روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
9.09K photos
913 videos
9 files
1.74K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_دویستوشصتوسه

واااای خدا غلط کردم حرف زدم ... موهاش رو کشیدم :
-خفه شوووووو بیشعووور مگه همه مثل توان ؟؟
با خنده موهاش رو از دستم در آورد :
-من که اصلا بلد نیستم این تهمتا به من نیومده ..
تا یک ساعت یا اون موهامو کشید یا من موهای اونو آخرم هم خسته شدیم روی مبل نشستیم با
فاصله ...
-عاطی با امیرعلی آشتی کردی ؟
-نچ .
-وااا خاک به سرم یعنی به ناهید خاله هم زنگ نزدی ؟
روی مبل دراز کشید :
-چرا ولی ناهید خاله با امیرعلی فرررق داره .
-خوب ..
خواستم ادامه بدم که از چشماش فهمیدم نمیخواد ادامه بده .. به بهونه ی آوردن بالشت رفتم تو
اتاق و به بهرم زنگ
زدم :
-سلام خانوم .
-سلام آقاااا خوبی خسته نباشی .
-فدات سلامت باشی تو خوبی ؟ چیزی شده ؟
-ممنون نه فقط عاطی اومده .
صدای متعجب شد :
-خدایی ؟ چه عجب ..
-آره خدایی فقط چیزه ..
-چیزه ؟
-هنوز از دست امیرعلی ناراحته .
-خوب راستش از دست منم هنوز ناراحته فکر میکنی تا کی اونجا باشه ؟
پوفی کردم :
-هست فعلا .
-نگهش دار ما الان میایم اونجا .
-قاطی میکنه ها .
-عیبی نداره .
-باشه زود بیاین خدافظ .
-خدافظ .
خدا به خیر کنه ... از اتاق رفتم بیرون ..
عاطفه :
-سه ساعته اون تویی آخرم بالشت نیاوردی ؟
خاک تو سرم ...
-حالا چه وقت خوابه ؟ بعد عمری افتخااار دادین تشیف آوردین اینجا .. راستی ...
بهرام از رای دادگاهشون چیزی بهم نگفت ...
-ها ؟
-رای دادگاه چی شد ؟
-زندونی دارن چند سال و شلاق و پس دادن پولا بیشتر نپرس حوصله ی این بحثو ندارم .
سرم رو تکون دادم ... دیگه هیچکودوم حوصله ی این بحثو نداشتیم ... نیم ساعتی با هم حرف
زدیم که صدای زنگ
در اومد ...
عاطی :
-کیه ؟
-فکر کنم بهرام باشه ..
اخم ظریف عاطفه رو دیدم و خدا خدا کردم به خیر شه ... شال رو روی سرم انداختم و در رو باز
کردم میدونستم با
امیرعلیه ..

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_دویستوشصتوسه

اومد درو ببنده كه خم شدم سمتش و گفتم:
_يادت نره چيا بهت گفتم
نبينم به اقاجون چراغ قرمز نشون داد ي
بعد با نفرت تو چشماش زل زدم گفتم:
_خودتم ميدوني كه چقدر ازت نفرت دارم ...
بعد خم شدم خودم درو بستم پامو روي گاز گزاشتم از اونجا
دور شدم...
نگاهي به ساعت ماشين انداختم نزديك دوساعت از اومدنم
گزشته بو د
معلوم نبود هيلدا چقدر حرص خورده!
از روحيه ي لطيف و شكنندش خبر داشتم و اصلا دلم
نميخواست به خاطر اين موضوع ازرده خاطر بشه..
با رسيدن به عمارت ماشين قفل كردم سريع وارد خونه شدم
عمارت توي سكوت تازيكي فرو رفته بود..
پاورچين پاورچين به سمت اتاقمون رفتم اروم وارد شدم
تو ي تاريكي با چشمم دنبال هيلدا گشتم..
جسم ظريف و كوچيكي گوشه ي تخت توي خودش جمع
شده
از ديدن اين صحنه قلبم يخ بست..
اباژور كنار تخت روشن كردم سريع لباسامو در اوردم به
سمتش رفت م
موها ي روي صورتشو كنار زدم و به صورت غرق خوابش زل
زد م
هر چند ثانيه تو خوابش سكسكه ميكرد كه نشون از گري ه
كردن زيادش ميداد!
خم شدم عميق بوسه ايي روي شقيقه اش كاشتم...
پتو رو روش كشيدم و اروم اروم شروع به نوازش كردن موهاش
كردم..
همراهان گرامی برای دریافت فایل کامل رمان به کانال زیر مراجعه کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
يعني چه حرفايي بينشون گزشته بود كه انقدر باعث بهم
ريختنش شده بود؟
تا نيمه هاي صبح از فكر زياد خواب به چشمام نيومد و بلاخره
از خستگيِ زياد نفهميدم كي به خواب رفتم...
غلتي توي جام زدم و به زور لاي چشمامو باز كردم كه با جاي
خاليه هيلدا مواجه شدم..
رو ي تخت نشستم نگاهي به ساعت انداختم !نزديم ده صبح
بود...از روي تخت پايين اومدم به سمت سرويس رفتم
بعد از شستن دست و صورتم موهامو شونه زدم به قصد پيدا
كردن هيلدا و حرف زدن باهاش از اناق خارج شدم.
هنو ز درو نبسته بودم كه با صداي زنگ موبايلم دوباره وارد
اتاق شدم
با ديدن اسم صولتي روي گوشي ابروها بالا رفت..
خيلي وقت بود به دليل مشغله ي زياد ازش خبري نداشتم
دكمه ي اتصال زدم گفتم:
_سلام چطوري مرد..
صدا ي طلبكار صولتي از اون ور خط اومد كه گفت:
_سلام و كوفت مردتيكه معلومه كجايي
الح ق كه ادم نامردي هستي دامون
زن گرفتي به كلي رفيقتو يادت رفت
هي هي
از لحن طلبكارانش و شوخش خنده ايي كردم گفتم:
_بابا حق با توعه
من مقصرم كوتاهي كردم
حالا چي ميگي؟
چيكار كنم از سر تقصير بنده بگذر ي
صداشو صاف كرد گفت:
_حلالت نميكنم
فقط به يه شرط ميكن م
كنجكاو گفتم:
_چي؟
_اينكه امروز ظهر بيايي رستوران هميشگي ناهارو باهم
بخوريم
با شرايطي كه داشتم فكر نكنم ميتونستم برم خواستم
مخالفت كنم كه گفت:
_نه و اينا نياريا
خودت همراه خانمت بايدد بيايي يه سوپرايز براتون دارم
مطمعنن خوشتون مياد
كنجكاو گفتم:
_سوپرايز ؟
_اوهم
الانم نپرسي چيا
بايد بياين حضوري تا بگ م
پس يادت نره ساعت ١٢ اونجا باشين
باشه ايي زير لب گفتم كه تند گفت:
_پس فعلا خداحافظ
ظهر ميبينمت دير نكني دامون
باشه ايي گفتم و باهاش خداحافظي كردم
گوشي رو روي ميز گزاشتم از اتاق خارج شد م(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)

لباس .سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_دویستوشصتوسه

اومد درو ببنده كه خم شدم سمتش و گفتم:
_يادت نره چيا بهت گفتم
نبينم به اقاجون چراغ قرمز نشون داد ي
بعد با نفرت تو چشماش زل زدم گفتم:
_خودتم ميدوني كه چقدر ازت نفرت دارم ...
بعد خم شدم خودم درو بستم پامو روي گاز گزاشتم از اونجا
دور شدم...
نگاهي به ساعت ماشين انداختم نزديك دوساعت از اومدنم
گزشته بو د
معلوم نبود هيلدا چقدر حرص خورده!
از روحيه ي لطيف و شكنندش خبر داشتم و اصلا دلم
نميخواست به خاطر اين موضوع ازرده خاطر بشه..
با رسيدن به عمارت ماشين قفل كردم سريع وارد خونه شدم
عمارت توي سكوت تازيكي فرو رفته بود..
پاورچين پاورچين به سمت اتاقمون رفتم اروم وارد شدم
تو ي تاريكي با چشمم دنبال هيلدا گشتم..
جسم ظريف و كوچيكي گوشه ي تخت توي خودش جمع
شده
از ديدن اين صحنه قلبم يخ بست..
اباژور كنار تخت روشن كردم سريع لباسامو در اوردم به
سمتش رفت م
موها ي روي صورتشو كنار زدم و به صورت غرق خوابش زل
زد م
هر چند ثانيه تو خوابش سكسكه ميكرد كه نشون از گري ه
كردن زيادش ميداد!
خم شدم عميق بوسه ايي روي شقيقه اش كاشتم...
پتو رو روش كشيدم و اروم اروم شروع به نوازش كردن موهاش
كردم..
يعني چه حرفايي بينشون گزشته بود كه انقدر باعث بهم
ريختنش شده بود؟
تا نيمه هاي صبح از فكر زياد خواب به چشمام نيومد و بلاخره
از خستگيِ زياد نفهميدم كي به خواب رفتم...
غلتي توي جام زدم و به زور لاي چشمامو باز كردم كه با جاي
خاليه هيلدا مواجه شدم..
رو ي تخت نشستم نگاهي به ساعت انداختم !نزديم ده صبح
بود...از روي تخت پايين اومدم به سمت سرويس رفتم
بعد از شستن دست و صورتم موهامو شونه زدم به قصد پيدا
كردن هيلدا و حرف زدن باهاش از اناق خارج شدم.
هنو ز درو نبسته بودم كه با صداي زنگ موبايلم دوباره وارد
اتاق شدم
با ديدن اسم صولتي روي گوشي ابروها بالا رفت..
خيلي وقت بود به دليل مشغله ي زياد ازش خبري نداشتم
دكمه ي اتصال زدم گفتم:
_سلام چطوري مرد..
صدا ي طلبكار صولتي از اون ور خط اومد كه گفت:
_سلام و كوفت مردتيكه معلومه كجايي
الح ق كه ادم نامردي هستي دامون
زن گرفتي به كلي رفيقتو يادت رفت
هي هي
از لحن طلبكارانش و شوخش خنده ايي كردم گفتم:
_بابا حق با توعه
همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
من مقصرم كوتاهي كردم
حالا چي ميگي؟
چيكار كنم از سر تقصير بنده بگذر ي
صداشو صاف كرد گفت:
_حلالت نميكنم
فقط به يه شرط ميكن م
كنجكاو گفتم:
_چي؟
_اينكه امروز ظهر بيايي رستوران هميشگي ناهارو باهم
بخوريم
با شرايطي كه داشتم فكر نكنم ميتونستم برم خواستم
مخالفت كنم كه گفت:
_نه و اينا نياريا
خودت همراه خانمت بايدد بيايي يه سوپرايز براتون دارم
مطمعنن خوشتون مياد
كنجكاو گفتم:
_سوپرايز ؟
_اوهم
الانم نپرسي چيا
بايد بياين حضوري تا بگ م
پس يادت نره ساعت ١٢ اونجا باشين
باشه ايي زير لب گفتم كه تند گفت:
_پس فعلا خداحافظ
ظهر ميبينمت دير نكني دامون
باشه ايي گفتم و باهاش خداحافظي كردم
گوشي رو روي ميز گزاشتم از اتاق خارج شد م
از پله ها پايين رفتم راهمو به سمت اشپزخونه كج كردم ولي
جز چندتا خدمتكار كس ديگه ايي نبود...
يكيشون با ديدنم گفت:
_اقا صبحانه براتون بيارم!؟
دستي به نشانه ينه توي هوا تكان دادم گفتم:
_هيلدا خانم كجان؟
صبح خيلي زود بيدار شدن و به خواهرشون صبحانه دادن
خودشونم چيزي نخوردن
بعدم رفتن توي حياط...
_بسيار خوب ميز صبحانه رو مفصل بچين تا بيام.(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)

سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست...

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg