🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوبیستونه
گوشه در باز شد و دسته گل کوچک تبسم قبل از خودش داخل آمد. با حجب و حیایی که از او بعید می نمود جلو آمد و سلام
کرد. هر دو جوابش را دادیم. دیاکو گفت:
- چرا زحمت کشیدي تبسم خانوم؟
من هم چشم غره اي رفتم و گفتم:
- الان چه وقت ملاقاته کله صبحی؟
گل را روي میز گذاشت و گفت:
❌رمان انتهای صفحه را بدور از چشم همسر بخوانید 😱
- بابا از بس این شاداب وق زد گفتم خودمو زودتر به دیدار آخر برسونم. کلی نقش میگ میگ رو بازي کردم تا از دست
نگهبان و پرستار در رفتم، ولی شما که خدا رو شکر حالتون خوبه.
لبم را گاز گرفتم و با چشم و ابرو برایش خط و نشان کشیدم و گفتم:
- زبونت رو گاز بگیر تبسم. این چه طرز احوال پرسیه؟
با بی خیالی روي صندلی نشست و گفت:
- مگه دروغ میگم؟ مردم از بس تو این چند روز فین فیناي تو رو تحمل کردم.
دریغ از ذره اي شعور و ادراك در وجود این دختر. دیاکو با خنده گفت:
- به هر حال ببخشید. راضی به زحمتتون نبودیم.
تبسم پا روي پا انداخت و گفت:
- حالا که اومدم. اصل حالتون چطوره؟
تا دیاکو خواست جواب بدهد ضربه اي به در خورد و دانیار داخل شد. موهایش خیس خیس بود و نگاهش همچنان خشمگین.
تبسم را دید اما بی توجه به او به سمت کمد رفت و حوله را برداشت و به موهایش کشید و در همان حال گفت:
- به به، خوشحال و خندان!
تبسم نگاهی به دانیار کرد و نگاهی به دیاکو و نگاهی به من و در آخر گفت:
- خوشحال که تویی، خندان کیه؟ نکنه با منه؟
نامحسوس سرم را تکان دادم. تبسم تند گردنش را چرخاند و رو به دانیار گفت:
- به من میگین خندان؟
دانیار بدون این که کوچک ترین انعطافی در چهره اش نشان دهد جواب داد:
- مگه نیستی؟
از حساسیت تبسم روي اسمش خبر داشتم. معتقد بود تنها چیز درست و حسابی ست که در زندگی دارد.
- معلومه که نه. این چه عادت زشتیه شما دارین؟ خوشتون میاد منم به شما بگم خاویار؟
از یک طرف خنده ام گرفته بود، از یک طرف دلم می خواست گریه کنم. شوخی با دانیار، آن هم در این صبح شوم!
خنده قاه قاه دیاکو کمی آرامم کرد. من هم به خنده ام اجازه رها شدن دادم، اما دانیار جلوي آینه موهایش را شانه زد و به
سردي گفت:
- می دونستی که خیلی با نمکی؟
تبسم پشت چشمی نازك کرد و گفت:
- نه الان که خودمو با شما مقایسه کردم فهمیدم.
واي! به دانیار گفت بی نمک. با نگاه التماسش کردم که ادامه ندهد. دانیار گوشی دیاکو و عابر بانکش را به دست من داد و
گفت:
- حیف که الان حوصله ندارم. به وقتش باهات تسویه می کنم.
خداحافظ آرامی گفت و از در بیرون رفت. تبسم سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت:
- آخ جون! فکر کنم بساط تجاوز جور شد.
خیلی تلاش کردم خودم را کنترل کنم، اما قیافه مضحک تبسم اختیار از دستم خارج کرد. دیاکو هم با لبخند نگاهمان کرد و
هیچ نگفت.
دانیار:
بالاخره بعد از ده روز، تاریخی که منتظرش بودم رسید و هواپیمایی که چشم انتظارش بودم نشست. مثل دامادي پشت در
آرایشگاه، قدم زدم و چشم دوختم به ترانزیت ورودي. به نظرم باید گل می خریدم، اما نخریدم. نه آدرس گل فروشی هاي شهر
را می دانستم، نه هرگز به چشمم آمده بودند و نه جدا کردن و سلیقه به خرج دادن را بلد بودم. گل را از ذهنم بیرون کردم و
ذهن همیشه بیدارم را به کنکاش وا داشتم. کنکاش میان خاطره هاي مردي که گفت "این کوه را که رد کنید در امانید." رد
کردیم و دیگر ندیدیمش. سال ها بعد دیاکو از طریق یک دوست پیدایش کرد. گفتند از ایران رفته. گفتند بعد از جنگ نتوانسته
کشوري را که برایش جان می داد تحمل کند. گفتند مثل همه آن هایی که خالصانه و براي خاك ایران جنگیدند، گوشه گیري را انتخاب کرده و رفته.
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوبیستونه
گوشه در باز شد و دسته گل کوچک تبسم قبل از خودش داخل آمد. با حجب و حیایی که از او بعید می نمود جلو آمد و سلام
کرد. هر دو جوابش را دادیم. دیاکو گفت:
- چرا زحمت کشیدي تبسم خانوم؟
من هم چشم غره اي رفتم و گفتم:
- الان چه وقت ملاقاته کله صبحی؟
گل را روي میز گذاشت و گفت:
❌رمان انتهای صفحه را بدور از چشم همسر بخوانید 😱
- بابا از بس این شاداب وق زد گفتم خودمو زودتر به دیدار آخر برسونم. کلی نقش میگ میگ رو بازي کردم تا از دست
نگهبان و پرستار در رفتم، ولی شما که خدا رو شکر حالتون خوبه.
لبم را گاز گرفتم و با چشم و ابرو برایش خط و نشان کشیدم و گفتم:
- زبونت رو گاز بگیر تبسم. این چه طرز احوال پرسیه؟
با بی خیالی روي صندلی نشست و گفت:
- مگه دروغ میگم؟ مردم از بس تو این چند روز فین فیناي تو رو تحمل کردم.
دریغ از ذره اي شعور و ادراك در وجود این دختر. دیاکو با خنده گفت:
- به هر حال ببخشید. راضی به زحمتتون نبودیم.
تبسم پا روي پا انداخت و گفت:
- حالا که اومدم. اصل حالتون چطوره؟
تا دیاکو خواست جواب بدهد ضربه اي به در خورد و دانیار داخل شد. موهایش خیس خیس بود و نگاهش همچنان خشمگین.
تبسم را دید اما بی توجه به او به سمت کمد رفت و حوله را برداشت و به موهایش کشید و در همان حال گفت:
- به به، خوشحال و خندان!
تبسم نگاهی به دانیار کرد و نگاهی به دیاکو و نگاهی به من و در آخر گفت:
- خوشحال که تویی، خندان کیه؟ نکنه با منه؟
نامحسوس سرم را تکان دادم. تبسم تند گردنش را چرخاند و رو به دانیار گفت:
- به من میگین خندان؟
دانیار بدون این که کوچک ترین انعطافی در چهره اش نشان دهد جواب داد:
- مگه نیستی؟
از حساسیت تبسم روي اسمش خبر داشتم. معتقد بود تنها چیز درست و حسابی ست که در زندگی دارد.
- معلومه که نه. این چه عادت زشتیه شما دارین؟ خوشتون میاد منم به شما بگم خاویار؟
از یک طرف خنده ام گرفته بود، از یک طرف دلم می خواست گریه کنم. شوخی با دانیار، آن هم در این صبح شوم!
خنده قاه قاه دیاکو کمی آرامم کرد. من هم به خنده ام اجازه رها شدن دادم، اما دانیار جلوي آینه موهایش را شانه زد و به
سردي گفت:
- می دونستی که خیلی با نمکی؟
تبسم پشت چشمی نازك کرد و گفت:
- نه الان که خودمو با شما مقایسه کردم فهمیدم.
واي! به دانیار گفت بی نمک. با نگاه التماسش کردم که ادامه ندهد. دانیار گوشی دیاکو و عابر بانکش را به دست من داد و
گفت:
- حیف که الان حوصله ندارم. به وقتش باهات تسویه می کنم.
خداحافظ آرامی گفت و از در بیرون رفت. تبسم سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت:
- آخ جون! فکر کنم بساط تجاوز جور شد.
خیلی تلاش کردم خودم را کنترل کنم، اما قیافه مضحک تبسم اختیار از دستم خارج کرد. دیاکو هم با لبخند نگاهمان کرد و
هیچ نگفت.
دانیار:
بالاخره بعد از ده روز، تاریخی که منتظرش بودم رسید و هواپیمایی که چشم انتظارش بودم نشست. مثل دامادي پشت در
آرایشگاه، قدم زدم و چشم دوختم به ترانزیت ورودي. به نظرم باید گل می خریدم، اما نخریدم. نه آدرس گل فروشی هاي شهر
را می دانستم، نه هرگز به چشمم آمده بودند و نه جدا کردن و سلیقه به خرج دادن را بلد بودم. گل را از ذهنم بیرون کردم و
ذهن همیشه بیدارم را به کنکاش وا داشتم. کنکاش میان خاطره هاي مردي که گفت "این کوه را که رد کنید در امانید." رد
کردیم و دیگر ندیدیمش. سال ها بعد دیاکو از طریق یک دوست پیدایش کرد. گفتند از ایران رفته. گفتند بعد از جنگ نتوانسته
کشوري را که برایش جان می داد تحمل کند. گفتند مثل همه آن هایی که خالصانه و براي خاك ایران جنگیدند، گوشه گیري را انتخاب کرده و رفته.
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#جسم_سرد
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_صدوبیستونه
سگ دورم چرخید و بو کشید ، چندشم شد ولی حس ترسم خیلی بیشتر بود ... خیلی ...
خوب راهی نبود باید منطقی باهاش صحبت میکردم ...
-اسمت چیه ؟
صدام رو که شنید اومد جلوم ، به زبونش و صدای خرخرش توجه نمیکردم ولی خوب نمیشد
ازشون گذشت ...
-میشه مثل صاحبت نباشی ؟
با صدای هاپ که کرد ناخوداگاه یه قدم رفتم عقب که اونم یه قدم اومد جلو ... خدایا خودت یه
راهی به ذهنم برسون.
من چی کار کنم با این سگ ؟؟؟
فقط نگاهش میکردم و از جام تکون نمیخوردم به امید این که شاید ... شاید بره ... تمام التماسم
تو دلم به خدابود .
خدایا یه آدم چقدر میتونه پست باشه ؟ چقدر میتونه بی ناموس باشه اخه ؟ این سگو رام کن
خواهش میکنم .
جون از پاهام داشت میرفت از ترس تمام بدنم میلرزید از همونایی که میگن عزرائیل از بغلت رد
شده ...
یهو یه فکری به ذهنم اومد ، رامین تو خیابون بود پس احتمالا همشون خونه ی سام جمع بودن .
یه قدم رفتم عقب که اونم دنبالم اومد ، آروم رفتم سمت خونه عقب عقب میرفتم که فکر نکنه
دارم فرار میکنم .
آروم قدم بر میداشتم و یواش یواش میرفتم و اون دنبالم میومد . باید بتونی عاطفه ترس نداره
ببین کاریت نداره که.
دستم رو تکون دادم که صدای خرخرش بیشتر شد ... دستم رو آروم به سمت قلادش بردم .
دستم میلرزید ، ولی
باید بتونم . سگ دستم رو بو کشید . اگر یه ذره حرکتم تند میشد مطمئنا تیکه پارم میکرد ...
زنجیر قلاده رو آروم گرفتم با هر حرکتم خرخرش بیشتر میومد و نمیدونستم این واکنش برای
عصبی بودنه یا چیز
دیگه ...بالاخره با هزار زور زنجیر کامل گرفتم ... یه ذره عقب عقب رفتم و زنجیرش رو کشیدم تا
بفهمه که فرار
نمیکنم ... همه ی این کارا فقط به ذهنم میرسید واقعا تا حالا با سگ همیچین برخوردی نداشتم ...
وقتی دیدم آرومه به سمت خونه رفتم و زنجیرش رو کشیدم دنبالم میومد ... تو دلم خدا خدا
میکردم که سگه همینجوری
آروم بمونه ....
❌فایل کامل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
وقتی جلوی خونه ی سام رسیدم انگار که خونه رو شناخت بلند بلند پارس کرد ، بسم الله گفتم و
آروم زنجیرش رو
به میله ی در خونه محکم بستم ، سگ همچنان پارس میکرد ، نگاهی به خونه انداختم .
از پنجره سایه ی پسری رو دیدم که از پله ها تندتند پایین میاد . نگاهی به زنجیر بسته و سگی که
حواسش به من
نبود انداختم ... با آخرین سرعتم به سمت خونه ی غزاله اینا دوییدم و پشت درخت نشستم .
یواشکی نگاه کردم رامین در رو باز کرد و سگ رو تو خونه برد به اطراف نگاه کرد و در رو بست .
دیگه جون تو بدنم نمونده بود ، گوشیم زنگ خورد از خونه بود :
-الو .
-الو کجایی ؟
صدام از ته چاه در میومد :
-دارم میام تو راهم .
گوشی رو تو جیبم گذاشتم و دستم رو قلبم اتند میزد ... خیلی . قطره اشک هام از ترس بود و ...
تنهایی ...
دلم میخواست برم بغل مامان ولی ... اون چه میدونست ؟ هق هقم خفه بود .انقدر ترسیده بودم و
دلم زیر و رو شده بود
که حالت تهوع گرفتم . خدایا یه جون بده تا خونه برم بعدش جونم رو گرفتی هم گرفتی ...
-عاطفه ...
اصلا مهم نبود کی صدام کرده ، جیغی کشیدم و برگشتم سمت صدا ... خدایااااا همینو کم داشتم
ممنوووونم .
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_صدوبیستونه
سگ دورم چرخید و بو کشید ، چندشم شد ولی حس ترسم خیلی بیشتر بود ... خیلی ...
خوب راهی نبود باید منطقی باهاش صحبت میکردم ...
-اسمت چیه ؟
صدام رو که شنید اومد جلوم ، به زبونش و صدای خرخرش توجه نمیکردم ولی خوب نمیشد
ازشون گذشت ...
-میشه مثل صاحبت نباشی ؟
با صدای هاپ که کرد ناخوداگاه یه قدم رفتم عقب که اونم یه قدم اومد جلو ... خدایا خودت یه
راهی به ذهنم برسون.
من چی کار کنم با این سگ ؟؟؟
فقط نگاهش میکردم و از جام تکون نمیخوردم به امید این که شاید ... شاید بره ... تمام التماسم
تو دلم به خدابود .
خدایا یه آدم چقدر میتونه پست باشه ؟ چقدر میتونه بی ناموس باشه اخه ؟ این سگو رام کن
خواهش میکنم .
جون از پاهام داشت میرفت از ترس تمام بدنم میلرزید از همونایی که میگن عزرائیل از بغلت رد
شده ...
یهو یه فکری به ذهنم اومد ، رامین تو خیابون بود پس احتمالا همشون خونه ی سام جمع بودن .
یه قدم رفتم عقب که اونم دنبالم اومد ، آروم رفتم سمت خونه عقب عقب میرفتم که فکر نکنه
دارم فرار میکنم .
آروم قدم بر میداشتم و یواش یواش میرفتم و اون دنبالم میومد . باید بتونی عاطفه ترس نداره
ببین کاریت نداره که.
دستم رو تکون دادم که صدای خرخرش بیشتر شد ... دستم رو آروم به سمت قلادش بردم .
دستم میلرزید ، ولی
باید بتونم . سگ دستم رو بو کشید . اگر یه ذره حرکتم تند میشد مطمئنا تیکه پارم میکرد ...
زنجیر قلاده رو آروم گرفتم با هر حرکتم خرخرش بیشتر میومد و نمیدونستم این واکنش برای
عصبی بودنه یا چیز
دیگه ...بالاخره با هزار زور زنجیر کامل گرفتم ... یه ذره عقب عقب رفتم و زنجیرش رو کشیدم تا
بفهمه که فرار
نمیکنم ... همه ی این کارا فقط به ذهنم میرسید واقعا تا حالا با سگ همیچین برخوردی نداشتم ...
وقتی دیدم آرومه به سمت خونه رفتم و زنجیرش رو کشیدم دنبالم میومد ... تو دلم خدا خدا
میکردم که سگه همینجوری
آروم بمونه ....
❌فایل کامل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
وقتی جلوی خونه ی سام رسیدم انگار که خونه رو شناخت بلند بلند پارس کرد ، بسم الله گفتم و
آروم زنجیرش رو
به میله ی در خونه محکم بستم ، سگ همچنان پارس میکرد ، نگاهی به خونه انداختم .
از پنجره سایه ی پسری رو دیدم که از پله ها تندتند پایین میاد . نگاهی به زنجیر بسته و سگی که
حواسش به من
نبود انداختم ... با آخرین سرعتم به سمت خونه ی غزاله اینا دوییدم و پشت درخت نشستم .
یواشکی نگاه کردم رامین در رو باز کرد و سگ رو تو خونه برد به اطراف نگاه کرد و در رو بست .
دیگه جون تو بدنم نمونده بود ، گوشیم زنگ خورد از خونه بود :
-الو .
-الو کجایی ؟
صدام از ته چاه در میومد :
-دارم میام تو راهم .
گوشی رو تو جیبم گذاشتم و دستم رو قلبم اتند میزد ... خیلی . قطره اشک هام از ترس بود و ...
تنهایی ...
دلم میخواست برم بغل مامان ولی ... اون چه میدونست ؟ هق هقم خفه بود .انقدر ترسیده بودم و
دلم زیر و رو شده بود
که حالت تهوع گرفتم . خدایا یه جون بده تا خونه برم بعدش جونم رو گرفتی هم گرفتی ...
-عاطفه ...
اصلا مهم نبود کی صدام کرده ، جیغی کشیدم و برگشتم سمت صدا ... خدایااااا همینو کم داشتم
ممنوووونم .
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_صدوبیستونه
دامون رو پسره كه فهميدم اسمش اميره كرد و با خند ه گفت:
_امير جان چندتا از كت شلواراي شيك و برازندت و بيار كه
براي داماديم ميخوا م
امير با لبخند نگاهي به دامون كرد و گفت:
_مبارك باشه داداش پس بلاخره شماهم افتادي تو زندگي
مشترك..الان برات چندتا مدل آس ميار م
دنيا كه تا اون موقع ساكت بود دستشو پشتم گزاشت گفت:
_تو برو اونجا بشين همون جور كه داماد نبايد لباس عروس
ببينه عروس هم نبايد ببينه
دامون با شنيدن اين حرف دنيا نگاه خبيثي بهم كرد،متعجب
به دنيا نگاه كردمٌ گفت:
_واقعا؟لباس داماديو تا الان نشنيده بودم
دوباره هلم داد گفت:
_بله واقعا بفرما برو بشي ن
روي يكي از صندلياي داخل مغازه نشستم و منتظر شدم تا
خريدشون تموم بشه ،دامون با چند دست كت شلوار وارد اتاق
پرور شد.
يك ساعت بود كه نشسته بودم و به رفت و امد هاي دنيا نگاه
ميكردم كه هي كت و شلوار ميبرد براي دامون!
پوفي كلافه كردم من كه لباسم حساس تر بود نيم ساعته
انتخابش كردم حالا شازده يك ساعت تو اتاقه كم كم داشت
حرصم در ميومد كه صداي دنيا بلند شد و گفت:
_خوب بلاخره پسند شد
نفسمو حرصي بيرون دادم گفتم:
_خداروشكر
بلاخره بعد از انتخاب لباس عروس و كت شلوار دامون كه
اصلي ترين خريدا بودن كمي خيالمون راحت شد.
وقت ارايشگاه هم دنيا پيش يكي از دوستاش برام گرفت كه
قرار شد چند روز ديگه باهم بريم پيش ش
براي خريد كفش و دسته گل و لباس و كيف هم به يكي از
بهترين پاساژا رفتيم و بعد سه ساعت گشتن و كلي خريد
خسته و كوفته راهي خونه شديم.
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
نگم براتون كه چقدر سر خريد لباس زير و لباس خواب دامون
ابرو ريزي كرد و گفت بايد خودش انتخاب كنه!
قشنگ ابرومو جلو دنيا برد و ناگفته نماند چقدر دنيا بهم متلك
انداخت و سر به سرم گزاشت!
اين چند روز باقي مونده هم به سرعت گزشت از اون روز كه
دامون بهم گفت حسابتو ميرسم از ترسم شبا درو اتاق و قفل
ميكردم
نصف شبا متوجه چرخش دستگيره ميشدم كه بعد از چند بار
امتحان كردن و نااميد شدن ميرفت...
فردا روز عروسيمون بود و همه كارها و خريدامون انجام
شده.يك روز از وقتمم براي هيلا گزاشت م
رفتيم براش يه لباس عروس بچه گونه ي خوشگل با ست
كفش و تاجشو خريديم با پوشيدن لباس انقدر زيبا شده بود
كه دوست داشتم قورتش بدم
امشب بازم كلي مهمون به عمارت اومد و بلاخره ساعت دو
همه عزم رفتن كردن منم خسته به اتاقم رفتم و روي تخت
ولو شدم...
ولي برخلاف شبا ي ديگه از خستگي زياد يادم رفت درو قفل
كنم!
🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_صدوبیستونه
دامون رو پسره كه فهميدم اسمش اميره كرد و با خند ه گفت:
_امير جان چندتا از كت شلواراي شيك و برازندت و بيار كه
براي داماديم ميخوا م
امير با لبخند نگاهي به دامون كرد و گفت:
_مبارك باشه داداش پس بلاخره شماهم افتادي تو زندگي
مشترك..الان برات چندتا مدل آس ميار م
دنيا كه تا اون موقع ساكت بود دستشو پشتم گزاشت گفت:
_تو برو اونجا بشين همون جور كه داماد نبايد لباس عروس
ببينه عروس هم نبايد ببينه
دامون با شنيدن اين حرف دنيا نگاه خبيثي بهم كرد،متعجب
به دنيا نگاه كردمٌ گفت:
_واقعا؟لباس داماديو تا الان نشنيده بودم
دوباره هلم داد گفت:
_بله واقعا بفرما برو بشي ن
روي يكي از صندلياي داخل مغازه نشستم و منتظر شدم تا
خريدشون تموم بشه ،دامون با چند دست كت شلوار وارد اتاق
پرور شد.
يك ساعت بود كه نشسته بودم و به رفت و امد هاي دنيا نگاه
ميكردم كه هي كت و شلوار ميبرد براي دامون!
پوفي كلافه كردم من كه لباسم حساس تر بود نيم ساعته
انتخابش كردم حالا شازده يك ساعت تو اتاقه كم كم داشت
حرصم در ميومد كه صداي دنيا بلند شد و گفت:
_خوب بلاخره پسند شد
نفسمو حرصي بيرون دادم گفتم:
_خداروشكر
بلاخره بعد از انتخاب لباس عروس و كت شلوار دامون كه
اصلي ترين خريدا بودن كمي خيالمون راحت شد.
وقت ارايشگاه هم دنيا پيش يكي از دوستاش برام گرفت كه
قرار شد چند روز ديگه باهم بريم پيش ش
براي خريد كفش و دسته گل و لباس و كيف هم به يكي از
بهترين پاساژا رفتيم و بعد سه ساعت گشتن و كلي خريد
خسته و كوفته راهي خونه شديم.
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
نگم براتون كه چقدر سر خريد لباس زير و لباس خواب دامون
ابرو ريزي كرد و گفت بايد خودش انتخاب كنه!
قشنگ ابرومو جلو دنيا برد و ناگفته نماند چقدر دنيا بهم متلك
انداخت و سر به سرم گزاشت!
اين چند روز باقي مونده هم به سرعت گزشت از اون روز كه
دامون بهم گفت حسابتو ميرسم از ترسم شبا درو اتاق و قفل
ميكردم
نصف شبا متوجه چرخش دستگيره ميشدم كه بعد از چند بار
امتحان كردن و نااميد شدن ميرفت...
فردا روز عروسيمون بود و همه كارها و خريدامون انجام
شده.يك روز از وقتمم براي هيلا گزاشت م
رفتيم براش يه لباس عروس بچه گونه ي خوشگل با ست
كفش و تاجشو خريديم با پوشيدن لباس انقدر زيبا شده بود
كه دوست داشتم قورتش بدم
امشب بازم كلي مهمون به عمارت اومد و بلاخره ساعت دو
همه عزم رفتن كردن منم خسته به اتاقم رفتم و روي تخت
ولو شدم...
ولي برخلاف شبا ي ديگه از خستگي زياد يادم رفت درو قفل
كنم!
🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
Telegram
نایاب و ممنوعه
تمامی کتب نایاب و ممنوعه (مذهبی - سیاسی - رمان - اجتماعی - تاریخی و...)
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوبیستونه
پشت در اتاق که رسید، سینی را با یک دست نگه
داشت و بدون آن که در بزند، دستگیره در را پایین
کشید و داخل شد.
امیر کیا مانند تمام این هفت روز، روی تخت دراز
کشیده بود و با همان حال سیگار می کشید.
با دیدن دود غلیظی که در اتاق پخششده بود،
چهره در هم کشید و سرفه کنان به سمت پنجره
رفت و تا انتها بازشکرد.
سپسسینی را روی میز کنار تخت گذاشت و با
عصبانیت سیگار نیمه سوخته را از روی لب های
امیرکیا برداشت.
_ می فهمی داری خودتو میکشی؟
توقع داشت باز سکوت کند، اما صدای دو رگه و
خش دارشرا شنید.
_ آره...
بغضکرده نگاهشکرد.
عادت نداشت امیرکیا را اینقدر شکسته ببیند...
نمی خواست ببیند!
دیوانگی بود اما... دلشهمان امیرکیا تخسو سرد
و مغرور را می خواست!
همان که با شاه پالوده نمی خورد و روی زخم هایش
نمک می پاچید!
همان امیرکیای سابق...
کنارش با فاصله کمی روی تخت نشست.
سرشرا به سمت صورت امیر کیا خم کرد تا مجبور
شود نگاهشکند.
نگاه غمگین و بی جان اشرا که دید، بغضکرده لب
زد:
_یعنی نمی بینی نگرانتم؟ پاشو امیر کیا...
تا کی می خوای روزه سکوت بگیری و با کسی حرف
نزنی؟ من نمی تونم تورو اینجوری ببینم... نمی تونم
صبر کنم که خوب شی.
به یلدا نگاه کرد و بغضپنهان گلویشرا همراه با
آب دهانشبلعید.
به انگشت هایش جرات داد و آن ها را بین
انگشت های یلدا گره زد.
چه عجیب بود این مُسَکِن بودن اش...
خواسته یا ناخواسته دلشگرم شده بود به حضور
یلدا...
پلک هایشرا بست تا اگر اشک مهمان چشم هایش
شد، از نگاه یلدا دور بماند.
سپسبه آرامی زمزمه کرد:
_ کاش نگفته بودم یلدا ...
یلدا فشاری به انگشت های امیرکیا وارد کرد و آرام
جواب داد:
_ عمر آقاجون همینقدر بوده امیرکیا ...وگرنه تو
نمی گفتی هم بلاخره از یه جایی میفهمید.
مسئله کوچیکی نبود که بشه پنهونشکرد... تو
نمیگفتی، نوشین می گفت، خانواده من میگفتن،
دوست و دشمن و آشنا می گفتن!
بلاخره که می فهمید امیر کیا!
سری تکان داد و این بار درد دیگرشرا به زبان آورد.
_ نمیدونم امیر کسری کجاست یلدا ...نه بیمارستان
و نه حتی واسه ختم بابا، خودشو نشون نداد ...
نمیدونم واقعا اینقدر بی غیرته، یا اتفاقی افتاده
براش.
صدای زنگ موبابل امیر کیا، هر دو را از جا پراند.
انگار هر دو ناخواسته با هر زنگ تماس، منتظر
خبری از جانب امیر کسری بودند.
امیرکیا با اخم نگاهی به شماره انداخت و رو به یلدا
لب زد:
_ کیمیاست!
❌ به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند ❌
عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...
من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...
❌ برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوبیستونه
پشت در اتاق که رسید، سینی را با یک دست نگه
داشت و بدون آن که در بزند، دستگیره در را پایین
کشید و داخل شد.
امیر کیا مانند تمام این هفت روز، روی تخت دراز
کشیده بود و با همان حال سیگار می کشید.
با دیدن دود غلیظی که در اتاق پخششده بود،
چهره در هم کشید و سرفه کنان به سمت پنجره
رفت و تا انتها بازشکرد.
سپسسینی را روی میز کنار تخت گذاشت و با
عصبانیت سیگار نیمه سوخته را از روی لب های
امیرکیا برداشت.
_ می فهمی داری خودتو میکشی؟
توقع داشت باز سکوت کند، اما صدای دو رگه و
خش دارشرا شنید.
_ آره...
بغضکرده نگاهشکرد.
عادت نداشت امیرکیا را اینقدر شکسته ببیند...
نمی خواست ببیند!
دیوانگی بود اما... دلشهمان امیرکیا تخسو سرد
و مغرور را می خواست!
همان که با شاه پالوده نمی خورد و روی زخم هایش
نمک می پاچید!
همان امیرکیای سابق...
کنارش با فاصله کمی روی تخت نشست.
سرشرا به سمت صورت امیر کیا خم کرد تا مجبور
شود نگاهشکند.
نگاه غمگین و بی جان اشرا که دید، بغضکرده لب
زد:
_یعنی نمی بینی نگرانتم؟ پاشو امیر کیا...
تا کی می خوای روزه سکوت بگیری و با کسی حرف
نزنی؟ من نمی تونم تورو اینجوری ببینم... نمی تونم
صبر کنم که خوب شی.
به یلدا نگاه کرد و بغضپنهان گلویشرا همراه با
آب دهانشبلعید.
به انگشت هایش جرات داد و آن ها را بین
انگشت های یلدا گره زد.
چه عجیب بود این مُسَکِن بودن اش...
خواسته یا ناخواسته دلشگرم شده بود به حضور
یلدا...
پلک هایشرا بست تا اگر اشک مهمان چشم هایش
شد، از نگاه یلدا دور بماند.
سپسبه آرامی زمزمه کرد:
_ کاش نگفته بودم یلدا ...
یلدا فشاری به انگشت های امیرکیا وارد کرد و آرام
جواب داد:
_ عمر آقاجون همینقدر بوده امیرکیا ...وگرنه تو
نمی گفتی هم بلاخره از یه جایی میفهمید.
مسئله کوچیکی نبود که بشه پنهونشکرد... تو
نمیگفتی، نوشین می گفت، خانواده من میگفتن،
دوست و دشمن و آشنا می گفتن!
بلاخره که می فهمید امیر کیا!
سری تکان داد و این بار درد دیگرشرا به زبان آورد.
_ نمیدونم امیر کسری کجاست یلدا ...نه بیمارستان
و نه حتی واسه ختم بابا، خودشو نشون نداد ...
نمیدونم واقعا اینقدر بی غیرته، یا اتفاقی افتاده
براش.
صدای زنگ موبابل امیر کیا، هر دو را از جا پراند.
انگار هر دو ناخواسته با هر زنگ تماس، منتظر
خبری از جانب امیر کسری بودند.
امیرکیا با اخم نگاهی به شماره انداخت و رو به یلدا
لب زد:
_ کیمیاست!
❌ به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند ❌
عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...
من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...
❌ برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl