🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوسیویک
به نظر می آمد از آن چیزي که در تصوراتش بود خیلی افتضاح تر بودم، چون چندین دقیقه با چشم هاي ثابت، مات و بی
حرف نگاهم کرد و تا خود بیمارستان هیچ کلمه دیگري بر زبان نیاورد.
دیاکو:
این روزها بیشتر از همیشه خواب می دیدم. روحم زودتر و راحت تر جسمم را رها می کرد و از تن بیمارم فاصله می گرفت.
فاصله می گرفت و می رفت به دوردست ها. به طبیعت زیباي کردستان، به دامنه سرسبز کوه هایش و به ساحل خرم رودها و چشمه هاي پربارش. خواب هایم از جنگ نبود، از آتش و خون و بمب و تجاوز نبود، از خانه سوخته و فروریخته نبود. سراسر رنگ بود. سبز، آبی، صورتی، همرنگ پیراهن هاي بلند و شاد مادرم. همرنگ نگاه هاي مردانه و پر غرور پدرم.
در خواب هایم دانیار هنوز بچه بود. سالم و شاداب، شیطان و زبل! سکوت تنها خوابش را در بر می گرفت نه کل زندگی اش را.
روي سه چرخه کوچک قرمزش می نشست و تند تند رکاب می زد و از ته دل می خندید. مادر قربان صدقه پسر زیبا رو و
شیرینش می رفت و پدر با یک لبخند غلیظ، تمام احساسش را نشان می داد. دایان هم بود. با آن صورت گل انداخته و
خندانش و دست هاي کوچکی که بر هم می کوفتشان و صداها قشنگی که تولید می کرد.
خواب هاي این روزهایم سراسر خوشبختی بود. سیاهی و تیرگی معنا نداشت. وحشت جایی نداشت. می ماندم. فرار نمی کردم.
فایل کامل رمان در لینک زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
می خندیدم. گریه نمی کردم. تکیه می کردم. دیوار نمی شدم.
اما ... اما بیداري هایم زیبا نبودند. درد داشتند. نگرانی داشتند. غم داشتند. درد جسمم در برابر درد تنها ماندن دانیار هیچ بود.
حاضر بودم تمام مصائب زندگی ام را یک بار دیگر تحمل کنم اما برادرم را این طور درهم شکسته و خراب و تنها نبینم. حاضر
بودم یک بار دیگر از چهارسالگی تا این سنش را مرور کنم، اما دوباره در چهره اش همان بی تفاوتی و خونسردي را ببینم، نه این نگرانی و فشار را. دلم حتی از روزهاي جنگ هم کباب تر بود. وقتی می دیدم همان خواب دو سه ساعته هم از چشمانش فراري شده. وقتی می دیدم چشمانش از همیشه بی نورتر و سیاه تر شده. وقتی می دیدم تمام شب پشت پنجره می ایستد و به تاریکی شب خیره می ماند، آتش می گرفتم. روحم اسیر شده بود. از یک طرف آرامش خواب هایم را می خواست و از طرف دیگر زنجیر به جان دانیار بود.
دلم براي شاداب هم هلاك بود. براي اشک هایی که به زعم خودش دور از چشم من می ریخت. براي عشقی که دیوانه وار
اما با همان حجب و حیا و غرور قشنگ خودش نثارم می کرد. دلم می سوخت براي حال بدي که داشت. ترسی که در چشمش دو دو می زد و صدایی که لرزان و ملتمس دعا می خواند. دوست داشتم می توانستم در آغوشش بگیرم و کمی آرامش کنم.
حسم نه هوسی داشت و نه غریزه اي. تنها محبت بود و نگرانی براي این همه آشفتگی و اضطراب. دلم می خواست می
توانستم سر کوچکش را روي سینه ام بگذرام و بگویم "ببین، هنوز قلبم می زند. انقدر خودت را عذاب نده. این طور با خودت
بد نکن." اما نمی شد. می دانستم او هم به این آرامش در آغوش من نیاز دارد، اما با این کار تا آخر عمرش را می سوزاندم.
دیگر نمی توانست فراموش کند و بگذرد. تا ابد تلخی عشق من در خاطرش حک می شد و نجات پیدا نمی کرد. نزدیک شدن به من سمی بود که می توانست تا روز آخر زندگی اش را مسموم کند و بسوزاند و من مرد این کار و یا بهتر بگویم نامرد این کار نبودم.
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوسیویک
به نظر می آمد از آن چیزي که در تصوراتش بود خیلی افتضاح تر بودم، چون چندین دقیقه با چشم هاي ثابت، مات و بی
حرف نگاهم کرد و تا خود بیمارستان هیچ کلمه دیگري بر زبان نیاورد.
دیاکو:
این روزها بیشتر از همیشه خواب می دیدم. روحم زودتر و راحت تر جسمم را رها می کرد و از تن بیمارم فاصله می گرفت.
فاصله می گرفت و می رفت به دوردست ها. به طبیعت زیباي کردستان، به دامنه سرسبز کوه هایش و به ساحل خرم رودها و چشمه هاي پربارش. خواب هایم از جنگ نبود، از آتش و خون و بمب و تجاوز نبود، از خانه سوخته و فروریخته نبود. سراسر رنگ بود. سبز، آبی، صورتی، همرنگ پیراهن هاي بلند و شاد مادرم. همرنگ نگاه هاي مردانه و پر غرور پدرم.
در خواب هایم دانیار هنوز بچه بود. سالم و شاداب، شیطان و زبل! سکوت تنها خوابش را در بر می گرفت نه کل زندگی اش را.
روي سه چرخه کوچک قرمزش می نشست و تند تند رکاب می زد و از ته دل می خندید. مادر قربان صدقه پسر زیبا رو و
شیرینش می رفت و پدر با یک لبخند غلیظ، تمام احساسش را نشان می داد. دایان هم بود. با آن صورت گل انداخته و
خندانش و دست هاي کوچکی که بر هم می کوفتشان و صداها قشنگی که تولید می کرد.
خواب هاي این روزهایم سراسر خوشبختی بود. سیاهی و تیرگی معنا نداشت. وحشت جایی نداشت. می ماندم. فرار نمی کردم.
فایل کامل رمان در لینک زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
می خندیدم. گریه نمی کردم. تکیه می کردم. دیوار نمی شدم.
اما ... اما بیداري هایم زیبا نبودند. درد داشتند. نگرانی داشتند. غم داشتند. درد جسمم در برابر درد تنها ماندن دانیار هیچ بود.
حاضر بودم تمام مصائب زندگی ام را یک بار دیگر تحمل کنم اما برادرم را این طور درهم شکسته و خراب و تنها نبینم. حاضر
بودم یک بار دیگر از چهارسالگی تا این سنش را مرور کنم، اما دوباره در چهره اش همان بی تفاوتی و خونسردي را ببینم، نه این نگرانی و فشار را. دلم حتی از روزهاي جنگ هم کباب تر بود. وقتی می دیدم همان خواب دو سه ساعته هم از چشمانش فراري شده. وقتی می دیدم چشمانش از همیشه بی نورتر و سیاه تر شده. وقتی می دیدم تمام شب پشت پنجره می ایستد و به تاریکی شب خیره می ماند، آتش می گرفتم. روحم اسیر شده بود. از یک طرف آرامش خواب هایم را می خواست و از طرف دیگر زنجیر به جان دانیار بود.
دلم براي شاداب هم هلاك بود. براي اشک هایی که به زعم خودش دور از چشم من می ریخت. براي عشقی که دیوانه وار
اما با همان حجب و حیا و غرور قشنگ خودش نثارم می کرد. دلم می سوخت براي حال بدي که داشت. ترسی که در چشمش دو دو می زد و صدایی که لرزان و ملتمس دعا می خواند. دوست داشتم می توانستم در آغوشش بگیرم و کمی آرامش کنم.
حسم نه هوسی داشت و نه غریزه اي. تنها محبت بود و نگرانی براي این همه آشفتگی و اضطراب. دلم می خواست می
توانستم سر کوچکش را روي سینه ام بگذرام و بگویم "ببین، هنوز قلبم می زند. انقدر خودت را عذاب نده. این طور با خودت
بد نکن." اما نمی شد. می دانستم او هم به این آرامش در آغوش من نیاز دارد، اما با این کار تا آخر عمرش را می سوزاندم.
دیگر نمی توانست فراموش کند و بگذرد. تا ابد تلخی عشق من در خاطرش حک می شد و نجات پیدا نمی کرد. نزدیک شدن به من سمی بود که می توانست تا روز آخر زندگی اش را مسموم کند و بسوزاند و من مرد این کار و یا بهتر بگویم نامرد این کار نبودم.
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#جسم_سرد
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_صدوسیویک
با دیدنش فکرا از ذهنم پرید ، حس هام بهم برگشت انگار نه انگار که قفل کرده بودم ، کت شلوار
قهوه ای رنگ با
پیراهن کرم و کراوت باریک قهوه ای همیشه کروات باریک میبست ... گل رز آبی ... گلی که
عاشقش بودم .
سیاه چاله ها همه حواسم رو گرفتن . لب زدنش رو فهمیدم :
-خوبی ؟
خوب بودم ؟ نه ... عالی بودم چه جوری گفتم برو ؟؟ چه جوری ؟ صدای آرومش رو شنیدم :
-راستش یه گلدون کوچیک کاکتوس بود خیلی ازش خوشم اومد خواستم بگیرم مامان نذاشت .
خندم از ته دلم بود . مسخره ...
بابا :
-اگه دوست دارین بیاین بشینین .
خاک تو سرم ... بهرام رفت نشست ولی من باید چایی میریختم و خدا رحم کنه با این لرزش
دستام ...
نمیفهمیدم چی میگن مهم هم نبود ... نفس عمیقی کشیدم و سینی رو برداشتم دسته های سینی
رو فشار دادم تا لرزش
دستام آروم شه تقریبا هم موفق بودم .... بسم الله دوم رو گفتم و سمت دایی رفتم .
چاییش رو برداشت و فقط نگاهم کرد . زن دایی چاییش رو برداشت و تعریف کرد و بهرام ...
بدون این که نگام کنه
چاییش رو برداشت و تشکر آرومی کرد ازش ممنون بودم اگر نگاهم میکرد قطعا همه ی چایی ها
میریخت ...
بابا با بغض چاییش رو برداشت و مامان با نگرانی ...
کنار بابا نشستم ، راحت تر بود ... به حرفای اولیه هیچ توجهی نداشتم وحواسم پیش آخر مراسم و
بود و عاطفه ...
صدای بهرام رو شنیدم نمیدونم تو رویا یا واقعیت نگاهش کردم ، همه با لبخند نگاهم میکردن
چشونه ؟
دایی :
-دختر ما سه ساعته داریم صدات میکنیم فقط به بهرام جواب میدی ؟
سوتیه بعدی ... سرم رو پایین اند اختم :
-ببخشید حواسم نبود .
❌فایل کامل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
بابا :
-پاشو بابا ، پاشو با آقا بهرام حرفاتون رو بزنین .
نگران به بابا نگاه کردم و نگاهش تا ته ته دلم رو راحت کرد . از جام بلند شدم و به سمت اتاق
رفتم .
منتظر شدم که بره تو ولی ...
-برو دیگه.
لبخندی زد :
-اول شما بفرمایین .
خجالت زده رفتم تو پشت سرم اومد و در رو بست و دل من بود که ریخت ...
روی تخت نشست و با فاصله کنارش نشستم .
بهرام :
-گلتو دوست داشتی یا برم همون کاکتوس رو بگیرم ؟
لبخندم رو نتونستم نگه دارم :
-نخیر گلم خوب بود مرسی .
-خوب ما الان باید درباره ی چی با هم حرف بزنیم ؟
-نمیدونم.
-چیزی شده ؟
به سیاه چاله ها که مشکوک نگاهم میکردن خیره شدم . آخر هم نفسم رو میگرفتن .
-عاطفه گوشیش رو جواب نمیده .
اخم هاش تو هم رفت .
-داشتم میومدم دیدمش یه مقدار حالش خوب نبود شاید استراحت میکنه .
حالش خوب نبود ؟ اون قول داده بود باشه ...
سکوت بود و سکوت ... یه چیزی ته دلم بود یه چیزی که نگرانش بودم ...
-میشه یه چیزی بگم ؟
سرش رو تکون داد .
-ما ... ماا ...
صدای خنده ی بهرام بلند بود .متعجب نگاهش کردم به چی میخنده ؟؟
-اونجوری نگام نکن یاد عاطفه افتادم .
-عاطفه ؟ چی شده مگه ؟
-اگه اینجا بود بهت میگفت لکنت داری .
خندیدم عاطفه همیشه جواب ها رو تو آستینش داشت .
-ما باید عقد کنیم ؟
مردم تا گفتم ...
-خوب آره دیگه .
-خوب چیزه ... بعدش چی ؟
من روشن شدن تکلیفم رو میخواستم این که مطمئن بودم بدون بهرام نمیشه حتی اگر دستش رو
هم نگیرم ...
-بعدش ؟ بعدش چی ؟
چشمام رو بستم پرویی بود اگه میگفتم ؟
-بعدش میری ؟
صداش جدی بود :
-نه .
عاشق صداش شدم که مهربون نبود .
-نمیری ؟
-نه قرار بیام پیش شماها بمونم و خونم رو اجاره بدم تا خوب شی .
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_صدوسیویک
با دیدنش فکرا از ذهنم پرید ، حس هام بهم برگشت انگار نه انگار که قفل کرده بودم ، کت شلوار
قهوه ای رنگ با
پیراهن کرم و کراوت باریک قهوه ای همیشه کروات باریک میبست ... گل رز آبی ... گلی که
عاشقش بودم .
سیاه چاله ها همه حواسم رو گرفتن . لب زدنش رو فهمیدم :
-خوبی ؟
خوب بودم ؟ نه ... عالی بودم چه جوری گفتم برو ؟؟ چه جوری ؟ صدای آرومش رو شنیدم :
-راستش یه گلدون کوچیک کاکتوس بود خیلی ازش خوشم اومد خواستم بگیرم مامان نذاشت .
خندم از ته دلم بود . مسخره ...
بابا :
-اگه دوست دارین بیاین بشینین .
خاک تو سرم ... بهرام رفت نشست ولی من باید چایی میریختم و خدا رحم کنه با این لرزش
دستام ...
نمیفهمیدم چی میگن مهم هم نبود ... نفس عمیقی کشیدم و سینی رو برداشتم دسته های سینی
رو فشار دادم تا لرزش
دستام آروم شه تقریبا هم موفق بودم .... بسم الله دوم رو گفتم و سمت دایی رفتم .
چاییش رو برداشت و فقط نگاهم کرد . زن دایی چاییش رو برداشت و تعریف کرد و بهرام ...
بدون این که نگام کنه
چاییش رو برداشت و تشکر آرومی کرد ازش ممنون بودم اگر نگاهم میکرد قطعا همه ی چایی ها
میریخت ...
بابا با بغض چاییش رو برداشت و مامان با نگرانی ...
کنار بابا نشستم ، راحت تر بود ... به حرفای اولیه هیچ توجهی نداشتم وحواسم پیش آخر مراسم و
بود و عاطفه ...
صدای بهرام رو شنیدم نمیدونم تو رویا یا واقعیت نگاهش کردم ، همه با لبخند نگاهم میکردن
چشونه ؟
دایی :
-دختر ما سه ساعته داریم صدات میکنیم فقط به بهرام جواب میدی ؟
سوتیه بعدی ... سرم رو پایین اند اختم :
-ببخشید حواسم نبود .
❌فایل کامل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
بابا :
-پاشو بابا ، پاشو با آقا بهرام حرفاتون رو بزنین .
نگران به بابا نگاه کردم و نگاهش تا ته ته دلم رو راحت کرد . از جام بلند شدم و به سمت اتاق
رفتم .
منتظر شدم که بره تو ولی ...
-برو دیگه.
لبخندی زد :
-اول شما بفرمایین .
خجالت زده رفتم تو پشت سرم اومد و در رو بست و دل من بود که ریخت ...
روی تخت نشست و با فاصله کنارش نشستم .
بهرام :
-گلتو دوست داشتی یا برم همون کاکتوس رو بگیرم ؟
لبخندم رو نتونستم نگه دارم :
-نخیر گلم خوب بود مرسی .
-خوب ما الان باید درباره ی چی با هم حرف بزنیم ؟
-نمیدونم.
-چیزی شده ؟
به سیاه چاله ها که مشکوک نگاهم میکردن خیره شدم . آخر هم نفسم رو میگرفتن .
-عاطفه گوشیش رو جواب نمیده .
اخم هاش تو هم رفت .
-داشتم میومدم دیدمش یه مقدار حالش خوب نبود شاید استراحت میکنه .
حالش خوب نبود ؟ اون قول داده بود باشه ...
سکوت بود و سکوت ... یه چیزی ته دلم بود یه چیزی که نگرانش بودم ...
-میشه یه چیزی بگم ؟
سرش رو تکون داد .
-ما ... ماا ...
صدای خنده ی بهرام بلند بود .متعجب نگاهش کردم به چی میخنده ؟؟
-اونجوری نگام نکن یاد عاطفه افتادم .
-عاطفه ؟ چی شده مگه ؟
-اگه اینجا بود بهت میگفت لکنت داری .
خندیدم عاطفه همیشه جواب ها رو تو آستینش داشت .
-ما باید عقد کنیم ؟
مردم تا گفتم ...
-خوب آره دیگه .
-خوب چیزه ... بعدش چی ؟
من روشن شدن تکلیفم رو میخواستم این که مطمئن بودم بدون بهرام نمیشه حتی اگر دستش رو
هم نگیرم ...
-بعدش ؟ بعدش چی ؟
چشمام رو بستم پرویی بود اگه میگفتم ؟
-بعدش میری ؟
صداش جدی بود :
-نه .
عاشق صداش شدم که مهربون نبود .
-نمیری ؟
-نه قرار بیام پیش شماها بمونم و خونم رو اجاره بدم تا خوب شی .
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_صدوسیویک
با برخورد دستش به خيسي بين پام لعنتي به خودم فرستادم
كه با كوچكترين حركت از جانبش خيس ميشدم وا ميدادم!
لباشو يه جايي گوشه ي لبم گزاشت و بعد بوسه ي كوتاهي
گفت:
_چه زود برام خيس ميكني! من عاشق همين خيس كردناتم
جوجه
بعد گاز كوچكي از لبم گرفت انگشتو اروم هل داد داخلم لبمو
گزيدم و چشمامو بستم،ناخوداگاه پاهام از هم باز كردم تا
راحت تر بتونه كارشو كنه!
اونم از خدا خواسته به دستش سرعت داد و با دست ديگش
سينمو توي دستش گرفت و لباشو روي لبام گزاشت..
باهاش همراه شدم شروع به بوسيدنش كردم نميتونستم
دربرابرش خودمو كنترل كنم با كوچكترين حركتش رامش
ميشدم و خودمو دراختيارش قرار ميدادم..
از حركت دستش داخل بهشتم و لباي داغش روي لبام حالم
حسابي خراب شده بود خمارِ خمارش بودم و دوست داشتم
لخت زيرش درد بكشم!
تو ي اوج لذت از حركت دستش داخلم بودم كه دستشو بيرون
كشيد و منو توي خماري گزاشت!
دستاشو دوطرف لباس خواب گشادم گزاشت و به سمت بالا
داد دستامو بالا گرفتم كه از تنم بيرون كشيدش سينه هاي
هلويم كه نوكشون حسابي سيخ شده بود بيرون افتادن
لباسمو كف اتاق انداخت و سرشو بين سينه هام فرو كرد و
نفس عميقي كشيد شروع به بوسيدن و خوردن سينه هام
كرد ..
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
انگار امشب فقط اومده كه منو بي قرار و ديونه ي خودش كن ه!
بعد چند دقيقه سرشو بلند كرد و دست از كار كشيد و بهم
نگاهي كرد.بهشتم بدجوري نبض ميزد شديدا بهش نياز
داشتم تا منو به اون نقطه ي اوج لذت برسونه!...
ولي در كمال تعجب و بي رحمي ازم لبه تخت بلند شد بي
خيال دستاشو توي جيبش فرو كرد. به سمتم خم شد و لب
زد:
_خوب من ديگه ميرم اتاقم
و بي خيال به سمت در حركت كرد با چشماي از حدقه بيرون
زده بهش چشم دوختمٌ با ناباوري گفتم:
_داري ميري!؟
شونه ايي بالا انداخت و با بدجنسي گفت:
_اره ممكنه كسي بفهمه من اينجام و به اقا جون بگه!
دندونامو از حرص روي هم فشار دادم داشت كارمو تلافي
ميكرد!حالا كه انقدر بي قرارم كرده بود داشت بي خيال مي
رفت!
🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_صدوسیویک
با برخورد دستش به خيسي بين پام لعنتي به خودم فرستادم
كه با كوچكترين حركت از جانبش خيس ميشدم وا ميدادم!
لباشو يه جايي گوشه ي لبم گزاشت و بعد بوسه ي كوتاهي
گفت:
_چه زود برام خيس ميكني! من عاشق همين خيس كردناتم
جوجه
بعد گاز كوچكي از لبم گرفت انگشتو اروم هل داد داخلم لبمو
گزيدم و چشمامو بستم،ناخوداگاه پاهام از هم باز كردم تا
راحت تر بتونه كارشو كنه!
اونم از خدا خواسته به دستش سرعت داد و با دست ديگش
سينمو توي دستش گرفت و لباشو روي لبام گزاشت..
باهاش همراه شدم شروع به بوسيدنش كردم نميتونستم
دربرابرش خودمو كنترل كنم با كوچكترين حركتش رامش
ميشدم و خودمو دراختيارش قرار ميدادم..
از حركت دستش داخل بهشتم و لباي داغش روي لبام حالم
حسابي خراب شده بود خمارِ خمارش بودم و دوست داشتم
لخت زيرش درد بكشم!
تو ي اوج لذت از حركت دستش داخلم بودم كه دستشو بيرون
كشيد و منو توي خماري گزاشت!
دستاشو دوطرف لباس خواب گشادم گزاشت و به سمت بالا
داد دستامو بالا گرفتم كه از تنم بيرون كشيدش سينه هاي
هلويم كه نوكشون حسابي سيخ شده بود بيرون افتادن
لباسمو كف اتاق انداخت و سرشو بين سينه هام فرو كرد و
نفس عميقي كشيد شروع به بوسيدن و خوردن سينه هام
كرد ..
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
انگار امشب فقط اومده كه منو بي قرار و ديونه ي خودش كن ه!
بعد چند دقيقه سرشو بلند كرد و دست از كار كشيد و بهم
نگاهي كرد.بهشتم بدجوري نبض ميزد شديدا بهش نياز
داشتم تا منو به اون نقطه ي اوج لذت برسونه!...
ولي در كمال تعجب و بي رحمي ازم لبه تخت بلند شد بي
خيال دستاشو توي جيبش فرو كرد. به سمتم خم شد و لب
زد:
_خوب من ديگه ميرم اتاقم
و بي خيال به سمت در حركت كرد با چشماي از حدقه بيرون
زده بهش چشم دوختمٌ با ناباوري گفتم:
_داري ميري!؟
شونه ايي بالا انداخت و با بدجنسي گفت:
_اره ممكنه كسي بفهمه من اينجام و به اقا جون بگه!
دندونامو از حرص روي هم فشار دادم داشت كارمو تلافي
ميكرد!حالا كه انقدر بي قرارم كرده بود داشت بي خيال مي
رفت!
🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوسیویک
با اخم به نام کیمیا نگاه کرد و بی حوصله غرید:
_ اینم وقت گیر اورده!
خواست رد تماسدهد که یلدا دست روی دستش
گذاشت و اجازه نداد.
نگاهشکرد و آرام گفت:
_ نمیخوام حتی صداشو بشنوم یلدا .بهمم میریزه ...
باعث میشه حالم از خودم بهم بخوره .
نمیخوام بهم بریزم...
کیمیا را می شناخت...بی شک الکی تماس نگرفته
بود.
می ترسید موضوع مهمی پیشآمده باشد.
_ میدونم ...تصمیم باخودته ولی به نظر من
جوابشو بده ...این که بدونی چرا زنگ زده خیلی
بهتره تا اینکه تموم روز به این فکر کنی که چرا زنگ
زده! شاید اصلا از امیر کسری خبری داشته باشه و
کمکمون کنه .
با یادآوری امیر کسری، سری تکان داد و بلافاصله
تماسرا وصل کرد و روی بلندگو گذاشت.
سپس جدی و سرد گفت:
_ چیکار داری؟
صدای هیاهوی باد و شلوغی خیابان باعث می شد
صدای کیمیا به سختی شنیده شود.
هرچند انگار جانی در بدن نداشت.
_ سلام امیر کیا...
نگاهی به یلدا انداخت.
طبیعی بود که دلش بخواهد ادامه مکالمه را در ح
الی که سر یلدا را در آغوشگرفته ادامه دهد؟
یا باز هرمون های مردانه اش حال خوبی نداشتند؟
بدون آن که نگاه از چهره زیبا و مینیاتوری یلدا
بردارد، جواب داد:
_ واسه سلام علیک اگه زنگ زدی قطع کن.
به سرعت جواب داد:
_ نه نه! یعنی ...باید ببینمت! هرچی زودتر بهتر...
بعد از هفت روز بلند خندید.
اما این بار با تمسخر!
تمسخر برای خوش خیالی کیمیا!
❌اگر همسرت فانتزی دوست داره داستان انتهای صفحه رو بخون عالیه 😍
خشمگین و بی حوصله، بدون آن که نگاهی به یلدا
بیاندازد از روی تخت بلند شد و تقریبا فریاد زد:
_ چی فکر کردی تو؟ که همون خر سابقم؟
که بگی میخوام ببینمت و منم له له بزنم برای
دیدنت؟ نه خانوم...
اون امیر کیا مرد! الان حتی شنیدن صداتم حالمو بد
میکنه چه برسه بخوام ریخت کثیفت و ببینم.
کیمیا که انگار توقع این حجم از تنفر را نداشت.
صدایش با بغضهمراه شد.
_ حقمه ...میدونم ...بیشتر از این حقمه ...
بی حوصله حرفشرا قطع کرد.
_ آره حقته! خیلی بیشتر از این حرفا حقته!
❌ به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند ❌
عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...
من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...
❌ برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوسیویک
با اخم به نام کیمیا نگاه کرد و بی حوصله غرید:
_ اینم وقت گیر اورده!
خواست رد تماسدهد که یلدا دست روی دستش
گذاشت و اجازه نداد.
نگاهشکرد و آرام گفت:
_ نمیخوام حتی صداشو بشنوم یلدا .بهمم میریزه ...
باعث میشه حالم از خودم بهم بخوره .
نمیخوام بهم بریزم...
کیمیا را می شناخت...بی شک الکی تماس نگرفته
بود.
می ترسید موضوع مهمی پیشآمده باشد.
_ میدونم ...تصمیم باخودته ولی به نظر من
جوابشو بده ...این که بدونی چرا زنگ زده خیلی
بهتره تا اینکه تموم روز به این فکر کنی که چرا زنگ
زده! شاید اصلا از امیر کسری خبری داشته باشه و
کمکمون کنه .
با یادآوری امیر کسری، سری تکان داد و بلافاصله
تماسرا وصل کرد و روی بلندگو گذاشت.
سپس جدی و سرد گفت:
_ چیکار داری؟
صدای هیاهوی باد و شلوغی خیابان باعث می شد
صدای کیمیا به سختی شنیده شود.
هرچند انگار جانی در بدن نداشت.
_ سلام امیر کیا...
نگاهی به یلدا انداخت.
طبیعی بود که دلش بخواهد ادامه مکالمه را در ح
الی که سر یلدا را در آغوشگرفته ادامه دهد؟
یا باز هرمون های مردانه اش حال خوبی نداشتند؟
بدون آن که نگاه از چهره زیبا و مینیاتوری یلدا
بردارد، جواب داد:
_ واسه سلام علیک اگه زنگ زدی قطع کن.
به سرعت جواب داد:
_ نه نه! یعنی ...باید ببینمت! هرچی زودتر بهتر...
بعد از هفت روز بلند خندید.
اما این بار با تمسخر!
تمسخر برای خوش خیالی کیمیا!
❌اگر همسرت فانتزی دوست داره داستان انتهای صفحه رو بخون عالیه 😍
خشمگین و بی حوصله، بدون آن که نگاهی به یلدا
بیاندازد از روی تخت بلند شد و تقریبا فریاد زد:
_ چی فکر کردی تو؟ که همون خر سابقم؟
که بگی میخوام ببینمت و منم له له بزنم برای
دیدنت؟ نه خانوم...
اون امیر کیا مرد! الان حتی شنیدن صداتم حالمو بد
میکنه چه برسه بخوام ریخت کثیفت و ببینم.
کیمیا که انگار توقع این حجم از تنفر را نداشت.
صدایش با بغضهمراه شد.
_ حقمه ...میدونم ...بیشتر از این حقمه ...
بی حوصله حرفشرا قطع کرد.
_ آره حقته! خیلی بیشتر از این حرفا حقته!
❌ به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند ❌
عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...
من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...
❌ برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl