روش زندگی زیبا
1.61K subscribers
8.85K photos
860 videos
9 files
1.71K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوچهل

دستش را پس زدم. کمی از آب روي لباسش ریخت. در هر موقعیت دیگري از عکس العملش وحشت می کردم، اما افسارم
گسیخته بود. بدجور هم گسیخته بود. نگاهی به لکه روي بلوزش کرد و دوباره گفت:
- از این آب بخور شاداب. مخت داغ کرده. بخور یه کم آروم شی.
دوباره دستم را بالا بردم اما مچم را گرفت و بطري را روي لب هایم گذاشت. مقاومت کردم. آب در گلویم پرت شد. سرفه زدم.
کمی آب توي دستش ریخت و به صورت من پاشید. یخ زدم. شوکه شدم. با کف دست صورتم را پاك کردم و چشمانم را
مالیدم.
- بهتري؟
شانه هایم لرزید. اشک هایم با خیسی صورتم درهم آمیخت. پوف کلافه اش حالم را بدتر کرد.
- چته تو؟ از حرف من ناراحت شدي؟
فقط این نبود.
- تو افسرده اي دختر. می دونستی؟
چطور افسرده نباشم؟ چطور؟
دستش را به سمت صورتم جلو آورد و پس کشید و کلافه تر از قبل گفت:
- بدبختیش اینه که اگه انگشتمم بهت بخوره اسلام به خطر میفته. حداقل حرف بزن ببینم دردت چیه؟
زمزمه کردم:
- حالم خوب نیست.
دستش را روي پشت صندلی من گذاشت و گفت:
- به خاطر دیاکو؟
صورتم را بین دستانم پنهان کردم و گفتم:
- اون یکی از دلایلشه.
گرماي تنش را در نزدیکی ام حس کردم.
- می خواي پیاده شیم یه کم قدم بزنیم؟ می خواي حرف بزنیم؟
دانیار و این همه مهربانی؟
- می خواي ببرمت خونه؟
نه! خانه را نمی خواستم.
فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- می خواي همین جا بکشمت و از این زندگی راحتت کنم؟
از میان قطره هاي اشک نگاهش کردم. لبخند می زد، بی هیچ تمسخري! و بهتر از آن بی هیچ ردي از ترحم و دلسوزي در
چشمانش. با این مرد می شد حرف زد و احساس خواري و حقارت نکرد، چون او چیزي به نام ترحم را نمی شناخت.
دانیار:
حرکاتش هیستریک و عجیب بود. تا کنون این طور ندیده بودمش. معلوم بود از چیزي بیش از حد توانش رنج می برد. نه
دلداري دادن بلد بودم و نه حالش را داشتم، اما این دختر واقعا در عذاب بود و باید طوري کمکش می کردم. براي این همه
فشار خیلی ضعیف بود.
ماشین را از شانه جاده پایین بردم. کت پاییزه ام را پوشیدم و پیاده شدم. در سمت شاگرد را باز کردم. او هم پیاده شد. می دیدم
که تعادل ندارد. آهسته پرسیدم:
- سردت نیست؟
سرش را به علامت نفی تکان داد و روي تخته سنگی در همان نزدیکی نشست. کنارش ایستادم. دست هایم را بغل کردم و
گفتم:
- واسه من که حرف زدن جواب نمی ده. حالمو خوب نمی کنه. واسه همینم بهت اصرار نمی کنم که حرف بزنی، اما اگه فکر
می کنی کمکی از دست من برمیاد بگو.
آهی کشید و گفت:
- زمستون واسه بعضیا یه تنوعه. پالتوهاي جدید، پوتین هاي جدید، روسري هاي رنگ به رنگ، مدهاي جدید! بعضیا حتی
عطرشون و رنگ موهاشون رو هم بر اساس فصل سرد و گرم انتخاب می کنن. خیلیا عاشق برفن. دعا می کنن برف بیاد فقط
واسه این که عاشق آدم برفی درست کردنن که یه کلاه پشمی سرش بذارن. یه شال گرم دور گردنش بذارن. فیگور بگیرن و
عکس بندازن و خاطره بسازن، اما واسه امثال ما زمستان فقط وحشته. واسه ما یعنی بازم لرزیدن. بازم دنبال نفتی دویدن. بازم
پلاستیک روي جوراب پوشیدن. واسه ما یعنی حسرت همون کلاه پشمی آدم برفی رو داشتن. تاثیر این تورم و گرونی واسه
بعضیا روي سفراي خارجیشونه. مثلا به جاي پنج بار در سال چهار بار میرن یا به جاي این که ماهی یه بار ماشین چند صد
میلیونی و میلیاردیشون رو عوض کنن دو ماه یه بار این کار رو می کنن، اما واسه ما یعنی هر بار کم شدن یکی از اقلام
ضروري از سفره غذامون. لبنیات گرونه؟ خب نمی خریم، گور پدر کلسیم، گور پدر سن رشد، گور پدر استخونا! گوشت گرونه؟
عیبی نداره سویا می خریم. همون کارو می کنه. مرغ و ماهی گرونه؟ بازم مهم نیست. به جاش نخود و لوبیا می خوریم. میوه
گرونه؟ عیبی نداره. به جاش ...
اشکش را با آستین مانتویش پاك کرد.
- دیشب بازم بابام اور دوز کرده بود. مامانم از یه طرف جیغ می زد که واي داره می میره، از یه طرف ناله می کرد با کدوم
پول ببرمش بیمارستان؟

#اندوه🔞

گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_صدوچهل

بهرام بدنش رو کشید و امیرعلی رو تکون داد :
-پاشو دیگه الان میان .
با پام به پای غزاله ضربه زدم :
-پاشو وزغ الان مامانت میاد .
یعنی ما تا بیدار شیم شب شده دوباره باید بخوابیم والا ...
غزاله رفت آشپزخونه فک کنم چایی بذار ما هم نشسته بودیم ولی با چشمای بسته. صدای زنگ
در که اومد چشممون
باز شد ولی چه باز شدنی چشما همه پف کرده بالاخره میفهمیدن خواب بودیم .
بهرام در رو باز کرد .
مریم خانوم :
-سلاااام جوونای فعال .
ما هم سلام کردیم حسین آقا تا تونست به قیافه هامون خندید دستش درد نکنه . فکر نمیکردم
امیرعلی رو بشناسن ولی
میشناختن از کجاشو آخرم نفهمیدم .
مریم خانوم :
-خوب حالا چه کردین ؟
غزاله :
-بیاین یه چایی بخوریم بعد میریم اتاقو نشونتون میدیم .
چاییمون رو خوردیم البته با کیکایی که مریم جون گرفته بود .
حسین آقا :
-نکنه اتاقو آتیش زدین که نشون نمیدین .
خندیدم :
-آتیش نه ولی زیر و رو کردیم بیاین بریم ببینیم .
در اتاق رو آروم باز کردم و اول مریم خانوم و حسین آقا رفتن تو .به صورتاشون نگاه میکردم تا
واکنششون رو ببینم.
حسین آقا :
-سلیقه ی کی بوده ؟
بهرام :
-دیگه هر چی هست زیر سر عاطفه خانومه .
مریم خانوم با لبخند نگاهم کرد :
-عالی شده فکر همه جاشم کردی .
و بعد چشمکی زد که خندم گرفت منظورش به جدا بودن تخت ها و وسایل بود .
روی مبل ها نشستیم دیگه کم کم باید میرفتم .
حسین آقا :
-چهارشنبه شب میای دیگه اینجا ؟
چهرشنبه شب ؟ چه خبر ؟سوالی نگاهش کردم .
-برای چیندن سفره ی عقد دوتا واحد این طبقه دست ماست چهارشنبه و پنج شنبه تو یکی از
اتاقای اون واحد باید
چینده شه میای ؟
به غزاله که منتظر بود و با چشماش داشت التماس میکرد نگاه کردم .
بهرام :
-آره بابا میاد چرا نیاد ؟
لبخند غزاله رو دیدم :
-بله چشم میایم .
کیفم رو برداشتم :
-من دیگه میرم با اجازه .
بعد از جواب دادن به سوالاتی مثل کجا حالا ؟ بودی حالا ؟ و... موفق شدم به خونه برگردم
.ولشون میکردی شب منو
خونشون نگه میداشتن .
**
-خوب منم بیام دیگه .
همراه سعیده با حرص به غزاله نگاه کردیم .
سعیده :
-کجا بیای ؟ الان بهرام میاد دنبالت برید دوباره خرید نمیشه اونو دنبال خودمون بکشونیم که .
غزاله :
-خوب میرسونیمتون .
کلافه دست سعیده رو گرفتم و از خونه غزاله اینا بیرون اومدم که دیدم هالک جلوی دره .
بهرام :
-غزاله کو ؟
سعیده :
-آقا بهرام نجاتمون بده بابا بردار ببر دیگه زنتو میخوایم بریم خرید نمیذاره .
صدای غزاله اومد :
-خوب میگم برسونیمشون .
من به شخصه میخواستم خفش کنم بیا برو دیگه .
بهرام :
-الکی اصرار نکن تارف ندارن که میخوان خودشون برن بیا بریم دیر شد .
خدا هر چی میخواد بهش بده ازشون خدافظی کردیم و راه افتادیم سعیده میخواست مانتو بخره و
قرار بود منم باهاش
برم ، دیگه بهرام بیچاره آژانس که نیست .
بین مانتوها چشمش یه مانتو رو گرفت و رفت که پرو کنه داشتم به مانتوها نگاه میکردم که از یه
مانتو خوشم اومد .
مشکی طلایی بود ساده و شیک . سعیده از اتاق پرو بیرون اومد و مانتو رو حساب کن .
-خوب برو پرو کن اگه خوب بود میگیریم .

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_صدوچهل

تازه فهميدم چقدر خاندان پر جمعيت و با اصل و نصبي
هستن!از بين ادماي شيك پوش و باكلاسي كه حتي يك
نفرشون نميشناختم عبور كرديم.
همه برامون سوت و دست ميزدن و تبريك ميگفتن و ما با
لبخند جواب همشونو رو ميداديم
به چندتا دختر بچه كه لباس عروس پوشيده بودن و جلوتر از
ما تو مسيرمون گل ميريختن نگاه كردم پس هيلاي من كجا
بود؟.
كل باغ چراغوني شده بود و با فاصله چند متري از هم مشعل
هاي بزرگ پايه طلايي گزاشته بودن كه كاملا باغ روشن شده
بود!
ميز و صندلياي مجلسي اراسته كه روشون پر بود از ميوه و
شيريني و نوشيدي.!باورم نميشد انقدر عروسي باشكوهي برام
بگيرن و سنگ تموم بزار ن!
نزديك جايگاه عروس داماد كه رسيديم اقا بزرگ و خانم بزرگ
با لبخند و تحسين بهمون خيره بودن با لبخند سمتشون
رفتيم.
خم شديم و دستشون بوسيديم خانم بزرگ برامون ارزوي
خوشبختي و عاقبت به خيري كرد و اقا بزرگ با چشمايي كه
توشون غرور موج ميزد بهمون تبريك گفت..
سپس وارد جايگاه شديم و روي صندلياي سفيد و باشكوهي
كه برامون در نظر گرفته شده بود نشستيم.
عجيب بود كه هنوز خبري از دنيا و دانيال و عسل نبود!با
نشستنمون دي جي اهنگ شادي گزاشت و بزن و بكوب شروع
شد.
دامون بالحن و ژست خاصي كه مخصوص خودش بود كنار
گوشم زمزمه كرد:
_چطوره ؟؟از مراسم راضي هستي!
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
بي توجه به لحنش نگاهي بهش كردم و با ذوق گفتم:
_اره همه چي عالي ه
به سمت راستم اشاره كرد و گفت:
_اونجارو ببين كي داره ميا د
به سمتي كه اشاره كرده بود نگاه كردم كه هيلا رو مرتب و
اراسته درحالي كه دستش تو دست دايه بود ديدم از ذوقم از
جام بلند شدم و بي توجه به بقيه دستامو از هم براي بقل
كردنش باز كردم
هيلا دستشو از دست دايه بيرون كشيد و مثل فشنگ به
سمتم دويد و تو كسري ازثانيه تو بقلم فرو رفت محكم بهخودم
فشارش دادم بعد از چند ثانيه از خودم جداش كردم گفتم:
_اينجارو ابجي كوچولوي من مثل فرشته ها شده..چقدر
خوشگل شدي ملوسكم
هيلا سرخوشانه خنديد و گفت:
_دايه موهامو درست كرده ولي ابجي تواز همه خوشگل تر
شدي يه عروس واقعي شدي، ..
بعد با اشاره به دامون گفت:
_عمو هم مثل داماداي جنتلمن شده

🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#راز

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/c/1215982903/54768

#قسمت_صدوچهل_و_پنجاهودو

مانت و و شلوار و شال مشکی رو هم از کمد بیرون آوردم و
باز باخودم گفتم :
" ممنونم نیما ی سگ اخلاق بابت ا ینکه گذاشتی اون روز
جیبت و خالی کنم و همچین لباسهایی بخرم " !
- خواهش میکنم عزیزم قابلتو نداشت !
تا صداش رو شنیدم وحشت زده و بهت زده چرخیدم به
عقب. پشت سرم ایستاده بود و خیره خیره داشت تماشام
میکرد .
رنگ از صورتم پرید وقتی به این فکر کردم که مبادا
حرفهام رو شن یده باشه. حوله اش هنوز تنش بود و این
یعنی احتمال داشت کلا ....
وای نه! خدا کنه فکرهام درست نباشن !
لبهام و رو هم فشردم و من من کنان پرسیدم :
- ت...تو...تو اینجا بودی!؟
سرش رو تکون داد و جواب داد :
- اهوووم! همینجا بودم !
لب گز یدم .
اخخخخ ! مرگ بگیرم من ایشالله که همیشه عادت دارم بلند
بلند فکرکنم. با یه تاخ یره کوچولو دوباره پرسیدم :
- میشه بپرسم از کی ا ینجا بودی!؟
ریلک س جواب داد :
- آره میشه بپرسی !
بازم با ترس پرسیدم :
- خب از کی اینجایی! ؟
یکم فکر کرد باخودش و بعد با سرانگشتاش به حالت
تفکرانه سرش رو خاروند و جواب داد :
- از همون موقعه ای که لخت از حموم د وید ی و اومدی
اینجا! صحنه ی قشنگی بود! خصوصا وق تی ..
مکث کرد.دستاشو به حالت چنگ زدن بالا آورد و ادامه داد :
- خصوصا وق تی سین ه هات بالا و پای ین میشدن و باسنت
تکون میخورد! صحنه ی قشنگی بود! آره...قشنگ بود
این و گفت و انگشت شستش رو بالا آورد .
با ترس و خجالت به چشمهاش نگاه کردم و بعد لباسهای
ت وی دستمو جلو تنم گرفتم و گفتم :
- از کی پشت سرم ایستادی! ؟
بچه ها رمان رو به دوستاتون معرفی کنین
بازم یکم فکر کرد و جواب داد :
- از همون وقت ی که داشتی قر میداد ی !
آخ آخ آخ ! گند زده بودم درحد المیپک. لب پای ینیم رو تو
دهنم فرو بردم و انگار که بخوام خودم اینجوری رو تنبیه
بکنم ز یر دندونام فشارش دادم و بعد از یه مکث کوتاه باز
پرسیدم :
- میتون م بپرسم کجا بود ی که من ندیدمت ؟
دستهاش و بالا آورد و با نشون دادن فندک و پاکت
وینستونش جواب داد :
- رفته بودم اینار و از ت وی بالکن بیارم ...
او ل یه نگاه به بالکن انداختم و بعدهم دوباره پرسیدم :
- وقتی داشتم باخودم بلند بلند فکر م یکردم حرفهامو شنیدی؟!
بازم سرش رو تکون داد و گفت :
- منظورت همون وقتیه که میگفتی ن یمای ب ی شعور؟ اگه
اونه آره...شنیدم اون قسمت نیمای سگ اخلاق رو هم
گمونم شنیدم راستی نیما بجز سگ اخلاقی و بی شعوری
دیگه چه خصلتهایی داره؟ بگو تا در جریان باشه.(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)

#هوس 💦🔥
اون دختره هم به نظر ریزه
و لاغر می اومد.. ولی انگار اندام های
تو پر تر و شایدم ورزیده تری داشت نسبت به سنش
با چسبیدن لبای گرم و مرطوبی به لبام سر جام خشک شدم و
هرچی فکر و خیال تو سرم داشتم پر
کشید.. مات و مبهوت زل زدم به دختر هجده ساله ای که تو
بغلم بود و به خودش جرات بوسیدنم و
داده بود . چطور همچین چیزی ممکنه؟ من چقدر به این دختر
رو داده بودم که به خودش اجازه داد
تا اینجا پیش بره؟

ادامه داستان رو از کانال زیر دنبال کنید👇👇

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوچهل

تعجب کرد ولی لبخند کمرنگی روی لب هایش
نشست.
انگار هیچ چیز آن طور که باید، پیشنمی رفت.
چقدر تفاوت بود بین اولین آغوش شان در آن ویلا و
حالا...
دومین آغوش شان.
_ چیزی میخوای؟
با شنیدن صدای خش دار امیرکیا دستی به صورتش
کشید و لب گزید.
آنقدر محو تماشای او و غرق لذت آغوش اششده
بود که متوجه بیدار شدن اش نشده بود.
سعی کرد به روی خودش نیاورد و به جای دفاع،
حمله کند!
_ تو خواب داشتی خفه م میکردی!
آرام لبخند زد و با خونسردی جواب داد:
_ بیدار بودم!
چشم هایشگرد شدند.
بی حواسپرسید:
_ از اولش؟
کوتاه خندید و همانطور که یلدا را بیشاز قبل به
خودش می فشرد، جواب داد:
_ اگه منظورت بغله که آره... تو بیداری بغلت کردم!
از رک بودن امیر کیا ابرویی بالا انداخت و کمی
سرشرا کج کرد و چشم به قیافه ی مردانه ی او
دوخت.
با اینکه روز سختی را گذرانده بود، با اینکه زیادی
اذیت شده بود ولی وقتی به یلدا و خواب راحتش
کنار او فکر میکرد کمی آرام می شد.
_ خوبه که به حداقل بهشاعتراف میکنی!
امیرکیا لبخند مردانه کمرنگی زد و دستی به موهای
یلدا کشید.
سپسبه گونه های سرخ شده اش نگاهی انداخت.
_ فکر کنم داشتم تو خواب ازت تشکر میکردم که
هستی، که اینطوری آرومم کردی یلدا...
یلدا لبشرا گاز گرفت و به جای لجبازی دستشرا
درهم قفل کرد.
هنوز یادش نرفته بود که امیرکیا کل دیروز لب به
چیزی نزده بود و این اذیتشمی کرد.
_ از دیروز هیچی غذا نخوردیم برم غذا درست کنم
؟ فکر کنم دوتامونم از گشنگی بمیریم اینطوری!
امیرکیا آهی کشید و سرشرا تکان داد.
یلدا بلافاصله از اتاق بیرون رفت او همانطور روی
تخت دراز کشید.
دوباره همان فکرهای لعنتی به مغزش چسبیده
بودند و رهایش نمی کردند.
با یادآوری آخرین تصویرِتار از امیرکسری و کاری که
پدرشکرده بود پوزخندی زد و از جایشبلند شد.
ای کاش می توانست نامردی کند و لااقل نگرانش
نباشد ولی حتی این هم نمی شد!
آبی به دست و صورتشزد و از اتاق بیرون آمد.
با دیدن یلدا که مشغول آشپزی بود سری تکان داد و
در سکوت نشست.
_ چای میخوری؟

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl