روش زندگی زیبا
1.65K subscribers
8.52K photos
780 videos
9 files
1.65K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_سیصدوهشتاد

دلم را ریسه بستند و چراغانی کردند.
- دانیاري؟
- هوم؟
- چرا این قدر دیر اومدي امشب؟
سینه اش با یک دم و بازدم عمیق بالا و پایین شد.
- کلانتري بودم.
- تا این وقت شب؟
دستش را از زیر سرم بیرون کشید و نیم خیز شد. هول کردم.
- کجا؟
زیر لب گفت:
- قاتلاي دایی رو گرفتن.
دستم را روي دهانم گذاشتم که جیغ نزنم. بعد از یک ماه، اولین بار بود که اسم دایی را می آورد.
- منو خواستن واسه شناسایی.
هر دو دستش را روي گردنش گذاشت.
- خب؟
موهایش را چنگ زد.
- خودشون بودن.
پس دلیل باز شدن زبانش این بود. شانه اش را ماساژ دادم.
- این که خیلی خوبه. خدا رو شکر.
برخاست و بالش را زیر بغلش زد.
- آره.
بالش را روي تشک انداخت. خودش را هم.
- شاید امشب بتونم راحت بخوابم.
فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
با حسرت به پتویی که گلوله کرد و بغل گرفت نگاه کردم. همین؟ تمام سهم من بعد از یک ماه همین بود؟ خواستم اعتراض
کنم، اما لجم گرفت. تا کی می خواست دوري کند؟ تا کی می خواست به جاي من تصمیم بگیرد؟
با حرص تخت را ترك کردم و کنارش دراز کشیدم. پشتش به من بود. صدایش خواب و خستگی داشت اما هنوز هوشیار بود.
- برو سر جات دختر خوب.
به پهلو خوابیدم و دستم را دور شکمش انداختم.
- جام اینجاست.
نچ بی حوصله اي گفت.
- شاداب خانوم اذیت نکن.
از حقم کوتاه نمی آمدم. من جایگاهم را می خواستم و باید پسش می گرفتم. حالا که می دانستم او هم دلتنگ من است باید
این حصار را می شکستم.
- چی کارت دارم؟ می خوام پیش شوهرم بخوابم. گناهه؟
چرخید. ذغال هاي گداخته، اخم هاي درهم، پیشانی خط افتاده.
- می ذاري بعد از یه ماه کپه مرگمو بذارم یا پاشم برم تو هال بخوابم؟
ناباور و بهت زده به صورت جدي اش نگاه کردم. دانیار واقعا میلی به من نداشت. وگرنه ...
سعی کردم درك کنم. سعی کردم دلم نشکند، اما فایده اي نداشت. دلم شکست. بد هم شکست. نشستم و آهسته گفتم:
- باشه. ببخشید.
پوف بلندي کرد.
- شاداب!
توجیه نمی خواستم. حرفش را قطع کردم.
- حق با توئه. نه اسم این کوفتی زندگیه، نه اسم تو شوهر.

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_سیصدوهشتادویک

بازویم را گرفت. با خشم دستش را پس زدم. کوتاه نیامد.
- گوش کن.
چانه ام می لرزید.
- به چی گوش کنم؟ این گوش پره از بهونه هات. که می ترسی بهم آسیب بزنی. که نگرانی اتفاقی واسم بیفته. که می ترسی
بفرستیم گوشه قبرستون.
با مشت به سینه اش کوبیدم.
- دروغه! همش دروغه! چون خودت می بینی که قبر من اون تخته. می بینی که مرگ من دوري از توئه. می بینی که
عزرائیلم سکوتته. می بینی و هیچ کاري نمی کنی. اسم این رو می ذاري دوست داشتن؟
دستانش شل شد. بلند شدم.
- باشه. تنها بخواب تا هر وقت که دوست داري. من آدم گدایی کردن نیستم. فکر می کردم اینو می دونی. حالا هم دیر نشده.
مطمئن باش تو هم بخواي من دیگه نمیام.
صداي ملایمش را شنیدم.
- تو غلط می کنی.
پا برداشتم. پیراهنم را گرفت و بعد مچ پایم را. آن قدر محکم کشید که افتادم. میان بازوانش زندانی شدم. غرور شکسته ام نمی
خواست آنجا باشم، اما دلم شل بود و دلتنگ.
- ولم کن. می خوام برم.
انگار یک گنجشک را توي مشت گرفته بود. خونسرد به تقلایم نگاه می کرد.
- مگه دست خودته؟
غرورم سرکشی می کرد، اما دلم می گفت نکن. بیشتر از این عذاب نده این مرد را. گلویم را بوسید. انبساط عضلاتم را فهمید،
چون فشار پنجه اش را کم کرد. لاله گوشم را بوسید و همان جا زمزمه کرد:
- من طاقت ندارم یه نفر دیگه جلوي چشمام آسیب ببینه. می فهمی؟ نمی تونم. می فهمی؟ می ترسم.
توي چشمانم نگاه کرد.
- سالم بودن تو مهم تر از خواسته هاي منه. نمی خوام باهات باشم و بعد مجبور شم تنهات بذارم. باور کن حس بدي بهت
میده، باور کن.
سرم را پایین انداختم.
- خب تنهام نذار.
موهایم را پشت گوشم زد.
- من حال و روز خوبی ندارم شاداب. اگه ...
انگشتم را روي لبش گذاشتم.
- من رو اون تخت، تنهایی، شبی صد بار می میرم. این جوري داري بیشتر بهم آسیب می زنی، خیلی بیشتر.
با افسوس سرش را تکان داد و از جا بلندم کرد و روي تخت گذاشت. با چشمان دریده حرکاتش را قورت می دادم و وقتی
دیدم بالش را برداشت و روي تخت انداخت خودم را به آغوشش پرتاب کردم.

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_سیصدوهشتادودو

دانیار:
- سلام دایی!
دست هایم را توي جیب کتم فرو بردم. هنوز هوا کامل روشن نشده بود. باد نیمه شب زمستانی به شدت سرما داشت.
- اومدم دایی.
ننشستم. دایی که توي آن قبر نبود. رو به رویم ایستاده بود. مثل همیشه پر قدرت و با صلابت!
- می دونم که می دونی، اما اومدم خودم بهت خبر بدم. امروز قاتلت رو اعدام کردن، همین دو ساعت پیش!
سرم را رو به آسمان گرفتم. دایی شاید هم آنجا بود.
- نمی دونم از این تصمیم راضی هستی یا نه. دیاکو می گفت اگه خودت بودي ازش می گذشتی. می بخشیدیش. اما من
گفتم نه. دایی به دزد ناموس رحم نمی کنه. همون طور که قاتلاي مامان و بابا رو به رگبار گرفت. همون طور که هشت سال
به هیچ عراقیی رحم نکرد. اینا که از عراقیا هم بدتر بودن. خودت گفتی ایرانی که به ناموسش رحم نکنه از کفتار هم کثیف
تره.
به سنگریزه جلوي پایم ضربه زدم.
- از خونت نگذشتم دایی. نه من، نه شاهو، نگذشتیم. فیلم هندي که نبود. منم جهان پهلوان تختی نیستم. من یه مرد زخم
خورده م. یکی که از اول عمرش از آدما کشیده. از خودي و نخودي و بیخودي. بذار یه بار منم طعم انتقام رو بچشم. یه بار
انتقام خون هاي ریخته شده خانواده م رو بگیرم. بذار حس کنم حداقل خون یکیتون پایمال نشده. حداقل یکیتون!
روي زانوهایم نشستم.
- تو هم راضی باش دایی. به این فکر کن که حداقل شر یه اسطوره کش از سر این کشور کم شد. حداقل یه نفر کمتر مزاحم
دختراي این کشور میشه. حداقل یه نفر کمتر تو این شهر چاقو می کشه و نا امنی ایجاد می کنه. یه معتاد بنگی کمتر. مگه
چی میشه؟
با تمام وجود از ته دل آه کشیدم.
- اما یه اعتراف! درسته که جلوي چشمام جون داد و پاهام نلرزید، درسته که تا لحظه آخر نفرت از وجودم نرفت، درسته که به
درستی کارم معتقدم و پشیمون نیستم. درسته که دیاکو و شاهو روشون رو برگردوندن و طاقت نیاوردن اما من ایستادم و نگاه
کردم، ولی ...
چشمانم را روي هم فشردم.
- ولی حالم خوب نشد دایی. چه فایده؟ تو که دیگه بر نمی گردي. تو که دیگه نیستی. چه فایده دایی؟ چه فایده از این همه
دوندگی؟ چه فایده از این همه جنگ اعصاب؟
هی!
- دلم تنگته دایی. دنیا که از اولشم رنگی نداشت. بدون تو که کلا دیگه سیاه شده. انگار خودت می دونستی چی میشه که
شاداب رو آوردي تو زندگیم، چون اگه اون نبود ...
سرم را چرخاندم. دیاکو کنار ماشین ایستاده و دستانش را بغل زده بود. با من نیامد. گفت "برو. می دونم کلی حرف داري. تنها
باشین بهتره."
- دیاکو هم اونجاست دایی. می بینیش؟ سپردیش به من، اما مثل همیشه اون بود که منو سرپا نگه داشت. هممون رو سرپا
نگه داشت. خودش از همه داغون تر بود اما مثل همیشه خم به ابرو نیاورد. فکر می کنم خون تو بیشتر توي رگاي اون جریان
داره تا من. یه فکرایی هم داره. می خواد یه بچه از پرورشگاه بیاره. یکی عین خودم و خودش. یکی که هیچ کس رو نداشته
باشه. نشمین هم فعلا مخالفتی نکرده. خوبن با هم دایی. نگران نباش.
چشمک زدم.
- البته خوبی از داداش منه. اگه من بودم عمرا نشمین رو نمی بخشیدم.
گلویم گرفته بود. درد داشت. سنگ سرد را لمس کردم. دایی سردش نمی شد؟
- شاهو آخر این ماه برمی گرده آمریکا، اما زندایی گفته که می مونه. می خواد نزدیک تو باشه. شاید شاهو رو هم راضی کردیم
بیاد همین جا. مگه کلا چند نفریم که هر کدوممون یه پر دنیا باشیم؟

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_سیصدوهشتادوسه

باز به دیاکو نگاه کردم. چرا توي ماشین نمی نشست؟ نگران بودم سرما بخورد.
- خلاصه که دایی حق با تو بود. زندگی همچنان ادامه داره. نبض زندگی همچنان داره می زنه. مثل همون شعري که توي
دفترت نوشته بودي. راستی؟ گفتم دفترچه خاطراتت رو پیدا کردم؟ هیچ کس به جز شاداب نمی دونه. شبا کنار همدیگه می
شینیم و چند صفحه ازش می خونیم. ناراحت که نمی شی؟ آخه یه جورایی بهم آرامش میده. انگار هنوز هستی و واسم حرف
می زنی. حتی دستخطت هم آرومم می کنه.
اگر تا ابد آه می کشیدم تمام نمی شد.
- حیف دایی. چقدر دیر شناختمت. چقدر دیر پیدات کردم. چقدر زود از دستت دادم. حیف دایی! حیف که تا بودي قدرت رو
ندونستم. حیف که نمی دونستم کی هستی و چی هستی. الان که نوشته هات رو می خونم بیشتر حسرت می خورم، چون
بیشتر می شناسمت! اما دیاکو میگه این خاصیت آدماست. تا از دست ندن نمی فهمن. راست میگه دایی. راست میگه.
خورشید کم کم بالا می آمد. خندیدم. در این طلوع سبکبال تر از همیشه بودم.
- چقدر حرف زدم دایی. فکم درد گرفت. خب می دونی چند وقت بود با هم حرف نزده بودیم؟ من اعتقادي به اینجا اومدن
ندارم. مطمئنم تو، توي این قبرستون ساکت و دخمه نیستی. من حست می کنم پیش خودم. هر روز و هر شب، اما انگار بازم
حق با دیاکو بود. اینجا راحت تر میشه حرف زد. اینجا قفل زبون رو باز می کنه، ولی دیگه برم. شاداب تنهاست.
برخاستم.
- می دونی دایی؟ تو بهترین اتفاق زندگیم بودي، چون بزرگ ترین نعمت رو به زندگیم دادي. شاداب رو میگم. تا خود قیامت
بهت مدیونم. باهاش خوشبختم دایی. نمی دونم خوشبختی از نظر بقیه آدما با چی معنی میشه، اما واسه من تو وجود شاداب
خلاصه شده. ممنونم ازت دایی. ممنونم که مجبورم کردي به خاطرش حتی با خودمم بجنگم. ارزشش رو داشت دایی. ممنونم.
تنه بی برگ و بار درخت را نوازش کردم.
- بازم میام. مراقب داییم باش.
شالی که شاداب برایم بافته بود دور گردنم پیچیدم و به سمت دیاکو رفتم.
- چرا اینجا ایستادي؟ هوا سرده.
سرش را توي یقه اش فرو برد.
- خیلی خلوته. نگران بودم.
برادر بزرگ تر، همیشه برادر بزرگ تر بود و می ماند.
- تو نمی ري اونجا؟
نگاهش را به دور دوخت.
- نه. من از همین جا حرفامو زدم. بریم؟
پشت فرمان نشست، من هم کنارش.
- سبک شدي؟
هواي وارونه و آلوده را فرو دادم.
- اوهوم.
نگاهش کردم.
- تو خوبی؟
لبخند زد.
- آره، اما طول می کشه تا اون صحنه چوبه دار از ذهنم خارج شه.
پوزخند زدم. دستش را روي پایم گذاشت.
- می دونم به چی فکر می کنی. تو از چهارسالگی داري با این صحنه ها زندگی می کنی. می دونم داداش.
خواستم بگویم "این که طناب بود. سر بریدن ندیده اي" اما چه فایده از تکرار گذشته مزخرفم؟
- یه جا پیدا کن یه خورده حلیم بگیرم. شاداب دوست داره.
سرش را تکان داد.
- باشه.
خریدم. هم براي خودمان، هم براي آن ها. مقابل خانه توقف کرد.
- دانیار؟
بچه که بودم دستانش به نظرم بسیار بزرگ می آمد. فکر می کردم چنین دستان بزرگی آن قدر قدرتمندند که می توانند هر
مانعی را خم کنند و هر صخره اي را بشکنند. امروز این دستانی که دستم را گرفته بودند خیلی هم بزرگ نبودند، اما همان
قدرت را میان رگ و پی اش می دیدم.
- عزاداري دیگه بسه. تو هر کاري می تونستی واسه دایی کردي. دیگه بعد از این همه وقت باید به زندگی عادي برگردیم. ما
مصیبتاي زیادي از سر گذروندیم، اما هنوز سر پاییم. هنوز همدیگه رو داریم. من تو رو، تو منو. هر چی که پشت سرمونه بذار
همون جا بمونه. ما هنوز وقت داریم واسه خوشبخت بودن. خصوصا تو! با وجود زنی مثل شاداب، مامان، بابا، دایان و دایی تا ابد
توي قلبمون می مونن، اما زنده ها واجب ترن. من و تو وظیفه داریم خونوادمون رو سرپا نگه داریم. بیشتر به شاداب برس. تو
این یازده ماه خیلی اذیت شده. خیلی بهش فشار اومده. خیلی صبوري کرده. یه کم شادي، یه کم تفریح، یه کم خلوت حقشه.
حقتونه!

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_سیصدوهشتادوچهار

می دانستم. شادابم اسطوره صبر و گذشتم، لایق بیش از این ها بود.
- باشه.
لبخند زد. از آن لبخندهاي دلگرم کننده و مختص خودش.
- منم هستم. تا ابد اولویت زندگی من تویی. هر جا بخواي، هر وقت بخواي. می دونی که؟
سفیدي موهاي شقیقه اش ناشی از نزدیک شدن به چهل سالگی نبود. برادر من را روزگار پیر کرده بود. برادر من را برادرش
پیر کرده بود.
- می دونم.
ظرف حلیم را توي دست گرفتم و پیاده شدم. بوق کوتاهی زد و دست تکان داد. جلویش را گرفتم. شیشه را پایین زد.
- جانم؟
دیر بود؟ نه! دایی می گفت دیر براي مرده هاست.
- مرسی.
ابروهایش بالا رفت.
- بابت؟
می پرسید بابت؟ بابت جوانی اش که به پاي من سوخت. بابت رنجی که این همه سال به خاطر من تحمل کرد. بابت کارگري
هایی که با پاي برهنه به خاطر من کرد. بابت گرسنگی هایی که به خاطر من کشید. بابت کلیه اي که سخاوتمندانه به من
بخشید. بابت هزینه هاي تحصیلم. بابت حضور مداوم و بی دریغش. بابت چیزي که امروز بودم. بابت زندگی اي که امروز
داشتم.
- بابت همه چی.
برق توي چشمش ناشی از اشک بود.
- تشکر لازم نیست. تو جون منی داداش.
لبه پنجره را فشردم.
- تو هم!
خندید. حس کردم سفیدي موهایش کمتر شد.
کلید انداختم و در را باز کردم. چراغ ها روشن بود و صداي آب می آمد. شاداب توي آشپزخانه بود. پشت به من و در حال ظرف
شستن. پاورچین نزدیکش شدم و دستم را دورش حلقه کردم. تمام تنش تکان خورد و جیغ کشید. فشارش دادم و موهایش را
بو کشیدم.
- نترس منم.
قلبش مثل یک نوزاد تازه متولد شده زیر دستم می زد.
- کُشتی منو دانیار.
گونه ام را به گونه اش چسباندم.
- دلم می خواد.
چرخید و کمرش را به سینک تکیه داد. هنوز نفس هایش تند بود.
- چرا بیداري؟
دستکشش را در آورد و دست هایش را روي سینه ام گذاشت.
- تموم شد؟
گردنم تیر کشید. چشمم را باز و بسته کردم.
- خوبی؟
نگرانی در نگاهش بیداد می کرد. نمی دانست صحنه جان دادن آدم ها چقدر براي من تکراري شده.
- خوبم کوچولو.
دست بردم و گیر موهایش را باز کردم.
- می خواي یه دوش بگیري؟ لباس آماده کنم واست؟
پشت دستم را روي پوست صورتش کشیدم.
- نه.
- پس بشین یه چیزي بیارم بخوري.

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_سیصدوهشتادوپنج

خم شدم و نوك بینی اش را بوسیدم.
- حلیم خریدم.
روي پنجه ایستاد و چانه ام را بوسید.
- آخ جون!
مثل ماهی از زیر دستم لیز خورد. شکر و دارچین را از توي کمد بیرون آورد و گفت:
- لباسات رو عوض کن تا از دهن نیفتاده.
کتم را در آوردم و دست و صورتم را شستم. چه خوب بود که وارد جزییات نمی شد و سوال نمی پرسید. حرف زدن در مورد آن
اعدام آخرین چیزي بود که در دنیا می خواستم.
- بفرمایید سرورم. شکر بریزم؟
به اندام باریک و صورت قشنگش نگاه کردم. چرا اعتراض نمی کرد؟ چرا شاکی نبود؟ چرا غر نمی زد؟ مگر او هم مثل همه
تازه عروس ها انتظار یک زندگی رویایی، حداقل براي سال اول را نداشت؟
- بریز مرسی.
زیر چشمی حلیم خوردن با لذتش را پاییدم و دلم برایش ضعف رفت.
- امروز میري دانشگاه؟
شانه اش را بالا انداخت.
- شاید! البته کار خاصی ندارم. فقط یه سر میرم پیش استاد راهنمام.
- نرو.
قاشق را از دهانش بیرون آورد و گفت:
- چشم. هر چی دانیاري بگه.
می شد این دختر را دوست نداشت؟ می شد؟
- نمی پرسی چرا؟
کاسه را کنار زد.
- نچ. تو این خونه امر، امرِ سروره.
بلند شدم. دستش را گرفتم و با خودم به اتاق خواب بردم. مطیع و بی حرف آمد.
- چمدون کجاست؟
خندید.
- می خواي بفرستیم خونه بابام؟
لپش را کشیدم.
- شیطونی نکن وروجک. بگو کجاست بیارمش.
به قسمت بالایی کمد اشاره کرد. چمدان را پایین آوردم. دست به کمر نگاهم می کرد.
- اونجا نایست. بدو وسایلت رو جمع کن.
- نمی گی چرا؟
اخم هایش درهم رفته بود. چشم هایش دو دو می زد. جا خوردم. چه فکري کرده بود؟ یعنی انقدر توي زندگی با من احساس
ناامنی می کرد؟
چمدان را کف اتاق رها کردم.
- واسه ماه عسل خیلی دیر شده که این جوري اخم کردي؟
نفس راحتش بیشتر شرمنده ام کرد.
- واي راست میگی؟
بوسه اي که به گونه ام زد از خجالت آبم کرد.
- کجا میریم؟ چند روز میریم؟ چقدر می مونیم؟ چند دست لباس بردارم؟
شاداب به پاي چه چیز من خودخواه مانده بود؟ بغلش کردم و روي پایم نشاندمش.
- شاداب؟
دستانش را دور گردنم انداخت.
- جون شاداب؟
به چشمان پاك و روشنش خیره شدم.
- تو با من خوشبختی؟
چه سوال چرتی!
- این چه سوالیه؟
- می خوام بدونم.

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_سیصدوهشتادوشش

با دست هایش صورتم را قاب گرفت.
- تو نفس منی. مگه میشه آدم با نفسش خوشبخت نباشه؟
جان دیاکو بودم و نفس شاداب! خوشبختی از این بیشتر؟
فرورفتگی گلویش را بوسیدم.
- تو این یه سال خیلی اذیت شدي. خیلی ازت غافل بودم. می دونم این زندگی اون چیزي نبود که می خواستم واست بسازم.
موهایم را نوازش کرد.
- ممنون که تحمل کردي.
صورتش را بوسیدم.
- ممنون که موندي.
دست کوچکش را بالا بردم و به لبم رساندم.
- ممنون که تنهام نگذاشتی.
سرم را به سینه گرفت و شقیقه ام را بوسید.
- این جوري نگو. تو رو خدا این جوري حرف نزن.
عطر تنش را قورت دادم.
- منو می بخشی؟
کف دستم را روي قلبش گذاشت.
- ببخشم؟ مگه چی کار کردي که ببخشمت؟ این قلب رو ببین. هنوز بعد از یک سال، وقتی می بینمت، وقتی پیشتم هیجان
زده میشه. طپشش رو ببین.
انگشتم را روي قطره هاي اشکش کشیدم. چقدر گریه کردن برایش راحت بود.
- من آدم جا زدن نیستم دانیار. آدم تنها گذاشتن نیستم. مثل مادرم، مثل پدرم! اونا هم سال ها با مشکلات همدیگه کنار
اومدن ولی جا نزدن. بعدشم، تو که گناهی نداشتی. با اون اتفاق وحشتناکی که افتاد هر کی به جاي تو بود ...
با انگشت خط بین دو ابرویم را صاف کرد.
- من درکت می کنم عزیزم.
دایی معتقد بود شاداب پاداش سختی هاي گذشته من است. اگر می دانستم شب هاي سیاهم به شاداب ختم می شوند بی
شک تحمل همه چیز راحت تر بود.
- حالا چرا گریه می کنی خوشحال خانوم؟
لبخند زد.
- دست خودم نیست. اشکام همیشه آماده به خدمتن.
بوسه اي به لب هاي لرزانش زدم.
- دوست داري کجا بریم؟
اشک هایش را پاك کرد.
- هر جا تو بگی. فرقی نمی کنه.
دلم از این همه مظلومیت آتش می گرفت. کاش کمی گستاخی می کرد. کمی لجبازي، کمی قهر، کمی مخالفت.
- نمی شه. ماه عسله، تو باید تصمیم بگیري.
غنچه لب هایش شکفت.
- دلم یه جاي گرم می خواد. از این سرما خسته شدم.
سرم را به علامت تایید تکان دادم.
- باشه، ولی قبلش یه چند ساعتی بخوابیم. ها؟
از روي پایم بلند شد.
- آره. دیشب نخوابیدي. خسته اي.
دستش را کشیدم و کنار خودم نشاندمش.
- بدون تو که نمی شه.
و چقدر قشنگ بود که هنوز هم شیطنت نگاه من سرخ و سفیدش می کرد و این شرم قشنگ و خواستنی اش اختیار از کف دل
و عقلم می ربود.
شاداب خوابید، اما من علی رغم خستگی زیاد پلک روي هم نگذاشتم. دلم دایی را می خواست. سر شاداب روي سینه ام بود.
زیاد قدرت مانور نداشتم. دستم را دراز کردم و دفتر خاطراتش را برداشتم. تنها یک صفحه تا پایان مانده بود. به تاریخ یک شب
قبل از مرگش!

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#جسم_سرد

همراهان گرامی آخرین قسمت رمان #عشق_بی_نهایت 5 شنبه مورخ 11/10 در کانال درج می شود.
از امروز رمان بسیار جذاب #جسم_سرد که بر اساس واقعیت می شود در کانال قرار میگیرد.


#قسمت_اول

تو را به خاطر تمام کسانی که نشناخته ام دوست میدارم ...
تو را به خاطر عطر نان گرم ...
برای برفی که آب میشود دوست میدارم ...
تو را برای دوست داشتن دوست میدارم ...
تو را به جای همه ی کسانی که دوست نداشته ام دوست میدارم ...
تو را به خاطر دوست داشتن دوست میدارم ...
برای اشکی که خشک شد و هیچگاه نریخت ...
لبخندی که محو شد و هیچگاه نشکفت دوست میدارم ...
تو را به خاطر خاطره ها دوست میدارم ...
برای پشت کردن به آرزوهای محال ...
به خاطر نابودی توهم و خیال دوست میدارم ...
تو را برای دوست داشتن دوست میدارم ...
تو را به خاطر زیبایی لاله های وحشی ...
به خاطر گونه ی زرین آفتاب گردان ...
برای بنفشی بنفشه ها دوست میدارم ...
تو را به خاطر دوست داشتن دوست میدارم ...
تو را به جای تمام کسانی که ندیده ام دوست میدارم ...
تو را برای لبخند تلخ لحظه ها ...
پرواز شیرین خاطره ها دوست میدارم ...
تو را به اندازه ی کسانی که نخواهیم دید دوست میدارم ...
اندازه قطرات باران ، اندازه ی ستاره های آسمان دوست میدارم ...
تو را به اندازه ی خودت ، اندازه ی آن قلب پاکت دوست میدارم ...
تو را برای دوست داشتن دوست میدارم ...
تو را به جای همه ی کسانی که نمیشناخته اتم دوست میدارم ...
تو را به جای همه روزگارانی که نمیزیسته ام دوست میدارم ...
برای حاطر عطر نان گرم و برفی که آب میشود ...
"و برای نخستین گناه ..."
تو را به خاطر دوست داشتن دوست میدارم ...
تو را به جای تمام کسانی که دوست نمیدارم دوست میدارم ...
غزاله:
اووووف، واقعا درک این کد برام سخت بود تمام تلاشم رو میکردم ولی چیزی از جمله های پر پیچ
و
خمی که میدیدم سر در نمی آوردم . نگاهی به کنارم انداختم،امیدم به همین بود که شاید اون
بتونه
کمکم کنه .دوباره نگاهم به کد ها افتاد ، حالم به هم خورد از هر چی کامپیوتره.
-چیه باز که افسرده شدی ؟
با صدای عاطفه چشم از کدها برداشتم .
-عاطی تو چیزی از این کدها میفهمی ؟ نگاهشون که میکنم مزاجم به هم میریزه
صدای خنده ی آروم عاطفه روشنیدم،خوش خنده ترین کسی بود که تا به حال دیدم.گاهی اونقدر
میخندید
که نفسش بند میومد .
-بعد از ظهر بیا خونمون برات توضیح میدم این که غصه نداره وزغ جونم .و باز هم خندید .
با حرص کتابم رو تو کیفم گذاشتم و بلند شدم :
-ای مرض و وزغ جونم پاشو بریم خونه دیوونه شدم .
سال آخر رشته کامپیوتر بودیم.عاطفه رودوست داشتم همیشه فرشته ی نجاتم بود مخصوصا تو
درک کدهای مضخرف برنامه نویسی .
از هنرستان بیرون اومدیم و مثل همیشه پسری با قد متوسط و ظاهری معمولی جلوی هنرستان
منتظر
بود و مثل همیشه ابروهای عاطفه که به هم گره میخورد .
-غزاله من دیگه میرم کاری نداری ؟
-عاطی بیا با هم میریم دیگه .
عاطفه با همون ابروهای گره خورده که جذبه اش رو صدبرابر میکرد:
-بحث نکن، بعدازظهر منتظرتم خدافظ.
-خدافظ.
به رفتن عاطفه نگاه میکردم،اصلا درک نمیکردم که مشکلش با سام چیه !با حرف های عاطفه
قانع نمیشدم .
-سلام خانوم خوشگله ، قبلا یه نیم نگاهی مینداختیااااا.
با صدای سام از فکر استدلال های عاطفه بیرون اومدم ، نگاهی به سام انداختم ، مثل همیشه
معمولی.
-سلام خوب داشتم با عاطفه خدافظی میکردم !
بدون حرف دیگه ای به راه افتادیم، دستم که تو دست سام قرار گرفت حس بدی رو بهم القا
میکرد.بند کوله ام رو
فشردم.
هیچ وقت هیچ حسی به سام نداشتم، حتی بعضی اوقات میخواستم خفه اش کنم .نمیدونم چرا
پیشنهاد دوستیش رو قبول کردم ،شاید برای رهایی از اصرارهای بیجاش ،وشاید برای پر کردن
وقت های تنهاییم.برای تفریح خوب بود ...
-خانومی داریم میرسیم خونتون نمیخوای حرفی بزنی ؟
نمیدونستم چجوری دست به سرش کنم حوصله اش رو نداشتم . به سر کوچه رسیده بودیم.
-امروز حوصله ندارم ببخشید خدافظ.
و بی توجه به سمت خونه رفتم . سام بیشتر اوقات فقط حرصم رو در میاورد ولی خوب
برای وقت گذرانی خوب بود .وارد خانه شدم ، مثل همیشه هیچ کس انتظارم رو نمیکشید . بوی
خورش بادمجان هوش از سرم پروند ، تند تند لباس هام رو عوض کرد تا به بادمجان های عزیزم
برسم عاشق این غذا بودم ،خوب بود که مریم ناهارم رو همیشه اماده میکرد بعد میرفت،
نمیدانستم عاطفه رسیده به
خونه یا نه .

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#جسم_سرد

همراهان گرامی آخرین قسمت رمان #عشق_بی_نهایت 5 شنبه مورخ 11/10 در کانال درج می شود.
از امروز رمان بسیار جذاب #جسم_سرد که بر اساس واقعیت می شود در کانال قرار میگیرد.

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_دوم

عاطفه :
مدتی بود که تنها یا با سعیده به خونه برمیگشتم.اصلا حسی خوبی نسبت به سام نداشتم
،مخصوصا
با چیزهایی که از اون دیده و یا شنیده بودم . با غزاله چهار خونه فاصله داشتم و سام دقیقا خونه
ی رو به رویی بود .
در رو باز کردم و وارد خونه شدم .سلام کوتاهی کردم که مثل همیشه جوابی نشنیدم و به سمت
اتاقم رفتم .
دکمه ی مانتویم رو باز میکردم و فکرم سمت غزاله بود اینکه چرا با این موجود کثیف تمومش
نمیکرد؟
در کمد چوبی ام رو باز کردم ،کمدی که هم سن خودم بود و حاظر نبودم عوضش کنم.
موهای پریشونم رو باز کردم و دوباره محکم بستم ، گاهی خستم میکردن... و بازهم فکر غزاله !
سام رو با دختران رنگ و وارنگ دیده بودم و از سادگی دوستم خبر داشتم ،میدونستم آخر هم
غزاله
رو دیوونه میکنه و از حس انتقام جویانه ی دوستم خبر داشتم .
پووفی کردم و به سمت آشپزخانه رفتم مثل همیشه مادر و برادرم فیلم میدیدن . میلی برای
خوردن ناهار نداشتم ،واقعا خواب رو به تمام چیزهای خوشمزه ترجیح میدادم ، یه خواب راحت .
چشمانم رو بستم از پتو خوشم نمیومد ، گرمایی بودم حتی در آبان ماه .
حرف های مریم خانوم به ذهنم اومد :
-عاطفه جان تو که میدونی اخلاق غزاله رو ،به من که حرفی نمیزنه فقط با تو راحته عزیزم این
چند
وقت همش با پسره حرف میزنه نمیدونم چی کارش کنم این پسره آدم درست حسابی نیست
حواست بهش باشه مادر .
کلافه شده بودم از این همه اصرار مادر غزاله میدونستم نگرانشه ولی خوب وقتی صبح میرفتن
سرکار و غروب
میومدن باید فکر تنهایی دخترشون رو هم میکردن .اون تک فرزند بود .
-چشم مریم جون من حواسم هست ولی خوب شما هم یه ذره بیشتر توجه کنین بهش .
مریم خانوم لیوان چای رو روی میز گذاشت .چرا لیوان هاشون انقدر بزرگ بود ؟ مگه چقدر چای
میخوردن ؟
-چشم ولی خوب کارای شرکت زیاد شده ولی خوب حق با تو باید بیشتر حواسم بهش باشه .
نفسم رو با شدت بیرون دادم و به پهلو شدم . نمیتونستم با غزاله مخالفت وکل کل کنم چون
میدونستم بدتر میشه
نه بهتر .
مبایلم رو سایلنت گذاشتم و چشم های گرم شده ام رو روی هم .
**
-پاشو عاطی بابا خرس انقدر عمیق نمیخوابه پاشو فردا امتحان داریم من هیچی بلد نیستم .
با صدای غزاله چشم باز کردم .واقعا دلم میخواست یه ذره ببشتر بخوابم ولی میدونستم این وزغ
نمیذاره .
-خوب بابا من نباید از دست تو آرامش داشته باشم ؟ وزززغ
خوشم میومد حرصش رو در بیارم .وقتی با اون چشم های سبز و درشت تعجب میکنه واقعا بامزه
میشه .
-من وزغم ؟ پاشو خرس قطبی .ایییش.
خنده ای که کردم دست خودم نبود . نگاهی به ساعت انداختم 6. حداقل سه ساعت وقت برای
فهموندن درس به وزغ
نیاز داشتم . چه میکردم با حوصله ای که نبود ؟
-غزاله تو رو خدا یه بار بنویس از روی این کدها ولی درست جان مادرت دقت کن .
خنده ای که غزاله کرد حرصم داد .
-خنده داره ؟ پدر منو در آوردی دوست دارم نمرت فردا کم شه من میدونم و تو .
-اخه عین مادر مرده ها شدی باشه بابا دقت میکنم .نمیتوانست جلوی ریز ریز خندیدنش رو بگیرد
.راز کشیدم اخییییش بعد از 4 ساعت پر تلاش بالاخره یاد گرفته بود و حالا 01 دقیقه
ای میشد که به خونه

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_آخر

دایی:
- می دونم که بالاخره یه روز یکی این دفتر رو پیدا می کنه. روزي که من دیگه نیستم و عجیب خودم رو به اون روز نزدیک
حس می کنم. پدرم می گفت چند روز قبل از مردن خدا به بنده ش الهام می کنه. نشانه هاي رفتنش رو نشون میده. به دلش
میندازه. دیگه بستگی داره به اون بنده که چقدر با دلش، با خودش، با خداش صادق باشه و واقعیت رو بپذیره. این روزا من اون
نشانه ها رو می بینم و اون قدر خسته م که هیچ دلیلی واسه فرار از مرگ ندارم. خیلی وقته که دلم یه خواب راحت می خواد.
یه خواب آروم، یه خواب بدون بیداري! اما دروغ چرا؟ دلم گرفته. بابت همه کارایی که ناتموم می مونن. حرفایی که ناگفته می
مونن. آدمایی که نادیده می مونن. اي کاش هنوز فرصت بود تا همه چیز رو سرجاش بذارم. دلم نوه می خواد. بچه شاهو،
نشمین، دیاکو، دانیار! دلم یه زندگی می خواد مثل همه پیرمردهاي همسن و سالم. یه بازنشستگی قشنگ کنار بچه هام، نوه
هام! پارك برم نوه هامو رو زانوم بذارم و واسشون بستنی باز کنم. اما حیف! روزگار از اول با ما سر سازگاري نداشت. اما شکر!
قسمت من هم همین بوده. اعتراضی نیست. آزاد و رها، از چون و چرا!
به داده ي حق همیشه رضا.
می دونم دفتر زندگیم داره به آخر می رسه. داره بسته میشه. درست مثل همین دفتر خاطرات پونصد برگی. ناراحت نیستم،
نگرانم! نگران بچه ها. می ترسم رفتن من اذیتشون کنه. می ترسم روزاي نبودن من واسشون سخت بگذره، اما اینو هم می
دونم که سخت یا آسون بالاخره می گذره. بالاخره فراموش می کنن. بالاخره به زندگی برمی گردن. مثل همه اونایی که بعد
از مرگ عزیزاشون به زندگی ادامه میدن. این قانون دنیاست. رسم زندگیه. شاید سخت، اما می گذره. زندگی لنگ هیچ آدمی
نمی مونه. دنیا راه خودش رو میره. به قول یه شاعري که می گفت:
"دیدي که سخت نیست، تنها بدون من؟
دیدي که صبح می شود، شب ها بدون من؟
این نبض زندگی
بی وقفه می زند!
فرقی نمی کند
با من، بدون من!
دیروز گرچه سخت
امروز هم گذشت
طوري نمی شود
فردا بدون من!"
پایان

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg