روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
9.09K photos
913 videos
9 files
1.74K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوهجده

- ریخت و قیافه خودت رو ندیدي.
خندید.
- من مریضم مثلا.
ساعد قطورش را فشار دادم و گفتم:
- منم برادر مریضم.
مکث کردم و سپس آهسته گفتم:
- مثلا!
پنجه ام را میان انگشتان بی جانش گرفت و گفت:
- خوب میشم. نگران نباش.
دستش را از آرنج خم کردم و چانه ام را روي مشتش گذاشتم.
- اگه اون کلیه ت رو به من نمی دادي زودتر خوب می شدي.
باز خندید. چرا هرگز نفهمیده بودم که خنده هایش انقدر دلنشین و قشنگند؟
- با همین یه کلیه هم خوب میشم. مطمئن باش.
مطمئن نبودم. دکتر دم از بحران زده بود.
با هر دو دست دستش را گرفتم و این بار از بلندي ساعدش براي پیشانی ام ستون ساختم.
- چرا وقتی می زدمت جلومو نگرفتی؟ تو که می دونستی به حال خودم نیستم. چرا از خودت دفاع نکردي؟
دست دیگرش بالا آمد و روي سرم نشست. نفسش خس خس می کرد.
- چون باید این عقده بیست و چهار ساله سر باز می کرد. باید خشمت رو یه جوري خالی می کردي تا یه کم سبک شی. مگه
می تونستم این فرصت رو ازت بگیرم؟
آرواره هایم از شدت فشار درد می کردند. کسی شانه ام را تکان داد. سر بلند کردم. پرستار مرد خسته و بی حوصله نگاهم کرد.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در لینک زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
و گفت:
- وقت ملاقات تمومه. لطفا مریض رو تنها بذارین.
گردنم را به زور تکان دادم و رو به دیاکو کردم. لبانش هرچند خشک، اما هنوز لبخند داشت. چشمانش هرچند نیمه باز، اما
هنوز عشق داشت. دستش را محکم فشار دادم و گفتم:
- من اینجام، پشت در همین اتاق. یه لحظه هم از اینجا دور نمی شم. حتی اگه این مراقبت ویژه تا قیامتم طول بکشه من
اینجا می مونم. پس به خاطر منم که شده زودتر از این اتاق لعنتی رو ول کن و بیا بیرون. باشه؟
انگشتانش را روي صورتم کشید و گفت:
- باشه داداش.
پرستار باز تذکر داد، اما من نمی خواستم بروم. نمی خواستم تنهایش بگذارم.
- من همین جام. اگه صدا بزنی می شنوم. یه نیمکت هست چسبیده به در ورودي. فقط صدا بزن. من می شنوم. اگه نیومدم
به پرستارا بگو. همه می شناسنم. زود میام.
لبخندش غلیظ تر شد.
- باشه داداش.
پرستار با عصبانیت تذکرش را تکرار کرد. دستش را رها کردم و چند قدم عقب رفتم. چشمش به من بود. دلش با من بود. چند
قدم عقب رفته را برگشتم. خم شدم و پیشانی اش را بوسیدم و با سرعت از اتاق خارج شدم. شاداب جلویم ظاهر شد و گفت:
- حالش چطوره؟
جوابش را ندادم و به سمت اتاق دکتر پا تند کردم.

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_صدوهجده

غزاله بالاخره نطق کرد فکر کنم فهمید که کارش گیره .با هزار بدبختی حرف زد :
-خوب عاطی مامان و بابا دوست دارن مثل دخترشونی برو بگو بهشون دیگه به خدا چیزی نمیشه .
به چشمای ملتمس غزاله و صورت کلافه ی بهرام نگاه کردم . خدایاااااااااااااا.
-همینم مونده برم خواستگاری .
چشمای گربه ی شرک در برابر چشمای اینا چیزی نبود واقعا :
-اینجوری نگام نکنین ، اصلا باشه من میرم اگه مریم خانوم بیرونم کرد چی ؟ اگه گفت به تو
ربطی نداره چی ؟
اگه گفت تو که هیچ نسبتی نداری لازم نکرده دخالت کنی چی ؟ اصلا اگه بگه بهرام رو از کجا
میشناسی من چی
بگم ؟؟؟؟
بهرام :
-میدونم میدونم که ریسکه بزرگیه ، بگو من اومدم دم دانشگاهتون فهمیدم دوست غزاله ای بهت
گفتم . عاطفه خواهش
میکنم حرف تو دهنم نمیاد خودم بگم تو فقط بگو بقیش با خودمه .
غزاله التماسش رو با فشار دستم اعلام کرد . خدایا چیکار کنم ؟ من 08 سالمه برم خواستگاری
بگم چی اخه ؟
اگه تحقیر بشم مطمئنا دیگه بین منو غزاله هیچی نمیمونه اگر هم این کارو نکنم ناراحت میشه
چیکار کنم ؟
-میشه چند دقیقه فکرکنم ؟
سرشون رو تکون دادن . کیفم رو برداشتم و به سمت دریاچه ی وسط پارک رفتم که روش یه پل
داشت .
روی پل ایستادم ، خدایا قسمت چیه ؟ اگه ... غزاله رو مثل خواهرم دوست داشتم منو غزاله و
سعیده خیلی وقت بود
میشناختیم همو من نمیتوسنتم به این راحتی بگذرم . خدیاا چیکارکنم ؟ چرا دهن بهرام رو بستی
که نتونه حرفشو بزنه؟
غزاله .... اگه ... اگه ... اگه ... اَ ه .
به درک ... دل من به درک ... هر چی بشه به درک ... خدایا میشه کمکم کنی ؟ ادمو میندازی تو چاه
حداقل حواست
باشه ...
رفتم پیششون . شدن علامت سوال .
-باشه کی ؟
لبخندشون از ته دل بود و دل من ... مریم خانوم زن مهربونی بود ولی اگه تصمیمی بگیره ...
بهرام :
-ممنون عاطفه فردا میشه حرف بزنی ؟
فایل کامل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
فردا ؟ دلم میخواست زار زار گریه کنم . اگه بهم میگفتن تو حق نداری دیگه با غزاله حرف بزنی
چی ؟ اگه ...
میدونستم فکرام خیلی بیخوده و شاید مسئله انقدر بزرگ نباشه ولی من انقدر این چند وقت
ترسیده بودم که ...
-کجایی تو ؟
صدای غزاله بود . به درک ... به درک .
-فردا بهت اس میدم بیا دنبال غزاله ببرش میرم باهاشون حرف میزنم .
بی توجه به صدا زدناشون به سمت خونه رفتم . خسته بودم . خسته بودم از کارای بزرگ کردن
منو چه به این کارا
اخه ؟
حواسم به طناز باشه ؟ سام ؟ رامین ؟ پویا ؟ غزاله ؟ بهرام ؟ کوفت ؟ مرض ....
تو خونه حرف نزدم و گفتن خول شدم ، خندیدم و گفتن خول شدم ... خدایا چیکار کنم ؟ اول راهم
میدونم ...
******
مریم خانوم سینی چایی رو روی میز گذاشت ، پاهام رو جمع کردم و دستام رو تو هم گره ، خدایا
خودت بگو ...
-چه عجب یه بار که غزاله نیست به ما سر زدی راستی گفت میره پیش سعیده ؟
نفس گرفتم ...
-ب...بله رفته اونجا .
-چیزی شده ؟
تو میتونی ، هیچی نمیشه ، هیچی نمیشه ... مسلط تر از قبل شدم تا تونستم نفس تو سینم جمع
کردم و گفتم :
-میخواستم باهاتون صحبت کنم .
-درباره ی ؟
-غزاله ...
نگرانی رو تو چشمای سبز مریم خانوم میشد دید :
-خاک بر سرم دوباره رفته با کسی دوست شده ؟ حالش بده ؟ ای خدا ...
پووف این مادر همیشه دقیقه ی 01 نگران میشد :
-نه مریم جون اینجوری نیست اصلا اتفاق بدی نیفتاده خیره .
نفسش رو با صدا بیرون داد :
-خوب خداروشکر بگو عزیزم .
بسم الله ...
-خیلی وقت پیش وقتی که از دانشگاه میومدم متوجه به پسری میشدم که منتظر ماست ، خلاصه
بگم ...
چند وقت پیش خواست که با من حرف بزنه وقتی که صحبت کردیم فهمیدم که ایشون اقا بهرام
هستن .

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_صدوهجده



نگاهمو ازش گرفتم از جام بلند شدم گفتم:
_ميرم يه سر به هيلا بزنم...
بدون اينكه منتظر جوابش باشم ازش فاصله گرفتم به سمت
هيلا حركت كردم..وقتي نزديكشون شدم دايه برام لبخند
گرمي زد و گفت:
_من مواظبش هستم عزيزم نگران نباش..
كنارش روي صندلي نشستم و با لبخند گفتم:
_حتما همين طوره كه شما ميگين
هيلا توجهش بهم جلب شد به سمتم اومدبا ذوق رو بهم گفت:
_ابجي دوست جديد پيدا كردم اسمش نهاده ...داريم باهم
بازي ميكنيم
دستي به موهاش كشيدم و گفتم:
_چقدر خوب عزيزم برو با دوستت بازي كن
به سمت نهاد دويد و دوباره سرجاش نشست خيره بهش بودم
كه دايه گفت:
_از دور ديدم با عسل حرف ميزدي به نظر ناراحت
ميايي!ميدونم بايد چه حرفايي بهت زده باشه ولي اون اتفاقات
مال خيلي وقت پيشه و چند سال ازش گزشت ه!...
حرفي نزدم دوست داشتم ادامه بده و بفهمم دقيقا چي به چي
ميگذره تو اين خونه!
دايه اهي كشيد و گفت:
_دامون ديگه عاشق عسل نيست من اينو از چشماش ميخون م
با شنيدن حرفش بدنم يخ كرد يعني اون دختري كه دامون
عاشقش بود عسل بود اخه چطور ممكنه! باز با دانيال ازدواج
كرده..
به سمت دايه برگشتمو گفتم:
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_چي!؟دامون عاشق عسل بوده؟چطور ممكن ه
دايه شكه از حرفم گفت:
_مگه نميدونستي؟!
_نه
دايه اروم به گونش زد و با عذاب وجدان گف ت:
_خدا منو بكشه نبايد بهت ميگفتم مادر
دستشو توي دستم گرفتم گفتم:
_اين چه حرفيه دايه،ميدونستم قبلا عاشق كسي بوده ولي
نميدونستم اون دختر عسل بوده!
بعد با شك ادامه دادم:
_اخه چطور بعدش زن دانيال شد!
_نميدونم ماد ر من كه اخرش نفهميدم چي به چي شد و
چطور اقا راضي شد باهم ازدواج كنن...
متفكر به رو به روم خيره شدم،يعني بايد هميشه سنگيني
حصور عسل عشق سابق دامون روي زندگيم احساس ميكردم!
اون شب تا نيمه هاي شب همه مشغول بزن و برقص بودن
ساعت دو بود كه همه رفتن و عمارت خالي شد حتي عسل و
دانيال هم به خونه ي خودشون رفتن...

🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوهجده

امیر کیا جلوی عمارت که پارک کرد به سمت یلدا
چرخید و نگاهشکرد.
از این که او را با خود همراه کرده پشیمان بود.
یلدا ضعیف بود... خسته بود... نای ایستادن کنارش
را نداشت.
دیشب به اندازه کافی اذیت شده بود.
یلدا که نگاه خیره امیر کیا معذب و گیج اشکرده
بود، سوالی لب زد:
_ چیزی شده؟
مستاصل و کلافه دستی به صورت اشکشید و
کوتاه جواب داد:
_ کاش نیورده بودمت .
اخمی کرد و در جوابشلب زد:
_ چرا اونوقت؟
نفسعمیقی کشید تا آثار تنگی نفسی که از سیگار
کشیدن پیاپی دچارش شده بود از بین برود.
سپسسرشرا به پشتی صندلی تکیه داد و در
جوابشگفت:
_ جون تو بدنت نیست .دیشب به اندازه کافی
سخت گذشت بهت ...کاش خونه مونده بودی و
استراحت می کردی .
مکثی کرد و کمی بعد عصبی و زیر لب ادامه داد:
_ کاش نیوورده بودمت یلدا!
ابتدا دوست نداشت بیاید.
آن هم به خاطر شنیدن حرف هایی که تکرارشان
عین بار اول درد داشتند.
اما حالا یقین داشت که حضورش نیاز است.
که برای آخرین بار تکلیف آن شبِ کذایی برای
همیشه تمام شود.
به سمت امیر کیا چرخید و کوتاه گفت:
_ باید میومدم .
بلافاصله حرف اشرا تکذیب کرد.
_ نه یلدا ...نه اصلا ...هیچ بایدی در کار نبود .البته ا
لان هم دیر نشده ...تو ماشین بمون تا من برگردم
خواست پیاده شود که مچ دست راستش، اسیر
دست های سرد و ظریف یلدا شد.
سوالی به سمتش چرخید.
به لب های زخم اش، طرح لبخند کوتاهی داد و
گفت:
_ باهم تمومشکنیم امیر کیا ...من اشتباه کردم تنها
رفتم پیش خانوادم ...تو اشتباه نکن .
میدونم مثل من کتک نمی خوری... اما سنگینی
بعضی حرفا کمر آدمو خرد می کنه.
مکثی کرد و با لبخند عمیق تری ادامه داد:
_ میام تا سنگینی اون حرفا روی شونه دوتامون
تقسیم شه ...اینجوری تحملشون راحت تره.
خیره نگاهشکرد.
طبیعی بود که دلش می خواست بغلشکند؟
یا حال هرمون های مردانه اش خوب نبود؟
در هر صورت برای جلوگیری از هر پیش آمدی، نگاه
از چشم های زیبایش برداشت و گفت:
_ پیاده شو.

بوسه بعد از طلاق! 😱

همراه همسرم سابقم برگه طلاق رو امضا کردیم و طلاق انجام شد. وقتی خواستم از دفتر طلاق خارج بشم نسرین یهو اومد جلو و بدون مقدمه گفت منو ببوس ..اما ما دیگه ازهم جدا شده بودیم و محرم نبودیم! ولی رفتم جلو ازش علت درخواستشو پرسیدم! گفت تحملشو داری؟؟ گفتم آره بگو... گفت...

🔞 کلیک کنید برای خواندن ادامه داستان👌