روش زندگی زیبا
1.63K subscribers
8.68K photos
806 videos
9 files
1.67K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوچهلوچهار

آخه خدا رو خوش میاد این یه ذره تفریح رو هم از این بچه بگیري؟ همین یه حرکتش شبیه آدمیزاده. ببین می تونی یه کاري
کنی کل ترموستات و دینامش رو یه جا بترکونی؟ اونم تو این شرایطی که شرکم نیست، زده به سرش. روانیتش بیشتر گل
کرده. آخه تو چرا انقدر بی فکري؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
- تو نگران ترموستات اون نباش. یه فکري به حال ترموستات آقا افشین کن که کار دستت نده یه وقت.
آهی کشید و گفت:
- آي گفتی. بمیرم الهی. ترموستات نیست که، ماشاا... اسب بخاره. منم که رادیاتور، هیتر، هیزم! اصلا پنبه و آتیش شنیدي؟
من پنبه، افشین آتیش. اگه آخرش ما نسوختیم. حالا ببین.
کنارش دراز کشیدم و گفتم:
- حالا حرف حساب مادرش چیه؟
با حرص جواب داد:
- حرف حساب نمی زنه که! اصلا حرف حساب بلد نیست که بزنه. میگه افشین کار نداره، سربازي نرفته، سنش کمه. خدا
وکیلی اینا حرف حسابه؟
با وجود غمی که در دلم انباشته شده بود خندیدم.
- اگه این حرف حساب نیست پس چیه؟
نیشگونی از رانم گرفت و گفت:
- تو چی میگی پشمک؟ این حرف حسابه یا حرف مفت؟ مگه همه از اول زندگیشون همه چی داشتن که این طفل معصوم
داشته باشه. من میگم همه چی قبوله. اون میگه نه نمی شه. دختر مردم بدبخت میشه، دایه عزیزتر از مادر شده واسه من. من دلم بخواد بدبخت شم باید کیو ببینم؟
رمان انتهای صفحه را در کانال دیگر ما حتما بخوانید عالیه 😍
با مشت روي دستش کوبیدم و در حالی که ران دردناکم را می مالیدم گفتم:
- وحشی. گیرم اونو راضی کردین؛ مامان خودت رو چه می کنی؟
دسته اي از موهایش را جلوي چشمش گرفت و با تارهایش بازي کرد.
- اون که دیگه نوبره. به اون باشه منو هم می فرسته سربازي که مثلا آدم شم. کلا منو به آدمیت نمی شناسه چه رسیده به
دختر دم بخت.
با شنیدن صداي زنگ در از جا بلند شدم و گفتم:
- راست میگن بابا. حالا چه عجله اي دارین؟ جفتتون بچه این هنوز. یه کم منطقی باش.
نیم خیز شد و گفت:
- بیشین بینیم. نگاه کی اسم منطق رو میاره. اي خاك تو سر من که تو می خواي واسه من درس منطق بدي.
راست می گفت. عشق کور بود. منطق نمی شناخت و من این را بهتر از هر کسی می دانستم. چادرم را روي سرم انداختم و
گفتم:
- عزیزم تو دیاکو رو با افشین یکی می کنی؟
با خونسردي گفت:
- البته که نه، شرك کجا و ...
نذاشتم حرفش را تمام کند و با خنده گفتم:
- خر شرك کجا؟
فایل کامل رمان در لینک زیر موجود می باشد 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
چشمانش را گرد کرد. دمپاییش را از پا در آورد. قبل از این که گارد پرتاب بگیرد در را گشودم و سرم را خم کردم و بیرون
پریدم. دمپایی نفیر کشان از بغل گوشم رد شد و متعاقب عبورش صداي آخ مردانه اي به گوشم رسید.
صدا آن قدر آشنا بود که بدون این که راست بایستم در دل نالیدم:
- خدایا من چرا انقدر بدشانسم؟
تبسم زیر گوشم نجوا کرد:
- خاك بر سرم شاداب. بدبخت شدیم. درست زدم وسط ترموستاتش. سرتو بلند کن ببین چه جوري دو دستی چسبیدش.
میگن دیه ش برابر یه زن کامله. کی فکرشو می کرد به خاطر یه ترموستات چندش سرمون بره بالاي دار؟ بدبخت شدیم
شاداب. بدبخت شدیم.
به دست دانیار که روي شکمش بود نگاه کردم و گفتم:
- نه بابا. جایی رو نچسبیده که. دستش رو دلشه.

#اندوه🔞

گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_صدوچهلوچهار

بعد از یک ساعت مهموناشون میومدن و منو سعیده نقش هویج رو داشتیم ولی این غزاله مگه
میذاشت ما بریم ؟
با صدای دست و جیغی که اومد به سمت در برگشتیم به به دوماد اومده با کت و شلوار .از جامون
بلند شدیم با سعیده
یواشکی جیغ میزدیم و مسخره بازی در میاوردیم که با صدای جیغی که دقیقا کنار گوشمون زده
شد کر شدیم .
با همه ی عصبانیت برگشتم که دیدن شهرام با لبخند نگاهمون میکنه .
سعیده :
-ماشالا به صداتون واه واه .
شهرام :
-دیدم خیلی فکر کردین صدای جیغتون زیاده گفتم ثابت کنم که صدای جیغ من بلندتره .
از حرص میخواستم لهش کنم به سعیده نگاه کردم که اونم با حرص نگاهش میکرد سعیده با
دستاش عدد سه رو نشون
داد از فکرش لبخند زدم با شماره ی سه من در گوش چپش و سعیده گوش راستش از ته
جیگرمون جیغ کشیدیم .
دستاش رو گذاشت رو گوشاش و فرار کرد . با سعیده کف دستامونو زدیم به هم که صدای غزاله
اومد :
-کر شد بیچاره .
سعیده :
-حقشه .
به اطراف نگاه کردم دیگه همه نشسته بودن به بازوی سعیده زدم :
-پاشو بریم دیگه زشته کاری نداریم که .
تا اومد جواب بده صدای غزاله اومد :
-نه کجا ...
منم نذاشتم حرفش تموم بشه .
-نه نداره غزاله دیگه ببند دهنو فردا اول وقت میایم دیگه رو اعصابمی بمونیم که چی بشه زشته
دیگه میریم میایم
نمیریم بمیریم که تو ...
سعیده دستشو روی دهنم گذاشت :
-به خدا فهمید پاشو بریم .
نفس گرفتم و بلند شدم از همه خدافظی کردیم و به سی چهل نفر قول دادم فردا زود بیام باهاش
برم آرایشگاه و بالاخره
ولمون کردن برگردیم خونه .
در خونشون رو بستم .
سعیده :
-اووووووف نفسم گرفت از بس ماچ و بوسه کردن .
-خیلی مهربونن ولشون میکردی تیکه پارمون میکردن شام بمونیم .
-خیله خوب من میرم دیگه نمیام آرایشگاه برای مراسم میام .
-باشه میبینمت .
دست تکون داد و رفت ...
****
شال آبی رنگم رو سرم کردم و دوییدم برای سومین بار گوشیم زنگ زد .
-ای بابا عاطی کجایی ؟
-به جدم اومدم .
قطع کردم و با کله به سمت خونه ی غزاله اینا رفتم .بهرام رو دیدم که دم در بود و سرش تو
گوشیش با صدای پای
من نگاهم کرد :
-ای بابا کجایی تو ؟
-من ای بابا ؟ شماها ای بابا دیوونم کردین خوب دارم میام دیگه به من چه که کله ی صبح
میخواین برین آرایشگاه
منو از خواب بید ...
-سلام فاطمه ی دوم باز شروع کردی ؟
برگشتم و امیرعلی رو خندون دیدم فکر فاطمه با هر حرف زدن من تو سر همه میومد و این بد نبود
... سخت بود ...
نگاهم روی انگشترش موند ناخوداگاه لبخند زدم یادگاری فاطمه بود نه من . نگاهم رو از انگشتر
گرفتم .
-سلام آقا پلیسه شمام امروز ماموری ؟
-بله منم مامورم شمام ماموری ؟
سرم رو تکون دادم که صدای غزاله اومد :
-تو کودوم گوری هستی ؟
-یک کلمه حرف بزنی روشن میشم تا شب حرف میزنما بشین بریم .

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_صدوچهلوچهار

و الان با هر بار ديدنش حساي مردونم به راحتي بيدار ميشد!
درست مثل يه تيكه ماه شده بود تا الان خيلي خودمو كنترل
كردم ولي ديگه تحملم تموم شد..
وقتي وارد سالن عمارت شديم با مامان و دنيا رو به رو شديم
دنيا متعجب گفت:
_كجا؟چيزي لازم دارين ؟
خودمو بي حال نشون دادم گفتم:
_نه فقط خيلي خسته شديم احتياج به استراحت داريم تقريبا
همه رفتن و باغ خالي شد ه
دنيا لبخند مرموزي زد گفت:
_كه خسته ايي!؟
اين بار مامان ميان حرفش بريد و گفت:
_باشه مادر اتاق خودتو براتون اماده كرديم خوب بخوابين...
بعد رو به دنيا گفت:
_بيا بريم ور ور جادو
به سمت پله ها حركت كرديم كه دنيا با صداي ارومي رو به
هيلدا گفت:
_خدا به دادت برسه دختر طرف خيلي هول ه
و سريع از سالن خارج شد هيلدا لبشو به دندون گرفت و نگاه
خجالت زده ايي بهم انداخت !..
اخ كه دلم ميخواست همين الان لباشو غرق بوسه كنم فكر
كنم امشب كمر به قتلم بسته بود!
جلوي خودمو گرفتم گفتم:
_چيه چرا قيافت اينجوري شد؟
لباشو با زبونش خيس كرد گفت:
_هيچي بري م
به محض ورود به اتاق با تغيير جزيي كه اتاق كرده بود رو به
رو شدم!تخت و رو تختيم عوض شده بود و به رنگ سفيد در
اومده بود...لبخندي اومد روي لبام و بلند گفت م:
_مامان هميشه فكر همه جارو ميكنه..
هيلدا متعجب گفت:
_فكر چيو ؟
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
در اتاق بستم و به تخت اشاره كردم با شيطنت گفتم:
_فكر بيشتر لذت بردن پسرشو...
چشماشو توي كاسه چرخوند و با لحني كه ازش بعيد بود
گفت:
_نكه شما اصلا از چيزي لذت نميبر ي!
پقي زدم زير خنده امشب علاوه بر اينكه دلربا شده بود شيرين
زبوني هم ميكرد!نكنه قصد ديوانه كردنمو داشت!بع سمت اينه
رفت و به خودش خيره شد شديد توي فكر بود خيلي دوست
داشتم بدونم تو مغزش چي ميگذر ه!
به سمتش رفتم و درست پشت سرش ايستادم متوجه ي
حضورم شد ولي عكس العملي نشون نداد دستامو از پشت دور
شكمش حلقه كردم سرمو روي شونه ي لختش گزاشتم..
بي خجالت لبزدم:
_امشب خيلي خوشگل شده بودي..فكر كنم بهترين عروسي
بودي كه تا الان ديدم..
از توي اينه بهم خيره شد برق خوشحاليو ميتونستم توي
چشماش به وضوح ببينم،
روي شونش بوسه ايي زدم و به سمت خودم برشگردوندم بي
حرف بازم بهم خيره شد..
داشتم كم كم توي ابي خوش رنگ چشماش غرق ميشدم
سرمو اروم اروم بهش نزديك كرد م
قبل از رسيدن لبامون به هم چشمامون بسته شد و طمع
شيرين لباش بود كه زره زره به وجودم تزريق ميشد...
كم كم داشتيم نفس كم مياورديم كه سرمو ازش جدا كردم
نفس عميقي كشيد و حجم زيادي اكسيژن به ريه هاش
فرستاد ..
لبخندي كه اومد روي لباش نشونه ي رضايتش از اين بوسه
بود!...

🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوچهلوچهار

نگاهش بلافاصله روی اسم بالای چهارچوب در
نشست...
اسم خودشکنار برادر بی معرفتش...
پاهایشرمق حرکت نداشتند، بی حسو حال بود
اما مطمئن و جدی...
انگار که آمده بود به جنگ با غرور و احساس اش!
باید به نتیجه می رسید و الان کاملا درحال سوختن
بود.
در را که کاملا باز کرد، عروسکی از بالا روی زمین
افتاد.
خم شد و عروسک را برداشت.
_ این برای کیه؟ اینجا چیکار میکنه؟
یلدا عروسک کوچک قورباغه ای شکل را از دستش
گرفت و با لبخند نگاهشکرد.
_ برای بچگی امیرکسراست، همشاصرار داشت
عروسکاشو این ور و اون ور آویزون کنه اینم من
براشآویزون کردم با نردبون، بالاخره بعد سال ها
افتاد...
عروسک را از دست یلدا گرفت و در دستشفشار
داد
_ درست وقتی افتاد که همه چی بین من و اون
تموم شد، گذاشت و رفت.
یلدا با نگرانی نگاهشکرد و او بی اهمیت به سوزش
قلبش، کمی جلوتر رفت و به اتاق بچگی هایشان
نگاه کرد.
یلدا قدم هایشرا آرام آرام همراه او داخل کشید و
با کنجکاوی به اتاقی که تمام وسایلشقدیمی و
دست نخورده بودند نگاه کرد.
_ من همیشه محبوب مامان بودم و امیرکسری
محبوب بابا...
مکث کرد و از بالای کمد آلبوم عکس خانوادگی شان
را برداشت و خاک های روی اشرا فوت کرد.
سپس صفحه اولشرا باز کرد و به عکسامیرکسری
در آغوشپدرش نگاهی انداخت.
_ من احساسی بودم و امیر کسری منطقی... باب
دل بابا!
نیشخندی زد و آلبوم را سرجایشگذاشت.
یلدا لبشرا آرام گزید و نگران به امیرکیا نگاه کرد.
صورت اشسرخ بود و رگ های پیشانی اش متورم.
حالش خوب نبود و او... بلد نبود زخم های دلشرا
مداوا کند.
روی تخت نشست و ادامه داد:
_ محبت مامانمو داشتم... اما دلم تشویق بابامو می
خواست. که عین امیرکسری، روی شونه های منم
بزنه و با افتخار نگام کنه.
که همه جا تعریفمو بکنه و بگه عصای دستشم... اما
نبودم یلدا.
نور چشم بابا امیر کسری بود.
افتخارش... غرورش... آینده اش...
یلدا آرام جلو رفت.
کنارشروی تخت قدیمی نشست و بی توجه به
صدای قیژ قیژ اش، دستشرا روی بازوی امیرکیا
گذاشت و آرام لب زد:
_ تموم شده امیر کیا...تلخ یا شیرین، گذشته!
شکسته و غمگین نگاهشکرد.
عادت نداشت چشم هایشرا مغرور نبیند اما انگار
این روزها جای غرور، باید به نگاه غمگین امیرکیا
عادت می کرد.
_ بچگی به کنار یلدا... مرد شدم اما بازم محبوب
بابام نبودم. این عذابم میده.
لبخندی زد و برای آرام کردن اش، به مسخره ترین ح
الت ممکن زمزمه کرد:
_ همه باباها بچه هاشون و دوست دارن امیر کیا.
فقط بسته به شخصیت بچه هاشون، با هرکدوم یه
جور رفتار میکنن.
تلخ خندید.
حق داشت.
دلایل اشزیادی بچگانه و سطحی بودند.
نگاه غمگین اشرا به یلدا دوخت و لب زد:
_ اونقدر که تمام دارایی چندصد میلیاردی شو بزنه
به اسم پسر بزرگش؟ اونم در حالی که پسر کوچیکه
روحشم خبر نداره!
بعد اونقدر به پسر بزرگشاعتماد داره که فقط
زبونی بهشوصیت کنه اگه مرد، سهم داداش
کوچیکه رو بده؟

💚#توجه: اگر از #همسر و #نات_کوین جا موندی و نتونستی پولی برداشت کنی الان ایردراپ جدید #خرگوش_راکی اومده قبل از بقیه عضو شو تا بتونی برای دوستانت لینک دعوت بفرستی و بیشتر از بقیه پول در بیاری 🤩😍

برای شروع روی این لینک کلیک کن 👍

💚 @airdbcoins