روش زندگی زیبا
1.61K subscribers
8.85K photos
860 videos
9 files
1.71K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوبیستوچهار

اشک مجالم نمی داد. پرسیدم:
- شما چی؟ وقتی حالتون خیلی بده چی کار می کنین؟
خندید. عجیب و بلند! سیگار را زیر پایش له کرد و گفت:
- من همیشه حالم بده. واسه مشکلی که همیشگیه راه حلی وجود نداره.
راست می گفت. جوابش دهانم را بست.
- چطور می تونین انقدر خونسرد باشین؟ چطوري؟ به منم یاد بدین. به خدا دارم دق می کنم.
سرش را تکان داد و گفت:
- شنیدي میگن "گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود؟" حکایت زندگی منه، اما نه گاهی، همیشه واسه من نمی شود و
نمی شود. انگار دیگه عادت کردم. پذیرفتم که زندگی من همینه.
وحشت کردم. انقدر که بند بند بدنم به لرزه افتاد. آستینش را گرفتم:
- یعنی چی؟ چیو پذیرفتین؟ یعنی نمی خواین کاري بکنین؟ نمی برینش امریکا؟
صورتش را چرخاند. با مردمک هایش مسیر اشک هایم را دنبال کرد و گفت:
- هیچ وقت بهم نگفتی که چطوري این همه عاشق دیاکو شدي.
الان چه وقت این حرف ها بود؟ نالیدم:
- آقا دانیار!
دستش را توي جیب شلوارش فرو برد و دستمالی بیرون کشید و به دستم داد.
- بیا. اشکات رو پاك کن.
هق هق کنان دستمال را روي صورتم کشیدم.
- منو ببین شاداب.
فایل تمامی رمان هادر کانال زیر قرار گرفت 😍👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
با چشمان تارم نگاهش کردم. به جلو خم شد. فاصله مان را به کمتر از واحد سانتیمتر رساند و گفت:
- من همه تلاشم رو واسه نجات جونش می کنم. یه معده و روده که بیشتر ندارم، اگه لازم شه دکترا رو مجبور می کنم که
همینا رو پیوند بزنن به دیاکو و نجاتش بدن. اگه لازم شه کولش می گیرم و تا خود امریکا پیاده می برمش. می دونم در مورد
من چی فکر می کنی. درستم فکر می کنی، اما بحث دیاکو از همه آدما جداست. شک نکن هرچقدر دوستش داشته باشی و به
خاطر از دست دادنش بترسی بازم به پاي من نمی رسی، ولی اینو هم بدون که من خدا نیستم. مرگ و زندگی آدما، حتی
برادرم، دست من نیست. من فقط می تونم تلاشم رو بکنم و می کنم، اما این که نتیجه ش چی میشه از اراده من خارجه. پس
امیدت رو به من نبند، چون منم یه آدمم مثل تو. فکر می کنم در شرایط حاضر، دعا کردن بیشتر از گریه کردن و آویزون شدن
به من جواب بده.
اشکم بند رفت از صداقت و صراحت و راستی کلامش! دانیار همین بود. نه حرف بیهوده، نه قول الکی، نه دلداري بیخود! اما
همین چهار کلمه حرفش آرامم کرد. همین که گفت تلاشش را می کند، همین که گفت با گریه کار پیش نمی رود، همین که
گفت دعا کنم! نمی دانم چرا اما پرسیدم:
- شما به دعا کردن اعتقاد دارین؟
عقب کشید و گفت:
- مهم اینه که تو اعتقاد داري. تو به روش خودت پیش برو، منم به روش خودم. شاید ترکیب این مادیات و معنویات بتونه
دیاکو رو نجات بده.
و زیر لب زمزمه کرد:
- گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است، گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود. تو دعا کن. شاید این دفعه قرعه به نام ما افتاد.
هر بار، هربار که می دیدمش شگفت زده ام می کرد. هربار به شکلی تمام تصورات ذهنی ام را به هم می ریخت. هر بار غیر
قابل پیش بینی تر از قبل می شد.
برخاست و تنهایم گذاشت. از پشت نگاهش کردم. به نگهبان دم در چیزي گفت و بعد به داخل بیمارستان رفت. کمی بعد
نگهبان صدایم زد:
- خانوم شما آژانس خواستین؟
به خودم آمدم و از جا پریدم. سریع به اتاق دیاکو برگشتم و کیفم را برداشتم. قرآنی که همیشه همراهم بود کنار سرش گذاشتم
و با نگاه هزار بوسه بر پیشانی اش نشاندم. دانیار نبود. تا وقتی که سوار ماشین شدم با چشم دنبالش گشتم و درست لحظه اي
که ماشین حرکت کرد دیدمش.
کنار دیواري ایستاده بود و سیگار می کشید.

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_صدوبیستوچهار

بهرام :
صداش از دیروز معلولی تر بود . معلوم نیست این عاطفه داره چیکار میکنه. گوشیم زنگ خورد
.شماره ی
حسین اقا بود .
-الو .
-سلام حسین اقا خوبین ؟
-سلام ممنون شما خوبی ؟
-قربان شما .
-دیروز عاطفه خانوم یه چیزایی بهمون گفت جریان چیه ؟
با زبون لبم رو تر کردم .
-همونی که گفتن راستش من ازشون خواستم که موضوع رو بهتون بگن بعدش خودم باهاتون
صحبت کنم .
-منم زنگ زدم برای همین باید هم دیگه رو ببینیم .
صداش جدی بود .
-بله هر وقت شما بگین .
-فردا ساعت 0 میتونی بیای شرکت ؟
-بله حتما خدمت میرسم .
-پس تا فردا خدافظ .
-خدافظ .
خدایا به امید تو...
بافت مشکی سفید پوشیدم با شلوار جین مشکی نمیدونم چرا ولی میخواستم بهتر از همیشه باشم.
تو ایینه به خودم نگاه کردم ، اخم کردم . تو میتونی بهرام ... باید بتونی ...
-سلام خانوم راد هستم با اقای جاوید قرار داشتم .
-بله یه لحظه .
خداروشکر اصلا شبیه اون اسب آبیه مهرادی نبود ...
-بفرمایین داخل .
-ممنون.
فایل کامل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
در زدم و بعد از بفرمایید داخل شدم . حسین اقا از جاش بلند شد . دستش که به طرفم دراز شده
بود فشردم .
-سلام بهرام جان خوش اومدی .
-سلام عمو جان ممنون .
رو به روی هم نشستیم .از بچگی عمو صداش میزدم .
-خوب بهرام جان خواستم بیای اینجا که با هم صحبت کنیم کاملا مردونه .
سرم رو تکون دادم . درسته که عاشق شدم ولی بهرام همون بهرام سنگیه .
نگاه منتظرش یعنی باید شروع کنم . تو دلم بسم الله گفتم :
-ببینین من ...
برام سخت بود از علاقم حرف بزنم . یاد عاطفه افتادم اگه اینجا بود دوباره میگفت لکنت دارم
لبخندم رو به زور
جمع کردم .
-من چند سالی میشه که به غزاله خانوم علاقه دارم ، ولی چند ماهه که این علاقه خیلی زیاد شده
اون قدری که
نتونستم دیگه صبر کنم ، میدونم براش زوده ، و ...
نفسم کم شد ، چه جوری درباره ی این موضوع با پدرش حرف بزنم آخه ؟
-از مشکلش میدونم که خبر داری نمیخوای بی ...
میدونستم که میخواد چی بگه حرفایی که دیگه حالم ازشون به هم میخورد .
-ببخشید ولی ... من با خانوم مهرادی حرف زدم با عاطفه خانوم حرف زدم میدونم نگران چی
هستین به خدا درکتون
میکنم ولی باور کنین و فکر کردم ، منطقی فکر کردم . اون قدر هم بچه نیستم که احساسی عمل
کنم من تا اخرش
هستم کمکش میکنم تا مشکل حل شه .
راضیت رو توی چشمای عمو میدیدم .

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_صدوبیستوچهار

از خدا خواسته سريع تشكر كردم از پشت ميز بلند شدم و
بدون توجه به دامون به اتاقم برگشت م
بعد از اماده شدن به سمت اتاق دايه كه طبقه ي اول بود رفتم
اروم در زدم بعد از كسب اجازه قدمي داخل اتاق گزاشتم...
هيلا روي تخت خواب بود و دايه هم مشغول اماده شدن لبخند
نجيبي زدم و با خجالت گفتم:
_سلام صبح بخير..
_صبح بخير دخترم خوب خوابيدي؟!
با ياد اوري وحشي بازي ديشبِ دامون تو دلم گفتم اره خيلي
خوب خوابيدم نبودي ببيني فقط ...
اروم گفتم:
_بدنبود...
بعد ادامه دادم:
_ببخشيد هيلا ديشب باعث زحمتتون شد
دايه موهاشو خيلي ساده و شيك پشت سرش بست، سمتم
برگشتٌ گفت:
_نه دخترم چه زحمتي كار من اينجا همينه من لذت ميبرم
از با بچه ها بودن
ميدونم براي كاراي عروسي بايد بري خيالت از بابت هيلا
راحت باشه من مواظبشم
با حرفايي كه زد خيالم از بابت هيلا راحت شد كلي ازش تشكر
كردم كه با صداي بلند دامون با عجله از دايه خداحافظي كردم
و به سمت پايين دويدم..
وقتي پايين پله ها رسيدم همون جور كه نفس نفس ميزدم
گفتم:
_چرا داد ميزني زشته جلوي پدر مادرت...
بي تفاوت شونه ايي بالا انداخت و گفت:
_داد نزدم فقط صدات زدم ده دقيقه منتظرتم منو كاشتي
اينجا معلوم نيست كجا رفتي!
دندونامو روي هم فشار دادم و حرصي گفتم:
_رفتم به هيلا سر زدم...
_باشه، يالا راه بيفت كلي كار داريم سر راه بايد دنبال دنيا هم
بريم...
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
با شنيدن اسم دنيا بادم خوابيد..اصلا حوصله ي خواهر از دماغ
فيل افتادشو نداشتم...دنبالش راه افتادم و از خونه خارج شديم
نگاهي به قيافه ي وا رفتم كرد با خنده گفت:
_چيه چرا دمغ شدي!؟از اومد ن دنيا ناراحت ي
هل شده گفتم:
_نه..نه..
توي ماشين نشستيم كه ادامه داد:
_به من دروغ نگو ميدونم از رفتارش خوشت نمياد ولي دنيا
دختر خوبيه تو دلش چيزي نيست كم كم باهات خوب ميشه..
خدا كنه ي ارومي زير لب گفتم و به بيرون خيره شدم اصلا
نميدونستم قراره كجا بريم!؟چي بخريم!؟ چيكار كنيم؟!با
توقف ماشين سمت دامون برگشتم كه به برج اون طرف
خيابون اشاره كرد گفت:
_دنيا داره مياد سعي كن هرچي گفت چيزي نگي من خودم
بهش تذكر ميدم..
سري تكان دادم و به مسيري كه اشاره كرده بود نگاه كردم
دنيا رو ديدم با يه تپ فوق العاده زيبا و ارايش بي نقص به
سمتمون ميومد..
در ماشين و باز كرد و بعد نشستن سلام سرد و بي روحي كرد
و مشغول ور رفتن با موبايلش شد.
سلام ارومي گفتم دامون حركت كرد و از توي اينه بهش
نگاهي كرد و با لحن شادي گفت:
_به به ابجي خانم خوبي؟نهاد چطور ه
_خوبه..
_چيشده كشتيات غرق شدن انقدر بي حالي يا از ما بدت
مياد؟اگه مجبوري بخاطر اصرار مامان اومدي برگردونمت
جوابشو خودم ميد م
دنيا بلاخره به خودش اومد و گفت:
_نه داداش اين چه حرفيه خودم پيشنهاد دادم باهاتون بيا م
بعد ارومتر گف ت:
_مگه چند بار عروسيه داداش ديونم ميشه!

🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوبیستوچهار

نگاه پر غمی به امیر کیا انداخت.
حق داشت...
با وجود آن که به اندازه تمام جهان دلشاز پدرش
گرفته بود اما حاضر نبود ثانیه ای خودشرا جای
امیرکیا تصور کند.
هنوز خیره به امیرکیا بود که متوجه شد پیرمرد کت
و شلوار پوشیده ای به سمتشان می آید.
_ سلام جناب تاجیک .
امیر کیا با دیدن کمالی وکیل قدیمی پدرش به او
دست داد و گفت:
_ سلام شما اینجا چیکار میکنید؟
کمالی دستی روی شانه امیرکیا زد و جواب داد:
_ از بیمارستان زنگ زدن ظاهرا آقای تاجیک
خواستن منو ببینن.
با تعجب نگاهی به یلدا انداخت و گفت:
_ آخه بابا شرایط خوبی ندارن .
_ میدونم .به هرحال من وظیفه داشتم بیام ...به
من گفتن اتاقشتو این راهروعه ...کدوم اتاقه؟
با تعجب اتاق پدرشرا با دست نشان داد.
کمالی سری تکان داد و با اجازه گویان، راهی اتاق
شد.
امیرکیا که کنارش نشست، موبایل اشزنگ خورد.
قبل آن که موبایل را از داخل کیف اشدر بیاورد با
تعجب زمزمه کرد:
_ آخه کی به من زنگ میزنه!
زیر نگاه امیرکیا، موبایلشرا از کیف اشدر آورد و
با تعجب به شماره خانه شان خیره شد.
امیر کیا که متوجه رنگ پریده یلدا شد، با نگرانی
پرسید:
_ کیه؟
به سمت امیرکیا چرخید و لب زد:
_ خونمون!
گیج و متحیر تماسرا پذیرفت و لب زد:
_ اَ ...الو؟
ثانیه ای نگذشت که صدای ترسیده و پرهیجان یگانه
را بین صدای داد و فریاد شنید.
_ یلدا بیا ...بدو بیا خونه! زود بیا!
ترسیده ایستاد و بی حواس نسبت به حضورشدر
بیمارستان، تقریباً فریاد زد:
_ یگانه؟ چی شده؟ الو ...
صدای بوق های ممتد، خبر از پایان مکالمه داد.
امیر کیا با نگرانی کنارشایستاد و شانه های لرزانش
را گرفت.
_ چی شده؟ چی گفت خواهرت؟
بدن اش می لرزید.
شبیه گنجشک خیسو بی پناهی بغضکرده پیراهن
امیرکیا را بین مشت هایشگرفت و با تمنا لب زد:
_ نمی ...نمیدونم امیرکیا ...منو میبری خونمون؟
آره؟
بی طاقت یلدا را در آغوشگرفت.
محکم...عصبی...با حرص...
طاقت نداشت اینگونه جلویش بلرزد و صدایشاز
بغضخش دار شود.

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl