❄️✨🌨✨🔮✨🌨✨❄️
🎆 زنی، در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرد تا شاید بتواند این کار خود را جبران کند.
حکیم به او گفت: «به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.» آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد.
فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور آن زن رفت ولی چهار تا پر بیشتر پیدا نکرد. مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است.
❄️✨🌨✨🔮✨🌨✨❄️
#شايعه_پراکنی #دروغ #حکایتهای_پندآميز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🎆 زنی، در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرد تا شاید بتواند این کار خود را جبران کند.
حکیم به او گفت: «به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.» آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد.
فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور آن زن رفت ولی چهار تا پر بیشتر پیدا نکرد. مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است.
❄️✨🌨✨🔮✨🌨✨❄️
#شايعه_پراکنی #دروغ #حکایتهای_پندآميز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
Forwarded from ॐ مزه ملکوت ॐ
🌿✨🌸✨🔮✨🌸✨🌿
🎆داستان چهار شمع :
رسم است که در ایام کریسمس و در واقع آخرین ماه از سال میلادی(دسامبر) چهار شمع روشن می نمایند، هر شمع یک هفته می سوزد و به این ترتیب تا پایان ماه هر چهار شمع می سوزند، شمع ها نیز برای خود داستانی دارند. امیدواریم با خواندن این داستان امید در قلب تان ریشه دواند.
شمع ها به آرامی می سوختند ، فضا به قدری آرام بود که می توانستی صحبت های آن ها را بشنوی. اولی گفت : من صلح هستم ! با وجود این هیچ چیز نمی تواند مرا برای همیشه روشن نگه دارد. فکر می کنم به زودی از بین خواهم رفت. سپس شعله اش به سرعت کم شد و از بین رفت.
دومی گفت : من ایمان هستم ! با این وجود من هم ناچارا مدتی زیادی روشن نمی مانم، و معلوم نیست تا چه زمانی زنده باشم، وقتی صحبتش تمام شد نسیم ملایمی بر آن وزید و شعله اش را خاموش کرد.
شمع سوم گفت : من عشق هستم ! ولی آنقدر قدرت ندارم که روشن بمانم . مردم مرا کنار می گذارند و اهمیت مرا درک نمی کنند ، آنها حتی عشق ورزیدن به نزدیکترین کسانشان را هم فراموش می کنند و کمی بعد او هم خاموش شد .
ناگهان ... پسری وارد اتاق شد و شمع های خاموش را دید و گفت : چرا خاموش شده اید ؟ قرار بود شما تا ابد بمانید و با گفتن این جمله شروع کرد به گریه کردن.
سپس شمع چهارم گفت : نترس تا زمانی که من روشن هستم می توانیم شمع های دیگر را دوباره روشن کنیم .من امید هستم! کودک با چشم های درخشان شمع امید را برداشت و شمع های دیگر را روشن کرد .چه خوب است که شعله امید هرگز در زندگی تان خاموش نشود. چرا که هر یک از ما می توانیم امید ، ایمان ، صلح و عشق را حفظ و نگهداری کنیم .
🌿✨🌸✨🔮✨🌸✨🌿
#چهار_شمع #ماه_دسامبر #اميد_ايمان_صلح_عشق #حکایتهای_پندآميز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🎆داستان چهار شمع :
رسم است که در ایام کریسمس و در واقع آخرین ماه از سال میلادی(دسامبر) چهار شمع روشن می نمایند، هر شمع یک هفته می سوزد و به این ترتیب تا پایان ماه هر چهار شمع می سوزند، شمع ها نیز برای خود داستانی دارند. امیدواریم با خواندن این داستان امید در قلب تان ریشه دواند.
شمع ها به آرامی می سوختند ، فضا به قدری آرام بود که می توانستی صحبت های آن ها را بشنوی. اولی گفت : من صلح هستم ! با وجود این هیچ چیز نمی تواند مرا برای همیشه روشن نگه دارد. فکر می کنم به زودی از بین خواهم رفت. سپس شعله اش به سرعت کم شد و از بین رفت.
دومی گفت : من ایمان هستم ! با این وجود من هم ناچارا مدتی زیادی روشن نمی مانم، و معلوم نیست تا چه زمانی زنده باشم، وقتی صحبتش تمام شد نسیم ملایمی بر آن وزید و شعله اش را خاموش کرد.
شمع سوم گفت : من عشق هستم ! ولی آنقدر قدرت ندارم که روشن بمانم . مردم مرا کنار می گذارند و اهمیت مرا درک نمی کنند ، آنها حتی عشق ورزیدن به نزدیکترین کسانشان را هم فراموش می کنند و کمی بعد او هم خاموش شد .
ناگهان ... پسری وارد اتاق شد و شمع های خاموش را دید و گفت : چرا خاموش شده اید ؟ قرار بود شما تا ابد بمانید و با گفتن این جمله شروع کرد به گریه کردن.
سپس شمع چهارم گفت : نترس تا زمانی که من روشن هستم می توانیم شمع های دیگر را دوباره روشن کنیم .من امید هستم! کودک با چشم های درخشان شمع امید را برداشت و شمع های دیگر را روشن کرد .چه خوب است که شعله امید هرگز در زندگی تان خاموش نشود. چرا که هر یک از ما می توانیم امید ، ایمان ، صلح و عشق را حفظ و نگهداری کنیم .
🌿✨🌸✨🔮✨🌸✨🌿
#چهار_شمع #ماه_دسامبر #اميد_ايمان_صلح_عشق #حکایتهای_پندآميز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
Forwarded from ॐ مزه ملکوت ॐ
🍃✨🍁✨🔮✨🍁✨🍃
🎆 ﺷﺎﻋﺮ ﻭ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﺪﻧﺪ.
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﭘﺮﯼ ﺑﻪ ﺷﺎﻋﺮ ﺩﺍﺩ،
ﻭ ﺷﺎﻋﺮ، ﺷﻌﺮﯼ ﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ.
ﺷﺎﻋﺮ ﭘﺮ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﻻﯼ ﺩﻓﺘﺮ ﺷﻌﺮﺵ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺷﻌﺮﻫﺎﯾﺶ ﺑﻮﯼ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﺮﻓﺖ.
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺷﻌﺮ ﺷﺎﻋﺮ ﺭﺍ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﻣﺰﻩ ﻋﺸﻖ ﮔﺮﻓﺖ.
ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ. ﺩﯾﮕﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮ ﺩﻭﺗﺎﻥ ﺩﺷﻮﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ..!
ﺯﯾﺮﺍ ﺷﺎﻋﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﻮﯼ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﺩ، ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﮐﻮﭼﮏ ﺍﺳﺖ...
ﻭ
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﺰﻩ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﭽﺸﺪ، ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﮐﻮﭼﮏ...!!!!
🍃✨🍁✨🔮✨🍁✨🍃
#شاعر_و_فرشته #مزه_عشق #حکایتهای_پندآميز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🎆 ﺷﺎﻋﺮ ﻭ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﺪﻧﺪ.
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﭘﺮﯼ ﺑﻪ ﺷﺎﻋﺮ ﺩﺍﺩ،
ﻭ ﺷﺎﻋﺮ، ﺷﻌﺮﯼ ﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ.
ﺷﺎﻋﺮ ﭘﺮ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﻻﯼ ﺩﻓﺘﺮ ﺷﻌﺮﺵ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺷﻌﺮﻫﺎﯾﺶ ﺑﻮﯼ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﺮﻓﺖ.
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺷﻌﺮ ﺷﺎﻋﺮ ﺭﺍ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﻣﺰﻩ ﻋﺸﻖ ﮔﺮﻓﺖ.
ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ. ﺩﯾﮕﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮ ﺩﻭﺗﺎﻥ ﺩﺷﻮﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ..!
ﺯﯾﺮﺍ ﺷﺎﻋﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﻮﯼ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﺩ، ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﮐﻮﭼﮏ ﺍﺳﺖ...
ﻭ
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﺰﻩ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﭽﺸﺪ، ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﮐﻮﭼﮏ...!!!!
🍃✨🍁✨🔮✨🍁✨🍃
#شاعر_و_فرشته #مزه_عشق #حکایتهای_پندآميز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
Forwarded from ॐ مزه ملکوت ॐ
🍃✨❄️✨🔮✨❄️✨🍃
🎆 مرﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎﯼ ﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﺮﯾﺴﺖ.
ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ :
"ﺍﯾﻦ نیز بگذﺭﺩ"
ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ
ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. ﭼﻨﺪ ساﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰﻡ ﻣﯿﻔﺮﻭﺧﺘﻢ..........
ﺣﺎﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ .
ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ برﮔﺸﺘﯽ؟
ﮔﻔﺖ: ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ :
"ﺍﯾﻦ نیز بگذرد"
گر به دولت برسی
مست نگردی مردی
گر به ذلت برسی
پست نگردی مردی
اهل عالم همه بازیچه دست هوسند
گر تو بازیچه این دست نگردی مردی...!!!!
🍃✨❄️✨🔮✨❄️✨🍃
#حکایتهای_پندآميز #اين_نيز_بگذرد #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🎆 مرﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎﯼ ﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﺮﯾﺴﺖ.
ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ :
"ﺍﯾﻦ نیز بگذﺭﺩ"
ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ
ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. ﭼﻨﺪ ساﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰﻡ ﻣﯿﻔﺮﻭﺧﺘﻢ..........
ﺣﺎﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ .
ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ برﮔﺸﺘﯽ؟
ﮔﻔﺖ: ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ :
"ﺍﯾﻦ نیز بگذرد"
گر به دولت برسی
مست نگردی مردی
گر به ذلت برسی
پست نگردی مردی
اهل عالم همه بازیچه دست هوسند
گر تو بازیچه این دست نگردی مردی...!!!!
🍃✨❄️✨🔮✨❄️✨🍃
#حکایتهای_پندآميز #اين_نيز_بگذرد #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
Forwarded from ॐ مزه ملکوت ॐ
🍃✨🌸✨🔮✨🌸✨🍃
📜 بُودی دارما به مدت چهارده سال در چین ماند. او را مولایش فرستاده بود تا پیام مراقبه را در زمین اشاعه دهد.
وی پس از چهارده سال عزم بازگشت به کوه های هیمالیا کرد.
دراین هنگام او به قدری سال خورده بود که آماده بود تا به برف های ابدیت نشسته بر شانه های هیمالیا بپیوندد.
او که یکی از نوادر روزگار بود و شمار شاگردانش به هزاران هزار
می رسید، فقط چهار نفر از آنان را فرا خواند،
و گفت : « من تنها یک سؤال از شما می پرسم
اساس تعلیمات من چیست ؟
هرکس پاسخ درستی به این سؤال بدهد. جانشین من خواهد بود.» سکوتی ژرف تؤام با انتظاری مهیب بر فضا حکمفرما می گردد. همه به شاگرد اول که از همه آزموده تر و فاضل تر بود، چشم دوخته اند.
شاگرد اول می گوید: «رفتن به ورای ذهن. این می تواند چکیده ی کل تعلیمات شما باشد. »
بُودی دارما می گوید:
تو پوستم را از آن خود داری، اما نه بیشتر از آن را.»
سپس رو به شاگرد دوم می کند و او چنین می گوید : «کسی نیست به ماوراء قدم بگذارد. همه سراسر سکوت است. هیچ مرزی بین آنچه باید به فراتر از آن رفت وآنکه باید به فراسو رود، وجود ندارد. این عصاره ی تعلیمات استاد عظیم الشأن است.
بُدی دارما می گوید که « تو استخوان هایم را از آن خود داری. »
وبعد رو به شاگرد سوم می کند و او در پاسخ می گوید : جوهر تعلیمات شما وصف ناپذیر است.»
بُودی دارما خنده یی سر داد، می گوید : « اما تو آن را وصف کردی! تو به هر حال چیزی راجع به آن گفتی ! تو مغزم استخوانم را از آن خودداری.»
بعد رو به شاگرد چهارم می کند، شاگردی که جز اشک و سکوت هیچ پاسخی در آستین ندارد. او به پای بُودی دارما می ٱفتد... و هر چند پاسخی بر زبان نیاورده است، امّا به عنوان جانشین پذیرفته
می شود.
او پاسخ را گفته بود اما بدون بکارگیری واژه ها ، بدون استفاده از زبان اشک های او دربیان منظور از هر زبانی پیشی گرفته بود و حق شناسی، حاجتمندی و امتنان او...پیش از این چه می توان گفت؟
جمع کثیر شاگردان سخت مأیوس گردیدند، زیرا او تنها مردی بود که هرگز کسی رویش حساب نمی کرد.
دانشمندان و اندیشمندان بزرگ از گردونه خارج گردیدند، عالمان بزرگ دست رد به سینه خوردند و آنوقت یک آدم عادٌی... اما همین عادّی بودن تنها چیز غیرعادّی در دنیاست... آن بُهت کودکانه، آن تجربه ی کودک وار از رمز و رازی که همه جا سایه افکنده است.
"همیشه این را به خاطر داشته باش "
🍃✨🌸✨🔮✨🌸✨🍃
#بودی_دارما_و_شاگردان #بهت_کودکانه #کودک_باش #حکایتهای_پندآميز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
📜 بُودی دارما به مدت چهارده سال در چین ماند. او را مولایش فرستاده بود تا پیام مراقبه را در زمین اشاعه دهد.
وی پس از چهارده سال عزم بازگشت به کوه های هیمالیا کرد.
دراین هنگام او به قدری سال خورده بود که آماده بود تا به برف های ابدیت نشسته بر شانه های هیمالیا بپیوندد.
او که یکی از نوادر روزگار بود و شمار شاگردانش به هزاران هزار
می رسید، فقط چهار نفر از آنان را فرا خواند،
و گفت : « من تنها یک سؤال از شما می پرسم
اساس تعلیمات من چیست ؟
هرکس پاسخ درستی به این سؤال بدهد. جانشین من خواهد بود.» سکوتی ژرف تؤام با انتظاری مهیب بر فضا حکمفرما می گردد. همه به شاگرد اول که از همه آزموده تر و فاضل تر بود، چشم دوخته اند.
شاگرد اول می گوید: «رفتن به ورای ذهن. این می تواند چکیده ی کل تعلیمات شما باشد. »
بُودی دارما می گوید:
تو پوستم را از آن خود داری، اما نه بیشتر از آن را.»
سپس رو به شاگرد دوم می کند و او چنین می گوید : «کسی نیست به ماوراء قدم بگذارد. همه سراسر سکوت است. هیچ مرزی بین آنچه باید به فراتر از آن رفت وآنکه باید به فراسو رود، وجود ندارد. این عصاره ی تعلیمات استاد عظیم الشأن است.
بُدی دارما می گوید که « تو استخوان هایم را از آن خود داری. »
وبعد رو به شاگرد سوم می کند و او در پاسخ می گوید : جوهر تعلیمات شما وصف ناپذیر است.»
بُودی دارما خنده یی سر داد، می گوید : « اما تو آن را وصف کردی! تو به هر حال چیزی راجع به آن گفتی ! تو مغزم استخوانم را از آن خودداری.»
بعد رو به شاگرد چهارم می کند، شاگردی که جز اشک و سکوت هیچ پاسخی در آستین ندارد. او به پای بُودی دارما می ٱفتد... و هر چند پاسخی بر زبان نیاورده است، امّا به عنوان جانشین پذیرفته
می شود.
او پاسخ را گفته بود اما بدون بکارگیری واژه ها ، بدون استفاده از زبان اشک های او دربیان منظور از هر زبانی پیشی گرفته بود و حق شناسی، حاجتمندی و امتنان او...پیش از این چه می توان گفت؟
جمع کثیر شاگردان سخت مأیوس گردیدند، زیرا او تنها مردی بود که هرگز کسی رویش حساب نمی کرد.
دانشمندان و اندیشمندان بزرگ از گردونه خارج گردیدند، عالمان بزرگ دست رد به سینه خوردند و آنوقت یک آدم عادٌی... اما همین عادّی بودن تنها چیز غیرعادّی در دنیاست... آن بُهت کودکانه، آن تجربه ی کودک وار از رمز و رازی که همه جا سایه افکنده است.
"همیشه این را به خاطر داشته باش "
🍃✨🌸✨🔮✨🌸✨🍃
#بودی_دارما_و_شاگردان #بهت_کودکانه #کودک_باش #حکایتهای_پندآميز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
Forwarded from ॐ مزه ملکوت ॐ
🍃✨🌸✨🔮✨🌸✨🍃
📜 بُودی دارما به مدت چهارده سال در چین ماند. او را مولایش فرستاده بود تا پیام مراقبه را در زمین اشاعه دهد.
وی پس از چهارده سال عزم بازگشت به کوه های هیمالیا کرد.
دراین هنگام او به قدری سال خورده بود که آماده بود تا به برف های ابدیت نشسته بر شانه های هیمالیا بپیوندد.
او که یکی از نوادر روزگار بود و شمار شاگردانش به هزاران هزار
می رسید، فقط چهار نفر از آنان را فرا خواند،
و گفت : « من تنها یک سؤال از شما می پرسم
اساس تعلیمات من چیست ؟
هرکس پاسخ درستی به این سؤال بدهد. جانشین من خواهد بود.» سکوتی ژرف تؤام با انتظاری مهیب بر فضا حکمفرما می گردد. همه به شاگرد اول که از همه آزموده تر و فاضل تر بود، چشم دوخته اند.
شاگرد اول می گوید: «رفتن به ورای ذهن. این می تواند چکیده ی کل تعلیمات شما باشد. »
بُودی دارما می گوید:
تو پوستم را از آن خود داری، اما نه بیشتر از آن را.»
سپس رو به شاگرد دوم می کند و او چنین می گوید : «کسی نیست به ماوراء قدم بگذارد. همه سراسر سکوت است. هیچ مرزی بین آنچه باید به فراتر از آن رفت وآنکه باید به فراسو رود، وجود ندارد. این عصاره ی تعلیمات استاد عظیم الشأن است.
بُدی دارما می گوید که « تو استخوان هایم را از آن خود داری. »
وبعد رو به شاگرد سوم می کند و او در پاسخ می گوید : جوهر تعلیمات شما وصف ناپذیر است.»
بُودی دارما خنده یی سر داد، می گوید : « اما تو آن را وصف کردی! تو به هر حال چیزی راجع به آن گفتی ! تو مغزم استخوانم را از آن خودداری.»
بعد رو به شاگرد چهارم می کند، شاگردی که جز اشک و سکوت هیچ پاسخی در آستین ندارد. او به پای بُودی دارما می ٱفتد... و هر چند پاسخی بر زبان نیاورده است، امّا به عنوان جانشین پذیرفته
می شود.
او پاسخ را گفته بود اما بدون بکارگیری واژه ها ، بدون استفاده از زبان اشک های او دربیان منظور از هر زبانی پیشی گرفته بود و حق شناسی، حاجتمندی و امتنان او...پیش از این چه می توان گفت؟
جمع کثیر شاگردان سخت مأیوس گردیدند، زیرا او تنها مردی بود که هرگز کسی رویش حساب نمی کرد.
دانشمندان و اندیشمندان بزرگ از گردونه خارج گردیدند، عالمان بزرگ دست رد به سینه خوردند و آنوقت یک آدم عادٌی... اما همین عادّی بودن تنها چیز غیرعادّی در دنیاست... آن بُهت کودکانه، آن تجربه ی کودک وار از رمز و رازی که همه جا سایه افکنده است.
"همیشه این را به خاطر داشته باش "
🍃✨🌸✨🔮✨🌸✨🍃
#بودی_دارما_و_شاگردان #بهت_کودکانه #کودک_باش #حکایتهای_پندآميز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
📜 بُودی دارما به مدت چهارده سال در چین ماند. او را مولایش فرستاده بود تا پیام مراقبه را در زمین اشاعه دهد.
وی پس از چهارده سال عزم بازگشت به کوه های هیمالیا کرد.
دراین هنگام او به قدری سال خورده بود که آماده بود تا به برف های ابدیت نشسته بر شانه های هیمالیا بپیوندد.
او که یکی از نوادر روزگار بود و شمار شاگردانش به هزاران هزار
می رسید، فقط چهار نفر از آنان را فرا خواند،
و گفت : « من تنها یک سؤال از شما می پرسم
اساس تعلیمات من چیست ؟
هرکس پاسخ درستی به این سؤال بدهد. جانشین من خواهد بود.» سکوتی ژرف تؤام با انتظاری مهیب بر فضا حکمفرما می گردد. همه به شاگرد اول که از همه آزموده تر و فاضل تر بود، چشم دوخته اند.
شاگرد اول می گوید: «رفتن به ورای ذهن. این می تواند چکیده ی کل تعلیمات شما باشد. »
بُودی دارما می گوید:
تو پوستم را از آن خود داری، اما نه بیشتر از آن را.»
سپس رو به شاگرد دوم می کند و او چنین می گوید : «کسی نیست به ماوراء قدم بگذارد. همه سراسر سکوت است. هیچ مرزی بین آنچه باید به فراتر از آن رفت وآنکه باید به فراسو رود، وجود ندارد. این عصاره ی تعلیمات استاد عظیم الشأن است.
بُدی دارما می گوید که « تو استخوان هایم را از آن خود داری. »
وبعد رو به شاگرد سوم می کند و او در پاسخ می گوید : جوهر تعلیمات شما وصف ناپذیر است.»
بُودی دارما خنده یی سر داد، می گوید : « اما تو آن را وصف کردی! تو به هر حال چیزی راجع به آن گفتی ! تو مغزم استخوانم را از آن خودداری.»
بعد رو به شاگرد چهارم می کند، شاگردی که جز اشک و سکوت هیچ پاسخی در آستین ندارد. او به پای بُودی دارما می ٱفتد... و هر چند پاسخی بر زبان نیاورده است، امّا به عنوان جانشین پذیرفته
می شود.
او پاسخ را گفته بود اما بدون بکارگیری واژه ها ، بدون استفاده از زبان اشک های او دربیان منظور از هر زبانی پیشی گرفته بود و حق شناسی، حاجتمندی و امتنان او...پیش از این چه می توان گفت؟
جمع کثیر شاگردان سخت مأیوس گردیدند، زیرا او تنها مردی بود که هرگز کسی رویش حساب نمی کرد.
دانشمندان و اندیشمندان بزرگ از گردونه خارج گردیدند، عالمان بزرگ دست رد به سینه خوردند و آنوقت یک آدم عادٌی... اما همین عادّی بودن تنها چیز غیرعادّی در دنیاست... آن بُهت کودکانه، آن تجربه ی کودک وار از رمز و رازی که همه جا سایه افکنده است.
"همیشه این را به خاطر داشته باش "
🍃✨🌸✨🔮✨🌸✨🍃
#بودی_دارما_و_شاگردان #بهت_کودکانه #کودک_باش #حکایتهای_پندآميز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
Forwarded from ॐ مزه ملکوت ॐ
🍃✨🌸✨🔮✨🌸✨🍃
🎆 پیرمردی در حالی که کودکی زخمی و خونآلود را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت: «خواهش میکنم به داد این بچه برسید. ماشین بهش زد و فرار کرد.»
پرستار گفت: «این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو قبل از بستری و عمل پرداخت کنید.»
پیرمرد گفت: «اما من پولی ندارم. حتی پدر و مادر این بچه رو هم نمیشناسم. خواهش میکنم عملش کنید. من پول رو تا شب فراهم میکنم و براتون میارم.»
پرستار گفت: «با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.»
اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: «این قانون بیمارستانه، اول پول بعد عمل. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.»
صبح روز بعد همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروز میاندیشید.
افسوس و صد افسوس دخترک، فرزند همان دکتر بود... واقعا پول اینقدر با ارزشه؟!!!
🍃✨🌸✨🔮✨🌸✨🍃
#حکایتهای_پندآميز #پول_عمل_بیمارستان #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🎆 پیرمردی در حالی که کودکی زخمی و خونآلود را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت: «خواهش میکنم به داد این بچه برسید. ماشین بهش زد و فرار کرد.»
پرستار گفت: «این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو قبل از بستری و عمل پرداخت کنید.»
پیرمرد گفت: «اما من پولی ندارم. حتی پدر و مادر این بچه رو هم نمیشناسم. خواهش میکنم عملش کنید. من پول رو تا شب فراهم میکنم و براتون میارم.»
پرستار گفت: «با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.»
اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: «این قانون بیمارستانه، اول پول بعد عمل. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.»
صبح روز بعد همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروز میاندیشید.
افسوس و صد افسوس دخترک، فرزند همان دکتر بود... واقعا پول اینقدر با ارزشه؟!!!
🍃✨🌸✨🔮✨🌸✨🍃
#حکایتهای_پندآميز #پول_عمل_بیمارستان #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
❄️✨🧘✨🔮✨🧘✨❄️
🎆 روزی یک معلم در کلاس ریاضی شروع به نوشتن بر روی تختهسیاه کرد : 9×1=7 9×2=18 9×3=27 9×4=36 9×5=45 9×6=54
وقتی کارش تمام شد به دانشآموزان نگاه کرد ، آنها دیگر نتوانستند جلوی خود را بگیرند و شروع به خنده کردند . وقتی او پرسید چرا میخندید ، یکی از دانشآموزان اشاره کرد که معادله اولی اشتباه است!
معلم پاسخ داد : "من معادله اول را عمدا اشتباه نوشتم! ، تا درسی بسیار مهم به شما دهم.
دنیا با شما همینگونه رفتار خواهد کرد. همانطور که میبینید من 5 معادله را درست نوشتم، اما شما به آنها هیچ اهمیتی ندادید!
همهی شما فقط به خاطر آن یک اشتباه به من خندیدید و من را قضاوت کردید.
دنیا همیشه به خاطر موفقیتها و کارهای خوبتان از شما قدردانی نمیکند، اما در مقابل یک اشتباه سریع با شما برخورد خواهد کرد.
"پس قویتر از قضاوتهایی که همیشه وجود خواهند داشت، باشید ..."
❄️✨🧘✨🔮✨🧘✨❄️
#قضاوت #معلم_و_جدول_ضرب #حکایتهای_پندآميز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🎆 روزی یک معلم در کلاس ریاضی شروع به نوشتن بر روی تختهسیاه کرد : 9×1=7 9×2=18 9×3=27 9×4=36 9×5=45 9×6=54
وقتی کارش تمام شد به دانشآموزان نگاه کرد ، آنها دیگر نتوانستند جلوی خود را بگیرند و شروع به خنده کردند . وقتی او پرسید چرا میخندید ، یکی از دانشآموزان اشاره کرد که معادله اولی اشتباه است!
معلم پاسخ داد : "من معادله اول را عمدا اشتباه نوشتم! ، تا درسی بسیار مهم به شما دهم.
دنیا با شما همینگونه رفتار خواهد کرد. همانطور که میبینید من 5 معادله را درست نوشتم، اما شما به آنها هیچ اهمیتی ندادید!
همهی شما فقط به خاطر آن یک اشتباه به من خندیدید و من را قضاوت کردید.
دنیا همیشه به خاطر موفقیتها و کارهای خوبتان از شما قدردانی نمیکند، اما در مقابل یک اشتباه سریع با شما برخورد خواهد کرد.
"پس قویتر از قضاوتهایی که همیشه وجود خواهند داشت، باشید ..."
❄️✨🧘✨🔮✨🧘✨❄️
#قضاوت #معلم_و_جدول_ضرب #حکایتهای_پندآميز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
❄️✨🧘✨🔮✨🧘✨❄️
🎆 روزی یک معلم در کلاس ریاضی شروع به نوشتن بر روی تختهسیاه کرد : 9×1=7 9×2=18 9×3=27 9×4=36 9×5=45 9×6=54
وقتی کارش تمام شد به دانشآموزان نگاه کرد ، آنها دیگر نتوانستند جلوی خود را بگیرند و شروع به خنده کردند . وقتی او پرسید چرا میخندید ، یکی از دانشآموزان اشاره کرد که معادله اولی اشتباه است!
معلم پاسخ داد : "من معادله اول را عمدا اشتباه نوشتم! ، تا درسی بسیار مهم به شما دهم.
دنیا با شما همینگونه رفتار خواهد کرد. همانطور که میبینید من 5 معادله را درست نوشتم، اما شما به آنها هیچ اهمیتی ندادید!
همهی شما فقط به خاطر آن یک اشتباه به من خندیدید و من را قضاوت کردید.
دنیا همیشه به خاطر موفقیتها و کارهای خوبتان از شما قدردانی نمیکند، اما در مقابل یک اشتباه سریع با شما برخورد خواهد کرد.
"پس قویتر از قضاوتهایی که همیشه وجود خواهند داشت، باشید ..."
❄️✨🧘✨🔮✨🧘✨❄️
#قضاوت #معلم_و_جدول_ضرب #حکایتهای_پندآميز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🎆 روزی یک معلم در کلاس ریاضی شروع به نوشتن بر روی تختهسیاه کرد : 9×1=7 9×2=18 9×3=27 9×4=36 9×5=45 9×6=54
وقتی کارش تمام شد به دانشآموزان نگاه کرد ، آنها دیگر نتوانستند جلوی خود را بگیرند و شروع به خنده کردند . وقتی او پرسید چرا میخندید ، یکی از دانشآموزان اشاره کرد که معادله اولی اشتباه است!
معلم پاسخ داد : "من معادله اول را عمدا اشتباه نوشتم! ، تا درسی بسیار مهم به شما دهم.
دنیا با شما همینگونه رفتار خواهد کرد. همانطور که میبینید من 5 معادله را درست نوشتم، اما شما به آنها هیچ اهمیتی ندادید!
همهی شما فقط به خاطر آن یک اشتباه به من خندیدید و من را قضاوت کردید.
دنیا همیشه به خاطر موفقیتها و کارهای خوبتان از شما قدردانی نمیکند، اما در مقابل یک اشتباه سریع با شما برخورد خواهد کرد.
"پس قویتر از قضاوتهایی که همیشه وجود خواهند داشت، باشید ..."
❄️✨🧘✨🔮✨🧘✨❄️
#قضاوت #معلم_و_جدول_ضرب #حکایتهای_پندآميز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot