🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_بیستوچهار
خودم هم از این همه مظلومیتم غصه ام گرفت. دلم می خواست تک تک حرف ها و زخم زبان هایش را براي دیاکو بگویم، اما
بدگویی می شد.
- شایدم یه کاري کردم که ناراحت شدن، ولی خودم نمی دونم اون کار بد چیه!
بیشتر خودش را به سمت من کشید.
- شاداب! ببینمت.
کاش نگوید شاداب. همان شاداب خانم بهتر بود یا خانم نیایش. قلبم طاقت این لحن خوش آهنگ را نداشت.
- به من نگاه کن دختر جان.
به صورتش نگاه کردم، اما به چشمانش نه.
- من حرفات رو شنیدم و می تونم حدس بزنم که اون حرفا رو در جواب چی گفتی.
با یادآوریش دوباره بغض گلویم را گرفت و اشک در چشمم خانه کرد. از جایش بلند شد و کنار من نشست. خیلی نزدیک! از
همان نزدیک هایی که در رویاهایم می دیدم.
- هیچ وقت بابت فقیر بودنت خجالت نکش. خجالت مال فقر فرهنگیه! تو می تونی با تلاش و همت یه روز این تنگ دستیت
رو حل کنی، ولی خدا به داد اونایی برسه که ...
حرفش را قطع کرد. نگاهش کردم. کمی به چهره ام خیره ماند و بعد لبخند زد.
- می فهمی چی میگم؟
نفهمیده بودم. یعنی این فاصله کم اجازه نمی داد تمرکز کنم، اما سرم را به علامت مثبت تکان دادم. بلندتر خندید. دستش را
روي دستم گذاشت. یخ زدم. آتش گرفتم. مردم!
- خوبه! آخرش اینه که من تو رو همین جوري که هستی دوست دارم. قول بده عوض نشی. باشه؟
خدایا این مرد با من چه می کرد؟! دوستم داشت؟ همین جور که بودم دوستم داشت؟
- قول میدي شاداب؟
احساس می کردم الان است که قلبم از سینه بیرون بزند. تمام تنم می سوخت. آرام دستم را از زیر دستش بیرون کشیدم. در
این لحظه اگر جانم را هم می خواست می دادم، چه رسیده به قول.
- قول میدم.
دوباره دستم را گرفت.
- بلندتر بگو. من نشنیدم.
داشتم از حال می رفتم. به خدا قسم عزرائیل را در نزدیکی ام دیدم.
- قول میدم.
نفسش را بیرون داد و دستم را رها کرد.
- آفرین دختر خوب!
هر دو دستش را پشت سرش گذاشت و کمی بدنش را کشید. یعنی صداي قلبم به گوشش نمی رسید؟
- بهتره بریم سر کارمون. هرچند که من انقدر گشنمه که فکر نمی کنم بتونم کار کنم.
گشنه اش بود. دیاکوي من گرسنه بود. سریع زیپ کوله ام را باز کردم و پلاستیکی را بیرون کشیدم و به دستش دادم. با
محبت نگاهم کرد و گفت:
- این چیه؟
آرام گفتم:
- دو لقمه نون و پنیر و سبزیه. مامانم واسم گرفته. من گشنم نیست شما بخورین.
با همان لبخند مرموز و قشنگش پلاستیک را باز کرد. یک لقمه را به دست من داد و یکی را خودش برداشت.
- پس بیا با هم بخوریم.
خواستم بگویم نه، اما اخم ظریفی کرد و گفت:
- بخور دیگه. تنهایی نمی چسبه بهم.
خب پس باید می خوردم تا به او بچسبد. او مشغول شد، اما من به اولین غذاي مشترکمان می اندیشیدم. اولین غذاي مشترك
من و او، من و دیاکو. نگاهش کردم. گاز بزرگی به لقمه اش زد و به من گفت:
- بخور. بخور تا تنظیم شی.
و چشمک غلیظی روانه ام کرد. تمام پنج لیتر خون بدنم به صورتم دوید و او قاه قاه خندید.
دیاکو:
چشمان خسته ام را از صفحه کامپیوتر گرفتم و با انگشت شصت و سبابه مالیدمشان. سرم درد می کرد. این پروژه سنگین صدا
و سیما نفس همه را بریده بود. دلم یک فنجان سکافه داغ داغ می خواست. گرسنه هم بودم. تنها غذاي امروزم همان یک
لقمه نان و پپنیر شاداب بود. شاداب؟ راستی کجا بود؟ یعنی رفته؟ چطور براي خداحافظی نیامده بود؟ سریع از جا بلند شدم و از
اتاق بیرون رفتم. آخ! این دختر بچه کوچک را ببین.
نزدیکش رفتم. سرش را روي کتاب و دفترش گذاشته و خوابیده بود. به ساعت نگاه کردم. نه و نیم بود، اما دلم نیامد بیدارش
کنم. چهره اش غرق آرامش بود. می خواستم کمی از این آرامش را براي خودم بردارم. صندلی چوبی مخصوص مشتریان را
برداشتم و کنارش گذاشتم و نشستم. موهاي لخت مشکی اش از زیر مقنعه بیرون زده و توي صورتش ریخته بود. یک دستش
را روي کتاب هایش گذاشته بود و دست دیگرش را روي گونه اش و آرام و بی صدا نفس می کشید. مژه هاي قشنگی داشت.
سیاه سیاه! بدون حتی ذره اي آرایش! دلم خواست لمسشان کنم، اما ترسیدم بیدار شود. بین لب هاي قشنگش فاصله افتاده بود
و شانه هاي کوچش ریتمیک و آهسته بالا و پایین می شد. دستم را جلو بردم و با احتیاط موهایش را کنار زدم. پلکش لرزید،
اما بیدار نشد. ببین چقدر خسته بود که با همچین شرایط ناراحتی این قدر عمیق خوابش برده بود.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_بیستوچهار
خودم هم از این همه مظلومیتم غصه ام گرفت. دلم می خواست تک تک حرف ها و زخم زبان هایش را براي دیاکو بگویم، اما
بدگویی می شد.
- شایدم یه کاري کردم که ناراحت شدن، ولی خودم نمی دونم اون کار بد چیه!
بیشتر خودش را به سمت من کشید.
- شاداب! ببینمت.
کاش نگوید شاداب. همان شاداب خانم بهتر بود یا خانم نیایش. قلبم طاقت این لحن خوش آهنگ را نداشت.
- به من نگاه کن دختر جان.
به صورتش نگاه کردم، اما به چشمانش نه.
- من حرفات رو شنیدم و می تونم حدس بزنم که اون حرفا رو در جواب چی گفتی.
با یادآوریش دوباره بغض گلویم را گرفت و اشک در چشمم خانه کرد. از جایش بلند شد و کنار من نشست. خیلی نزدیک! از
همان نزدیک هایی که در رویاهایم می دیدم.
- هیچ وقت بابت فقیر بودنت خجالت نکش. خجالت مال فقر فرهنگیه! تو می تونی با تلاش و همت یه روز این تنگ دستیت
رو حل کنی، ولی خدا به داد اونایی برسه که ...
حرفش را قطع کرد. نگاهش کردم. کمی به چهره ام خیره ماند و بعد لبخند زد.
- می فهمی چی میگم؟
نفهمیده بودم. یعنی این فاصله کم اجازه نمی داد تمرکز کنم، اما سرم را به علامت مثبت تکان دادم. بلندتر خندید. دستش را
روي دستم گذاشت. یخ زدم. آتش گرفتم. مردم!
- خوبه! آخرش اینه که من تو رو همین جوري که هستی دوست دارم. قول بده عوض نشی. باشه؟
خدایا این مرد با من چه می کرد؟! دوستم داشت؟ همین جور که بودم دوستم داشت؟
- قول میدي شاداب؟
احساس می کردم الان است که قلبم از سینه بیرون بزند. تمام تنم می سوخت. آرام دستم را از زیر دستش بیرون کشیدم. در
این لحظه اگر جانم را هم می خواست می دادم، چه رسیده به قول.
- قول میدم.
دوباره دستم را گرفت.
- بلندتر بگو. من نشنیدم.
داشتم از حال می رفتم. به خدا قسم عزرائیل را در نزدیکی ام دیدم.
- قول میدم.
نفسش را بیرون داد و دستم را رها کرد.
- آفرین دختر خوب!
هر دو دستش را پشت سرش گذاشت و کمی بدنش را کشید. یعنی صداي قلبم به گوشش نمی رسید؟
- بهتره بریم سر کارمون. هرچند که من انقدر گشنمه که فکر نمی کنم بتونم کار کنم.
گشنه اش بود. دیاکوي من گرسنه بود. سریع زیپ کوله ام را باز کردم و پلاستیکی را بیرون کشیدم و به دستش دادم. با
محبت نگاهم کرد و گفت:
- این چیه؟
آرام گفتم:
- دو لقمه نون و پنیر و سبزیه. مامانم واسم گرفته. من گشنم نیست شما بخورین.
با همان لبخند مرموز و قشنگش پلاستیک را باز کرد. یک لقمه را به دست من داد و یکی را خودش برداشت.
- پس بیا با هم بخوریم.
خواستم بگویم نه، اما اخم ظریفی کرد و گفت:
- بخور دیگه. تنهایی نمی چسبه بهم.
خب پس باید می خوردم تا به او بچسبد. او مشغول شد، اما من به اولین غذاي مشترکمان می اندیشیدم. اولین غذاي مشترك
من و او، من و دیاکو. نگاهش کردم. گاز بزرگی به لقمه اش زد و به من گفت:
- بخور. بخور تا تنظیم شی.
و چشمک غلیظی روانه ام کرد. تمام پنج لیتر خون بدنم به صورتم دوید و او قاه قاه خندید.
دیاکو:
چشمان خسته ام را از صفحه کامپیوتر گرفتم و با انگشت شصت و سبابه مالیدمشان. سرم درد می کرد. این پروژه سنگین صدا
و سیما نفس همه را بریده بود. دلم یک فنجان سکافه داغ داغ می خواست. گرسنه هم بودم. تنها غذاي امروزم همان یک
لقمه نان و پپنیر شاداب بود. شاداب؟ راستی کجا بود؟ یعنی رفته؟ چطور براي خداحافظی نیامده بود؟ سریع از جا بلند شدم و از
اتاق بیرون رفتم. آخ! این دختر بچه کوچک را ببین.
نزدیکش رفتم. سرش را روي کتاب و دفترش گذاشته و خوابیده بود. به ساعت نگاه کردم. نه و نیم بود، اما دلم نیامد بیدارش
کنم. چهره اش غرق آرامش بود. می خواستم کمی از این آرامش را براي خودم بردارم. صندلی چوبی مخصوص مشتریان را
برداشتم و کنارش گذاشتم و نشستم. موهاي لخت مشکی اش از زیر مقنعه بیرون زده و توي صورتش ریخته بود. یک دستش
را روي کتاب هایش گذاشته بود و دست دیگرش را روي گونه اش و آرام و بی صدا نفس می کشید. مژه هاي قشنگی داشت.
سیاه سیاه! بدون حتی ذره اي آرایش! دلم خواست لمسشان کنم، اما ترسیدم بیدار شود. بین لب هاي قشنگش فاصله افتاده بود
و شانه هاي کوچش ریتمیک و آهسته بالا و پایین می شد. دستم را جلو بردم و با احتیاط موهایش را کنار زدم. پلکش لرزید،
اما بیدار نشد. ببین چقدر خسته بود که با همچین شرایط ناراحتی این قدر عمیق خوابش برده بود.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#جسم_سرد
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_بیستوچهار
آه بابا جگرم رو سوزاند .
-از دانشگاهت بگو بابا مشکلی که نداری ؟ رفت آمدت راحته ؟
با بادیگاردی مثل عاطفه همه چیز خوب بود .
-آره بابایی صبح که با عاطفه میرم تو دانشگاه هم اکثرا با عاطفم به غیر از چندتا کلاسا بعدشم که
با هم میایم .اصلا
نگران نباش خوب کسی رو برای بادیگاردی انتخاب کردی . حتی ساعت داروهامو دقیق تر از
خودم میدونه .
پدر خندید .به شیرینیه سیب بهشتی بود خنده ی پدرم .
بابا با خنده :
-میدونم فقط عاطفه حریفت میشه خدا حفظش کنه این دخترو اگه نبود که میمردم و زنده میشدم
تا بری دانشگاه و بیای.
این همه محبت پدرانه بوسه ی روگونه میخواست . بوسه ای روی گونه ی بابا زدم .
-بابا ...
میخواستم معذرت خواهی کنم برای اشتباهم .بعد از نزدیک به یک سال که ذره ای روی بهبودم
اثر داشت .
-جان بابا ؟
نمیتونستم در چشمان بابا نگاه کنم و حرف بزنم . خودم روتو آغوش بابا انداختم . ترس نداشت
.تکیه داشت .امینت داشت این آغوش . آرامش داشت . تعجب بابا از دستان بلا تکلیفش معلوم بود . بعد از چند لحظه
من رو محکم
به خودش فشرد . انقدر که حس کردم الان خفه میشم . دل تنگی بابا رو میفهمیدم خودم هم
دلتنگ بودم .چه میکردم ؟
کنار گوش بابا :
-بابا من دختر بدیم مگه نه ؟
دستان بابا کمرم رو نوازش میکرد .
-نه عزیزم تو خیلی هم خوبی کی گفته غزاله من بده ؟
خودم ، خودم میدونستم بدم . هنوز صدای گریه ی بابا در گوشم بود .
-ببخشید بابایی باشه ؟ من ... من میدونم چی کار کردم ولی ...
بغضم اجازه ی حرف زدن نمیداد . بیشتر در آغوش پدر فشرده شدم .
-فقط مواظب خودت باش بقیش فدای سرت باشه ؟ زود خوب شو فقط،طاقت ندارم غزالم درد
بکشه .
بغضم شکست . هق زدم در آغوش پدر . اشک ریختم برای محبت پدرم .برای احمق بودن خودم .
-بسه دیگه دختره ی لوس .
خنده ای کردم . خودم رو از آغوش پدر بیرون کشیدم .چشم های پدرم هم خیس بود . چجوری
جبران میکردم ؟
********
عاطفه:
-عاطفه خانوم یه لحظه ...
حسین آقا بود . چی کار داشت این وقت صبح ؟
-سلام عمو خوبین ؟
-سلام عزیزم به خوبیت میخواستم یه چیزی بهت بگم .
-بفرمایین .
-عاطفه جان از دیروز یه کسی به غزاله زنگ میزنه ، به ما که نمیگه ولی جواب نمیده فک کنم
میترسه نکنه بازم...
لبخند زدم به صورت نگران حسین آقا :
-نگران نباشین امروز میفهمم چه خبره .
-ممنون دخترم ایشالا عروسیت جبران کنیم .
نفرین بزرگ تر نداشت بکنه؟
-من دیگه برم شمام نگران نباش حواسم هست .
چجوری از غزاله میپرسیدم اون کیه که زنگ میزنه ؟
کلاسمون تموم شده بود غزاله خانوم که دستش درد نکنه به زود تقلب هام امتحان رو قبول شده
بود . معلوم نیست
دیشب چی کار میکرده . صدای ملودی گوشی غزاله بلند شد . دیدم که جوابش رو نمیده :
-غزاله چرا جواب نمیدی ؟
-شمارش غریبست میترسم جواب بدم .
-زنگ زد بده ببینم کیه خوب ؟
-باشه .
از دانشگاه بیرون اومدیم ، باز همون 016 نوک مدادی و همون پسر که جذاب بود با نگاهی خاص
و منتظر ...
غزاله رو به خونه رسوندم باید میرفت باشگاه برای تمرین . شماره ی امیرعلی رو گرفتم :
-سلام عاطی من الان باید برم بهت زنگ میزنم ...
قبل از قطع شدن :
-صبر کن بینم من میخوام برم باشگاه .
-برو الان هماهنگ میکنم .
قطع کرد . معلوم نیست دوباره کودوم بدبختی رو سوال جواب میکرد .
سر خیابون به سمت مترو میرفتم که متوجه نگاه پویا به خودم شدم "یعنی خوشم میاد هر دفعه
باید گیر یکیشون باشم"
اصلا حوصله نداشتم .پویا رو دیدم که به سمتم میاد .
-خانوم دانشجو کجا کجا ؟
اگر میدونست کجا میرم قطعا انقدر شاد نبود ...
-تو نمیخوای با ما راه بیای نه ؟
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_بیستوچهار
آه بابا جگرم رو سوزاند .
-از دانشگاهت بگو بابا مشکلی که نداری ؟ رفت آمدت راحته ؟
با بادیگاردی مثل عاطفه همه چیز خوب بود .
-آره بابایی صبح که با عاطفه میرم تو دانشگاه هم اکثرا با عاطفم به غیر از چندتا کلاسا بعدشم که
با هم میایم .اصلا
نگران نباش خوب کسی رو برای بادیگاردی انتخاب کردی . حتی ساعت داروهامو دقیق تر از
خودم میدونه .
پدر خندید .به شیرینیه سیب بهشتی بود خنده ی پدرم .
بابا با خنده :
-میدونم فقط عاطفه حریفت میشه خدا حفظش کنه این دخترو اگه نبود که میمردم و زنده میشدم
تا بری دانشگاه و بیای.
این همه محبت پدرانه بوسه ی روگونه میخواست . بوسه ای روی گونه ی بابا زدم .
-بابا ...
میخواستم معذرت خواهی کنم برای اشتباهم .بعد از نزدیک به یک سال که ذره ای روی بهبودم
اثر داشت .
-جان بابا ؟
نمیتونستم در چشمان بابا نگاه کنم و حرف بزنم . خودم روتو آغوش بابا انداختم . ترس نداشت
.تکیه داشت .امینت داشت این آغوش . آرامش داشت . تعجب بابا از دستان بلا تکلیفش معلوم بود . بعد از چند لحظه
من رو محکم
به خودش فشرد . انقدر که حس کردم الان خفه میشم . دل تنگی بابا رو میفهمیدم خودم هم
دلتنگ بودم .چه میکردم ؟
کنار گوش بابا :
-بابا من دختر بدیم مگه نه ؟
دستان بابا کمرم رو نوازش میکرد .
-نه عزیزم تو خیلی هم خوبی کی گفته غزاله من بده ؟
خودم ، خودم میدونستم بدم . هنوز صدای گریه ی بابا در گوشم بود .
-ببخشید بابایی باشه ؟ من ... من میدونم چی کار کردم ولی ...
بغضم اجازه ی حرف زدن نمیداد . بیشتر در آغوش پدر فشرده شدم .
-فقط مواظب خودت باش بقیش فدای سرت باشه ؟ زود خوب شو فقط،طاقت ندارم غزالم درد
بکشه .
بغضم شکست . هق زدم در آغوش پدر . اشک ریختم برای محبت پدرم .برای احمق بودن خودم .
-بسه دیگه دختره ی لوس .
خنده ای کردم . خودم رو از آغوش پدر بیرون کشیدم .چشم های پدرم هم خیس بود . چجوری
جبران میکردم ؟
********
عاطفه:
-عاطفه خانوم یه لحظه ...
حسین آقا بود . چی کار داشت این وقت صبح ؟
-سلام عمو خوبین ؟
-سلام عزیزم به خوبیت میخواستم یه چیزی بهت بگم .
-بفرمایین .
-عاطفه جان از دیروز یه کسی به غزاله زنگ میزنه ، به ما که نمیگه ولی جواب نمیده فک کنم
میترسه نکنه بازم...
لبخند زدم به صورت نگران حسین آقا :
-نگران نباشین امروز میفهمم چه خبره .
-ممنون دخترم ایشالا عروسیت جبران کنیم .
نفرین بزرگ تر نداشت بکنه؟
-من دیگه برم شمام نگران نباش حواسم هست .
چجوری از غزاله میپرسیدم اون کیه که زنگ میزنه ؟
کلاسمون تموم شده بود غزاله خانوم که دستش درد نکنه به زود تقلب هام امتحان رو قبول شده
بود . معلوم نیست
دیشب چی کار میکرده . صدای ملودی گوشی غزاله بلند شد . دیدم که جوابش رو نمیده :
-غزاله چرا جواب نمیدی ؟
-شمارش غریبست میترسم جواب بدم .
-زنگ زد بده ببینم کیه خوب ؟
-باشه .
از دانشگاه بیرون اومدیم ، باز همون 016 نوک مدادی و همون پسر که جذاب بود با نگاهی خاص
و منتظر ...
غزاله رو به خونه رسوندم باید میرفت باشگاه برای تمرین . شماره ی امیرعلی رو گرفتم :
-سلام عاطی من الان باید برم بهت زنگ میزنم ...
قبل از قطع شدن :
-صبر کن بینم من میخوام برم باشگاه .
-برو الان هماهنگ میکنم .
قطع کرد . معلوم نیست دوباره کودوم بدبختی رو سوال جواب میکرد .
سر خیابون به سمت مترو میرفتم که متوجه نگاه پویا به خودم شدم "یعنی خوشم میاد هر دفعه
باید گیر یکیشون باشم"
اصلا حوصله نداشتم .پویا رو دیدم که به سمتم میاد .
-خانوم دانشجو کجا کجا ؟
اگر میدونست کجا میرم قطعا انقدر شاد نبود ...
-تو نمیخوای با ما راه بیای نه ؟
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_بیستوچهار
دوباره صداي هيلا بلند شد كه گفت
_ابجي اونجايي؟؟بيا من ميترسم
بعد زد زير گريه دلم براش كباب شد از جام بلند شدم و
صورتمو با دست پاك كرد به سمت در رفتم كه مچ دستمو
گرفت و اروم گفت
_با اين سر و وضوع ما ميخوايي در و باز كني؟
راست ميگفت اصلا درست نبود اينجور بياد تو اتاق دامون به
طرف در رفت و سعي كرد لحنشو اروم كنه گفت
_سلام عزيزم تو برو پايين الان ابجيت مياد..
هيلا با شك گفت
_واقعاا عمو جون؟
_اره قول ميد م
صدا ي پاي هيلا اومد كه از در دور شد لباسامو برداشتم و
پوشيدم به سمت در رفتم و سعي كردم بازش كنم ولي
نتونستم
به دامون نگاه كردم كه به سمت ميز رفت و بعد صداي تيك
در بلند شد و باز شد مثل پرنده ايي كه از قفس ازاد شده
اومدم از اتاق برم بيرون كه صداشو شنيدم
_اين بار ازت گذشتم ولي دفعه ي بعد نه.....منتظرزنگم باش
بهش نگاهي انداختم و حرفي نزدم از اتاق زدم بيرون وبه
سمت سرويس بهداشتي رفتم و ابي به دست صورتم زدم و
رفتم پايين دست هيلا رو گرفتم و با دو از خونه زدم بيرو ن
قلبم داشت از دهنم ميزد بيرون نفهميدم چجوري رسيدم
خونه ...در حيات و كه بستم نفس راحتي كشيدم اتفاقاي يك
ساعت پيش مثل فيلم از جلوي چشمام رد ميشدن و برام مثل
يك كابوس بودن
رو به هيلا كه با تعجب و بغض داشت نگام ميكردم كردم و
گفتم
_برو تو خونه الان منم ميام عزيز م
سر ي تكان داد و به سمت خونه دويد تا اومدم حركت كنم به
سمت شير اب تا ابي به دست و صورتم بزنم صداي در بلند
شد
دلم هري ريخت پايين نكنه دامون باشه؟!
پشت در رفتم بدون اينكه در و باز كنم گفت م
_كيه!?
صدا ي عصبي اقاي كمالي صاحب خونم اومد كه گفت
_منم صاحب خونت در و باز كن دوكلام حرف دارم باهات..
در و باز كردم كه با چهره ي عصبي و اخم الود كمالي مواجه
شدم با تعجب گفتم
_سلام اقاي كمالي اتفاقي افتاده؟هنوز تا سربرج و پرداخت
كرايه يك هفته مونده..!
_براي كرايه گرفتن نيومدم اومدم بگم تا سربرج خونه رو خالي
كني.
_چي خالي كنم؟!ولي تا پايان قولنامه ي ما خيلي مونده من
هر ماه به موقع كرايه رو پرداخت ميكنم.
_از اولم نبايد به يه دختر مجرد خونه ميدادم چند نفر اومدن
اعتر اض كه تو خونت مرد جواني رفت و امد ميكنه و خدا
ميدونه تو اين خونه چه خبره ؟!
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_بیستوچهار
دوباره صداي هيلا بلند شد كه گفت
_ابجي اونجايي؟؟بيا من ميترسم
بعد زد زير گريه دلم براش كباب شد از جام بلند شدم و
صورتمو با دست پاك كرد به سمت در رفتم كه مچ دستمو
گرفت و اروم گفت
_با اين سر و وضوع ما ميخوايي در و باز كني؟
راست ميگفت اصلا درست نبود اينجور بياد تو اتاق دامون به
طرف در رفت و سعي كرد لحنشو اروم كنه گفت
_سلام عزيزم تو برو پايين الان ابجيت مياد..
هيلا با شك گفت
_واقعاا عمو جون؟
_اره قول ميد م
صدا ي پاي هيلا اومد كه از در دور شد لباسامو برداشتم و
پوشيدم به سمت در رفتم و سعي كردم بازش كنم ولي
نتونستم
به دامون نگاه كردم كه به سمت ميز رفت و بعد صداي تيك
در بلند شد و باز شد مثل پرنده ايي كه از قفس ازاد شده
اومدم از اتاق برم بيرون كه صداشو شنيدم
_اين بار ازت گذشتم ولي دفعه ي بعد نه.....منتظرزنگم باش
بهش نگاهي انداختم و حرفي نزدم از اتاق زدم بيرون وبه
سمت سرويس بهداشتي رفتم و ابي به دست صورتم زدم و
رفتم پايين دست هيلا رو گرفتم و با دو از خونه زدم بيرو ن
قلبم داشت از دهنم ميزد بيرون نفهميدم چجوري رسيدم
خونه ...در حيات و كه بستم نفس راحتي كشيدم اتفاقاي يك
ساعت پيش مثل فيلم از جلوي چشمام رد ميشدن و برام مثل
يك كابوس بودن
رو به هيلا كه با تعجب و بغض داشت نگام ميكردم كردم و
گفتم
_برو تو خونه الان منم ميام عزيز م
سر ي تكان داد و به سمت خونه دويد تا اومدم حركت كنم به
سمت شير اب تا ابي به دست و صورتم بزنم صداي در بلند
شد
دلم هري ريخت پايين نكنه دامون باشه؟!
پشت در رفتم بدون اينكه در و باز كنم گفت م
_كيه!?
صدا ي عصبي اقاي كمالي صاحب خونم اومد كه گفت
_منم صاحب خونت در و باز كن دوكلام حرف دارم باهات..
در و باز كردم كه با چهره ي عصبي و اخم الود كمالي مواجه
شدم با تعجب گفتم
_سلام اقاي كمالي اتفاقي افتاده؟هنوز تا سربرج و پرداخت
كرايه يك هفته مونده..!
_براي كرايه گرفتن نيومدم اومدم بگم تا سربرج خونه رو خالي
كني.
_چي خالي كنم؟!ولي تا پايان قولنامه ي ما خيلي مونده من
هر ماه به موقع كرايه رو پرداخت ميكنم.
_از اولم نبايد به يه دختر مجرد خونه ميدادم چند نفر اومدن
اعتر اض كه تو خونت مرد جواني رفت و امد ميكنه و خدا
ميدونه تو اين خونه چه خبره ؟!
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_بیستوچهار
یگانه با گریه به سمت مادرشان رفت و در آغوشش
گرفت تا لرزش بدنشکمتر شود.
یزدان با صورتی سرخ داخل شد و رو به او گفت:
_ چه گوهی خوردی باز؟ تا دوتا جنازه نندازی تو
این خونه آروم نمیشی؟
یزدان فریاد می زد و او مات و مبهوت خیره به
مادرش مانده بود.
به ذهنشالتماس می کرد تا جمله هایشرا فراموش
کند.
اما امان از دلی که شکسته بود...
قلب هم فراموشی می فهمید؟ متاسفانه نه...
سیلی حرف هایی که به صورتشکوبیده بود، به
حدی کاری و دردناک بود، که پاهایشرمق ایستادن
نداشتند.
تلو تلو خورد و با همان صورت بی روح روی تخت
نشست.
یگانه مادرشرا از اتاق خارج کرد و یزدان به
سمتشآمد.
با نگاهی بی فروغ نگاهشکرد و منتظر ماند مانند
این دو روز، خشم اشرا خالی کند.
دیگر از کتک هایشنمی ترسید...
درد گفته های مادرشاز هزاران شلاق بدتر بود.
--------------------------------------
_ خداروشکر اقوام هیچکدوم کیمیا رو ندیده بودن
که الان به مشکل بر بخوریم .احدی هم نباید از این
ماجرا بدونه .کیمیا و تمام مسائل مربوط بهش،
همینجا دفن می شن .
سپسبه سمت امیر کیا که رانندگی می کرد چرخید
و بی توجه به اخم های در هم تنیده اش، ادامه داد:
_کارت عروسی هارو هم دادم به اسم یلدا تغییر بدن .
فردا می فرستم یه نفر تحویلشون بگیره.
دست هایشرا دور فرمان با حرصبیشتری فشرد و
عکس العملی به حرف های پدرش نشان نداد.
هرچند عکس العملی هم نمی توانست نشان دهد.
اینجا ایران بود.
اهمیتی نداشت که او ده سال مستقل زندگی
کرده...اهمیتی نداشت که سی و پنج سالشاست و
خوب و بد را تشخیصمی دهد.
اینجا اگر شصت ساله هم می شدی، باز نظر پدر و
مادر به نظر خودت ارجعیت داشت و تو محکوم
بودی به پذیرش!
لعنت به آن لحظه ای که به ایران برگشت.
پوست لبشرا بین دندان هایشکند و بی توجه به
سوزشلبش به یلدا فکر کرد .
به دختر نحسی که عین طوفان آمد و تمام
زندگی اشرا یک شبه به فنا داد.
اینگونه نمی ماند...در روی یک پاشنه نمی چرخید.
قسم خورده بود عین زالو ذره ذره خون یلدا را بمکد
و می مکید!
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_بیستوچهار
یگانه با گریه به سمت مادرشان رفت و در آغوشش
گرفت تا لرزش بدنشکمتر شود.
یزدان با صورتی سرخ داخل شد و رو به او گفت:
_ چه گوهی خوردی باز؟ تا دوتا جنازه نندازی تو
این خونه آروم نمیشی؟
یزدان فریاد می زد و او مات و مبهوت خیره به
مادرش مانده بود.
به ذهنشالتماس می کرد تا جمله هایشرا فراموش
کند.
اما امان از دلی که شکسته بود...
قلب هم فراموشی می فهمید؟ متاسفانه نه...
سیلی حرف هایی که به صورتشکوبیده بود، به
حدی کاری و دردناک بود، که پاهایشرمق ایستادن
نداشتند.
تلو تلو خورد و با همان صورت بی روح روی تخت
نشست.
یگانه مادرشرا از اتاق خارج کرد و یزدان به
سمتشآمد.
با نگاهی بی فروغ نگاهشکرد و منتظر ماند مانند
این دو روز، خشم اشرا خالی کند.
دیگر از کتک هایشنمی ترسید...
درد گفته های مادرشاز هزاران شلاق بدتر بود.
--------------------------------------
_ خداروشکر اقوام هیچکدوم کیمیا رو ندیده بودن
که الان به مشکل بر بخوریم .احدی هم نباید از این
ماجرا بدونه .کیمیا و تمام مسائل مربوط بهش،
همینجا دفن می شن .
سپسبه سمت امیر کیا که رانندگی می کرد چرخید
و بی توجه به اخم های در هم تنیده اش، ادامه داد:
_کارت عروسی هارو هم دادم به اسم یلدا تغییر بدن .
فردا می فرستم یه نفر تحویلشون بگیره.
دست هایشرا دور فرمان با حرصبیشتری فشرد و
عکس العملی به حرف های پدرش نشان نداد.
هرچند عکس العملی هم نمی توانست نشان دهد.
اینجا ایران بود.
اهمیتی نداشت که او ده سال مستقل زندگی
کرده...اهمیتی نداشت که سی و پنج سالشاست و
خوب و بد را تشخیصمی دهد.
اینجا اگر شصت ساله هم می شدی، باز نظر پدر و
مادر به نظر خودت ارجعیت داشت و تو محکوم
بودی به پذیرش!
لعنت به آن لحظه ای که به ایران برگشت.
پوست لبشرا بین دندان هایشکند و بی توجه به
سوزشلبش به یلدا فکر کرد .
به دختر نحسی که عین طوفان آمد و تمام
زندگی اشرا یک شبه به فنا داد.
اینگونه نمی ماند...در روی یک پاشنه نمی چرخید.
قسم خورده بود عین زالو ذره ذره خون یلدا را بمکد
و می مکید!
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
Telegram
Patooghe banovan
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢