Forwarded from ॐ مزه ملکوت ॐ
🌿✨🌸✨🔮✨🌸✨🌿
✨✨🎆 بالهايت را کجا جا گذاشته اى 🎆✨✨
پرنده بر شانه های انسان نشست. انسان باتعجب رو به پرنده کرد وگفت : اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی. پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها راخوب می دانم . اما گاهی پرنده ها وآدم ها را اشتباه می گیرم .
انسان خندید واین به نظرش خنده دارترین اشتباه ممکن بود . پرنده گفت : راستی چرا پرزدن را کنار گذاشتی ؟ انسان منظور پرنده رانفهمید اما بازهم خندید . پرنده گفت : نمی دانی ، توی آسمان چقدر جایت خالی است . انسان دیگر نخندید . انگار ته ته خاطراتش چیزی را بیاد آورد .
چیزی که نمی دانست چیست ... شاید یک آبی دور... یک اوج دوست داشتنی... پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری راهم می شناسم که پرزدن از یادشان رفته است .. درست است پرواز برای یک پرنده ضرورت است ،
اما اگر تمرین نکند
فراموش می شود ...
پرنده این راگفت وپرزد ...
انسان رد پرنده رادنبال کرد
تااینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و بیاد آورد که نام این آبی بزرگ بالای سرش ، آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد ...
آن وقت خدا برشانه های کوچک انسان دست گذاشت وگفت :
یادت می آید ، تو را بادوبال و دو پا آفریده بودم ؟
زمین وآسمان هردو برای تو بود . اما تو آسمان راندیدی ...
راستی ؟ عزیزم ؟ بالهایت را کجا جاگذاشتی ؟؟
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احسا س کرد ...
آن وقت روبه خدا کرد وگریست...!!!!
🌿✨🌸✨🔮✨🌸✨🌿
#بالهايت_را_کجا_جا_گذاشته_اى #داستانهاى_پند_آميز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
✨✨🎆 بالهايت را کجا جا گذاشته اى 🎆✨✨
پرنده بر شانه های انسان نشست. انسان باتعجب رو به پرنده کرد وگفت : اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی. پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها راخوب می دانم . اما گاهی پرنده ها وآدم ها را اشتباه می گیرم .
انسان خندید واین به نظرش خنده دارترین اشتباه ممکن بود . پرنده گفت : راستی چرا پرزدن را کنار گذاشتی ؟ انسان منظور پرنده رانفهمید اما بازهم خندید . پرنده گفت : نمی دانی ، توی آسمان چقدر جایت خالی است . انسان دیگر نخندید . انگار ته ته خاطراتش چیزی را بیاد آورد .
چیزی که نمی دانست چیست ... شاید یک آبی دور... یک اوج دوست داشتنی... پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری راهم می شناسم که پرزدن از یادشان رفته است .. درست است پرواز برای یک پرنده ضرورت است ،
اما اگر تمرین نکند
فراموش می شود ...
پرنده این راگفت وپرزد ...
انسان رد پرنده رادنبال کرد
تااینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و بیاد آورد که نام این آبی بزرگ بالای سرش ، آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد ...
آن وقت خدا برشانه های کوچک انسان دست گذاشت وگفت :
یادت می آید ، تو را بادوبال و دو پا آفریده بودم ؟
زمین وآسمان هردو برای تو بود . اما تو آسمان راندیدی ...
راستی ؟ عزیزم ؟ بالهایت را کجا جاگذاشتی ؟؟
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احسا س کرد ...
آن وقت روبه خدا کرد وگریست...!!!!
🌿✨🌸✨🔮✨🌸✨🌿
#بالهايت_را_کجا_جا_گذاشته_اى #داستانهاى_پند_آميز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot