🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_بیستوشش
پشت فرمان نشستم و گفتم:
- کمربندت رو ببند.
کمی به عقب چرخید و با نگاه دنبال کمربند گشت. پیدایش کرد و بستش. تمام حرکات این دختر شیرین بود.
- خب کجا برم؟
با خجالت گفت:
- شرمندم. مزاحمتون شدم.
لبخندي زدم و گفتم:
- آدرسو بگو دختر جون.
استارت زدم و راه افتادم. از پیچش انگشتانش در هم متوجه شدم که استرس دارد. آرام گفتم:
- نگران نباش. می خواي خودم بیام واسه مامانت توضیح بدم؟
از پنجره بیرون را نگاه کرد و گفت:
- نه. حرف خودمو باور می کنه. فقط می دونم الان دم در خونه ایستاده. نگرانه!
چه خوب که یک مادر تا این حد به دخترش اعتماد داشت. براي این که حواسش را پرت کنم گفتم:
- اسم خواهرت چیه؟
- شادي.
- همین یه خواهر رو داري؟
- بله.
نمی دانستم پرسیدنش صحیح است یا نه اما دلم می خواست بدانم.
- مامانت چی کار می کنه؟
- لباس عروس می دوزه. بیشتر منجوق کاریاش رو انجام میده.
- پدرت چطور؟
تیز نگاهم کرد.
- زنده ست؟
سرش را پایین انداخت. دیگر تمایلی براي دید زدن خیابان ها و چراغ هاي رنگیشان نداشت. آهسته گفت:
- بله زنده ست.
کاملا مشخص بود که دوست ندارد در موردش حرف بزند.
- خب چی کارست؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- بیکار. معتاده.
حدس زده بودم.
- با شما زندگی می کنه؟
سرش را بیشتر توي گردنش فرو برد.
- آره! اما من نمی بینمش.
اذیت بود. خجالت می کشید. می فهمیدم، اما دوست داشتم از زندگی اش بیشتر بدانم.
- چطور؟
بازدمش را محکم بیرون داد و گفت:
- تو یه اتاقه که همیشه درش بسته ست. وقتی ما خونه ایم بیرون نمیاد. یا اگه بخواد بیاد بیرون من شادي رو می برم توي
اتاق. دوست ندارم ببینمش.
همین یک دردش کم بود این دختر.
- چرا؟
نگاهم کرد. در چشمانش دلخوري موج می زد. مجبورم کرد که بگویم:
- اگه دوست نداري در موردش حرف بزنی نگو.
آهی کشید و گفت:
- دلم می خواد بابامو همون جوري که دوست داشتم یادم بیاد. نمی خوام چهره الانش رو ببینم.
کمی از سرعت ماشین کاستم.
- مگه چند ساله که معتاد شده؟
پیشانی اش را به شیشه ماشین چسباند و گفت:
- ده سال.
سکوت کردم. او ادامه داد:
- قبلش رو یادم میاد. خیلی پولدار نبودیم، ولی شرایطمون خیلی بهتر بود. بابام برقکار بود. درآمد بدي نداشت. مامانم خیاطی
می کرد، ولی خیلی کمتر از الان. اینقدر به خودش فشار نمی آورد. وقتی این خونه رو خریدیم. واسه اولین بار همه با هم رفتیم
رستوران. جشن گرفتیم. شادي اون موقع پنج سالش بود، من هشت سالم. اون شب آخرین روزهاي خوشیمون بود. به یک
سال نکشیده کل زندگیمون نابود شد. از اون به بعد مامانم یه تنه خرج زندگی رو به دوش کشید. بابا هم دیگه از اون اتاق
بیرون نیومد. ما هم نخواستیم ببینیمش، همین.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_بیستوشش
پشت فرمان نشستم و گفتم:
- کمربندت رو ببند.
کمی به عقب چرخید و با نگاه دنبال کمربند گشت. پیدایش کرد و بستش. تمام حرکات این دختر شیرین بود.
- خب کجا برم؟
با خجالت گفت:
- شرمندم. مزاحمتون شدم.
لبخندي زدم و گفتم:
- آدرسو بگو دختر جون.
استارت زدم و راه افتادم. از پیچش انگشتانش در هم متوجه شدم که استرس دارد. آرام گفتم:
- نگران نباش. می خواي خودم بیام واسه مامانت توضیح بدم؟
از پنجره بیرون را نگاه کرد و گفت:
- نه. حرف خودمو باور می کنه. فقط می دونم الان دم در خونه ایستاده. نگرانه!
چه خوب که یک مادر تا این حد به دخترش اعتماد داشت. براي این که حواسش را پرت کنم گفتم:
- اسم خواهرت چیه؟
- شادي.
- همین یه خواهر رو داري؟
- بله.
نمی دانستم پرسیدنش صحیح است یا نه اما دلم می خواست بدانم.
- مامانت چی کار می کنه؟
- لباس عروس می دوزه. بیشتر منجوق کاریاش رو انجام میده.
- پدرت چطور؟
تیز نگاهم کرد.
- زنده ست؟
سرش را پایین انداخت. دیگر تمایلی براي دید زدن خیابان ها و چراغ هاي رنگیشان نداشت. آهسته گفت:
- بله زنده ست.
کاملا مشخص بود که دوست ندارد در موردش حرف بزند.
- خب چی کارست؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- بیکار. معتاده.
حدس زده بودم.
- با شما زندگی می کنه؟
سرش را بیشتر توي گردنش فرو برد.
- آره! اما من نمی بینمش.
اذیت بود. خجالت می کشید. می فهمیدم، اما دوست داشتم از زندگی اش بیشتر بدانم.
- چطور؟
بازدمش را محکم بیرون داد و گفت:
- تو یه اتاقه که همیشه درش بسته ست. وقتی ما خونه ایم بیرون نمیاد. یا اگه بخواد بیاد بیرون من شادي رو می برم توي
اتاق. دوست ندارم ببینمش.
همین یک دردش کم بود این دختر.
- چرا؟
نگاهم کرد. در چشمانش دلخوري موج می زد. مجبورم کرد که بگویم:
- اگه دوست نداري در موردش حرف بزنی نگو.
آهی کشید و گفت:
- دلم می خواد بابامو همون جوري که دوست داشتم یادم بیاد. نمی خوام چهره الانش رو ببینم.
کمی از سرعت ماشین کاستم.
- مگه چند ساله که معتاد شده؟
پیشانی اش را به شیشه ماشین چسباند و گفت:
- ده سال.
سکوت کردم. او ادامه داد:
- قبلش رو یادم میاد. خیلی پولدار نبودیم، ولی شرایطمون خیلی بهتر بود. بابام برقکار بود. درآمد بدي نداشت. مامانم خیاطی
می کرد، ولی خیلی کمتر از الان. اینقدر به خودش فشار نمی آورد. وقتی این خونه رو خریدیم. واسه اولین بار همه با هم رفتیم
رستوران. جشن گرفتیم. شادي اون موقع پنج سالش بود، من هشت سالم. اون شب آخرین روزهاي خوشیمون بود. به یک
سال نکشیده کل زندگیمون نابود شد. از اون به بعد مامانم یه تنه خرج زندگی رو به دوش کشید. بابا هم دیگه از اون اتاق
بیرون نیومد. ما هم نخواستیم ببینیمش، همین.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#جسم_سرد
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_بیستوشش
جلوی اتاق امیرعلی رسیدم نگهبان نبود . یه بار در زدم و بدون توجه به جواب وارد شدم.انقدر
اینجا اومده بودم تقریبا
همه میشناختنم .
آخی امیرعلی سرش رو روی میز گذاشته بود . احتمالا خواب بود . از بس که خودشو با این پرونده
ها خسته میکنه .
روی صندلی چرم همیشگی نشستم .دلم نیومد بیدارش کنم . به برگه هایی که بغل سرش بود نگاه
کردم .نگاهم روی
اسم رامین روی اون برگه خیره موند .آروم برگه ها رو برداشتم و خوندم .
خوب اسمو آدرسو که خودش میدونستم . میخواستم اطلاعات جدید رو روی یه برگه بنویسم ولی
خوب کپی گرفتن
راحت تر بود از سه برگه کپی گرفتم . چه راحتم بودم . روی صندلی نشستم . خوب ایمیلشون
جدید بود .دوتا شماره
جدید،به به دو بار ازشون به خاطر مزاحمت شکایت شده بود ،سه روز زندان بودن ...
کاری میکنم به جای سه روز سه سال زندان باشین .
برگه ها رو برداشتم و روی یه کاغذ کوچیک نوشتم :"اومدم خواب بودی کمتر مثل جغد باش
خخخخخ. ممنون از
کمکت از برگه ها کپی گرفتم بازم سرت خراب میشم فعلا بابای . "
و آروم از اتاق بیرون اومدم به ساعتم نگاه کرد 0:01 خوب وقت ناهارشونم بود حق داشت بنده
خدا .
یه ایمیل جدید ساختم و با نرم افزار ادرس ip خودم رو عوض کردم که اگه هکم کردن متوجه
نشن کیم البته انقدر بی
مخن که فکرشون به این چیزا نمیکشه و صد البته احتیاط شرط عقله ، به ادرس ایمیل سام پیام
فرستاد:
"سلام دادا یه کیس جدید پیدا کردم پایه ای ؟"
باید میدیدم جواب ایمیل چیه دعا میکردم جوابمو بده اینجوری راحت تر از کاراشون با خبر میشدم
. باید منتظر
میموندم .
گوشیم زنگ خورد :
-سلام آقای خواب آلو .
-سلام چرا بیدارم نکردی ؟
-لازم نبود خودم میدونستم چی کار کنم .
-خیله خوب حالا میخوای چیکار کنی ؟
-فعلا یه ایمیل ساختم و به سام پیام دادم .
صدای بلند امیرعلی :
-تو چی کار کردی ؟ خوب اگه بفهمن تویی میخوای چیکار کنی ؟
خنده ای کردم :
-بابا ما اون قدرام ناشی نیستیم ip رو عوض کردم نگران نباش .
صدای نفس عمیق امیرعلی :
-خوبه بازم عقلت میرسه حالا چی گفتی ؟
برای امیرعلی توضیح دادم که چه نقشه ای دارم .
-خوبه فقط هر چی شد بهم خبر بده .
-باشه بابا برو بگیر بخواب .
-راستی جغدم خودتی .
-خوب حالا جغد نه خرس برو کار دارم .
-پررو بای .
****
-خانوم شمس از جاوید خبر نداری ؟
ای مرده شور صداتم ببرن. زاکری یکی از بدترین و گیر ترین استادا بود .
-پدربزرگش فوت کرده این هفته شماله .
-آهان من هفته دیگه میخوام امتحان بگیرم از درس جدید .
ای آدم ....
-بله بهش میگم .
و از کلاس بیرون اومدم " خودم بهش یاد میدم تا چشت دراد " .
از دانشگاه بیرون رفتم .
-خانوم تو رو خدا یه لحظه .
ای بابا باز این نوک مدادی پیداش شد .
-چی میگی آقا ولمون کن .
اخم روی پیشونیش بیشتر شد .
-من مزاحم نیستم خانوم باید باهاتون صحبت کنم شما چرا مثل جن یهو غیب میشی ؟
منظورش به دیروز بود با یاد آوریش لبخندی زدم .
-خوب من حرفی باشما ندارم یهو میاین میگین باید حرف بزنین بعدشم خودتون زود تر میرید من
باید بیام ؟
معلوم بود کلافست .
-پووووف خانوم محترم من باید درباره ی غزاله با شما حرف بزنم شما چقدر عصبی هستی .
غزاله ؟؟؟ این دیگه کیه ؟ 4 تا بودن شدن 5 تا ؟
-خیله خوب زودتر بگین باید برم .
-سوار شین .
-ای بابا چی چی رو سوار شین آقا من باید برم کار دارم .
دستی به موهاش کشید .
-خانوم شما خیلی سر سختی من اسم غزاله رو اوردم غریبه نیستم که بیا سوار شو بعدش هرجا
خواستین برین
میرسونمتون .
مونده بودم برم یا نه . ولی باید میفهمیدم کیه و با غزاله چی کار داره .
سوار ماشین شدم.
-فقط اگه میشه از اینجا یه ذره دور تر شین حوصله ی حرف مفت شنیدن ندارم .
-بله چشم .
چه حرف گوش کن .
-من بهرامم.
-خوش به سعادتت .
متوجه نگاه پسر شدم .
-خوب چیه ؟
-اووووف هیچی .
-خوب حرفتونو بزنین واااا .
-من بهرام راد هستم پسر دایی غزاله .
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_بیستوشش
جلوی اتاق امیرعلی رسیدم نگهبان نبود . یه بار در زدم و بدون توجه به جواب وارد شدم.انقدر
اینجا اومده بودم تقریبا
همه میشناختنم .
آخی امیرعلی سرش رو روی میز گذاشته بود . احتمالا خواب بود . از بس که خودشو با این پرونده
ها خسته میکنه .
روی صندلی چرم همیشگی نشستم .دلم نیومد بیدارش کنم . به برگه هایی که بغل سرش بود نگاه
کردم .نگاهم روی
اسم رامین روی اون برگه خیره موند .آروم برگه ها رو برداشتم و خوندم .
خوب اسمو آدرسو که خودش میدونستم . میخواستم اطلاعات جدید رو روی یه برگه بنویسم ولی
خوب کپی گرفتن
راحت تر بود از سه برگه کپی گرفتم . چه راحتم بودم . روی صندلی نشستم . خوب ایمیلشون
جدید بود .دوتا شماره
جدید،به به دو بار ازشون به خاطر مزاحمت شکایت شده بود ،سه روز زندان بودن ...
کاری میکنم به جای سه روز سه سال زندان باشین .
برگه ها رو برداشتم و روی یه کاغذ کوچیک نوشتم :"اومدم خواب بودی کمتر مثل جغد باش
خخخخخ. ممنون از
کمکت از برگه ها کپی گرفتم بازم سرت خراب میشم فعلا بابای . "
و آروم از اتاق بیرون اومدم به ساعتم نگاه کرد 0:01 خوب وقت ناهارشونم بود حق داشت بنده
خدا .
یه ایمیل جدید ساختم و با نرم افزار ادرس ip خودم رو عوض کردم که اگه هکم کردن متوجه
نشن کیم البته انقدر بی
مخن که فکرشون به این چیزا نمیکشه و صد البته احتیاط شرط عقله ، به ادرس ایمیل سام پیام
فرستاد:
"سلام دادا یه کیس جدید پیدا کردم پایه ای ؟"
باید میدیدم جواب ایمیل چیه دعا میکردم جوابمو بده اینجوری راحت تر از کاراشون با خبر میشدم
. باید منتظر
میموندم .
گوشیم زنگ خورد :
-سلام آقای خواب آلو .
-سلام چرا بیدارم نکردی ؟
-لازم نبود خودم میدونستم چی کار کنم .
-خیله خوب حالا میخوای چیکار کنی ؟
-فعلا یه ایمیل ساختم و به سام پیام دادم .
صدای بلند امیرعلی :
-تو چی کار کردی ؟ خوب اگه بفهمن تویی میخوای چیکار کنی ؟
خنده ای کردم :
-بابا ما اون قدرام ناشی نیستیم ip رو عوض کردم نگران نباش .
صدای نفس عمیق امیرعلی :
-خوبه بازم عقلت میرسه حالا چی گفتی ؟
برای امیرعلی توضیح دادم که چه نقشه ای دارم .
-خوبه فقط هر چی شد بهم خبر بده .
-باشه بابا برو بگیر بخواب .
-راستی جغدم خودتی .
-خوب حالا جغد نه خرس برو کار دارم .
-پررو بای .
****
-خانوم شمس از جاوید خبر نداری ؟
ای مرده شور صداتم ببرن. زاکری یکی از بدترین و گیر ترین استادا بود .
-پدربزرگش فوت کرده این هفته شماله .
-آهان من هفته دیگه میخوام امتحان بگیرم از درس جدید .
ای آدم ....
-بله بهش میگم .
و از کلاس بیرون اومدم " خودم بهش یاد میدم تا چشت دراد " .
از دانشگاه بیرون رفتم .
-خانوم تو رو خدا یه لحظه .
ای بابا باز این نوک مدادی پیداش شد .
-چی میگی آقا ولمون کن .
اخم روی پیشونیش بیشتر شد .
-من مزاحم نیستم خانوم باید باهاتون صحبت کنم شما چرا مثل جن یهو غیب میشی ؟
منظورش به دیروز بود با یاد آوریش لبخندی زدم .
-خوب من حرفی باشما ندارم یهو میاین میگین باید حرف بزنین بعدشم خودتون زود تر میرید من
باید بیام ؟
معلوم بود کلافست .
-پووووف خانوم محترم من باید درباره ی غزاله با شما حرف بزنم شما چقدر عصبی هستی .
غزاله ؟؟؟ این دیگه کیه ؟ 4 تا بودن شدن 5 تا ؟
-خیله خوب زودتر بگین باید برم .
-سوار شین .
-ای بابا چی چی رو سوار شین آقا من باید برم کار دارم .
دستی به موهاش کشید .
-خانوم شما خیلی سر سختی من اسم غزاله رو اوردم غریبه نیستم که بیا سوار شو بعدش هرجا
خواستین برین
میرسونمتون .
مونده بودم برم یا نه . ولی باید میفهمیدم کیه و با غزاله چی کار داره .
سوار ماشین شدم.
-فقط اگه میشه از اینجا یه ذره دور تر شین حوصله ی حرف مفت شنیدن ندارم .
-بله چشم .
چه حرف گوش کن .
-من بهرامم.
-خوش به سعادتت .
متوجه نگاه پسر شدم .
-خوب چیه ؟
-اووووف هیچی .
-خوب حرفتونو بزنین واااا .
-من بهرام راد هستم پسر دایی غزاله .
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_بیستوشش
نميدونم كي اشكام جاري شده بودن كه با حس شوري دور
لبم به خودم اومدم و دستي به صورتم كشيدم..ماشين از
حركت ايستاد به اطراف نگاهي كردم
جلو ي خونه ايدا اينا بوديم متعجب به دامون نگاه كردم كه
چند بوق زد و بعد چند دقيقه هيلا خوشحال از در حيات
بيرون اومد سوار ماشين شد شاد سلامي كرد جوابشو به گرمي
دادم و رو به دامون گفتم
_چه خبره!?
بي خيال شونه ايي بالا انداخت و ماشين و به حركت در اورد
و گفت
_هيچي ميريم بيرون ناهار ميخوريم بعدم شهرباز ي بعدم
ميريم خونه..
از اين مهربوني يهويش ابرويي بالا انداختم كه هيلا خوشحال
از گردن دامون اويزون شد بوس محكمي رو لپش كاشت و
گفت
_مرسي عمو جون من عاشق شهربازيم
اون روز تا شب بيرون بوديم و اخر شب خسته و كوفته به
خونه ي جديد دامون كه طبقه ي اخر يك برج بزرگ بود
رفتيم
دامون هيلاي غرق خواب و بغل كرد بالا رفتيم وارد خونه
شديم كليد برق و زد خونه روشن شد يه اپارتمان بزرگ
دوبلكس كه به طرز زيبايي ديزاين شده بود
هيلا رو توي يكي از اتاقا گزاشت اومد بيرون وسط سالن
بلاتكليف ايستاده بودم كه گفت
_اتاق ما طبقه ي بالاس
با شنيدن حرفش با استرس اب دهنمو قورت دادم به طرف
اتاق مورد نظر حركت كردم به اينجاش ديگه فكر نكرده بودم
كه امشب قراره چي بشه و چي در انتظارم ه...!
وارد اتاق خواب بزرگ طبقه ي بالا شدم..برخلاف شركتش كه
همه در و ديوارا سياه بود اينجا همه سفيد بود
از ديوارا گرفته تا سرويس خواب و كمدا
درمانده دست از اناليز كرد اتاق برداشتم به طرف تخت رفتم
و روش نشستم نميدونستم الان بايد چيكار كنم...طولي
نكشيد كه دامون وارد اتاق ش د
بهم نگاهي انداخت و گفت
_چرا نشستي لباساتو عوض نكردي؟!
_خوب..خوب من كه وسيله هامو هنوز نياوردم اينج ا
_ديگه احتياجي به اون وسيله ها نداري تو كمد همه چي
هست
از تعجب ابرويي بالا انداخت و چيزي نگفتم اومدم از جام بلند
بشم و به طرف كمد برم كه با صداش متوقف شدم
_بشين خودم برات ميارم چي بپوشي
به طرف دراور رفت و بعد از زير و رو كردنش يه لباس خواب
ابي كاربني كوتاه و به شدت باز به طرف گرفت و گفت
_اووم چطوره؟!فكر كنم بهت خيلي بيا د
اب دهنمو قورت دادم گفت م
_توقع داري اينو بپوشم،؟؟
چشماشو درشت كرد و گف ت
_اوه توقع ندارم بايد اينو بپوشي هرچي كه من گفتم هركاري
كه من خواستم يادت كه نرفته؟
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_بیستوشش
نميدونم كي اشكام جاري شده بودن كه با حس شوري دور
لبم به خودم اومدم و دستي به صورتم كشيدم..ماشين از
حركت ايستاد به اطراف نگاهي كردم
جلو ي خونه ايدا اينا بوديم متعجب به دامون نگاه كردم كه
چند بوق زد و بعد چند دقيقه هيلا خوشحال از در حيات
بيرون اومد سوار ماشين شد شاد سلامي كرد جوابشو به گرمي
دادم و رو به دامون گفتم
_چه خبره!?
بي خيال شونه ايي بالا انداخت و ماشين و به حركت در اورد
و گفت
_هيچي ميريم بيرون ناهار ميخوريم بعدم شهرباز ي بعدم
ميريم خونه..
از اين مهربوني يهويش ابرويي بالا انداختم كه هيلا خوشحال
از گردن دامون اويزون شد بوس محكمي رو لپش كاشت و
گفت
_مرسي عمو جون من عاشق شهربازيم
اون روز تا شب بيرون بوديم و اخر شب خسته و كوفته به
خونه ي جديد دامون كه طبقه ي اخر يك برج بزرگ بود
رفتيم
دامون هيلاي غرق خواب و بغل كرد بالا رفتيم وارد خونه
شديم كليد برق و زد خونه روشن شد يه اپارتمان بزرگ
دوبلكس كه به طرز زيبايي ديزاين شده بود
هيلا رو توي يكي از اتاقا گزاشت اومد بيرون وسط سالن
بلاتكليف ايستاده بودم كه گفت
_اتاق ما طبقه ي بالاس
با شنيدن حرفش با استرس اب دهنمو قورت دادم به طرف
اتاق مورد نظر حركت كردم به اينجاش ديگه فكر نكرده بودم
كه امشب قراره چي بشه و چي در انتظارم ه...!
وارد اتاق خواب بزرگ طبقه ي بالا شدم..برخلاف شركتش كه
همه در و ديوارا سياه بود اينجا همه سفيد بود
از ديوارا گرفته تا سرويس خواب و كمدا
درمانده دست از اناليز كرد اتاق برداشتم به طرف تخت رفتم
و روش نشستم نميدونستم الان بايد چيكار كنم...طولي
نكشيد كه دامون وارد اتاق ش د
بهم نگاهي انداخت و گفت
_چرا نشستي لباساتو عوض نكردي؟!
_خوب..خوب من كه وسيله هامو هنوز نياوردم اينج ا
_ديگه احتياجي به اون وسيله ها نداري تو كمد همه چي
هست
از تعجب ابرويي بالا انداخت و چيزي نگفتم اومدم از جام بلند
بشم و به طرف كمد برم كه با صداش متوقف شدم
_بشين خودم برات ميارم چي بپوشي
به طرف دراور رفت و بعد از زير و رو كردنش يه لباس خواب
ابي كاربني كوتاه و به شدت باز به طرف گرفت و گفت
_اووم چطوره؟!فكر كنم بهت خيلي بيا د
اب دهنمو قورت دادم گفت م
_توقع داري اينو بپوشم،؟؟
چشماشو درشت كرد و گف ت
_اوه توقع ندارم بايد اينو بپوشي هرچي كه من گفتم هركاري
كه من خواستم يادت كه نرفته؟
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_بیستوشش
امیر کسری چشم غره ای به او رفت و آرام لب زد:
_ چه راهی آخه؟ راهی مونده بود مگه؟
در همین حین در ماشین باز شد و قامت کشیده
امیر کیا از آن بیرون آمد.
نگاهی به خانواده اشانداخت و جلوتر از آن ها به
سمت خانه رفت.
او امیر کیا بود.
امیر کیا تاجیک!
شاید در باطن درونشتیکه تیکه شده بود، اما اجازه
نمی داد ظاهرش چیزی نشان دهد.
همزمان با صدای زنگ در حیاط، قلبش تیر کشید.
دستشرا روی سینه اشفشرد و چشم هایشرا
بست.
دهانش جوری خشک شده بود که گمان می کرد س
ال هاست آبی ننوشیده.
لب های ترک خورده اشرا به هم فشرد و به سمت
پنجره رفت.
هشت شب بود و او تا الان شاید هشت میلیون بار
خدا را قسم داده بود که قبل آمدن آن ها جانشرا
بگیرد.
اما هنوز هم زنده بود...زنده بود تا تاوان گناهشرا
بدهد.
در اتاق باز شد و یگانه داخل آمد.
نگاهی به او انداخت و آرام گفت:
_ اومدن یلدا.
به سمت یگانه چرخید.
_ یزدان رفت؟
در جوابشسری به نشانه تأیید تکان داد.
باز به سمت پنجره چرخید و به حیاط بزرگ اما
ساده شان چشم دوخت.
یزدان گفته بود نمی ماند...گفته بود چشم دیدن شان
را ندارد و اگر بماند بی شک یا او از این خانه زنده
بیرون می رود یا امیر کیا...
ترجیح داده بود که نباشد تا مبادا بحثی رخ دهد!
تا زودتر این لکه ننگ، از این خانواده برود...
طولی نکشید که در باز شد و مادرشهم به اتاق
آمد.
مگر نمی گفتند عمیق ترین عشق، عشق مادر به
فرزندش بود؟
چرا دیگر مهری در نگاه مادرش نمی دید؟
انگار یک شبه غریبه شده بود برایش...
غریب و منفور.
به مادرشخیره شد و منتظر نگاهشکرد.
اما او با بی تفاوتی نگاه از او برداشت و به یگانه
چشم دوخت.
سپس جوری که او هم بشنود گفت:
_ کمکشکن یه لباس بهتر بپوشه خوف نکنن.
بعد بیارش بیرون.
گفت و بی کلام اضافه ای اتاق را ترک کرد...
از پنجره فاصله گرفت و روی تخت نشست.
نمی دانست کسی تجربه این حال را داشته یا نه .. .
گاهی غمت به حدی استخوان هایت را می سوزاند
که دیگر گریه و زاری هم برایت بی معنی می شود...
اصلا انگار این اشک لعنتی فقط برای غصه های
کوچک کارساز بود .
زورش به غم های بزرگ نمی رسید .
و او دیگر نه اشکی برای ریختن داشت، نه گلویی
برای داد و فریاد.
نه تنها خودش، احساساتشهم لمسشده بودند.
نگاه سرد و جدی اشرا به یگانه ی نگران دوخت و
لب زد:
_ یه کفن بیار تنم کن.
چرا که یلدا مرده بود...یلدا رضوان حالا نه تنها برای
خانواده، بلکه برای خودشهم مرده بود .
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_بیستوشش
امیر کسری چشم غره ای به او رفت و آرام لب زد:
_ چه راهی آخه؟ راهی مونده بود مگه؟
در همین حین در ماشین باز شد و قامت کشیده
امیر کیا از آن بیرون آمد.
نگاهی به خانواده اشانداخت و جلوتر از آن ها به
سمت خانه رفت.
او امیر کیا بود.
امیر کیا تاجیک!
شاید در باطن درونشتیکه تیکه شده بود، اما اجازه
نمی داد ظاهرش چیزی نشان دهد.
همزمان با صدای زنگ در حیاط، قلبش تیر کشید.
دستشرا روی سینه اشفشرد و چشم هایشرا
بست.
دهانش جوری خشک شده بود که گمان می کرد س
ال هاست آبی ننوشیده.
لب های ترک خورده اشرا به هم فشرد و به سمت
پنجره رفت.
هشت شب بود و او تا الان شاید هشت میلیون بار
خدا را قسم داده بود که قبل آمدن آن ها جانشرا
بگیرد.
اما هنوز هم زنده بود...زنده بود تا تاوان گناهشرا
بدهد.
در اتاق باز شد و یگانه داخل آمد.
نگاهی به او انداخت و آرام گفت:
_ اومدن یلدا.
به سمت یگانه چرخید.
_ یزدان رفت؟
در جوابشسری به نشانه تأیید تکان داد.
باز به سمت پنجره چرخید و به حیاط بزرگ اما
ساده شان چشم دوخت.
یزدان گفته بود نمی ماند...گفته بود چشم دیدن شان
را ندارد و اگر بماند بی شک یا او از این خانه زنده
بیرون می رود یا امیر کیا...
ترجیح داده بود که نباشد تا مبادا بحثی رخ دهد!
تا زودتر این لکه ننگ، از این خانواده برود...
طولی نکشید که در باز شد و مادرشهم به اتاق
آمد.
مگر نمی گفتند عمیق ترین عشق، عشق مادر به
فرزندش بود؟
چرا دیگر مهری در نگاه مادرش نمی دید؟
انگار یک شبه غریبه شده بود برایش...
غریب و منفور.
به مادرشخیره شد و منتظر نگاهشکرد.
اما او با بی تفاوتی نگاه از او برداشت و به یگانه
چشم دوخت.
سپس جوری که او هم بشنود گفت:
_ کمکشکن یه لباس بهتر بپوشه خوف نکنن.
بعد بیارش بیرون.
گفت و بی کلام اضافه ای اتاق را ترک کرد...
از پنجره فاصله گرفت و روی تخت نشست.
نمی دانست کسی تجربه این حال را داشته یا نه .. .
گاهی غمت به حدی استخوان هایت را می سوزاند
که دیگر گریه و زاری هم برایت بی معنی می شود...
اصلا انگار این اشک لعنتی فقط برای غصه های
کوچک کارساز بود .
زورش به غم های بزرگ نمی رسید .
و او دیگر نه اشکی برای ریختن داشت، نه گلویی
برای داد و فریاد.
نه تنها خودش، احساساتشهم لمسشده بودند.
نگاه سرد و جدی اشرا به یگانه ی نگران دوخت و
لب زد:
_ یه کفن بیار تنم کن.
چرا که یلدا مرده بود...یلدا رضوان حالا نه تنها برای
خانواده، بلکه برای خودشهم مرده بود .
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
Telegram
Patooghe banovan
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢