در روزگار کهن پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب بسیار زیبا داشت.
پادشاه برای خرید آن اسب پیشنهادی بسیار عالی داد،
اما پیر مرد از فروش اسبش امتناع میکرد.
روزی اسب پیر مرد فرار کرد و همه همسایگان به خانه اش آمدند و گفتند:
ای پیر مرد نادان اگر اسبت را به پادشاه فروخته بودی اکنون دچار این بدشانسی نمیشدی و پول خوبی هم به دست آورده بودی.
پیر مرد خندید و در جواب گفت:
از کجا میدانید که فرار اسب من از بدشانسی من است؟
همسایه ها با تعجب گفتند:
ای نادان معلوم است که این بدشانسی است.
اسب زیبا و گرانبهایت از دستت رفت.
اما پیر مرد لبخند زد و هیچ نگفت.
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی دیگر به خانه برگشت.
این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیر مرد آمدند و گفتند:
عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت.
پیر مرد بار دیگر گفت:
از کجا میدانید که این اتفاق از خوش شانسی من بوده یا بدشانسی ام؟
فردای آن روز پسر پیرمرد در حین رام کردن اسب های وحشی زمین خورد و پایش شکست و خانه نشین شد. همسایه ها بار دیگر آمدند و گفتند:
عجب بدشانس هستی ای مرد.
پیر مرد باز با لبخندی گفت:
از کجا میدانید این از خوشانسی ام بوده یا بدشانسی ام؟
چند روز بعد فرستادگان پادشاه برای سرباز گیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ با خود بردند به غیر از پسر کشاورز پیر که به خاطر پای شکسته اش از اعزام به جنگ معاف شد.
همسایه ها باز برای تبریک نزد پیر مرد آمدند و گفتند: عجب شانسی آورده ای یگانه پسرت از جنگ معاف شد. و پیر مرد دوباره گفت از کجا میدانید که......
.
.
همیشه گذشت زمان ثابت میکند که بسیاری از رویداد هایی را که بدبیاری و مسائل لاینحل زندگی خود میپنداشتیم به صلاحمان بوده و آن مشکلات، نعمات و فرصت هایی بوده که زندگی به ما اهدا کرده است و در ظاهری تلخ خودشان را بر ما ظاهر ساخته اند.
مسیح میگوید:
برای آنانکه خدا را دوست میدارند، و بر طبق خواست و اراده او زندگی میکنند، همه ی اتفاقات در نهایت برای خیریت آنها در کار است.
#گذر_از_مشکلات#خیری_و_صلاحی_در_کارست#حکایتهای_پند_آميز#پيرمرد_و_اسب
@pathwaystogod
پادشاه برای خرید آن اسب پیشنهادی بسیار عالی داد،
اما پیر مرد از فروش اسبش امتناع میکرد.
روزی اسب پیر مرد فرار کرد و همه همسایگان به خانه اش آمدند و گفتند:
ای پیر مرد نادان اگر اسبت را به پادشاه فروخته بودی اکنون دچار این بدشانسی نمیشدی و پول خوبی هم به دست آورده بودی.
پیر مرد خندید و در جواب گفت:
از کجا میدانید که فرار اسب من از بدشانسی من است؟
همسایه ها با تعجب گفتند:
ای نادان معلوم است که این بدشانسی است.
اسب زیبا و گرانبهایت از دستت رفت.
اما پیر مرد لبخند زد و هیچ نگفت.
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی دیگر به خانه برگشت.
این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیر مرد آمدند و گفتند:
عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت.
پیر مرد بار دیگر گفت:
از کجا میدانید که این اتفاق از خوش شانسی من بوده یا بدشانسی ام؟
فردای آن روز پسر پیرمرد در حین رام کردن اسب های وحشی زمین خورد و پایش شکست و خانه نشین شد. همسایه ها بار دیگر آمدند و گفتند:
عجب بدشانس هستی ای مرد.
پیر مرد باز با لبخندی گفت:
از کجا میدانید این از خوشانسی ام بوده یا بدشانسی ام؟
چند روز بعد فرستادگان پادشاه برای سرباز گیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ با خود بردند به غیر از پسر کشاورز پیر که به خاطر پای شکسته اش از اعزام به جنگ معاف شد.
همسایه ها باز برای تبریک نزد پیر مرد آمدند و گفتند: عجب شانسی آورده ای یگانه پسرت از جنگ معاف شد. و پیر مرد دوباره گفت از کجا میدانید که......
.
.
همیشه گذشت زمان ثابت میکند که بسیاری از رویداد هایی را که بدبیاری و مسائل لاینحل زندگی خود میپنداشتیم به صلاحمان بوده و آن مشکلات، نعمات و فرصت هایی بوده که زندگی به ما اهدا کرده است و در ظاهری تلخ خودشان را بر ما ظاهر ساخته اند.
مسیح میگوید:
برای آنانکه خدا را دوست میدارند، و بر طبق خواست و اراده او زندگی میکنند، همه ی اتفاقات در نهایت برای خیریت آنها در کار است.
#گذر_از_مشکلات#خیری_و_صلاحی_در_کارست#حکایتهای_پند_آميز#پيرمرد_و_اسب
@pathwaystogod
Forwarded from ॐ مزه ملکوت ॐ
🍃✨🌸✨🔮✨🌸✨🍃
🎆 در روزگار کهن پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب بسیار زیبا داشت.
پادشاه برای خرید آن اسب پیشنهادی بسیار عالی داد،
اما پیر مرد از فروش اسبش امتناع میکرد.
روزی اسب پیر مرد فرار کرد و همه همسایگان به خانه اش آمدند و گفتند:
ای پیر مرد نادان اگر اسبت را به پادشاه فروخته بودی اکنون دچار این بدشانسی نمیشدی و پول خوبی هم به دست آورده بودی.
پیر مرد خندید و در جواب گفت:
از کجا می دانید که فرار اسب من از بدشانسی من است؟
همسایه ها با تعجب گفتند:
ای نادان معلوم است که این بدشانسی است.
اسب زیبا و گرانبهایت از دستت رفت.
اما پیر مرد لبخند زد و هیچ نگفت.
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی دیگر به خانه برگشت.
این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیر مرد آمدند و گفتند:
عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت.
پیر مرد بار دیگر گفت:
از کجا میدانید که این اتفاق از خوش شانسی من بوده یا بدشانسی ام؟
فردای آن روز پسر پیرمرد در حین رام کردن اسب های وحشی زمین خورد و پایش شکست و خانه نشین شد. همسایه ها بار دیگر آمدند و گفتند:
عجب بدشانس هستی ای مرد.
پیر مرد باز با لبخندی گفت:
از کجا میدانید این از خوشانسی ام بوده یا بدشانسی ام؟
چند روز بعد فرستادگان پادشاه برای سرباز گیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ با خود بردند به غیر از پسر کشاورز پیر که به خاطر پای شکسته اش از اعزام به جنگ معاف شد.
همسایه ها باز برای تبریک نزد پیر مرد آمدند و گفتند: عجب شانسی آورده ای یگانه پسرت از جنگ معاف شد. و پیر مرد دوباره گفت از کجا می دانید که......
.
.
همیشه گذشت زمان ثابت می کند که بسیاری از رویداد هایی را که بدبیاری و مسائل لاینحل زندگی خود می پنداشتیم به صلاحمان بوده و آن مشکلات، نعمات و فرصت هایی بوده که زندگی به ما اهدا کرده است و در ظاهری تلخ خودشان را بر ما ظاهر ساخته اند.
مسیح می گوید:
برای آنانکه خدا را دوست می دارند، و بر طبق خواست و اراده او زندگی می کنند، همه ی اتفاقات در نهایت برای خیریت آنها در کار است.
🍃✨🌸✨🔮✨🌸✨🍃
#گذر_از_مشکلات #خیری_و_صلاحی_در_کارست #حکایتهای_پند_آميز #پيرمرد_و_اسب #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🎆 در روزگار کهن پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب بسیار زیبا داشت.
پادشاه برای خرید آن اسب پیشنهادی بسیار عالی داد،
اما پیر مرد از فروش اسبش امتناع میکرد.
روزی اسب پیر مرد فرار کرد و همه همسایگان به خانه اش آمدند و گفتند:
ای پیر مرد نادان اگر اسبت را به پادشاه فروخته بودی اکنون دچار این بدشانسی نمیشدی و پول خوبی هم به دست آورده بودی.
پیر مرد خندید و در جواب گفت:
از کجا می دانید که فرار اسب من از بدشانسی من است؟
همسایه ها با تعجب گفتند:
ای نادان معلوم است که این بدشانسی است.
اسب زیبا و گرانبهایت از دستت رفت.
اما پیر مرد لبخند زد و هیچ نگفت.
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی دیگر به خانه برگشت.
این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیر مرد آمدند و گفتند:
عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت.
پیر مرد بار دیگر گفت:
از کجا میدانید که این اتفاق از خوش شانسی من بوده یا بدشانسی ام؟
فردای آن روز پسر پیرمرد در حین رام کردن اسب های وحشی زمین خورد و پایش شکست و خانه نشین شد. همسایه ها بار دیگر آمدند و گفتند:
عجب بدشانس هستی ای مرد.
پیر مرد باز با لبخندی گفت:
از کجا میدانید این از خوشانسی ام بوده یا بدشانسی ام؟
چند روز بعد فرستادگان پادشاه برای سرباز گیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ با خود بردند به غیر از پسر کشاورز پیر که به خاطر پای شکسته اش از اعزام به جنگ معاف شد.
همسایه ها باز برای تبریک نزد پیر مرد آمدند و گفتند: عجب شانسی آورده ای یگانه پسرت از جنگ معاف شد. و پیر مرد دوباره گفت از کجا می دانید که......
.
.
همیشه گذشت زمان ثابت می کند که بسیاری از رویداد هایی را که بدبیاری و مسائل لاینحل زندگی خود می پنداشتیم به صلاحمان بوده و آن مشکلات، نعمات و فرصت هایی بوده که زندگی به ما اهدا کرده است و در ظاهری تلخ خودشان را بر ما ظاهر ساخته اند.
مسیح می گوید:
برای آنانکه خدا را دوست می دارند، و بر طبق خواست و اراده او زندگی می کنند، همه ی اتفاقات در نهایت برای خیریت آنها در کار است.
🍃✨🌸✨🔮✨🌸✨🍃
#گذر_از_مشکلات #خیری_و_صلاحی_در_کارست #حکایتهای_پند_آميز #پيرمرد_و_اسب #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot