👑 شکوه پدر و مادر
6.25K subscribers
3.25K photos
2.21K videos
2 files
34 links
هیــچ عــشــقــے عــظــیــم تــر از عــشــق مــادر نــیــســت.👌

هیچ حــمــایــتــے عــظــیــم تــر از حــمــایــت پــدر نــیــســت.👌

محصولات مراقبت و آرایشی پوست و مو لدورا ،،نفیس،، تراست
جهت ثبت سفارش و مشاوره رایگان در خدمت تونیم 🙏👇
@saleh8787
Download Telegram
مادر
دنیا می ایستد هنگامی که
بر صورتت بوسه میزنم..

👑
❤️  @pedarr_madarr 👑
❤️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
عاشقی حس قشنگی اما با ادمش. با آدم عاشق حال میکنم .عشق برای من دیوانگی بود تلخ بود اما خوب بود .

👑
❤️  @pedarr_madarr 👑
❤️

#قلب_پدر_3

👈 قسمت سو
م

اما همین که نزدیک در رسیدم پدر صدایم زد.
اشک در چشمانش حلقه زده بود.
کنارش نشستم و سرم را پائین انداختم. او دستانم را درمیان دست هایش گرفت و گفت:
«پسرم، نمی خوام مزاحم و سربار کسی باشم. من رو ببر خونه سالمندان. اونجا راحت تر می تونم زندگی کنم!»

گلویم از شدت بغض درد می کرد. الهام با حرف هایش بالاخره کار خودش را کرد. دل پیرمرد شکسته بود. دستی به موهای سفید و ژولیده پدر کشیدم و در حالیکه تلاش می کردم بغض صدایم را نلرزاند گفتم:
«این حرفا چیه آقاجون؟

اینجا خونه خودته و تا وقتی من زنده ام همین جا می مونی!»
دلم بدجوری گرفته بود. به چهره مهربان پدر که چین و چروکش حاکی از زحماتی بود که برای فرزندانش کشیده، نگاهی انداختم. دلم می خواست سرم را روی سینه اش بگذارم و های های گریه سردهم.

آخر چطور می توانستم او را به خانه سالمندان ببرم؟ الهام که صدایمان را شنیده بود از آشپزخانه بیرون آمد و بالای سرمان ایستاد و گفت:
«آقاجون راست می گه. ببرش خونه سالمندان. بذار راحت زندگی کنه!»
الهام دیگه شورشو در آورده بود
چشم غره ایی به او رفتم و سپس دست پدر را بوسیدم و گفتم:
«توهمین جا می مونی آقاجون!

خودم تا آخر عمرم نوکریت رو می کنم!»
پدر سرم را بوسید و گفت: «پسرم، زنت از بودن من ناراضیه. خب، حق هم داره. اون هیچ وظیفه ایی در قبال من نداره. تا همین حالا هم خیلی در حقم لطف کرده. من چند بار صدای داد و فریادتون رو شنیدم. به خاطر من زندگی تون رو بهم نزنید!»
دلم می خواست آن لحظه با مرگ گلاویز شوم. باورم نمی شد که الهام تا این حد سنگدل شده باشد.
صورت پدر را بوسیدم و از جایم بلند شدم و روبروی الهام ایستادم و گفتم:
«اینجا خونه منه آقاجون! شما هم پدر و تاج سرمنی و جات روی تخم چشمام! هر کی هم از بودن شما ناراضیه می تونه بره. خودم برات پرستار می گیرم. من جونم رو فدای تو می کنم آقاجون!»

این را که گفتم رنگ چهره الهام دگرگون شد. باز هم نتوانست جلوی زبانش را بگیرد و با فریاد گفت:
«دیگه به خاطر این پیرمرد من چه حرفایی رو که نباید تحمل کنم؟ به خاطرش هرچی از دهنش درمیاد که به من و بچه هام می گی،
دست که روم بلند می کنی، باباجان، آخه گناه من و بچه هام چیه؟ ما نمی خواییم این پیرمرد بوگندو تو خونه مون باشه. تو چرا نمی خوای بفهمی؟

بچه هام از خجالتشون نمی تونن دوستاشون رو بیارن خونه. خودم هم که پام رو بستم به پای پدر بزرگوارتون و باید کاراشونو انجام بدم انوقت جنابعالی خیلی راحت برمی گردی می گی اینجا خونه منه و پدرم تا آخر عمرش اینجا می مونه! باشه اگه اینطوریه من دیگه حرفی ندارم فقط یه فکری برای خودم و بچه هام می کنم!»

باورم نمی شد که الهام تا این حد بی حیا باشد. خواستم چیزی بگویم اما پدر با اشاره فهماند که سکوت کنم و حرفی نزنم. اگر می ماندم حسابی دعوایمان می شد. کتم را برداشتم و بی هیچ حرفی از خانه بیرون رفتم.
آسمان هم مثل من داشت اشک می ریخت و باران یکریز می بارید.

یاد کودکی هایم افتاده بودم. پدر مرا که ته تغاری بودم طور دیگری دوست داشت و همین باعث می شد که برادر و خواهرانم به من حسادت کنند. هر وقت بین مان دعوایی پیش می آمد و اشک چشمانم را تر می کرد، پدر طاقت نمی آورد و بغلم می کرد و صورتم را می بوسید و خطاب به برادر و خواهرانم می گفت:

«هیچ کس حق نداره این پسر خوشگل و ناز منو اذیت کنه!» و سپس مرادر بغل می گرفت و من در آغوشش احساس امنیت می کردم....

👈 ادامه دارد....

👑
❤️  @pedarr_madarr 👑
❤️
اذان بارانم
به وقت نبودنت
گریان گریانم
تا به کی نیستی پدر...

👑
❤️  @pedarr_madarr 👑
❤️
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_269

دلم هُری پایین می‌ریزد. عرق سرد به مهره‌های پشتم می‌نشیند و نگاهِ لرزان و مرتعشم روی گلاره‌ی بی‌خیال و حزین مضطربی که داخل چهارچوب در ایستاده است می‌نشیند.
بعد هم آن را چرخ می‌دهم و به هلنِ ناامیدی نگاه می‌کنم که قطره‌های ریزِ عرق تمام چهره‌ی زرد شده‌اش را در بر گرفته است!

- واسه چیته؟

و من، خوب می‌دانم هلن این وقت شب پی چه چیزی، پی چه اسمی به دنبال شناسنامه‌ی گلاره است!
میلادِ حرام‌زاده! کارِ خودش را کرده است...
خوب می‌دانم... خوب!
با کفِ دست، اشکش را پس می‌زند و لب‌های خشک‌شده‌اش را به حرف از هم فاصله می‌دهد:

- خوب می‌دونی... خودت خوب می‌دونی آقای زارع!

آقای زارع! حرفش مثل پتک روی سرم کوبیده می‌شود و نفس‌هایم کشدارتر از هر لحظه‌ای می‌شوند.
به یک حرف و یک شناسنامه‌ی ندیده، به یک‌باره تمام مهر پدری‌ام را از دل بیرون کرده است و یک‌شبه برایش شده‌ام آقای زارع! یک‌شبه از خاطر برده است تمام پدرانه‌های این چند سالم را! یک‌شبه دارد تف‌ می‌کوبد روی تمام فداکاری‌های منِ بی‌غیرت!
شوخی که نیست... دخترِ گلاره است دیگر! بهتر از این که نمی‌شود!
نگاه ناامیدش را از من می‌گیرد و زانو خالی می‌کند. روی زمین آوار می‌شود و هق می‌زند:

- میلاد کیه؟ اصلاً تو کی هستی؟ تو واقعاً پدرمی؟ این همه سال بهت گفتم پدر و ناپدری بودی واسه‌م!

نگاه بالا می‌گیرد و اشک در چشم‌هایش برق می‌زند:
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_270

- این‌همه تحقیر و فحش و ناسزا... این‌همه تهدید و رذالت و کثافت به‌خاطر چی بود آقای زارع؟ به خاطر این‌که من دختر تنیت نبودم؟!

لعنت به تو میلاد... لعنت به تویی که بدموقع آمدی، که همه‌چیز را به نفع خودت و برعلیه من تفسیر کردی، که نگفتی رذالت و کثافت همه‌ی این سال‌ها بنا به تنی و ناتنی بودن نبوده... لعنت به هفت جد و آبادت!

- اشتباه نکن دختر!

صدایم چرا رعشه دارد؟!
سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد و من بغض گلویش را نه که بشنوم، بلکه به چشم می‌بینم...

- دختر! من هیچ‌وقت دخترمِ تو نشدم... من هیچ‌وقت واسه تو دخترم نبودم. تو هیچ وقت به من میمِ مالکیت ندادی!

روی زانو خم می‌شوم و به سمتش دست دراز می‌کنم:

- هلن... ما باید باهم حرف بزنیم!

نگاه‌اش را در چشم‌هایم براق می‌کند و به یک‌باره جیغ می‌کشد:

- به من دست نزن. من و تو حرفی نداریم. همه‌ی این سالا همه‌ی حرفات رو زدی. با کمربند حرف زدی باهام. با فحش حرف زدی. با تحقیر و تهدید و توهین حرف زدی. حرفاتو زدی... حرفاتو زدی بابا!

صدایش تحلیل می‌رود و هر دو دستش را روی لب‌هایش می‌گذارد. هق‌هق‌اش را خفه می‌کند و سرش را به این‌طرف و آن‌طرف تکان می‌دهد. اشک می‌ریزد و لب می‌گزد:

- بابا! بابا... چه‌قدر غریبه شدی واسه‌م یه شبه!

چه‌قدر غریبه شدم برای این دختر... چه‌قدر غریبه شدم یک شبه. بیست سال پدری را باختم به یک شب پدرسوختگیِ میلاد!
دستم را جلو می‌برم اما نرسیده به او و صورتش، آن را مشت می‌کنم و پسش می‌کشم.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
یه جایی بنویس که هیچکس
دوبار زندگی نکرده است
روزی دوبار بهش نگاه کن
و به قول چارلی چاپلین
شاید زندگی آن جشنی نباشه
که تو آرزوشو می‌کردی
ولی حالا که بهش دعوت شدی
تا می‌تونی زیبا برقص

#سلام_صبحتون_بخیر_دلتون_شاد

👑
❤️  @pedarr_madarr 👑
❤️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🥹❤️...

👑
❤️  @pedarr_madarr 👑
❤️
متنی فوق العاده زیبا و خواندنی

قدیما ﺣﺮﻳﻢ ﺧﺼﻮصی ﻧﺒﻮﺩ، حتی ﺣﻤﺎﻣﺶ ﻋﻤﻮمی ﺑﻮﺩ، ﻭلی ﭼﺸﻢ ﻫﻴﭽﻜﺲ ﻫﺮﺯﻩ ﻧﺒﻮﺩ.
ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﭘﺎی کسی ﺟﻠﻮی کسی ﺩﺭﺍﺯ ﻧﺒﻮﺩ، ﻭلی ﭘﺸﺖ ﭘﺎ ﺯﺩﻥ ﻫﻢ ﻧﺒﻮﺩ.
ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺣﺮفی ﺗﻮی ﺩﻟﻬﺎ ﻧﺒﻮﺩ ﻛﻪ ﻫﻴﭻ، حرفی ﻫﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ کسی ﻧﺒﻮﺩ.
ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺑﺮﮔﺮ ﻭ ﭼﻨﺠﻪ ﻭ ﺑﺨﺘﻴﺎﺭی ﻧﺒﻮﺩ، ﮊﻟﻪ ﻭ ﭘﺎی ﺳﻴﺐ ﻧﺪﺍﺷﺖ، ﻧﻮﻥ ﻭ ﭘﻨﻴﺮ ﺑﻮﺩ.
ﺍﻭﺝ ﻛﻼﺳﺶ ﺗﻮﻱ ﺳﺒﺰی ﻭ ﺍﻧﻮﺍﻉ ترشی ﻭ ﺁﺵ ﺑﻮﺩ.
ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺭﻧﮓ ﺳﺎﻝ ﻧﺒﻮﺩ، ﻣﺎﻧﺘﻮﻫﺎی ﺭﻧﮕﺎﻧﮓ ﻧﺒﻮﺩ، ﭘﻴﺮﻫﻦ شیک ﻭ بی ﺧﻂ ﻭ ﻳﻘﻪ ﻧﺒﻮﺩ ﻫﺮ چی ﺑﻮﺩ ﺗﻮی ﺑﻘﭽﻪ ﺑﻮﺩ.
ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﭘﻴﺮﻫﻦ ﻣﻦ ﻭ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﻧﺪﺍﺷﺖ، ﻫﺮچی ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍی ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﻭ ﺑﺮﺍی ﻫﻤﻪ ﺑﻮﺩ، ﺁﺭﺯﻭی ﻳﻪ ﺑﭽﻪ ﭘﻮﺷﻴﺪﻥ ﻟﺒﺎﺱ ﻋﻴﺪ ﭘﺎﺭﺳﺎﻝ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺑﻮﺩ.
ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﭘﻮلی ﻧﺒﻮﺩ، ﻭلی ﺩﻟﻬﺎ ﺧﻮﺵ ﺑﻮﺩ.
ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ...

👑
❤️  @pedarr_madarr 👑
❤️
‍ پنج شنبه و ياد درگذشتگان😔 🍃🌸

🍃🌸اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّڪَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّڪَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّڪَ عَلَے ڪُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🍃🌸

🙏التماس دعا 🙏

🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼

پنجشنبه و یاد آورے خاطره‌ هاے به جامانده😔
پنجشنبه و چشم انتظارے عزیزان سفر ڪرده😔

🍃🌸براے شادے روح مسافران آسمانے
هدیه اے به زیبایے فاتحه و صلوات بفرستیم

👑
❤️  @pedarr_madarr 👑
❤️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بابا😔💔

👑
❤️  @pedarr_madarr 👑
❤️
#قلب_پدر_4

👈 قسمت چهارم

«هیچ کس حق نداره این پسر خوشگل و ناز منو اذیت کنه!» و سپس مرادر بغل می گرفت و من در آغوشش احساس امنیت می کردم.

بزرگتر که شدم پدر در هر مرحله از زندگی ام همچون کوه پشت سرم بود و حمایتم می کرد.
او از جانش برای تک تک فرزندانش و بیشتر از همه برای من مایه گذاشته بود و من حالا مستاصل و درمانده بودم و نمی دانستم چه باید بکنم؟ آن شب بازهم با برادر و خواهرانم صحبت کردم اما هیچ کدامشان حاضر نبودند از پدر نگهداری کنند. آنها می گفتند:
«درسته که پدر حقوق بازنشستگی داره و نمی خواد کسی خرجش رو بکشه، خدای نکرده فلج نیست و می تونه از پس کارهاش بربیاد اما ما نمی تونیم ازش مراقبت و خودمون رو اسیر کنیم. بهترین راه همینه که الهام پیشنهاد داده. ببرش خانه سالمندان!»
از داشتن چنین برادر و خواهرانی احساس شرم می کردم. از داشتن همسری چون الهام که روزگارم راسیاه کرده بود احساس شرم می کردم. من نمی توانستم، دلم نمی آمد پدرم را تنها رها کنم. آن شب به خانه برگشتم و به الهام گفتم:
«هر کاری دوست داری بکن. هر وقت بخوای من برای طلاق حاضرم. بچه ها هم مال خودت. من نمی تونم از پدرم بگذرم و دلش رو بشکنم!»
الهام که تصور نمی کرد بخواهم این راه را انتخاب کنم به اتاقش رفت و مشغول جمع کردن وسایل خودش و بچه ها شد. بچه ها هم که به حمایت از مادرشان درست و حسابی محلم نمی گذاشتند بی هیچ اعتراضی آماده رفتن شدند. هر سه می خواستند بروند اما پدرم نگذاشت.

مانعشان شد و سپس خطاب به من گفت:
«عاقت می کنم اگه به خاطر من زندگی ت رو خراب کنی. من وسایلم رو جمع می کنم. همین فردا منو ببر خانه سالمندان. اگه تو منو نبری مطمئن باش خودم می رم!» اشک در چشمانم حلقه زد. نگاهی تنفر آمیز به الهام و فرزندانم که لبخندی فاتحانه می زدند، انداختم و پدر را در آغوش گرفتم و های های گریستم. صدای الهام را می شنیدم که با خوشحالی می گفت:
خودم یه خونه سالمندان خوب و عالی پیدا می کنم و کارای مربوط به پذیرش رو انجام می دم.

آن روز باران یکریز می بارید.
چند ساعتی مرخصی گرفتم و به خانه رفتم. قرار بود پدر را به خانه سالمندان ببرم. الهام حسابی به سر و ضع خانه رسیده بود. لباس زیبایی پوشیده و آرایش غلیظی کرده بود و می خندید.
مثلا می خواست نشان دهد که از من راضی و به زندگی با من دلگرم شده است. بی آنکه به او محل بگذارم نزد پدر رفتم. او ساک دستی کوچکش را آماده کرده بود و کت و شلوار خاکستری اش را پوشیده و آماده بود. از تصور اینکه او نباشد دلم هری ریخت.
پدر حالم را که دید لبخندی زد و گفت:
«پسرم این چه سرو وضعیه؟ این چه حال و روزیه که داری؟ برای چی گریه کردی؟ چشمات شده کاسه خون... خب، من که قرار نیست برم سفر قندهار، هر وقت دلت تنگ شد میای دیدنم. تازه اونجا برای من بهتر هم هست. با همسن و سالای خودم راحت زندگی می کنم...»

می دانستم پدر هم همچون من غمگین است اما برای اینکه غرورش نشکند و مرا ناراحت نکند خودش را خوشحال نشان می دهد. بی آنکه چیزی بگویم نزدیکتر رفتم و دستش را بوسیدم. خوب حس می کردم که پدر تلاش می کند تا بغضش را قورت دهد. سرم را بوسید و گفت:
«پسرم حواست باشه، اگه به خاطر من به زن و بچه هات سخت بگیری هیچ وقت نمی بخشمت؛ عاقت می کنم!» علیرغم تلاشی که کردم اما نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم. صورتم خیس اشک بود. پدر با دستان مهربانش اشک هایم را پاک کرد و از جایش برخاست و ساکش را در دست گرفت و گفت:

«من آماده ام، پاشو بریم پسرم!» و سپس خطاب به الهام و به بچه هایم گفت: «شما هم حلالم کنید که خیلی تو این یکسال اذیتتون کردم!» و بعد با قامت خمیده اش از در بیرون رفت. الهام خوشحال بود و با خنده گفت:
«عزیزم زود برگرد خونه!»
الهام آنقدر از چشمم افتاده بود که حتی دلم نمی خواست صدایش را بشنوم. او بالاخره حرفش را به کرسی نشاند و کاری کرد که پدر با پای خودش راهی خانه سالمندان شود. او نمی دانست که با این رفتارهایش نه فقط پدر بلکه برای همیشه مرا هم از دست داد.
نیم نگاهی با غیض به الهام و بچه هایم انداختم و ساک پدر را در دست گرفتم و کمکش کردم تا از پله ها پائین برود......


👈 ادامه دارد....

👑
❤️  @pedarr_madarr 👑
❤️
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_271

روی پا می‌ایستم و به گلاره و حزین نگاه می‌دوزم. نگاهم غضب دارد... نگاهم گُر دارد و نمی‌دانم کدام‌شان را باید به آتش بکشم؟ حزینی که امانت‌داری نکرده است یا گلاره‌ای که خوشیِ برگشتن میلاد دارد زیر را دلش می‌زند؟!
کدام‌شان؟!
قدم‌قدم جلو می‌روم. گلاره ثابت می‌ماند، اما حزین عقب‌عقب می‌رود. و من طعمه‌ام را تشخیص می‌دهم.
به سمتش خیز بر می‌دارم و گوشه‌ی سالن، درست جایی که پشت سرش پله‌ها قرار دارند، خفت‌اش می‌کنم و دندان قروچه می‌کنم.
انگشت شستم را کفِ دست دیگرم می‌فشارم و زیرلبی می‌غرم:

- بهت گفته بودم مثل یه شی باارزش ازش مراقبت کن...

صدایم اوج می‌گیرد و سرش داد می‌کشم:

- بهت گفته بودم دستت امانته حزین... بهت گفته بودم تابش!

از تن بالای صدایم، پلک روی هم می‌فشارد و بزاق دهان‌اش را پایین می‌فرستد.
بعد هم نگاه‌ِ نگران‌اش را به من می‌دهد و کف دست راست‌اش را مقابلم نگه می‌دارد:

- آروم باش. توضیح می‌دم بهت!

کف دستم را دیوانه‌وار به پیشانی‌ام می‌کوبم و نعره می‌کشم:

- توضیح بده... توضیح بده لعنتی! چه‌جوری یه شبه زندگیِ من رو به گ...

دنباله‌ی حرفم را قورت می‌دهم و ولوم صدایم را بالاتر می‌برم:

- دِ توضیح بده! چرا لال شدی؟ یه شب...

انگشت اشاره‌ام را بالا می‌برم و عدد یک را به نمایش می‌گذارم:

- فقط یه شب بهت اطمینان کردم و سپردمش دستت، یه رازِ بیست ساله رو گذاشتی کفه‌ی ترازو!

فایل کامل این رمان با قیمت سی هزار تومن برای خرید موجود می‌باشد.
برای دریافت به آیدی زیر پیام بدید:
@parisan_khatoon
#زالو
#اثر_پریسان‌خاتون
#پارت_272

نفسِ عمیق می‌کشد. سعی می‌کند خودش را ریلکس و بی‌تقصیر جلوه و بدهد و بعد از صاف کردن گلویش لب می‌زند:

- من فقط یه ساعت از خونه زدم بیرون رفتم تا مطب، نمی‌دونم این یارو چه‌جوری فهمیده بود هلن خونه‌ی منه و خودش رو رسونده بود اون‌جا... مادرِ پیر و مریض منم که نمی‌تونسته مانعِ دیدارشون بشه! حتی اگه منم بودم...

تعادلم را از دست می‌دهم و اختیار حرف‌هایم به دست خودم نمی‌مانند. کف دستم را روی ستون کنارش می‌کوبم و میان کلام‌اش عربده‌کشی می‌کنم:

- چرت و پرت نگو... تو مطب نبودی، رفته بودی پیِ عیاشی و ولگردی تو خیابونای جنوبِ شهر! چرت و پرت تحویلم نده حزین!

نگاه‌اش رنگ می‌بازد و به یک‌باره رنگِ خشم و غضب به خودش می‌گیرد. دست و پایش را جمع می‌کند و ابرو درهم می‌کشد. مقابلم سینه ستبر می‌کند و کلام‌اش عجیب بوی دل‌خوری و غضب می‌دهد:

- تو من رو تعقیب کردی؟ مگه چه صنمی باهام داری که قایمکی ریسه میشی دنبالم و آمارم رو در میاری؟!

به تقلید از چند دقیقه پیشِ من، او نیز ولوم صدایش را بالاتر می‌برد و هوار می‌کشد:

- به تو چه من کجا میرم و نمیرم؟ اصلاً مگه من سگِ به‌پای دخترِ تواَم که کشیکش رو بکشم و بگم حق داره با کی حرف بزنه و با کی حرف نزنه؟!

مقابل نگاه‌های مبهوتم، حرکتی را انجام می‌دهد که زمین تا آسمان را تفاوت دارد با حزین خانُم و باوقارِ همیشگی...
دستش را تخت سینه‌ام می‌کوبد و به عقب هل‌ام می‌دهد. من را پس می‌زند و انگشت اشاره‌اش را مقابل نگاه‌های مات‌مانده‌ام تکان می‌دهد:

- حد خودت رو بدون جنابِ زارع! من شریک کاریتم، نه که نوکر و غلام سیاهِ خودت و زن و بچه‌ت!

فایل کامل این رمان با قیمت سی هزار تومن برای خرید موجود می‌باشد.
برای دریافت به آیدی زیر پیام بدید: 
@parisan_khatoon
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
برای خودتون🌸🍃
خانواده های پرمهرتون🌸💕🌸
عزیزان و دوستانتون
وهمه کسانی که
دوستشون دارید🌸💕🌸
آرزوی سلامتی
وحال خوب ، خوب دارم🌸🍃

روی غم نبینید🌸🍃
و یاد خدا همیشه 🌸🍃
همراه لحظه هاتون🌸

آدینه تون سرشاراز بركت، آرامش و سلامتی🌸

👑
❤️  @pedarr_madarr 👑
❤️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
امان

از

عشق

مادر

👑
❤️  @pedarr_madarr 👑
❤️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سلامتی همه ی مادران عزیز

👑
❤️  @pedarr_madarr 👑
❤️
#قلب_پدر_5

👈 قسمت پنجم و پایانی


نیم نگاهی با غیض به الهام و بچه هایم انداختم و ساک پدر را در دست گرفتم و کمکش کردم تا از پله ها پائین برود.
باران همچنان تند و بی وقفه می بارید. پدر در صندلی عقب نشست. شاید می خواست گریه هایم را نبیند؛
شاید می خواست من گریه هایش را نبینم. برف پاک کن را روی دور تند گذاشتم وشیشه سمت خودم را کمی پائین دادم.
بغض بدجوری راه گلویم را سد کرده بود. از آینه پدر را نگاه کردم. سرد و ساکت به صندلی تکیه داده بود و داشت از پنجره سمت راست، بیرون را نگاه می کرد.

دلم می خواست پدر چیزی بگوید، فحش و ناسزا نثارم کند، سکه یک پولم بکند اما نکرد. چقدر بچه های بی وجدان و بی انصافی بودیم ما! پیرمرد خانه اش را فروخت و سهم ما را داد و آن وقت ما چقدر راحت پشتش را خالی کردیم!
بیچاره پدر چقدر برای تک تک ما زحمت کشید و ما عجب مزدی کف دستش گذاشتیم! سیل اشک هایم همینطوری روان بود. دلم همچون سیر و سرکه می جوشید. پدر هم همچون من ساکت بود و لام تا کام حرف نمی زد.
باران تندتر شده بود. شیشه را پائین تر کشیدم و از آینه به پدر نگاه کردم. نمی دانم به چه فکر می کرد. حتما داشت به بی وفایی و حق نشناسی بچه هایش فکر می کرد. دلم می خواست از همانجا بازگردم و همراه پدر به جایی دور بروم و تا آخر نوکریش را بکنم اما می دانستم او هرگز راضی به این کار نخواهد شد.

او مرا تهدید کرده بود که عاقم خواهد کرد. دلم نمی خواست مورد نفرین پدر واقع شوم و از طرفی دلم نمی آمد او را تنها رها کنم.

خدایا، این چه حالی بود که داشتم؟
حس می کردم اتفاق تلخ در راه است... بعد از یک ساعت بالاخره به خانه سالمندان رسیدیم. ماشین را جلوی در نگه داشتم. بدترین لحظات عمرم بود. چشم هایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم و از ماشین پیاده شدم. در عقب را بازکردم و گفتم: «آقاجون رسیدیم...
همین جاست.
به جون خودت که برام از همه دنیا عزیزتره قسم اگه ناراضی باشی از همین جا برمی گردیم. زن و زندگی م دیگه از تو برام با ارزش تر نیستن...
راستی آقاجون چند روز دیگه تولدته. می خوام برات یه جشن تولد مفصل بگیرم، یه کیک بزرگ می خرم و روش هشتاد تا شمع می ذارم...»
چشم های مات پدر را که دیدم قلبم هری ریخت. چند بار صدایش کردم اما جوابی نداد. دست هایش سرد سرد بود. دست و پایم را گم کرده بودم. فوری او را به بیمارستان رساندم امادیگر دیر شده بود.

قلب مهربان پدر دیگر نمی تپید. در مشت بسته پدر یک عکس بود. من و برادر و خواهرانم وقتی که بچه بودیم کنار او ایستاده و لبخند می زدیم؛ عجب فرزندان بی معرفتی بودیم ما!

یکسال از رفتن پدر می گذرد. بعد از فوت پدر از الهام جدا شدم و فرزندان بی معرفتم را هم به او دادم. پدر که آنگونه در حق ما محبت کرده بود گرفتار چنین فرزندان بی وجدانی شد حالا وای به حال من و برادر و خواهرانم!
بعد از رفتن پدر دیگر هیچ چیز برایم معنا و مفهومی ندارد. هر جا را که نگاه می کنم چهره مهربان و خسته او جلوی چشمانم ظاهر می شود.

با مهر و محبتی که از پدر سراغ داشتم خوب می دانم که هیچ کینه ایی از فرزندانش و الهام به دل نگرفته و هنوز هم برایشان دعا می کند اما من هرگز نمی توانم آنها را ببخشم؛ نه آنها را و نه خودم را. پدر به ما زندگی و امید بخشید و ما چقدر بی رحمانه تپیدن های قلب مهربانش را از او گرفتیم😢...
«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»»«»«»«»«»
💐دوستان به خدا جای هیچ پدر ومادری خانه سالمندان نیست.
عجبا پدر یا مادری چندین فرزند را بزرگ و به خانه بخت می فرستند اما چندین فرزند نمی توانند حتی از یکی از آنها نگهداری کنند.

👈 پایان 💙

👑
❤️  @pedarr_madarr 👑
❤️