پرنیان خیال (ادبی اجتماعی):
چنان خسته ام که
تشنه که می شوم
چشم بسته
فنجان را کج می کنم
و می نوشم
زیرا چشم که باز کنم
فنجان سر جای خودش نیست
و من خسته تر از آنم
که بروم
و چای دم کنم
چنان بیدارم
که می بویم
و می نوازمت
و بعد از هر جرعه
به تو گوش می سپارم
با تو حرف می زنم
و بیدارتر از آنم
که چشمهایم را باز کنم
و بخواهم ببینمت
و ببینم
که آنجا نیستی.
#اریش_فرید
#شاعر_اتریش🇦🇹
ترجمه:
#علی_عبداللهی
کتاب:
#فقط_تو_را_دوست_دارم
نشر:
#سرزمین_اهورایی
چنان خسته ام که
تشنه که می شوم
چشم بسته
فنجان را کج می کنم
و می نوشم
زیرا چشم که باز کنم
فنجان سر جای خودش نیست
و من خسته تر از آنم
که بروم
و چای دم کنم
چنان بیدارم
که می بویم
و می نوازمت
و بعد از هر جرعه
به تو گوش می سپارم
با تو حرف می زنم
و بیدارتر از آنم
که چشمهایم را باز کنم
و بخواهم ببینمت
و ببینم
که آنجا نیستی.
#اریش_فرید
#شاعر_اتریش🇦🇹
ترجمه:
#علی_عبداللهی
کتاب:
#فقط_تو_را_دوست_دارم
نشر:
#سرزمین_اهورایی
#کتاب_بخوانیم
آقای کوینر از پسر بچهای که زارزار گریه میکرد علت غم و غصهاش را پرسید.
پسر بچه گفت: من دو سکه برای رفتن به سینما جمع کرده بودم، اما پسرکی آمد و یکی از آنها را از دستام قاپید و به پسری که دورتر دیده میشد اشاره کرد.
آقای کوینر پرسید: مگر با داد و فریاد مردم را به کمک نخواستی؟
پسر بچه با هقهق شدیدتری گفت: چرا.
آقای کوینر در حالی که با مهربانی او را نوازش میکرد دوباره پرسید: کسی صدایت را نشنید؟
پسر بچه هق هق کنان گفت: نه.
آقای کوینر پرسید: نمیتوانی بلندتر فریاد بزنی؟
پسر بچه با امیدواری گفت: نه.
آنگاه آقای کوینر لبخندی زد و بعد گفت: پس حالا آن یکی سکه را هم بده بیاد و آخرین سکه را از دست بچه گرفت و بیواهمه به راهش ادامه داد.
📚 #داستانک_های_فلسفی
✍🏻 #برتولت_برشت
مترجم: #علی_عبداللهی
آقای کوینر از پسر بچهای که زارزار گریه میکرد علت غم و غصهاش را پرسید.
پسر بچه گفت: من دو سکه برای رفتن به سینما جمع کرده بودم، اما پسرکی آمد و یکی از آنها را از دستام قاپید و به پسری که دورتر دیده میشد اشاره کرد.
آقای کوینر پرسید: مگر با داد و فریاد مردم را به کمک نخواستی؟
پسر بچه با هقهق شدیدتری گفت: چرا.
آقای کوینر در حالی که با مهربانی او را نوازش میکرد دوباره پرسید: کسی صدایت را نشنید؟
پسر بچه هق هق کنان گفت: نه.
آقای کوینر پرسید: نمیتوانی بلندتر فریاد بزنی؟
پسر بچه با امیدواری گفت: نه.
آنگاه آقای کوینر لبخندی زد و بعد گفت: پس حالا آن یکی سکه را هم بده بیاد و آخرین سکه را از دست بچه گرفت و بیواهمه به راهش ادامه داد.
📚 #داستانک_های_فلسفی
✍🏻 #برتولت_برشت
مترجم: #علی_عبداللهی
#آلونک_شعر
@aloonaksher
برایم بنویس،چه تنت هست؟ لباست گرم است؟
برایم بنویس،چطوری میخوابی؟ جایت نرم است؟
برایم بنویس،چه شکلی شدهای!
هنوز مثلِ آن وقتها هستی؟
برایم بنویس،چه کم داری! بازوان مرا؟
برایم بنویس، حالت چطور است! خوش میگذرد؟
برایم بنویس، آنها چه میکنند! دلیریات پابرجاست؟
برایم بنویس، چه میکنی! کارت خوب است؟
برایم بنویس، به چه فکر میکنی! به من؟
مسلماً فقط من از تو میپرسم!
و جوابها را میشنوم
که از دهان و دستت میافتند،
اگر خسته باشی،نمیتوانم
باری از دوشت بردارم.
اگر گرسنه باشی،چيزی ندارم که بخوری.
و بدينسان گويا از جهان ديگری هستم
چنان که انگار فراموشت کردهام...
#اویگن_برتولت_فریدریش_برشت / آلمان
برگردان: #علی_عبداللهی
«گزیده اشعار» /نشر: گل آذین
@aloonaksher
برایم بنویس،چه تنت هست؟ لباست گرم است؟
برایم بنویس،چطوری میخوابی؟ جایت نرم است؟
برایم بنویس،چه شکلی شدهای!
هنوز مثلِ آن وقتها هستی؟
برایم بنویس،چه کم داری! بازوان مرا؟
برایم بنویس، حالت چطور است! خوش میگذرد؟
برایم بنویس، آنها چه میکنند! دلیریات پابرجاست؟
برایم بنویس، چه میکنی! کارت خوب است؟
برایم بنویس، به چه فکر میکنی! به من؟
مسلماً فقط من از تو میپرسم!
و جوابها را میشنوم
که از دهان و دستت میافتند،
اگر خسته باشی،نمیتوانم
باری از دوشت بردارم.
اگر گرسنه باشی،چيزی ندارم که بخوری.
و بدينسان گويا از جهان ديگری هستم
چنان که انگار فراموشت کردهام...
#اویگن_برتولت_فریدریش_برشت / آلمان
برگردان: #علی_عبداللهی
«گزیده اشعار» /نشر: گل آذین
اگر اکنون اجازه داشته باشم محض سرخوشی و انبساط خاطر تمثیلی طنزآمیز و البته لاقیدانه طرح کنم، دوست دارم کانت را در خودفریبی با مردی قیاس کنم که در یک مهمانی بالماسکه تمام شب با زیبارویی نقابدار خوش میگذراند غرق این خیال که فتحی شایان کرده است تا اینکه زن نقاب از چهره برمیدارد و معلوم میشود همسر خودش است!
ص67
📒 هنر رفتار با زنان
🔸 #آرتو_شوپنهاور
🔸 #علی_عبداللهی
🔸 #نشر_مرکز
ص67
📒 هنر رفتار با زنان
🔸 #آرتو_شوپنهاور
🔸 #علی_عبداللهی
🔸 #نشر_مرکز