🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_نودوپنج
در کسری از ثانیه مانند دیوانه ها موبایل گران
قیمت اشرا به زمین کوبید و نعره زد.
از ته دل...
با حرص...
با بغضی مردانه...
نعره زد تا شاید از این حجم دردی که روی قلبش
بود، کاسته شود.
که نفس اش بالا بیاید یا حداقل بفهمد تنها یک
کابوسکوتاه و ترسناک بوده.
و تمام این مدت یلدا شوکه و نگران نگاهشمی کرد
از شدت شوک نمی توانست تکان بخورد.
صورت سرخ و خشمگین امیرکیا ، در حالی که از
اعماق وجود نعره می زد به حدی ترسناک و البته
ترحم انگیز بود که برخلاف ترساولیه، باعث شد
بلند گریه کند.
کمی صبر کرد تا شاید خودشآرام شود. اما
نمی شد!
انگار هر لحظه که می گذشت این دردی که
نمی دانست چیست بدتر در وجودشرخنه می کرد.
نتوانست همانجا بماند.
فریاد های امیرکیا و بغضی که سعی داشت پشت
نعره هایشپنهان کند، اجازه نداد که همچنان ساکن
بماند.
به خودش جرعت داد و جلو رفت .
دو طرف بازوهایشرا گرفت و با گریه فریاد زد:
_ بسه کیا، بسه دیگه! چی شده؟ بگو چی شده؟
با دو گوی آتشین نفسنفس زنان نگاهشکرد.
منگ، عصبی، پر درد، ناباور!
انگار که با صدای او از یک عالم ترسناک خارج شده
بود و حالا نمی دانست کدام جهان، حقیقت را روایت
می کند.
مردمک های چشم اش به طرز ترسناکی دو دو می زد
و قفسه سینه اش به سرعت بالا و پایین می رفت.
با گریه نالید:
_ چرا حرف نمی زنی؟ کسی چیزیششده؟
به زبان نیاورده بود اما ناخودآگاه ذهنش بدترین
اتفاق ها را برای کیمیا می چید.
خودکشی...تصادف...و حتی ازدواج!
چرا که بی شک او فقط برای کیمیا بهم می ریخت...
و او پر بود از نگرانی برای دخترعموی عزیزش...
سکوت وهم انگیز امیر کیا به حدی عصبی و
پریشان اشکرد، که نتوانست تحمل کند.
قدمی به جلو برداشت و همزمان با کوبیدن
دست اش به سینه امیر کیا، فریاد زد:
_ چرا لال شدی تو؟ کیمیا چیزیششده؟
انگار با آوردن نام کیمیا، باز به آتش تازه خاموش
شده، کبریت زد.
برزخی نگاهشکرد و فریاد زد .
_ می کشمشون!
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_نودوپنج
در کسری از ثانیه مانند دیوانه ها موبایل گران
قیمت اشرا به زمین کوبید و نعره زد.
از ته دل...
با حرص...
با بغضی مردانه...
نعره زد تا شاید از این حجم دردی که روی قلبش
بود، کاسته شود.
که نفس اش بالا بیاید یا حداقل بفهمد تنها یک
کابوسکوتاه و ترسناک بوده.
و تمام این مدت یلدا شوکه و نگران نگاهشمی کرد
از شدت شوک نمی توانست تکان بخورد.
صورت سرخ و خشمگین امیرکیا ، در حالی که از
اعماق وجود نعره می زد به حدی ترسناک و البته
ترحم انگیز بود که برخلاف ترساولیه، باعث شد
بلند گریه کند.
کمی صبر کرد تا شاید خودشآرام شود. اما
نمی شد!
انگار هر لحظه که می گذشت این دردی که
نمی دانست چیست بدتر در وجودشرخنه می کرد.
نتوانست همانجا بماند.
فریاد های امیرکیا و بغضی که سعی داشت پشت
نعره هایشپنهان کند، اجازه نداد که همچنان ساکن
بماند.
به خودش جرعت داد و جلو رفت .
دو طرف بازوهایشرا گرفت و با گریه فریاد زد:
_ بسه کیا، بسه دیگه! چی شده؟ بگو چی شده؟
با دو گوی آتشین نفسنفس زنان نگاهشکرد.
منگ، عصبی، پر درد، ناباور!
انگار که با صدای او از یک عالم ترسناک خارج شده
بود و حالا نمی دانست کدام جهان، حقیقت را روایت
می کند.
مردمک های چشم اش به طرز ترسناکی دو دو می زد
و قفسه سینه اش به سرعت بالا و پایین می رفت.
با گریه نالید:
_ چرا حرف نمی زنی؟ کسی چیزیششده؟
به زبان نیاورده بود اما ناخودآگاه ذهنش بدترین
اتفاق ها را برای کیمیا می چید.
خودکشی...تصادف...و حتی ازدواج!
چرا که بی شک او فقط برای کیمیا بهم می ریخت...
و او پر بود از نگرانی برای دخترعموی عزیزش...
سکوت وهم انگیز امیر کیا به حدی عصبی و
پریشان اشکرد، که نتوانست تحمل کند.
قدمی به جلو برداشت و همزمان با کوبیدن
دست اش به سینه امیر کیا، فریاد زد:
_ چرا لال شدی تو؟ کیمیا چیزیششده؟
انگار با آوردن نام کیمیا، باز به آتش تازه خاموش
شده، کبریت زد.
برزخی نگاهشکرد و فریاد زد .
_ می کشمشون!
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_نودوشش
ترسیده از فریاد یک باره اش، شوکه قدمی به عقب
برداشت و با لکنت زمزمه کرد:
_ چ ...چی می گی تو؟ درست بگو مَ...منم بفهمم.
روی صندلی نشست و سرشرا بین دست هایش
فشرد.
همانطور که پای چپ اشرا به صورت عصبی تکان
می داد، بی توجه به او، با خودشغر زد:
_ مطمئنم دست خودش بود .هر کی ندونه من
خوب دستاشو می شناسم...
سرشرا بالا آورد و رو به یلدا گفت:
_ پیج کیمیا رو نشونم بده.
می خواست دوباره نگاه کند. بارها و بارها...
ریز به ریز، با دقت چند صد برابر قبل.
می خواست ببیند تا حدسو گمان اشیا یقین شود
یا رد.
یلدا دهان باز کرد تا بپرسد چرا؟
که اجازه نداد و قاطعانه گفت:
_ باز کن اون پیج کوفتی و یلدا!
به حدی پریشان و عصبی بود که جرعت نکرد
مخالفت کند.
به سرعت موبایلشرا از روی میز آرایشی برداشت
و با انگشت های لرزان صفحه اینستاگرام کیمیا را باز
کرد.
با دیدن آخرین پستی که چند ساعت پیشگذاشته
بود، با تعجب زیر لب نجوا کرد.
_ این کیه دیگه؟
صفحه اینستاگرام کیمیا را اقوام نداشتند اما به
لطف عکس های رنگارنگ و محتواهایی که درست
می کرد، فالور های نسبتا زیادی داشت.
و حالا داخل همین پیج بزرگ عکسی منتشر کرده
بود که یک مرد در آن داشت به او گل می داد.
از سکوت امیر کیا استفاده کرد و کپشن زیر
پست اشرا زیر لب خواند.
)بهترین داستان های عاشقانه، یک چیز مشترک دارند
، برای رسیدن به آن باید خلاف احتمالات پیش
بروید(...
نگاه از متن برداشت و به کامنت ها دوخت.
(عشقتان پایدار...)
(خوشبخت بمونید...)
(تبریک میگم...)
(مبارکه...)
با گیجی نگاه از موبایلشبرداشت و باز لب زد:
- این کیه دیگه؟
_ میشناسمش...
با صدای سرد و خش دار امیر کیا، آن هم درست
پشت سرش، تکانی خورد و ترسیده به سمتش
چرخید.
موبایلشرا از بین انگشت هایشکشید و باز نگاه
کرد.
نگاهی که دردناک تر از هم بغض ای بود.
نگاهی که باز هم چشمه جوشان اشک اشرا سرازیر
کرد.
به خودش جرعت داد و آرام پرسید:
_ می شناسیش؟
بدون آن که نگاه از صفحه موبایل اش بردارد، سری
به نشانه تایید تکان داد و زیر لب جواب داد:
_ امیر کسری!
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_نودوشش
ترسیده از فریاد یک باره اش، شوکه قدمی به عقب
برداشت و با لکنت زمزمه کرد:
_ چ ...چی می گی تو؟ درست بگو مَ...منم بفهمم.
روی صندلی نشست و سرشرا بین دست هایش
فشرد.
همانطور که پای چپ اشرا به صورت عصبی تکان
می داد، بی توجه به او، با خودشغر زد:
_ مطمئنم دست خودش بود .هر کی ندونه من
خوب دستاشو می شناسم...
سرشرا بالا آورد و رو به یلدا گفت:
_ پیج کیمیا رو نشونم بده.
می خواست دوباره نگاه کند. بارها و بارها...
ریز به ریز، با دقت چند صد برابر قبل.
می خواست ببیند تا حدسو گمان اشیا یقین شود
یا رد.
یلدا دهان باز کرد تا بپرسد چرا؟
که اجازه نداد و قاطعانه گفت:
_ باز کن اون پیج کوفتی و یلدا!
به حدی پریشان و عصبی بود که جرعت نکرد
مخالفت کند.
به سرعت موبایلشرا از روی میز آرایشی برداشت
و با انگشت های لرزان صفحه اینستاگرام کیمیا را باز
کرد.
با دیدن آخرین پستی که چند ساعت پیشگذاشته
بود، با تعجب زیر لب نجوا کرد.
_ این کیه دیگه؟
صفحه اینستاگرام کیمیا را اقوام نداشتند اما به
لطف عکس های رنگارنگ و محتواهایی که درست
می کرد، فالور های نسبتا زیادی داشت.
و حالا داخل همین پیج بزرگ عکسی منتشر کرده
بود که یک مرد در آن داشت به او گل می داد.
از سکوت امیر کیا استفاده کرد و کپشن زیر
پست اشرا زیر لب خواند.
)بهترین داستان های عاشقانه، یک چیز مشترک دارند
، برای رسیدن به آن باید خلاف احتمالات پیش
بروید(...
نگاه از متن برداشت و به کامنت ها دوخت.
(عشقتان پایدار...)
(خوشبخت بمونید...)
(تبریک میگم...)
(مبارکه...)
با گیجی نگاه از موبایلشبرداشت و باز لب زد:
- این کیه دیگه؟
_ میشناسمش...
با صدای سرد و خش دار امیر کیا، آن هم درست
پشت سرش، تکانی خورد و ترسیده به سمتش
چرخید.
موبایلشرا از بین انگشت هایشکشید و باز نگاه
کرد.
نگاهی که دردناک تر از هم بغض ای بود.
نگاهی که باز هم چشمه جوشان اشک اشرا سرازیر
کرد.
به خودش جرعت داد و آرام پرسید:
_ می شناسیش؟
بدون آن که نگاه از صفحه موبایل اش بردارد، سری
به نشانه تایید تکان داد و زیر لب جواب داد:
_ امیر کسری!
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_نودوهفت
لرزی به اندامشنشست.
احساسکرد حتی نفسکشیدن را از یاد برده.
مانند دیوانه ها در ذهن اش بین امیر کسری ها گشت.
هر امیر کسری ای غیر از برادر امیر کیا...همسر
نوشین...
نبود.
لعنتی چرا اینقدر آمار امیر کسری ها کم بود؟
عصبی و مبهوت خندید و زمزمه کرد:
_ امیر...کسری...کیه؟ آشناست یا نه؟
گیجی اش موجب شد امیر کیا نگاهشکند.
انگار او هم حالشرا به خوبی فهمیده بود که خرده
نگرفت .
موبایل را به دستشداد و عقب رفت .
دستی بین موهایشکشید و قاطعانه گفت:
_ بلیط می گیرم، با اولین پرواز برمی گردیم ایران.
به قدم های سست و لرزانش تکانی داد و به سمت
امیرکیا رفت.
بازویشرا گرفت و با بهت پرسید:
_ داداشته؟ آره؟
سخت بود بگوید آره...
که بگوید آن دست لعنتی که گل را به سمت کیمیا
گرفته از آن برادر متاهل اشاست.
که امیر کسری است...برادر بزرگتری که ادعا داشت
همراه و یاورشاست.
نگاه از یلدا که منتظر جواب او بود برداشت و گفت:
_ وسایلتو جمع کن یلدا...زودتر.
-----------------------
جلوی در خانه شان ایستاد.
پاهایشمی لرزید اما دست و دل اش بیشتر.
بدون آن که نگاه از در خانه بردارد سیگاری روشن
کرد.
با چند کام عمیق، سیگار نیمه سوخته را روی زمین
انداخت و فیلترشرا با حرصزیر کفش هایش
لگدمال کرد.
با شانه هایی خمیده اما قدم هایی استوار، زنگ در را
فشرد.
طولی نکشید که نوشین گفت:
_ کیه؟
دماغشرا بالا کشید. بیچاره نوشین...
امشب شاهد بحث خوبی نبود.
_ منم .امیر کیا.
صدایشرنگ تعجب گرفت .
توقع نداشت او نُه شب پشت در باشد
آن هم وقتی که قرار بود یک هفته دیگر برگردند.
_ شمایی داداش؟ بفرمایید .بفرمایید داخل.
در با صدای تیکی باز شد.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_نودوهفت
لرزی به اندامشنشست.
احساسکرد حتی نفسکشیدن را از یاد برده.
مانند دیوانه ها در ذهن اش بین امیر کسری ها گشت.
هر امیر کسری ای غیر از برادر امیر کیا...همسر
نوشین...
نبود.
لعنتی چرا اینقدر آمار امیر کسری ها کم بود؟
عصبی و مبهوت خندید و زمزمه کرد:
_ امیر...کسری...کیه؟ آشناست یا نه؟
گیجی اش موجب شد امیر کیا نگاهشکند.
انگار او هم حالشرا به خوبی فهمیده بود که خرده
نگرفت .
موبایل را به دستشداد و عقب رفت .
دستی بین موهایشکشید و قاطعانه گفت:
_ بلیط می گیرم، با اولین پرواز برمی گردیم ایران.
به قدم های سست و لرزانش تکانی داد و به سمت
امیرکیا رفت.
بازویشرا گرفت و با بهت پرسید:
_ داداشته؟ آره؟
سخت بود بگوید آره...
که بگوید آن دست لعنتی که گل را به سمت کیمیا
گرفته از آن برادر متاهل اشاست.
که امیر کسری است...برادر بزرگتری که ادعا داشت
همراه و یاورشاست.
نگاه از یلدا که منتظر جواب او بود برداشت و گفت:
_ وسایلتو جمع کن یلدا...زودتر.
-----------------------
جلوی در خانه شان ایستاد.
پاهایشمی لرزید اما دست و دل اش بیشتر.
بدون آن که نگاه از در خانه بردارد سیگاری روشن
کرد.
با چند کام عمیق، سیگار نیمه سوخته را روی زمین
انداخت و فیلترشرا با حرصزیر کفش هایش
لگدمال کرد.
با شانه هایی خمیده اما قدم هایی استوار، زنگ در را
فشرد.
طولی نکشید که نوشین گفت:
_ کیه؟
دماغشرا بالا کشید. بیچاره نوشین...
امشب شاهد بحث خوبی نبود.
_ منم .امیر کیا.
صدایشرنگ تعجب گرفت .
توقع نداشت او نُه شب پشت در باشد
آن هم وقتی که قرار بود یک هفته دیگر برگردند.
_ شمایی داداش؟ بفرمایید .بفرمایید داخل.
در با صدای تیکی باز شد.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_نودوهشت
آن هم وقتی که قرار بود یک هفته دیگر برگردند.
_ شمایی داداش؟ بفرمایید .بفرمایید داخل.
در با صدای تیکی باز شد.
برای آخرین بار در دلش نالید:
_ کاشاشتباه کنم امیر کسری!
از آسانسور که خارج شد، نگاهش به نگاه اخم آلود
اما متعجب امیرکسری گره خورد .
دلشمی خواست همین الان زنده زنده آتش اش بزند
اما حیف...نوشین گناهی نداشت.
امیر کسری قدمی جلو گذاشت و با حالتی طلبکارانه
غرید:
_ تو اینجا چیکار میکنی امیر کیا؟ مگر دبی نبودین؟
زنت و ول کردی اومدی؟
ناخواسته با خشم خندید.
بلند و از ته دل...
جوری که پژواک صدایش، سکوت راهرو را در هم
شکست.
خنده اشکه تمام شد، نگاه برزخی اشرا به
چشم های گیج و بهت زده امیرکسری دوخت و با
طعنه جواب داد:
_ مگه بی غیرتم زنمو ول کنم؟ شریک زندگی مو...
انگار طعنه اش، قلقلک اشداد.
چرا که به سرعت اخمی رو صورت همیشه جدی اش
نشست و زیر لب غرید:
_ حرفت بو داره امیر کیا .
با غم خندید و مانند خودش جواب داد:
_ حرفم درد داره خان داداش!
نوشین که چیزی از دوئل پنهانی آن دو نمی دانست،
در هال را بیشتر باز کرد و رو به هر دو گفت:
_ بیایین داخل، تو راهرو جای حرف زدن نیست.
بدون آن که مقاومت کند، از خدا خواسته در حالی
که با نگاهشبرای امیر کسری خط و نشان می کشید
از بین آن دو رد شد و داخل رفت.
هنوز قدمی از آن دو دور نشده بود که امیر کسری
در را به هم کوبید و با خشم گفت:
_ خب؟ بگو ببینم این دردت چیه که با تیکه و کنایه
خِر منو چسبیدی؟
تصویر آپ شده عکسآن دست های لعنتی پیش
چشمانشنقش بست.
همان ساعت... همان خال گوشتی...
لعنتی! هربار بیشاز قبل به این که صاحب آن
دست خودشاست ایمان می آورد.
این بار بی توجه به حضور نوشین، به سمت
امیرکسری چرخید و ناگهان فریاد زد:
_ دِ دردم بی ناموسیته بی شرف! تو چه صنمی با
کیمیا داری؟
به آنی خشم صورت اشگم شد و جای اشرا به
ترسداد!
رنگ صورت اشپرید و دهانشقفل کرد.
پسدرست فهمیده بود... امیر کسری و کیمیا واقعا
صنمی داشتند!
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_نودوهشت
آن هم وقتی که قرار بود یک هفته دیگر برگردند.
_ شمایی داداش؟ بفرمایید .بفرمایید داخل.
در با صدای تیکی باز شد.
برای آخرین بار در دلش نالید:
_ کاشاشتباه کنم امیر کسری!
از آسانسور که خارج شد، نگاهش به نگاه اخم آلود
اما متعجب امیرکسری گره خورد .
دلشمی خواست همین الان زنده زنده آتش اش بزند
اما حیف...نوشین گناهی نداشت.
امیر کسری قدمی جلو گذاشت و با حالتی طلبکارانه
غرید:
_ تو اینجا چیکار میکنی امیر کیا؟ مگر دبی نبودین؟
زنت و ول کردی اومدی؟
ناخواسته با خشم خندید.
بلند و از ته دل...
جوری که پژواک صدایش، سکوت راهرو را در هم
شکست.
خنده اشکه تمام شد، نگاه برزخی اشرا به
چشم های گیج و بهت زده امیرکسری دوخت و با
طعنه جواب داد:
_ مگه بی غیرتم زنمو ول کنم؟ شریک زندگی مو...
انگار طعنه اش، قلقلک اشداد.
چرا که به سرعت اخمی رو صورت همیشه جدی اش
نشست و زیر لب غرید:
_ حرفت بو داره امیر کیا .
با غم خندید و مانند خودش جواب داد:
_ حرفم درد داره خان داداش!
نوشین که چیزی از دوئل پنهانی آن دو نمی دانست،
در هال را بیشتر باز کرد و رو به هر دو گفت:
_ بیایین داخل، تو راهرو جای حرف زدن نیست.
بدون آن که مقاومت کند، از خدا خواسته در حالی
که با نگاهشبرای امیر کسری خط و نشان می کشید
از بین آن دو رد شد و داخل رفت.
هنوز قدمی از آن دو دور نشده بود که امیر کسری
در را به هم کوبید و با خشم گفت:
_ خب؟ بگو ببینم این دردت چیه که با تیکه و کنایه
خِر منو چسبیدی؟
تصویر آپ شده عکسآن دست های لعنتی پیش
چشمانشنقش بست.
همان ساعت... همان خال گوشتی...
لعنتی! هربار بیشاز قبل به این که صاحب آن
دست خودشاست ایمان می آورد.
این بار بی توجه به حضور نوشین، به سمت
امیرکسری چرخید و ناگهان فریاد زد:
_ دِ دردم بی ناموسیته بی شرف! تو چه صنمی با
کیمیا داری؟
به آنی خشم صورت اشگم شد و جای اشرا به
ترسداد!
رنگ صورت اشپرید و دهانشقفل کرد.
پسدرست فهمیده بود... امیر کسری و کیمیا واقعا
صنمی داشتند!
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_نودونه
تا همین لحظه بارها و بارها دعا کرده بود که حدس
و گمان بیهوده باشد.
که اشتباه فکر کرده و آن مرد موجود در عکس،
هرکسی باشد به جز برادرش...
اما الان به یقین رسیده بود.
آن حدسو گمان جانسوز، شده بود یقین!
شده بود یک تیغ برّنده روی شاهرگ اش...
جلو رفت و بی توجه به بهت نوشین، با درد ادامه
داد:
_ از کی چشمت دنبال ناموسِ برادرت بوده خوش
غیرت؟ تو که ادعای خدا پرستیت و ناموس
پرستیت گوشفلک و پر کرده ...
تو که دم از دین و دیانت می زنی. به نامزد داداشت
چشم داشتی؟
قبل آن که امیر کسری کلامی بگوید، نوشین با گریه
جلو آمد و کلامشرا قطع کرد.
_ چی میگین داداش؟ امیر کسری به کیمیا چه
ربطی داره؟
مکثی کرد و با امیدواری بازوی همسرشرا گرفت.
_ امیر کسری؟ داداشت مستِ نه؟ حالش خوب
نیست ...وگرنه تو چه ارتباطی با کیمیا می تونی
داشته باشی آخه!
دیوانه وار میان گریه خندید و باز به سمت امیرکیا
آمد.
_ بازم مست کردی داداش؟ تنبیه نشدی هنوز؟
_ مزاحمش نشو ...کارخونه گچ و ویلای شمرون و
می زنم به نامت!
انگار به آنی هم نفس نوشین و هم امیر کیا قطع
شد.
تایید کرده بود!
نوشین با لکنت لب زد:
_ چ ...چی؟ امی ...ر؟
بی توجه به نوشین با اعتماد به نفس جلویشایستاد
و با لحن قاطعی ادامه داد:
_ برای ساکت موندنت بیشترم نیاز هست بگو .
ولی این قضیه رو همینجا تمومش...
قبل آن که جمله اشرا به پایان برساند، مشت امیر
کیا توی دهانشنشست.
یقه اشرا گرفت و بی توجه به گریه های مظلومانه
نوشین نعره زد:
_ بی شرف! تو اسمتم گذاشتی برادر؟ نذاشتی
نامزدی ما تموم بشه! دِ آشغال تو مگه زن نداری؟
وقیحانه نگاهی به سر تا پای اشانداخت و با
بی رحمی ادامه داد:
_ گمشو از خونم بیرون امیرکیا ...وگرنه بد
میسوزونمت!
با درد خندید و فریاد زد:
_ بیشتر از این خان داداش؟ بیشتر از اینم هست
مگه؟
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_نودونه
تا همین لحظه بارها و بارها دعا کرده بود که حدس
و گمان بیهوده باشد.
که اشتباه فکر کرده و آن مرد موجود در عکس،
هرکسی باشد به جز برادرش...
اما الان به یقین رسیده بود.
آن حدسو گمان جانسوز، شده بود یقین!
شده بود یک تیغ برّنده روی شاهرگ اش...
جلو رفت و بی توجه به بهت نوشین، با درد ادامه
داد:
_ از کی چشمت دنبال ناموسِ برادرت بوده خوش
غیرت؟ تو که ادعای خدا پرستیت و ناموس
پرستیت گوشفلک و پر کرده ...
تو که دم از دین و دیانت می زنی. به نامزد داداشت
چشم داشتی؟
قبل آن که امیر کسری کلامی بگوید، نوشین با گریه
جلو آمد و کلامشرا قطع کرد.
_ چی میگین داداش؟ امیر کسری به کیمیا چه
ربطی داره؟
مکثی کرد و با امیدواری بازوی همسرشرا گرفت.
_ امیر کسری؟ داداشت مستِ نه؟ حالش خوب
نیست ...وگرنه تو چه ارتباطی با کیمیا می تونی
داشته باشی آخه!
دیوانه وار میان گریه خندید و باز به سمت امیرکیا
آمد.
_ بازم مست کردی داداش؟ تنبیه نشدی هنوز؟
_ مزاحمش نشو ...کارخونه گچ و ویلای شمرون و
می زنم به نامت!
انگار به آنی هم نفس نوشین و هم امیر کیا قطع
شد.
تایید کرده بود!
نوشین با لکنت لب زد:
_ چ ...چی؟ امی ...ر؟
بی توجه به نوشین با اعتماد به نفس جلویشایستاد
و با لحن قاطعی ادامه داد:
_ برای ساکت موندنت بیشترم نیاز هست بگو .
ولی این قضیه رو همینجا تمومش...
قبل آن که جمله اشرا به پایان برساند، مشت امیر
کیا توی دهانشنشست.
یقه اشرا گرفت و بی توجه به گریه های مظلومانه
نوشین نعره زد:
_ بی شرف! تو اسمتم گذاشتی برادر؟ نذاشتی
نامزدی ما تموم بشه! دِ آشغال تو مگه زن نداری؟
وقیحانه نگاهی به سر تا پای اشانداخت و با
بی رحمی ادامه داد:
_ گمشو از خونم بیرون امیرکیا ...وگرنه بد
میسوزونمت!
با درد خندید و فریاد زد:
_ بیشتر از این خان داداش؟ بیشتر از اینم هست
مگه؟
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صد
او هم با حرصخندید. جنون وار... بلند و بی وقفه.
انگار که واقعا قصد جان اشرا کرده بود.
کمر بسته بود ریشه برادرشرا بسوزاند.
و عجیب می سوزاند هر کلمه اش...
_ آره بیشتر از این! بدبخت کیمیا همون اوایل
عاشق من شده بود ...همون اوایل که جیک جیک
مستونت بود. عاشق چی من؟ ابهتم! اقتدارم! اسم
و رسمی که دارم. چیزی که تو نداشتی!
بی توجه به رنگ پریده امیر کیا و کمری که هر لحظه
داشت بیشتر خم می شد، بی رحمانه تر خندید و
ادامه داد:
_ بهت میگه بچه خونگی! آره امیر کیا! تو بچه
خونگی ای و من یه مرد با قدرت!
سوختی یا بیشتر بسوزونمت بچه خوبه ی مامان؟
جلوتر آمد.
دستی روی شانه های لرزان امیرکیا گذاشت و آرام
نزدیک گوش اشزمزمه کرد:
_ آتیشآخرمم باشه این ...
مکثی کرد و عقب رفت.
جلوی در ایستاد و اینبار با خشم فریاد زد:
_ مشروب هارو من دادم به کیمیا! من! دادم که
شرت کم شه...
که گم شی از زندگیش.
حالا هم گمشو از خونه من بیرون... کیمیا زن منه!
مادر بچمه!
دستشرا به دیوار پشت سرشگرفت تا سقوط
نکند.
امیرکسری با بی رحمی همچنان تازیانه می زد و او
جان داده « کیمیا زنه منه، مادر بچمه » زیر شلاق
بود.
مردن همین بود دیگر؟
چشم هایش باز بود. گریه و ناله های نوشین را
می دید، خنده و چشم های سرخ امیرکسری و تکان
خوردن لب هایشرا می دید، لعنتی می دید! واضح!
اما نمی فهمید... هیچ چیز نمی فهمید.
همانطور که دستشرا به دیوار گرفته بود، به
قدم هایشتکانی داد تا زودتر از آن کوره آتش خارج
شود.
مقصد مهم نبود. هرجا! هرجا غیر از این خانه.
فقط برود.
از کنار امیر کسری که گذشت زمزمه آرام و پر از
کینه اشرا شنید.
_ این باشه طلب اون مهر و محبتی که مامان فقط
به تو داشت!
------------------------
نمی دانست چندباری می شد که به موبایل اشزنگ
می زد و جواب نمی داد.
اما بعد هربار پاسخ ندادن، ناامیدتر و نگران تر از
قبل مانند اسپند روی آتشمی شد.
ششساعت گذشته بود.
ششساعت!
نه امیر کیا جواب می داد و نه حتی نوشین که شاید
از طریق او بداند چه شده.
نگران اش بود... می ترسید بلایی سر خودشیا امیر
کسری آورده باشد.
از طرفی جواب تاجیک را نمی دانست چه بدهد.
از لحظه ای که تنهایی به خانه آمده بود تا همین چند
دقیقه پیشسوال پیچ اشکرده و او هربار به
کودکانه ترین حالت ممکن پاسخگویی را به بعدا
واگذار کرده بود.
پشت پنجره ایستاد.
با نگرانی موبایل را بین انگشت هایشفشرد و لب
زد:
_ کجایی تو؟ کجایی امیرکیا؟
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صد
او هم با حرصخندید. جنون وار... بلند و بی وقفه.
انگار که واقعا قصد جان اشرا کرده بود.
کمر بسته بود ریشه برادرشرا بسوزاند.
و عجیب می سوزاند هر کلمه اش...
_ آره بیشتر از این! بدبخت کیمیا همون اوایل
عاشق من شده بود ...همون اوایل که جیک جیک
مستونت بود. عاشق چی من؟ ابهتم! اقتدارم! اسم
و رسمی که دارم. چیزی که تو نداشتی!
بی توجه به رنگ پریده امیر کیا و کمری که هر لحظه
داشت بیشتر خم می شد، بی رحمانه تر خندید و
ادامه داد:
_ بهت میگه بچه خونگی! آره امیر کیا! تو بچه
خونگی ای و من یه مرد با قدرت!
سوختی یا بیشتر بسوزونمت بچه خوبه ی مامان؟
جلوتر آمد.
دستی روی شانه های لرزان امیرکیا گذاشت و آرام
نزدیک گوش اشزمزمه کرد:
_ آتیشآخرمم باشه این ...
مکثی کرد و عقب رفت.
جلوی در ایستاد و اینبار با خشم فریاد زد:
_ مشروب هارو من دادم به کیمیا! من! دادم که
شرت کم شه...
که گم شی از زندگیش.
حالا هم گمشو از خونه من بیرون... کیمیا زن منه!
مادر بچمه!
دستشرا به دیوار پشت سرشگرفت تا سقوط
نکند.
امیرکسری با بی رحمی همچنان تازیانه می زد و او
جان داده « کیمیا زنه منه، مادر بچمه » زیر شلاق
بود.
مردن همین بود دیگر؟
چشم هایش باز بود. گریه و ناله های نوشین را
می دید، خنده و چشم های سرخ امیرکسری و تکان
خوردن لب هایشرا می دید، لعنتی می دید! واضح!
اما نمی فهمید... هیچ چیز نمی فهمید.
همانطور که دستشرا به دیوار گرفته بود، به
قدم هایشتکانی داد تا زودتر از آن کوره آتش خارج
شود.
مقصد مهم نبود. هرجا! هرجا غیر از این خانه.
فقط برود.
از کنار امیر کسری که گذشت زمزمه آرام و پر از
کینه اشرا شنید.
_ این باشه طلب اون مهر و محبتی که مامان فقط
به تو داشت!
------------------------
نمی دانست چندباری می شد که به موبایل اشزنگ
می زد و جواب نمی داد.
اما بعد هربار پاسخ ندادن، ناامیدتر و نگران تر از
قبل مانند اسپند روی آتشمی شد.
ششساعت گذشته بود.
ششساعت!
نه امیر کیا جواب می داد و نه حتی نوشین که شاید
از طریق او بداند چه شده.
نگران اش بود... می ترسید بلایی سر خودشیا امیر
کسری آورده باشد.
از طرفی جواب تاجیک را نمی دانست چه بدهد.
از لحظه ای که تنهایی به خانه آمده بود تا همین چند
دقیقه پیشسوال پیچ اشکرده و او هربار به
کودکانه ترین حالت ممکن پاسخگویی را به بعدا
واگذار کرده بود.
پشت پنجره ایستاد.
با نگرانی موبایل را بین انگشت هایشفشرد و لب
زد:
_ کجایی تو؟ کجایی امیرکیا؟
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدویک
پشت پنجره ایستاد.
با نگرانی موبایل را بین انگشت هایشفشرد و لب زد:
_ کجایی تو؟ کجایی امیرکیا؟
صدای باز شدن در حیاط و بعد از آن نور ماشین
امیر کیا، موجب شد نگاهشرا از پنجره بردارد و
به سرعت از اتاق خارج شود.
پله ها را با دو پایین آمد و بی توجه به نگاه کنجکاو
تاجیک و خدمه عمارت، بیرون رفت.
چند قدمی به سمت ماشین رفت اما همین که امیر
کیا پیاده شد، شوکه سرجای اشایستاد.
با بهت نگاهی به سر تا پای اشانداخت.
لباس های به هم ریخته و خاکی...
دستی که از نوک انگشت هایش خون چکه می کرد...
صورت غمگین و شانه هایی که انگار بار سنگینی را
حمل می کردند، اصلا به امیر کیا مقتدر شباهت
نداشتند.
انگار یک شبه آوار شده بود...
به قدم هایشتکانی داد و به سمتشرفت.
جلویشکه رسید، راهشرا سد کرد.
با نگرانی نگاهی به دست غرق در خون اشانداخت
و ناخوداگاه بغضگلویشرا گرفت.
نوک انگشت هایشرا به دست زخمی اشرساند و با
همان بغضخفه کننده به سختی لب زد:
_ امیر کیا ...چیکار کردی با خودت؟
نگاهشرا پاسخ داد. حتی جنس نگاهشهم فرق
کرده بود.
دیگر از آن غرور همیشگی خبری نبود.
غم داشت.
درد داشت.
بغضداشت.
جوری که آن بغضخفه کننده به قطرات ریز و
درشت اشک تبدیل شد و روی گونه هایش چکید.
مجدد صدایشزد.
_ امیر کیا؟
به یلدا نگاه کرد.
به دختری که حالا می دانست چه بی رحمانه قربانی
انتقام امیرکسری و هوس کیمیا شده...
به دختری که به خاطر او سوخته بود...
لب های ترک خورده اشرا تکان داد و آرام زمزمه
کرد.
_ جمع کن بریم .
نپرسید کجا؟ نپرسید چرا؟
انگار به خوبی متوجه وخامت حال او شده بود که
با اطمینان سری تکان داد و همانطور که اشک
می ریخت لب زد:
_ باشه ...باشه الان آماده میشم.
سپسکنار امیر کیا ایستاد و در یک تصمیم آنی،
انگشت هایشرا دور بازوی او حلقه کرد تا باهم
داخل بروند.
و او عجیب دلشگرم این عصای نحیف تر و
شکننده تر از خودششد.
در سکوتی که فقط صدای گریه های یلدا آن را
می شکست، شانه به شانه هم، با قدم های لرزانی
راهی عمارت شدند.
از در که داخل شدند، تاجیک ترسیده و هراسان
جلو آمد و تقریبا فریاد زد:
_ یا حسین. این چه حالیه امیر کیا؟ چت شده بابا؟
با نگاهی بی فروغ به پدرش نگاه کرد.
حتی از او هم دلگیر بود... از اویی که با میدان
دادن زیادش به امیرکسری، در چشم دیگران از او،
به قول کیمیا یک بچه خانگی ساخته بود.
در جواب پدرش خوبم مسخره ای زمزمه کرد و
راهی پله ها شد.
هنوز قدمی برنداشته بودند که با صدایی بلندتر
پرسید:
_ میگم چه خبره اینجا پسر؟ بی خبر سفر یه
هفته ای رو دور زدی یه روزه برگشتی .
اونم با این شکل و قیافه! بعد میگی خوبم؟
دوست داشت بگوید.
فریاد بزند.
جوری که تمام ستون های این عمارت بلرزند.
بگوید جناب پدر، پسر بزرگ ات که عصای دستت بود
، امیر کسری ای که سنگ اشرا به سینه می زدی.
پسری که برای آب خوردن هم ابتدا از او مشورت
می گرفتی، آتشزده به زندگی پسر کوچک ات.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدویک
پشت پنجره ایستاد.
با نگرانی موبایل را بین انگشت هایشفشرد و لب زد:
_ کجایی تو؟ کجایی امیرکیا؟
صدای باز شدن در حیاط و بعد از آن نور ماشین
امیر کیا، موجب شد نگاهشرا از پنجره بردارد و
به سرعت از اتاق خارج شود.
پله ها را با دو پایین آمد و بی توجه به نگاه کنجکاو
تاجیک و خدمه عمارت، بیرون رفت.
چند قدمی به سمت ماشین رفت اما همین که امیر
کیا پیاده شد، شوکه سرجای اشایستاد.
با بهت نگاهی به سر تا پای اشانداخت.
لباس های به هم ریخته و خاکی...
دستی که از نوک انگشت هایش خون چکه می کرد...
صورت غمگین و شانه هایی که انگار بار سنگینی را
حمل می کردند، اصلا به امیر کیا مقتدر شباهت
نداشتند.
انگار یک شبه آوار شده بود...
به قدم هایشتکانی داد و به سمتشرفت.
جلویشکه رسید، راهشرا سد کرد.
با نگرانی نگاهی به دست غرق در خون اشانداخت
و ناخوداگاه بغضگلویشرا گرفت.
نوک انگشت هایشرا به دست زخمی اشرساند و با
همان بغضخفه کننده به سختی لب زد:
_ امیر کیا ...چیکار کردی با خودت؟
نگاهشرا پاسخ داد. حتی جنس نگاهشهم فرق
کرده بود.
دیگر از آن غرور همیشگی خبری نبود.
غم داشت.
درد داشت.
بغضداشت.
جوری که آن بغضخفه کننده به قطرات ریز و
درشت اشک تبدیل شد و روی گونه هایش چکید.
مجدد صدایشزد.
_ امیر کیا؟
به یلدا نگاه کرد.
به دختری که حالا می دانست چه بی رحمانه قربانی
انتقام امیرکسری و هوس کیمیا شده...
به دختری که به خاطر او سوخته بود...
لب های ترک خورده اشرا تکان داد و آرام زمزمه
کرد.
_ جمع کن بریم .
نپرسید کجا؟ نپرسید چرا؟
انگار به خوبی متوجه وخامت حال او شده بود که
با اطمینان سری تکان داد و همانطور که اشک
می ریخت لب زد:
_ باشه ...باشه الان آماده میشم.
سپسکنار امیر کیا ایستاد و در یک تصمیم آنی،
انگشت هایشرا دور بازوی او حلقه کرد تا باهم
داخل بروند.
و او عجیب دلشگرم این عصای نحیف تر و
شکننده تر از خودششد.
در سکوتی که فقط صدای گریه های یلدا آن را
می شکست، شانه به شانه هم، با قدم های لرزانی
راهی عمارت شدند.
از در که داخل شدند، تاجیک ترسیده و هراسان
جلو آمد و تقریبا فریاد زد:
_ یا حسین. این چه حالیه امیر کیا؟ چت شده بابا؟
با نگاهی بی فروغ به پدرش نگاه کرد.
حتی از او هم دلگیر بود... از اویی که با میدان
دادن زیادش به امیرکسری، در چشم دیگران از او،
به قول کیمیا یک بچه خانگی ساخته بود.
در جواب پدرش خوبم مسخره ای زمزمه کرد و
راهی پله ها شد.
هنوز قدمی برنداشته بودند که با صدایی بلندتر
پرسید:
_ میگم چه خبره اینجا پسر؟ بی خبر سفر یه
هفته ای رو دور زدی یه روزه برگشتی .
اونم با این شکل و قیافه! بعد میگی خوبم؟
دوست داشت بگوید.
فریاد بزند.
جوری که تمام ستون های این عمارت بلرزند.
بگوید جناب پدر، پسر بزرگ ات که عصای دستت بود
، امیر کسری ای که سنگ اشرا به سینه می زدی.
پسری که برای آب خوردن هم ابتدا از او مشورت
می گرفتی، آتشزده به زندگی پسر کوچک ات.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدودو
بگوید تا شاید راه نفس اش باز شود...
تا از شر آن درد خفته درون اش خلاصشود.
اما حیف یلدا اینجا بود...
یلدای بی گناه...
یلدا طاقت نداشت...
به خاطر یلدا هم که شده باید فعلا سکوت می کرد.
تا کی؟
نمی دانست.
به ضعیف ترین حالت ممکن به یلدا نگاه کرد و گفت:
_ میرم بالا ...خودت یه چیزی به بابا بگو .
چشم های اشک آلودشرا روی هم فشرد و لب زد:
_ زود میام .
انگار که می دانست نمی خواهد تنها باشد...
که نیاز دارد به حضور او...
در جواب یلدا منتظرم کوتاه و آرامی گفت و پله ها
را بالا رفت.
تاجیک خواست پشت سرشاز پله ها بالا برود که
یلدا راهشرا سد کرد.
_ یعنی چی؟ برو کنار ببینم این پسر چشه؟
آب دهانشرا قورت داد و اولین چیزی که به ذهنش
رسید را به زبان آورد.
_ کی ...کیمیا ازدواج کرده! یعنی فکر ...فکر
میکنیم که ...یعنی ...
مکثی کرد تا لکنت زبانی که در مواقع استرس
سراغشمی آمد رفع شود.
نفسعمیقی کشید و ناخواسته با تمنا ادامه داد:
_ نگران نباشین ...بذارین چند روز توی حال خودش
باشه .خواهشمیکنم.
چند پله را بالا رفت و مجدد رو به تاجیک گفت:
_ فقط چند روز!
سپسنگاه از او برداشت و باقی مانده پله ها را با
دو پیمود.
به پشت در اتاق که رسید، کمی ایستاد تا
نفس هایشنظم بگیرند.
حالشکه بهتر شد دستگیره را پایین کشید و داخل
رفت.
امیر کیا بی توجه به دست زخمی و لباس های
خاکی اشروی تخت دراز کشیده و ساعد دست س
الم اشرا روی پیشانی اشگذاشته بود.
چرا هیچ شباهتی به آن امیر کیا نداشت؟
هرچه جستجویشمی کرد، کمتر به نتیجه می رسید.
با قدم های سست و کوتاهی خودشرا به تخت
رساند و روی اش نشست.
با حستکان خوردن تخت لای پلک های سنگین اش
را باز کرد.
نگاهی به یلدا انداخت.
با چه رویی می گفت تو قربانی یک عشق حرام و
یک کینه کودکانه ای؟
یلدا که متوجه نگاه خیره امیرکیا شد، لبخند ملا
یمی زد و گفت:
_ اگه دوست داری حرف بزنی، من میتونم گوش
بدم ...اگرم حرف زدن اذیتت میکنه چیزی نگو.
نیم خیز شد و روی تخت نشست.
جوری اندام هایشدرد می کردند که جای غرورش،
انگار بدن اشرا لگدمال کرده بودند.
سرفه ای کرد تا صدایشباز شود.
کم نعره نزده بود...
با همان صدای دو رگه رو به یلدا گفت:
_ یه سیگار روشن کن برام.
_ سیگارت کجاست؟
از توی جیب شلوارش، سیگار و فندکشرا خارج
کرد و به سمت یلدا گرفت.
خودشهم می توانست روشن کند.
اما جانی در بدن نداشت.
تمام وجودشله شده بود.
یلدا سیگار را روی لب های خودشگذاشت و
روشن اشکرد.
کام عمیقی گرفت و بعد از بیرون دادن دود
غلیظ اش، سیگار را از روی لب هایشبرداشت و
روی لب های امیرکیا گذاشت.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدودو
بگوید تا شاید راه نفس اش باز شود...
تا از شر آن درد خفته درون اش خلاصشود.
اما حیف یلدا اینجا بود...
یلدای بی گناه...
یلدا طاقت نداشت...
به خاطر یلدا هم که شده باید فعلا سکوت می کرد.
تا کی؟
نمی دانست.
به ضعیف ترین حالت ممکن به یلدا نگاه کرد و گفت:
_ میرم بالا ...خودت یه چیزی به بابا بگو .
چشم های اشک آلودشرا روی هم فشرد و لب زد:
_ زود میام .
انگار که می دانست نمی خواهد تنها باشد...
که نیاز دارد به حضور او...
در جواب یلدا منتظرم کوتاه و آرامی گفت و پله ها
را بالا رفت.
تاجیک خواست پشت سرشاز پله ها بالا برود که
یلدا راهشرا سد کرد.
_ یعنی چی؟ برو کنار ببینم این پسر چشه؟
آب دهانشرا قورت داد و اولین چیزی که به ذهنش
رسید را به زبان آورد.
_ کی ...کیمیا ازدواج کرده! یعنی فکر ...فکر
میکنیم که ...یعنی ...
مکثی کرد تا لکنت زبانی که در مواقع استرس
سراغشمی آمد رفع شود.
نفسعمیقی کشید و ناخواسته با تمنا ادامه داد:
_ نگران نباشین ...بذارین چند روز توی حال خودش
باشه .خواهشمیکنم.
چند پله را بالا رفت و مجدد رو به تاجیک گفت:
_ فقط چند روز!
سپسنگاه از او برداشت و باقی مانده پله ها را با
دو پیمود.
به پشت در اتاق که رسید، کمی ایستاد تا
نفس هایشنظم بگیرند.
حالشکه بهتر شد دستگیره را پایین کشید و داخل
رفت.
امیر کیا بی توجه به دست زخمی و لباس های
خاکی اشروی تخت دراز کشیده و ساعد دست س
الم اشرا روی پیشانی اشگذاشته بود.
چرا هیچ شباهتی به آن امیر کیا نداشت؟
هرچه جستجویشمی کرد، کمتر به نتیجه می رسید.
با قدم های سست و کوتاهی خودشرا به تخت
رساند و روی اش نشست.
با حستکان خوردن تخت لای پلک های سنگین اش
را باز کرد.
نگاهی به یلدا انداخت.
با چه رویی می گفت تو قربانی یک عشق حرام و
یک کینه کودکانه ای؟
یلدا که متوجه نگاه خیره امیرکیا شد، لبخند ملا
یمی زد و گفت:
_ اگه دوست داری حرف بزنی، من میتونم گوش
بدم ...اگرم حرف زدن اذیتت میکنه چیزی نگو.
نیم خیز شد و روی تخت نشست.
جوری اندام هایشدرد می کردند که جای غرورش،
انگار بدن اشرا لگدمال کرده بودند.
سرفه ای کرد تا صدایشباز شود.
کم نعره نزده بود...
با همان صدای دو رگه رو به یلدا گفت:
_ یه سیگار روشن کن برام.
_ سیگارت کجاست؟
از توی جیب شلوارش، سیگار و فندکشرا خارج
کرد و به سمت یلدا گرفت.
خودشهم می توانست روشن کند.
اما جانی در بدن نداشت.
تمام وجودشله شده بود.
یلدا سیگار را روی لب های خودشگذاشت و
روشن اشکرد.
کام عمیقی گرفت و بعد از بیرون دادن دود
غلیظ اش، سیگار را از روی لب هایشبرداشت و
روی لب های امیرکیا گذاشت.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوسه
کام عمیقی گرفت و بعد از بیرون دادن دود
غلیظ اش، سیگار را از روی لب هایشبرداشت و
روی لب های امیرکیا گذاشت.
با دست سالم اش سیگار را بین لب هایشگرفت و
کام گرفت.
خیره به یلدا شد.
اعتراف بدی بود اما ازشخجالت می کشید.
از ردهای کمربندی که روی تنشیادگار مانده بود.
از نام پاکی که به خاطر او لکه دار شده بود.
از این که دیگر خانواده اشرا نداشت...
از این که به اجبار شده بود همسر عقدی او...
از زخم زبان هایش...
هر دود عمیقی که از ریه هایش خارج می شد، چهره
یلدا محو و محوتر می شد و غم او سنگین تر...
اما تا کجا می شد پنهان کند این حقیقت تلخ را؟
یلدا که زیر نگاه امیر کیا معذب شده بود، نگاهی به
دست خون آلودشدوخت و پرسید:
_ دعوا کردین باهم؟
نیشخندی زد.
_ حتی ارزشدعوا کردن هم نداشت.
مکثی کرد و همزمان با خارج کردن دود سیگارش،
ادامه داد:
_ زدمش تو دیوار.
با چشم های گرد نگاهشکرد اما چیزی نپرسید.
امیرکیا خاکستر سیگار نیمه سوخته را داخل جا
سیگاری کنار تخت انداخت و روی تخت نشست.
_ جمع کن بریم .
اینبار به زبان آورد.
_ کجا بریم؟ چیا جمع کنم؟
نگاهشکرد.
_ ویلای خودم ...هرچی که حسمی کنی نیازت
میشه جمع کن.
پشت در ویلا که رسیدند، تمام وجودشلرزید.
اولین و آخرین باری که به اینجا آمده بود شده بود
آغاز بدبختی هایش...
شده بود طبل رسوایی...
صدای گریه و نفرین های مادرشدر گوش اشزنگ
خورد.
سیلی پدرشدر شب خواستگاری...
درد کمربند هایی که به تن اش نشست و دم نزد.
زخم زبان های همه...
امیرکیا در ویلا را باز کرد و به سمت یلدا چرخید.
رنگ پریده اش به خوبی حال بدشرا نشان می داد.
حق داشت.
او هم حالشاز این ویلا به هم می خورد.
اما جایی جز اینجا نداشت.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوسه
کام عمیقی گرفت و بعد از بیرون دادن دود
غلیظ اش، سیگار را از روی لب هایشبرداشت و
روی لب های امیرکیا گذاشت.
با دست سالم اش سیگار را بین لب هایشگرفت و
کام گرفت.
خیره به یلدا شد.
اعتراف بدی بود اما ازشخجالت می کشید.
از ردهای کمربندی که روی تنشیادگار مانده بود.
از نام پاکی که به خاطر او لکه دار شده بود.
از این که دیگر خانواده اشرا نداشت...
از این که به اجبار شده بود همسر عقدی او...
از زخم زبان هایش...
هر دود عمیقی که از ریه هایش خارج می شد، چهره
یلدا محو و محوتر می شد و غم او سنگین تر...
اما تا کجا می شد پنهان کند این حقیقت تلخ را؟
یلدا که زیر نگاه امیر کیا معذب شده بود، نگاهی به
دست خون آلودشدوخت و پرسید:
_ دعوا کردین باهم؟
نیشخندی زد.
_ حتی ارزشدعوا کردن هم نداشت.
مکثی کرد و همزمان با خارج کردن دود سیگارش،
ادامه داد:
_ زدمش تو دیوار.
با چشم های گرد نگاهشکرد اما چیزی نپرسید.
امیرکیا خاکستر سیگار نیمه سوخته را داخل جا
سیگاری کنار تخت انداخت و روی تخت نشست.
_ جمع کن بریم .
اینبار به زبان آورد.
_ کجا بریم؟ چیا جمع کنم؟
نگاهشکرد.
_ ویلای خودم ...هرچی که حسمی کنی نیازت
میشه جمع کن.
پشت در ویلا که رسیدند، تمام وجودشلرزید.
اولین و آخرین باری که به اینجا آمده بود شده بود
آغاز بدبختی هایش...
شده بود طبل رسوایی...
صدای گریه و نفرین های مادرشدر گوش اشزنگ
خورد.
سیلی پدرشدر شب خواستگاری...
درد کمربند هایی که به تن اش نشست و دم نزد.
زخم زبان های همه...
امیرکیا در ویلا را باز کرد و به سمت یلدا چرخید.
رنگ پریده اش به خوبی حال بدشرا نشان می داد.
حق داشت.
او هم حالشاز این ویلا به هم می خورد.
اما جایی جز اینجا نداشت.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوچهار
مجبور بودند حداقل امشب را اینجا سر کنند.
آرام صدایشزد:
_ یلدا؟
با چشم هایی نم زده نگاهشکرد.
لب هایشرا تکان داد و به سختی زمزمه کرد:
_ من ...من از اینجا بدم میاد امیر کیا .
در جوابشسری تکان داد و گفت:
_ منم بدم میاد ...ولی جایی جز اینجا ندارم که
ببرمت .امشب و تحمل کن...
سری تکان داد.
درد تحمل امشب... از این مدت که سخت تر نبود؟
از کنار امیر کیا گذشت و آرام وارد ویلا شد.
خاطره های آن شب یک به یک روی قلبشزخم
می زدند و او سرسختانه سعی داشت ذهنشرا با هر
موضوع بی ربطی، سرگرم کند.
روی مبل تک نفره نشست و زانوهایشرا در آغوش
گرفت.
امیر کیا دو چمدان را گوشه ویلا گذاشت و جلو
آمد.
روی مبل رو به روی او نشست و دستی که به کمک
یلدا حالا باندپیچی شده بود را نوازشکرد.
امشب باید حرف می زدند..
سعی داشت نگاهشرا به هرجایی بیاندازد به جز
طبقه دوم...
تا همین حد هم به سختی تحمل کرده بود.
در حالی که به صورت هیستریک خودشرا تکان
می داد، به امیرکیا نگاه کرد و لب زد:
_ کاش حرف بزنی ...سکوت ترسناکه ...
سکوت که باشه ذهنت حرف میزنه... ذهنت
خاطره سازی می کنه... ذهنت هرچی که نخوای و
یادت میاره...
مکثی کرد و با بغضلب زد:
_ کاش حرف بزنی امیرکیا ...من نمیخوام صدای
ذهنمو بشنوم .
تلخ و پر درد لبخند زد.
دست کرد توی جیب اشو بسته سیگار را بیرون
آورد.
همانطور که سیگار را روی لبش می گذاشت، جواب
داد:
_ شنیدن حرف های من از شنیدن صدای ذهنت تلخ
تره یلدا .کاش نخوای بشنوی ...
قصد داشت کنجکاوشکند یا واقعا حرف های تلخی
انتظارشرا می کشید نمی دانست.
هرچه که بود می خواست بشنود.
با قاطعیت زمزمه کرد:
_ بگو ...هرچی که هست بگو .میخوام بشنوم .
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوچهار
مجبور بودند حداقل امشب را اینجا سر کنند.
آرام صدایشزد:
_ یلدا؟
با چشم هایی نم زده نگاهشکرد.
لب هایشرا تکان داد و به سختی زمزمه کرد:
_ من ...من از اینجا بدم میاد امیر کیا .
در جوابشسری تکان داد و گفت:
_ منم بدم میاد ...ولی جایی جز اینجا ندارم که
ببرمت .امشب و تحمل کن...
سری تکان داد.
درد تحمل امشب... از این مدت که سخت تر نبود؟
از کنار امیر کیا گذشت و آرام وارد ویلا شد.
خاطره های آن شب یک به یک روی قلبشزخم
می زدند و او سرسختانه سعی داشت ذهنشرا با هر
موضوع بی ربطی، سرگرم کند.
روی مبل تک نفره نشست و زانوهایشرا در آغوش
گرفت.
امیر کیا دو چمدان را گوشه ویلا گذاشت و جلو
آمد.
روی مبل رو به روی او نشست و دستی که به کمک
یلدا حالا باندپیچی شده بود را نوازشکرد.
امشب باید حرف می زدند..
سعی داشت نگاهشرا به هرجایی بیاندازد به جز
طبقه دوم...
تا همین حد هم به سختی تحمل کرده بود.
در حالی که به صورت هیستریک خودشرا تکان
می داد، به امیرکیا نگاه کرد و لب زد:
_ کاش حرف بزنی ...سکوت ترسناکه ...
سکوت که باشه ذهنت حرف میزنه... ذهنت
خاطره سازی می کنه... ذهنت هرچی که نخوای و
یادت میاره...
مکثی کرد و با بغضلب زد:
_ کاش حرف بزنی امیرکیا ...من نمیخوام صدای
ذهنمو بشنوم .
تلخ و پر درد لبخند زد.
دست کرد توی جیب اشو بسته سیگار را بیرون
آورد.
همانطور که سیگار را روی لبش می گذاشت، جواب
داد:
_ شنیدن حرف های من از شنیدن صدای ذهنت تلخ
تره یلدا .کاش نخوای بشنوی ...
قصد داشت کنجکاوشکند یا واقعا حرف های تلخی
انتظارشرا می کشید نمی دانست.
هرچه که بود می خواست بشنود.
با قاطعیت زمزمه کرد:
_ بگو ...هرچی که هست بگو .میخوام بشنوم .
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوپنج
سیگار را روشن کرد و از روی مبل بلند شد.
بی هدف چرخی در هال زد.
از کجا باید شروع می کرد؟
کجای داستان درد کمتری داشت؟
لعنتی...
تمام اشدرد بود.
از هرجا که شروع می کرد فرقی نداشت.
پشت پنجره ایستاد تا حداقل از نگاه یلدا خجالت
نکشد.
_ رفتم پیشامیرکسری، کتمان نکرد که هیچ ...
تلخ لبخند زد و ادامه داد:
_ وقیحانه تو چشام نگاه کرد و گفت ...نه تنها کیمیا
زنششده ...بلکه حتی ...حامله اس!
صدای هین گفتن یلدا را شنید.
تا اینجای قصه درد خودش بود... کاش برای باقی
جمله هایش تاب بیاورد.
یلدا گیج و حیرت زده از روی مبل بلند شد و به
سمت امیر کیا آمد.
حق داشت شانه هایش خم شود...
حق داشت مردانه بغضکند.
بیچاره امیر کیا... بیچاره نوشین!
کنار امیر کیا که ایستاد، برای همدردی دست
گذاشت روی شانه هایی که امشب درد بدی را تحمل
می کردند.
لب هایشرا تکان داد و زمزمه کرد:
_ تو خیلی قوی مگه نه؟
به سمت یلدا چرخید. کاشاو هم قوی باشد...
_ تو چی یلدا؟ تو قوی؟
بچه نبود که نداند این جمله یعنی یک سر این ماجرا
به او هم مربوط می شود...
که یعنی یلدا مواظب خم شدن شانه های خودت هم
باش.
نامطمئن جواب داد:
_ سعی می کنم که باشم ...می تونم قوی باشم امیر
کیا، پسبگو و تمومشکن .
نگاهشرا از یلدا برداشت و سیگار نیمه سوخته را
از پنجره به بیرون انداخت.
سپسدست یلدا را گرفت و همراه خودش به سمت
مبل ها برد.
او را روی مبل یک نفره نشاند و خودشپایین مبل
نشست.
مردمک چشم های روشن یلدا از ترسشنیدن
حرف های او می لرزیدند و او تمام وجودشاز
واکنشاو می لرزید.
اما نمی شد که تا ابد پنهانشکرد.
با دست سالم اشدست سرد یلدا را گرفت به سختی
گفت:
_ کیمیا ...عاشق امیر کسری شده بود ...نمی دونم از
کی؟ ولی شده بود ...منم اونقدر عاشق بودم که
نمی دیدم .
سرشرا پایین انداخت.
_ امیر کسری هم عاشق کیمیا شده بود .
تلخ خندید و لب زد:
_ باز منم نمی دیدم!
دست زخمی اشرا مشت کرد.
_ واسه دک کردن من نقشه کشیده بودن ...واسه
زمین زدن من فکر کرده بودن ...منِ خر اونقدر
عاشق کیمیا بودم که کارشون سخت شده بود .
نگاه پر دردشرا به چشم های اشک آلود یلدا دوخت
و لب زد:
_ واسه زمین زدن من ...تو شدی طعمه...
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوپنج
سیگار را روشن کرد و از روی مبل بلند شد.
بی هدف چرخی در هال زد.
از کجا باید شروع می کرد؟
کجای داستان درد کمتری داشت؟
لعنتی...
تمام اشدرد بود.
از هرجا که شروع می کرد فرقی نداشت.
پشت پنجره ایستاد تا حداقل از نگاه یلدا خجالت
نکشد.
_ رفتم پیشامیرکسری، کتمان نکرد که هیچ ...
تلخ لبخند زد و ادامه داد:
_ وقیحانه تو چشام نگاه کرد و گفت ...نه تنها کیمیا
زنششده ...بلکه حتی ...حامله اس!
صدای هین گفتن یلدا را شنید.
تا اینجای قصه درد خودش بود... کاش برای باقی
جمله هایش تاب بیاورد.
یلدا گیج و حیرت زده از روی مبل بلند شد و به
سمت امیر کیا آمد.
حق داشت شانه هایش خم شود...
حق داشت مردانه بغضکند.
بیچاره امیر کیا... بیچاره نوشین!
کنار امیر کیا که ایستاد، برای همدردی دست
گذاشت روی شانه هایی که امشب درد بدی را تحمل
می کردند.
لب هایشرا تکان داد و زمزمه کرد:
_ تو خیلی قوی مگه نه؟
به سمت یلدا چرخید. کاشاو هم قوی باشد...
_ تو چی یلدا؟ تو قوی؟
بچه نبود که نداند این جمله یعنی یک سر این ماجرا
به او هم مربوط می شود...
که یعنی یلدا مواظب خم شدن شانه های خودت هم
باش.
نامطمئن جواب داد:
_ سعی می کنم که باشم ...می تونم قوی باشم امیر
کیا، پسبگو و تمومشکن .
نگاهشرا از یلدا برداشت و سیگار نیمه سوخته را
از پنجره به بیرون انداخت.
سپسدست یلدا را گرفت و همراه خودش به سمت
مبل ها برد.
او را روی مبل یک نفره نشاند و خودشپایین مبل
نشست.
مردمک چشم های روشن یلدا از ترسشنیدن
حرف های او می لرزیدند و او تمام وجودشاز
واکنشاو می لرزید.
اما نمی شد که تا ابد پنهانشکرد.
با دست سالم اشدست سرد یلدا را گرفت به سختی
گفت:
_ کیمیا ...عاشق امیر کسری شده بود ...نمی دونم از
کی؟ ولی شده بود ...منم اونقدر عاشق بودم که
نمی دیدم .
سرشرا پایین انداخت.
_ امیر کسری هم عاشق کیمیا شده بود .
تلخ خندید و لب زد:
_ باز منم نمی دیدم!
دست زخمی اشرا مشت کرد.
_ واسه دک کردن من نقشه کشیده بودن ...واسه
زمین زدن من فکر کرده بودن ...منِ خر اونقدر
عاشق کیمیا بودم که کارشون سخت شده بود .
نگاه پر دردشرا به چشم های اشک آلود یلدا دوخت
و لب زد:
_ واسه زمین زدن من ...تو شدی طعمه...
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوشش
نگاه پر دردشرا به چشم های اشک آلود یلدا دوخت
و لب زد:
_ واسه زمین زدن من ...تو شدی طعمه...
ماتش برد...
نفس اش به یغما رفت و ضربان قلبشاوج گرفت.
پره های بینی اش چنان باز و بسته شدند که انگار
نفس به ریه هایش نمی رسد و او در تلاش برای
گرفتن یک دم است و نیست!
هوایی نیست برای نفسکشیدن.
امیر کیا با نگرانی خیره اششد.
انگشت شستشرا به آرامی پشت دست یلدا به
حرکت در آورد و آشفته حال پرسید:
- یلدا؟ خوبی؟
نگاهش نرم بالا آمد و روی رگ های باد کرده پیشانی
امیر کیا نشست.
لبخند تلخی زد و گفت:
- همیشه کنج ذهنم برام سوال بود که کیمیا اون
همه مشروب رو از کجا جور کرده بود ...
پلک هایشرا بست و با درد لب زد:
- امیر کسری ...آره؟
امیر کیا چشم بست و نام اشرا صدا زد.
- یلدا!
به ناگه زیر خنده زد.
جنون وار و بی محابا خندید.
دستی به صورتشکشید و صدای کیمیا، از گوشه
ترین قسمت مغز اش به صدا درآمد.
)آی مردم، آی همسایه ها...این دخترعموی من خونه
خراب کنه...شوهر دزده...زیر شوهر من خوابیده،
زیر شوهر تک تکتون میخوابه(.
قهقهه بلندی سر داد و جفت دست هایشرا به
گردن اشرساند و تا روی موهایشامتدادشان داد.
خنده اش تمام نشده، جایشرا به بغضی بزرگ داد و
چیزی نگذشت که دو زانو روی زمین آوار شد.
- حامله ست ...کیمیا حامله ست امیر! دختری که
بخاطرشروزها عذاب وجدان گرفتم ...کسی که
بخاطرش به مرگ هم راضی شدم حامله ست!
هق زد و سرشرا به سمت سقف گرفت.
امیر کیا که تمام مدت با همان نگاه ماتم زده و سرخ
از خشم اش به جسم دردمند یلدا خیره بود، بالآخره
از جا بلند شد و شرمنده به طرفشرفت.
دست لرزانشرا روی شانه او گذاشت و لب زد:
- یلدا ...قوی باشلطفا .
میان گریه نیشخندی زد و نگاه اشکی اشرا به
سقف دوخت.
دیوانه شده بود و امیر کیا نیز به خوبی این حالش
را می دید و کاش...
کاش نگفته بود!
کاشاین اتفاق هم یکی از راز های ناگفته اششده
بود.
اما خود یلدا خواسته بود.
گفته بود که هم، درد یکدیگر هستند و هم درمان و
حالا، زخم هردو، بی رحمانه سرباز کرده بود.
مغموم و در عین حال همچون شیری درنده، دندان
روی دندان سابید و چشم بست.
- من خونه خراب کن شدم! من ...این وسط ...هرزه
شدم! من از بابام سیلی خوردم ...من...
تک خنده ای کرد و همزمان با باز شدن چشمان امیر
کیا، ادامه داد.
- حتی من ...کتکشرو به جون خریدم و زخم
زبونای همه رو شنیدم! حتی تو ...حتی تو امیر کیا!
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوشش
نگاه پر دردشرا به چشم های اشک آلود یلدا دوخت
و لب زد:
_ واسه زمین زدن من ...تو شدی طعمه...
ماتش برد...
نفس اش به یغما رفت و ضربان قلبشاوج گرفت.
پره های بینی اش چنان باز و بسته شدند که انگار
نفس به ریه هایش نمی رسد و او در تلاش برای
گرفتن یک دم است و نیست!
هوایی نیست برای نفسکشیدن.
امیر کیا با نگرانی خیره اششد.
انگشت شستشرا به آرامی پشت دست یلدا به
حرکت در آورد و آشفته حال پرسید:
- یلدا؟ خوبی؟
نگاهش نرم بالا آمد و روی رگ های باد کرده پیشانی
امیر کیا نشست.
لبخند تلخی زد و گفت:
- همیشه کنج ذهنم برام سوال بود که کیمیا اون
همه مشروب رو از کجا جور کرده بود ...
پلک هایشرا بست و با درد لب زد:
- امیر کسری ...آره؟
امیر کیا چشم بست و نام اشرا صدا زد.
- یلدا!
به ناگه زیر خنده زد.
جنون وار و بی محابا خندید.
دستی به صورتشکشید و صدای کیمیا، از گوشه
ترین قسمت مغز اش به صدا درآمد.
)آی مردم، آی همسایه ها...این دخترعموی من خونه
خراب کنه...شوهر دزده...زیر شوهر من خوابیده،
زیر شوهر تک تکتون میخوابه(.
قهقهه بلندی سر داد و جفت دست هایشرا به
گردن اشرساند و تا روی موهایشامتدادشان داد.
خنده اش تمام نشده، جایشرا به بغضی بزرگ داد و
چیزی نگذشت که دو زانو روی زمین آوار شد.
- حامله ست ...کیمیا حامله ست امیر! دختری که
بخاطرشروزها عذاب وجدان گرفتم ...کسی که
بخاطرش به مرگ هم راضی شدم حامله ست!
هق زد و سرشرا به سمت سقف گرفت.
امیر کیا که تمام مدت با همان نگاه ماتم زده و سرخ
از خشم اش به جسم دردمند یلدا خیره بود، بالآخره
از جا بلند شد و شرمنده به طرفشرفت.
دست لرزانشرا روی شانه او گذاشت و لب زد:
- یلدا ...قوی باشلطفا .
میان گریه نیشخندی زد و نگاه اشکی اشرا به
سقف دوخت.
دیوانه شده بود و امیر کیا نیز به خوبی این حالش
را می دید و کاش...
کاش نگفته بود!
کاشاین اتفاق هم یکی از راز های ناگفته اششده
بود.
اما خود یلدا خواسته بود.
گفته بود که هم، درد یکدیگر هستند و هم درمان و
حالا، زخم هردو، بی رحمانه سرباز کرده بود.
مغموم و در عین حال همچون شیری درنده، دندان
روی دندان سابید و چشم بست.
- من خونه خراب کن شدم! من ...این وسط ...هرزه
شدم! من از بابام سیلی خوردم ...من...
تک خنده ای کرد و همزمان با باز شدن چشمان امیر
کیا، ادامه داد.
- حتی من ...کتکشرو به جون خریدم و زخم
زبونای همه رو شنیدم! حتی تو ...حتی تو امیر کیا!
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوهفت
قبل از آنکه دریای طوسی رنگ یلدا ضربان قلبشرا
به بازی بگیرد چشم دزدید و دوباره محو بیرون شد.
- جمله م سوالی نبود امیر کیا! خبری بود! حالا هم یا
خودت منو میبری، یا مثل همون صبح کذایی، دست
به دیوار می گیرم و میرم!
انگار دیگر توان کل کل با یلدا را نداشت...
انگار مغزش به شکل عجیبی منجمد شده بود.
فک اشقفل و زبان اش به حدی سنگینی شده بود
که خودشهم برای گفتن حتی یک کلمه جان
می کند.
- می بری؛ یا برم؟! امیرکیا باور کن اگه برم، بهت
قول میدم که پیدا کردنم به این آسونیا نیست که
فکرش و...
هنوز تهدیدش تمام نشده بود که مشت باند پیچی
شده امیر کیا به دیوارِ کنار پنجره کوبیده شد و نعره
کشید.
- هری! هر گورستونی می خوای بری برو
زودتر .من پام و هم تو اون محله نمی ذارم
شیرفهمشدی؟
چشمان یلدا به آنی پر شد.
لب روی لب فشرد و با دو گام بلند خودشرا به
اویی رساند که همان دست صاحب مرده و
زخمی اشرا به دیوار تکیه داده و پلک بسته بود.
پوزخندی روی لب راند و غرید.
- اونقدر مرد بودی که عذرخواهی کنی نه؟! اونقدرم
نامرد بودی که گوه بزنی به حرفت .من میرم، تو هم
هر غلطی دلت خواست بکن!
تکیه اشرا که به دیوار داد، تمام خاطراتش به
یکباره به سمتشهجوم برد.
از افتراهای چشم بسته عمویشگرفته... تا کتک های
ناحق یزدان و پوزخند بی رنگی که روی لب های
کیمیا نقشبسته بود.
لبخند تلخی زد و طره مویی که روی چشمشافتاده
بود را پشت گوشزد.
شالشرا جلو کشید و با خود زمزمه کرد.
- این بار دیگه نه یلدا ...این بار دور، دور توعه!
دم عمیقی گرفت و با بالا گرفتن سرش، قدم هایش
را شمرده شمرده به طرف خانه نقلی خودشان
برداشت.
یک گام... دو گام...
صدای نفس های سنگین اشعجیب به گوش
می رسید.
نگاه سرتاسر نفرت اشرا به در خانه عمویشدوخت
و با انزجار رو گرفت.
- از همتون متنفرم ...از تک تکتون!
گام سوم به چهارمی نرسیده بود که صدای باز شدن
در خانه اشان، باعث شد هول شده سرجایش
بایستد.
با چشم های از حدقه بیرون زده به پدر شکسته اش،
خیره شد.
بزاق دهانشرا به سختی فرو فرستاد.
همین که قدم بعدی را برداشت، صدای عصبی کربلا
یی به گوش اشرسید.
- باز اینجا چه غلطی می کنی دختره ی هرزه؟! مگه
نگفتم دیگه نمی خوام اینجا ببینمت؟
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوهفت
قبل از آنکه دریای طوسی رنگ یلدا ضربان قلبشرا
به بازی بگیرد چشم دزدید و دوباره محو بیرون شد.
- جمله م سوالی نبود امیر کیا! خبری بود! حالا هم یا
خودت منو میبری، یا مثل همون صبح کذایی، دست
به دیوار می گیرم و میرم!
انگار دیگر توان کل کل با یلدا را نداشت...
انگار مغزش به شکل عجیبی منجمد شده بود.
فک اشقفل و زبان اش به حدی سنگینی شده بود
که خودشهم برای گفتن حتی یک کلمه جان
می کند.
- می بری؛ یا برم؟! امیرکیا باور کن اگه برم، بهت
قول میدم که پیدا کردنم به این آسونیا نیست که
فکرش و...
هنوز تهدیدش تمام نشده بود که مشت باند پیچی
شده امیر کیا به دیوارِ کنار پنجره کوبیده شد و نعره
کشید.
- هری! هر گورستونی می خوای بری برو
زودتر .من پام و هم تو اون محله نمی ذارم
شیرفهمشدی؟
چشمان یلدا به آنی پر شد.
لب روی لب فشرد و با دو گام بلند خودشرا به
اویی رساند که همان دست صاحب مرده و
زخمی اشرا به دیوار تکیه داده و پلک بسته بود.
پوزخندی روی لب راند و غرید.
- اونقدر مرد بودی که عذرخواهی کنی نه؟! اونقدرم
نامرد بودی که گوه بزنی به حرفت .من میرم، تو هم
هر غلطی دلت خواست بکن!
تکیه اشرا که به دیوار داد، تمام خاطراتش به
یکباره به سمتشهجوم برد.
از افتراهای چشم بسته عمویشگرفته... تا کتک های
ناحق یزدان و پوزخند بی رنگی که روی لب های
کیمیا نقشبسته بود.
لبخند تلخی زد و طره مویی که روی چشمشافتاده
بود را پشت گوشزد.
شالشرا جلو کشید و با خود زمزمه کرد.
- این بار دیگه نه یلدا ...این بار دور، دور توعه!
دم عمیقی گرفت و با بالا گرفتن سرش، قدم هایش
را شمرده شمرده به طرف خانه نقلی خودشان
برداشت.
یک گام... دو گام...
صدای نفس های سنگین اشعجیب به گوش
می رسید.
نگاه سرتاسر نفرت اشرا به در خانه عمویشدوخت
و با انزجار رو گرفت.
- از همتون متنفرم ...از تک تکتون!
گام سوم به چهارمی نرسیده بود که صدای باز شدن
در خانه اشان، باعث شد هول شده سرجایش
بایستد.
با چشم های از حدقه بیرون زده به پدر شکسته اش،
خیره شد.
بزاق دهانشرا به سختی فرو فرستاد.
همین که قدم بعدی را برداشت، صدای عصبی کربلا
یی به گوش اشرسید.
- باز اینجا چه غلطی می کنی دختره ی هرزه؟! مگه
نگفتم دیگه نمی خوام اینجا ببینمت؟
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوهشت
همین که قدم بعدی را برداشت، صدای عصبی کربلا
یی به گوش اشرسید.
- باز اینجا چه غلطی می کنی دختره ی هرزه؟! مگه
نگفتم دیگه نمی خوام اینجا ببینمت؟
نگاه اجمالی و پر از تاسفی به یلدا انداخت و غرید.
- سریع تغییر هویت دادی نه؟ یه شبه به تموم
آرزوهات رسیدی .برو ...برو اینجا نبینمت یلدا!
بغضبه گلویش چمبره زد و چانه کوچک اشلرزید
اما پا پسنکشید و بدتر، باز هم جلو رفت.
آنقدر جلو که حالا دقیقاً سینه به سینه پدرش
ایستاده بود.
بی توجه به نگاه سرد پدرش، تمام جرأت اشرا
یک جا جمع کرد و دستشرا پسزد.
در را محکم هل داد و صدای برخورد ش به دیوار
کناری، تمام حیاط را پر کرد.
- چیکار می کنی احمق؟! داداشت خونه ست بدبخت
بیا برو تا کار دست خودتت ندادی! مگه دیگه اینجا
خونه ای هم داری که بی شرفانه پات و میذاری توش؟
از روی شانه نگاهی به کربلایی انداخت و هنوز
پوزخند روی لب هایشنقشنبسته بود که صدای
عربده بلند یزدان، روح از تنشپراند.
تمام بدنشاز درون به لرزه افتاد اما چهره اش،
همچنان خونسردی اشرا حفظ کرده بود.
بزاق دهانشرا نامحسوسقورت داد.
هنوز فرصت چرخیدن به سمت برادرشرا نکرده
بود که انگشتان بزرگشمحکم بازوی نحیفشرا
چنگ زد.
- با کدوم جرأت پاتو گذاشتی اینجا کثافت؟ ها؟!
بزنم تموم دندوناتو تو دهنت خرد کنم بی حیثیت؟
نگاه خنثی اشرا به یزدان دوخت و از روی شانه اش
دید که یگانه چطور از پهنا اشک می ریزد و پشت
درب پنهان شده.
- گمشو برو خونه ت تخم حروم! نکنه اون پدرسگم
نخواستت؟ نکنه مث یه تیکه آشغال پرتت کرده
بیرون هوم؟
اشک به چشمانش نیشزد و قلبشزیر بار کلمات
یزدان فشرده شد.
- من حرومزادم داداش؟ من کثافتم آره؟
خون، چشمان یزدان را در بر گرفت و با فکی فشرده
غرید.
- زبون درازی نکن عوضی که همین جا خونت و
می ریزم!
یلدا که دیگر طاقت شنیدن الفاظ رکیک یزدان را
نداشت، طی یک تصمیم ناگهانی، با شتاب خودشرا
عقب کشید و چنان جیغی کشید که گلویشبه خس
خسافتاد.
- بسه! شما ...شما همتون منو بدبخت کردید!
نیومدم ...نیومدم اینجا که حرف بشنوم و بازم خفه
بشم...
کف دستشرا محکم روی لب های خشک شده اش
کوبید و دوباره و بی توجه به جمع شدن همسایه ها،
جیغ کشید.
- یه عمر خفه شدم کوبیدین تو سرم و دم نزدم! یه
عمر گلوم و زیر دستاتون فشردین و سکوت کردم
ولی این بار نه ...این بار دیگه قرار نیست همون
یلدای سابق باشم!
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوهشت
همین که قدم بعدی را برداشت، صدای عصبی کربلا
یی به گوش اشرسید.
- باز اینجا چه غلطی می کنی دختره ی هرزه؟! مگه
نگفتم دیگه نمی خوام اینجا ببینمت؟
نگاه اجمالی و پر از تاسفی به یلدا انداخت و غرید.
- سریع تغییر هویت دادی نه؟ یه شبه به تموم
آرزوهات رسیدی .برو ...برو اینجا نبینمت یلدا!
بغضبه گلویش چمبره زد و چانه کوچک اشلرزید
اما پا پسنکشید و بدتر، باز هم جلو رفت.
آنقدر جلو که حالا دقیقاً سینه به سینه پدرش
ایستاده بود.
بی توجه به نگاه سرد پدرش، تمام جرأت اشرا
یک جا جمع کرد و دستشرا پسزد.
در را محکم هل داد و صدای برخورد ش به دیوار
کناری، تمام حیاط را پر کرد.
- چیکار می کنی احمق؟! داداشت خونه ست بدبخت
بیا برو تا کار دست خودتت ندادی! مگه دیگه اینجا
خونه ای هم داری که بی شرفانه پات و میذاری توش؟
از روی شانه نگاهی به کربلایی انداخت و هنوز
پوزخند روی لب هایشنقشنبسته بود که صدای
عربده بلند یزدان، روح از تنشپراند.
تمام بدنشاز درون به لرزه افتاد اما چهره اش،
همچنان خونسردی اشرا حفظ کرده بود.
بزاق دهانشرا نامحسوسقورت داد.
هنوز فرصت چرخیدن به سمت برادرشرا نکرده
بود که انگشتان بزرگشمحکم بازوی نحیفشرا
چنگ زد.
- با کدوم جرأت پاتو گذاشتی اینجا کثافت؟ ها؟!
بزنم تموم دندوناتو تو دهنت خرد کنم بی حیثیت؟
نگاه خنثی اشرا به یزدان دوخت و از روی شانه اش
دید که یگانه چطور از پهنا اشک می ریزد و پشت
درب پنهان شده.
- گمشو برو خونه ت تخم حروم! نکنه اون پدرسگم
نخواستت؟ نکنه مث یه تیکه آشغال پرتت کرده
بیرون هوم؟
اشک به چشمانش نیشزد و قلبشزیر بار کلمات
یزدان فشرده شد.
- من حرومزادم داداش؟ من کثافتم آره؟
خون، چشمان یزدان را در بر گرفت و با فکی فشرده
غرید.
- زبون درازی نکن عوضی که همین جا خونت و
می ریزم!
یلدا که دیگر طاقت شنیدن الفاظ رکیک یزدان را
نداشت، طی یک تصمیم ناگهانی، با شتاب خودشرا
عقب کشید و چنان جیغی کشید که گلویشبه خس
خسافتاد.
- بسه! شما ...شما همتون منو بدبخت کردید!
نیومدم ...نیومدم اینجا که حرف بشنوم و بازم خفه
بشم...
کف دستشرا محکم روی لب های خشک شده اش
کوبید و دوباره و بی توجه به جمع شدن همسایه ها،
جیغ کشید.
- یه عمر خفه شدم کوبیدین تو سرم و دم نزدم! یه
عمر گلوم و زیر دستاتون فشردین و سکوت کردم
ولی این بار نه ...این بار دیگه قرار نیست همون
یلدای سابق باشم!
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدونه
دور خودشچرخید و خیره در چشمان مادرشکه
با وحشت و عصبانیت نگاهشمی کرد، نیشخندی زد
و غرید.
- منِ هرزه، اومدم دست حرومزاده ترین آدم این
جمع و رو کن....
هنوز جمله اش تمام نشده بود که سیلی برق آسایی،
گوجه سمت راستشرا سوزاند و موجب شد
تعادلشرا از دست بدهد.
سیل اشک هایش چکید.
صدای نگران یگانه، سکوت حیاط را شکست.
- داداش...داداش تو رو قرآن نزن داداش تو رو
خدا!
از گوشه چشم دید که چطور مادرش با بی رحمی
یگانه را میان دستانشاسیر کرده و بی تفاوت
نگاهشمی کند.
خواست بلند شود که لگد یزدان به پهلویش، دیدش
را تار کرد.
کربلایی که دیگر تاب این حجم از بی آبرویی را
نداشت، به سمت یزدان قدم برداشت و زیر لب
غرید:
_ ولشکن این بی شرف و پسر .
یزدان باز با بی رحمی لگد دیکری نثار شکم اشکرد و
فریاد زد:
- تئاتر دوست داشتی بی شرف؟ اینجارو با صحنه
اون کثیف خونه اشتباه گرفتی آره؟
کربلایی بازویشرا گرفت و به سختی او را عقب
کشید.
اما یزدان بی توجه به او و با یک جهشبلند، قدم
عقب رفته اشرا جبران کرد و پدرشرا عقب راند.
- ول کن بابا تا جلو همین آدما فیلممون و بازی کنیم .
آخ یلدا ...آخ که بد کردی.
قطره اشکی از گوشه چشمشچکید و به سختی
گفت:
- کیمیا ...اون ...
هنوز جمله اشرا تمام نکرده بود که یزدان باز هم
دستشرا بالا برد و عربده کشید.
- خفه شو! گمشو برگرد همون سگدونی که بودی .
تا آمد ضربه دوم را بر تنش بکوبد، در با شتاب باز
شد و صدای پر ابهت و آشنایی که این روزها عجیب
نقشپر رنگی در زندگی یلدا پیدا کرده بود، فضای
دورشان را پر کرد.
صدایی که پر بود از خشم ...
نعره ای که چهار ستون تن یزدان و کربلایی را به
لرزه انداخت و نگاه امیدوارانه یگانه را به طرف
خود جلب کرد.
امیر کیا نگاهی به جسم مچاله شده یلدا انداخت و
با اخم های درهم و بی توجه به یاوه گویی های یزدان
، به سمتشرفت.
نگاهی به صورت اشک آلودشانداخت و کف دستش
را روی گونه خیس اشگذاشت.
_ خوبی یلدا؟
نگاه طوسی و خیساز اشک یلدا که در چشمانش
نشست، قلبشفشرده شد و آرام پرسید.
_ کجاهات درد می کنه؟
یلدا بی آنکه توجه ای به سوالشکند، چشم هایشرا
با درد روی هم گذاشت و همانطور که جای لگد
یزدان را دست می زد، زمزمه کرد.
_ چرا اومدی؟
دست امیر کیا روی دست یلدا نشست و غرید.
_ زده به پهلوهات؟ دیگه کجات درد می کنه؟
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدونه
دور خودشچرخید و خیره در چشمان مادرشکه
با وحشت و عصبانیت نگاهشمی کرد، نیشخندی زد
و غرید.
- منِ هرزه، اومدم دست حرومزاده ترین آدم این
جمع و رو کن....
هنوز جمله اش تمام نشده بود که سیلی برق آسایی،
گوجه سمت راستشرا سوزاند و موجب شد
تعادلشرا از دست بدهد.
سیل اشک هایش چکید.
صدای نگران یگانه، سکوت حیاط را شکست.
- داداش...داداش تو رو قرآن نزن داداش تو رو
خدا!
از گوشه چشم دید که چطور مادرش با بی رحمی
یگانه را میان دستانشاسیر کرده و بی تفاوت
نگاهشمی کند.
خواست بلند شود که لگد یزدان به پهلویش، دیدش
را تار کرد.
کربلایی که دیگر تاب این حجم از بی آبرویی را
نداشت، به سمت یزدان قدم برداشت و زیر لب
غرید:
_ ولشکن این بی شرف و پسر .
یزدان باز با بی رحمی لگد دیکری نثار شکم اشکرد و
فریاد زد:
- تئاتر دوست داشتی بی شرف؟ اینجارو با صحنه
اون کثیف خونه اشتباه گرفتی آره؟
کربلایی بازویشرا گرفت و به سختی او را عقب
کشید.
اما یزدان بی توجه به او و با یک جهشبلند، قدم
عقب رفته اشرا جبران کرد و پدرشرا عقب راند.
- ول کن بابا تا جلو همین آدما فیلممون و بازی کنیم .
آخ یلدا ...آخ که بد کردی.
قطره اشکی از گوشه چشمشچکید و به سختی
گفت:
- کیمیا ...اون ...
هنوز جمله اشرا تمام نکرده بود که یزدان باز هم
دستشرا بالا برد و عربده کشید.
- خفه شو! گمشو برگرد همون سگدونی که بودی .
تا آمد ضربه دوم را بر تنش بکوبد، در با شتاب باز
شد و صدای پر ابهت و آشنایی که این روزها عجیب
نقشپر رنگی در زندگی یلدا پیدا کرده بود، فضای
دورشان را پر کرد.
صدایی که پر بود از خشم ...
نعره ای که چهار ستون تن یزدان و کربلایی را به
لرزه انداخت و نگاه امیدوارانه یگانه را به طرف
خود جلب کرد.
امیر کیا نگاهی به جسم مچاله شده یلدا انداخت و
با اخم های درهم و بی توجه به یاوه گویی های یزدان
، به سمتشرفت.
نگاهی به صورت اشک آلودشانداخت و کف دستش
را روی گونه خیس اشگذاشت.
_ خوبی یلدا؟
نگاه طوسی و خیساز اشک یلدا که در چشمانش
نشست، قلبشفشرده شد و آرام پرسید.
_ کجاهات درد می کنه؟
یلدا بی آنکه توجه ای به سوالشکند، چشم هایشرا
با درد روی هم گذاشت و همانطور که جای لگد
یزدان را دست می زد، زمزمه کرد.
_ چرا اومدی؟
دست امیر کیا روی دست یلدا نشست و غرید.
_ زده به پهلوهات؟ دیگه کجات درد می کنه؟
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوده
اخم درهم کشید و به سختی تقلا کرد تا دست امیر
کیا را پس بزند اما مگر می شد؟
_ میتونی وایسی؟
از عالم و آدم شاکی بود.
امیر کیا که جای خود داشت.
با اخم کمی تلاشکرد تا حداقل صاف بنشیند.
سپسبا کنایه زمزمه کرد:
_ اومدی جای زخم های جدیدمو بدونی؟ ممنون به
دکتر نیاز ندارم ...میتونی بری .
وسط حیاط...
جلوی چشم خانواده اش جای مناسبی برای بحث
نبود.
به همین دلیل نیشکلام یلدا را نادیده گرفت و به
عمد، جوری که به گوش خانواده او برسد، غرید:
_ اومدم دنبال زنم که اومده بود دیدن خانواده اش!
سپسنگاه برزخی اشرا به چشم های یزدان دوخت
و با تهدید ادامه داد:
_ الانم میبرمت کلانتری و بعدشم پزشکی قانونی ...
که هر حیوونی به خودشاجازه نده به تن و بدن
زن امیرکیا دست بزنه .
نگاه یزدان به ناگاه رنگ ترسگرفت.
تته پته گویان حالت حق به جانبی به خودشگرفت.
_ خواهرمه شازده!
دست انداخت دور بازوی نحیف یلدا و کمک اشکرد
بایستد.
سپسبا همان خونسردی ترسناک، جواب داد:
_ گوه خورده برادری که دست رو خواهرش بلند
کنه ...گوه خورده اونی که درشت بار زن من کرده ...
گوه خورده اونی که...
صدای خشمگین کربلایی قاسم، کلامشرا نیمه
تمام گذاشت.
_ رجز خونی نکن ...زنم زنم راه انداختی پسر وزیر!
دست این زنت و بگیر و ببر که دیگه بی دعوت جایی
نره.
همانطور که یلدای بی حال را به سختی سر پا نگه
داشته بود، به کربلایی نگاه کرد و کار نیمه تمام
یلدا را به پایان رساند.
_ باشه کربلایی ...زنمو میبرم جایی که دیدن یک
ثانیه اش بشه آرزوتون .
ولی قبلشباید حرفامو بشنوی!
اینبار مادر یلدا، پیشدستی کرد.
_ برو جوون ...دنبال شر نباشین ...آبروی این
خانواده به اندازه کافی رفته، مارو دوباره نقل
محافل نکنین .
بدون آن که توجه ای کند، به کربلایی چشم دوخت
و بی مقدمه گفت:
_ کیمیا با نقشه قبلی مشروب و قرصو کوفت و
زهرمار به خورد ما داد تا منو از میدون به در کنه!
چون عاشق برادرم شده بود...
عاشق برادر مردی که قرار بود شوهرش بشه!
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوده
اخم درهم کشید و به سختی تقلا کرد تا دست امیر
کیا را پس بزند اما مگر می شد؟
_ میتونی وایسی؟
از عالم و آدم شاکی بود.
امیر کیا که جای خود داشت.
با اخم کمی تلاشکرد تا حداقل صاف بنشیند.
سپسبا کنایه زمزمه کرد:
_ اومدی جای زخم های جدیدمو بدونی؟ ممنون به
دکتر نیاز ندارم ...میتونی بری .
وسط حیاط...
جلوی چشم خانواده اش جای مناسبی برای بحث
نبود.
به همین دلیل نیشکلام یلدا را نادیده گرفت و به
عمد، جوری که به گوش خانواده او برسد، غرید:
_ اومدم دنبال زنم که اومده بود دیدن خانواده اش!
سپسنگاه برزخی اشرا به چشم های یزدان دوخت
و با تهدید ادامه داد:
_ الانم میبرمت کلانتری و بعدشم پزشکی قانونی ...
که هر حیوونی به خودشاجازه نده به تن و بدن
زن امیرکیا دست بزنه .
نگاه یزدان به ناگاه رنگ ترسگرفت.
تته پته گویان حالت حق به جانبی به خودشگرفت.
_ خواهرمه شازده!
دست انداخت دور بازوی نحیف یلدا و کمک اشکرد
بایستد.
سپسبا همان خونسردی ترسناک، جواب داد:
_ گوه خورده برادری که دست رو خواهرش بلند
کنه ...گوه خورده اونی که درشت بار زن من کرده ...
گوه خورده اونی که...
صدای خشمگین کربلایی قاسم، کلامشرا نیمه
تمام گذاشت.
_ رجز خونی نکن ...زنم زنم راه انداختی پسر وزیر!
دست این زنت و بگیر و ببر که دیگه بی دعوت جایی
نره.
همانطور که یلدای بی حال را به سختی سر پا نگه
داشته بود، به کربلایی نگاه کرد و کار نیمه تمام
یلدا را به پایان رساند.
_ باشه کربلایی ...زنمو میبرم جایی که دیدن یک
ثانیه اش بشه آرزوتون .
ولی قبلشباید حرفامو بشنوی!
اینبار مادر یلدا، پیشدستی کرد.
_ برو جوون ...دنبال شر نباشین ...آبروی این
خانواده به اندازه کافی رفته، مارو دوباره نقل
محافل نکنین .
بدون آن که توجه ای کند، به کربلایی چشم دوخت
و بی مقدمه گفت:
_ کیمیا با نقشه قبلی مشروب و قرصو کوفت و
زهرمار به خورد ما داد تا منو از میدون به در کنه!
چون عاشق برادرم شده بود...
عاشق برادر مردی که قرار بود شوهرش بشه!
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدویازده
بی توجه به نگاه مات و ناباورشان، نیشخندی زد و
ادامه داد:
_ الان هم صیغه برادرمه ...و مادر برادرزاده ام!
یلدا هم اومده بود همین و بگه... خدانگه دار!
گفت و بی آنکه اجازه دهد یزدان حرف بی ربطی
بپراند یا حتی کربلایی چیزی به زبان بیاورد، دست
یلدا را محکم تر گرفت.
- می تونی راه بری؟یا نیاز هست بغلت کنم؟
یلدا بی نفسو بدون آن که دست خودش باشد،
سرشرا به بازوی او تکیه داد و لب زد:
_ میام .
صدایی از هیچکدامشان در نمی آمد و این خوب
بود!
همین برای یلدای زخم خورده خوب بود.
این که در بهت و ناباوری فرو بروند و نفهمند که از
کجا خوردند، خوب بود!
و او آنقدر از همین خانواده شنیده بود که دیگر درد
هیچکدامشان برایشذره ای اهمیت نداشت.
و ای کاشدیگر هیچگاه، راهش به این کوچه باز
نشود.
-----------------
تلو تلو خوران و با حالی گرفته، سوی حمام رفت و
دستشرا بند چارچوب اشکرد.
پوزخندی به حال خودشزد و گفت:
- می دونی ...واسم عجیبه که چرا بعضی وقت ها
خیلی خوب باهم کنار میایم و بعضی وقت ها هم
درست مثل سگ و گربه به جون هم میوفتیم!
دست از باز کردن ساعت مچی اشکشید و چشمان
خسته اشرا به یلدا دوخت.
- ولی انکار نمی کنم که چقدر شبیه هم هستیم
امیرکیا .
عمق پوزخندش بیشتر شد و کامل به طرف امیر کیا
چرخید.
تکیه اشرا به دیوار پشت سرشداد و لب زد:
- بین خونواده هامون قد یه دنیا فرقه اما، جفتمون
از هیچکدومششانسنیاوردیم! با وجود اینکه
یکی تو مرفه ترین حالت ممکن زندگی کرده و اون
یکی شاید زیر خط فقر!
ولی جنسزخم هامون شبیه همه.
از تو قدرت نقاش شدنت رو گرفتن، از من امید و
آرزوی بازیگر شدن رو!
قدم اول را به طرف یلدا برداشت و همزمان گوش
سپرده بود به درد و دل هایش...
: البته هیچکدوممون هم از برادرامون شانس
نداشتیم .یکی مثل امیر کسری که به خودشو
زندگیشرحم نکرد!
دم عمیقی گرفت و همزمان با رها کردن بازدم لرزان
و خسته اش، ادامه داد:
_ یکی هم مثل اون یزدانِ بی شرف.
قبل آن که امیرکیا جلویش بایستد و او نتواند
همچنان ظاهر محکم اشرا حفظ کند، چرخی زد و
دستگیره در حمام را پایین کشید.
سپسهمانطور که وارد حمام می شد، با صدایی که
از شدت بغضمی لرزید زمزمه کرد:
_ و دقیقاً تو یه نقطه امیر کیا! تو یه نقطه لعنتی، از
یک نفر ضربه خوردیم ...از کسی که جفتمون بهش
عشق می ورزیدیم و براشارزشقائل بودیم! با هم
ضربه خوردیم امیر .ما خیلی شبیه همیم.
و با تمام شدن حرفش، در را محکم به هم کوبید.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدویازده
بی توجه به نگاه مات و ناباورشان، نیشخندی زد و
ادامه داد:
_ الان هم صیغه برادرمه ...و مادر برادرزاده ام!
یلدا هم اومده بود همین و بگه... خدانگه دار!
گفت و بی آنکه اجازه دهد یزدان حرف بی ربطی
بپراند یا حتی کربلایی چیزی به زبان بیاورد، دست
یلدا را محکم تر گرفت.
- می تونی راه بری؟یا نیاز هست بغلت کنم؟
یلدا بی نفسو بدون آن که دست خودش باشد،
سرشرا به بازوی او تکیه داد و لب زد:
_ میام .
صدایی از هیچکدامشان در نمی آمد و این خوب
بود!
همین برای یلدای زخم خورده خوب بود.
این که در بهت و ناباوری فرو بروند و نفهمند که از
کجا خوردند، خوب بود!
و او آنقدر از همین خانواده شنیده بود که دیگر درد
هیچکدامشان برایشذره ای اهمیت نداشت.
و ای کاشدیگر هیچگاه، راهش به این کوچه باز
نشود.
-----------------
تلو تلو خوران و با حالی گرفته، سوی حمام رفت و
دستشرا بند چارچوب اشکرد.
پوزخندی به حال خودشزد و گفت:
- می دونی ...واسم عجیبه که چرا بعضی وقت ها
خیلی خوب باهم کنار میایم و بعضی وقت ها هم
درست مثل سگ و گربه به جون هم میوفتیم!
دست از باز کردن ساعت مچی اشکشید و چشمان
خسته اشرا به یلدا دوخت.
- ولی انکار نمی کنم که چقدر شبیه هم هستیم
امیرکیا .
عمق پوزخندش بیشتر شد و کامل به طرف امیر کیا
چرخید.
تکیه اشرا به دیوار پشت سرشداد و لب زد:
- بین خونواده هامون قد یه دنیا فرقه اما، جفتمون
از هیچکدومششانسنیاوردیم! با وجود اینکه
یکی تو مرفه ترین حالت ممکن زندگی کرده و اون
یکی شاید زیر خط فقر!
ولی جنسزخم هامون شبیه همه.
از تو قدرت نقاش شدنت رو گرفتن، از من امید و
آرزوی بازیگر شدن رو!
قدم اول را به طرف یلدا برداشت و همزمان گوش
سپرده بود به درد و دل هایش...
: البته هیچکدوممون هم از برادرامون شانس
نداشتیم .یکی مثل امیر کسری که به خودشو
زندگیشرحم نکرد!
دم عمیقی گرفت و همزمان با رها کردن بازدم لرزان
و خسته اش، ادامه داد:
_ یکی هم مثل اون یزدانِ بی شرف.
قبل آن که امیرکیا جلویش بایستد و او نتواند
همچنان ظاهر محکم اشرا حفظ کند، چرخی زد و
دستگیره در حمام را پایین کشید.
سپسهمانطور که وارد حمام می شد، با صدایی که
از شدت بغضمی لرزید زمزمه کرد:
_ و دقیقاً تو یه نقطه امیر کیا! تو یه نقطه لعنتی، از
یک نفر ضربه خوردیم ...از کسی که جفتمون بهش
عشق می ورزیدیم و براشارزشقائل بودیم! با هم
ضربه خوردیم امیر .ما خیلی شبیه همیم.
و با تمام شدن حرفش، در را محکم به هم کوبید.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدودوازده
قطره اشکی که تمام مدت خودشرا به سختی نگه
داشته بود، سرسختانه از گوشه چشمشلیز خورد و
تا روی برجستگی لب هایشپایین رفت.
- جفتمون باهم زمین خوردیم! ولی من، این وسط
بیشتر باختم.
بی آنکه لباس هایشرا در بیاورد، دوشآب را باز کرد
و درحالیکه اشک هایشاز چشمانشپایین
می چکیدند، با درد و کوفتگی بر روی زمین آوار شد.
قطرات سرد آب تمام بدنشرا در بر گرفته و لرزی
که به تنشافتاده بود، ذره ای برایشمهم نبود!
فقط دلشمی خواست کمی از التهاب بدنشکم
شود و اتفاقات افتاده را هضم کند.
دقیقه ها گذشته بود و لرزش بدن اش به مرور بهتر
شده بود.
نمی لرزید و انگار شوکی که به قلب و مغز اشوارد
شده ، اندکی کمرنگ شده بود.
- یلدا نمی خوای بیای بیرون؟ چهل دقیقه اسکه اون
تویی!
لبخند بی جانی روی لب های کبودش نشست و با بی
حالی سرشرا به دیوار تکیه داد.
- یلدا؟ می شنوی صدام و؟ حالت خوبه؟
باز هم سکوت کرد و چیزی نگفت.
ضربان قلبش به وضوح بالا رفته بود و چیزی تا از
هوشرفتنش نمانده بود که صدای نگران و دو رگه
امیر کیا در گوشاشپیچید.
- دارم میام داخل!
چیزی نگذشت که در حمام به آرامی باز شد و امیر
کیا لحظه ای با دیدن چهره سرد و بی روح یلدا، رنگ
باخت.
- یا خدا .این چه وضعیه یلدا؟!
به طرفشپا تند کرد و بی اهمیت به خیسشدن
لباس هایش، دوشرا روی آب گرم قرار داد.
دست پشت کمرشانداخت و او را به شدت بالا
کشید و تن خیسو لرزان اشرا به خود چسباند.
ثانیه ای نگذشته بود که یلدا با گریه شروع به
خندیدن کرد و لب زد:
- من خوبم! خو ...بم!
قطرات داغ آب بر روی تن هایشان می لغزید و صدای
نفس های کشدار و عمیق امیر کیا حمام را پر کرده
بود.
پلک هایشرا روی هم فشرد و از پشت دندان های
کلید شده اشغرید .
- مرضداری سه ساعت زیر آب سرد می شینی؟
یلدا باز هم زیر خنده زد و ناخواسته قفل دستان
امیر کیا به دور کمرش محکم تر شد.
- نه مرضندارم...خوبم...
آبروم نرفته، خانوادم ترکم نکردن. از دخترعمویی
که همیشه عین خواهرم دوسشداشتم رکب
نخوردم. زن زوری تو نشدم... زندگیم روی رواله!
فقط خوشی زده زیر دلم...
سیل مظلومانه گریه هایش، امیر کیا را کلافه کرده
بود.
با بستن آب، تن خیسیلدا را به دیوار پشت سرش
چسباند و با کمترین فاصله رو به روی اشایستاد.
دست هایشرا روی لباس های خیسیلدا گذاشت.
باید عوض شان می کرد.
وگرنه کمترین عوارض اش، سرماخوردگی بود.
_ باشه حق با توعه ...بعدا حرف می زنیم فعلا به
خودت رحم کن یلدا ...
نگاهی به چشم های گریان و مظلوم اشانداخت.
چشم هایی که انگار پشت رنگ آرامش بخشی که
داشتند، خودشان آرام نبودند.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدودوازده
قطره اشکی که تمام مدت خودشرا به سختی نگه
داشته بود، سرسختانه از گوشه چشمشلیز خورد و
تا روی برجستگی لب هایشپایین رفت.
- جفتمون باهم زمین خوردیم! ولی من، این وسط
بیشتر باختم.
بی آنکه لباس هایشرا در بیاورد، دوشآب را باز کرد
و درحالیکه اشک هایشاز چشمانشپایین
می چکیدند، با درد و کوفتگی بر روی زمین آوار شد.
قطرات سرد آب تمام بدنشرا در بر گرفته و لرزی
که به تنشافتاده بود، ذره ای برایشمهم نبود!
فقط دلشمی خواست کمی از التهاب بدنشکم
شود و اتفاقات افتاده را هضم کند.
دقیقه ها گذشته بود و لرزش بدن اش به مرور بهتر
شده بود.
نمی لرزید و انگار شوکی که به قلب و مغز اشوارد
شده ، اندکی کمرنگ شده بود.
- یلدا نمی خوای بیای بیرون؟ چهل دقیقه اسکه اون
تویی!
لبخند بی جانی روی لب های کبودش نشست و با بی
حالی سرشرا به دیوار تکیه داد.
- یلدا؟ می شنوی صدام و؟ حالت خوبه؟
باز هم سکوت کرد و چیزی نگفت.
ضربان قلبش به وضوح بالا رفته بود و چیزی تا از
هوشرفتنش نمانده بود که صدای نگران و دو رگه
امیر کیا در گوشاشپیچید.
- دارم میام داخل!
چیزی نگذشت که در حمام به آرامی باز شد و امیر
کیا لحظه ای با دیدن چهره سرد و بی روح یلدا، رنگ
باخت.
- یا خدا .این چه وضعیه یلدا؟!
به طرفشپا تند کرد و بی اهمیت به خیسشدن
لباس هایش، دوشرا روی آب گرم قرار داد.
دست پشت کمرشانداخت و او را به شدت بالا
کشید و تن خیسو لرزان اشرا به خود چسباند.
ثانیه ای نگذشته بود که یلدا با گریه شروع به
خندیدن کرد و لب زد:
- من خوبم! خو ...بم!
قطرات داغ آب بر روی تن هایشان می لغزید و صدای
نفس های کشدار و عمیق امیر کیا حمام را پر کرده
بود.
پلک هایشرا روی هم فشرد و از پشت دندان های
کلید شده اشغرید .
- مرضداری سه ساعت زیر آب سرد می شینی؟
یلدا باز هم زیر خنده زد و ناخواسته قفل دستان
امیر کیا به دور کمرش محکم تر شد.
- نه مرضندارم...خوبم...
آبروم نرفته، خانوادم ترکم نکردن. از دخترعمویی
که همیشه عین خواهرم دوسشداشتم رکب
نخوردم. زن زوری تو نشدم... زندگیم روی رواله!
فقط خوشی زده زیر دلم...
سیل مظلومانه گریه هایش، امیر کیا را کلافه کرده
بود.
با بستن آب، تن خیسیلدا را به دیوار پشت سرش
چسباند و با کمترین فاصله رو به روی اشایستاد.
دست هایشرا روی لباس های خیسیلدا گذاشت.
باید عوض شان می کرد.
وگرنه کمترین عوارض اش، سرماخوردگی بود.
_ باشه حق با توعه ...بعدا حرف می زنیم فعلا به
خودت رحم کن یلدا ...
نگاهی به چشم های گریان و مظلوم اشانداخت.
چشم هایی که انگار پشت رنگ آرامش بخشی که
داشتند، خودشان آرام نبودند.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوسیزده
چشم هایی که انگار پشت رنگ آرامش بخشی که
داشتند، خودشان آرام نبودند.
آب دهانشرا بلعید و بدون آن که نگاه از
چشم هایشبردارد، انتهای تی شرت خیسیلدا را
گرفت و از تنش خارج کرد.
برای آن که حواسشرا از تن سفید و خیساو پرت
کند، آرام تر ادامه داد:
- همه چیزو ...بسپار به من! درستشون می کنم.
یلدا در سکوت لب گزید و همزمان با بستن
چشم هایش، کمرشرا به دیوار پشت سرش
چسباند.
شاید توهم زده بود اما...
نفس های داغ امیرکیا را نزدیک گردن اشاحساس
می کرد.
نفس هایی که تند و تب دار بودند...
طولی نکشید که زمزمه آرام اشرا نزدیک گوش اش
شنید.
- اونقدرا هم که فکرش و می کنن، بزدل نیستم .
احمقم نیستم که منتظر کارما و این کوفت و
زهرمارا بمونم! تقاصهمه اینارو پسمیدن یلدا ...
لعنتی باز همانطور صدایشزد...
همان شکلی که باعث می شد تمام هرمون های
دخترانه اش تکان بخورند.
لب هایشرا روی هم فشرد و بدون آن که واکنشی
نشان دهد به صدای نفس های مرتب امیر کیا گوش
داد.
آن قدر فاصله شان کم شده بود که حتی صدای
ضربان تند شده قلب هایشان هم به راحتی شنیده
می شد.
و تنها کاری که از دست یلدا برمی آمد، قورت دادن
آب دهانشآن هم به فجیع ترین شکل ممکن بود.
طوی که بعید می دانست صدایش به گوش های تیز
امیر کیا نرسد.
گرمی نفس های امیرکیا این بار در گوش اشپیچید.
_ بچرخ قفل سوتینت و در بیارم!
مسخ شده بود؟
یا مثلا تب داشت؟
یا شاید خواب می دید...
اما هر چه که بود، کنترلی روی خودش نداشت.
شده بود عروسک فرمان پذیری، میان انگشت های
امیرکیا...
مسخ شده چرخی زد و رو به دیوار ایستاد.
ثانیه ای نگذشت که گرمی تن امیر کیا را از پشت
احساسکرد... زیادی نزدیک شده بود!
نفسدر سینه اشحبسشد و قلبش چنان خودش
را به قفسه سینه اشکوبید که هر لحظه آماده
شکافتن اش بود.
_ امیر ...کیا!
به سختی نگاه از کمر سفیدشگرفت و کلافه چشم
دزدید.
رد کبودی ضربه یزدان بی رحمانه به چشم هایش
دهن کجی می کرد.
بدون آن که جواب یلدا را بدهد با نگاهی به شلوار
خیس اش، اخم درهم کشید و زمزمه کرد:
- شلوارت و هم دربیار.
شوک ناگهانی ای به تن یلدا وارد شد که ناخودآگاه بر
روی نوک پاهایش چرخید و نالید:
- چی ...چیزیم نیست باشه؟ برو بیرون خودم
می دونم چیکار کنم!
نگاه سرخ و ابرو های درهم تنیده شده اشرا دید و
رد نگاهشرا دنبال کرد.
با یادآوری این که سوتین ندارد، هین بلندی کشید و
جفت دست هایشرا ضربه دری روی سینه هایش
قرار داد.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوسیزده
چشم هایی که انگار پشت رنگ آرامش بخشی که
داشتند، خودشان آرام نبودند.
آب دهانشرا بلعید و بدون آن که نگاه از
چشم هایشبردارد، انتهای تی شرت خیسیلدا را
گرفت و از تنش خارج کرد.
برای آن که حواسشرا از تن سفید و خیساو پرت
کند، آرام تر ادامه داد:
- همه چیزو ...بسپار به من! درستشون می کنم.
یلدا در سکوت لب گزید و همزمان با بستن
چشم هایش، کمرشرا به دیوار پشت سرش
چسباند.
شاید توهم زده بود اما...
نفس های داغ امیرکیا را نزدیک گردن اشاحساس
می کرد.
نفس هایی که تند و تب دار بودند...
طولی نکشید که زمزمه آرام اشرا نزدیک گوش اش
شنید.
- اونقدرا هم که فکرش و می کنن، بزدل نیستم .
احمقم نیستم که منتظر کارما و این کوفت و
زهرمارا بمونم! تقاصهمه اینارو پسمیدن یلدا ...
لعنتی باز همانطور صدایشزد...
همان شکلی که باعث می شد تمام هرمون های
دخترانه اش تکان بخورند.
لب هایشرا روی هم فشرد و بدون آن که واکنشی
نشان دهد به صدای نفس های مرتب امیر کیا گوش
داد.
آن قدر فاصله شان کم شده بود که حتی صدای
ضربان تند شده قلب هایشان هم به راحتی شنیده
می شد.
و تنها کاری که از دست یلدا برمی آمد، قورت دادن
آب دهانشآن هم به فجیع ترین شکل ممکن بود.
طوی که بعید می دانست صدایش به گوش های تیز
امیر کیا نرسد.
گرمی نفس های امیرکیا این بار در گوش اشپیچید.
_ بچرخ قفل سوتینت و در بیارم!
مسخ شده بود؟
یا مثلا تب داشت؟
یا شاید خواب می دید...
اما هر چه که بود، کنترلی روی خودش نداشت.
شده بود عروسک فرمان پذیری، میان انگشت های
امیرکیا...
مسخ شده چرخی زد و رو به دیوار ایستاد.
ثانیه ای نگذشت که گرمی تن امیر کیا را از پشت
احساسکرد... زیادی نزدیک شده بود!
نفسدر سینه اشحبسشد و قلبش چنان خودش
را به قفسه سینه اشکوبید که هر لحظه آماده
شکافتن اش بود.
_ امیر ...کیا!
به سختی نگاه از کمر سفیدشگرفت و کلافه چشم
دزدید.
رد کبودی ضربه یزدان بی رحمانه به چشم هایش
دهن کجی می کرد.
بدون آن که جواب یلدا را بدهد با نگاهی به شلوار
خیس اش، اخم درهم کشید و زمزمه کرد:
- شلوارت و هم دربیار.
شوک ناگهانی ای به تن یلدا وارد شد که ناخودآگاه بر
روی نوک پاهایش چرخید و نالید:
- چی ...چیزیم نیست باشه؟ برو بیرون خودم
می دونم چیکار کنم!
نگاه سرخ و ابرو های درهم تنیده شده اشرا دید و
رد نگاهشرا دنبال کرد.
با یادآوری این که سوتین ندارد، هین بلندی کشید و
جفت دست هایشرا ضربه دری روی سینه هایش
قرار داد.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوچهارده
گوشه لبشرا گزید و با صورتی گر گرفته و تنی
عرق کرده، لب زد:
- ب ...ببخشید! حالا برو ...لطفاً!
ذره ای به خودشزحمت نداد و قدمی به طرف درب
حمام برنداشت.
نمی توانست... نمی شد!
کف جفت دست هایشرا روی صورتشکشید و
گرفته لب زد:
- درار یلدا سرما می خوری! به اندازه کافی...
قبل از آنکه جمله خودخواهانه امیر کیا را کامل
بشنود، پلک بست و کمی صدایشرا بالا برد.
- گفتم خوبم چرا نمی خوای بفهمی؟ برو ...برو
بیرون خودم کارام و می کنم.
نگاه ناباور امیر کیا که به سمتش چرخید، چشم
دزدید و سر پایین انداخت.
- حالت خوب نیست! رنگت شده مثل گچ دیوار ...
یلدا دقیقاً واسه چی لجبازی می کنی هوم؟! واسه
کی؟ واسه منی که اگه به دین و مذهبم باشه از همه
محرم ترم؟
صدایشدرد داشت یا او توهم زده بود؟
لب گزید و سرشرا پایین انداخت.
شرایط خوبی نبود...
او با بالاتنه ای کاملا عریان و شلوار خیسی که
اندامشرا سخاوتمندانه به نمایشگذاشته بود.
دو نفره در حمام...
با مردی که به قول خودشاز همه محرم تر بود...
ندانست چرا اما مغزشآلارم خطر می داد.
نگاه سرخ امیرکیا و دست های داغ اشآلارم خطر
می داد.
نفس های گرم مرد پیش روی اشآلارم خطر می داد.
در یک تصمیم آنی خواست از حمام خارج شود که
دست های امیرکیا دو طرف بدنشقرار گرفت و
اجازه نداد حرکت کند.
سرشرا تا نزدیکی صورت یلدا جلو برد و لب زد:
_ چرا فرار می کنی؟ من که کاریت ندارم .
نگاهش به یکباره روی لب هایشزوم شد و آرام تر
ادامه داد:
- اون سگ هاری که تو خونه تون پرورششدادین،
تقاصاین کبودیا رو قطعاً می ده! درد داری؟
دستشرا نوازشگر روی لب های کبود یلدا گذاشت
که صدای آخ اش بلند شد.
_ آخ ...آره یکم .
نگاهشکرد و دو پهلو زمزمه کرد:
- بد دردسری انداختی به جونم دختر کربلایی!
این بار نگاه گنگ و پر از سوالشرا به امیر کیا
دوخت و بی اهمیت به انگشتان شیطان و پر جنب و
جوشاو که حالا گردن و ترقوه اشرا لمس
می کردند، لب زد:
_ چه دردسری؟
دست از نوازش برداشت و کف دستشرا کنار سر
یلدا، روی دیوار قرار داد.
گوشه لبش بالا رفت و تک خنده ای سر داد.
دست دیگرشرا بند موهای خیسیلدا کرد و کمی
به جلو مایل شد.
- همه رو به جونم انداختی .صبح نزده باید جواب
خیلیا رو بدم .
تیله های طوسی اشرا به نگاه امیر کیا دوخت.
_ میشه ...یه سوال بپرسم؟
هومی زیرلب کرد و طره مویی که بین انگشتانش
می لغزید را به بینی اش نزدیک کرد.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوچهارده
گوشه لبشرا گزید و با صورتی گر گرفته و تنی
عرق کرده، لب زد:
- ب ...ببخشید! حالا برو ...لطفاً!
ذره ای به خودشزحمت نداد و قدمی به طرف درب
حمام برنداشت.
نمی توانست... نمی شد!
کف جفت دست هایشرا روی صورتشکشید و
گرفته لب زد:
- درار یلدا سرما می خوری! به اندازه کافی...
قبل از آنکه جمله خودخواهانه امیر کیا را کامل
بشنود، پلک بست و کمی صدایشرا بالا برد.
- گفتم خوبم چرا نمی خوای بفهمی؟ برو ...برو
بیرون خودم کارام و می کنم.
نگاه ناباور امیر کیا که به سمتش چرخید، چشم
دزدید و سر پایین انداخت.
- حالت خوب نیست! رنگت شده مثل گچ دیوار ...
یلدا دقیقاً واسه چی لجبازی می کنی هوم؟! واسه
کی؟ واسه منی که اگه به دین و مذهبم باشه از همه
محرم ترم؟
صدایشدرد داشت یا او توهم زده بود؟
لب گزید و سرشرا پایین انداخت.
شرایط خوبی نبود...
او با بالاتنه ای کاملا عریان و شلوار خیسی که
اندامشرا سخاوتمندانه به نمایشگذاشته بود.
دو نفره در حمام...
با مردی که به قول خودشاز همه محرم تر بود...
ندانست چرا اما مغزشآلارم خطر می داد.
نگاه سرخ امیرکیا و دست های داغ اشآلارم خطر
می داد.
نفس های گرم مرد پیش روی اشآلارم خطر می داد.
در یک تصمیم آنی خواست از حمام خارج شود که
دست های امیرکیا دو طرف بدنشقرار گرفت و
اجازه نداد حرکت کند.
سرشرا تا نزدیکی صورت یلدا جلو برد و لب زد:
_ چرا فرار می کنی؟ من که کاریت ندارم .
نگاهش به یکباره روی لب هایشزوم شد و آرام تر
ادامه داد:
- اون سگ هاری که تو خونه تون پرورششدادین،
تقاصاین کبودیا رو قطعاً می ده! درد داری؟
دستشرا نوازشگر روی لب های کبود یلدا گذاشت
که صدای آخ اش بلند شد.
_ آخ ...آره یکم .
نگاهشکرد و دو پهلو زمزمه کرد:
- بد دردسری انداختی به جونم دختر کربلایی!
این بار نگاه گنگ و پر از سوالشرا به امیر کیا
دوخت و بی اهمیت به انگشتان شیطان و پر جنب و
جوشاو که حالا گردن و ترقوه اشرا لمس
می کردند، لب زد:
_ چه دردسری؟
دست از نوازش برداشت و کف دستشرا کنار سر
یلدا، روی دیوار قرار داد.
گوشه لبش بالا رفت و تک خنده ای سر داد.
دست دیگرشرا بند موهای خیسیلدا کرد و کمی
به جلو مایل شد.
- همه رو به جونم انداختی .صبح نزده باید جواب
خیلیا رو بدم .
تیله های طوسی اشرا به نگاه امیر کیا دوخت.
_ میشه ...یه سوال بپرسم؟
هومی زیرلب کرد و طره مویی که بین انگشتانش
می لغزید را به بینی اش نزدیک کرد.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M