Pathwaystogod
1.65K subscribers
6.61K photos
495 videos
153 files
204 links
اسرار درون ومديتيشن، چاکرا و کالبدها،حقایق روانشناسی ،تعالیم معنوی و عرفانی......
Download Telegram
ماهی سیاه کوچولو گفت: نه مادر من دیگر از این گردش‌ ها خسـته شـده‌ ام، مـی‌ خـواهـم راه بیفتم و
بـروم ببینم جاهای دیگر چـه خـبراسـت. مـمـکن اسـت فـکر کنی که یك کسی این حرف‌ ها را به ماهی کوچـولو یاد داده، اما بدان که مـن خودم خیلی وقت ست در این فکرم
البته خیلی چیز‌ها هـم از این و آن یاد گرفته ‌ام؛مثلا این را فهمیده‌ ام که بیشـتر ماهی‌ ها موقع «پیری» شکایت می‌ کنند که زندگی شان را بیخـودی تلف کـرده‌اند ! دائم ناله و
نفرین میکنند و از همه چیز شکایت دارند.من میخواهم بدانم که راستی راسـتی زنـدگی یعنی اینکه توی يك
تکه جا، هـی بروی و برگردی تا پیر بشـوی و دیگر هــیچ؟ یا اینکه طور دیگـری هم توی اين دنیـا مـی‌ شود «زنـدگـی» کرد ! "ماهى سياه كوچولو" |صمد بهرنگى |
#صمد_بهرنگى #ماهى_سياه_کوچولو#پيرى_و_پشيمانى#داستانهاى_پند_آميز
@pathwaystogod
❄️🌨🔮🌨❄️

🎆 ما کودکان دو جهانیم 🎆

روزی دختری از ماه روی زمین آمد تا در محوطه‌ی باز کنار رودخانه با حیوانات بازی کند؛ جنگ‌جوی جوانی او را دید و عاشق‌اش شد؛ دختر هم از انسان زمینی خوش‌اش آمد؛ وطن آسمانی‌اش را از یاد برد و موافقت کرد همسر جنگ‌جوی جوان بشود؛ یک سال که گذشت، صاحب پسری شدند؛ جنگ‌جوی جوان شاد بود، اما زن‌اش سال به سال رنجورتر می‌شد؛ مرتب برای فرزند از وطن‌اش در ماه می‌گفت؛ حالا پسر هم در اشتیاق رفتن به ماه بود؛ یک روز که جنگ‌جو از شکار به خانه برگشت، چادر خالی بود؛ زن و فرزنداش در سفینه‌ای فضایی به ماه رفته بودند؛ آن‌جا از آمدن‌شان چقدر شاد بودند؛ اما این پایین روی زمین مرد جوانی می‌گریست؛ پسر زمینی بزرگ ‌شد و جنگ‌جویی شجاع شد؛ اما خوش‌بخت نبود؛ به مادرش التماس می‌کرد: می‌خواهم بگردم پیش پدرم؛ مادر چون دوست‌اش داشت و رنج‌اش را می‌دید، موافقت کرد؛ وقت خداحافظی به او گفت: تو فرزند دو جهانی؛ در یکی که باشی، در اشتیاق دیگری خواهی بود؛ پسرش به زمین برگشت و همان شد که مادرش گفته بود...
«يادمان باشد ما بر روى زمين چند صباحى مهمان هستيم، موطن اصلى ما آسمان و عرش کبرياست؛ تنها در آغوش خداست که به آرامش ابدى و جاودانگى دست پيدا مي کنيم...».

❄️🌨🔮🌨❄️

#ما_کودکان_دو_جهانيم #داستانهاى_پند_آميز #راهی_بسوی_خدا

@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
❄️🌨🔮🌨❄️

🎆 در زمان موسي خشكسالي پيش آمد؛ آهوان در دشت، خدمت موسي رسيدند كه ما از تشنگي تلف مي شويم و از خداوند متعال درخواست باران كن؛ موسي به درگاه الهي شتافت و داستان آهوان را نقل نمود؛ خداوند فرمود: موعد آن نرسيده است؛ موسي هم براي آهوان جواب رد آورد؛ تا اينكه يكي از آهوان داوطلب شد كه براي صحبت ومناجات بالاي كوه طور رود؛ به دوستان خود گفت: اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانيد كه باران مي آيد وگرنه اميدي نيست؛ آهو به بالاي كوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد؛ اما در راه برگشت وقتي به چشمان منتظر دوستانش نگاه كرد ناراحت شد، شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت: دوستانم را خوشحال مي كنم و توكل مي نمایم؛ تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست.

تا آهو به پائين كوه رسيد باران شروع به باريدن كرد!... موسي معترض پروردگار شد؛ خداوند به او فرمود: همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد، با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و اين پاداش توكل او بود...

⭐️یادمون باشه در همه حال ناامید نشیم و توکل به خدا داشته باشیم...

خدایا...

ما را در غلبه بر

پلیدی ها و حرکت

به سوى پاکى و درستکارى

یارى فرما...

و ما را مشمول رحمت

خود قرارده و

برکت و هدایت و

شفاى روحى را

در زنگیمان جارى فرما ...

❄️🌨🔮🌨❄️

#موسى_و_آهو #باران #توکل #داستانهاى_پند_آميز #نااميدى #توکل #راهی_بسوی_خدا

@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🌿🌸🔮🌸🌿

🎆 بالهايت را کجا جا گذاشته اى 🎆

پرنده بر شانه های انسان نشست. انسان باتعجب رو به پرنده کرد وگفت : اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی. پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها راخوب می دانم . اما گاهی پرنده ها وآدم ها را اشتباه می گیرم .

انسان خندید واین به نظرش خنده دارترین اشتباه ممکن بود . پرنده گفت : راستی چرا پرزدن را کنار گذاشتی ؟ انسان منظور پرنده رانفهمید اما بازهم خندید . پرنده گفت : نمی دانی ، توی آسمان چقدر جایت خالی است . انسان دیگر نخندید . انگار ته ته خاطراتش چیزی را بیاد آورد .

چیزی که نمی دانست چیست ... شاید یک آبی دور... یک اوج دوست داشتنی... پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری راهم می شناسم که پرزدن از یادشان رفته است .. درست است پرواز برای یک پرنده ضرورت است ،

اما اگر تمرین نکند

فراموش می شود ...

پرنده این راگفت وپرزد ...

انسان رد پرنده رادنبال کرد

تااینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و بیاد آورد که نام این آبی بزرگ بالای سرش ، آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد ...

آن وقت خدا برشانه های کوچک انسان دست گذاشت وگفت :

یادت می آید ، تو را بادوبال و دو پا آفریده بودم ؟

زمین وآسمان هردو برای تو بود . اما تو آسمان راندیدی ...

راستی ؟ عزیزم ؟ بالهایت را کجا جاگذاشتی ؟؟

انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احسا س کرد ...

آن وقت روبه خدا کرد وگریست...!!!!

🌿🌸🔮🌸🌿

#بالهايت_را_کجا_جا_گذاشته_اى #داستانهاى_پند_آميز #راهی_بسوی_خدا

@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🌿🌸🔮🌸🌿

🎆 ماهی سیاه کوچولو گفت: نه مادر من دیگر از این گردش‌ ها خسته شده‌ ام، می‌ خواهم راه بیفتم و
بروم ببینم جاهای دیگر چه خبراست. ممکن است فکر کنی که یك کسی این حرف‌ ها را به ماهی کوچولو یاد داده، اما بدان که من خودم خیلی وقت است در این فکرم

البته خیلی چیز‌ها هم از این و آن یاد گرفته ‌ام؛ مثلا این را فهمیده‌ ام که بیشتر ماهی‌ ها موقع «پیری» شکایت می‌ کنند که زندگی شان را بیخودی تلف کرده‌اند !

دائم ناله و نفرین می کنند و از همه چیز شکایت دارند. من می خواهم بدانم که راستی راستی زندگی یعنی اینکه توی يك تکه جا، هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ؟

یا اینکه طور دیگری هم توی اين دنیا می‌ شود «زندگی» کرد !

"ماهى سياه كوچولو"
«صمد بهرنگى»

🌿🌸🔮🌸🌿

#صمد_بهرنگى #ماهى_سياه_کوچولو #پيرى_و_پشيمانى #داستانهاى_پند_آميز #راهی_بسوی_خدا

@pathwaystogod
@mazeye_malakoot