🌱#جسم_سرد
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_دویستوشصتوهفت (قسمت پایانی)
من هنوز عاطفه ام ... بخارِ سردی که گرماش رو از اطراف میگیره ... من هنوز هم میخندم ... هنوز
هم شیطنت
دارم ... و دنیایی که تقسیم کردم بین تمام خانوادم ... تمام دوست هام ....
شماره ی ناشناس روی گوشیم افتاد .. بدون فکر قطع کردم ... و من دیگه به شماره ی ناشناس
جواب نمیدادم ...
به شهر با چراغ های روشن و خاموش نگاه کردم ... من این شهر رو با تمام خاطرات تلخ و
شیرینش دوست داشتم ..
دستم رو بالا گرفتم :
خدایا شکرت ...
آهنگ مورد علاقم رو زمزمه کردم :
دلواپسم ... نذار تو این دلواپسیم بمیرم ...
نمیدونم از کی باید سراغت رو بگیرم ...
تا کِی باید نذارم اشک هام رو کسی ببینه ؟
تا کِی باید فقط تو رویا دستات و بگیرم ؟
دستات و تو رویا همش میگیرم ...
تو خوابم غریبه ها میخوان تو رو ازم بگیرن ...
دستامو محکم تر بگیر عزیزم ...
اونایی که پاپیچت شدن خدا کنه بمیرن ...
فاصلمون طولانیه ... اما هنوز تو قلبم ...
امیددارم حرف دلم ... به دست تو رسیده ...
چشمای من هیچ موقع بارونی نبوده اما ...
این مدت اشکام به خدا ... امونم و بریده ...
دستات و تو رویا همش میگیرم ...
تو خوابم غریبه ها میخوان تو رو ازم بگیرن ...
دستامو محکم تر بگیر عزیزم ...
اونایی که پاپیچت شدن خدا کنه بمیرن ...
* آدمی بعضی روزها بزرگ تر است ؛ آدمی سن و سال متغیری دارد .. من امروز پاهایم هجزده
ساله اند ...
دست هایم بیست و پنج سال دارند ... موهایم سی و شش سال دارند ... چشمم پنجاه و دو سال
دارد ... سینه ام نود و
پنج سال ... وقتی با شما هستم ... مثل حالا دلم کوچک است .. اما جمعا ، پیرزنی هستم .. مانند
دست گلی که تازه
شکفته است ... چه خوشبخت خواهم بود وقتی که تو می آیی و ما در کنار همیم ...*
*********************
غزاله :
سرم رو روی شونش گذاشتم و به نیم رخش خیره شدم ... من این مرد رو با تمام اخم ها ، دادها ،
بد اخلاقیها ...
با تمام محبت و عشقی که دارد دوست دارم ...
صدایت نمیزنم ... نیم رخت تمام میشود ..
من هیچ ترسی ندارم ... تا هست همه چیز هست ... و چرا تا حالا نگفته دوستم دارد ؟؟
متوجه نگاه خیرم شد که نگاهم کرد ... لبخندش با اخم بود ... این ابروها عادت به جدایی نداشتند
... من خوب بودم ..
-چیه ؟
لبخند زدم :
-هیچی .
دستش دور کمرم حلقه شد :
-خوشحالم که دیگه مشکلی نداری ..
-ممنون که موندی .
سیاه چاله ها همیشه آرامش بخش بودند ...
-ممنون که گذاشتی بمونم ..
جوابش بوسه ای بود که زیر گوشش زدم ..
-حالا که اجازه دادی بمونم .. اجازه میدی بریم خونه خودمون ؟؟
با دهن نیمه باز نگاهش کردم ... خونه ی خودمون ... ادامه داد :
-عید چطوره برای عروسی ؟
دهن نیمه بازم به لبخند تبدیل شد ... خونه ی خودمون ... سرم رو زیر انداختم که صدای خنده ی
آرومش اومد ...
به چشماش نگاه کردم :
-جهیزیم رو عاطفه میچینه ..
بلندتر خندید :
-در اون که شکی نیست ..
چشمکی زد :
-سلقیش حرف نداره .
خندیدم :
-سفره عقد سعیده رو هم اون انداخت .
سرش رو تکون داد :
-ماشالا به این خواهر شوهر بچمون چه عمه ی خوبی داره .
اخم کردم :
-مشالا به این خواهر زن بچمون چه خاله ی خوبی داره .
با لجاجت گفت :
-عمه ی خوبی داره .
-خاله ی خوبی داره .
-عمه ی خوبی داره .
-خاله ی خوبی داره .
سرم رو روی سینش گذاشتم و ادامه نداد ...
-بهرام .
-جانم ؟
-تو ... یه کادویی .. یه هدیه ... یه محبت از طرف خدا .. وقتی اومدی که هیچ امیدی به ادامه ی
زندگیم نداشتم ...
وقتی اومدی که بارها نقشه ی خودکشی رو توی سرم مرور کرده بودم ...
به چشماش نگاه کردم :
-خیلی آقایی .
لب هاش روی پیشونیم نشست :
-خیلی خانومی .
لبخند زدم ... و من جواب این سوال رو میگرفتم ...
-چرا هیچ وقت نگفتی دوستم داری ؟
با لبخند نگاهم کرد ... فقط نگاهم کرد ... بغضی که تو گلوم نشست از عشق بود ... نگاهش پر بود
از این جمله ...
با کارهاش .. با موندنش .. با همایتش .. و الان میفهمم بارها بهم گفته دوستم داره و من نشنیدم و
این دوست داشتن
از هزار جمله ی دوست دارم که از زبان شنیده شه بهتره ...
لب زد :
-بگم ؟
نه ... گفتنش رو نمیخواستم ... بارها گفته دوستم داره ... بارها گفتم دوستش دارم ... تمام زندگیم
در وجودش خلاصه
میشه ... بدون ترس ... بدون خجالت ... بدون دلهره ... بدون لرزش دست ...
دستم رو پشت گردنش گذاشتم و لبم رو روی لب هاش ... نزدیک و نزدیک تر ... پر از عشق ...
پر از دوست داشتن ...
* هرگز نگو دوستت دارم ...
گوشم از تکرار لفظ این نخ نماترین جمله ی تاریخ پُر است ...!
چشمهایت به تنهایی ...
برای گفتن تمام آنچه در قلب توست کافیست !
در چشمهای تو فریادیست ...
آن هنگام که "دوستت دارم " را با بغضی بی اختیار در برابرم معنا میکنی ..!
"دوستت دارم " را نگو ...
با سکوت معصومانه ی نگاهت ، فریاد کن!
چشم ها دروغ نمی گویند ... *
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_دویستوشصتوهفت (قسمت پایانی)
من هنوز عاطفه ام ... بخارِ سردی که گرماش رو از اطراف میگیره ... من هنوز هم میخندم ... هنوز
هم شیطنت
دارم ... و دنیایی که تقسیم کردم بین تمام خانوادم ... تمام دوست هام ....
شماره ی ناشناس روی گوشیم افتاد .. بدون فکر قطع کردم ... و من دیگه به شماره ی ناشناس
جواب نمیدادم ...
به شهر با چراغ های روشن و خاموش نگاه کردم ... من این شهر رو با تمام خاطرات تلخ و
شیرینش دوست داشتم ..
دستم رو بالا گرفتم :
خدایا شکرت ...
آهنگ مورد علاقم رو زمزمه کردم :
دلواپسم ... نذار تو این دلواپسیم بمیرم ...
نمیدونم از کی باید سراغت رو بگیرم ...
تا کِی باید نذارم اشک هام رو کسی ببینه ؟
تا کِی باید فقط تو رویا دستات و بگیرم ؟
دستات و تو رویا همش میگیرم ...
تو خوابم غریبه ها میخوان تو رو ازم بگیرن ...
دستامو محکم تر بگیر عزیزم ...
اونایی که پاپیچت شدن خدا کنه بمیرن ...
فاصلمون طولانیه ... اما هنوز تو قلبم ...
امیددارم حرف دلم ... به دست تو رسیده ...
چشمای من هیچ موقع بارونی نبوده اما ...
این مدت اشکام به خدا ... امونم و بریده ...
دستات و تو رویا همش میگیرم ...
تو خوابم غریبه ها میخوان تو رو ازم بگیرن ...
دستامو محکم تر بگیر عزیزم ...
اونایی که پاپیچت شدن خدا کنه بمیرن ...
* آدمی بعضی روزها بزرگ تر است ؛ آدمی سن و سال متغیری دارد .. من امروز پاهایم هجزده
ساله اند ...
دست هایم بیست و پنج سال دارند ... موهایم سی و شش سال دارند ... چشمم پنجاه و دو سال
دارد ... سینه ام نود و
پنج سال ... وقتی با شما هستم ... مثل حالا دلم کوچک است .. اما جمعا ، پیرزنی هستم .. مانند
دست گلی که تازه
شکفته است ... چه خوشبخت خواهم بود وقتی که تو می آیی و ما در کنار همیم ...*
*********************
غزاله :
سرم رو روی شونش گذاشتم و به نیم رخش خیره شدم ... من این مرد رو با تمام اخم ها ، دادها ،
بد اخلاقیها ...
با تمام محبت و عشقی که دارد دوست دارم ...
صدایت نمیزنم ... نیم رخت تمام میشود ..
من هیچ ترسی ندارم ... تا هست همه چیز هست ... و چرا تا حالا نگفته دوستم دارد ؟؟
متوجه نگاه خیرم شد که نگاهم کرد ... لبخندش با اخم بود ... این ابروها عادت به جدایی نداشتند
... من خوب بودم ..
-چیه ؟
لبخند زدم :
-هیچی .
دستش دور کمرم حلقه شد :
-خوشحالم که دیگه مشکلی نداری ..
-ممنون که موندی .
سیاه چاله ها همیشه آرامش بخش بودند ...
-ممنون که گذاشتی بمونم ..
جوابش بوسه ای بود که زیر گوشش زدم ..
-حالا که اجازه دادی بمونم .. اجازه میدی بریم خونه خودمون ؟؟
با دهن نیمه باز نگاهش کردم ... خونه ی خودمون ... ادامه داد :
-عید چطوره برای عروسی ؟
دهن نیمه بازم به لبخند تبدیل شد ... خونه ی خودمون ... سرم رو زیر انداختم که صدای خنده ی
آرومش اومد ...
به چشماش نگاه کردم :
-جهیزیم رو عاطفه میچینه ..
بلندتر خندید :
-در اون که شکی نیست ..
چشمکی زد :
-سلقیش حرف نداره .
خندیدم :
-سفره عقد سعیده رو هم اون انداخت .
سرش رو تکون داد :
-ماشالا به این خواهر شوهر بچمون چه عمه ی خوبی داره .
اخم کردم :
-مشالا به این خواهر زن بچمون چه خاله ی خوبی داره .
با لجاجت گفت :
-عمه ی خوبی داره .
-خاله ی خوبی داره .
-عمه ی خوبی داره .
-خاله ی خوبی داره .
سرم رو روی سینش گذاشتم و ادامه نداد ...
-بهرام .
-جانم ؟
-تو ... یه کادویی .. یه هدیه ... یه محبت از طرف خدا .. وقتی اومدی که هیچ امیدی به ادامه ی
زندگیم نداشتم ...
وقتی اومدی که بارها نقشه ی خودکشی رو توی سرم مرور کرده بودم ...
به چشماش نگاه کردم :
-خیلی آقایی .
لب هاش روی پیشونیم نشست :
-خیلی خانومی .
لبخند زدم ... و من جواب این سوال رو میگرفتم ...
-چرا هیچ وقت نگفتی دوستم داری ؟
با لبخند نگاهم کرد ... فقط نگاهم کرد ... بغضی که تو گلوم نشست از عشق بود ... نگاهش پر بود
از این جمله ...
با کارهاش .. با موندنش .. با همایتش .. و الان میفهمم بارها بهم گفته دوستم داره و من نشنیدم و
این دوست داشتن
از هزار جمله ی دوست دارم که از زبان شنیده شه بهتره ...
لب زد :
-بگم ؟
نه ... گفتنش رو نمیخواستم ... بارها گفته دوستم داره ... بارها گفتم دوستش دارم ... تمام زندگیم
در وجودش خلاصه
میشه ... بدون ترس ... بدون خجالت ... بدون دلهره ... بدون لرزش دست ...
دستم رو پشت گردنش گذاشتم و لبم رو روی لب هاش ... نزدیک و نزدیک تر ... پر از عشق ...
پر از دوست داشتن ...
* هرگز نگو دوستت دارم ...
گوشم از تکرار لفظ این نخ نماترین جمله ی تاریخ پُر است ...!
چشمهایت به تنهایی ...
برای گفتن تمام آنچه در قلب توست کافیست !
در چشمهای تو فریادیست ...
آن هنگام که "دوستت دارم " را با بغضی بی اختیار در برابرم معنا میکنی ..!
"دوستت دارم " را نگو ...
با سکوت معصومانه ی نگاهت ، فریاد کن!
چشم ها دروغ نمی گویند ... *
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوشصتوهفت
دستمو از زير لباس رد كردم شروع به ماليدن پشتش كردم
گفتم:
_صولتيو كه يادته
براش كار ميكرد ي
بعد از مدتها بهم زنگ زد و براي ناهار دعوتمون كرد..
با شنيدم حرفم سرشو بلند كرد گفت:
_واقعا؟!
بوسه ايي روي چونش زدم گفتم:
_اوهم..
_كي قراره بري م..
_يك ساعت ديگه...
با شنيدن حرفم چشماش درخشيد و زير گوشم زمزمه كرد:
_پس وقت براي يه شيطوني كوچولو داريم:
با شنيدن حرفش بي طاقت لباشو بوسيدم و همزمان دستمو
از پشت وارد شلوارش كرد و چنگي به باسنش زدم كه از بين
لباي چفت شدمون گفت:
_اينجا نميشه دامون ممكنه كسي بياد:
گاز ي به لبم زد گفت:
_نچ كسي نمياد
اينجاهم بين درختاس اصلا ديد نداره
با استرس گف ت:
❌همراهان گرامی برای دریافت فایل کامل رمان به کانال زیر مراجعه کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_اخه ميترسم..
انگشتمو لاي لمبره هاي باسنش فرستادم گفتم:
_نگران نباش تو هواي ازاد و زير درختا نميدوني چه حالي بده
سكسيه من...
مردد باشه ايي گفت كه شروه به در اوردن شلوارش كردم..
بعدم شلوار خودمم پايين كشيدم تكيه داد م
دستامو از هم باز كردم با خنده گفتم:
_حالا بشين روش تاب بخور..
هيلدا يك پاشو يك طرفم گزاشت پاي ديگشو سمت ديگ م
دقيقا روي التم بود..
با دستش التمو گرفته بود و كم كم شروع به نشستن روش
كرد...
با هر فشاري كه ميداد و سانت سانت رفتن التم داخلش اهي
غليظي از اون همه داغيه بهشتش ميكشيدم
زير گردنشو مكي زدم گفتم:
_اووف چقدر داغه داخل ش
اين داغيش منو ديونه ميكنه هيلدا
هيلدا در حالي كه لبشو به دندون گرفته بود تا صداي اهش
بلند نشده اروم شروع به بالا پايين كردن خودش كرد گفت...:
_مال توهم خيلي داغه سرش..
با هر بار بلند شدن و نشستنش روي التم شهوت و خواستنِ
بيشترش تو وجودم شعله ور تر ميشد...
دستمو از زير لباسش روي سينه هاش گزاشتم و مشغول
ماليدن نوك برجستشون كرد م..(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوشصتوهفت
دستمو از زير لباس رد كردم شروع به ماليدن پشتش كردم
گفتم:
_صولتيو كه يادته
براش كار ميكرد ي
بعد از مدتها بهم زنگ زد و براي ناهار دعوتمون كرد..
با شنيدم حرفم سرشو بلند كرد گفت:
_واقعا؟!
بوسه ايي روي چونش زدم گفتم:
_اوهم..
_كي قراره بري م..
_يك ساعت ديگه...
با شنيدن حرفم چشماش درخشيد و زير گوشم زمزمه كرد:
_پس وقت براي يه شيطوني كوچولو داريم:
با شنيدن حرفش بي طاقت لباشو بوسيدم و همزمان دستمو
از پشت وارد شلوارش كرد و چنگي به باسنش زدم كه از بين
لباي چفت شدمون گفت:
_اينجا نميشه دامون ممكنه كسي بياد:
گاز ي به لبم زد گفت:
_نچ كسي نمياد
اينجاهم بين درختاس اصلا ديد نداره
با استرس گف ت:
❌همراهان گرامی برای دریافت فایل کامل رمان به کانال زیر مراجعه کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_اخه ميترسم..
انگشتمو لاي لمبره هاي باسنش فرستادم گفتم:
_نگران نباش تو هواي ازاد و زير درختا نميدوني چه حالي بده
سكسيه من...
مردد باشه ايي گفت كه شروه به در اوردن شلوارش كردم..
بعدم شلوار خودمم پايين كشيدم تكيه داد م
دستامو از هم باز كردم با خنده گفتم:
_حالا بشين روش تاب بخور..
هيلدا يك پاشو يك طرفم گزاشت پاي ديگشو سمت ديگ م
دقيقا روي التم بود..
با دستش التمو گرفته بود و كم كم شروع به نشستن روش
كرد...
با هر فشاري كه ميداد و سانت سانت رفتن التم داخلش اهي
غليظي از اون همه داغيه بهشتش ميكشيدم
زير گردنشو مكي زدم گفتم:
_اووف چقدر داغه داخل ش
اين داغيش منو ديونه ميكنه هيلدا
هيلدا در حالي كه لبشو به دندون گرفته بود تا صداي اهش
بلند نشده اروم شروع به بالا پايين كردن خودش كرد گفت...:
_مال توهم خيلي داغه سرش..
با هر بار بلند شدن و نشستنش روي التم شهوت و خواستنِ
بيشترش تو وجودم شعله ور تر ميشد...
دستمو از زير لباسش روي سينه هاش گزاشتم و مشغول
ماليدن نوك برجستشون كرد م..(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوشصتوهفت
بعد از چند دقيقه بي طاقت به نيشرتش اشاره كردم گفتم:
_درش بيار ميخوام ممه هامو بخورم...
مخالفت كرد و گفت:
_ولي ممكنه يكي بياد..
_اوووف بيخيال كسي نميا د
بعد دستامو دوطرف تيشرتش گزاشتم از
تنش درش اوردم...
سوتينشو بالا زدم سرمو خم كردم شروع به مكيدن و خوردن
سينه هاش كردم...
صدا ي ناله هاي زير لبيش حال خرابمو خراب تر ميكرد همون
جور كه سينه هاشو ميخوردم زير لب ازش تعريف ميكردم و
اون غرق لذتي بيشتر ميشد...
با تند تر شدن نفساش فهميدم نزديك ارضا شدنشه دستامو
زير باسنش گزاشتم كمي بلندش كردم
و خودم تند تند شروه به بالا پايين كردنش و ضربه زدن
داخلش كردم و همزمان لاله ي گوششو ميمكيدم...
با اخرين ضربه ايي كه زدم سرشو توي گودي گردنم فرو كرد
و جيغ خفه ايي كشيد و كم كم بدنش شل شد..
لبخند ي زدم و دستامو از زير باسنش دراوردم و شروع به
نوازش كردن موهاش كردم...
حالش كه يكم جا اومد سرشو بلند كرد و خجالت زده بهم
خيره شد سرمو جلو بردم و لباشو بوسيدم و گفتم:
_هنوزم از من اينجور وقتا خجالت ميكشي..؟
لبخند ي مهمون صورتش شد گفت:
_حتي وقتي پيرم بشم خجالت ميكشم...
و باز سرشو توي گودي گردنم فرو كرد..
ضربه ي ارومي به پشتش زدم گفتم:
_خوب خانم خجالتي پاشو كه ديرمون ميشه..
با تعجب گفت:
❌همراهان گرامی برای دریافت فایل کامل رمان به کانال زیر مراجعه کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_بريم؟
_اره..
از روم بلند شد و مشغول پوشيدن لباساش شد و با من و من
گفت:
_ولي تو كه..
تو ي حرفش پريدم شيطون گفتم:
_فكر كردي من اينجوري ولت ميكنم
بريم بيام شب حسابي باهات كار دارم خانوم من به يك ساعت
كه سير نميش م
چشم غره ايي بهم رفت گفت:
_اي كلك پس حسابي برا شب نقشه كشيدي ..اره..!؟
از روي تاب بلند شدم شلوارمو پوشيدم گفتم:
_بله پس فكر كردي اينجوري خمار ولت ميكنم...
حالا اون بود كه ازادانه و از ته دل داشت ميخنديد....
خداروشكر از اون حال و هواي غمگين اومده بود بيرون و به
اروم شدن روحش جسمشم الان شاداب بود..
وقتي هر دو لباسامونو مرتب كرديم دستمو سمتش دراز كردم
گفتم:
_خوب بريم كه دير شد
دستشو توي دستم گزاشت و باهم به سمت خونه حركت
كرديم...
بلاخره ب عد از تقريبا يك ساعت هردو اماده توي ماشين نشسته
بوديم و به سمت رستوراني كه صولتي گفته بود حركت
كرديم...
نزديكي هاي رستوران بوديم كه هيلدا گفت:
_به نظرت چرا بعد از اين همه وقت بهت زنگ زده و دعوتمون
كرده؟!(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوشصتوهفت
بعد از چند دقيقه بي طاقت به نيشرتش اشاره كردم گفتم:
_درش بيار ميخوام ممه هامو بخورم...
مخالفت كرد و گفت:
_ولي ممكنه يكي بياد..
_اوووف بيخيال كسي نميا د
بعد دستامو دوطرف تيشرتش گزاشتم از
تنش درش اوردم...
سوتينشو بالا زدم سرمو خم كردم شروع به مكيدن و خوردن
سينه هاش كردم...
صدا ي ناله هاي زير لبيش حال خرابمو خراب تر ميكرد همون
جور كه سينه هاشو ميخوردم زير لب ازش تعريف ميكردم و
اون غرق لذتي بيشتر ميشد...
با تند تر شدن نفساش فهميدم نزديك ارضا شدنشه دستامو
زير باسنش گزاشتم كمي بلندش كردم
و خودم تند تند شروه به بالا پايين كردنش و ضربه زدن
داخلش كردم و همزمان لاله ي گوششو ميمكيدم...
با اخرين ضربه ايي كه زدم سرشو توي گودي گردنم فرو كرد
و جيغ خفه ايي كشيد و كم كم بدنش شل شد..
لبخند ي زدم و دستامو از زير باسنش دراوردم و شروع به
نوازش كردن موهاش كردم...
حالش كه يكم جا اومد سرشو بلند كرد و خجالت زده بهم
خيره شد سرمو جلو بردم و لباشو بوسيدم و گفتم:
_هنوزم از من اينجور وقتا خجالت ميكشي..؟
لبخند ي مهمون صورتش شد گفت:
_حتي وقتي پيرم بشم خجالت ميكشم...
و باز سرشو توي گودي گردنم فرو كرد..
ضربه ي ارومي به پشتش زدم گفتم:
_خوب خانم خجالتي پاشو كه ديرمون ميشه..
با تعجب گفت:
❌همراهان گرامی برای دریافت فایل کامل رمان به کانال زیر مراجعه کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_بريم؟
_اره..
از روم بلند شد و مشغول پوشيدن لباساش شد و با من و من
گفت:
_ولي تو كه..
تو ي حرفش پريدم شيطون گفتم:
_فكر كردي من اينجوري ولت ميكنم
بريم بيام شب حسابي باهات كار دارم خانوم من به يك ساعت
كه سير نميش م
چشم غره ايي بهم رفت گفت:
_اي كلك پس حسابي برا شب نقشه كشيدي ..اره..!؟
از روي تاب بلند شدم شلوارمو پوشيدم گفتم:
_بله پس فكر كردي اينجوري خمار ولت ميكنم...
حالا اون بود كه ازادانه و از ته دل داشت ميخنديد....
خداروشكر از اون حال و هواي غمگين اومده بود بيرون و به
اروم شدن روحش جسمشم الان شاداب بود..
وقتي هر دو لباسامونو مرتب كرديم دستمو سمتش دراز كردم
گفتم:
_خوب بريم كه دير شد
دستشو توي دستم گزاشت و باهم به سمت خونه حركت
كرديم...
بلاخره ب عد از تقريبا يك ساعت هردو اماده توي ماشين نشسته
بوديم و به سمت رستوراني كه صولتي گفته بود حركت
كرديم...
نزديكي هاي رستوران بوديم كه هيلدا گفت:
_به نظرت چرا بعد از اين همه وقت بهت زنگ زده و دعوتمون
كرده؟!(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوشصتوهفت
دستمو از زير لباس رد كردم شروع به ماليدن پشتش كردم
گفتم:
_صولتيو كه يادته
براش كار ميكرد ي
بعد از مدتها بهم زنگ زد و براي ناهار دعوتمون كرد..
با شنيدم حرفم سرشو بلند كرد گفت:
_واقعا؟!
بوسه ايي روي چونش زدم گفتم:
_اوهم..
_كي قراره بري م..
_يك ساعت ديگه...
با شنيدن حرفم چشماش درخشيد و زير گوشم زمزمه كرد:
_پس وقت براي يه شيطوني كوچولو داريم:
با شنيدن حرفش بي طاقت لباشو بوسيدم و همزمان دستمو
از پشت وارد شلوارش كرد و چنگي به باسنش زدم كه از بين
لباي چفت شدمون گفت:
_اينجا نميشه دامون ممكنه كسي بياد:
گاز ي به لبم زد گفت:
_نچ كسي نمياد
اينجاهم بين درختاس اصلا ديد نداره
با استرس گف ت:
_اخه ميترسم..
انگشتمو لاي لمبره هاي باسنش فرستادم گفتم:
_نگران نباش تو هواي ازاد و زير درختا نميدوني چه حالي بده
سكسيه من...
مردد باشه ايي گفت كه شروه به در اوردن شلوارش كردم..
بعدم شلوار خودمم پايين كشيدم تكيه داد م
دستامو از هم باز كردم با خنده گفتم:
_حالا بشين روش تاب بخور..
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
هيلدا يك پاشو يك طرفم گزاشت پاي ديگشو سمت ديگ م
دقيقا روي التم بود..
با دستش التمو گرفته بود و كم كم شروع به نشستن روش
كرد...
با هر فشاري كه ميداد و سانت سانت رفتن التم داخلش اهي
غليظي از اون همه داغيه بهشتش ميكشيدم
زير گردنشو مكي زدم گفتم:
_اووف چقدر داغه داخل ش
اين داغيش منو ديونه ميكنه هيلدا
هيلدا در حالي كه لبشو به دندون گرفته بود تا صداي اهش
بلند نشده اروم شروع به بالا پايين كردن خودش كرد گفت...:
_مال توهم خيلي داغه سرش..
با هر بار بلند شدن و نشستنش روي التم شهوت و خواستنِ
بيشترش تو وجودم شعله ور تر ميشد...(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست...
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوشصتوهفت
دستمو از زير لباس رد كردم شروع به ماليدن پشتش كردم
گفتم:
_صولتيو كه يادته
براش كار ميكرد ي
بعد از مدتها بهم زنگ زد و براي ناهار دعوتمون كرد..
با شنيدم حرفم سرشو بلند كرد گفت:
_واقعا؟!
بوسه ايي روي چونش زدم گفتم:
_اوهم..
_كي قراره بري م..
_يك ساعت ديگه...
با شنيدن حرفم چشماش درخشيد و زير گوشم زمزمه كرد:
_پس وقت براي يه شيطوني كوچولو داريم:
با شنيدن حرفش بي طاقت لباشو بوسيدم و همزمان دستمو
از پشت وارد شلوارش كرد و چنگي به باسنش زدم كه از بين
لباي چفت شدمون گفت:
_اينجا نميشه دامون ممكنه كسي بياد:
گاز ي به لبم زد گفت:
_نچ كسي نمياد
اينجاهم بين درختاس اصلا ديد نداره
با استرس گف ت:
_اخه ميترسم..
انگشتمو لاي لمبره هاي باسنش فرستادم گفتم:
_نگران نباش تو هواي ازاد و زير درختا نميدوني چه حالي بده
سكسيه من...
مردد باشه ايي گفت كه شروه به در اوردن شلوارش كردم..
بعدم شلوار خودمم پايين كشيدم تكيه داد م
دستامو از هم باز كردم با خنده گفتم:
_حالا بشين روش تاب بخور..
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
هيلدا يك پاشو يك طرفم گزاشت پاي ديگشو سمت ديگ م
دقيقا روي التم بود..
با دستش التمو گرفته بود و كم كم شروع به نشستن روش
كرد...
با هر فشاري كه ميداد و سانت سانت رفتن التم داخلش اهي
غليظي از اون همه داغيه بهشتش ميكشيدم
زير گردنشو مكي زدم گفتم:
_اووف چقدر داغه داخل ش
اين داغيش منو ديونه ميكنه هيلدا
هيلدا در حالي كه لبشو به دندون گرفته بود تا صداي اهش
بلند نشده اروم شروع به بالا پايين كردن خودش كرد گفت...:
_مال توهم خيلي داغه سرش..
با هر بار بلند شدن و نشستنش روي التم شهوت و خواستنِ
بيشترش تو وجودم شعله ور تر ميشد...(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست...
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
Telegram
نایاب و ممنوعه
تمامی کتب نایاب و ممنوعه (مذهبی - سیاسی - رمان - اجتماعی - تاریخی و...)
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1