#ادبیات_شعر
مرگ هميشه
خیلی آسان تر از عشق بوده است
حتی ” آراگون” هم می گفت
بدان که شبيه مرگ است دوست داشتن تو
همان کلماتی که شعله های آتش اند
و روزگار شاعران
که هميشه سياه بوده است
و مرگ
که در خیلی از شعرها و عشق ها
شانه بر موهای مان می زند
عشق که گاهی اوقات
به سان شهری مرده است
و اين رفتن رو به زوال
همواره عميق تر می شود
تا به حال
برايت جای سوال نبوده
چرا شاعران
به استادی ِ عشق مشهورند ؟
زيرا بيشتر از هر کسى
عشق را به دوش کشيده اند
و من که چون آب ِنگران
از بستر خويش ام
پيداست که
برای عشق و مرگ
تقلا می کنم
شعر :#ايلهان_برک
ترجمه : سيامک تقى زاده
مرگ هميشه
خیلی آسان تر از عشق بوده است
حتی ” آراگون” هم می گفت
بدان که شبيه مرگ است دوست داشتن تو
همان کلماتی که شعله های آتش اند
و روزگار شاعران
که هميشه سياه بوده است
و مرگ
که در خیلی از شعرها و عشق ها
شانه بر موهای مان می زند
عشق که گاهی اوقات
به سان شهری مرده است
و اين رفتن رو به زوال
همواره عميق تر می شود
تا به حال
برايت جای سوال نبوده
چرا شاعران
به استادی ِ عشق مشهورند ؟
زيرا بيشتر از هر کسى
عشق را به دوش کشيده اند
و من که چون آب ِنگران
از بستر خويش ام
پيداست که
برای عشق و مرگ
تقلا می کنم
شعر :#ايلهان_برک
ترجمه : سيامک تقى زاده
#ادبیات_شعر
#مارگارت_آتوود
#رویا_درخشان
ندای سایه من
سایه ام به من گفت :
موضوع چیست؟
آیا ماه به اندازه کافی گرمت نمیکند؟
چه نیازی داری تنی دیگر در آغوشت بگیرد؟
تنی که بوسه هایش چون خزه دور پایههای میز پیک نیک
کهنه است؟
دستهای صورتی روشن
که کمی آنطرفتر
ساندویچ ها را نگه داشتهاند.
«مگس های گرد شیرینی»
چه میدانی چه چیزی در این آغوشهاست؟
کودکان تفنگ به دست ، درختهای آن بیرون را خم میکنند.
تنهایشان بگذار.
به بازی خود سرگرماند.
این منم که به تو آب میدهم،
منم که به تو تکه نانی میدهم.
آیا این کلمات کافی نیست
تا در رگهای تو جاری شود
و تو را
به ادامه دادن وادارد؟
#مارگارت_آتوود
#رویا_درخشان
ندای سایه من
سایه ام به من گفت :
موضوع چیست؟
آیا ماه به اندازه کافی گرمت نمیکند؟
چه نیازی داری تنی دیگر در آغوشت بگیرد؟
تنی که بوسه هایش چون خزه دور پایههای میز پیک نیک
کهنه است؟
دستهای صورتی روشن
که کمی آنطرفتر
ساندویچ ها را نگه داشتهاند.
«مگس های گرد شیرینی»
چه میدانی چه چیزی در این آغوشهاست؟
کودکان تفنگ به دست ، درختهای آن بیرون را خم میکنند.
تنهایشان بگذار.
به بازی خود سرگرماند.
این منم که به تو آب میدهم،
منم که به تو تکه نانی میدهم.
آیا این کلمات کافی نیست
تا در رگهای تو جاری شود
و تو را
به ادامه دادن وادارد؟
Forwarded from بانک کتاب صوتی
#ادبیات_شعر
عاشقانه ها از #فروغ_فرخزاد
با اجرای زیبای جناب #مصطفی_کریمی
ارسالی توسط جناب مصطفی کریمی
🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر توام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم زآلودگی ها کرده پاک
ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سایهء مژگان من
ای ز گندمزارها سرشارتر
ای ز زرین شاخه ها پر بارتر
ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردیدها
با توام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست
ای دل تنگ من و این بار نور؟
هایهوی زندگی در قعر گور؟
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم
هرکسی را تو نمی انگاشتم
درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سر نهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کف طرارها
آه، ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره، با دو بال زرنشان
آمده از دور دست آسمان
جوی خشک سینه ام را آب تو
بستر رگهایم را سیلاب تو
در جهانی اینچنین سرد و سیاه
با قدمهایت قدمهایم براه
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته
آه، ای بیگانه با پیرهنم
آشنای سبزه واران تنم
آه، ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین های جنوب
آه، آه ای از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سیراب تر
عشق دیگر نیست این، این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست
عشق چون در سینه ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم، من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
ای لبانم بوسه گاه بوسه ات
خیره چشمانم به راه بوسه ات
ای تشنج های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیرهنم
آه می خواهم که بشکافم ز هم
شادیم یک دم بیالاید به غم
آه، می خواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم های های
این دل تنگ من و این دود عود ؟
در شبستان، زخمه های چنگ و رود ؟
این فضای خالی و پروازها؟
این شب خاموش و این آوازها؟
ای نگاهت لای لائی سِحر بار
گاهوار کودکان بیقرار
ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شسته از من لرزه های اضطراب
خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیا های من
ای مرا با شور شعر آمیخته
اینهمه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی
🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆
@soutidastan
عاشقانه ها از #فروغ_فرخزاد
با اجرای زیبای جناب #مصطفی_کریمی
ارسالی توسط جناب مصطفی کریمی
🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر توام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم زآلودگی ها کرده پاک
ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سایهء مژگان من
ای ز گندمزارها سرشارتر
ای ز زرین شاخه ها پر بارتر
ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردیدها
با توام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست
ای دل تنگ من و این بار نور؟
هایهوی زندگی در قعر گور؟
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم
هرکسی را تو نمی انگاشتم
درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سر نهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کف طرارها
آه، ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره، با دو بال زرنشان
آمده از دور دست آسمان
جوی خشک سینه ام را آب تو
بستر رگهایم را سیلاب تو
در جهانی اینچنین سرد و سیاه
با قدمهایت قدمهایم براه
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته
آه، ای بیگانه با پیرهنم
آشنای سبزه واران تنم
آه، ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین های جنوب
آه، آه ای از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سیراب تر
عشق دیگر نیست این، این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست
عشق چون در سینه ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم، من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
ای لبانم بوسه گاه بوسه ات
خیره چشمانم به راه بوسه ات
ای تشنج های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیرهنم
آه می خواهم که بشکافم ز هم
شادیم یک دم بیالاید به غم
آه، می خواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم های های
این دل تنگ من و این دود عود ؟
در شبستان، زخمه های چنگ و رود ؟
این فضای خالی و پروازها؟
این شب خاموش و این آوازها؟
ای نگاهت لای لائی سِحر بار
گاهوار کودکان بیقرار
ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شسته از من لرزه های اضطراب
خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیا های من
ای مرا با شور شعر آمیخته
اینهمه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی
🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆
@soutidastan
Telegram
Forwarded from شعر و ادب فارسی
#ادبیات_شعر
چشمان معشوقه من
نیست همچون آفتاب؛
لبهایش به سرخی مرجان ها نیست؛
سینه ها خاکستری
اما نه چون برف سفید؛
گیسوانش به سیاهی تارهای کبود.
من رزهای سرخ و سفید گوناگون را دیده ام؛
اما سرخ و سفیدی هیچ رزی را در گونۀ معشوقه ام ندیده ام؛
رایحۀ هر عطری، خوشبو تر از عطر نفس های معشوقه ام است.
من شیفتۀشنیدن آوای کلامش هستم اما به خوبی می دانم؛
که نوای هر نغمه ای، دلنشین تر از آوای اوست؛
اعتراف می کنم هنگامیکه معشوقه ام گام بر میدارد
هرگز خرامیدن یک الهه را در قدم هایش ندیده ام.
و به خداوندگار قسم،
هنوز گمان می برم که معشوقۀمن
آنقدر نادر است که نمی توانم با
آفریده های زمینی
او را در مقام مقایسه ای ناصواب بگذارم.
ویلیام شکسپیر
ترجمه زانکو یاری
@kiimeh
چشمان معشوقه من
نیست همچون آفتاب؛
لبهایش به سرخی مرجان ها نیست؛
سینه ها خاکستری
اما نه چون برف سفید؛
گیسوانش به سیاهی تارهای کبود.
من رزهای سرخ و سفید گوناگون را دیده ام؛
اما سرخ و سفیدی هیچ رزی را در گونۀ معشوقه ام ندیده ام؛
رایحۀ هر عطری، خوشبو تر از عطر نفس های معشوقه ام است.
من شیفتۀشنیدن آوای کلامش هستم اما به خوبی می دانم؛
که نوای هر نغمه ای، دلنشین تر از آوای اوست؛
اعتراف می کنم هنگامیکه معشوقه ام گام بر میدارد
هرگز خرامیدن یک الهه را در قدم هایش ندیده ام.
و به خداوندگار قسم،
هنوز گمان می برم که معشوقۀمن
آنقدر نادر است که نمی توانم با
آفریده های زمینی
او را در مقام مقایسه ای ناصواب بگذارم.
ویلیام شکسپیر
ترجمه زانکو یاری
@kiimeh
#ادبیات_شعر
اما مسیح خم شد
و روی شن نوشت
سپس دوباره خم شد
و با انگشتش نوشت
مادر، خیلی ضعیف اند و ساده
دارم معجزه می کنم
از این کارهای چرند بی فایده می کنم
اما تو درک می کنی و
پسرت را می بخشی
آب را شراب می کنم
مرده زنده می کنم
روی آب راه می روم
مثل بچه ها می مانند
آدم باید مدام
چیزهای جدید بهشان نشان بدهد
فکرش را بکن!
و وقتی جلو می آیند
نوشته ها را برای همیشه
صاف می کند و محوشان می کند.
#تادئوش_روژهویچ
سینا کمالآبادی
اما مسیح خم شد
و روی شن نوشت
سپس دوباره خم شد
و با انگشتش نوشت
مادر، خیلی ضعیف اند و ساده
دارم معجزه می کنم
از این کارهای چرند بی فایده می کنم
اما تو درک می کنی و
پسرت را می بخشی
آب را شراب می کنم
مرده زنده می کنم
روی آب راه می روم
مثل بچه ها می مانند
آدم باید مدام
چیزهای جدید بهشان نشان بدهد
فکرش را بکن!
و وقتی جلو می آیند
نوشته ها را برای همیشه
صاف می کند و محوشان می کند.
#تادئوش_روژهویچ
سینا کمالآبادی
🕊
#ادبیات_شعر
... فرياد ِ من بيجواب نيست، قلب ِ خوب ِ تو جواب ِ فرياد ِ من است.
مرغ ِ صداطلائیی ِ من در شاخ و برگ ِ خانهی ِ توست
نازنين! جامهی ِ خوبات را بپوش
عشق، ما را دوست میدارد
من با تو رويایام را در بيداری دنبال میگيرم
من شعر را از حقيقت ِ پيشانیی ِ تو در میيابم
با من از روشنی حرف میزنی و از انسان که خويشاوند ِ همهی ِ
خداهاست
با تو من ديگر در سحر ِ روياهایام تنها نيستم.
#احمد_شاملو
بخشی از شعر بلند #دیگر_تنها_نیستم
۱۳۳۴
#ادبیات_شعر
... فرياد ِ من بيجواب نيست، قلب ِ خوب ِ تو جواب ِ فرياد ِ من است.
مرغ ِ صداطلائیی ِ من در شاخ و برگ ِ خانهی ِ توست
نازنين! جامهی ِ خوبات را بپوش
عشق، ما را دوست میدارد
من با تو رويایام را در بيداری دنبال میگيرم
من شعر را از حقيقت ِ پيشانیی ِ تو در میيابم
با من از روشنی حرف میزنی و از انسان که خويشاوند ِ همهی ِ
خداهاست
با تو من ديگر در سحر ِ روياهایام تنها نيستم.
#احمد_شاملو
بخشی از شعر بلند #دیگر_تنها_نیستم
۱۳۳۴
پرنیان خیال (ادبی اجتماعی)
Fazıl Say (Nazim Hikmet) – Ben İçeri Düştüğümden Beri
✒️
#ادبیات_شعر
«از زندانی شدن ام به این سو»
#nazim_hikmet
از زندانی شدن ام به این سو
ده دور چرخید دنیا
به دور خورشید
از او اگر بپرسید:نه چندان قابل عرض،
زمانی میکروسکوپیک!
از من اگر بپرسید: ده سال از عمرم....
در سال زندانی شدن ام
قلمی داشتم و
یک هفته نوشتم و نوشتم تا هلاک شدن اش
ازو اگر بپرسید: یک زندگی تمام
از من اگر بپرسید: یکی دو هفت روز...
از زندانی شدن ام به این سو
عثمانِ مجرم به قتل
هفت و نیم سال را پر کرد و
آزاد شد
مدتی خیابان ها را دوره کرد و
دوباره
به جرم قاچاق برگشت به زندان....
شش ماه در حبس و
باز آزاد شد
دیروز نامه ای آمد که 5
ازدواج کرده و
بچه اش متولد میشود
در بهار...
هم امروز قدم به ده میگذارند
نطفه های خوابیده در رحم
در روز زندانی شدن ام
و تک تکِ کرّه های لرزان قدم و
دراز پای آن سال
مادیان های لمبر پری شدند به تمامی
اما نهال های زیتون
هنوز نهال
هنوز کودک اند.....
از زندانی شدن ام به این سو
میدان ها ساخته شده در شهر دور دست ام و
اهل خانه ام
در کوچه ای غریب و
در خانهای نادیده
مسکن گزیده اند
در سال زندانی شدن ام
نان
سفید بود همچو پنبه...
وبعد
به کمبودی نشست
اینجا در زندان
برای سیاه نانی قدر کف دست
به هم پریدند زندانیان
امروز به فراوانی است نان
لیک کدر و بی طعم و مزه...
سال زندانی شدن ام
دومین جنگ
آغاز نشده بود هنوز
تنور های داخاو
شعله برنکشیده بود
بمب اتم
بر هیروشیما
پرتاب نشده بود...
همچو خون کودکی گلوبریده
جاری شد زمان
و به پایان رسید
نهایتا آن روزها
هم امروز
صحبت سومین جنگ است
به سیاق دلار آمریکایی
از زندانی شدن ام به این سو
نور خورشید اما سر برآورد
علی رغم همه چیزی
و «آنها» از کنار تاریکی
دست های سنگین شان را
برخاک
تکیه دادند و برخاستند
هر چند نصفه و نیمه
از زندانی شدن ام به این سو
ده دور چرخید دنیا به دور خورشید
و هنوز
با ولعِ روز اول
تکرار میکنم باز
در روز زندانی شدن ام
آنچه نوشته ام
آنها را:
آنهایی که به سان
مورچه های در خاک
ماهی های در آب
و
پرندگان در آسمان
افزون اند
ترسو
جسور
جاهل
حاکم
وکودک اند
آنها که قهارند و آفریننده و
در ترانه هایمان
جز ماجراهای آنها نیست
و جز این
مثلا؛
ده سال زندانی شدن ام
یاوه ای بیش نیست
برگردان:#اتابک_صادقی
#شاهین_سلحشور
#ادبیات_شعر
«از زندانی شدن ام به این سو»
#nazim_hikmet
از زندانی شدن ام به این سو
ده دور چرخید دنیا
به دور خورشید
از او اگر بپرسید:نه چندان قابل عرض،
زمانی میکروسکوپیک!
از من اگر بپرسید: ده سال از عمرم....
در سال زندانی شدن ام
قلمی داشتم و
یک هفته نوشتم و نوشتم تا هلاک شدن اش
ازو اگر بپرسید: یک زندگی تمام
از من اگر بپرسید: یکی دو هفت روز...
از زندانی شدن ام به این سو
عثمانِ مجرم به قتل
هفت و نیم سال را پر کرد و
آزاد شد
مدتی خیابان ها را دوره کرد و
دوباره
به جرم قاچاق برگشت به زندان....
شش ماه در حبس و
باز آزاد شد
دیروز نامه ای آمد که 5
ازدواج کرده و
بچه اش متولد میشود
در بهار...
هم امروز قدم به ده میگذارند
نطفه های خوابیده در رحم
در روز زندانی شدن ام
و تک تکِ کرّه های لرزان قدم و
دراز پای آن سال
مادیان های لمبر پری شدند به تمامی
اما نهال های زیتون
هنوز نهال
هنوز کودک اند.....
از زندانی شدن ام به این سو
میدان ها ساخته شده در شهر دور دست ام و
اهل خانه ام
در کوچه ای غریب و
در خانهای نادیده
مسکن گزیده اند
در سال زندانی شدن ام
نان
سفید بود همچو پنبه...
وبعد
به کمبودی نشست
اینجا در زندان
برای سیاه نانی قدر کف دست
به هم پریدند زندانیان
امروز به فراوانی است نان
لیک کدر و بی طعم و مزه...
سال زندانی شدن ام
دومین جنگ
آغاز نشده بود هنوز
تنور های داخاو
شعله برنکشیده بود
بمب اتم
بر هیروشیما
پرتاب نشده بود...
همچو خون کودکی گلوبریده
جاری شد زمان
و به پایان رسید
نهایتا آن روزها
هم امروز
صحبت سومین جنگ است
به سیاق دلار آمریکایی
از زندانی شدن ام به این سو
نور خورشید اما سر برآورد
علی رغم همه چیزی
و «آنها» از کنار تاریکی
دست های سنگین شان را
برخاک
تکیه دادند و برخاستند
هر چند نصفه و نیمه
از زندانی شدن ام به این سو
ده دور چرخید دنیا به دور خورشید
و هنوز
با ولعِ روز اول
تکرار میکنم باز
در روز زندانی شدن ام
آنچه نوشته ام
آنها را:
آنهایی که به سان
مورچه های در خاک
ماهی های در آب
و
پرندگان در آسمان
افزون اند
ترسو
جسور
جاهل
حاکم
وکودک اند
آنها که قهارند و آفریننده و
در ترانه هایمان
جز ماجراهای آنها نیست
و جز این
مثلا؛
ده سال زندانی شدن ام
یاوه ای بیش نیست
برگردان:#اتابک_صادقی
#شاهین_سلحشور
Forwarded from Official Books
از بودن وسرودن-شفیعی کدکنی.pdf
126 KB
Forwarded from شهلا
18 دیوان رودکی.pdf
2.1 MB
#ادبیات_شعر
چشمان معشوقه من
نیست همچون آفتاب؛
لبهایش به سرخی مرجان ها نیست؛
سینه ها خاکستری
اما نه چون برف سفید؛
گیسوانش به سیاهی تارهای کبود.
من رزهای سرخ و سفید گوناگون را دیده ام؛
اما سرخ و سفیدی هیچ رزی را در گونۀ معشوقه ام ندیده ام؛
رایحۀ هر عطری، خوشبو تر از عطر نفس های معشوقه ام است.
من شیفتۀشنیدن آوای کلامش هستم اما به خوبی می دانم؛
که نوای هر نغمه ای، دلنشین تر از آوای اوست؛
اعتراف می کنم هنگامیکه معشوقه ام گام بر میدارد
هرگز خرامیدن یک الهه را در قدم هایش ندیده ام.
و به خداوندگار قسم،
هنوز گمان می برم که معشوقۀمن
آنقدر نادر است که نمی توانم با
آفریده های زمینی
او را در مقام مقایسه ای ناصواب بگذارم.
ویلیام شکسپیر
ترجمه زانکو یاری
چشمان معشوقه من
نیست همچون آفتاب؛
لبهایش به سرخی مرجان ها نیست؛
سینه ها خاکستری
اما نه چون برف سفید؛
گیسوانش به سیاهی تارهای کبود.
من رزهای سرخ و سفید گوناگون را دیده ام؛
اما سرخ و سفیدی هیچ رزی را در گونۀ معشوقه ام ندیده ام؛
رایحۀ هر عطری، خوشبو تر از عطر نفس های معشوقه ام است.
من شیفتۀشنیدن آوای کلامش هستم اما به خوبی می دانم؛
که نوای هر نغمه ای، دلنشین تر از آوای اوست؛
اعتراف می کنم هنگامیکه معشوقه ام گام بر میدارد
هرگز خرامیدن یک الهه را در قدم هایش ندیده ام.
و به خداوندگار قسم،
هنوز گمان می برم که معشوقۀمن
آنقدر نادر است که نمی توانم با
آفریده های زمینی
او را در مقام مقایسه ای ناصواب بگذارم.
ویلیام شکسپیر
ترجمه زانکو یاری