Rahil💚میلیاردر سکسی و منزوی💚
1.53K subscribers
21 files
43 links
مترجم:🌸راحیل🌸
🟠ذوب شدن[جلد۴ برادران استیل (فایل آماده فروشی)
🔵همسر همتای پدرخوانده مافیا(فایل آماده فروشی)
🟢میلیاردر سکسی و منزوی(فایل آماده فروشی)
سایر رمان ها:
@novelsrah
@rahilasha
@rahillro
عیارسنج ها و فایل های رایگان:
@tarjomehayerahil
Download Telegram
Forwarded from ذوب شدن
#melt

#part_59

#رمان_ذوب_شدن

#جلد_چهارم_برادران_استیل


سینه هام متوسط بودن، اما من نمیخواستم وسط سکس داشتن با اون مخالفت کنم.

_رنگ نوک پستون هات رنگ یاقوت سرخ مثل رنگ لبهاته، خیلی عالی هستن، خیلی خوشگلن

اون با انگشت شستش جوانه هر یک از نوک پستون هام رو لمس کرد و سایید. من در حال سواری کردن روی آلتش توی حالت بالا بودم. داشتم ارضا می‌شدم. درست در لبه حاشیه یه ارگاسم دیگه.

وقتی که اطراف آلتش شروع به لرزیدن و مرتعش بودن کردم. اون سریع‌ تر از حالت عادی، شروع به ضربه و تلمبه زدن فشار و فرو کردن آلتش به سمت بالا توی واژنم کرد.

_می‌خوام این بار آبم همراه آب تو بیاد، عزیز دلم، می‌خوام تمام آبم رو توی سر تا سر این آلت کوچولوی داغ و سکسیت بیاد

و بعد اون چنان سخت درون من فرو رفت و آلتش رو توی واژنم کوبوند، که فکر کردم ممکنه قلبم رو لمس کرده باشه. اون چشمهاش رو بسته به هم فشار داد.

_ملانی، گاییدمش

وقتی بلاخره اسپاسمم متوقف شد، رو به جلو روی اون افتادم، هر دو قفسه سینه هامون از عرق برق میزدن و می درخشیدن. چشم هام رو بستم و نفسم به سرعت میومد

گفت؛

_خدای من، این شگفت انگیز بود

به محض این که نفسم رو که گرفته بود رها کردم با اون موافقت کردم. در حال حاضر، من خودم رو جلوی اون محکم چسبوندم و چفت کردم، موهام به پشت و شونه هام چسبیده بودن، و گونه های نتراشیده از ته ریش اون گونه هام رو خراش میداد

بعد از چند لحظه، اون منو به سمت خودش چرخوند.

_متاسفم، عزیزم، باید از شر این کاندوم الان خلاص شم

از دست دادن گرمای بدنش جلوی بدنم باعث شد ناله و زاری کنم و غر بزنم اما به پشتم حرکت کردم، یک توده هوایی از پنکه سقفی بالای سرمون در برابر پوست مرطوب و خیس از عرق من احساس آسمانی داشت. چشم هام رو بستم.

چند دقیقه بعد، تخت با وزن اون غرق شد.

_درست همینه، عزیز دلم، کمی چرت بزن، چون کارمون هنوز تموم نشده، به هیچ وجه ممکن تموم نشده


___________________________

not by a long shot


اصطلاح: هرگز نه، به هیچ روش و طریقی ناممکن.


#پایان_فصل_هشتم
Rahil💚میلیاردر سکسی و منزوی💚
#رمان_میلیاردر_سکسی_و_منزوی #part_59 اون به من نگاه کرد و من به سرعت به کاغذ نگاه کردم و وانمود کردم که به بازار سهام علاقه دارم. بعد از چند لحظه سکوت، هر دو در حال لذت بردن از قهوه‌ مون بودیم، اون دفترچه‌اش رو به سمت من هل داد و من به اون نگاه کردم.…
#رمان_میلیاردر_سکسی_و_منزوی

#part_60


دفترچه یادداشت رو پس گرفت و قبل از بلند شدن سر کوتاهی به من تکون داد.

_ عالیه. منوی این هفته رو با موادی که اینجا در خونه داریم درست کردم. اگه اشکالی نداره، احتمالاً باید هفته آینده به خواربارفروشی برم؟

_هر چیزی که می خوای یا نیاز داری، مالِ توئه

و منظورم توی همه روش ها از خودم و تموم جهت ها واقعی بود.

توی تمام کلماتم و تک به تکش منظورم همین بود.

اون. به سرعت به دور نگاه کرد و نگاهش رو برگردوند، و من اینو از دست ندادم که گونه هاش چطوری شروع به صورتی شدن کردن.

یعنی اونو شرمنده کرده بودم؟ شاید افکار اون هم مثل من کثیف بود.

خواستم دستم رو روی صورتش بذارم و ببینم پوست گونه هاش گرم شده یا نه.

وقتی که گلوش رو صاف کرد و دوباره به من نگاه کرد، از خیالاتم بیرون اومدم. اون به من گفت که اگه به چیزی نیاز داشته باشم کجا خواهد بود، بعدش راهش رو باز کرد و از آشپرخونه رفت.

من همونجا نشستم و فقط به دور شدنش نگاه کردم، تمرکزم روی کونش بود، کنترلم به سختی روی خودم آویزون بود.

نمی‌دونستم چطوری با اون آهسته پیش میرم، چطوری جلوی خودم رو می‌گیرم که هر روز صبح میز رو از وسایل که روش قرار گرفتن تمیز میکنم و وسایل روی میز رو هل میدم و اونو روی میز میگام.

لعنت بر شیطون، من می‌تونم روزی سه بار اونو روی میز بکُنم و باز هم کافی نیست.

اون این جانور و هیولا رو در من بیدار کرده بود، و برای اولین بار توی زندگیم، در واقع نگران بودم که روی خودم کنترلی نداشته باشم.


#پایان_فصل_هشتم
#همسر_همتای_پدر_خوانده_مافیا

#part_89


توی دلم گفتم:

« عمرا بچه زرنگ»

چیزی نگفتم و پوزخند اون حتی گسترده تر بود و من جلوی خودمو گرفتم که ابروهام رو در حالتی که بدون شک ظاهری گیج کرده بود پایین بیارم و اخم کنم.

می خواستم این موضوع رو هم روشن کنم، به اون بگم که توی یه رابطه هستم..... حتی با وجود اینکه فقط توی یه قرار ملاقات رفته بودم و مطمئناً با انزو در مورد چیز جدی صحبت نکرده بودیم..... اما استفان بهم چشمکی زد و قبل از این که بهش بگم هیچ تمایلی واسه بیرون رفتن باهاش ندارم دور شد.

می تونستم یه کلمه رو به زبون بیارم که اون دور شد و رفت.

و اون یه کلمه « نه» بود.

استفان یه راست و سریعا به طرف سوزانا، یکی دیگه از کارکنان توی شرکت جستجوی منحنی ها رفت و فوراً جذابیت و توجه اونو به خودش معطوف کرد. فقط تونستم واسه تاسف واسش سرم تکون بدم، و ممنون بودم و خدا رو شکر کردم که توجهش رو به شخص دیگه ای معطوف کرد و واضح بود که سوزانا تمام حواسش به این توجه بود.

دوباره توجهم رو به سمت کامپیوترم معطوف کردم و شروع به کار کردم، اما از زمانی که انزو اومد و از من خواست باهاش بیرون برم، همه فکر و تمرکزم به سمت اون رفته بود.

و ترسناک‌ترین قسمت از همه، این بود که انزو می‌دونست که چه تأثیری روی من گذاشته....... و من کاملاً مطمئن بودم که دقیقاً همون چیزی بود که اون می‌خواست.

من دقیقا همون جایی بودم که اون می خواست.


#پایان_فصل_هشتم