🌱#جسم_سرد
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_دویستوشصتویک
سرش رو تکون داد و در رو باز کرد .. پیاده شدم و به این فکر کردم تهش چی میشه ؟؟؟ حوصله
ی خونه رو نداشتم.
راه رفتم که گوشیم زنگ خورد ... امیرعلی ... نفس گرفتم :
-بله ؟
-رای دادگاه صادر شد .
قلبم نزد ... حرفی نزدم ... کاش زودتر بگه ...
-برای هر کودوم هم زندانی بریدن و هم ضربه ی شلاق قراره تمام پولایی که گرفتن پس بدن به
خانواده ها .
گوشی تو دستم خشک شد ... زندانی ... شلاق ... شلاق ... چرا با خودشون این کار رو کردن ...
چرا با ما این کار
رو کردن ؟؟؟
-عاطی خوبی ؟ حرف بزن ..
و فقط تونستم بگم :
-خدافظ .
نه تعداد سال های زندان رو میخواستم و نه تعداد شلاق ها رو ... من روی دلم سخت پا میذاشتم
... سخت ...
روی نیمکت پارک نشستم ... انقدر فکرم درگیر بود که نمیفهمیدم کجا میرم و چی کار میکنم ...
لب زدم :
-یا زینب ... من کار درستی کردم ؟؟ این نقشه رو از روی نفرت نکشیدم .. شایدم از رو نفرت بوده
... من چیکار
کردم ؟؟ عمه زینب چیکار کنم با بقیه ؟؟ چیکار کنم ؟؟
کاش یه بار جوابم رو میداد ...
و یه زن گاهی میتونه مرد باشه ..
از جام بلند شدم .. نشستن روی نیمکت و فکر کردن چیزی رو حل نمیکرد کاش گذر زمان قلبم رو
آروم کنه ...
برگ هایی که زیر پام له میشد منو یاد خودم مینداخت ... منم له شدم .. منو له کردن ... به گذشته
فکر کردم ، به دو
یا سه سال پیش ...گرم تر از الان بودم ... صبور تر ... خوش خنده تر ... شیطون تر ... به خنده
های از ته دلم فکر
کردم و دلم برای اون روزا تنگ شد ... اون روزا کمتر با بقیه لج میکردم .. کم تر جبهه میگرفتم در
برابر همه چی..
کمتر متنفر بودم از همه چیز و همه کس ... اون روزا مهربون بودم و از مهربونی بدم نمیومد .. اون
روزا دوست
داشتن رو میفهمیدم و نمیترسیدم از دوست داشتن .. از عشق ... اون روزها گرم بودم ولی حالا ...
سرد شدم ... یخ شدم .. تلخ شدم ... ولی خودم میدونم اون قدرها مه بقیه فکر میکنن بد نیستم ...
زود سردم کردن ...
مثل یه بخار ... بخاری که سرد شد ...
همیشه تو فکر اینم که تو رو ... من در آینده کجا میبینم ...
با چه حسی با تو رو به رو میشم ... خوبه حالم یا بازم غمگینم ...
بی تفاوت رد میشی یا این که ... دست دلواپسم رو میگیری ...
من شباهت به خودم دارم یا ... تو نگام دنبال یه تغییری ...
تو بارون قدم زدن بی چتر ... چجوری یادت رفت ؟ ...
چجوری تونستی ؟ .... من اون قدر دلم برات تنگه ...
که بر میگشتی بهم ... اگه میدونستی ...
*
-چیییییییییییییییی ؟
-دیوونه بابات داره بر میگرده تا چند روز دیگه میبینیش ..
دردی که تو گلوم نشست از خوشحالی بود ... بغضی که داشتم از دلتنگی بود ...
-راست میگی ؟
-پ ن پ پاشو به خودت برس .
نفهمیدم چجوری خداحافظی کردم ... اشکی که روی گونم ریخت پاک کردم ... بعد از چهار ماه
میومد ... چهارماهی
که خدا میدونه چی گذشت به ما ... مادر میگفت میاد ... دختر عمو میگفت میاد ... سعیده میگفت
میاد ...
و تا نمیدیدمش باور نمیکردم ... یاد گرفته بودم باور نکنم ... هی چیز رو ...
شاید بعد از این همه درد این تنها خبری بود که لبخند روی لبم نشوند ... کاش زودتر میومدی ...
اومد... با تاخیر دوروزه ولی اومد ... تو ذهنم بود که محکم بغلش کنم .. محکم ببوسمش و بگم
چقدر دلم براش تنگ
شده ولی ... من نمیتونستم .. من بلد نبودم .. فقط چند لحظه تو بغل پدر موندم و ... به چشماش
نگاه کردم شاید تمام
دل تنگی .. تمام زجرها رو تو چشمام میدید ... دیگه نمیخواستم بره سفر ... من از سفرهای
کاریش هم میترسیدم ...
خوشبختی یعنی قلب پدرت بتپه ..
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_دویستوشصتویک
سرش رو تکون داد و در رو باز کرد .. پیاده شدم و به این فکر کردم تهش چی میشه ؟؟؟ حوصله
ی خونه رو نداشتم.
راه رفتم که گوشیم زنگ خورد ... امیرعلی ... نفس گرفتم :
-بله ؟
-رای دادگاه صادر شد .
قلبم نزد ... حرفی نزدم ... کاش زودتر بگه ...
-برای هر کودوم هم زندانی بریدن و هم ضربه ی شلاق قراره تمام پولایی که گرفتن پس بدن به
خانواده ها .
گوشی تو دستم خشک شد ... زندانی ... شلاق ... شلاق ... چرا با خودشون این کار رو کردن ...
چرا با ما این کار
رو کردن ؟؟؟
-عاطی خوبی ؟ حرف بزن ..
و فقط تونستم بگم :
-خدافظ .
نه تعداد سال های زندان رو میخواستم و نه تعداد شلاق ها رو ... من روی دلم سخت پا میذاشتم
... سخت ...
روی نیمکت پارک نشستم ... انقدر فکرم درگیر بود که نمیفهمیدم کجا میرم و چی کار میکنم ...
لب زدم :
-یا زینب ... من کار درستی کردم ؟؟ این نقشه رو از روی نفرت نکشیدم .. شایدم از رو نفرت بوده
... من چیکار
کردم ؟؟ عمه زینب چیکار کنم با بقیه ؟؟ چیکار کنم ؟؟
کاش یه بار جوابم رو میداد ...
و یه زن گاهی میتونه مرد باشه ..
از جام بلند شدم .. نشستن روی نیمکت و فکر کردن چیزی رو حل نمیکرد کاش گذر زمان قلبم رو
آروم کنه ...
برگ هایی که زیر پام له میشد منو یاد خودم مینداخت ... منم له شدم .. منو له کردن ... به گذشته
فکر کردم ، به دو
یا سه سال پیش ...گرم تر از الان بودم ... صبور تر ... خوش خنده تر ... شیطون تر ... به خنده
های از ته دلم فکر
کردم و دلم برای اون روزا تنگ شد ... اون روزا کمتر با بقیه لج میکردم .. کم تر جبهه میگرفتم در
برابر همه چی..
کمتر متنفر بودم از همه چیز و همه کس ... اون روزا مهربون بودم و از مهربونی بدم نمیومد .. اون
روزا دوست
داشتن رو میفهمیدم و نمیترسیدم از دوست داشتن .. از عشق ... اون روزها گرم بودم ولی حالا ...
سرد شدم ... یخ شدم .. تلخ شدم ... ولی خودم میدونم اون قدرها مه بقیه فکر میکنن بد نیستم ...
زود سردم کردن ...
مثل یه بخار ... بخاری که سرد شد ...
همیشه تو فکر اینم که تو رو ... من در آینده کجا میبینم ...
با چه حسی با تو رو به رو میشم ... خوبه حالم یا بازم غمگینم ...
بی تفاوت رد میشی یا این که ... دست دلواپسم رو میگیری ...
من شباهت به خودم دارم یا ... تو نگام دنبال یه تغییری ...
تو بارون قدم زدن بی چتر ... چجوری یادت رفت ؟ ...
چجوری تونستی ؟ .... من اون قدر دلم برات تنگه ...
که بر میگشتی بهم ... اگه میدونستی ...
*
-چیییییییییییییییی ؟
-دیوونه بابات داره بر میگرده تا چند روز دیگه میبینیش ..
دردی که تو گلوم نشست از خوشحالی بود ... بغضی که داشتم از دلتنگی بود ...
-راست میگی ؟
-پ ن پ پاشو به خودت برس .
نفهمیدم چجوری خداحافظی کردم ... اشکی که روی گونم ریخت پاک کردم ... بعد از چهار ماه
میومد ... چهارماهی
که خدا میدونه چی گذشت به ما ... مادر میگفت میاد ... دختر عمو میگفت میاد ... سعیده میگفت
میاد ...
و تا نمیدیدمش باور نمیکردم ... یاد گرفته بودم باور نکنم ... هی چیز رو ...
شاید بعد از این همه درد این تنها خبری بود که لبخند روی لبم نشوند ... کاش زودتر میومدی ...
اومد... با تاخیر دوروزه ولی اومد ... تو ذهنم بود که محکم بغلش کنم .. محکم ببوسمش و بگم
چقدر دلم براش تنگ
شده ولی ... من نمیتونستم .. من بلد نبودم .. فقط چند لحظه تو بغل پدر موندم و ... به چشماش
نگاه کردم شاید تمام
دل تنگی .. تمام زجرها رو تو چشمام میدید ... دیگه نمیخواستم بره سفر ... من از سفرهای
کاریش هم میترسیدم ...
خوشبختی یعنی قلب پدرت بتپه ..
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوشصتویک
با رسيدن به خونه به ناچار از ماشين پياده شدم ولي دلم
نميومد دامون تنها بزارم به خاطر همين رو به خانم بزرگ
گفتم:
_خانم جان من با دامون ميرم كه موقع برگشت تنها نباشه
شما هيلارو ببرين داخل..
خانم بزرگ دست هيلارو گرفت گفت:
_باشه عزيز م
لبخند ي زدم و به سمت در جلو حركت كردم هنوز دستم به
در نرسيده بود كه با صداي اقاجون سمتش برگشتم كه گفت:
_هيلدا نميخواد بر ي ...
با چشماي از حدقه بيرون زده سمتش برگشتم گفتم؛
_چرا ؟
_بريم داخل باهات حرف دار م
با شنيدن حرفش دلشوره ي عجيبي به دلم چنگ زد
نگاه ملتمسي به دامون كردم كه از ماشين پياده شد گفت:
_اقاجون بزارين براي بعد... خسته ايد
الان هيلدا با من بياد كه تنها نباشم
اقاجون عصاشو بالا اورد و به سمت دامون گرفتش تحديد وار
گفت:
_بشين برو پسر جان
انقدر با من يكه به دو نكن
"دامون"
نگاه كوتاهي به حال زار هيلدا انداختم به ناچار دوباره پست
رول نشيتم و استارت زدم
از اينه ماشين ديدم چطور هيلدا با استرس پست سر اقاجون
وارد حياط شد
ا ي كاش اقا جون دست از اين كارش برداره..
❌همراهان گرامی برای دریافت فایل کامل رمان به کانال زیر مراجعه کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
ديگه رسما داشتم رد ميدادم..
حالا كه بعد از سالها داشتم طعم خوشبختيو كنار هيلدا
ميكشيدم داشت زندگيمو خراب ميكرد!..
انقدر درگير فكر و خيال بودم كه اص لا نفهميدم كي رسيدم
جلوي خونه ي دني ا
با اريا تماس گرفتم ازش خواستم كه به عسل بگه بياد پايين...
اونم بعد از اينكه يك رب منو معطل كرد بلاخره اومد..
برخلاف تصورم كه فكر ميكردم با وجود دانيال عقب ميشينه
در جلورو باز كرد روي صندلي نشست..
نگاه دقيقي بهم انداخت گفت:
_سلام
نميخواستم مزاحمت بشما ولي اقاجون خيلي اصرار كرد تو
بيايي دنبالمون..
بدون اينكه كوچيكترين نگاهي سمتش بندازم گفتم:
_اشكال نداره...
حتي حوصله ي ناز كردن دانيالم نداشتم چه برسه عسل...بعد
پامو روي گاز گزاشتم با بيشترين سرعت ممكن حركت كرد م..
خيلي دلم ميخواست بدونم عسل هم از جريان خبر داره يا نه
ولي نميدونستم چطوري ازش سوال كنم كه برداش اشتباهي
نكنه و فكر نكنه منم دلم ميخواد..
داشتم توي ذهنم دنبال جمله ي مناسبي ميگشتم كه خودش
گفت:
_ميدونم از پيشنهاد اقا بزرگ خبر دار ي
نياز نيست حالا براي من قيافه بگير ي
از سرعتم كم كردم و گفتم:
_خبر داري و عين خيالت نيست؟
چرا با اقاجون مخالفت نكردي؟
پوزخند ي زد و با كمال پرويي گفت:
_مخالفت كنم؟
اونوقت چرا ؟
از اين همه ريلكسيش و پوزخندش خونم به جوش اومد پامو
به شدت گزاشتم روي ترمز ماشينو كنار خيابون پارك كرد م
عسل كه از حركت يهويم ترسيده بود گفت:
_وا چته وحشي شدي نميكي بچه ميترسه ؟
اخم غليظي بهش كردم گفتم:
_چيه نكنه از پيشنهاد اقاجون بدتم نيومده؟ ؟.(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوشصتویک
با رسيدن به خونه به ناچار از ماشين پياده شدم ولي دلم
نميومد دامون تنها بزارم به خاطر همين رو به خانم بزرگ
گفتم:
_خانم جان من با دامون ميرم كه موقع برگشت تنها نباشه
شما هيلارو ببرين داخل..
خانم بزرگ دست هيلارو گرفت گفت:
_باشه عزيز م
لبخند ي زدم و به سمت در جلو حركت كردم هنوز دستم به
در نرسيده بود كه با صداي اقاجون سمتش برگشتم كه گفت:
_هيلدا نميخواد بر ي ...
با چشماي از حدقه بيرون زده سمتش برگشتم گفتم؛
_چرا ؟
_بريم داخل باهات حرف دار م
با شنيدن حرفش دلشوره ي عجيبي به دلم چنگ زد
نگاه ملتمسي به دامون كردم كه از ماشين پياده شد گفت:
_اقاجون بزارين براي بعد... خسته ايد
الان هيلدا با من بياد كه تنها نباشم
اقاجون عصاشو بالا اورد و به سمت دامون گرفتش تحديد وار
گفت:
_بشين برو پسر جان
انقدر با من يكه به دو نكن
"دامون"
نگاه كوتاهي به حال زار هيلدا انداختم به ناچار دوباره پست
رول نشيتم و استارت زدم
از اينه ماشين ديدم چطور هيلدا با استرس پست سر اقاجون
وارد حياط شد
ا ي كاش اقا جون دست از اين كارش برداره..
❌همراهان گرامی برای دریافت فایل کامل رمان به کانال زیر مراجعه کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
ديگه رسما داشتم رد ميدادم..
حالا كه بعد از سالها داشتم طعم خوشبختيو كنار هيلدا
ميكشيدم داشت زندگيمو خراب ميكرد!..
انقدر درگير فكر و خيال بودم كه اص لا نفهميدم كي رسيدم
جلوي خونه ي دني ا
با اريا تماس گرفتم ازش خواستم كه به عسل بگه بياد پايين...
اونم بعد از اينكه يك رب منو معطل كرد بلاخره اومد..
برخلاف تصورم كه فكر ميكردم با وجود دانيال عقب ميشينه
در جلورو باز كرد روي صندلي نشست..
نگاه دقيقي بهم انداخت گفت:
_سلام
نميخواستم مزاحمت بشما ولي اقاجون خيلي اصرار كرد تو
بيايي دنبالمون..
بدون اينكه كوچيكترين نگاهي سمتش بندازم گفتم:
_اشكال نداره...
حتي حوصله ي ناز كردن دانيالم نداشتم چه برسه عسل...بعد
پامو روي گاز گزاشتم با بيشترين سرعت ممكن حركت كرد م..
خيلي دلم ميخواست بدونم عسل هم از جريان خبر داره يا نه
ولي نميدونستم چطوري ازش سوال كنم كه برداش اشتباهي
نكنه و فكر نكنه منم دلم ميخواد..
داشتم توي ذهنم دنبال جمله ي مناسبي ميگشتم كه خودش
گفت:
_ميدونم از پيشنهاد اقا بزرگ خبر دار ي
نياز نيست حالا براي من قيافه بگير ي
از سرعتم كم كردم و گفتم:
_خبر داري و عين خيالت نيست؟
چرا با اقاجون مخالفت نكردي؟
پوزخند ي زد و با كمال پرويي گفت:
_مخالفت كنم؟
اونوقت چرا ؟
از اين همه ريلكسيش و پوزخندش خونم به جوش اومد پامو
به شدت گزاشتم روي ترمز ماشينو كنار خيابون پارك كرد م
عسل كه از حركت يهويم ترسيده بود گفت:
_وا چته وحشي شدي نميكي بچه ميترسه ؟
اخم غليظي بهش كردم گفتم:
_چيه نكنه از پيشنهاد اقاجون بدتم نيومده؟ ؟.(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوشصتویک
"دامون"
نگاه كوتاهي به حال زار هيلدا انداختم به ناچار دوباره پست
رول نشيتم و استارت زدم
از اينه ماشين ديدم چطور هيلدا با استرس پست سر اقاجون
وارد حياط شد
ا ي كاش اقا جون دست از اين كارش برداره..
ديگه رسما داشتم رد ميدادم..
حالا كه بعد از سالها داشتم طعم خوشبختيو كنار هيلدا
ميكشيدم داشت زندگيمو خراب ميكرد!..
انقدر درگير فكر و خيال بودم كه اص لا نفهميدم كي رسيدم
جلوي خونه ي دني ا
با اريا تماس گرفتم ازش خواستم كه به عسل بگه بياد پايين...
اونم بعد از اينكه يك رب منو معطل كرد بلاخره اومد..
برخلاف تصورم كه فكر ميكردم با وجود دانيال عقب ميشينه
در جلورو باز كرد روي صندلي نشست..
نگاه دقيقي بهم انداخت گفت:
_سلام
نميخواستم مزاحمت بشما ولي اقاجون خيلي اصرار كرد تو
بيايي دنبالمون..
بدون اينكه كوچيكترين نگاهي سمتش بندازم گفتم:
_اشكال نداره...
حتي حوصله ي ناز كردن دانيالم نداشتم چه برسه عسل...بعد
پامو روي گاز گزاشتم با بيشترين سرعت ممكن حركت كرد م..
خيلي دلم ميخواست بدونم عسل هم از جريان خبر داره يا نه
ولي نميدونستم چطوري ازش سوال كنم كه برداش اشتباهي
نكنه و فكر نكنه منم دلم ميخواد..
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
داشتم توي ذهنم دنبال جمله ي مناسبي ميگشتم كه خودش
گفت:
_ميدونم از پيشنهاد اقا بزرگ خبر دار ي
نياز نيست حالا براي من قيافه بگير ي
از سرعتم كم كردم و گفتم:
_خبر داري و عين خيالت نيست؟
چرا با اقاجون مخالفت نكردي؟
پوزخند ي زد و با كمال پرويي گفت:
_مخالفت كنم؟
اونوقت چرا ؟
از اين همه ريلكسيش و پوزخندش خونم به جوش اومد پامو
به شدت گزاشتم روي ترمز ماشينو كنار خيابون پارك كرد م
عسل كه از حركت يهويم ترسيده بود گفت:
_وا چته وحشي شدي نميكي بچه ميترسه ؟
اخم غليظي بهش كردم گفتم:
_چيه نكنه از پيشنهاد اقاجون بدتم نيومده؟ ؟
لباشو با زبونش خيس كرد
طبق عادتي كه داشت با صداي عشوه مانند و وسوسه انگيزي
گفت:
_ميدوني كه نميتونم با اقاجون مخالفت كنم..
و تابع تصميمات ايشونم...
_هه از كي تا حالا انقدر حرفاي اقاجون برات مهم شدن...!؟(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست...
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوشصتویک
"دامون"
نگاه كوتاهي به حال زار هيلدا انداختم به ناچار دوباره پست
رول نشيتم و استارت زدم
از اينه ماشين ديدم چطور هيلدا با استرس پست سر اقاجون
وارد حياط شد
ا ي كاش اقا جون دست از اين كارش برداره..
ديگه رسما داشتم رد ميدادم..
حالا كه بعد از سالها داشتم طعم خوشبختيو كنار هيلدا
ميكشيدم داشت زندگيمو خراب ميكرد!..
انقدر درگير فكر و خيال بودم كه اص لا نفهميدم كي رسيدم
جلوي خونه ي دني ا
با اريا تماس گرفتم ازش خواستم كه به عسل بگه بياد پايين...
اونم بعد از اينكه يك رب منو معطل كرد بلاخره اومد..
برخلاف تصورم كه فكر ميكردم با وجود دانيال عقب ميشينه
در جلورو باز كرد روي صندلي نشست..
نگاه دقيقي بهم انداخت گفت:
_سلام
نميخواستم مزاحمت بشما ولي اقاجون خيلي اصرار كرد تو
بيايي دنبالمون..
بدون اينكه كوچيكترين نگاهي سمتش بندازم گفتم:
_اشكال نداره...
حتي حوصله ي ناز كردن دانيالم نداشتم چه برسه عسل...بعد
پامو روي گاز گزاشتم با بيشترين سرعت ممكن حركت كرد م..
خيلي دلم ميخواست بدونم عسل هم از جريان خبر داره يا نه
ولي نميدونستم چطوري ازش سوال كنم كه برداش اشتباهي
نكنه و فكر نكنه منم دلم ميخواد..
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
داشتم توي ذهنم دنبال جمله ي مناسبي ميگشتم كه خودش
گفت:
_ميدونم از پيشنهاد اقا بزرگ خبر دار ي
نياز نيست حالا براي من قيافه بگير ي
از سرعتم كم كردم و گفتم:
_خبر داري و عين خيالت نيست؟
چرا با اقاجون مخالفت نكردي؟
پوزخند ي زد و با كمال پرويي گفت:
_مخالفت كنم؟
اونوقت چرا ؟
از اين همه ريلكسيش و پوزخندش خونم به جوش اومد پامو
به شدت گزاشتم روي ترمز ماشينو كنار خيابون پارك كرد م
عسل كه از حركت يهويم ترسيده بود گفت:
_وا چته وحشي شدي نميكي بچه ميترسه ؟
اخم غليظي بهش كردم گفتم:
_چيه نكنه از پيشنهاد اقاجون بدتم نيومده؟ ؟
لباشو با زبونش خيس كرد
طبق عادتي كه داشت با صداي عشوه مانند و وسوسه انگيزي
گفت:
_ميدوني كه نميتونم با اقاجون مخالفت كنم..
و تابع تصميمات ايشونم...
_هه از كي تا حالا انقدر حرفاي اقاجون برات مهم شدن...!؟(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست...
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg