🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوچهلوپنج
زمزمه کرد:
- دقیقا چه انتظار داري تو؟ جلوي چشم سه تا دختر و یه زن بگه آي ترموستاتم؟ من خودم نقطه دقیق اصابت رو دیدم.
همچین کف گرگی زد دمپایی ناکس که برق از همه جاش پرید. نمی شد اون سر واموندت رو ندزدي؟ الان من چه خاکی تو
سرم بریزم؟ تو عمرم این جوري دقیق نشونه گیري نکرده بودم. میرم می چسبم به این سطل آشغالاي تو خیابون یه ساعت
تنظیم می کنم. نشونه می گیرم که یه آشغال کوچولو بندازم داخلشون باز می افته این ور اون ور. شانسو می بینی تو رو خدا؟
از تجسم اتفاقی که افتاده بود، خنده ام شدت گرفت. سرم را بیشتر توي یقه ام فرو بردم که خندیدنم را نبیند، اما لرزش شانه
هایم کنترل نمی شد. صداي مادر را شنیدم.
- به هرحال به بزرگواري خودتون ببخشین. بچه ن دیگه. شیطنت می کنن.
دانیار ساکت بود، اما خیرگی نگاهش را حس می کردم. مادر باز گفت:
- مطمئنین طوریتون نشده؟ می خواین واستون کیسه آب گرم بیارم؟
تبسم ریز خندید و زیر لب گفت:
- خاك بر سرم! آخه کیسه آب گرمو کجا می خواي بذاري خاله؟
آن قدر لبم را گاز گرفته بودم که می گفتم الان است خون بیاید. دانیار همچنان ساکت بود.
- چرا نمی شینی پسرم. بشین واست چاي نبات بیارم. شوکه شدي. شما دو تا هم اونجا نایستین. بیاین خراب کاریتون رو
درست کنین.
تبسم به شکل تابلویی از خنده می لرزید. باز هم گفت:
- قربونت برم خاله جون. بابامون ترموستات کار بوده یا ننه مون؟ چه جوري درستش کنیم آخه؟ شاداب، جون مادرت برو خاله
رو جمع کن. بر بادمون داد.
❌فایل کامل رمان در لینک زیر موجود می باشد 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
تمام عضلات دل و روده ام از شدت انقباض و خنده درد گرفته بودند. مادر با عصبانیت تکرار کرد:
- شاداب با توام. وایسادي اون گوشه چی کار می کنی؟ تعارف کن آقا دانیار بشینن.
و خودش به سمت آشپزخانه رفت. چادرم را روي سرم مرتب کردم و کمی جلو رفتم. مگر این خنده بند می آمد؟
- من ... چیزه ... ببخشید. خیلی خوش اومدین. بفرمایین.
صدایش خشک بود و بی انعطاف.
- خنده ت تموم شد؟ می تونی حرف بزنی؟
آرام گفتم:
- عمدي نبود به خدا. ببخشید.
دستش را روي گردنش کشید و گفت:
- خیلی خب. بیا بشین. با تو و مامانت حرف دارم.
سرم را تکان دادم. انگشتش را به سمت تبسم گرفت و گفت:
- شما هم حواست به صورت حسابت باشه خندان خانوم. داره سنگین میشه.
تبسم درحالی که هنوز می خندید گفت:
- عیبی نداره. یه کم از خاویارامو می فروشم تسویه می کنم.
چشم غره اي به تبسم رفتم و گفتم:
- بسه تبسم. امروز به اندازه کافی آبرومون رو بردي.
میان خنده چشمکی زد و گفت:
- باز تو حرف زدي کشکولی؟ یه کاري نکن با اسم کوچیکت صدات بزنم.
یک تنه حریف یک لشکر بود این دختر. با استرس دستانم را زیر چادر پنهان کردم و رو به دانیار گفتم:
- شما بفرمایین. منم الان خدمت می رسم.
و دست تبسم را کشیدم با خود به آشپزخانه بردم.
سینی چاي را بدون حتی نیم نگاهی به محتویاتش کنار زد و رو به مادرم گفت:
- خبر دارم که همسرتون معتاده.
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوچهلوپنج
زمزمه کرد:
- دقیقا چه انتظار داري تو؟ جلوي چشم سه تا دختر و یه زن بگه آي ترموستاتم؟ من خودم نقطه دقیق اصابت رو دیدم.
همچین کف گرگی زد دمپایی ناکس که برق از همه جاش پرید. نمی شد اون سر واموندت رو ندزدي؟ الان من چه خاکی تو
سرم بریزم؟ تو عمرم این جوري دقیق نشونه گیري نکرده بودم. میرم می چسبم به این سطل آشغالاي تو خیابون یه ساعت
تنظیم می کنم. نشونه می گیرم که یه آشغال کوچولو بندازم داخلشون باز می افته این ور اون ور. شانسو می بینی تو رو خدا؟
از تجسم اتفاقی که افتاده بود، خنده ام شدت گرفت. سرم را بیشتر توي یقه ام فرو بردم که خندیدنم را نبیند، اما لرزش شانه
هایم کنترل نمی شد. صداي مادر را شنیدم.
- به هرحال به بزرگواري خودتون ببخشین. بچه ن دیگه. شیطنت می کنن.
دانیار ساکت بود، اما خیرگی نگاهش را حس می کردم. مادر باز گفت:
- مطمئنین طوریتون نشده؟ می خواین واستون کیسه آب گرم بیارم؟
تبسم ریز خندید و زیر لب گفت:
- خاك بر سرم! آخه کیسه آب گرمو کجا می خواي بذاري خاله؟
آن قدر لبم را گاز گرفته بودم که می گفتم الان است خون بیاید. دانیار همچنان ساکت بود.
- چرا نمی شینی پسرم. بشین واست چاي نبات بیارم. شوکه شدي. شما دو تا هم اونجا نایستین. بیاین خراب کاریتون رو
درست کنین.
تبسم به شکل تابلویی از خنده می لرزید. باز هم گفت:
- قربونت برم خاله جون. بابامون ترموستات کار بوده یا ننه مون؟ چه جوري درستش کنیم آخه؟ شاداب، جون مادرت برو خاله
رو جمع کن. بر بادمون داد.
❌فایل کامل رمان در لینک زیر موجود می باشد 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
تمام عضلات دل و روده ام از شدت انقباض و خنده درد گرفته بودند. مادر با عصبانیت تکرار کرد:
- شاداب با توام. وایسادي اون گوشه چی کار می کنی؟ تعارف کن آقا دانیار بشینن.
و خودش به سمت آشپزخانه رفت. چادرم را روي سرم مرتب کردم و کمی جلو رفتم. مگر این خنده بند می آمد؟
- من ... چیزه ... ببخشید. خیلی خوش اومدین. بفرمایین.
صدایش خشک بود و بی انعطاف.
- خنده ت تموم شد؟ می تونی حرف بزنی؟
آرام گفتم:
- عمدي نبود به خدا. ببخشید.
دستش را روي گردنش کشید و گفت:
- خیلی خب. بیا بشین. با تو و مامانت حرف دارم.
سرم را تکان دادم. انگشتش را به سمت تبسم گرفت و گفت:
- شما هم حواست به صورت حسابت باشه خندان خانوم. داره سنگین میشه.
تبسم درحالی که هنوز می خندید گفت:
- عیبی نداره. یه کم از خاویارامو می فروشم تسویه می کنم.
چشم غره اي به تبسم رفتم و گفتم:
- بسه تبسم. امروز به اندازه کافی آبرومون رو بردي.
میان خنده چشمکی زد و گفت:
- باز تو حرف زدي کشکولی؟ یه کاري نکن با اسم کوچیکت صدات بزنم.
یک تنه حریف یک لشکر بود این دختر. با استرس دستانم را زیر چادر پنهان کردم و رو به دانیار گفتم:
- شما بفرمایین. منم الان خدمت می رسم.
و دست تبسم را کشیدم با خود به آشپزخانه بردم.
سینی چاي را بدون حتی نیم نگاهی به محتویاتش کنار زد و رو به مادرم گفت:
- خبر دارم که همسرتون معتاده.
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#جسم_سرد
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_صدوچهلوپنج
خندید و نشست ، امیرعلی جلو کنار بهرام نشست و منو غزاله عقب نشستیم .شهرام نمیومد ؟
-ببخشید ولی برادر دوماد نمیاد ؟
بهرام از آیینه نگام کرد :
-نه ما هم برسونیمتون بر میگردیم کار داریم بعدش میریم آرایشگاه .
امیرعلی شیطون به غزاله نگاه کرد :
-میخوایم موهاشو های لایت کنیم نظرت ؟
غزاله :
-نه زیتونی بیشتر بهش میاد .
اخم های بهرام تو هم بود ولی خوب از پس زبون ما بر نمیاد :
-ای بابا که چی که این رنگا رو بذاره سرش ؟ بس کنین بابا .
اخم هاش باز شد و با تشکر نگام کرد .ادامه دادم :
-رنگ فقط شرابی همین و بس .
غزاله ریز خندید و امیرعلی با صدای بلند . بهرام :
-دستت درد نکنه.
-رنگ دیگه دوست داری ؟ ببخشید خوب بنفش خوبه ؟
خودش هم نتونست جدی باشه و خندید ... ازشون خدافظی کردیم و رفتیم طبقه ی بالا که
مخصوص عروس بود .
لرزش نا محسوس دستای غزاله رو فهمیدم ، امروز روز سختی بود در کنار تمام شادی ها و خنده
ها سخت بود ...
مریم خانوم و زهرا خانوم رو دیدم که منتظر ما نشسته بودن همراه دوتا خانوم دیگه که یکی خاله
ی غزاله و دیگری
خاله ی بهرام بود ... مریم خانوم غزاله رو به آرایشگر معرفی کرد .
آرایشگر :
-عروس خانوم بیا بشین ببینم ، راستی من اسمم شادیه راحت باش .
غزاله سرش رو تکون داد و روی صندلی نشست .
شادی :
-چه عروس ساکتی .
به من نگاه کرد :
-شما خواهر عروس خانومی ؟
قبل از این که جواب بدم غزاله گفت :
-بله خواهرمه .
شادی :
-شبیه نیستین .
-من به مامان رفتم عاطفه با بابا رفته .
مریم جون و زهرا خانوم ریز خندیدن مونده بودم چی بگم .شادی خانوم صورت غزاله رو اصلاح
کرد که از درد
صورتش جمع شده بود و میفهمیدم آستانه ی دردش بالا رفته ... به اصرار همگی نازکش نکرد ،
پهن بیشتر به
صورتش میومد .خیلی خوشگل شده بود . زهرا خانوم شیرینی بین همه ی افراد تارف کرد که به
علت گشنه بودن منو
غزاله دوتا دوتا خوردیم .
غزاله :
-خوب شدم .
-عالی .
موهاش رو مثل ملکه ها درست کردن و دستش تو دستم بود ... آرایشش طلایی رنگ بود و
دستش تو دستم ....
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_صدوچهلوپنج
خندید و نشست ، امیرعلی جلو کنار بهرام نشست و منو غزاله عقب نشستیم .شهرام نمیومد ؟
-ببخشید ولی برادر دوماد نمیاد ؟
بهرام از آیینه نگام کرد :
-نه ما هم برسونیمتون بر میگردیم کار داریم بعدش میریم آرایشگاه .
امیرعلی شیطون به غزاله نگاه کرد :
-میخوایم موهاشو های لایت کنیم نظرت ؟
غزاله :
-نه زیتونی بیشتر بهش میاد .
اخم های بهرام تو هم بود ولی خوب از پس زبون ما بر نمیاد :
-ای بابا که چی که این رنگا رو بذاره سرش ؟ بس کنین بابا .
اخم هاش باز شد و با تشکر نگام کرد .ادامه دادم :
-رنگ فقط شرابی همین و بس .
غزاله ریز خندید و امیرعلی با صدای بلند . بهرام :
-دستت درد نکنه.
-رنگ دیگه دوست داری ؟ ببخشید خوب بنفش خوبه ؟
خودش هم نتونست جدی باشه و خندید ... ازشون خدافظی کردیم و رفتیم طبقه ی بالا که
مخصوص عروس بود .
لرزش نا محسوس دستای غزاله رو فهمیدم ، امروز روز سختی بود در کنار تمام شادی ها و خنده
ها سخت بود ...
مریم خانوم و زهرا خانوم رو دیدم که منتظر ما نشسته بودن همراه دوتا خانوم دیگه که یکی خاله
ی غزاله و دیگری
خاله ی بهرام بود ... مریم خانوم غزاله رو به آرایشگر معرفی کرد .
آرایشگر :
-عروس خانوم بیا بشین ببینم ، راستی من اسمم شادیه راحت باش .
غزاله سرش رو تکون داد و روی صندلی نشست .
شادی :
-چه عروس ساکتی .
به من نگاه کرد :
-شما خواهر عروس خانومی ؟
قبل از این که جواب بدم غزاله گفت :
-بله خواهرمه .
شادی :
-شبیه نیستین .
-من به مامان رفتم عاطفه با بابا رفته .
مریم جون و زهرا خانوم ریز خندیدن مونده بودم چی بگم .شادی خانوم صورت غزاله رو اصلاح
کرد که از درد
صورتش جمع شده بود و میفهمیدم آستانه ی دردش بالا رفته ... به اصرار همگی نازکش نکرد ،
پهن بیشتر به
صورتش میومد .خیلی خوشگل شده بود . زهرا خانوم شیرینی بین همه ی افراد تارف کرد که به
علت گشنه بودن منو
غزاله دوتا دوتا خوردیم .
غزاله :
-خوب شدم .
-عالی .
موهاش رو مثل ملکه ها درست کردن و دستش تو دستم بود ... آرایشش طلایی رنگ بود و
دستش تو دستم ....
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_صدوچهلوپنج
دوباره خواستم ببوسمش كه صداي در اتاق بلند شد زير لب
گفتم:
_اين خروس مزاحم كي ميتونه باشه!
كمي از هيلدا فاصله گرفتم و اجازه ي ورود دادم دنيا با
شيطنت درحالي كه كلي بسته توي دستش بود وارد اتاق شد
گفت:
_ميدونم بدموقع مزاحم شدم ولي تقصير مامانه گفت هديه
هاي هيلدا رو بيارم
با كلافگي گفت م:
_باشه بزارشون روي ميز
_چشم
بعد از گزاشتن بسته ها دوباره بهمون چشمك شيطوني زد و
از اتاق خارج شد اينبار سمت اتاق رفتم و درو قفل كردم.
دوباره كه پيش هيلدا برگشتم دستامو روي بنداي لباسش
گزاشتم و شروع به باز كردن شون كردم با اخرين بندي كه از
لباسش باز كردم لباس سر خورد و از روي تن ظريف هيلدا
كف اتاق افتاد كه...
با افتادن لباس عروسش روي زمين بدن بلوري سفيدش جلوي
چشمام ظاهر شد با اون ست قرمز هوس انگيز بدجوري منو
وادار به هر كاري ميكرد!
خجالت زده سرشو پايين انداخت و دستاشو روي سينه هاش
گزاشت!چي ميديدم!يعني هنوزم خجالت ميكشيد؟
دستمو زير چونش گزاشتم و سرشو بلند كردم..
تو چشماي خوشگلش خجالتو ميتونستم راحت ببينم داعم
مسير نگاهشو عوض ميكرد و به يقه يا گردنم خيره ميشد!
سرمو پايين بردم و مجبورش كردم بهم نگاه كنه گفتم:
_ببينمت،....
چشماشو به چشمام دوخت كه ادامه دادم:
_ازم ديگه خجالت نكش...باشه؟ما خيلي باهم رابطه داشتيم
دفعه ي اولت كه نيست!
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
اب دهنشو قورت داد كه باعث بالا پايين شدن سيبل گلوش
شد گفت:
_چشم..
>>اخ كه چقدر امشب مظلوم و مطيع شده بود درست چيزي
كه ميخواستم باشه<<!
لبخندي زدم و طي يه حركت دستامو زير پا و كمرش قلاب
كردم تا بخودش بياد از روي زمين بلندش كرد م و روي تخت
گزاشتمش..
انقدر كارم سريع بود كه حتي وقت نكرد اعتراض كنه با حرفي
بزنه!با استرس بهم خيره شد شروع به در اوردن لباسام كردم
و گفتم:
_از امشب لذت ببر...
لبشو به دندون گرفت و بهم خيره شد لباسامو يكي يكي در
اوردم و پايين تخت انداختم جز شورتم..
لخت جلوش ايستاده بودم كه نگاهش كشيده شد سمت
مردونگي باد كردم!چند ثانيه ايي بهش خيره شد و سريع
نگاهشو به گوشه ي اتاق دوخت!
🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_صدوچهلوپنج
دوباره خواستم ببوسمش كه صداي در اتاق بلند شد زير لب
گفتم:
_اين خروس مزاحم كي ميتونه باشه!
كمي از هيلدا فاصله گرفتم و اجازه ي ورود دادم دنيا با
شيطنت درحالي كه كلي بسته توي دستش بود وارد اتاق شد
گفت:
_ميدونم بدموقع مزاحم شدم ولي تقصير مامانه گفت هديه
هاي هيلدا رو بيارم
با كلافگي گفت م:
_باشه بزارشون روي ميز
_چشم
بعد از گزاشتن بسته ها دوباره بهمون چشمك شيطوني زد و
از اتاق خارج شد اينبار سمت اتاق رفتم و درو قفل كردم.
دوباره كه پيش هيلدا برگشتم دستامو روي بنداي لباسش
گزاشتم و شروع به باز كردن شون كردم با اخرين بندي كه از
لباسش باز كردم لباس سر خورد و از روي تن ظريف هيلدا
كف اتاق افتاد كه...
با افتادن لباس عروسش روي زمين بدن بلوري سفيدش جلوي
چشمام ظاهر شد با اون ست قرمز هوس انگيز بدجوري منو
وادار به هر كاري ميكرد!
خجالت زده سرشو پايين انداخت و دستاشو روي سينه هاش
گزاشت!چي ميديدم!يعني هنوزم خجالت ميكشيد؟
دستمو زير چونش گزاشتم و سرشو بلند كردم..
تو چشماي خوشگلش خجالتو ميتونستم راحت ببينم داعم
مسير نگاهشو عوض ميكرد و به يقه يا گردنم خيره ميشد!
سرمو پايين بردم و مجبورش كردم بهم نگاه كنه گفتم:
_ببينمت،....
چشماشو به چشمام دوخت كه ادامه دادم:
_ازم ديگه خجالت نكش...باشه؟ما خيلي باهم رابطه داشتيم
دفعه ي اولت كه نيست!
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
اب دهنشو قورت داد كه باعث بالا پايين شدن سيبل گلوش
شد گفت:
_چشم..
>>اخ كه چقدر امشب مظلوم و مطيع شده بود درست چيزي
كه ميخواستم باشه<<!
لبخندي زدم و طي يه حركت دستامو زير پا و كمرش قلاب
كردم تا بخودش بياد از روي زمين بلندش كرد م و روي تخت
گزاشتمش..
انقدر كارم سريع بود كه حتي وقت نكرد اعتراض كنه با حرفي
بزنه!با استرس بهم خيره شد شروع به در اوردن لباسام كردم
و گفتم:
_از امشب لذت ببر...
لبشو به دندون گرفت و بهم خيره شد لباسامو يكي يكي در
اوردم و پايين تخت انداختم جز شورتم..
لخت جلوش ايستاده بودم كه نگاهش كشيده شد سمت
مردونگي باد كردم!چند ثانيه ايي بهش خيره شد و سريع
نگاهشو به گوشه ي اتاق دوخت!
🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوچهلوپنج
نگاه از یلدا برداشت و با درد خندید.
سپسادامه داد:
_ نه یلدا نه... چه بخوایم چه نخوایم مجبوریم
بپذیریم که پدر و مادرها بچه هاشون و اندازه هم
دوست ندارن. همشون یه بچه محبوب دارن...
بدون استثنا!
یلدا سرشرا پایین انداخت و سکوت کرد.
به امیرکیا حق می داد، دل شکسته بود...
از طرفی تمام طول زندگی اشاز طرف پدرش،
پدری ندیده بود.
مردی که برای همه بزرگ و محترم بود، از طرف
پدرش تقریبا طرد شده حساب می شد و این درد
داشت...
یلدا هم می فهمید ولی سعی می کرد در این لحظه
یک جور مرهم روی زخم او باشد اما بلد نبود...
مگر کِی نزدیک امیرکیا بود که بفهمد او چطور آرام
می شود؟
_ می دونم امیرکیا اما بیا اینطوری فکر کنیم که این
موقعیت برای تو یه سودی داشت اونم اینکه تو مرد
تر بار اومدی!
لبشرا با تردید گاز گرفت. مردانگیِ امیرکیا در همه
جا برایشمشخصشده بود .
خصوصا اخیراً!
_ مردتر؟ شاید، نمیدونم...
من مهر پدری ندیدم ولی عوضشمادرم بهم یاد داد
شخصیتی از خودم بسازم که حتی بابامم نتونه
ازشایراد بگیره.
دستی داخل موهایشکشید و نگاهشسرد شد. در
تمام سال ها یاد گرفته بود به تنهایی روی پاهایش
بایستد و دوباره هم می ایستاد اما نیاز به زمان
داشت.
_ در هر صورت زخم بابام همیشه روی روحم یادگار
میمونه.
خودشهم کم تلخی رفتار خانواده و تبعیضها را
تجربه نکرده بود!
همیشه یزدان عزیزتر از او و یگانه بود.
اولویت شان... نورچشم پدر و مادرش...
_ نمیخواستم ناراحت شی، فقط میخواستم کمکت
کنم حق باتوئه من یکم زیادی مثبت اندیششدم
وگرنه خودمم کم نکشیدم.
امیرکیا در سکوت برخواست و مشغول چک کردن
کشوها شد.
اسباب بازی های بچگی و پراز خاطره خودشو
امیرکسری را در می آورد و یلدا در سکوت نظاره
گرش بود.
هرچند هنوز دلیل اینجا بودنشان را نمی فهمید!
_ هنوز نمیخوای بگی برای چی اینجاییم؟ اون
اسباب بازی ها به چه کارت میاد؟ فکر نکنم بخاطر
دوتا اسباب بازی اون همه راه اومده باشی!
امیرکیا کل اتاق را زیر و رو کرد و با ندیدن چیز
آشنایی، قاب عکسمادرشدر کنار خودشو
امیرکسری را برداشت و نگاه پرحسرتی به عکس ها
انداخت.
_ خاطره های مهم و از این خونه برمی دارم،
نمیخوام جز من دست کسی باشه... ظاهراً دیر یا
زود صاحب خِونه پیداش میشه.
یلدا سری تکان داد و چیزی نگفت.
امیرکیا همانطور که در را باز می کرد به او اشاره
کرد دنبالش بیاید تا در تنهایی، در این عمارت بزرگ
و خلوت، در این اتاق های مرموز که دیگر خبری از
نور آفتاب داخلشان نبود، تنها نماند.
💚#توجه: اگر از #همسر و #نات_کوین جا موندی و نتونستی پولی برداشت کنی الان ایردراپ جدید #خرگوش_راکی اومده قبل از بقیه عضو شو تا بتونی برای دوستانت لینک دعوت بفرستی و بیشتر از بقیه پول در بیاری 🤩😍
برای شروع روی این لینک کلیک کن 👍
💚 @airdbcoins
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوچهلوپنج
نگاه از یلدا برداشت و با درد خندید.
سپسادامه داد:
_ نه یلدا نه... چه بخوایم چه نخوایم مجبوریم
بپذیریم که پدر و مادرها بچه هاشون و اندازه هم
دوست ندارن. همشون یه بچه محبوب دارن...
بدون استثنا!
یلدا سرشرا پایین انداخت و سکوت کرد.
به امیرکیا حق می داد، دل شکسته بود...
از طرفی تمام طول زندگی اشاز طرف پدرش،
پدری ندیده بود.
مردی که برای همه بزرگ و محترم بود، از طرف
پدرش تقریبا طرد شده حساب می شد و این درد
داشت...
یلدا هم می فهمید ولی سعی می کرد در این لحظه
یک جور مرهم روی زخم او باشد اما بلد نبود...
مگر کِی نزدیک امیرکیا بود که بفهمد او چطور آرام
می شود؟
_ می دونم امیرکیا اما بیا اینطوری فکر کنیم که این
موقعیت برای تو یه سودی داشت اونم اینکه تو مرد
تر بار اومدی!
لبشرا با تردید گاز گرفت. مردانگیِ امیرکیا در همه
جا برایشمشخصشده بود .
خصوصا اخیراً!
_ مردتر؟ شاید، نمیدونم...
من مهر پدری ندیدم ولی عوضشمادرم بهم یاد داد
شخصیتی از خودم بسازم که حتی بابامم نتونه
ازشایراد بگیره.
دستی داخل موهایشکشید و نگاهشسرد شد. در
تمام سال ها یاد گرفته بود به تنهایی روی پاهایش
بایستد و دوباره هم می ایستاد اما نیاز به زمان
داشت.
_ در هر صورت زخم بابام همیشه روی روحم یادگار
میمونه.
خودشهم کم تلخی رفتار خانواده و تبعیضها را
تجربه نکرده بود!
همیشه یزدان عزیزتر از او و یگانه بود.
اولویت شان... نورچشم پدر و مادرش...
_ نمیخواستم ناراحت شی، فقط میخواستم کمکت
کنم حق باتوئه من یکم زیادی مثبت اندیششدم
وگرنه خودمم کم نکشیدم.
امیرکیا در سکوت برخواست و مشغول چک کردن
کشوها شد.
اسباب بازی های بچگی و پراز خاطره خودشو
امیرکسری را در می آورد و یلدا در سکوت نظاره
گرش بود.
هرچند هنوز دلیل اینجا بودنشان را نمی فهمید!
_ هنوز نمیخوای بگی برای چی اینجاییم؟ اون
اسباب بازی ها به چه کارت میاد؟ فکر نکنم بخاطر
دوتا اسباب بازی اون همه راه اومده باشی!
امیرکیا کل اتاق را زیر و رو کرد و با ندیدن چیز
آشنایی، قاب عکسمادرشدر کنار خودشو
امیرکسری را برداشت و نگاه پرحسرتی به عکس ها
انداخت.
_ خاطره های مهم و از این خونه برمی دارم،
نمیخوام جز من دست کسی باشه... ظاهراً دیر یا
زود صاحب خِونه پیداش میشه.
یلدا سری تکان داد و چیزی نگفت.
امیرکیا همانطور که در را باز می کرد به او اشاره
کرد دنبالش بیاید تا در تنهایی، در این عمارت بزرگ
و خلوت، در این اتاق های مرموز که دیگر خبری از
نور آفتاب داخلشان نبود، تنها نماند.
💚#توجه: اگر از #همسر و #نات_کوین جا موندی و نتونستی پولی برداشت کنی الان ایردراپ جدید #خرگوش_راکی اومده قبل از بقیه عضو شو تا بتونی برای دوستانت لینک دعوت بفرستی و بیشتر از بقیه پول در بیاری 🤩😍
برای شروع روی این لینک کلیک کن 👍
💚 @airdbcoins