غآيت وجود.
1.39K subscribers
277 photos
19 videos
14 links
پرنده ي کوچک من، میان میادین جنگ تو برایم از رؤیاهای ناتمام و نجواهای نجیبانه
بخوان.
«نوشته‌‌های دو نویسنده با نام‌های
شالو بَرّانی و میچکا، قرار داده می‌شود»
@qhayat_bot
Download Telegram
من قلب خود را به تارهای موی تو آویخته بودم. به سرِ انگشتانت، به قدم های سبزت سمت خانه، و در انتها، به بوسه های نا تمام‌ات.
Mara Yadat Hast
Circo Cafe
کتابِ شعر خالی، صوتِ زندگی خاموش
مرا یادت هست؟ جای تو هم خالیست.
@qhayatevojod
نامه‌‌هایت را، نگاهت را، رد نوازش‌های دستانت را و شاملو خواندنت را، در چمدان دسته‌‌داری با خود بردم، چمدان که میان هیاهوی ایستگاه جا ماند، بی‌‌وطن شدم، یک چمدان کوچک مرا بی‌‌‌‌‌وطن کرد!
دوریِ بین من و تو
دوریِ باغ و تماشاست.
گم شدگان برای همیشه lost forever
او و دوستانش he and his friends
ولی من همه‌‌ی حواسم به کاپیتان بود که می‌‌گفت: از بس رو دریا بودیم آبی شدیم.
@qhayatevojod
بی تو کجا بروم؟ تو خانه‌ی منی.
کتابی ورق می‌خورَد و در خواب گلدان ها نسیمی می‌شکند.
به میوه‌‌های کاج، به سمفونی شبانه‌‌ی جیرجیرک‌‌ها، به زخم تنِ وطنم، قسم! که نمی‌توانم تو را در درون و نامت را در دهان پنهان کنم.
«ای شعری که به هیچ زبونی خوانا نبودی.»
برقص.
اتاق بند.
این رقص ادامه دارد، بمآن.
@qhayatevojod
برای تو؛ ای خیالِ شیرین.
کاش نزدیک تر بودی تا بگویم: آنقدر ها که فکر می‌کنی زمانی باقی نمانده.
مغمومِ من؛ روزگار، بسیار سریع تر از بوسه ها و هم آغوشی های ما می‌گذرد.
«روشنی زیادم چیز جالبی نیست، آدم همه‌‌چیزو می‌‌بینه و همه اونو می‌‌بینن! توی تاریکی آدم میتونه خیال کنه که چیزی، جایی، کسی منتظرشه. اما توی روشنایی اصلا خبری نیست، معلومه که نیست.»
«حیف از آن عمری که با من زیستم.»
اندوهِ تو، قصه‌ ای بوسیدنی‌ست.
انزوای تو همراه گلدان های شکسته می‌رقصد، هر چرت کوتاه‌ات با صدای گلوله ای در خیابان پاره می‌شود و نگاهت خون به پای شقایق های روییده در پیاده رو می‌ریزد.
من در زخم های تو بذرِ نرگس کاشته ام، به پای نهالِ آزادی ات اشک‌ ها ریخته ام، تک تک کبودی هایت را همراه شعر ها خوانده و بر نوای‌شان بوسه زده ام، اشک های تو را هر طلوع صبح، همراه دعای مادرانِ این دیار، زمزمه کرده ام.
چگونه می‌توانم تو وَ دردهایت را تنها بگذارم؟
من و تو منسجم ترین اهنگِ این سرزمینِ غریب هستیم، سرزمینی مقدس و پر حزن، به نام «وطن.»
نوشت: وقتی مردی مانند من، عاشق زنی چون تو می‌‌شود
وطن، پوست می‌‌درد و به قوطیِ کبریتی بدل می‌‌شود در دستان یک کودک.
وقتی شبانه با تو می‌‌رقصیدم، دانستم که من بر زنبق پیکر تو راه می‌‌روم تا از نور سیراب شوم،
حتی در تاریک‌ترین ساعات.
وقتی می‌نویسد دوستت دارم، کلماتش قهوه‌‌خانه‌‌ای می‌‌شوند چون دشنه، فرورفته در دریا.
سرنيزه‌‌ی بَربَرها می‌‌شوند به دنبال اسب‌‌هایی که چهارنعل به سوی تابلوهای نقاشی می‌‌تازند.
درختان زیتونی می‌‌شوند که مصلوب بر پستان‌‌های زنان می‌‌رویند و آزادی را شکوفه می‌‌دهند.
کلماتش را در شراب راهبان، در پرچمِ سفید اما گِل‌‌الوده‌‌ی افتاده میان میادین جنگ، در اشعار منتشر نشده‌‌ی زندانیان سیاسی، در رسوم قبیله‌‌ی بندِ دویست‌‌و‌‌نه زندان اوین و در تختِ ماری انتوانت، می‌یابم.
به منِ صحرازاده بگو که چطور از عطش لب‌‌های متمدن تو دست بکشم؟ چطور تو را از گیس‌‌های بلند و چشم‌‌های سرمه‌‌زده‌‌ام که حاکمانِ وطن را آتش می‌‌زند، شانه یا پاک کنم؟
نه مگر می‌‌شود گنجشک از بال‌‌هایش، گندم‌‌زار از سنبله‌هایش، زن از سینه‌‌هایش و
من از تو فرار کنم؟
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تو زندگی چیزای زیبا زیاد هست، مثلا مثل تو.