✍️ مجله ادبی پیاده رو
1.27K subscribers
1.08K photos
45 videos
8 files
1.67K links
سردبیر
@bankiman
شعر آزاد
@mohammad_ashour
شعر کلاسیک
@Shahrammirzaii
داستان
@Ahmad_derakhshan
نقد و اندیشه
@Sharifnia1981
ادبیات جهان
@Azitaghahreman
ادبیات ترکیه آذربایجان
@Alirezashabani33
ادبیات فرانسه

ادبیات عرب
@Atash58
کردستان
@BABAKSAHRA
Download Telegram
🆔 @piaderonews 👈 ڪلیڪ

🔹و او هم‌چنان منتظر ماند
▪️نوشته ی دکتر #أحمد_خالد_توفیق
🔸ترجمه ی #فاطمه_جعفری

واقعا نمی‌داند چه‌چیزی و چرا او را به اینجا رانده... این پیشامد به داستان‌های علمی تخیلی می‌مانَد که شکافی در طول و عرض و ارتفاع باز می‌شود و هر کس را که از آن می‌گذرد، به زمان و مکان دیگری می‌اندازد... این همان اصطلاحِ محبوب (فضازمان) است... او در مطب دکتر به انتظار نوبتش نشسته، جایی که تنها سرگرمی ممکن، دست کردن در بینی، یا زل زدن به قیافه‌های رنگ‌پریده‌ی منتظران، و یا خواندن شعرهای سخیف کسانی است که دکتر پیش‌تر درمانشان کرده... و هميشه هم سروده‌ی مدیر کل مالیاتی یا بازرس آبیاری‌ اراضی‌ای است که به کلمات اشعارش عنایت داشته و آن‌ها را با رنگ طلایی نوشته و قاب گران‌قیمتی هم برای آن انتخاب کرده... صدای بلند پرستار را می‌شنود که اسمش را صدا می‌زند. حين بلند شدن به خودش می‌گوید: مهم نیست... این زندگی من نیست... این کابوس است...
کاهن بزرگ پشت میزش نشسته و از عایدی امروز راضی است... با عجله به او می‌گوید بیماری‌اش ویروس (هپاتیت C) است که انگشت روی کبد او گذاشته و در آن لانه کرده است... می‌توانیم به‌ات آمپول اینترفرون بدهیم، اما باید راهی برای تهیه‌اش پیدا کنی، چون درمان پرهزینه‌ای است... چاره‌ی دیگری هم نیست... این قرص‌های زرد چینی و این‌جور مزخرفات را نخور... مبادا حمام و اوزون و اشعه‌ی ماورای بنفش را امتحان کنی، همه‌ی کسانی که این‌ چیزها را اختراع کرده‌اند، از امیدواریِ بدبخت‌هایی مثل تو میلیاردها جمع کرده‌اند...
...

http://www.uupload.ir/files/e2oi_m.p.j.jpg

🔴لطفاً ادامه ی داستان را در مجله ادبی پیاده رو مطالعه بفرمایید :

http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2124

🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆

◾️بخش : #ادبیات_عرب
زیر نظر تیرداد آتشکار

🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw

🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews 👈 ڪلیڪ

▪️اندوه بهار
🔹شعری از #هيام_الجندي
🔸ترجمه ی #فاطمه_جعفری

آه اگر بدانی اندوه چه معنایی دارد وقتی که دنیا بهار است
آه اگر بدانی چه معنایی دارد که نیمی از تو غمین باشد
و نیم دیگرت مسرور
که پدری شب سال نو به رحمت خدا برود
که پسری به زیر خاک شود و مادر هم‌چنان در قید حیات باشد
که صورتی بخندد اما دل، شکسته باشد
که خون و اشکِ تو، گلشن آبیاری کند
که بوی مرگ به عطر نیلوفر فائق آید
رفیق! اندوه بهار، در تمام فصول سال با تو همراه است
تو را به درختان، بر صلیبِ مرگ می‌کشد
یا مسمومِ مرگ، به عطر شکوفه‌ها
یا غرق نیستی، به دریای زیبایی‌
یا که به نسیمِ وطن، نفَست را می‌بُرَد
ای دریغا بر عشق، به زمان جنگ
ای افسوس بر عمر و بر بهار اندوه
فصلی از پی فصلی و از پسِ فصل دگر می‌گذرد
زمستانی که ما را می‌کشد .... و پاییزی که سرِمان را می‌بُرَد
و تابستانی که ما را به آتش می‌کشد ...............
و نمی‌شنویم از فصل بهار چیزی
آیا بهارِ عمر به هم‌آغوشی بهارِ سال رفته
و با هم کوچیده‌اند ........ این چه محنتی است؟!
ای دریغا بر زمانه‌ای که یارانش او را واگذاشتند و رفتند
ای افسوس بر عمر ... و بر بهار اندوه

http://www.uupload.ir/files/xh8n_h.a.jpg

☑️منبع : مجله ادبی پیاده رو
پیشرو در ادبیات معاصر ایران

http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2157

🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆

◾️بخش : #ادبیات_عرب
زیر نظر تیرداد آتشکار

🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw

🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews 👈 ڪلیڪ

🔸#معرفی_رمان #دروزیان_بلگراد_داستان_حنا_یعقوب
▫️#برنده‌ی_جایزه‌ی_بوکر_عربی_۲۰۱۲
🔹اثر: #ربیع_جابر
▪️مترجم: #فاطمه_جعفری
▫️ناشر: #انتشارات_افراز

#درباره‌ی_نویسنده
ربیع جابر نویسنده و روزنامه‌نگار برجسته و مبتکر لبنانی (۱۹۷۲ م) دانش‌آموخته‌ی فیزیک از دانشگاه آمریکایی بیروت و سردبیر هفته‌نامه‌ی «آفاق»، پیوست فرهنگی روزنامه‌ی «الحیاة» است که در لندن به چاپ می‌رسد. نخستین رمان وی، سید العتمة/ آقای تاریکی، در سال ۱۹۹۲ برنده‌ی جایزه‌ی منتقدان و رمان آمریکای او در سال ۲۰۱۰ کاندید جایزه‌ی بوکر عربی شد و سرانجام در سال ۲۰۱۲ برنده‌ی جایزه‌ی بین‌المللی بوکر عربی برای اثرش با عنوان دروز بلغراد- حکایة حنا یعقوب/ دروزیان بلگراد- داستان حنا یعقوب شد. بیشتر آثار وی به دیگر زبان‌ها از جمله فرانسه و آلمانی ترجمه شده است.

#درباره‌ی_کتاب
این رمان، رمانی تاریخی با ژانر ادبیات زندان است که روایتی نفس‌گیر از سرنوشت دروزیان تبعیدی بلگراد بعد از واقعه‌‌ی کشتار ۱۸۶۰ م و تخم‌مرغ‌فروشی مسیحی به نام حنا یعقوب در زندان‌های مخوف بالکان و در عصر امپراطوری عثمانی و همچنین روزگار تیره‌ی هیلانه، همسر حنا و دختر کوچشان باراباراست که به زبانی شاعرانه و با تصویرسازی‌هایی تاثیرگذار روایت شده است.

#برشی_از_رمان
فریادش انگار ابدی بود. حتی بعد از این‌که دست از فریاد کشید و ایستاد تا مطمئن شود نسوخته و با گلوله زخمی نشده است، طنین فریاد در سرش بود. با چشمان تار برگشت. قلعه‌ی سیاه و مناره‌ی بلندش را پوشیده از دود سیاه دید انگار داشت حجاب به سر می‌کرد. با جیغ و دادی هراس‌انگیز که زمین را به لرزه می‌انداخت از آن‌جا خارج شدند. توده‌ای سیاه و آتشین دید و گاوها و مردمانی که از دل دود بیرون آمده و بی‌وقفه می‌دویدند و فریاد می‌زدند. گلوله در فضا زوزه کشید. ساچمه روی سنگ تق‌‌تق کرد. «بدو حنا!» له‌له زنان دورتر و دورتر دوید. مه قرمز‌رنگی به صورتش هجوم آورد اما نایستاد. خون تف کرد و در مزارع سوخته‌ی پر گِل و لای به تاخت رفت. باد بدجور چشمانش را اذیت می‌کرد اما ترسِ بازگشت به زندان بدتر بود. «یادت هست تو بندر که به هم بسته شده بودیم نگاهمون کردی و پا به فرار نذاشتی؟» با بدن درب و داغان در گریختن از زندانی شتاب کرد که فراریانش یا خود خفه شدند یا خفه‌شان کردند. این بار از ترس خشکش نزد. کشاورزانی را دید که خلاف جهت می‌دویدند و خود را از سر راهشان کنار کشید. به تک سؤال تکراری جواب نداد. اما با دستش به پشت اشاره کرد، به سمت دود، سمت فریاد، سمت قلعه‌ای که داشت از آن می‌گریخت. بالاتر پرید و با سرعت بیشتری به جلو رفت انگار پای لنگش دوباره قرص و محکم شده بود. پایش به تنهایی می‌دوید و او را به دوش می‌کشید درست مثل بالی که پرنده را با خود می‌برد. باز نایستاد. بدنش او را به زیر درختان عجیبی انداخت که بیشتر شبیه ابر بودند تا درخت. خون به هدر رفت. کورَش کرد. ریه‌ی متورمش از این‌که ناگهان چنین حجمی از هوای تازه را می‌بلعید به خونریزی افتاد. تف کرد و قلبش را دید که روی علف زرد دارد می‌تپد. توده‌ای سرخ‌رنگ و ضربان‌دار در روشنایی شب.

http://www.uupload.ir/files/cqn7_ctafj.jpg

☑️منبع : مجله ادبی پیاده رو
پیشرو در ادبیات معاصر ایران

http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2193

🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆

◾️بخش : #ادبیات_عرب
زیر نظر تیرداد آتشکار

🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw

🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews 👈 ڪلیڪ

🔹داستان کوتاه «المیراث» اثر #نزار_یوسف
🔸ترجمه ی #فاطمه_جعفری

آن روز زود بیدار شد... احساس خوشحالی نامعمولی داشت. صورتش را با آب خنک شست و لباس‌هایش را پوشید... قرارداد انحصار وراثت دیروز تمام شده بود و تنها چیزی که برای امروز مانده بود، تأیید آن از سوی قاضی در حضور برادران او و وکیل در کاخ دادگستری بود تا اینکه اجرایی شود.
بعد از صبحانه‌ی سریع، لباس رسمی‌اش را پوشید و سرو‌وضعش را جلوی آینه مرتب کرد و کمی عطر و ادوکلن شرقی و روایح هندی به خود زد... نزدیک درِ خروجی که رسید،‌ کمی به عقب برگشت و به عکس پدرش نگاه کرد که در گوشه‌ی بالای سمت چپ آن، روبان مخملی سیاهی آویزان بود... خدا رحمتت کند پدر... و بهشت را نصیبت کند... و قرین رحمتت کند... این‌ها را در دلش گفت و دانه‌های تسبیح نفیسش را که در دستش بود، با تواضع‌و‌فروتنی حرکت داد ...
#مجموعه_داستان_تشوشو_کاکی

http://www.uupload.ir/files/tovq_ctafj.jpg

🔴لطفاً ادامه ی داستان را در مجله ادبی پیاده رو مطالعه بفرمایید :

http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2197

🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆

◾️بخش : #ادبیات_عرب
زیر نظر تیرداد آتشکار

🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw

🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews 👈 ڪلیڪ

🔹داستانک «مرد و سگ» اثر محمد سعید الریحانی
🔸ترجمه ی #فاطمه_جعفری

برای زندان‌بانان سوال بود که چرا سگی را همراه یک بازداشتی داخل یک سلول انداخته‌اند. بعد از کنجکاوی سرسختانه‌ای فهمیدند بعد از اینکه صاحب سگ، خبر محکومیتش به حبس ابد همراه با اعمال شاقه را شنیده و به حالت غش بر صحن دادگاه افتاده، سگ تاب تحمل دوری او را نیاورده است.
وقتی نگهبانان بشقاب غذا و تکه‌ی نان را با پا از زیر در به سمت این دو بازداشتی هل می‌دادند، چشمشان را به شکاف درِ سلول می‌دوختند تا از نزدیک، تعامل این دو دوست را بر سرِ بشقاب دنبال کنند.
اوایل، مرد نان تریت شده را به‌تنهایی می‌خورد و استخوان را برای سگ وامی‌گذاشت.
با گذر روزها که گوشت نمک‌سودِ گاومیش به بازداشتیان داده شد، مرد گوشت را به‌تنهایی می‌خورد و استخوان را برای سگ وامی‌گذاشت.
وقتی مدیریت اجازه‌ی ورود مرغ را به آشپزخانه‌ی زندان داد، مرد گوشت مرغ را به‌تنهایی می‌خورد و استخوان‌ها را برای سگ وامی‌گذاشت.
بار دیگر که آشپزخانه‌ی زندان، به مناسبت ورود هیأتی خارجی از سوی یکی از سازمان‌ّهای بين‌المللی حقوق بشر، برای زندانیان، کوفته آماده کرد، مرد به‌تنهایی کوفته را خورد و چیزی برای سگ که دیده‌هایش را باور نمی‌کرد، باقی نگذاشت،
سگی که به چشمان دوستش زل زده و در سکوتی طولانی فرورفته بود،
سگی که ناله می‌کرد و زار می‌زد،
سگی که زوزه‌ی دیوانه‌واری او را تسخیر کرده بود،
سگی که به دوستش حمله‌ور شد و او را یک لقمه‌ی چپ کرد.

#از_مجموعه‌_داستان «حاء الحریة»

http://www.uupload.ir/files/3d3a_f.j.jpg

☑️منبع : مجله ادبی پیاده رو
پیشرو در ادبیات معاصر ایران

http://www.piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2258

🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆

◾️بخش : #ادبیات_عرب
زیر نظر تیرداد آتشکار

🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw

🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews 👈 ڪلیڪ

🔸پاکت نامه
▫️شعری از #سارگون_بولص
🔹ترجمه ی #فاطمه_جعفری

«زندگی‌ام را مثل فرشته‌ای با نشستن روی صندلی آرایشگر سپری می‌کنم»
▪️رامبو، «نیایشی شبانه»

شاید یکی به من می‌گوید، و شاید هم نمی‌گوید:
خواهش می کنم بیا، به من بگو داستان چیست.

این پاکت‌نامه‌ی روی میز چیست.

قطره‌های چربی مایع
یادگاری جسدِ آن ناپیدا، قلاب ماهیگیر
در گلوی ماهی – داستان چیست.

- این روزها به دریا می‌روم
چون بیمارم، نیاز به نسیم‌های لطیف دارم.

در قهوه‌خانه‌ای روی شن‌ها می‌نشینم و
وقتِ غروب، به صخره‌ها چشم می‌دوزم.


کسی به اینجا نمی‌آید. گاهی، زنی با سگش. ماهیگیری پیر.

مرغ‌های ماهی‌خوار در هوا شناورند، منقارهای
پرتقالی‌شان، چشم‌های زردشان، دریا را می‌پایند

گهگاهی شاید ماهی‌ای نصیبشان شود
که فلس‌های درخشانش زیرِ آب، نقش‌و‌نگار بر آن زده است.

آبجوم را به‌آرامی می‌نوشم و به راه خودم می‌روم.
هرگز نخواهم فهمید که داستان چیست.
پاکتِ نامه را نخواهم گشود.

http://www.uupload.ir/files/x9nq_s.b.jpg

☑️منبع : مجله ادبی پیاده رو
پیشرو در ادبیات معاصر ایران

http://www.piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2363

🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆

◾️بخش : #ادبیات_عرب
زیر نظر تیرداد آتشکار

🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw

🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews 👈 ڪلیڪ

🔸داستانی از #احمد_الخمیسی
🔹ترجمه ی #فاطمه_جعفری

سوار بر «مینی‌بوس» راهی محل کارم شدم و در‌آن‌حال سرشار از آرزوهایی بودم که نور صبحگاهی در جان برمی‌انگیزد. روی صندلی پشت راننده نشستم. روزنامه‌ای بیرون کشیدم و بازش کردم. با حرکت ماشین، حروف جلوی چشمان ضعیفم روی هم لغزیدند. روزنامه را بستم. به چهره‌ای زل زدم که در آینه‌ی کوچکِ سمت چپ راننده دیدم. با شور‌و‌هیجان، برنامه‌های این ماهم را مرور کردم. تعمیر اثاث اتاق خواب را تمام می‌کنم و آپارتمان را رنگ می‌زنم. آباژور جدیدی می‌خرم تا شب‌ها زیر نورش مطالعه کنم. ترجمه‌ای را که شروع کرده‌ام، تمام می‌کنم و کتاب را تحویل می‌دهم. حداکثر ظرف یک هفته، سفری به اسکندریه می‌کنم. به دیدن حنان می‌روم. با هم در خیابان صفیه زغلول، گشت می‌زنیم. دوباره برایش قسم می‌خورم که تحت هر شرایطی، فقط عاشق او خواهم بود. هیچ‌چیز نمی‌تواند مانع آرزوها و اراده‌ی آهنین شود.
به آینه‌ی سمت چپ راننده نگاه کردم. دوباره آن چهره را دیدم. چشم‌هایم را تنگ کردم و در او دقیق شدم. چهره‌ی پیرمردی فرتوت که چین‌و‌چروک‌های عمیقی دور چشم‌هایش بود. چه تأسف‌بار! چگونه وضع آدم به چنین ناتوانی‌ای می‌رسد؟
سعی کردم صورت راننده را دید بزنم تا ببینم این چهره‌ی اوست که نتوانستم. به صورت مسافر کناری‌ام نگاه کردم. نه. شبیه چهره‌ای نیست که در آینه می‌لرزد. سینه‌ام را جلو بردم و چشم‌هایم را به آینه نزدیک کردم. با‌دقت به آن چهره نگریستم و او را شناختم. چهره‌ی من بود.
از «مینی‌بوس» به‌آرامی و در‌حالی پیاده شدم که دستم را به پنجره‌ی در تکیه داده بودم. در خیابان ایستادم. احساس کردم خستگی روی کف پا و ساق پاهایم نشست. خودم را به‌کندی به سمت دیگر کشاندم. همانجا ایستادم تا نفسی تازه کنم.

http://www.uupload.ir/files/czhf_a.kh.jpg

☑️منبع : مجله ادبی پیاده رو
پیشرو در ادبیات معاصر ایران

http://www.piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2373

🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆

◾️بخش : #ادبیات_عرب
زیر نظر تیرداد آتشکار

🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw

🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews 👈 ڪلیڪ


🔹برگردان شعری از #بیژن_الهی به زبان عربی
▪️مترجم : #فاطمه_جعفری
#تعریب_شعر

🔸#الحرية_و_أنت

ماذا أقول
لصورة شجرة
أصبحت سجينة
في البرکة تحت الجليد؟
لقد كنت أظن الشمس
سقفي الوحيد الّذي أثق به
والذي يفتح شمسية دُواري
في الحريق
كما يُخفِضُ انطفاءُ النوافير
ارتفاعَ ناصيتي؛
لكنّ الشمسَ
غطّتها الثّلوج أيضا.
ماذا أقول لصوت السُفن التي تبتعد
ولا تحمل بضاعة إلّا الماء
- الماء الذي كان يريد أن يكون مطراً –
وأشرعتَها
نَفَّرها اللهُ الكائن في كُلِّ «في أمان اللّهات»
مِن على كتفه مع الحَمامات؟

🔸 #آزادی_و_تو

به تصویر درختی
که در حوض
زیر یخ زندانی‌ست،
چه بگویم؟
من تنها سقف مطمئنم را
پنداشته بودم خورشید است
که چتر سرگیجه‌ام را
همچنان که فرو نشستن فواره‌ها
از ارتفاع پیشانی‌ام می‌کاهد -
در حریق باز می‌کند؛
اما بر خورشید هم
برف نشست.
چه بگویم به آوای دور شدن کشتی‌ها
که کالاشان جز آب نیست
– آبی که می‌خاست باران باشد-
و بادبانهاشان را
خدای تمام خداحافظی‌ها
با کبوتران از شانه‌ی خود رم داده ؟

http://www.uupload.ir/files/vsn8_b.e.jpg

☑️منبع : مجله ادبی پیاده رو
پیشرو در ادبیات معاصر ایران

http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2481

🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆

◾️بخش : #ادبیات_عرب
زیر نظر تیرداد آتشکار

🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw

🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈