🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوبیستویک
کیفم را روي میز گذاشتم و به دستگاهی که قلب دیاکو را مانیتور می کرد نگاه کردم. کاش سر در می آوردم. کاش زبان این
خطوط کج و معوج را می فهمیدم. کاش به من از حال اسطوره ام می گفتند. اسطوره اي که روح بزرگش اسیر یک جسم بیمار
شده بود و همراه با خودش جان مرا هم قطره قطره به یغما می برد.
آه کشیدم و روي صندلی نشستم. آرزو کردم که اي کاش به جاي عمران پزشکی خوانده بودم و یا پرستاري تا حداقل می
توانستم کمی در تسکین دردهایش کمک کنم، اما الان چه از دستم بر می آمد؟ نشستن و خیره شدن به ساعتی که کند میگذشت. نشستن و زل زدن به دیوارهاي اتاقی که از زندان هم دلگیرتر بودند. نشستن و زل زدن به پیشانی شکسته اي که حتی مجوز لمسش را هم نداشتم.
سرش که چرخید من از جا پریدم. چشمان بی فروغش تمام اتاق را جستجو کردند تا به من رسیدند. باز سر خودم داد زدم
"گریه نه شاداب، گریه نه."
- شاداب؟ تویی؟ اینجا چی کار می کنی؟
تا حالا کسی توانسته بغضش را کنترل کند؟ هرگز شده کسی بتواند اختیار اشک هایش را در دست بگیرد؟
گیرم اشکم را در پستوي چشمانم مخفی کنم، لرزش چانه ام را کجا ببرم؟
- حالتون چطوره؟
لبخند زد. این مرد در بدترین شرایط هم لبخند می زد.
- خوبم، خیلی خوب!
دستش را، دست سیاه و زخمی اش را بلند کرد.
- بیا اینجا، بیا نزدیک تر.
گیرم که اشک نریزم، گیرم که آن قدر فکم را فشار دهم که لرزش چانه ام دیده نشود، با این قدم هاي تند و بی اختیار چه
کنم؟
- فکر می کردم با من قهر کردي.
گیرم زانوانم را مجبور کنم به توقف، به ایستادن، به میخ شدن روي زمین، با این قلبی که دیوانه وار می کوبد و صدایش به
عرش خدا هم می رسد چه کنم؟
فایل کامل رمان برای دریافت در لینک زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- فکر کردم دلت رو شکستم. فکر کردم دلخوري.
گیرم قلبم را هم خفه کردم، توي دهانش زدم و نگذاشتم نطق بزند، مشتش کردم و از ضربان انداختمش، با این نفسی که
براي این مرد می رود و دیگر بالا نمی آید چه کنم؟
- بیا شاداب. بیا اینجا.
اشتباه است؟ حماقت است؟ دیوانگیست؟ هر چه هست باشد، من این مرد را دوست دارم. مرا نمی خواهد، نخواهد! من او را می
خواهم. مگر دوست داشتن منطق می پذیرد؟ مگر با دل می توان از زبان عقل گفت؟ اگر می شد یکی سنگ بر تیشه نمی زد و
یکی سر به بیابان نمی نهاد.
- همش نگران بودم که دیگه نتونم ببینمت.
خدا را شکر! بالاخره در یک چیز مشترك شدیم. این همان نگرانی شب ها و روزهاي من است.
- من یه عذرخواهی بهت بدهکارم. نسنجیده حرف زدم، می دونم. دلت رو شکستم، می دونم. اما ناخواسته بود، به جون دانیار!
همچین قصدي نداشتم.
جلو رفتم. چسبیده به تختش ایستادم. چشم دوختم به بازویش. نتوانستم در چشمانش نگاه کنم.
- حالا بگو با من قهري؟
سرم را به چپ و راست تکان دادم، یعنی نه!
- دلخور نیستی؟
سرم را تکان دادم، یعنی نه!
- منو بخشیدي؟
دیگر نشد. نتوانستم. اشکم از اختیارم خارج شد. سرم را بالا و پایین کردم، یعنی آره!
- خب پس چرا نگام نمی کنی؟
انگار کوه دماوند را با آن عظمت و سنگینی روي گردنم گذاشته بودند. منقبض نمی شدند این ماهیچه هاي لعنتی!
- شاداب؟ ببینمت. گریه می کنی؟
به زور سرم را بلند کردم و صورت خسته اش را از نظر گذراندم. دلم می خواست بگویم "چرا دوستم نداري؟ چرا به من فرصت
عاشقی کردن نمی دهی؟ چرا این همه احساس را باور نمی کنی؟" دلم گفت، اما زبانم فرمان مغز را اجرا کرد.
- خیلی خوشحالم که حالتون بهتره.
آهی کشید و گفت:
- مرسی. بازم اسباب زحمتت شدم. دانیار کجاست؟
❌#برادرشوهرم_و_من🔞
_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوبیستویک
کیفم را روي میز گذاشتم و به دستگاهی که قلب دیاکو را مانیتور می کرد نگاه کردم. کاش سر در می آوردم. کاش زبان این
خطوط کج و معوج را می فهمیدم. کاش به من از حال اسطوره ام می گفتند. اسطوره اي که روح بزرگش اسیر یک جسم بیمار
شده بود و همراه با خودش جان مرا هم قطره قطره به یغما می برد.
آه کشیدم و روي صندلی نشستم. آرزو کردم که اي کاش به جاي عمران پزشکی خوانده بودم و یا پرستاري تا حداقل می
توانستم کمی در تسکین دردهایش کمک کنم، اما الان چه از دستم بر می آمد؟ نشستن و خیره شدن به ساعتی که کند میگذشت. نشستن و زل زدن به دیوارهاي اتاقی که از زندان هم دلگیرتر بودند. نشستن و زل زدن به پیشانی شکسته اي که حتی مجوز لمسش را هم نداشتم.
سرش که چرخید من از جا پریدم. چشمان بی فروغش تمام اتاق را جستجو کردند تا به من رسیدند. باز سر خودم داد زدم
"گریه نه شاداب، گریه نه."
- شاداب؟ تویی؟ اینجا چی کار می کنی؟
تا حالا کسی توانسته بغضش را کنترل کند؟ هرگز شده کسی بتواند اختیار اشک هایش را در دست بگیرد؟
گیرم اشکم را در پستوي چشمانم مخفی کنم، لرزش چانه ام را کجا ببرم؟
- حالتون چطوره؟
لبخند زد. این مرد در بدترین شرایط هم لبخند می زد.
- خوبم، خیلی خوب!
دستش را، دست سیاه و زخمی اش را بلند کرد.
- بیا اینجا، بیا نزدیک تر.
گیرم که اشک نریزم، گیرم که آن قدر فکم را فشار دهم که لرزش چانه ام دیده نشود، با این قدم هاي تند و بی اختیار چه
کنم؟
- فکر می کردم با من قهر کردي.
گیرم زانوانم را مجبور کنم به توقف، به ایستادن، به میخ شدن روي زمین، با این قلبی که دیوانه وار می کوبد و صدایش به
عرش خدا هم می رسد چه کنم؟
فایل کامل رمان برای دریافت در لینک زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- فکر کردم دلت رو شکستم. فکر کردم دلخوري.
گیرم قلبم را هم خفه کردم، توي دهانش زدم و نگذاشتم نطق بزند، مشتش کردم و از ضربان انداختمش، با این نفسی که
براي این مرد می رود و دیگر بالا نمی آید چه کنم؟
- بیا شاداب. بیا اینجا.
اشتباه است؟ حماقت است؟ دیوانگیست؟ هر چه هست باشد، من این مرد را دوست دارم. مرا نمی خواهد، نخواهد! من او را می
خواهم. مگر دوست داشتن منطق می پذیرد؟ مگر با دل می توان از زبان عقل گفت؟ اگر می شد یکی سنگ بر تیشه نمی زد و
یکی سر به بیابان نمی نهاد.
- همش نگران بودم که دیگه نتونم ببینمت.
خدا را شکر! بالاخره در یک چیز مشترك شدیم. این همان نگرانی شب ها و روزهاي من است.
- من یه عذرخواهی بهت بدهکارم. نسنجیده حرف زدم، می دونم. دلت رو شکستم، می دونم. اما ناخواسته بود، به جون دانیار!
همچین قصدي نداشتم.
جلو رفتم. چسبیده به تختش ایستادم. چشم دوختم به بازویش. نتوانستم در چشمانش نگاه کنم.
- حالا بگو با من قهري؟
سرم را به چپ و راست تکان دادم، یعنی نه!
- دلخور نیستی؟
سرم را تکان دادم، یعنی نه!
- منو بخشیدي؟
دیگر نشد. نتوانستم. اشکم از اختیارم خارج شد. سرم را بالا و پایین کردم، یعنی آره!
- خب پس چرا نگام نمی کنی؟
انگار کوه دماوند را با آن عظمت و سنگینی روي گردنم گذاشته بودند. منقبض نمی شدند این ماهیچه هاي لعنتی!
- شاداب؟ ببینمت. گریه می کنی؟
به زور سرم را بلند کردم و صورت خسته اش را از نظر گذراندم. دلم می خواست بگویم "چرا دوستم نداري؟ چرا به من فرصت
عاشقی کردن نمی دهی؟ چرا این همه احساس را باور نمی کنی؟" دلم گفت، اما زبانم فرمان مغز را اجرا کرد.
- خیلی خوشحالم که حالتون بهتره.
آهی کشید و گفت:
- مرسی. بازم اسباب زحمتت شدم. دانیار کجاست؟
❌#برادرشوهرم_و_من🔞
_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#جسم_سرد
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_صدوبیستویک
مامان :
-خودم از دلش در میارم بگو جوابو چی بدم ؟
بابا :
-بگو خودم زنگ میزنم به بهرام باهاش حرف میزنم ببینم چه خبره .
دیگه حرفاشون مهم نبود . سر عاطفه داد زده ؟ عاطفه ی من ... خدایا خودت رحم کن ...
کتاب رو تو کیفم گذاشتم و بیرون رفتم ، خدا خدا میکردم رفتار عاطفه تغییر نکنه . دیدمش که به
دیوار تکیه داده .
رفتم سمتش :
-سلام .
نگام کرد لب هاش خندون بود و چشماش قرمز نخوابیده بود ؟
-سلام وزغ بدو دیره .
مثل همیشه ... خوب بود .
-چرا چشات انقدر قرمزه ؟
-دیشب بی خوابی زده بود به سرم نخوابیدم .
دستش رو گرفتم .گرم بود عاطفه تو اوج سرما گرم بود ....
-فک میکردم شاید بهرام بیاد دنبالت .
-نه بابا اون خودش باید بره مطب بعدشم هنوز هیچی نشده که بخواد بیاد دنبالم بعدشم که اون
دوبار رو مجبور بودیم .
-اوکی .
دیگه حرفی نزدیم ، امروز کم حرف بود .
سر کلاس نشستیم .تو فکر بودم که حس کردم دارم خفه میشم . باز این سعیده افتاد رو من :
-سلام عرووووس .
-مرض صداتو بیار پایین هنوز خبری نیست .
سعیده :
-حالا هر چی . عاطی کو ؟
به کنارم نگاه کردم نبود . کجا رفته ؟
-نمیدونم الان اینجا بود .
❌فایل کامل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
-بیا از حالا هوش و حواست رفته .
-سعیده لج منو در نیار یه چیزی میگما .
-خوب بگو .
-بذار میلاد بیااااااااااااااااااااد .
نیشگونی از بازوم گرفت :
-وحشی بیچاره اون بیچاره .
-حرف زدنت لای کتابم مونده .
-باز شما شروع کردین ؟
به عاطفه که صورتش خیس یود نگاه کردم .
-کجا بودی تو ؟
-توالت .
سعیده :
-تهنا تهنا ؟
عاطی :
-خدا قسمت کنه سه تایی بریم .
-کثافتا .
سعیده :
-واااااااااااای اونجا رو .
-کجا رو ؟
-این منگل اینجا چیکار میکنه ؟
عاطفه رفت کنار پنجره :
-وااااا این اینجا چیکار میکنه ؟
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_صدوبیستویک
مامان :
-خودم از دلش در میارم بگو جوابو چی بدم ؟
بابا :
-بگو خودم زنگ میزنم به بهرام باهاش حرف میزنم ببینم چه خبره .
دیگه حرفاشون مهم نبود . سر عاطفه داد زده ؟ عاطفه ی من ... خدایا خودت رحم کن ...
کتاب رو تو کیفم گذاشتم و بیرون رفتم ، خدا خدا میکردم رفتار عاطفه تغییر نکنه . دیدمش که به
دیوار تکیه داده .
رفتم سمتش :
-سلام .
نگام کرد لب هاش خندون بود و چشماش قرمز نخوابیده بود ؟
-سلام وزغ بدو دیره .
مثل همیشه ... خوب بود .
-چرا چشات انقدر قرمزه ؟
-دیشب بی خوابی زده بود به سرم نخوابیدم .
دستش رو گرفتم .گرم بود عاطفه تو اوج سرما گرم بود ....
-فک میکردم شاید بهرام بیاد دنبالت .
-نه بابا اون خودش باید بره مطب بعدشم هنوز هیچی نشده که بخواد بیاد دنبالم بعدشم که اون
دوبار رو مجبور بودیم .
-اوکی .
دیگه حرفی نزدیم ، امروز کم حرف بود .
سر کلاس نشستیم .تو فکر بودم که حس کردم دارم خفه میشم . باز این سعیده افتاد رو من :
-سلام عرووووس .
-مرض صداتو بیار پایین هنوز خبری نیست .
سعیده :
-حالا هر چی . عاطی کو ؟
به کنارم نگاه کردم نبود . کجا رفته ؟
-نمیدونم الان اینجا بود .
❌فایل کامل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
-بیا از حالا هوش و حواست رفته .
-سعیده لج منو در نیار یه چیزی میگما .
-خوب بگو .
-بذار میلاد بیااااااااااااااااااااد .
نیشگونی از بازوم گرفت :
-وحشی بیچاره اون بیچاره .
-حرف زدنت لای کتابم مونده .
-باز شما شروع کردین ؟
به عاطفه که صورتش خیس یود نگاه کردم .
-کجا بودی تو ؟
-توالت .
سعیده :
-تهنا تهنا ؟
عاطی :
-خدا قسمت کنه سه تایی بریم .
-کثافتا .
سعیده :
-واااااااااااای اونجا رو .
-کجا رو ؟
-این منگل اینجا چیکار میکنه ؟
عاطفه رفت کنار پنجره :
-وااااا این اینجا چیکار میکنه ؟
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_صدوبیستویک
سرمو به جلو پرت كرد كه نفس عميقي كشيدم با هر تلمبه
ايي كه ميزد اه ريزي از دهنم خارج ميشد..
با دوتا دستش لمبره هاي باسنمو چسبيده بود و هر از گاهي
سيلي بهشون ميزد و چيزي زير لب زمزمه ميكرد
خودشو ازم بيرون كشيد و انگشتشو دور سوراخ باسنم كشيد
و گفت:
_ميخوام امشب مزه ي اين سوراخ تنگتم دوباره بچش م
سرمو به عقب برگردوندم و ترس گفتم:
_ام..امشب نه دامون خواهش ميكنم.
انگشتشو داخل دهنش كرد و بعد خيس كردنش داخلم فروش
كرد كه...
پيج اينستا گرام منو فالو كنين اونج ا براتون داستان ها ي
كوتاه و واقعي ميزار م
با بدجنسي گفت:
_خيلي تنگه...بايد اول برات يكم گشادش كن م
با اين حرفش دوباره با ترس نگاهش كر دم و گفتم:
_چ..چجوري؟!
انگشت فاك و اشارشو بالا گرفت و گفت:
_با اينا...
از تصور اينكه اون دوتا انگشت كلفتش باهم بره داخلم رعشه
ايي به بدنم افتاد و گفتم:
_خواهش ميكنم..از عقب خيلي درد داره نميتونم دردشو
تحمل كن م
روم خم شد و نگاهي به سوراخ باسنم كرد و گفت:
_تو قبلا تحمل كردي پس بازم ميتوني..
دوباره انگشتشو واردم كرد چند لحظه ايي مكث كرد و بعد
اروم شروع به جلو عقب كردن انگشتش كرد.
وقتي انگشتش روان جلو عقب شد داخلم انگشت ديگشم
واردم كرد كه جيغ نسبتا بلندي كشيدم..
دستمو جلوي دهنم گزاشتم تا صدام بيرون نره و ابرو ريزي
نشه،از درد وحشتناكي كه داشتم اشك به چشمام حجوم
اورد..
چند دقيقه ايي مشغول ور رفتن با سوراخ باسنم بود كه بلاخره
راضي شد و گفت:
_خوب اماده شد..
دوباره روي پا ايستاد و اينبار كلاهك قارچي شكل مردونگي
كلفتشو با سوراخم تنظيم كرد و گفت:
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_هيلدا صدات در نيادا باز اقاجون بكشوني اينجا وگرنه بد
ميبيني
بغضمو قورت دادم و گفتم:
_ب...باشه
هنوز حرفم كامل تموم نشده بود كه خودشو واردم كرد درد
طاقت فرسايي تموم وجودمو فرا گرفت سرمو توي بالش فرو
كردم و محكم فشار دادم تا يه وقت صداي اه و نالم بيرون
نره...
بعد از چند ثانيه مكث كردن شروع به جلو عقب كردن خودش
كرد با هر بار فرو رفتن و بيرون اومدن ال تش ناله ي منم بيشتر
ميشد.
بعد از حدود پنج دقيقه تلمبه زدم ازم بيرون كشيد نفس
عميقي كشيدم كه التشو يك ضرب وارد بهشتم كرد بعد از
چندتا تلمبه زدن باز خودشو بيرون كشيد و گفت:
_اووف الان دوتا سوراخت اماده ي گاييده شدنن تا صب بايد
زيرم جر بخوري خانم زرنگه..تا تو باشي منو دور نزني بري تو
تيم بابا م
دوبار التشو با فشار وارد عقبم كرد كه جيغ خفه ايي
كشيدم..نميدوم چقدر گزشته بود كه يك سره داشت تو دوتا
سوراخام تلمبه ميز د!
🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_صدوبیستویک
سرمو به جلو پرت كرد كه نفس عميقي كشيدم با هر تلمبه
ايي كه ميزد اه ريزي از دهنم خارج ميشد..
با دوتا دستش لمبره هاي باسنمو چسبيده بود و هر از گاهي
سيلي بهشون ميزد و چيزي زير لب زمزمه ميكرد
خودشو ازم بيرون كشيد و انگشتشو دور سوراخ باسنم كشيد
و گفت:
_ميخوام امشب مزه ي اين سوراخ تنگتم دوباره بچش م
سرمو به عقب برگردوندم و ترس گفتم:
_ام..امشب نه دامون خواهش ميكنم.
انگشتشو داخل دهنش كرد و بعد خيس كردنش داخلم فروش
كرد كه...
پيج اينستا گرام منو فالو كنين اونج ا براتون داستان ها ي
كوتاه و واقعي ميزار م
با بدجنسي گفت:
_خيلي تنگه...بايد اول برات يكم گشادش كن م
با اين حرفش دوباره با ترس نگاهش كر دم و گفتم:
_چ..چجوري؟!
انگشت فاك و اشارشو بالا گرفت و گفت:
_با اينا...
از تصور اينكه اون دوتا انگشت كلفتش باهم بره داخلم رعشه
ايي به بدنم افتاد و گفتم:
_خواهش ميكنم..از عقب خيلي درد داره نميتونم دردشو
تحمل كن م
روم خم شد و نگاهي به سوراخ باسنم كرد و گفت:
_تو قبلا تحمل كردي پس بازم ميتوني..
دوباره انگشتشو واردم كرد چند لحظه ايي مكث كرد و بعد
اروم شروع به جلو عقب كردن انگشتش كرد.
وقتي انگشتش روان جلو عقب شد داخلم انگشت ديگشم
واردم كرد كه جيغ نسبتا بلندي كشيدم..
دستمو جلوي دهنم گزاشتم تا صدام بيرون نره و ابرو ريزي
نشه،از درد وحشتناكي كه داشتم اشك به چشمام حجوم
اورد..
چند دقيقه ايي مشغول ور رفتن با سوراخ باسنم بود كه بلاخره
راضي شد و گفت:
_خوب اماده شد..
دوباره روي پا ايستاد و اينبار كلاهك قارچي شكل مردونگي
كلفتشو با سوراخم تنظيم كرد و گفت:
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_هيلدا صدات در نيادا باز اقاجون بكشوني اينجا وگرنه بد
ميبيني
بغضمو قورت دادم و گفتم:
_ب...باشه
هنوز حرفم كامل تموم نشده بود كه خودشو واردم كرد درد
طاقت فرسايي تموم وجودمو فرا گرفت سرمو توي بالش فرو
كردم و محكم فشار دادم تا يه وقت صداي اه و نالم بيرون
نره...
بعد از چند ثانيه مكث كردن شروع به جلو عقب كردن خودش
كرد با هر بار فرو رفتن و بيرون اومدن ال تش ناله ي منم بيشتر
ميشد.
بعد از حدود پنج دقيقه تلمبه زدم ازم بيرون كشيد نفس
عميقي كشيدم كه التشو يك ضرب وارد بهشتم كرد بعد از
چندتا تلمبه زدن باز خودشو بيرون كشيد و گفت:
_اووف الان دوتا سوراخت اماده ي گاييده شدنن تا صب بايد
زيرم جر بخوري خانم زرنگه..تا تو باشي منو دور نزني بري تو
تيم بابا م
دوبار التشو با فشار وارد عقبم كرد كه جيغ خفه ايي
كشيدم..نميدوم چقدر گزشته بود كه يك سره داشت تو دوتا
سوراخام تلمبه ميز د!
🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوبیستویک
شیرینی خورده من بود از امیر کسری حامله شده!
از روی مبل بلند شد.
_ خب دیگه قصه تموم شد .قبول دارم قصه قشنگی
نبود.
اما بر اساسواقعیته...
سپسرو به یلدا گفت:
_ بریم یلدا.
همین که یلدا بلند شد، صدای افتادن جسم پدرش
را شنید.
----------------
)ده روز بعد (
با نگرانی به دکتر مشفق نگاه کرد تا حرف هایشرا
بشنود.
هرچند می دانست قرار نیست چیز های خوبی
بشنود.
تخصصقلب نداشت اما به هر حال پزشک بود.
می دانست حال عمومی پدرشاصلا خوب نیست.
دکتر عینک اشرا از روی چشمانشبرداشت و
نگاهشکرد.
دست هایشرا روی میز گره زد و گفت:
_ حال آقای تاجیک اصلا خوب نیست .عمل قلب باز
هم جواب نداده ...رک بگم ...متاسفانه قلبشون
خیلی دووم نمیاره.
گلویشخشک شد و انگار فراموشکرد که تا الان
چگونه نفسمی کشید.
❌اگر دنبال داستان فانتزی هستی رمان انتهای صفحه رو بخون 😱
دست هایشرا به سختی بالا آورد و دکمه اول
پیراهنشرا باز کرد.
فایده نداشت.
نفسش بالا نمی آمد.
_ آقای تاجیک خوبید؟ میشنوید صدای منو؟
خوب بود؟
چه سوال مزخرفی!
گفته بود قلب پدرشدوام نمی آورد و حالا حال اش
را می پرسید؟
صدای گم کرده اشرا به سختی پیدا کرد و با خشم
غرید:
_ یعنی چی دووم نمیاره؟ پسشما چیکاره این؟
این همه دکتر متخصصقلب تو این مملکت
هست... زنگ بزنین همه رو به صف کنین اینجا!
هزینه ش با من!
مشفق از پشت میز بلند شد و به سمتشآمد.
دست روی شانه اشگذاشت و گفت:
_ آقای تاجیک شما خودتون پزشکید .میدونین اگه
کوچیک ترین راهی بود دریغ نمی کردم .
ولی متاسفانه نیست.
عمل قلب باز موفقیت آمیز نبوده.
قلب به سختی داره کار می کنه. علم پزشکی تا الان
هرکار که از دستش برمیومد و انجام داده...
باقیشدست خداست.
❌ به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند ❌
عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...
من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...
❌ برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوبیستویک
شیرینی خورده من بود از امیر کسری حامله شده!
از روی مبل بلند شد.
_ خب دیگه قصه تموم شد .قبول دارم قصه قشنگی
نبود.
اما بر اساسواقعیته...
سپسرو به یلدا گفت:
_ بریم یلدا.
همین که یلدا بلند شد، صدای افتادن جسم پدرش
را شنید.
----------------
)ده روز بعد (
با نگرانی به دکتر مشفق نگاه کرد تا حرف هایشرا
بشنود.
هرچند می دانست قرار نیست چیز های خوبی
بشنود.
تخصصقلب نداشت اما به هر حال پزشک بود.
می دانست حال عمومی پدرشاصلا خوب نیست.
دکتر عینک اشرا از روی چشمانشبرداشت و
نگاهشکرد.
دست هایشرا روی میز گره زد و گفت:
_ حال آقای تاجیک اصلا خوب نیست .عمل قلب باز
هم جواب نداده ...رک بگم ...متاسفانه قلبشون
خیلی دووم نمیاره.
گلویشخشک شد و انگار فراموشکرد که تا الان
چگونه نفسمی کشید.
❌اگر دنبال داستان فانتزی هستی رمان انتهای صفحه رو بخون 😱
دست هایشرا به سختی بالا آورد و دکمه اول
پیراهنشرا باز کرد.
فایده نداشت.
نفسش بالا نمی آمد.
_ آقای تاجیک خوبید؟ میشنوید صدای منو؟
خوب بود؟
چه سوال مزخرفی!
گفته بود قلب پدرشدوام نمی آورد و حالا حال اش
را می پرسید؟
صدای گم کرده اشرا به سختی پیدا کرد و با خشم
غرید:
_ یعنی چی دووم نمیاره؟ پسشما چیکاره این؟
این همه دکتر متخصصقلب تو این مملکت
هست... زنگ بزنین همه رو به صف کنین اینجا!
هزینه ش با من!
مشفق از پشت میز بلند شد و به سمتشآمد.
دست روی شانه اشگذاشت و گفت:
_ آقای تاجیک شما خودتون پزشکید .میدونین اگه
کوچیک ترین راهی بود دریغ نمی کردم .
ولی متاسفانه نیست.
عمل قلب باز موفقیت آمیز نبوده.
قلب به سختی داره کار می کنه. علم پزشکی تا الان
هرکار که از دستش برمیومد و انجام داده...
باقیشدست خداست.
❌ به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند ❌
عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...
من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...
❌ برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl