روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
9.02K photos
895 videos
9 files
1.72K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدونوزده

- ببین پسرجان! بذار رك و پوست کنده بهت بگم دردهاي مزمن اگه حاد بشن خیلی خطرناکن. مشکل برادر تو هم از این
دسته ست. از بین بیماران گوارشی کمتر از ده درصدشون انقدر اوضاعشون وخیم میشه. خونریزي برادرت خیلی وسیعه. دستگاه
گوارش طویل ترین ارگان بدنه. اگه قرار باشه از همه قسمت هاش خون بیرون بزنه یعنی فاجعه. من با این سابقه کاري، تا
الان فقط سه مورد این جوري دیدم که یکیش برادر شماست. متاسفانه از قرار این مشکل از بچگی وجود داشته و کنترل نشده.
در نتیجه کار به اینجا کشیده.
حس می کردم پیشانی ام خیس شده. دستم را رویش کشیدم، اما خشک خشک بود.
- وقتی ده ساله بود عراقیا با قنداق تفنگ زدن تو شکمش. چند بار، محکم! از همون موقع شروع شد.
دکتر با افسوس سر تکان داد و گفت:
- البته این مشکل بیشتر عصبیه اما شروعش می تونه از همون ضربه ها و آسیب هاي ناشی از اون باشه. به هر حال در اثر
اون ضربه ها یه زخم هایی ایجاد شده که به دلیل فشارهاي عصبی بعدش ترمیم نشده و به خاطر عدم درمان کار به اینجا
رسیده.
"چقدر کور بودم در تمام این سال ها. چقدر کور بودم."
همراهان گرامی فایل کامل رمان در لینک زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- خب الان باید چی کار کرد؟ راهی هست؟
دکتر دستانش را به سینه زد و تکیه داد.
- واقعیتش قبلا همچین بیمارانی رو جراحی می کردیم، اما از بس ریسک جراحیش بالا بود که این شیوه درمانی توي ایران و
البته دنیا منسوخ شد. فقط یه کشور هست که با اطمینان بالا این طور مریضایی رو که به دارو جواب نمی دن عمل می کنه.
اونم امریکاست. یه بیمارستان توي دالاس می شناسم که این عمل رو انجام میده. من خودم اونجا درس خوندم و می تونم
معرفیتون کنم. البته اگه به عنوان مجروح جنگی معرفی بشه بیشتر بهش رسیدگی می کنن. می تونی ببریش؟
لبه صندلی نشستم و با اطمینان گفتم:
- شما فقط اون نامه رو بنویسین.
از اتاق دکتر بیرون آمدم. موبایلم را در آوردم تا کد معروف " 001 " را بگیرم که شاداب را دیدم. دنبال هر دکتر و پرستاري که
بیرون می آمدند، می دوید و حال دیاکو را می پرسید. آشفتگی اش دست کمی از من نداشت. در عجب بودم از I.C.U از
دیاکو که به خاطر این دختر، روي این همه شیفتگی و شیدایی چشم می پوشید و خودش را از نعمت داشتن این گنجینه
محروم می کرد.
موبایلم را توي جیبم گذاشتم و نزدیکش شدم. صورتش خیس خیس بود و دستانش می لرزید. آرام گفتم:
- شاداب بیا بشین.
رنگ لب هایش به سفیدي می زد. قرار از مردمک هایش رفته بود. دلم برایش سوخت. بازویش را گرفتم و تا نیمکت
کشاندمش و مجبورش کردم بنشیند. با التماس نگاهم کرد و گفت:
- چیزي شده، درسته؟ اتفاقی افتاده که به من نمی گین؟ چرا هیچ کس جوابم رو نمی ده؟
براي این که کمی آرامش کنم گفتم:
- یادم باشه به محض این که دستم خالی شد یه سد واسه این اشکاي تو بسازم.
باز مثل بچه ها از آستینم آویزان شد و نگاه پر آبش را به صورتم دوخت.
- تو رو خدا آقا دانیار! بهم بگین. آقاي حاتمی حالش خوبه؟ خوب میشه؟
چطور بود که من "آقا دانیار" بودم و دیاکو "آقاي حاتمی"؟
- آره. خوب میشه. الانم خوبه.
- به هوش بود؟ باهاش حرف زدین؟ می ذارن ببینمش؟
آستینم را از دستش نجات دادم و گفتم:
- به هوش بود. حرف هم زدیم. فردا منتقلش می کنن به بخش. اون وقت می تونی ببینیش.
اشک هایش شدت یافت، اما نفسش کشیدنش آرام تر شد. جالب بود که حرف هایم را بدون حتی یک سوال اضافه یا ذره اي
تردید باور می کرد.

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_صدونوزده

ای خدا این چه وضعه خواستگاری کردنه اخه ؟
مریم خانوم :
-بهرام ؟ کودوم بهرام ؟
آب دهنم رو قورت دادم .
-بهرام راد پسر برادرتون .
درشت شدن چشمای مریم خانوم بهترین واکنشش بود ...
-بهرام با تو چیکار داره چی گفت ؟
خدایا میشه من همین الان سکته کنم ؟
-خوب چیزه ... ایشون با من صحبت کردن مثل اینکه از حرفای شما منو شناخته بود که دوست
صمیمی غزالم.
لبخند مریم خانوم پر رنگ شد :
-ازت خواستگاری کرده ؟
هااااااااااااااااااااااااااان؟؟؟؟؟ همین مونده بهرام از من خواستگاری کنه ... این چی فکر کرده ؟
-نه مریم جون موضوع من نیستم .
لبخندش جمع شد :
-پس چی ؟
-راستشو بخواین ایشون غزاله رو ... غزاله رو ...
به چشمای مبهوت مریم خانوم نگاه کردم یا خدا .
-غزاله رو ؟؟؟
-غزاله رو ... خواس ... خواستگاری کرده .
میتونم قسم بخورم نصف عمرم رفت تا این جمله رو بگم .
مریم خانوم هیچ واکنشی نداشت ... هیچی .
-ببینین مریم جون ...
نداشت حرفم تموم شه :
-میدونی که نمیشه بهش بگو که نمیشه .
صدای جدی بود ... خیلی جدی ... خدایا میشه خودت نظر کنی ؟
-مریم جون من همه چیزو بهش توضیح دادم .
-تو چی کار کردی ؟
صدای بلندش بند دلم رو پاره کرد ...
-من مجبور شدم بهش بگم چی شده که تمومش کنه ، یه هفته هم فکر کرد پیش دکتر
روانشناس غزاله رفته حرف
زده ، من بهش گفتم که شاید نتونه ... شاید خسته شه ... شاید .
بغض لعنتی الان نباید باشی میفهمی ؟ نباید ...
-قبول نکرد ، میگه خسته نمیشه . کم نمیاره .
-غزاله میدونه ؟
فایل کامل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
سرم رو تکون دادم . خدایا ...
-جوابش ؟
-خوب اونم اولش قبول نمیکرد یعنی ... میترسید و نگرانی های شما رو داشت .ولی الان مشکلی
نداره چون ...
اقا بهرام پسری بدی نیست .
-من الان باید چی بگم ؟ عاطفه جان خودت میدونی اسون نیست .
صداش بلند شد :
-این چه وضعشه ؟ من چجوری اعتماد کنم ؟
گوشت کف دستم رو تقریبا کندم که اشکام نیاد ...
-نظر تو چیه ؟
نظر منو میخواست ؟ به خدا من فقط 08 سالمه ...
-خوبه .
فقط تونستم همینو بگم .
-من با پدرش صحبت میکنم بهت میگم .
متعجب به مریم خانوم که اونم بغض داشت نگاه کردم .
-چیه خوب نمیتونم جواب بدم .
به صورت طلبکارانه ی مریم خانوم نگاه کردم درکش میکردم حتی اگر منو میزد هم میفهمیدمش
ولی اخه من ...
از جام بلند شدم .
-فقط چیزی به روی غزاله نیارین نمیدونه که من اومدم اینجا . به اینده ی غزاله فکر کنین این که
این دختر خیلی
تنهاست و احتیاج داره به یه پشت که بهش تکیه کنه .
مریم خانوم نگاهم نمیکرد...
قطره اشکم رو قبل از این که مریم خانوم ببینه پاک کردم و از خونه بیرون اومدم . نفس های
عمیقم چیزی رو حل
نمیکرد ... نگرانی های مادرانه اش رو درک میکردم ولی منم گناهی نداشتم ... داشتم ؟؟
هوای ازاد هم از بغضم کم نمیکرد .
-عاطفه ...
صدای غزاله از پشت سرم میومد ، صداش نگران بود ... نباید نگران باشه ، من بمیرم خوب میشه
؟

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_صدونوزده

دايه هيلا رو خيلي قبل تر به اتاقي كه مال خودش بود برده
بود و خوابونده بود ازش خيلي ممنون بودم حداقل توي
شلوغيا هواسش به هيلا بود...
با راهنماياي يكي از خدمه به اتاقي كه برام در نظر گرفته
بودن رفتم ولي در كمال تعجب وقتي وارد اتاق شدم ديدم
تخت يك نفره ايي وسط اتاق هست!پس دامون چي...!
روي تخت بلاتكليف نشسته بودم كه خانم بزرگ وارد اتاق شد
لبخندي بهم زد و گفت:
_دخترم راحت باش !...چيزي احتياج داشتي به خدمه بگو
برات ميارن..
بعد دستاشو توي هم قلاب كرد انگار كه ذهنمو خونده باشه
گفت:
_راستي اتاق تو و دامون تا مراسم عروسيتون از هم جدا بايد
باشه اقا بزرگ دستور دادن..
چشمي گفتم كه با شب بخيري از اتاق خارج شد از خدا
خواسته به سمت چمدونم رفتم و بعد از عوض كردن لباسام
و شستن ارايشم لامپ خاموش كردم و زير پتو خزيدم از فرط
خستگي خيلي زود خوابم برد....
نميدونم چقدر خوابيده بودم كه با خوردن هرم نفساي داغ
كسي وحشت زده چشمامو باز كردم كه چشماي مست و خمار
دامون توي دوسانتي صورتم ديدم كه گفت:
_مثل اينكه بدون من خيلي راحتي!؟
پيج اينستا گرام منو فالو كنين اونج ا براتون داستان ها ي
كوتاه و واقعي ميزار م
از ديدن ناگهانيش توي اتاقم اونم بالاي سرم حسابي جا
خوردم اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
_چي...چيشده چرا اومدي اينجا!؟
ابروهاش رفت بالا و گفت:
_مگه زن من نيستي؟! وقتشه از شوهرت تمكين كني...
نگاهمو توي صورتش چرخوندم و گفتم:
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_ولي اقا بزرگ گفتن تا زمان مراسم عروسي بايد جدا بخوابي م
_هه فكر كردي اين تصميم اقاجون ميتونه جلوي منو بگيره!
خم شد و سرشو توي گودي گردنم فرو كرد نفس عميقي
كشيد و زير گوشم زمزمه كرد:
_وقت تمكينه...
اب دهنمو قورت دادم كه كاملا اومد روم و شروع به در اوردن
لباسام كرد!تيشرتمو در اورد و بعدش دستاشو زيرم فرستاد و
قفل سوتينمم باز كرد دستمو روي دستش گزاشتم گفتم:
_نكن ممكنه يكي بياد!
دستمو پس زد و سوتينمو كامل جدا كرد و پايين تخت
انداخت خم شد و ليسي به سينم زد گفت:
_در قفل كردم كسي نمياد... در ضمن تو زنمي كار خلافي
نميكنم!
و بعد از زدن اين حرف دوباره افتاد ب جون سينه هام انقدر
محكم مك ميزد و گاز ميگرفت كه صداي نالم بلند شد دستمو
دور گردنش حلقه كردم لبمو گزيدم وگفتم:
_اه يواش تر داره دردم مياد ...
گاز ريز به نوك سينه ي باد كردم زد گفت:
_هنوز كه درد واقعيو نچشيدي دردت اومد! ؟
خودشو پايين تر كشيد و شلوار و شورتمو باهم از پام در اورد
پاهامو تا اخرين حد باز كرد و با انگشت از بالا تا پايين چاك
بهشتم دست كشيد...
_باز كه خيسي...!
از حرفشم خجالت كشيدم..هوووف نميدونم چرا تابهم دست
ميزد سريع خيس ميكردم!...از تخت پايين رفت دستش سمت
شلوارش رفت و از پاش درش اورد
اب دهنمو قورت دادم عضو مردونه ي راست شدش افتاد
بيرون نگاهي به التش كردم رگ هاي روي التش متورم شده
بودن و زده بودن بيرون...

🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدونوزده

در هر صورت برای جلوگیری از هر پیش آمدی، نگاه
از چشم های زیبایش برداشت و گفت:
_ پیاده شو.
گفت و خودش جلوتر از یلدا، شتابان از ماشین
پیاده شد تا شاید خنکای هوای اول صبح...
عطش ای که یکباره سر و کله اشپیدا شده بود را
فروبنشاند.
هنوز پای شان را داخل نگذاشته بودند که صدا
تقریباً بلند و عصبی تاجیک، سوت آغاز بحث امروز
را زد.
_ می خوام واو به واو ماجرا رو بدونم امیر کیا! بی
کم و کاست .
کوتاه لبخند زد و نزدیک گوشیلدا به آرامی زمزمه
کرد:
_ این د نیم آف گاد!)بسمللهالرحمن الرحیم (لتس
گو!)بزن بریم (
در حالی که خنده اشگرفته بود، مانند امیر کیا
زمزمه کرد:
_ هیس! نباید بخندیم الان!
به سمت یلدا چرخید و خیره نگاهشکرد.
سپسهمانطور که در ورودی را برایش نگه داشته
بود، با جدیت جواب داد:
_ باید یلدا! باید بخندیم ...از امروز دیگه فقط
می خندیم!
رمان انتهای صفحه مخصوص متاهل هاس 🙈
صدای خشمگین تاجیک، ارتباط میان چشم هایشان
را قطع کرد.
_ استخاره میکنی امیر کیا؟
در سکوت اشاره کرد ابتدا یلدا داخل برود.
سپسهمانطور که خودشهم داخل می شد، با
خونسردی گفت:
_ مایلی اول از کجا بدونی باباجان؟ اصلا از چی
میخوای بدونی وقتی نقشسیاه داستان، قهرمانت
پدر من...
جلوی پدرشایستاد.
برای اولین بار بود که می دید زانوهایش می لرزد.
که انگار دیگر آن صلابت همیشگی را ندارد.
با ظاهری که سعی داشت محکم نگه اشدارد، در
چشم هایش خیره شد و گفت:
_ می خوام همه چی و بدونم امیر کیا .پسمقدمه
نچین برام.
نگاهی به یلدا انداخت.
بلاتکلیف ایستاده بود.
از یلدا شروع می کرد بهتر نبود؟
بی گناه ترین آدم این قصه...

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl