روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
9.09K photos
913 videos
9 files
1.74K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_دویستوشصتوپنج

سه ماه بعد ...
عاطفه :
-عمراااااااااااا.
شهرام لگدی روی هوا زد :
-عمرا ؟؟؟ الان که لهت کردم میفهمی ..
مشتی رو هوا زدم :
-بگیر اینو ..
صدای پریا اومد :
-عاطی هنوز نبردیش ؟
لگدم رو روی هوا زدم :
-آخراشهههه ...
شهرام :
-پریا تو زن منی یا عاطفه ؟
پریا :
-مهم اینه طرفدار خانومام ..
خندیدم و به بازی ادامه دادم ..صدای ناهید خاله اومد :
-اون ایکس باکس سووخت بیاین یه چیزی بخورین .
لگد آخر رو زدم که شهرام مُرد ... پریا لپم رو محکم بوسید :
-اییول عاطی ..
برای شهرام شکلک درآوردیم که از لجش اونم برامون شکلک درآورد ..
میلاد کنار شهرام اومد :
-باید با منم بازی کنین .
سعیده :
-اول بیاین یه چیزی بخورین الان عمو رضا نصفمون میکنه .
از چیپس خونگی روی میز مشتی برداشتم و کنار امیرعلی نشستم :
-باید باهام بازی کنی اون سری بردی این سری من میبرم .
امیرعلی پفک رو تو دهنش گذاشت :
-فک کن که تو منو ببری .
چیپس تو دهنم رو قورت دادم :
-چشمت دراد یه جوری میبرمت نفهمی چجوری باختی .
غزاله تند تند چیپس ها رو میخورد و بهرام قاتل کرانچی بود ... میلاد و سعیده زیادی به هم
میومدن ...
به اتاق فاطمه رفتم تا گوشیم رو بردارم ، اتاق تا ابد بوی فاطمه رو میداد و آرامش ... امروز همش
لبخندهاش جلوی
چشمام بود و از خوشحالیش شاد بودم ... تو آیینه به خودم نگاه کردم و عکسی که روی میز بود ...
چشم ها .. لب ها ... بینی ... مو ... صورت ... قد ... استیل بدنی ... من چرا با فاطمه مو نمیزدم ؟؟؟
صدای در اومد و بعد امیرعلی که با سری پایین داخل شد ...
-چیزی شده ؟
سرش رو بالا آورد و من تردید رو تو نگاهی میخوندم ... منتظر نگاهش کردم ...
-میشه یه خواهشی ازت بکنم ؟
-آره چی شده ؟
-هیچی راستش .. مامان میخواست خودش بهت بگه ولی میترسید ناراحت شی .. این خواهشی
که دارم از طرف منه
و مامان بابا ...
چرا حرفش رو نمیزد ؟؟ من از حاشیه بدم میاد ...
-حرفتو رُک بزن .
-برامون میزنی ؟
اخم کردم ... امیدوار بودم منظورش از زدن اون چیزی نباشه که من فکر میکردم ...
-بزنم یعنی چی ؟
به گیتار کنار دیوار اشاره کرد و کاش منظورش این نبود ...
-ما میخوایم برامون بزنی .. فقط ..
نمیتونستم ... نمیتونستم ...
-نه .
سرش رو پایین انداخت :
-فقط همین یه بار .. به خاطر مامان فردا تولد فاطمست ..
لبم رو گاز گرفتم و من هیچ وقت تاریخ تولد فاطمه یادم نمیرفت ... هیچ وقت فاطمه یادم نمیرفت
...
-من ... بعد از فاطمه دیگه سمتش نرفتم .. نمیتونم ..
نزدیک تر شد :
-میتونی ... به خاطر فاطمه میتونی .. فقط همین یه بار ... خواهش میکنم ..
آروم به سمت گیتار رفتم .. گیتاری که یادآور خاطرات بود .. خاطراتی از جنس کودکی ... از جنس
... روی
سیم هاش دست کشیدم ... فقط همین یه بار فاطمه ... فقط همین یه بار ...
گیتار رو برداشتم و رو به روی امیرعلی ایستادم .. گیتار رو بیشتر تو دستم فشردم :
-برای آخرین بار ...
لبخند امیرعلی عمیق شد :
-برای آخرین بار ...
نفس گرفتم ... بسم الله ...
پشت سرش بیرون رفتم ... سعی کردم به نگاه های متعجب بقیه توجهی نکنم امشب برای این
خانواده بودم ...
روی بالا ترین مبل نشستم و گیتار رو به دست گرفتم ... و زمزمه کردم ... " برای آخرین بار ... "
...
خوندم ... اهنگی که چند سال پیش فاطمه زیاد گوش میداد ...

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_دویستوشصتوپنج

با صداي بغض الودي گفت:
_بعد از فوت مامان مثل ديونه ها شد
و چند ماه بعد از ايران رفت
قول داد خيلي زود مياد و مارو با خودش ميبره
بغشو قورت داد گفت:
_ولي هيچ وقت نيومد...
دستا ي سردشو توي دستام گرفتم و بوسه ايي روشون كاشتم
چقدر سختي تو زندگيش كشيده بود من ازشون بي خبر
بودم..
و به اين فكر كردم كه چقدر منه احمق تموم اين يك سال
اذيتش كرد م
شكنجش كرد م...
روحشو خراشيدم...
حالا ميفهميدم اون همه صبر و تحملي كه در مقابل كاراي
من داشت از كجا ميود..
انقدر عذاب كشيده بود كه درد و ناراحتي براش عادي شده
بود..
اخه يه دختر ١٨ ساله مگه چقدر تحمل داره ؟
همين جور كه دستاشو غرق بوسه ميكردم داشتم به هزاران
سوالي كه توي مغزم رژه ميرفتن فكر ميكردم كه هيلدا گفت:
_داري چيكار ميكني از روي زمين بلند شو زانوهات خسته
ميشه..
بهش خيره شدم كه با لبخند تلخي گفت:
_نكنه دلت برام سوخته..اره؟؟
دوباره حرفي نزدم كه ادامه دا د:
_يادت باشه اصلا از ترحم خوشم نميا د
اينارو گفتم كه بدوني من دختر روزاي سخت م
هر سختيو پشت سر ميزارم...
نه كه دلت به حالم بسوز ه
چيني به پيشونيم انداختم گفتم:
همراهان گرامی برای دریافت فایل کامل رمان به کانال زیر مراجعه کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_نه خير ترحم نكردم بهت..
بعدم خانم روزاي سخت،حتي اگه دلمم برات بسوزه
حق دارم چون الان ديگه زنمي و دلم ميسوزه براي خانمم كه
اين همه سختي كشيده تو گذشته...
خواست حرفي بزنه كه هيلا چشماشو باز كرد خواب الود گفت:
_سلام عموجون
لپشو كشيدم گفتم:
_سلام وروجك خوب براي خودت لم داديا
رو ي تاب نشست و كش و قوس بامزه ايي به بدنش داد گفت:
_اره ابجي برام داشت قصه ميگفت
از جام بلند شدم دستامو توي جيبم فرو كردم گفتم:
_اااا ابجيت ازاين كارا هم بلده؟
از روي تاب پايين پريد با بلبل زبوني گفت:
_بله عمو جون چي فكر كردين پس ابجيم همه چي بلد ه
بعد به سمت عمارت دويد گفت:
_من ميرم باز ي
بعد مثل باد ازمون دور شد،كنار هيلدا روي تاب نشستم با پام
اروم شروع به جلو عقب كردنش كردم گفتم:
_براي فردا شب بليط ميگيرم برگرديم..
_چرا ؟
_چرا داره ؟(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)

لباس .سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_دویستوشصتوپنج

انقدر عذاب كشيده بود كه درد و ناراحتي براش عادي شده
بود..
اخه يه دختر ١٨ ساله مگه چقدر تحمل داره ؟
همين جور كه دستاشو غرق بوسه ميكردم داشتم به هزاران
سوالي كه توي مغزم رژه ميرفتن فكر ميكردم كه هيلدا گفت:
_داري چيكار ميكني از روي زمين بلند شو زانوهات خسته
ميشه..
بهش خيره شدم كه با لبخند تلخي گفت:
_نكنه دلت برام سوخته..اره؟؟
دوباره حرفي نزدم كه ادامه دا د:
_يادت باشه اصلا از ترحم خوشم نميا د
اينارو گفتم كه بدوني من دختر روزاي سخت م
هر سختيو پشت سر ميزارم...
نه كه دلت به حالم بسوز ه
چيني به پيشونيم انداختم گفتم:
_نه خير ترحم نكردم بهت..
بعدم خانم روزاي سخت،حتي اگه دلمم برات بسوزه
حق دارم چون الان ديگه زنمي و دلم ميسوزه براي خانمم كه
اين همه سختي كشيده تو گذشته...
خواست حرفي بزنه كه هيلا چشماشو باز كرد خواب الود گفت:
_سلام عموجون
لپشو كشيدم گفتم:
_سلام وروجك خوب براي خودت لم داديا
رو ي تاب نشست و كش و قوس بامزه ايي به بدنش داد گفت:
_اره ابجي برام داشت قصه ميگفت
از جام بلند شدم دستامو توي جيبم فرو كردم گفتم:
_اااا ابجيت ازاين كارا هم بلده؟
از روي تاب پايين پريد با بلبل زبوني گفت:
_بله عمو جون چي فكر كردين پس ابجيم همه چي بلد ه
بعد به سمت عمارت دويد گفت:
همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
_من ميرم باز ي
بعد مثل باد ازمون دور شد،كنار هيلدا روي تاب نشستم با پام
اروم شروع به جلو عقب كردنش كردم گفتم:
_براي فردا شب بليط ميگيرم برگرديم..
_چرا ؟
_چرا داره ؟
برميگرديم خونمون ، كلي كار عقب افتاده دارم
با لحن پوزخندمانند ي گفت:
_مطمعني،؟
_از چي ؟
_از اينكه ميخوايي برگردي م
به اقاجون گفتي؟
اون كه نظرش چيز ديگه ايي بود؟
اصلا نميخواستم حرف اقاجون بكشم وسط ولي خودش شروع
كرد..
رو ي زانوهام خم شد به نيم رخش نگاه كردم گفتم:
_ديشب چي گفت اقاجون بهت؟
سمتم برگشت با چشماي جادويش بهم زل..نميدونم توي
چشمام دنبال چي ميگشت بلاخره سكوتشو شكست گفت:
_اگه ميخواست بدوني به خودتم ميگفت....(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)

سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست...

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg