روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
9.02K photos
895 videos
9 files
1.72K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوچهلویک

گریه اش شدت گرفت.
- واسه اولین بار رفتیم دم خونه همسایه ها. واسه اولین بار دست گدایی دراز کردیم. من مردم. مامانم مرد. شادي مرد. هممون مردیم تا یه باباي معتاد و بی فکر رو زنده نگه داریم. از یه طرف دلم می خواست بمیره تا راحت شیم، تا نفس بکشیم، از یه
طرفم ...
سرش را بالا گرفت و با چشمان معصومش نگاهم کرد.
- از یه طرفم، بابامه. دوستش دارم. دست خودم نیست، دوستش دارم!
احساس تهوع داشتم. روي چمن هاي تُنُک نشستم. نفسش تنگ بود. هم می خواست گریه کند، هم حرف بزند و همین ذخیره اکسیژنش را تمام می کرد.
- یکی دو سال بود که وسط این همه بدبختی یه نوري دلم رو روشن کرده بود. شبا به جز نداري و نداشتن، چیز دیگه اي هم بود که بهش فکر کنم. چیزي که قشنگ بود. یه حس عجیبی بهم می داد. ضربان قلبم رو بالا و پایین می کرد. یه چیز
شیرین که همه تلخی ها رو تحت الشعاع قرار می داد. یه انگیزه شده بود واسه زندگیم. فکرم رو از مشکلاتم منحرف می کرد.
می دونین چطوري عاشقش شدم؟
سرم را به چپ و راست تکان دادم.
- تو یه روز زمستونی لیز خوردم و دستم رو گرفت. تا حالا هیچ مردي رو انقدر قوي ندیده بودم. تنها مردي که می شناختم
پدرم بود که با یه وزش باد پس می افتاد. واسه همین دلم لرزید. اون قدر کمبود داشتم، اون قدر عقده داشتم که به همین
راحتی دلم لرزید. چشمم دنبالش بود، همه جا. اون اصلا منو نمی دید. حواسش به من نبود، اما به همین راحتی همه چیز من شد. می دونستم دوره، می دونستم مال من نیست، اما هر چی بیشتر می شناختمش ...
فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
صدایش گرفت. نیمه نفسی کشید و ادامه داد:
- اونم از زندگیم رفت.
خداي من!
- تحمل کردن این شرایط واسم سخت بود. با از دست دادن دلخوشیم سخت تر هم شده. دیگه طاقت ندارم هر لحظه بیشتر آب شدن مادرم رو ببینم. نمی تونم دستاي اگزمایی خواهرم رو ببینم. نمی تونم خرد شدنمون پیش در و همسایه رو ببینم. من خسته شدم آقا دانیار. کم آوردم. نمی تونم. حالم خیلی بده. احساس می کنم یه چیزي تو گلومه و می خواد خفم کنه. حس می کنم یه چیزي رو قلبم نشسته. قلبم درد می کنه. همه جام درد می کنه. نمی تونم درس بخونم. نمی تونم تمرکز کنم. مغزمم درد می کنه. انگار می خواد منفجر شه. چی کار کنم که خوب شم؟ چی کار کنم؟
هه هه! از چه کسی می پرسید. من اگر طبیب بودم، سر خود دوا نمودم!
صداي هق هقش در دشت پیچیده بود. می دانستم اعتراف به همه این ها براي دختر مغروري مثل او چقدر سخت بوده و این اوج عذابی را که می کشید نشان می داد.. کاسه صبرش لبریز بود، لبریز!

#اندوه🔞

گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_صدوچهلویک

مانتو رو برداشتم و رفتم اتاق پرو ،باید یه سایز بزرگتر برمیداشتم روی سینش برام تنگ میشد .
سعیده :
-ببخشید سایز بزرگترش رو میدین ؟
پسر:
-چرا خوب نیست ؟
قبل از این که جواب بدیم سعیده رو کنار زد و منو نگاه کرد تقریبا نصف تنش تو اتاق پرو بود با
چشمای درشت
نگاش کردم این دیگه چه پرو بود .
-خوبه که خانوم .
-شما یه سایز بزرگ تر بدین .
آخه به تو چه ؟ قبل از این که بتونم جلوشو بگیرم دستش رو روی سینم گذاشت :
-خوبه دیگه ...
نذاشتم حرفش تموم شه به عقب هولش دادم که پاش لیز خورد افتاد زمین مانتو رو دراوردم و تو
صورتش پرت کردم
مانتوم رو پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم حرصم خالی نمیشد . سعیده که بدتر از من بود پاش و
روی دست پسر
گذاشت و انگار که حواسش نیست :
-عاطی هنزفریم دستته ؟
فهمیدم میخواد پسر رو زجرکش کنه . سرم رو تکون دادم :
-نه پیش من نیست .
سعیده پاش رو بیشتر فشار داد که داد پسره در اومد حقته .دیدم یکی داره میاد دست سعیده رو
گرفتم و دوییدیم بیرون .
سعیده :
-آخیش صدای تق تق انگشتاشو زیر پام حس کردم تا اون باشه دست مالی نکنه .
خندیدم به این حسش که خیلی شبیه حس من بود ...
*****
غزاله :
از ماشین پیاده شدم بهرام ماشین رو به پارکینگ برد داشتم با کلید در رو باز میکردم که با
صداش خشک شدم.
-به به غزاله خاااااااانوم شنیدم خبریه .
حتی قدرت انداختن دستم رو هم نداشتم نمیتونستم تکون بخورم .
-چیه ترسیدی ؟ بابا کاریت ندارم که اومدم تبریک بگم و برم .
نزدیک شدنش رو حس کردم و اولین چیزی که به ذهنم اومد موهای لختش بود .
-تبریک میگم فقط موندم چه جوری حاظر شده بگی...
با شنیدن صداش نیرو تو همه ی بدنم پیچید .
-تبریک گفتی ؟ میتونی بری .
به صورتش که ترسناک شده بود نگاه کردم ازش ترسیدم . پویا هنوز وایساده بود .
صدای داد بهرام اومد :
-مگه با تو نیستم میگم برو ؟
پویا دویید رفت و بهرام سمتم اومد . نگاهش نکردم روم نمیشد . در رو باز کرد :
-میخوای تا صبح وایسی ؟ برو تو دیگه .
صداش هنوز عصبی و ترسناک بود تند رفتم تو خونه ، پشت سرم اومد و در رو بست نگاهش
کردم لبخند میزد انگار
نه انگار که تا حالا عصبی بوده . متعجب نگاهش کردم ولی اون هیچی نگفت . کاش هیچ وقت
مهربون نشه ...
صدای در اومد حدس میزدم دایی اینا باشن امشب سفره ی عقد رو میچیندیم و فردا ...
صدای سلام کردنشون منو از فکر بیرون آورد ، دایی پیشونیم رو بوسید و نفسم رو گرفت سریع
خودم رو تو بغل زن
دایی انداختم تا آروم شم و بوسه ی دایی یادم بره .

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_صدوچهلویک

دامون از شنيدن لفظ جنتلمن ابروهاش بالا رفت و لپ هيلارو
كشيد گفت:
_اوه خانم خانما شما اين حرفارو از كجا ياد گرفتي
هيلا با غرور سرشو بالا گرفت و گفت:
_از تلوزيون
دامون از جواب صادقانه ي هيلا لبخندي اومد روي لبش و
چيزي نگفت با صداي دايه تازه متوجه ي حضورش شدم از
جام بلند شدم و با قدرداني بهش نگاه كردم گفتم:
_خيلي ممنون بابت مراقبتتون از هيلا
دايه اخم بانمكي كرد و دست گفت:
_قبلا هم بهت گفتم كار من همينه دخترم
بعد به سمت دامون رفت و همون جور كه بقلش ميكرد گف ت:
_ارزوم بود تو لباس دامادي ببينمت مادر عاقبت به خير بشي
قدر همو بدوني د
چشم بد ازتون دور مادر..
دامون دست دايه رو بوسيد و ازش تشكر كرد بعد از چند
دقيقه حرف زدن دايه دست هيلا رو گرفت ازمون دور ش د
با ديدن دنيا و اريا كه از دور ميومدن لبخند عميقي اومد روي
لبام واقعا از دنيا ممنون بودم خيلي بهم كمك كرد و خواهري
در حقم تموم كرد
روز اولي كه ديدمش اصلا فكر نميكردم انقدر خوب باشه و
بتونم باهاش انقدر راحت باشم بعد از رسيدن بهمون اريا با
دامون دست و بهمون تبريك گفت
دنيا هم ريز خنديد و گفت:
_اوووف نميدونيد چقدر همه دارن دربارتون حرف ميزنن
حسابي يه سريا سوختن
اريا با لحن توبيخ گونه ايي گفت:
_دنيا شروع نكن خانمم
دنيا لب برچيد كه دامون مشكوك گفت:
_كيا ؟
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
دنيا صداشو پايين تر اورد گف ت:
_خاله اينا الان سر ميزشون بودم خاله با متلك كنايه گفت
خوب اقا جون براي دامون سنگ تموم گزاشته و خرج كرده
بعد قبل از اينكه چيزي بگم براي رفع سوالاي من گفت:
_اخه براي عسل همچين عروسي نگرفتيم حرصش گرفت ه
_چرا ؟
دنيا خواست حرفي بزنه كه دامون هل شده گفت:
_بيخيال دنيا حرف گذشته هارو نزن
بعد اشاره ايي به اريا كرد كه دنيارو ببره!!رفتار و هل شدن
دامون يكم عجيب بود ولي ترجيح دادم سكوت كنم حرفي
نزنم..
دوباره سرجامون نشستيم بعد از چند دقيقه اين بار نوبت دي
جي بود كه بهم استرس بد ه
_خوب نوبتي هم باشه نوبت عروس و داماده تا با يه رقص زيبا
مجلسو گرم كنن
با دستاي گرمتون همراهيشون كنيد
بعد از تموم شدن حرف صداي دست و سوت جيغ بود كه به
هوا رفت با استرس به دامون نگاه كردم خيلي ريلكس از جاش
بلند شد دستشو سمتم دراز كرد گفت:
گفت:
_بلند شو
نگاهي به بقيه كردم و با استرس دستمو گزاشتم توي دستش
و از جام بلند شدم خيلي اروم وسط سن رفتيم و منتظر پخش
اهنگ شديم...

🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوچهلویک

آبی به دست و صورتشزد و از اتاق بیرون آمد.
با دیدن یلدا که مشغول آشپزی بود سری تکان داد و
در سکوت نشست.
_ چای میخوری؟
صدای یلدا در میان آن همه گرفتاری در مغزش
باعث شد نگاهشکند.
باید کمی منطقی تر از دیروز رفتار می کرد، به حد
کافی خودشرا اذیت کرده بود، کل دیروز را فکر
کرده و تا حدودی با خودشکنار آمده بود.
_ نه فعلا چیزی میلم نمی کشه.
خواست برای ادامه چیزی بگوید که زنگ در خانه در
گوششپیچید و ابرویی بالا انداخت.
_ منتظر کسی بودی؟
یلدا خودش هم تعجب کرده بود از آشپزخانه بیرون
آمد و امیرکیا از جایش بلند شد تا شخصپشت در
را ببیند.
_ نه باید منتظر کی باشم؟ هیچکسقرار نبود بیاد!
طرف اتاق قدم برداشت تا دستی به سر و روی ش
بکشد و امیرکیا در را باز کرد.
با دیدن جابر کمالی، وکیل خانوادگی شان چشم ریز
کرد.
_ از این طرفا؟ چه بی خبر اومدین!
درست همان موقع ای که انتظار داشت، آمده بود.
وکیلِ پر جربزه و زبر و زرنگی که احتمالا همه چیز
را می دانست و می توانست کمی به سوال هایش
جواب بدهد.
بدون سلام و احوال پرسی با حالی پریشان نگاهش
کرد و گفت:
_ همه چی و فهمیدم، امیرکسری گند زده!
امیرکیا تای ابرویشرا بالا انداخت و دستشرا از
روی دستگیره ی در برداشت و کنار رفت.
_ بفرمایید داخل.
یلله گویان داخل شد و همانطور که به سمت مبل
می رفت، گفت:
_ میتونم بفهمم چه سوالی میخوای بپرسی حقم
داری البته!
امیرکیا به جابر اشاره کرد روی کاناپه بوشیند و
خودش هم با پوزخندی که روی لبشبود رو به
رویش نشست.
_ میتونی بفهمی یا طبیعیه که همچین سوالایی
داشته باشم؟
جابر گلویی صاف کرد و کمی خودشرا جلو کشید.
امیر کیا با بی حوصلگی ادامه داد:
_ واقعیت داره که همه مال و اموال بابا به نام
امیرکسری بوده و هیچ اسمی از من وسط نیومده؟
منتظر نگاهشکرد که جابر با سری که به تاسف
تکان داد گفت:
_ آره حقیقت داره متاسفانه بابات اینطور خواست،
یعنی صلاح دونست که همه چی به نام امیرکسری
باشه نه تو...البته فعلا!
امیرکیا فقط سکوت کرد و این بار جابر حرف زد،
حرف زد و آتشزد به دل امیرکیایی که به زور با
خودشکنار آمده بود.
_ بهشگفتم که هرچی نباشه باید به تو هم یه
چیزی برسه تو کمتر زحمت نکشیدی براشامیرکیا
ولی خب اینطوری صلاح دونست بخاطر یه سری
مسائل.

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl