روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
9.02K photos
895 videos
9 files
1.72K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوسیوهشت

در آغوش هم حل شده بودند. گم شده بودند. یکی شده بودند. غصه خودم را فراموش کردم. دلم از بی کسی و وابستگی این
دو برادر مچاله شده بود. اشک می ریختم. هم براي دیاکوي خودم، هم براي دیاکوي دانیار و هم براي دانیارِ دیاکو. صداي زن
براي بار چندم در سالن پیچید و آخرین اخطار را به مسافرین فرانکفورت اعلام کرد. دست دایی بالا آمد و روي شانه دیاکو
نشست. دیاکو عقب نکشید، اما دانیار چرا. چشمان هر دو برق می زد. از اشکی که به خاطر غرور مردانه شان فرو نمی ریخت.
دانیار دستش را روي پیشانی اش گذاشت و با صدایی گرفته و خسته گفت:
- برو دیگه. داره دیر میشه.
اما دیاکو نرفت.
- ایستادن بده واست. مگه نشنیدي دکتر می گفت باید با تخت بیاریمت. حالا که نذاشتی، حداقل رعایت کن. برو.
دست دایی این بار بازوي دیاکو را گرفت.
- بریم پسرم، دیره.
قامتش هر لحظه خم تر می شد. معلوم بود که درد فشار می آورد.
- شاداب؟
هنوز نگاهش به دانیار بود. بریده و بی نفس تر از آنی بودم که جواب بدهم.
- شاداب!
کاش این الف لعنتی در اسم من نبود.
- بله؟
بالاخره چشمانش را از دانیار گرفت و به من داد.
- باز که تو داري گریه می کنی.
براي این که حرفی زده باشم گفتم:
پکیج رمان های #ممنوعه در کانال زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- امیدوارم برین و با سلامتی برگردین.
لبخند زد. کاش نمی زد. کاش مثل برادرش اخمو بود. آن وقت این قدر دوست داشتنی نمی شد، این قدر خواستنی نمی شد.
این قدر فراموش نشدنی نمی شد.
- مراقب خودت خیلی باش. گاهی با من تماس بگیر. خوشحال میشم خبر موفقیتات رو بشنوم.
نگفت دلم تنگ می شود. نگفت دوست دارم صدایت را بشنوم. نگفت.
- یه قولی هم به من دادي که باید بهش عمل کنی. یادت نره.
یادم بود. باید با کسی به غیر از او خوشبخت می شدم.
اشکم شدت گرفت. کاش این دم رفتن این طور بی رحم نبود. به زور گفتم:
- باشه.
لبخندش جان گرفت.
- تو هم حواست به این دختر کوچولوي ما باشه دانیار. هواشو داشته باش. خیلی زحمتمونو کشیده. بدهکارشیم.
نه این که نگرانم باشد، نه این که از نگرانی مرا به برادرش بسپرد، احساس دین می کرد. بدهکار بود، همین.
- تو نگران هیچی نباش. برین دیگه تا جا نموندین.
یک بار دیگر هر دو نفر دانیار را در آغوش گرفتند. دیاکو دستش را روي شانه من گذاشت و دوستانه آن را فشرد و رفت. در
حالی که تا آخرین لحظه تمام احساسش، تمام حواسش درگیر دانیار بود.
از پشت نگاهش کردم. به قدم هایی که آهسته و با کمک دایی اش بر می داشت و دستی که روي معده اش جا خوش کرده
بود. آن قدر نگاهش کردم تا از سالن ترانزیت گذشت و در میان جمعیت گم شد. صداي دانیار را شنیدم.
- اگه حالت خوب نیست بیا اینجا بشین.
حالم خوش نبود، اما ایستادم و به احترام مرگ رویاهایم یک دقیقه سکوت کردم.
چقدر دانیار برایم قابل درك شده بود.
تازه می فهمیدم چطور یک اتفاق می تواند ریشه هر چه احساس است بسوزاند و چطور می شود که بخش عاطفه مغز از کار
می افتد و دیگر نفس نمی کشد. گاهی با یک حادثه تلخ، حس می کنی که محال است دیگر از جا بلند شوي. محال است
دیگر قلبت بتپد. براي کسی دیگر بتپد. محال است چشمت دیگري را این قدر زیبا ببیند. قشنگی ها همه ته می کشند. رنگ
ها تمام می شوند و تو می مانی و دنیایی که اگر سیاه نباشد حتما خاکستریست.
- می خواي تا موقع برگشتنش به این شیشه زل بزنی؟
پلک زدم. اشکی نریخت.
- خوب میشه؟ مگه نه؟
- نمی دونم. فقط می دونم اینجا موندن ما چیزي رو تغییر نمی ده. بریم دیگه.(رمان هات زیر تازه شروع شده عالیه 😍)

#اندوه🔞

گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_صدوسیوهشت

بهرام سرخ شده بود و غزاله کبود . مطمئنا از خنده بود .
بهرام :
-عاطی من عاشق لحظه ی عصبانیتتم .
بعدشم ترکید از خنده غزاله که روی میز ولو شده بود :
-وای خیلی باحال غرغر میکنی عاطفه جات خالی فروشنده جفت کرده بود .
خودم هم خندیدم :
-خوب حالا گرفتین یا نه ؟
حلقه ها رو نشونم دادن خیلی قشنگ بودن ساده و شیک برای غزاله روش نگین کار شده بود و
بهرام همون مدل بدون
نگین .
-خوب پاشو مثل یه مرد برو یه چیزی سفارش بده بخوریم که دارم تلف میشم .
بهرام که هنوز میخندید به زور جلوی خودش رو گرفت و رفت که سفارش بده .
غزاله :
-عاطفه ...
صدای ترسیده بود .سرم رو تکون دادم که یعنی چیه
-میگم چیزه سر عقد بهرام باید حلقه دستم کنه ؟
-خوب آره دیگه اون ...
تازه متوجه منظورش شدم ، خدا لعنتتون کنه ...
-غزاله روز عقدت باید یه ذره باهاش راه بیای میدونم سخته ولی فقط همون روزه باشه ؟
سرش رو تکون داد .زجری که میکشید کم نبود .
-به نظرت هالک چی سفارش داده ؟
لبخند زد :
-جلوی خودش بهش بگو هالک .
-آره خوب بعدش بیاد منو خفه کنه .
-بگو دیگه .
-باشه مطمئن باش انقدر لقب بهش میدم خسته شی .
بهرام رو دیدم که به سمتمون میاد برای اونم سخت بود ...خدایا خودت روز عقدو به خیر بگذرون .
بهرام :
-جوج چطوره ؟
-خوبه سلام میرسونه .
غزاله ریز خندید و بهرام چپ چپ نگام کرد .
-اییییییییش هالک .
خنده ی غزاله بیشتر شد و چشمای بهرم درشت :
-من هالکم .
دست به سینه نشستم .
-آره تو آیینه به خودت نگاه کردی ؟
پشت چشمی نازک کرد که از بهرام خییییلی بعید بود :
-اینا همش عضلست .
-نه عزیزم همش باده کافیه یه سوزن بزنم تا مریخ بری .
بهرام خواست جواب بده که غزاله با صدای بلند خندید :
-آفرین عاطی .
لب های بهرام جمع شد و فهمیدم به زور داره خودش رو نگه میداره که نخنده :
-نگا کن تو رو خدا خیر سرمون داریم زن میگیریم زنام زنای قدیم .
غزاله با خنده :
-همینه که هست .
از گشنگی نفهمیدم جوجم رو چه طوری خوردم همه رو درسته قورت دادم فقط اون دوتام دست
کمی از من نداشتن .
-هااااااااااااااااای داشتم میمردم .
غزاله :
-الان میدونی چی حال میده ؟
بهرام :
-یه خواب تووووپ.
-آفرین بریچ الله پاشید بریم .

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_صدوسیوهشت

با تعجب نگاهش کردیم .عاطفه سرش رو چرخوند و نمیدونم چی دید که چشماش گرد شد .
عاطفه :
-خوب دیگه اگه کاری ندارین من برم .
مهرادی خندید :
-امروز عالی بود دیگه ببینم آخر هفته چیکار میکنینا .
سه تایی خدافظی کردیم و از مطب بیرون اومدیم .
بهرام رو به عاطفه :
-میخوام برم جایی و کار دارم و ممنون مزاحم نمیشم و اینا نداریم بشین بریم .
عاطفه تک خنده ای کرد و سوارشد .
عاطفه :
-بچه ها من یه سوالی دارم البته ببخشینا .
سوالی نگاش کردم .
-میگم چیزه خدایی نکرده تو اتاق کار بدی که نکردین .
جاااااااااااان ؟؟؟؟
بهرام :
-چرا خیلی کار بدی کردیم چطور ؟
چشمای عاطفه درشت شد .
-چون مهرادی داشت از دوربین نگاتون میکرد .
بهرام سرفه کرد و من چشام درشت شد .
عاطفه :
-حالا چیکار کردین ؟ مهرادی چه حالی کرده ها .
آروم تو سرش زدم :
-خفه شو مگه همه مثل توان ؟ ما کاری نکردیم وا .
بهرام خندید :
-دروغ میگه دست تو دماغش کرد خیلی کار بدی بود .
عاطفه از خنده رو صندلی عقب دراز کشید . با حرص اومدم مشتی به بازوش بزنم که دستم خشک
شد لعنتی ...
با کیفم تو سرش زدم اینجوری بهتره :
-چرا دروغ میگی ؟ اصلا خیلی امروز بی شخصیت و بی تربیت شدی .
عاطفه :
-اوهووووووووووع همین امروز فقط ؟
لبخند زدم این گند و دیگه به بهرام زده بود .
بهرام :
-دستت درد نکنه عاطفه خانوم .
عاطفه :
-دیگه کاری بود که از دستم بر میومد .
خندیدم از ته دل ... واقعا کیف میکردم وقتی بهرام و عاطفه سر به سر هم میذاشتن و با هم خوب
بودن نگرانیم از این بود که عاطفه با بهرام کنار نیاد یا بر عکس اون وقت من قطعا دق میکردم ... چون عاطفه خودش
رو کنار میکشید.
از تصور هم حالم بد میشد ... از خدام بود همیشه تو سر کله هم بزنن ولی از هیچ کودوم دور نشم
...
عاطفه :
-حالا ما این همه علاف شدیم نمیخوای یه چیزی بگیری ما بخوریم .
بهرام :
-تو چقدر میخوری ؟
عاطفه :
-خجالت بکش خسیس .
معلوم بود که طرفداریه عاطفه رو میکردم :
-راست میگه دیگه برو بستنی بگیر بخوریم ، هوا سرده مزه میده بدو .
عاطفه از آیینه براش ابرو بالا انداخت با یه لبخند پهن ، نتونستم احساساتم رو کنترل کنم با خنده
به عقب خم شدم و
لپش رو بوسیدم .
-خیلی با مزه شدی عاطی .
عاطفه :
-میدونم ولی این دلیل نمیشه از من سواستفاده کنی میدونی چند نفر در حسرت این ماچا هستن ؟
صدای اییییییییییییییش بلند بهرام هر دومون رو به خنده انداخت .
*******
عاطفه :
خوب من یه اتاقی براتون درست میکنم خودتون تو کفش بمونین .
غزاله :
-آخه چه جوری ؟
به بهرام که کلافه شده بود از این بحث نگاه کردم .
-میتونی به یکی بگی کمد و تخت و لب تاب و بقیه وسایل ضروریت رو بیاره اینجا .
سرش رو تکون داد و بلند شد .
-ظروریااااا .
بهرام :
-چشششششششششششم.
خندم گرفت رو اعصابش بودیم . منتظر شدم تا تماسش تموم شه .بهرام قرار بود اینجا زندگی
کنه و باید اتاقشون رو
درست میکردیم به علاوه این که غزاله میترسید ...
بهرام :
-تا نیم ساعت دیگه امیرعلی با وسایل میاد .
سرم رو تکون دادم ، تو ذهنم طرحی که ریخته بودم رو دوره کردم باید یه اتاق شیک درست کرد
اتاق غزاله بزرگ
بود و میشد یه کاریش کرد .
صدای زنگ در اومد بهرام رفت تا درو باز کنه ، شالم رو از پشت گره زدم و مانتوم رو دراوردم یه
تنیک تنم بود
خوب بود دیگه باید گارکری باشیم .

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_صدوسیوهشت

ازش تشكر كردم كه گفت:
_سيما هستم عزيزم امروز بايد حسابي سرحال باشي تا يه
فيلم توپ براتون درست كني م.
بعد ادامه داد:
_خوب يه سري كارا هست كه بايد بهت بگم اقاي داماد پايين
منتظرته دسته گلتو بگير و اروم اروم از پله ها بيا پايين وقتي
رسيدي سر جات وايستا و سرتو پايين بگير و به دست گلت
نگاه كن
سيما همين جور يكريز حرف ميزد و تاكيد ميكرد همه كارارو
درست انجام بدم نفسمو بيرون دادم و گفتم:
_اميدوارم گند نزنم
بهم دلگرمي داد و گفت:
_نه عزيزم تو عالي هستي،چيزي خاصي نيست ميتوني
بعد دوربينشو دستش گرفت گفت:
_خوب اماده حركت كن
و شروع كرد به فيلم برداري كرد همون جور كه گفته بود اروم
اروم شروع به پايين رفتن از پله ها كردم نگاه كلي به سالن
انداختم خلوت بود و فقط فيلم بردار مردي دوربين به دست
وسط سالن بود
دامون درحالي كه يه دستش تو جيبش بود پشت بهم
ايستاده بود همون موقع رسيدم پايين پله ها و طبق گفته ي
سيما سرمو پايين انداختم و به دسته گلم خيره شدم.
بعد از چند ثانيه صداي نزديك شدن قدماي دامون شنيدم
كه باعث بالا رفتن ضربان قلبم شد.
نفس عميقي كشيدم كه رايحه ي عطر تلخ و خوش بويي كه
زده بودو با تمام وجود احساس كردم!
چقدر خوش بو بود!دوست داشتم ساعتها بشينم و از بوي
خوشش لذت ببرم .با متوقف شدن صداي پاش كفشاي واكس
زدشو توي يك قديمم ديدم
با نشستن دستش زير چونم كه سرمو به سمت بالا هدايت
ميكرد اروم اروم سرمو بالا اوردم و بهش خيره شدم...
بدون اينكه پلك برهم بزنه و دستشو برداره خيره ي چشمام
شد،بالا پايين شدن تند تند سيبل گلوش نشون از هيجان
بالايي كه داشت ميداد!يا من اشتباه ميكردم !؟
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
با صداي سيما به خودمون اومديم كه با خنده گفت:
_كجايين؟؟اقاي داماد بايد بعدش پيشوني عروس خانمو
ميبوسيدي يادت رفت
دامون به خودش اومد و دستشو انداخت و گفت:
_خوب از اول بريم؟
سيما رو به مرد وسط سالن كرد گفت:
_سامان جان از كجا بريم ؟
_همون تيكه ي اخر دستتو بزار زير چونشو بعد پيشونيشو
ببوس اقاي داماد
دامون سري تكان داد و كاري كه گفته بودن انجام داد با قرار
گرفتن لباي داغش روي پيشونيم چشمام خود به خود بسته
شد و غرق شدم توي اون بوسه ي كوتاه خالي از شهوت!
با جدا شدن لباش چشمامو باز كردم كه سيما گفت:
_خوب تموم بريم براي عكاسي
دامون كنارم قرار گرفت دستمو توي دستش گرفتو اروم كنار
گوشم زمزمه كرد:
_خيلي خوشگل شد ي..

🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوسیوهشت

کمی در جایش جا به جا شد و با استرسی که
نمی دانست از کجا در وجودش نشسته بود گفت:
_ برای این هفته رو اگه زحمتی نباشه میخواستم
چک کنی چون زمانشو کامل مطمئن نیستم.
داریوش با صبوری صفحه را روشن کرد و امیرکیا با
گفتن اسم و فامیلی امیرکسری منتظر به پشت تکیه
داد و در فکر رفت که چند دقیقه بعد داریوش با
اطمینان گفت:
_ هیچ پروازی با این اسم و مشخصات اصلا وجود
نداشته مطمئنی درسته؟ نگران شدم مرد.
لعنتی ای زیرلب زمزمه کرد و درحالی که فکرش همه
جا پراکنده شده بود برای داریوشزمزمه کرد.
_ مثل اینکه اوضاع خیلی بدتره داریوش جان
مرسی از کمکت جبران میکنم برات، بعدا می بینمت
بهت میگم موضوع چیه فعلا.
گفت و تماسرا قطع کرد .
حتی نمی دانست باید برای کدام گرفتاری اشغصه
بخورد. برای بی اعتبار بودنشپیشپدرش؟ یا
نگران باشد که برادرشگند زده و موقع فرار بلایی
به سرش نیامده باشد؟
خصوصا الان که دیگر مطمئن بود از راه قانونی نمی
رفت .
تقه ای به در خورد و یلدا داخل آمد.
نمی توانست تحمل کند امیرکیا بیشتر از این خودش
را در دنیایی از فکر و خیال غرق کند و خودشرا
تخریب کند.
_ چای دم کردم خیلی خوش رنگ شده میخوای یه
فیلم خوبم بذارم ببینیم؟ خیلی وقتم هست ندیدیم
منم حوصلم سر رفته.
امیرکیا نگاهی به یلدا انداخت و دست هایشرا با
تواضع برای او باز کرد و اشاره کرد جلو برود.
_ بیا پیشم یلدا، فقط نیاز دارم که تنها نباشم.
یلدا با نگرانی ای که در وجودش بود خجالت را کنار
گذاشت بدون مکث خودشرا در آغوشامیرکیا
انداخت.
مهم نبود آینده چه می شد.
مهم نبود که نمی دانست تکلیف زندگی به ظاهر
مشترک شان چه می شود.
مهم خوب شدن حال امیر کیا بود...همین.
_ انقدر تو خودت بودی که اصلا نمیتونستم نزدیکت
بشم .
با صدای آرامی در گوششاین جمله را زمزمه کرد و
امیرکیا برای لحن مظلوم او لبخندی زد.
_ شرایط بدجوری داره بهم فشار میاره این
وضعیت اصلا برام عادلانه نیست!
یلدا به سرعت سرشرا تکان داد. می دانست مگر
می شد نداند؟
_ میخوام یکم از این حال در بیای میشه؟یه کار
سرگرم کننده بکن مثل فیلم دیدن، قهوه خوردن...
موهای نرم مشکی رنگشرا نوازشکرد و ناخواسته
بوسه ای روی پیشانی اش نشاند.
چه خوب که یلدا بود...
یلدایی که حضورشرا نمی خواست، شده بود
غمخوارش...
همانطور که غرق احساسات یلدا بود، پرسید:
_ حال هیچ کدوم و ندارم یلدا، میخوام بدون فکر
بخوابم.... میتونم سرم و روی پاهات بذارم؟
ناراحت نمیشی؟
یلدا از آغوششبیرون آمد و با همان نگاه مشتاق
روی تخت نشست و به او اشاره کرد.
امیر کیا سرشرا روی پاهای ظریفشگذاشت و
انگشت های کشیده ی یلدا میان موهایشکشیده شد.
احساسگرمایی که با لمس موهایشدر وجودش
پیچیده بود به قدری خوب بود که حتی به یک آن
تلنگری در وجودش نشست، انگار که همه چیز
فراموشششد.

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl