Pathwaystogod
1.62K subscribers
6.61K photos
496 videos
153 files
205 links
اسرار درون ومديتيشن، چاکرا و کالبدها،حقایق روانشناسی ،تعالیم معنوی و عرفانی......
Download Telegram
دانایی مشغول نوشتن با مداد بود.
کودکی پرسید: چه می نویسی؟
دانا لبخندی زد و گفت: مهم تر از نوشته هایم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی!
پسرک تعجب کرد! چون چیز خاصی در مداد ندید.
عالم گفت پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آن ها را به دست آوری.
اول: می توانی کارهای بزرگی کنی، اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند و آن دست خداست!
دوم: گاهی باید از مداد تراش استفاده کنی، این باعث رنجش می شود، ولی نوک آن را تیز می کند. پس بدان رنجی که می برى از تو انسان بهتری می سازد!
سوم: مداد همیشه اجازه می‌دهد برای پاک کردن اشتباه از پاك كن استفاده کنی؛ پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست!
چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است؛ پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می آید!
پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی می گذارد؛ پس بدان هر کاری در زندگی ات مى كنى، ردی از آن به جا مى ماند؛ پس در انتخاب اعمالت دقت کن.!!!!
#حکایتهای_پند_آمیز #نوشتن_با_مداد#راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
روزی سقراط حکیم مردی را دید
که خیلی ناراحت و بود.

علت ناراحتی اش را پرسید. شخص پاسخ داد :

در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.

سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟

مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.

سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد.

آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟

مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.

سقراط پرسید: به جای دلخوری چه
احساسی می یافتی و چه می کردی؟

مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.

سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی،‌آیا کسی که رفتارش نا درست است، روانش بیمار نیست ؟

بیماری فکری و روان نامش "غفلت" است. و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد.

پس از دست هیچ کس دلخور
مشو و کینه به دل مگیر. 👈بدان که هر وقت کسی بدی می کند
در آن لحظه بیمار است.!!!
#حکایتهای_پند_آمیز
#سقراط#غفلت
@pathwaystogod
انسان فقیری مُرد و او را به دنیای دیگر بردند،
مرد فقیر از خدا گلایه کرد که چرا هیچگاه در زندگی اش دعاهایش را برآورده نکرده و او را در سختی های زندگی تنها گذاشته است؟
خدا او را به کنار دریایی برد که در کنار ساحلش اثر دو رد پا وجود داشت.
مرد فقیر پرسید: اینجا کجاست؟
خدا گفت: اینجا دریای زندگی است و آن اثر رد پای تو در ساحل دریاست.

مرد گفت و آن رد پای دیگر از کیست؟
خدا گفت: آن رد پای من است که همواره در کنارت بودم، ولی تو آنقدر غرق در غم هایت بودی که من را نمیدیدی.

مرد متوجه شد که در قسمتی از ساحل یکی از رد پاها وجود نداشت و فقط یک رد پا وجود دارد، دوباره زبان به گلایه گشود که اینجا همان جایی است که من را تنها گذاشتی و رفتی.
خدا گفت این، رد پای تو نیست فرزندم، رد پای من است
مرد گفت: پس من کجا هستم؟
خدا گفت در اینجا تو را در آغوش گرفته بودم و میبردم. و تو باز مرا نمیدیدی.!!!!
#حکایتهای_پند_آمیز#رد_پای_خدا#راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
🌿🌸🔮🌸🌿

🎆 فتوای جنید و بر سر دار شدن منصور حلاج

جنید از اَقطاب زمان خود بود ....
و منصور حَلّاج نیز شاگرد او.....
جنید راز مستوری را می دانست و سینه اش صندوقچه اسرار...
اما از اَزل چنین رفته بود که منصور حلاج مستی اش عیان شود...

نقش مستوری و مستی نه بدست من و توست
آنچه استاد ازل گفت بکن آن کردم
"حافظ"

پس بارها و بارها جنید ، منصور حلاج را بر حذر داشت که اسرار فاش نکند......
گر چه خوب می دانست که منصور همان خواهد کرد که از ازل بر لوحش نوشته شده ....
دست تقدیر چنین رقم خورد که جنید که در مقام حاکم شرع باشد باید از سوی خلیفه در مورد منصور حلاج و ادعای اینکه می گفت "اَنَالحَق" یعنی من خدا هستم نظر بدهد....
جنید در دو راهی سختی بود ...
در لباس شرع ، این ادعا بنوعی کفر محسوب میشد و در لباس اهل طریقت ، حکایت از سیر تکامل تا به مرحله فنای فی الله داشت ...
یعنی سالک دیگر از خودش خبری نداشت ...
او نیست شده بود در هستی خدا ....
و حلاج هم در حالت شطحیات است ...
یعنی بی خویشی و بی خبری و مجذوب بودن در حق....

همانطور که بابا طاهر گفته بود :
به صحرا بنگرم صحرا تو بینم
به دریا بنگرم دریا تو بینم
به هر جا بنگرم کوه و در و دشت
نشان از قامت رعنا تو بینم

منصورحلاج نیز محو خدا گشته بود ......

" محو اویم محو اویم محو او"
مولانا...

و حالا جنید باید تصمیم می گرفت. او خرقه اهل طریقت را از تن به در کرد و عبای شریعت پوشید و برکرسی قضاوت نشست و فتوی داد ، تحن نحکم بالظاهر...
یعنی بر ظاهر حال کشتنی است و فتوی بر ظاهر است ، اما باطن را خدای داند...
و به این ترتیب بود که منصور حلاج بدار شد.....!!!!!

🌿🌸🔮🌸🌿

#منصور_حلاج #فتوای_جنید #دار #حکایتهای_پند_آمیز #راهی_بسوی_خدا

@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🌿🌸🔮🌸🌿

🎆 اشراق 🎆
روزی بودا از یك روستا دیدار می كرد. مردی از او پرسید، "تو هرروز می گویی كه همه می توانند به اشراق برسند. آنوقت چرا همه به اشراق نمی رسند؟"
بودا پاسخ داد: "دوست من، یك كاری بكن: عصر كه شد فهرستی از تمام افراد دهكده تهیه كن و خواسته های هریك را در مقابل نامشان بنویس." مرد به روستا رفت و از همه پرسید. روستایی كوچك بود و آنان پاسخ هایشان را دادند و او عصر نزد بودا بازگشت و آن فهرست را به بودا نشان داد.
بودا پرسید: "چه تعدادی از این مردم جویای اشراق هستند؟" مرد تعجب كرد زیرا حتی یك نفر هم نگفته بود كه آرزوی اشراق را دارد. و بودا گفت:
"من می گویم كه هر انسان قادر است به اشراق برسد، نمی گویم كه هر انسانی خواهان آن است.

🌿🌸🔮🌸🌿

#حکایتهای_پند_آمیز #بودا_و_اشراق #راهی_بسوی_خدا

@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🍃🍁🔮🍁🍃

🎆 گرگی استخوانی در گلویش گیر کرده بود، و بدنبال کسی می گشت که آن را در آورد تا به لک لک رسید و از او درخواست کرد تا او را نجات دهد و در مقابل گرگ مزدی به لک لک بدهد.

لک لک منقارش را داخل دهان گرگ کرد و استخوان را درآورد و طلب پاداش کرد. گرگ به او گفت همین که سرت را سالم از دهانم بیرون آوردی برات کافی است.

"وقتی به فرد نالایقی خدمت می کنی تنها انتظارت این باشد که گزندی از او نبینی..."

🍃🍁🔮🍁🍃

#گرگ_و_لک_لک #خدمت #انسانهای_نالایق #گزند #حکایتهای_پند_آمیز #راهی_بسوی_خدا

@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🍃🍁🔮🍁🍃

🎆 عارفی بود که شاگردان زیادی داشت و حتی مردم عامه هم مرید او بودند و آوازه اش همه جا پیچیده بود.
عارف روزی به آبادی دیگری رفت و به نانوایی سرکشید و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عارف رفت.
مردی که آنجا بود عارف را شناخت، به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟ گفت: نه. گفت: فلان عارف بود، نانوا گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبالش و گفت می خواهم شاگرد شما باشم، عارف قبول نکرد.
نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم، عارف قبول کرد.
وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: سرورم دوزخ یعنی چه؟
عارف: دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بنده خدا ندادی ولی برای رضایت دل بنده خدا یک آبادی را نان دادی.!!!!

🍃🍁🔮🍁🍃

#حکایتهای_پند_آمیز #عارف_و_نانوا #دوزخ #راهی_بسوی_خدا

@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🍃🌸🔮🌸🍃

🎆 مگسی بر پرکاهی نشسته بود و آن پرکاه بر ادرار خری روان بود
مگس مغرورانه بر ادرار خر کشتی می‌راند و می‌گفت:
من بسیار تفکر کرده ام و علم دریانوردی خوانده ام
ببینید این دریا و این کشتی را و مرا که چگونه کشتی می‌رانم

در ذهن کوچک او آن ادرار، دریای بی‌ساحل به نظرش می‌آمد و آن پر کاه کشتی بزرگ.

"جهان هر کس به اندازه بینش اوست".

🔴در این تمثیل مگس، احوال سرمستان از باده غرور است. آنانی که در عین حقارت و کوته فکری ، خود را بزرگ و دانا می پندارند .

⚫️انسان گاه بر اثر غلبه اوهام و خودبینی، خویشتن را بر موج علم و معرفت و اوج قدرت و سلطنت می بیند .

❗️یکی از بدترین آفات در مسیر متافیزیک ، "توهمات" می باشد.

آن مگس بر برگ کاه و بول خر
همچو کشتیبان همی افراشت سر

گفت من دریا و کشتی خوانده‌ام
مدتی در فکر آن می‌مانده‌ام

اینک این دریا و این کشتی و من
مرد کشتیبان و اهل و رای زن

گر مگس تاویل بگذارد به رای
آن مگس را بخت گرداند همای

🍃🌸🔮🌸🍃

#حکایتهای_پند_آمیز #مثنوی_معنوی #مولانا #مگس_و_کشتی #توهم #غرور #راهی_بسوی_خدا

@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🍃🌸🔮🌸🍃

🎆 پیرزنی یک همسایه کافر داشت هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعنت می گفت که این همسایه کافر من رو جونشو بگیر طوری که مرد کافر می شنید.

زمان گذشت پیرزن بیمار شد دیگه نمی توانست غذا درست کند ولی در کمال تعجب غذای پیرزن سر موقع در خونه اش ظاهر می شد.

پیرزن سر نماز می گفت خدایا ممنونم که بندتو فراموش نکردی و غذای منو در خونه ام ظاهر می کنی و لعنت بر اون کافر خدا نشناس.

روزی از روزها پیرزن خواست بره غذا رو برداره دید اون کافرِ که غذا براش میذاره؛

از اون شب به بعد سر نماز می گفت خدایا ممنونم که این مرتیکه شیطان رو وسیله کردی برای من غذا بیاره من تازه حکمت تو رو فهمیدم چرا جونشو نگرفتی!!!!

نکته: "جهل گاهی انقدر عمیق می شود که با هیچ تلنگری به آگاهی تغییر نمی کند. "

🍃🌸🔮🌸🍃

#حکایت_همسایه_کافر #حکایتهای_پند_آمیز #جهل_و_نادانی #راهی_بسوی_خدا

@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🍁🧘🔮🧘🍁

📜 در سرزمین پروانه ها افسانه ای وجود دارد:

یک شب وقتی که پروانه پیر هنوز بسیار جوان بود، با دوستانش پرواز میکرد. ناگهان سرش را بلند کرد و نوری سپید و شگفت آور را دید که از میان شاخه های درختی آویزان است. در واقع این ماه بود، ولی چون تمام پروانه ها سرگرم نور شمع و چراغ های خیابان و سایر چراغ ها بودند و همیشه به دور آنها می گشتند، هرگز ماه را ندیده بودند.
با دیدن این نور یک پیمان ناگهانی و محکم در او پیدا شد:
من هرگز به دور هیچ نور دیگری بجز ماه چرخ نخواهم زد. پس هر شب، وقتی پروانه ها از مکان استراحت خود بیرون می امدند و به دنبال نور مناسب می گشتند، پروانه ما به سمت آسمان ها بال می گشود ولی ماه با اینکه همیشه نزدیک بنظر می رسد همیشه در ورای ظرفیت پرواز باقی می ماند.
ولی او هرگز اجازه نمی داد که ناکامی اش بر او چیره شود و در واقع، تلاش های او، هر چند ناموفق، چیزی را برایش به ارمغان آورد.
برای مدتی دوستان و خانواده و همسایگان و ساکنان سرزمین پروانه ها همگی او را مسخره و سرزنش می کردند. ولی همگی آنان با سوختن و خاکستر شدن در اطراف نورهای جزئی و در دسترسی که انتخاب کرده بودند در مرگ از او پیشی گرفتند.

🌠⭐️پروانه پیر در زیر درخشش سپید و خنک معشوق در سن بسیار بالا از دنیا رفت.⭐️🌠

سلوک یعنی اینکه تو به ماه علاقه مند شده ای.
سلوک یعنی اینکه تو به ناممکن علاقه مند شده ای.
وارد سفر به سواحل ناشناخته شده ای و این کاری خطرناک است ولی از میان این خطرهاست که فرد دوباره متولد می گردد.
از میان این اشتیاق ناممکن، شهوت برای ناممکن، چیزی در تو تکمیل می شود.
سلوک یعنی عشق ....
همین عشق تو را متحول می سازد.
مسئله این نیست که تو به ماه برسی یا نه! خود عشق در تو دگردیسی بوجود می آورد. خود عشق کیمیاگری می کند. تو دیگر بخشی از دنیای میان حال نخواهی بود. تو در دنیای دیگر زندگی می کنی.
در تو شعر زاده می شود،
شروع می کنی به شنیدن موسیقی ناشناخته ها،......

🍁🧘🔮🧘🍁

#حکایتهای_پند_آمیز #پروانه_و_نور_ماه #راهی_بسوی_خدا

@pathwaystogod
@mazeye_malakoot