پرنیان خیال (ادبی اجتماعی)
300 subscribers
31.9K photos
10.7K videos
7.34K files
8.92K links
پرنیان خیال با مطالب ادبی ،شعر،مقاله ،کتاب ومتنهای اجتماعی تاریخی تلاش برای گسترش فرهنگ کتاب خوانی دارد.
Download Telegram
✍️🌺درود شب بخیر  ودر آرامش به امید فردایی روشن و سرشار از شادی
راه توسعه از آزادی می گذرد و ازادی راهی سخت وباریک است در حالیکه راه بردگی بسیار فراخ تر از راه ازادی است وشاید به همین دلیل ملل زیادی در دامش افتاده اند وهنوز هم برخی ملل  دراین بیراهه قرار دارند
🖋️🌿شب است و مرغ شب آواز سر داد
که شب بگذشت و از پایان خبر داد
به روی نعش تاریکی به رقص اند
هزاران مرغ عشقی بال و پر  داد

     🖋️🌿هوای مه لب خندان وخورشید
میان چشمه تا لبخند جوشید
تو را دیدم که برلب نی لبک بود
نوید تازه می دادی از امید
🖋️🌿سایه های تردید
قصاوت‌های قضاوت
و عکسهایی که ورق می خورند
کدام تصویر
سنگ قبری را تزیین خواهد کرد
و بر زبانی کی
آخرین شعرم
برایش تکرار خواهد شد
فال چشمانی
که در نیمه راه می ماند
استخوان در گلوی شعر
به زمستان در راه بگویید
که اینبار جریده بیاید
خبری نیست
هنوز هم دیوان تردید را
توهم می نویسد
وبه پای لنگ شلیک می کند
تا بهار
یک پشته کشته در دره بین راه
ستون عبورند  در خرسان
وپلهای پشت سر
خراب نمی شوند
از شب روباه گذشته ایم
وفجر خونی تر از همیشه
دستانش را
به رسم عبادت گشوده است
تا جهان را دعا کند
وقتی که خنده ها را
از خیابان خط زده اند
   
🖋️🌿شب چراغ جاده
تا خاموش
مرغ شب آواز می خواند
جاده در مهمیز طوفان است
برف وکولاک و زمستان است
راه ها گم، عشق سرگردان
تیز تیغ مرگ
در هر گوشه ای پنهان
شب غلام حلقه در گوش
زمستان است

     
#ایرج_جمشیدی_بینا
   
✍️📒"ویترین کتابفروشی"ها قطعا از زیباترین ساخته های دست بشر محسوب می شوند
✍️📒آیدای کوچولوی من!
چهره‌ات تمام زندگیِ مرا در آینه‌ی واقعیت منعکس می ‌کند و این واقعیت آنقدر عظیم است که به افسانه می ‌ماند!

📕 مثل خون در رگ های من
👤
#احمد_شاملو
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
یادکردی از  
فرهاد مهراد (۲۹ دی ۱۳۲۲– ۹ شهریور ۱۳۸۱)

موسیقی با طعم اندوه، خاطره و امید!

یه شب مهتاب ماه میاد تو خواب

🎶
#موسیقی
شعر
#احمد_شاملو
آهنگ
#اسفندیار_منفردزاده
خواننده:
#فرهاد

@Jamais_vu20
مرثیه برای «ایگناسیو سانچز مخیاس»
خون منتشر

(۱)
نمی‌خواهم ببینمش!
بگو به ماه، بیاید
چرا که نمی‌خواهم
خون ایگناسیو را بر ماسه‌ها ببینم.

نمی‌خواهم ببینمش!
ماه ِ چارتاق
نریان ِ ابرهای رام
و میدان خاکی ِ خیال
با بیدبُنان ِ حاشیه‌اش.

نمی‌خواهم ببینمش!
خاطرم در آتش است.
یاسمن‌ها را فراخوانید
با سپیدی کوچک‌شان!

نمی‌خواهم ببینمش!
ماده گاو ِ جهان پیر
به زبان غمینش
لیسه بر پوزه‌یی می‌کشید
آلوده‌ی خونی منتشر بر خاک،
و نره گاوان ِ «گیساندو»
نیمی مرگ و نیمی سنگ
ماغ کشیدند آن سان که دو قرن
خسته از پای کشیدن بر خاک.

نه!
نمی‌خواهم ببینمش!
پله پله برمی‌شد ایگناسیو
همه‌ی مرگش بردوش.
سپیده‌دمان را می‌جست
و سپیده‌دمان نبود.
چهره‌ی واقعی ِ خود را می‌جست
و مجازش یکسر سرگردان کرد.
جسم ِ زیبایی ِ خود را می‌جست
رگ ِ بگشوده‌ی خود را یافت.

نه! مگویید، مگویید
به تماشایش بنشینم.
من ندارم دل ِ فواره‌ی جوشانی را دیدن
که کنون اندک اندک
می‌نشیند از پای
و توانایی ِ پروازش
اندک اندک
می‌گریزد از تن.
فورانی که چراغان کرده‌ست از خون
صُفّه‌های زیرین را در میدان
و فروریخته است آنگاه
روی مخمل‌ها و چرم گروهی هیجان دوست.
چه کسی برمی‌دارد فریاد
که فرود آرم سر؟

ــ نه! مگویید، مگویید
به تماشایش بنشینم.
آن زمان کاین سان دید
شاخ‌ها را نزدیک
پلک‌ها برهم نفشرد.
مادران خوف
اما
سربرآوردند
وز دل ِ جمع برآمد
به نواهای نهان این آهنگ
سوی ورزوهای لاهوت
پاسداران ِ مِهی بی‌رنگ:
در شهر سه‌ویل
شهزاده‌یی نبود
که به همسنگیش کند تدبیر،
نه دلی همچنو حقیقتجوی
نه چو شمشیر او یکی شمشیر.
زور ِ بازوی حیرت‌آور ِ او
شط غرنده‌یی ز شیران بود
و به مانند پیکری از سنگ
نقش تدبیر او نمایان بود.
نغمه‌یی آندُلسی
می‌آراست
هاله‌یی زرین بر گرد ِ سرش.
خنده‌اش سُنبل ِ رومی بود
و نمک بود
و فراست بود.
ورزا بازی بزرگ در میدان
کوه‌نشینی بی‌بدیل در کوهستان.
چه خوشخوی با سنبله‌ها
چه سخت با مهمیز!
چه مهربان با ژاله
چه چشمگیر در هفته بازارها،
و با نیزه‌ی نهایی ِ ظلمت چه رُعب‌انگیز!
اینک اما اوست
خفته‌ی خوابی نه بیداریش در دنبال
و خزه‌ها و گیاه ِ هرز
غنچه‌ی جمجمه‌اش را
به سر انگشتان ِ اطمینان
می‌شکوفانند.
و ترانه‌ساز ِ خونش باز می‌آید
می‌سُراید سرخوش از تالاب‌ها و از چمنزاران
می‌غلتد به طول شاخ‌ها لرزان
در میان میغ بر خود می‌تپد بی‌جان
از هزاران ضربت پاهای ورزوها به خود پیچان
چون زبانی تیره و طولانی و غمناک ــ
تا کنار رودباران ِ ستاره‌ها
باتلاق احتضاری در وجود آید.

آه، دیوار سفید اسپانیا!
آه، ورزای سیاه ِ رنج!
آه، خون سخت ایگناسیو!
آه بلبل‌های رگ‌هایش!

نه،
نمی‌خواهم ببینمش!
نیست،
نه جامی
که‌ش نگهدارد
نه پرستویی
که‌ش بنوشد،
یخچه‌ی نوری
که بکاهد التهابش را.
نه سرودی خوش و خرمنی از گل.
نیست
نه بلوری
که‌ش به سیم ِ خام درپوشد.

نه!
نمی‌خواهم ببینمش!


#فدریکو_گارسیا_لورکا
«سوگسرود» (۱۹۳۵)
ترجمه‌ی: #احمد_شاملو
«مرثیه برای «ایگناسیو سانچز مخیاس»
این تخته بندِ تن

(۲)


پیشانی ِ سختی‌ست سنگ
که رویاها در آن می‌نالند
بی‌آب موّاج و بی‌سرو ِ یخ زده.
گُرده‌یی‌ست سنگ، تا بار زمان را بکشد
و درختان اشکش را و نوارها و ستاره‌هایش را.

باران‌های تیره‌یی را دیده‌ام من دوان از پی موج‌ها
که بازوان بلند بیخته‌ی خویش برافراشته بودند
تا به سنگپاره‌ی پرتابی‌شان نرانند.
سنگپاره‌یی که اندام‌های‌شان را در هم می‌شکند
بی‌آن‌که به خون‌شان آغشته کند.

چرا که سنگ، دانه‌ها و ابرها را گرد می‌آورد
استخوان‌بندی چکاوک‌ها را
و گُرگان ِ سایه روشن را.
اما نه صدا برمی‌آورد، نه بلور و نه آتش،
اگر میدان نباشد.
میدان و، تنها، میدان‌های بی‌حصار.
و اینک ایگناسیوی مبارک زاد است بر سرِ سنگ.
همین و بس! ــ چه پیش آمده است؟
به چهره‌اش بنگرید:
مرگ به گوگردِ پریده رنگش فروپوشیده
رخسارِ مرد گاوی مغموم بدو داده است.

کار از کار گذشته است!
باران به دهانش می‌بارد،
هوا چون دیوانه‌یی سینه‌اش را گود وانهاده
و عشق، غرقه‌ی اشک‌های برف،
خود را بر قله‌ی گاوچر گرم می‌کند.

چه می‌گویند؟ ــ سکوتی بویناک برآسوده است.
ماییم و، در برابر ما از خویش می‌رود
این تخته‌بندِ تن
که طرح آشکار بلبلان را داشت؛
و می‌بینیمش که از حفره‌هایی بی‌انتها
پوشیده می‌شود.

چه کسی کفن را مچاله می‌کند؟
آن‌چه می‌گویند راست نیست.
این جا نه کسی می‌خواند،
نه کسی به کنجی می‌گرید
نه مهمیزی زده می‌شود،
نه ماری وحشتزده می‌گریزد.
این جا دیگر خواستار چیزی نیستم
جز چشمانی به فراخی گشوده
برای تماشای این تخته بندِ تن،
که امکان آرامیدنش نیست.

این جا خواهان دیدار مردانی هستم
که آوازی سخت دارند.
مردانی که هَیون را رام می‌کنند
و بر رودخانه‌ها ظفر می‌یابند.
مردانی که استخوان‌هاشان به صدا درمی‌آید
و با دهان پُر از خورشید و چخماق می‌خوانند.

خواستار دیدار آنانم من، این جا، رو در روی سنگ،
در برابر این پیکری که عنان گسسته است.
می‌خواهم تا به من نشان دهند راه رهایی کجاست
این ناخدا را که به مرگ پیوسته است.

می‌خواهم مرا گریه‌یی آموزند، چنان چون رودی
با مِهی لطیف و آبکنارانی ژرف
تا پیکرِ ایگناسیو را با خود ببرد
و از نظر نهان شود
بی‌آن که نفس ِ مضاعف ورزوان را بازشنود.

تا از نظر پنهان شود در میدانچه‌ی مدوّرِ ماه
که با همه خُردی
جانور محزون بی‌حرکتی باز می‌نماید.
تا از نظر پنهان شود در شب ِ محروم از سرود
ماهی‌ها و در خارزارانِ سپیدِ دودِ منجمد.

نمی‌خواهم چهره‌اش را به دستمالی فروپوشند
تا به مرگی که در اوست خوکند.

برو، ایگناسیو!
به هیابانگِ شورانگیز حسرت مخور!
بخسب!
پرواز کن!
بیارام! ــ
دریا نیز می‌میرد.


#فدریکو_گارسیا_لورکا
«سوگسرود» (۱۹۳۵)
ترجمه‌ی: #احمد_شاملو
مرثیه‌ای برای «ایگناسیو سانچز مخیاس»
غایب از نظر
(۳)




نه گاو نرت باز می‌شناسد نه انجیربُن
نه اسبان نه مورچگان خانه‌ات.
نه کودک بازت می‌شناسد نه شب
چرا که تو دیگر مرده‌ای.
نه صُلب سنگ بازت می‌شناسد
نه اطلس سیاهی که در آن تجزیه می‌شوی.
حتا خاطره‌ی خاموش تو نیز دیگر بازت نمی‌شناسد
چرا که تو دیگر مرده‌ای.
پاییز خواهد آمد، با لیسَک‌ها
با خوشه‌های ابر و قُله‌های درهمش
اما هیچ کس را سر آن نخواهد بود
که در چشمان تو بنگرد
چرا که تو دیگر مرده‌ای.
چرا که تو دیگر مرده‌ای
همچون تمامی مرده‌گان زمین.
همچون همه آن مرده‌گان
که فراموش می‌شوند
زیر پشته‌یی از آتشزنه‌های خاموش.
هیچ کس بازت نمی‌شناسد، نه. اما من
تو را می‌سرایم
برای بعدها می‌سرایم چهره‌ی تو را
و لطف تو را
کمالِ پخته‌گی معرفتت را
اشتهای تو را به مرگ و طعمِ دهان مرگ را
و اندوهی را که در ژرفای شادخوییِ تو بود.
زادنش به دیر خواهد انجامید
ــ خود اگر زاده تواند شد ــ
آندلسی مردی چنین صافی،
چنین سرشار از حوادث.
نجابتت را خواهم سرود با کلماتی که می‌موید
و نسیمی اندوهگن را که به زیتون‌زاران می‌گذرد
به خاطر می‌آورم.



#فدریکو_گارسیا_لورکا
«سوگسرود» (۱۹۳۵)
ترجمه‌ی: #احمد_شاملو
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مرثیه‌ای برای #فروغ_فرخزاد با صدای #احمد_شاملو بر روی تصاویری از تشییع پیکرش...

۲۴ بهمن سالگرد مرگ فروغ فرخزاد
Audio
میروی و گریه می آید مرا ....
اندکی بنشین که باران بگذرد ...!

#امیر_خسرو_دهلوی


آواز : #استاد_همایون_شجریان🍃
دکلمه : #احمد_شاملو
Wrecked °
Imagine Dragons
چقدر جایِ تو
اینجا
کنارِ من تویِ نگاهِ من
‏خالی است...

#احمد_شاملو
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بسیاری از شاعران و نویسندگان بزرگ دنیا بوده‌اند که می‌توان گفت بهترین آثار، و در واقع آثار اصلی خودشان را پس از چهل‌سالگی نوشته‌اند.

هنوز برای من دیر نشده. فقط یک انگیزه لازم است. و کدام انگیزه درخشان‌تر و عظیم‌تر از تو، آیدای من؟



📚 #مثل_خون_در_رگ‌های_من
🖊
#احمد_شاملو
✍️📒آیدای کوچولوی من!
چهره‌ات تمام زندگیِ مرا در آینه‌ی واقعیت منعکس می ‌کند و این واقعیت آنقدر عظیم است که به افسانه می ‌ماند!

📕 مثل خون در رگ های من
👤
#احمد_شاملو
.

من بامدادم
بامداد طلوع شعر و خالق زندگی
بر مرگ تواناتر و بر نااميدی چيره تر
كلامش جاودانگی است در عصر خفقان و سانسور
كاشف كلمات آزادی و تصويرگر عشق و اميد
و حاضرترين غايب لحظات زندگی...

#احمد_شاملو

دوم مرداد سالروز سکوت شاعر بزرگ آزادی
#احمدشاملو
#درگذشت_شاعر
دوم مرداد
#احمد_شاملو

مرهم زخم های کهنه ام 
کنج لبان توست !
بوسه نمیخواهم
چیزی بگو



احمد شاملو و همسرش آیدا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
رقص اصیل ایرانی

موسیقی: زلفای قجری
با صدای استاد محمدرضا شجریان

ما نوشتیم و گریستیم،
ما خنده ‌کنان به رقص برخاستیم،
ما نعره ‌زنان از سر جان گذشتیم،
کس را پروای ما نبود.

#احمد_شاملو



‌‌‎
یک دقیقه صدای او
AudioTrim
ما نیز…
از دفتر «در آستانه»

به محمدجواد گلبن

ما نیز روزگاری
لحظه‌یی سالی قرنی هزاره‌یی ازاین پیش‌تَرَک
هم در این‌جای ایستاده بودیم،
بر این سیّاره بر این خاک
در مجالی تنگ ــ هم‌ازاین‌دست ــ
در حریرِ ظلمات، در کتانِ آفتاب
در ایوانِ گسترده‌ی مهتاب
در تارهای باران
در شادَرْوانِ بوران
در حجله‌ی شادی
در حصارِ اندوه
 
تنها با خود
تنها با دیگران
یگانه در عشق
یگانه در سرود
سرشار از حیات
سرشار از مرگ.
 

 
ما نیز گذشته‌ایم
چون تو بر این سیاره بر این خاک
در مجالِ تنگِ سالی چند
هم از این‌جا که تو ایستاده‌ای اکنون
فروتن یا فرومایه
خندان یا غمین
سبک‌پای یا گران‌بار
آزاد یا گرفتار.
 

 
ما نیز
روزگاری
آری.
 
آری
ما نیز
روزگاری…
 
۲۲ دی ۱۳۷۲
#احمد_شاملو