🌱#جسم_سرد
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_دویستوشصتوچهار
عاطفه :
خفت میکنم غزاله میدونم کار خودته ... بهرام و امیرعلی بی حرف رو به روم نشسته بودن و منم
بی حرف با گوشیم
مشغول بودم ...
امیرعلی :
-تا کِی میخوای تو این حالت باشی ؟
خونسرد تر از همیشه گفتم :
-تا وقتی رو حرفم حساب کنی زنگ نزنی به طناز ..
حرص دادنشون انرژی رو تو تمام اعضای بدنم پخش میکرد ... کلافه نیم خیز شد :
-تمومش کن عاطفه یه غلطی کردیم حالا ..
ابروم را بالا دادم خیلی راحت حرف میزد ... من دیگه حوصله نداشتم :
-خوب منم حرفی نزدم از این غلطا زیاد بکنین مهم نیست ..
بهرام :
-عاطفه ما که معذرت خواهی کردیم خواهر من ول کن دیگه .
گوشی رو روی عسلی کنار مبل گذاشتم :
-اون کفتارهای پیر مغز قرار نیست تا آخر عمرمون و عمرشون اون تو بمونن دیر یا زود بر میگردن
.. مطمئنم که
از این محله تکون نمیخورن ،به دخترای این محل کاری ندارن ولی از اینجا نمیرن جلوی
چشممونن اینو میفهمین ؟
اونا فهمیدن همه ی اینا زیر سر من بوده .. قطعا به فکر انتقام هستن اگه قرار باشه بعد از اون
دوباره این وضع
باشه پس بهتره از همین الان دیگه مثل همیشه نباشیم ..
بهرام اخم کرد و صورت امیرعلی سرخ شد ....
بهرام :
-ما مُردیم ؟ غلط کردن میزنم تو دهنشون ...
پریدم وسط حرفش :
-فعلا که میزنین تو دهن من نه اونا ..
امیرعلی :
-ما واقعا اون روز تعادل روانی نداشتیم ... قرار نیست باز هم تکرارشه ...
به چشمای ملتمس غزاله و دستای لرزونش نگاه کردم ... از جام بلند شدم و جدی تر از همیشه
گفتم :
-باشه قبول .. مثل قبل .. ولی اگه یکبار دیگه ... به قرآن یک بار دیگه صداتون بره بالا به من شک
کنین و دخالت
بیجا بکنین تو کارای من دیگه نه من نه شماها دیگه اون موقع غزاله رو هم میذارم کنار ...
شکه شدن هر سه تاشون رو فهمیدم ولی لازم بود .. من دیگه با کسی تو این مورد شوخی
نداشتم ...
به سمت در رفتم ..
غزاله :
-کجا میری ؟ مگه نگفتی مثل قبل ؟؟
شمام فکر کردین میخواستم برم خونه ؟؟؟ برگشتم :
-آره مثل قبل ولی الان دارم باید برم .
بهرام :
-کجا ؟ چرا لوس بازی در میاری ؟
-برو بابا لوس بازی چیه ترکیدم ..
خودم رو تو دستشویی پرت کردم دیگه نمیشد تحمل کرد .. صدای خنده ی هر سه تاشون اومد و
مهم این بود که
به آرامش ابدی رسیدم خخخخ ...
به خونه ی رو به رویی نگاه کردم ... خونه ای که کسی توش نبود ... خونه ای که ویرانه بود در
معنای واقعی ...
صدای پارس سگی منو به خودم آورد ... نگاهش کردم .. سگی که روزی منو میترسوند و حالا ...
از تکون دادن دمش فهمیدم به نظرش آشنا میام .. من از این سگ ویا هیچ سگ دیگه ای
نمیترسیدم ... سگ ها گاهی
انسانیت بیشتر نسبت به بعضی انسان ها دارن ...
چوبی از پای درخت برداشتم و روی سرش کشیدم :
-تو خیلی آدم تر از صاحبتی ...
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_دویستوشصتوچهار
عاطفه :
خفت میکنم غزاله میدونم کار خودته ... بهرام و امیرعلی بی حرف رو به روم نشسته بودن و منم
بی حرف با گوشیم
مشغول بودم ...
امیرعلی :
-تا کِی میخوای تو این حالت باشی ؟
خونسرد تر از همیشه گفتم :
-تا وقتی رو حرفم حساب کنی زنگ نزنی به طناز ..
حرص دادنشون انرژی رو تو تمام اعضای بدنم پخش میکرد ... کلافه نیم خیز شد :
-تمومش کن عاطفه یه غلطی کردیم حالا ..
ابروم را بالا دادم خیلی راحت حرف میزد ... من دیگه حوصله نداشتم :
-خوب منم حرفی نزدم از این غلطا زیاد بکنین مهم نیست ..
بهرام :
-عاطفه ما که معذرت خواهی کردیم خواهر من ول کن دیگه .
گوشی رو روی عسلی کنار مبل گذاشتم :
-اون کفتارهای پیر مغز قرار نیست تا آخر عمرمون و عمرشون اون تو بمونن دیر یا زود بر میگردن
.. مطمئنم که
از این محله تکون نمیخورن ،به دخترای این محل کاری ندارن ولی از اینجا نمیرن جلوی
چشممونن اینو میفهمین ؟
اونا فهمیدن همه ی اینا زیر سر من بوده .. قطعا به فکر انتقام هستن اگه قرار باشه بعد از اون
دوباره این وضع
باشه پس بهتره از همین الان دیگه مثل همیشه نباشیم ..
بهرام اخم کرد و صورت امیرعلی سرخ شد ....
بهرام :
-ما مُردیم ؟ غلط کردن میزنم تو دهنشون ...
پریدم وسط حرفش :
-فعلا که میزنین تو دهن من نه اونا ..
امیرعلی :
-ما واقعا اون روز تعادل روانی نداشتیم ... قرار نیست باز هم تکرارشه ...
به چشمای ملتمس غزاله و دستای لرزونش نگاه کردم ... از جام بلند شدم و جدی تر از همیشه
گفتم :
-باشه قبول .. مثل قبل .. ولی اگه یکبار دیگه ... به قرآن یک بار دیگه صداتون بره بالا به من شک
کنین و دخالت
بیجا بکنین تو کارای من دیگه نه من نه شماها دیگه اون موقع غزاله رو هم میذارم کنار ...
شکه شدن هر سه تاشون رو فهمیدم ولی لازم بود .. من دیگه با کسی تو این مورد شوخی
نداشتم ...
به سمت در رفتم ..
غزاله :
-کجا میری ؟ مگه نگفتی مثل قبل ؟؟
شمام فکر کردین میخواستم برم خونه ؟؟؟ برگشتم :
-آره مثل قبل ولی الان دارم باید برم .
بهرام :
-کجا ؟ چرا لوس بازی در میاری ؟
-برو بابا لوس بازی چیه ترکیدم ..
خودم رو تو دستشویی پرت کردم دیگه نمیشد تحمل کرد .. صدای خنده ی هر سه تاشون اومد و
مهم این بود که
به آرامش ابدی رسیدم خخخخ ...
به خونه ی رو به رویی نگاه کردم ... خونه ای که کسی توش نبود ... خونه ای که ویرانه بود در
معنای واقعی ...
صدای پارس سگی منو به خودم آورد ... نگاهش کردم .. سگی که روزی منو میترسوند و حالا ...
از تکون دادن دمش فهمیدم به نظرش آشنا میام .. من از این سگ ویا هیچ سگ دیگه ای
نمیترسیدم ... سگ ها گاهی
انسانیت بیشتر نسبت به بعضی انسان ها دارن ...
چوبی از پای درخت برداشتم و روی سرش کشیدم :
-تو خیلی آدم تر از صاحبتی ...
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوشصتوچهار
از پله ها پايين رفتم راهمو به سمت اشپزخونه كج كردم ولي
جز چندتا خدمتكار كس ديگه ايي نبود...
يكيشون با ديدنم گفت:
_اقا صبحانه براتون بيارم!؟
دستي به نشانه ينه توي هوا تكان دادم گفتم:
_هيلدا خانم كجان؟
صبح خيلي زود بيدار شدن و به خواهرشون صبحانه دادن
خودشونم چيزي نخوردن
بعدم رفتن توي حياط...
_بسيار خوب ميز صبحانه رو مفصل بچين تا بيام
همون جور كه حدث ميزدم دوتايي با هيلا روي تاب بودن
هيلد ا نشسته بود هيلا سرشو روي پاي خواهرش گزاشته بود
و انگار خواب بود..
با شنيدن صداي پام هيلدا سمتم برگشت با چشمايي كه غم
از توشون ميباريد بهم خيره شد
سعي كردم عادي باشم
شاد باشم
تا اتفاقاي ديشب و فراموش كنه
تو ي هوا دستي تكان دادم گف ت:
_سلام خوب تنها تنها خلوت كردين خواهرا باهم.
لبخند تلخي زد گفت:
_ما هميشه تنها بوديم و تو خلوت..
از حرفش ته دلم يخ بست...به هيلاي غرق خواب خيره شدم
گفتم:
_الان كه ديگه تنها نيستين...
پس من چيم خانوم؟!
لبخندش رنگ و بوي ديگه ايي به خودش گرفت به رو به رو
خيره شد گفت:
_تو سايه ي سرموني...
بعد با صداي اروم تري ادامه داد:
_وقتي مامان و بابا مردن
من موندم با يه بچه ي كوچيك كه همه نحسش ميدونستن..
من موندم با دختر بچه ايي كه يه دقيقه هم ساكت نميشد..
من موندم و تنهايي هاي پايان ناپذيرم..
❌همراهان گرامی برای دریافت فایل کامل رمان به کانال زیر مراجعه کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
هيچ كس براي كمك بهم نميومد
بهم گفتن بايد هيلارو ببرن پرورشگا ه
ادمايي كه ادعاي اصيل بودن داشتن كور شده بودن...
ولي مگه من ميزاشتم اين كارو كنن...
تنها يادگاري مامان بابارو بدم بببرن?
يه شب كه همشون خواب بودن تموم طلاها و پولايي كه
داشتم برداشتم با يه كوله پشتي از اون خونه ي اشرافي فرار
كردم...
چي داشتم ميشنيدم!هيلدا خانواده داشت ؟
اونم يه خانواده ي اصيل؟
باور چيزايي كه داشتم ميشنيدم خيلي برام سخت بود..
چرا تا الان هيلدا حرفي ازشون بهم نزده بود؟
مقصر خودمم بودم كه هيچ وقت نخواستم درباره ي خانوادش
چيزي بدونم...
جلو ي پاش زانو زدم گفتم:
_چرا تا الان حرفي بهم نزد ي
_چه حرفي ؟
_اينكه خانواده ايي دار ي
پوزخند ي زد و گفت:
_ولي من بي كس و كارم
كسيو جز خواهرم ندارم.
فقط داييم بود كه مارو دوست داشت و پشتمون بود..
كنجكاو گفتم:
_خوب الان كجاس؟
چرا تنهاتون گزاشت..
با صداي بغض الودي گفت:
_بعد از فوت مامان مثل ديونه ها شد
و چند ماه بعد از ايران رفت(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوشصتوچهار
از پله ها پايين رفتم راهمو به سمت اشپزخونه كج كردم ولي
جز چندتا خدمتكار كس ديگه ايي نبود...
يكيشون با ديدنم گفت:
_اقا صبحانه براتون بيارم!؟
دستي به نشانه ينه توي هوا تكان دادم گفتم:
_هيلدا خانم كجان؟
صبح خيلي زود بيدار شدن و به خواهرشون صبحانه دادن
خودشونم چيزي نخوردن
بعدم رفتن توي حياط...
_بسيار خوب ميز صبحانه رو مفصل بچين تا بيام
همون جور كه حدث ميزدم دوتايي با هيلا روي تاب بودن
هيلد ا نشسته بود هيلا سرشو روي پاي خواهرش گزاشته بود
و انگار خواب بود..
با شنيدن صداي پام هيلدا سمتم برگشت با چشمايي كه غم
از توشون ميباريد بهم خيره شد
سعي كردم عادي باشم
شاد باشم
تا اتفاقاي ديشب و فراموش كنه
تو ي هوا دستي تكان دادم گف ت:
_سلام خوب تنها تنها خلوت كردين خواهرا باهم.
لبخند تلخي زد گفت:
_ما هميشه تنها بوديم و تو خلوت..
از حرفش ته دلم يخ بست...به هيلاي غرق خواب خيره شدم
گفتم:
_الان كه ديگه تنها نيستين...
پس من چيم خانوم؟!
لبخندش رنگ و بوي ديگه ايي به خودش گرفت به رو به رو
خيره شد گفت:
_تو سايه ي سرموني...
بعد با صداي اروم تري ادامه داد:
_وقتي مامان و بابا مردن
من موندم با يه بچه ي كوچيك كه همه نحسش ميدونستن..
من موندم با دختر بچه ايي كه يه دقيقه هم ساكت نميشد..
من موندم و تنهايي هاي پايان ناپذيرم..
❌همراهان گرامی برای دریافت فایل کامل رمان به کانال زیر مراجعه کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
هيچ كس براي كمك بهم نميومد
بهم گفتن بايد هيلارو ببرن پرورشگا ه
ادمايي كه ادعاي اصيل بودن داشتن كور شده بودن...
ولي مگه من ميزاشتم اين كارو كنن...
تنها يادگاري مامان بابارو بدم بببرن?
يه شب كه همشون خواب بودن تموم طلاها و پولايي كه
داشتم برداشتم با يه كوله پشتي از اون خونه ي اشرافي فرار
كردم...
چي داشتم ميشنيدم!هيلدا خانواده داشت ؟
اونم يه خانواده ي اصيل؟
باور چيزايي كه داشتم ميشنيدم خيلي برام سخت بود..
چرا تا الان هيلدا حرفي ازشون بهم نزده بود؟
مقصر خودمم بودم كه هيچ وقت نخواستم درباره ي خانوادش
چيزي بدونم...
جلو ي پاش زانو زدم گفتم:
_چرا تا الان حرفي بهم نزد ي
_چه حرفي ؟
_اينكه خانواده ايي دار ي
پوزخند ي زد و گفت:
_ولي من بي كس و كارم
كسيو جز خواهرم ندارم.
فقط داييم بود كه مارو دوست داشت و پشتمون بود..
كنجكاو گفتم:
_خوب الان كجاس؟
چرا تنهاتون گزاشت..
با صداي بغض الودي گفت:
_بعد از فوت مامان مثل ديونه ها شد
و چند ماه بعد از ايران رفت(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوشصتوچهار
همون جور كه حدث ميزدم دوتايي با هيلا روي تاب بودن
هيلد ا نشسته بود هيلا سرشو روي پاي خواهرش گزاشته بود
و انگار خواب بود..
با شنيدن صداي پام هيلدا سمتم برگشت با چشمايي كه غم
از توشون ميباريد بهم خيره شد
سعي كردم عادي باشم
شاد باشم
تا اتفاقاي ديشب و فراموش كنه
تو ي هوا دستي تكان دادم گف ت:
_سلام خوب تنها تنها خلوت كردين خواهرا باهم..
لبخند تلخي زد گفت:
_ما هميشه تنها بوديم و تو خلوت..
از حرفش ته دلم يخ بست...به هيلاي غرق خواب خيره شدم
گفتم:
_الان كه ديگه تنها نيستين...
پس من چيم خانوم؟!
لبخندش رنگ و بوي ديگه ايي به خودش گرفت به رو به رو
خيره شد گفت:
_تو سايه ي سرموني...
بعد با صداي اروم تري ادامه داد:
_وقتي مامان و بابا مردن
من موندم با يه بچه ي كوچيك كه همه نحسش ميدونستن..
من موندم با دختر بچه ايي كه يه دقيقه هم ساكت نميشد..
من موندم و تنهايي هاي پايان ناپذيرم..
هيچ كس براي كمك بهم نميومد
بهم گفتن بايد هيلارو ببرن پرورشگا ه
ادمايي كه ادعاي اصيل بودن داشتن كور شده بودن...
ولي مگه من ميزاشتم اين كارو كنن...
تنها يادگاري مامان بابارو بدم بببرن?
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
يه شب كه همشون خواب بودن تموم طلاها و پولايي كه
داشتم برداشتم با يه كوله پشتي از اون خونه ي اشرافي فرار
كردم...
چي داشتم ميشنيدم!هيلدا خانواده داشت ؟
اونم يه خانواده ي اصيل؟
باور چيزايي كه داشتم ميشنيدم خيلي برام سخت بود..
چرا تا الان هيلدا حرفي ازشون بهم نزده بود؟
مقصر خودمم بودم كه هيچ وقت نخواستم درباره ي خانوادش
چيزي بدونم...
جلو ي پاش زانو زدم گفتم:
_چرا تا الان حرفي بهم نزد ي
_چه حرفي ؟
_اينكه خانواده ايي دار ي
پوزخند ي زد و گفت:
_ولي من بي كس و كارم
كسيو جز خواهرم ندارم..
فقط داييم بود كه مارو دوست داشت و پشتمون بود..
كنجكاو گفتم:
_خوب الان كجاس؟
چرا تنهاتون گزاشت..
با صداي بغض الودي گفت:
_بعد از فوت مامان مثل ديونه ها شد
و چند ماه بعد از ايران رفت
قول داد خيلي زود مياد و مارو با خودش ميبره
بغشو قورت داد گفت:
_ولي هيچ وقت نيومد...
دستا ي سردشو توي دستام گرفتم و بوسه ايي روشون كاشتم
چقدر سختي تو زندگيش كشيده بود من ازشون بي خبر
بودم..
و به اين فكر كردم كه چقدر منه احمق تموم اين يك سال
اذيتش كرد م
شكنجش كرد م...
روحشو خراشيدم...
حالا ميفهميدم اون همه صبر و تحملي كه در مقابل كاراي
من داشت از كجا ميود..(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست...
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوشصتوچهار
همون جور كه حدث ميزدم دوتايي با هيلا روي تاب بودن
هيلد ا نشسته بود هيلا سرشو روي پاي خواهرش گزاشته بود
و انگار خواب بود..
با شنيدن صداي پام هيلدا سمتم برگشت با چشمايي كه غم
از توشون ميباريد بهم خيره شد
سعي كردم عادي باشم
شاد باشم
تا اتفاقاي ديشب و فراموش كنه
تو ي هوا دستي تكان دادم گف ت:
_سلام خوب تنها تنها خلوت كردين خواهرا باهم..
لبخند تلخي زد گفت:
_ما هميشه تنها بوديم و تو خلوت..
از حرفش ته دلم يخ بست...به هيلاي غرق خواب خيره شدم
گفتم:
_الان كه ديگه تنها نيستين...
پس من چيم خانوم؟!
لبخندش رنگ و بوي ديگه ايي به خودش گرفت به رو به رو
خيره شد گفت:
_تو سايه ي سرموني...
بعد با صداي اروم تري ادامه داد:
_وقتي مامان و بابا مردن
من موندم با يه بچه ي كوچيك كه همه نحسش ميدونستن..
من موندم با دختر بچه ايي كه يه دقيقه هم ساكت نميشد..
من موندم و تنهايي هاي پايان ناپذيرم..
هيچ كس براي كمك بهم نميومد
بهم گفتن بايد هيلارو ببرن پرورشگا ه
ادمايي كه ادعاي اصيل بودن داشتن كور شده بودن...
ولي مگه من ميزاشتم اين كارو كنن...
تنها يادگاري مامان بابارو بدم بببرن?
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
يه شب كه همشون خواب بودن تموم طلاها و پولايي كه
داشتم برداشتم با يه كوله پشتي از اون خونه ي اشرافي فرار
كردم...
چي داشتم ميشنيدم!هيلدا خانواده داشت ؟
اونم يه خانواده ي اصيل؟
باور چيزايي كه داشتم ميشنيدم خيلي برام سخت بود..
چرا تا الان هيلدا حرفي ازشون بهم نزده بود؟
مقصر خودمم بودم كه هيچ وقت نخواستم درباره ي خانوادش
چيزي بدونم...
جلو ي پاش زانو زدم گفتم:
_چرا تا الان حرفي بهم نزد ي
_چه حرفي ؟
_اينكه خانواده ايي دار ي
پوزخند ي زد و گفت:
_ولي من بي كس و كارم
كسيو جز خواهرم ندارم..
فقط داييم بود كه مارو دوست داشت و پشتمون بود..
كنجكاو گفتم:
_خوب الان كجاس؟
چرا تنهاتون گزاشت..
با صداي بغض الودي گفت:
_بعد از فوت مامان مثل ديونه ها شد
و چند ماه بعد از ايران رفت
قول داد خيلي زود مياد و مارو با خودش ميبره
بغشو قورت داد گفت:
_ولي هيچ وقت نيومد...
دستا ي سردشو توي دستام گرفتم و بوسه ايي روشون كاشتم
چقدر سختي تو زندگيش كشيده بود من ازشون بي خبر
بودم..
و به اين فكر كردم كه چقدر منه احمق تموم اين يك سال
اذيتش كرد م
شكنجش كرد م...
روحشو خراشيدم...
حالا ميفهميدم اون همه صبر و تحملي كه در مقابل كاراي
من داشت از كجا ميود..(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست...
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg