کتابسرای پدرام
1.01K subscribers
1.35K photos
108 videos
1 file
846 links
آگاه شو، دنیاتو بساز

pedrambook.com وب سایت

@pedrambook :لینک کانال

@pedrambook2 : کانال کمک درسی

ربات ما : @pedrambookbot

@pedrambookshop2 : ادمین

تلفن ۵ رقمی: 03136146

واتساپ: 09393023100

اینستاگرام: pedrambook@
Download Telegram
🍹🍹🍹
#جرعه_ای_از_کتاب

#با_ما_کتابخوان_شوید

بدبختی ها از خوشبختی ها هم متعددتر و هم قدرتمندترند. ما نسبت به موارد منفی بیشتر حساسیم تا موارد مثبت.

در خیابان هم چهره های مخوف بیشتر از چهره های خندان به چشم می آیند. ما برخورد بد را بیش از برخورد خوب به خاطر میسپاریم، البته غیر از مواقعی که برخورد خوب از جانب خودمان باشد.

📚#رولف_دوبلی
✍️#هنر_شفاف_اندیشیدن

#کتابسرای_پدرام
👇👇👇👇
@pedrambook
www.pedrambook.com
🍹🍹🍹
#جرعه_ای_از_کتاب

#با_ما_کتابخوان_شوید

خوشبختی نامه ای نیست که یک روز
نامه رسانی
زنگ در خانه ات را بزند و آنرا به دستهای منتظر تو بسپارد.
خوشبختـــی
ساختن عروسک کوچکیست از یک تکه خمیر نرم شکل پذیر...
به همین سادگی
به خدا به همین سادگی...
اما یادت باشد که جنس آن خمیر باید از عشق و ایمان باشد نه هیچ چیز دیگر...
خوشبختی را در چنان هاله ای از رمز و راز
لوازم و شرایط
اصول و قوانین پیچیده ی ادراک ناپذیر فرو نبریم که خود نیز درمانده در شناختنش شویم...

📚#چهل_نامه_ی_کوتاه_به_همسرم
#نادر_ابراهیمی

#کتابسرای_پدرام
👇👇👇👇👇
@pedrambook
www.pedrambook.com
🍹🍹🍹

#جرعه_ای_از_کتاب

#با_ما_کتابخوان_شوید

شما در جامعه‌ای زندگی می‌کنید که کلمه‌ نمی­‌دانم و بلد نیستم کمتر از هر کلمه دیگری به گوشتان می­‌خورد. چطور جماعتی تا قبل از این­که بدانند که نمی‌­دانند به دنبال دانستن خواهند رفت؟ مگر ممکن است؟
یکی از دوستان تعریف می‌کرد از بسیاری از آدم­های تحصیل کرده دور و برم پرسیدم که جزایر لانگرهانس کجاست؟ گفت‌: باور کردنی نبود. آنهایی که می‌دانستند که می­‌گفتند، ولی باقی به جز یکی دو نفر که گفتند نمی‌­دانیم، همه سعی کردند از اقیانوس اطلس گرفته تا مدیترانه و دریای مانش این جزایر را یک جایی بگنجانند. (جزایر لانگرهانس اصلا در دریایی وجود ندارد و جزء اعضاء ترشحی لوزالمعده است).


📚#جامعه_شناسی_خودمانی
✍️#حسن_نراقی

#کتابسرای_پدرام
👇👇👇👇👇
@pedrambook

www.pedrambook.com
🍹🍹🍹
#جرعه_ای_از_کتاب

اين مذهب چه بده بستانی است كه در اين دنيا يك شاهی روی آن می‌اندازی و در آخرت كرورها شاهی عوض می‌گيری؟ چه دغل‌بازی و رشوه‌خواری و حماقتی! نه، انسانی كه در اميد بهشت و ترس از جهنم است، نمی‌تواند آزاد باشد.

📚#گزارش_به_خاک_یونان
#نیکوس_کازانتزاکیس

#کتابسرای_پدرام
👇👇👇👇👇
@pedrambook
www.pedrambook.com
🍹🍹🍹
#جرعه_ای_از_کتاب

اول گفتند زنی از اهالی جورجیا همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه‌ای در سواحل فلوریدا داشته باشیم. با یک کوروت کروکی جگری. تنها اشکال‌اش این بود که زنم در چهل و سه سالگی سرطان می‌گرفت. قبول نکردم. راست‌اش تحمل‌اش را نداشتم.

بعد موقعیت دیگری پیشنهاد کردند: پاریس خودم هنرپیشه می‌شدم و زنم مدل لباس. قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشیم. امّا وقتی گفتند یکی از آن‌ها نه سالگی در تصادفی کشته می‌شود. گفتم حرفش را هم نزنید.

بعد قرار شد کلودیا زنم باشد. با دو پسر. قرار شد توی محله‌های پایین شهر ناپل زندگی کنیم. توی دخمه‌ای عینهو قبر. امّا کسی تصادف نکند. کسی سرطان نگیرد. قبول کردم.

حالا کلودیا مدام می‌گوید خانه نور کافی ندارد، بچه‌ها کفش و لباس ندارند، یخچال خالی است. امّا من اهمیتی نمی‌دهم. می‌دانم اوضاع می‌توانست بدتر از این هم باشد با سرطان و تصادف. کلودیا امّا این چیزها را نمی‌داند. بچه‌ها هم نمی‌دانند.

📚#پرسه_در_حوالی_زندگی
#مصطفی_مستور

@pedrambook
🍹🍹🍹
#جرعه_ای_از_کتاب

البته این طبیعت انسان است که کانون توجهش بر آن‌چه داشته، آن‌چه حالا ندارد، و چه کس دیگری آن چیزی را که ما نداریم دارد، باشد. ولی تجربه به من آموخته است که اگر کانون توجهم عمدتاً بر آن‌چه ندارم باشد، نمی‌توانم زیاد مبتکر باشم. بیشتر اوقات، من عاجز و دلسردم. ولی اگر توجهم را تنها به آن کاری که باید انجام دهم معطوف کنم، شروع به یافتن راه‌حل‌های جدید برای مشکلات قدیمی می‌کنم.

📚#غیرممکن_کمی_دیرتر_ممکن_است
✍️#آرت_برگ

@pedrambook
🍹🍹🍹
#جرعه_ای_از_کتاب

خوشحال شدم. من یک طرف الاکُلَنگ نشستم و بابام طرف دیگر آن نشست. داشتیم الاکُلَنگ می‌کردیم. بالا و پایین می‌رفتیم و لذت می‌بردیم که ناگهان نگهبانِ پارک آمد. همان نزدیکی‌ها ایستاد و به ما خیره شد. بابام فوری کلاهش را از سرش برداشت و جلوی سِبیلش گرفت.

نگهبانِ پارک جلوتر آمد و به بابام گفت: "مگر نمی‌بینید که روی الاکُلَنگ نوشته شده است فقط مخصوص کودکان!"

بابام از خجالت خودش را مثل بچه‌ها، کوچولو کرد. کلاهش را همان‌طور جلوی سبیلش گرفته بود.

📚#قصه_های_من_و_بابام
#اریش_ازر

@pedrambook
🍹🍹🍹
#جرعه_ای_از_کتاب
@pedrambook

- تو فقیری؟
دیگر نمی‌توانستم بهش دروغ بگویم.
گفتم: "آره، فقیرم."
حس کردم همین الان است که ترکم کند. امّا ترکم نکرد. عوضش مرا بوسید. روی گونه‌هایم را. گمانم لبِ فقیر بیچاره‌ها را نمی‌بوسند. می‌خواستم به‌خاطر بی‌جنبه بودنش سرش داد بزنم. امّا یادم آمد دوست من است. آن هم دوست خوب. برای من دلسوزی می‌کرد. من داشتم به اندام او فکر می‌کردم و او به کلِ زندگی‌ام. پس آن‌که بی‌جنبه بود، من بودم.

📚#خاطرات_صددرصد_واقعی_یک_سرخ‌پوست_پاره‌وقت
#شرمن_الکسی

@pedrambook
🍹🍹🍹
#جرعه_ای_از_کتاب

گیله مرد، عاقبت، فاصله را در نظر گرفت و با صدای بلند گفت: آقا! من دخترتان را می‌خواهم.
آذری، صدایش هم مثل جُثّه‌اش بود.
- ها! این را باش! عسلِ مرا می‌خواهد. کوهِ الماس را. همه‌ی کندوهای عسل دنیا را، یکجا می‌خواهد! به همین بچّگی، دو سال در زندانِ نامردانِ ساواک بوده. می‌فهمی؟
- بله آقا. دو سالِ سخت، با شکنجه. می‌دانم.
- از تو خیلی سَر است؛ از هر لحاظ.
- می‌دانم. شاید برای همین هم می‌خواهمش.
- قدّش، دو برابر توست.
- امّا من، خودش را می‌خواهم، نه قدّش را.
- قدّش را چطور از خودش جُدا می‌کنی؟
- قصد جُدا کردن ندارم آقا! هلو را با هسته می‌خرند. اگر بخواهند هسته را جدا کنند و بخرند، خیلی زشت می‌شود؛ امّا کسی هم هلو را به‌خاطر هسته‌اش نمی‌خرد.

📚#یک_عاشقانه_آرام
#نادر_ابراهیمی

@pedrambook
🍹🍹🍹
#جرعه_ای_از_کتاب

نقل است در حین صحبت این دو شخصیت تاریخی، چشم آغامحمدشاه به انگشتر زیبای زمردین این حاجی میرزا مهدی افتاده، خواجه‌ی تاج‌دار با رؤیت آن انگشتر زیبا رشته‌ی کلام از دستش خارج شد و سریعاً درخواست مشاهده‌ی آن را کرد. میرزا مهدی نیز رسم ادب را به جا آورد و انگشتر زمرد خویش را در اختیار آغامحمدشاه قرار داد.

شاه حیله‌گر پس از وارسی فراوان انگشتر، با انبر مخصوصی که همیشه در جیب داشت(!) نگین آن را جدا کرد و تنها حلقه‌اش را به مجتهد برگرداند و سپس افزود: حاج آقا!... خیلی زمرد قشنگی است! بنده این را به رسم یادگاری از شما قبول کردم!... البته شما که خودتان روحانی هستید و خوب ملتفتید که برای شما انگشتری عقیق شایسته‌تر از انگشتر زمرد است!... خدا بده برکت!

📚#آب_دوغ_خیار
#رضا_بهرام‌پور

@pedrambook