روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
9.09K photos
913 videos
9 files
1.74K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_دویستوپنجاهوهشت

با کشیده شدن دستم حرفم نصفه موند .. نگاهم به اخم هاش افتاد .. جونم رو پای اخمش میدادم..
-به خودتم چرت و پرت تحویل میدی ؟ به صورتت یه آّب بزن الان عمه میاد .
خیلی خودم رو کنترل کنم که نخندم ولی نشد ... من اخم هاش رو بیشتر از خودم دوست داشتم ..
-برای چی میخندی ؟؟
تند گونش رو بوسیدم و رفتم تا به صورتم برسم ..
عاطفه :
-خوب چی شد ؟
صدای خسته ی امیرعلی خسته ترم کرد :
-راستش عدم صلاحیت روانیشون ثابت شد .
لیوان از دستم افتاد ..
جیغ زدم :
-چییییییییییی؟؟؟
-اونا روان سالمی ندارن ..
لیوان رو توی سینک گذاشتم :
-بقیش ؟
صدای نفس کشیدنش اومد :
-رای دادگاه فردا صادر میشه من فقط همینو فهمیدم .
خسته نباشی واقعا ...
-کاری نداری ؟
-شما هنوز از دست من ناراحتی ؟
-به ناهید خاله سلام برسون خدافظ .
گوشی رو روی اپن گذاشتم و تو اتاق رفتم .. سه شب میشد که نمیتونستم بخوابم ... دل نگران
غزاله بودم هیچ خبری
نداشتم ازش ... بلا تکلیفی اذیتم میکرد .. به حرف امیرعلی فکر کردم ..
" عدم صلاحیت روانیشون ثابت شد... عدم صلاحیت روانیشون ثابت شد..."
مادر پدر غزاله و بهرام شکایت کرده بودن ... مادرپدر سارا هم همین طور و پدر مادر های دیگه ...
چشماشون جلوی چشمام بود ... خدا میدونه چند نفر رو با همین چشم ها نابود کردن .. صدای
گوشیم بلند شد شماره از
خونه ی ناهید خاله بود .. صدام رو صاف کردم :
-سلام ناهید جوووووووووووووووووووونم .
صدای خندش اومد :
-سلام عزیز دلم خوبی ؟
لبخند زدم .. دلم مادرانه میخواست ... محبت مادری از جنس ناهید خاله .. مادری که دلم زیادی
شکسته بود ..
-عاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالی شما چطوری ؟ عمو رضا ؟
-ما هم خوبیم مطمئنی خوبی ؟
-آره خاله جون چرا بد باشم ؟
-شنیدم بله برون سعیده بوده .
-بله این دخترتونم پریید .
-ایشالا خوشبخت شه .. زنگ زدم حالتو بپرسم این پسر که چند شبه نمیاد خونه میگه ستاد کار
دارم ..
-شغلشه دیگه خاله جان ممنون که زنگ زدی منم خوبم خیالت راحت .
-باشه عزیزم مواظب خودت باش بیا پیشمون خدافظ .
-چششششم بوس بوس .
گوشی رو کناری انداختم ...
من از حالم به این مردم .. دروغای بدی میگم ..

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_دویستوپنجاهونه

گلوم خشک بود و هوای گرم عصبیم میکرد ... چیزی جز خاک و شن نمیدیدم .. اشکی که از
چشمم میومد نمیدونم از
تابش نور خورشید به چشمم بود ویا ... بی هدف دوییدم .. کسی صدام زد :
-عاطفه ..
ایستادم .. نمیدونستم صدای خودم بود و یا ... کسی صدام زد :
-عاطفه ..
این صدا مال پدرم بود ... دل تنگ صدا زدنش بودم ... کسی صدام زد :
-عاطفه ..
باز هم نمیدونم صدای خودم بود و یا ... فاطمه رو دیدم ، بالای تپه ای شنی ... صداش زدم :
-فاطمه ..
جواب نداد .. دوییدم .. دوییدم تا بغلش کنم بعد از این دلتنگی ... دوییدم و نرسیدم ... دوییدم و
نبود ... روی زمین
نشستم ... جیغ زدم :
-فاطمههههههه...
از خواب پریدم .. لعنتی .. لعنتی همش باید خواب ببینم ... لیوان چایی رو با شکلات تلخ خوردم ..
صدای زنگ
گوشیم از اتاق اومد .. منتظر زنگ بودم .. زنگ امیرعلی که خبر از رای دادگاه بیاره ... زنگ غزاله
که بگه خوبه..
از دیدن شماره ی بهرام تعجب کردم .. بعد از دو هفته و دو روز زنگ زده ؟؟ مشتم رو به دیوار
زدم .. نمیدونستم
جواب بدم یا نه ... بعد از دو بار زنگ برداشتم ..
-بله ؟
صدای عصبیش اومد :
-چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟
-کاری داری ؟
-بیا بیرون منتظرتم .
-که چی ؟
صدای عصبیش اومد و میدونستم به سختی جلوی خودش رو میگیره تا داد نزنه ..
-عاطفه .. ک ا ر ت د ا ر م .. رو اعصاب من نرو بیا پایین .
خونسرد روی صندلی اتاقم نشستم :
-من با شما کاری ندارم شما داد بزن یه وقت سکته نکنی .. شما مواظب باش یه وقت به بد کسی
اعتماد نکرده باشی ..
صداش بلند تر شد ولی خوب نمیشد گفت داد :
-تا پنج دقیقه ی دیگه پایین نباشی من میام تو خونه .
انقدر صداش جدی و محکم بود که یه تای ابروم بالا پرید و فقط به صفحه ی گوشی نگاه کردم ..
اوووووف..
من آخرم از دست این زن و شوهر دییونه میشششم ... شلوار اسلشی که پام بود خوب بود مانتوم
رو تنم کردم و شال
رو روی سرم انداختم .. گوشی رو برداشتم و بیرون رفتم :
-مامان من یه سر میرم پیش بکس و میام .
-تو همیشه همین کارته .. زود بیا خالت اینا میان .
-اوکی .
تو راه رو بیشتر منتظر موندم تقریبا 01 دقیقه بودم که سایش رو دیدم و دستش که به سمت زنگ
میرفت ... دیگه
کافی بود قبل از این که زنگ رو بزنه خیلی خونسرد در رو باز کردم و اخمم ثابت بود ...
-چه عجب ..
چپ چپ نگاهش کردم .. چه رویی هم داشت ..
-سوار شو .
بی حرف سوار شدم .. ماشینش همیشه بوی عطر خوبی میداد با چشم دنبال منبع بو گشتم که
یافتمش .. بوگیر عطری
کوچیکی که کنار پنجره بود .. یه جای مخفی .. کللللک ...
-فراموش کن .
فراموش ؟؟؟ پوزخند زدم :
-سعیم رو میکنم .

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_دویستوشصت

دستگیره رو گرفتم تا در رو باز کنم که قفل شد .. یاد اولین مکالممون افتادم .. لبخندم رو خوردم ..
-درو برای چی قفل کردیییییییی ؟؟
صداش عصبی بود :
-بشین میخوام حرف بزنم .
چپ چپ نگاهش کردم :
-خوب بزن ، باز کی چیزی گفته ؟ هرچی گفته درست گفته آره من همونم در رو باز کن .
دست رو پشت صندلیم گذاشت :
-میدونم خیلی غیر منطقی عمل کردم .. میدونم شاید اگه یه ذره فکر میکردم میتونستم تصمیم
بهتری بگیرم ولی ..
عاطفه تو که میدونی .. من به غزاله شک ندارم ولی .. وقتی اونا یه چیزی میگن وقتی حتی یه
مدرک کوچیک
میارن مغزم قفل میکنه ..
درکش میکردم .. تو شرایط بدی بود .. تا همین جا هم آقایی کرده بود ولی منم تقصیر نداشتم ..
-اونا دروغ میگن درست ولی چرا همش دنبال اینن که تو رو پیش ما خراب کنن ؟ چرا به کس
دیگه ای نمیگن ؟
این سوال رو بارها از خودم پرسیده بودم .. بغضم رو خوردم .. لعنت به من که هر وقت میخوام
حرف بزنم این
بغض نمیذاره ... هیچی مهم نبود ... من نگران غزاله بودم ...
-غزاله خوبه ؟
سرش رو تکون داد :
-داغونه .
لبم رو گاز گرفتم ... کِی تموم میشه ؟؟ .. عادت ندارم حرفم رو با حایشه بزنم ..بد یا خوب .. با
کسی تعارف ندارم..
-آقا بهرام ..
نذاشت حرف بزنم :
-ازشون شکایت کردم .. رای دادگاه هنوز نرسیده ..
-میدونم .
سکوتش یعنی ادامه بدم :
-شوهر دوست منی ولی من هیچ وقت به چشم شوهر دوست نگاهت نکردم .. شوهر خواهر من
بودی و هستی .. شاید
به خاطر آشنا شدنمونه که باهات راحتم نمیدونم .. توقع برادری داشتم .. حمایت .. میفهممت که به
همه چیز منفی نگاه
میکنی .. میفهممت وقتی میگی شک نداری و داری .. منم مقصر نیستم هستم ؟؟ عدم صلاحیت
روانیشون ثابت شده..
میفهمی یعنی چی ؟؟ توقع نداشتم از روی چهارتا عکس که حتی صورتم معلوم نیست اینجوری
تصمیم بگیری ..
تازه وقتی گفتم من این کارو نکردم زنگ زدین از طناز پرسیدین مطمئن شید ...
بغضم رو باز هم قورت دادم ...
-خیلی فکر کردم چی باعث شده که بهم بی اعتماد باشید .. شاید اشکال از من بوده شاید اگر
مثل بقیه غریبه میدیدمتون
شاید اگه به دلتنگی امیرعلی توجه نمیکردم و فاطمه نمیشدم اگر شما رو برادر خودم نمیدیدم و
وقتی بودی میرفتم ..
شاید اون موقع بیشتر اعتماد میکردین .. صدای من از همتون بلند ترِ میخوای داد بزنم ؟؟ دستتو
میاری بالا که ...
انقدر مقصرم ؟؟
کلافگیش رو فهمیدم ولی مهم نبود ... شکستن دل منم مهم نبود ... صداش گرفته بود :
-دو هفتست میخوام باهات حرف بزنم نمیتونم .. روم نمیشه اینم میفهمی؟؟ غزاله حالش خوب
نیست دلم برای
خنده هاش تنگ شده .. به خاطر اون کوتاه بیا من به درک ..
نفس گرفتم :
-باشه .. به خاطر غزاله .. ولی دلم بدجور شکسته نمیدونم کِی دلم صاف میشه .. نمیدونم ..
نه اون حرفی زد نه من ... دلم میخواست تا میتونم گریه کنم ولی نمیشد ...
-در رو باز میکنی ؟
-میری پیشش ؟
-نمیدونم .
-قرار شد کوتاه بیای .
-به خاطر غزاله ... اگه امروز نرم فردا میبینمش .

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_دویستوشصتویک

سرش رو تکون داد و در رو باز کرد .. پیاده شدم و به این فکر کردم تهش چی میشه ؟؟؟ حوصله
ی خونه رو نداشتم.
راه رفتم که گوشیم زنگ خورد ... امیرعلی ... نفس گرفتم :
-بله ؟
-رای دادگاه صادر شد .
قلبم نزد ... حرفی نزدم ... کاش زودتر بگه ...
-برای هر کودوم هم زندانی بریدن و هم ضربه ی شلاق قراره تمام پولایی که گرفتن پس بدن به
خانواده ها .
گوشی تو دستم خشک شد ... زندانی ... شلاق ... شلاق ... چرا با خودشون این کار رو کردن ...
چرا با ما این کار
رو کردن ؟؟؟
-عاطی خوبی ؟ حرف بزن ..
و فقط تونستم بگم :
-خدافظ .
نه تعداد سال های زندان رو میخواستم و نه تعداد شلاق ها رو ... من روی دلم سخت پا میذاشتم
... سخت ...
روی نیمکت پارک نشستم ... انقدر فکرم درگیر بود که نمیفهمیدم کجا میرم و چی کار میکنم ...
لب زدم :
-یا زینب ... من کار درستی کردم ؟؟ این نقشه رو از روی نفرت نکشیدم .. شایدم از رو نفرت بوده
... من چیکار
کردم ؟؟ عمه زینب چیکار کنم با بقیه ؟؟ چیکار کنم ؟؟
کاش یه بار جوابم رو میداد ...
و یه زن گاهی میتونه مرد باشه ..
از جام بلند شدم .. نشستن روی نیمکت و فکر کردن چیزی رو حل نمیکرد کاش گذر زمان قلبم رو
آروم کنه ...
برگ هایی که زیر پام له میشد منو یاد خودم مینداخت ... منم له شدم .. منو له کردن ... به گذشته
فکر کردم ، به دو
یا سه سال پیش ...گرم تر از الان بودم ... صبور تر ... خوش خنده تر ... شیطون تر ... به خنده
های از ته دلم فکر
کردم و دلم برای اون روزا تنگ شد ... اون روزا کمتر با بقیه لج میکردم .. کم تر جبهه میگرفتم در
برابر همه چی..
کمتر متنفر بودم از همه چیز و همه کس ... اون روزا مهربون بودم و از مهربونی بدم نمیومد .. اون
روزا دوست
داشتن رو میفهمیدم و نمیترسیدم از دوست داشتن .. از عشق ... اون روزها گرم بودم ولی حالا ...
سرد شدم ... یخ شدم .. تلخ شدم ... ولی خودم میدونم اون قدرها مه بقیه فکر میکنن بد نیستم ...
زود سردم کردن ...
مثل یه بخار ... بخاری که سرد شد ...
همیشه تو فکر اینم که تو رو ... من در آینده کجا میبینم ...
با چه حسی با تو رو به رو میشم ... خوبه حالم یا بازم غمگینم ...
بی تفاوت رد میشی یا این که ... دست دلواپسم رو میگیری ...
من شباهت به خودم دارم یا ... تو نگام دنبال یه تغییری ...
تو بارون قدم زدن بی چتر ... چجوری یادت رفت ؟ ...
چجوری تونستی ؟ .... من اون قدر دلم برات تنگه ...
که بر میگشتی بهم ... اگه میدونستی ...
*
-چیییییییییییییییی ؟
-دیوونه بابات داره بر میگرده تا چند روز دیگه میبینیش ..
دردی که تو گلوم نشست از خوشحالی بود ... بغضی که داشتم از دلتنگی بود ...
-راست میگی ؟
-پ ن پ پاشو به خودت برس .
نفهمیدم چجوری خداحافظی کردم ... اشکی که روی گونم ریخت پاک کردم ... بعد از چهار ماه
میومد ... چهارماهی
که خدا میدونه چی گذشت به ما ... مادر میگفت میاد ... دختر عمو میگفت میاد ... سعیده میگفت
میاد ...
و تا نمیدیدمش باور نمیکردم ... یاد گرفته بودم باور نکنم ... هی چیز رو ...
شاید بعد از این همه درد این تنها خبری بود که لبخند روی لبم نشوند ... کاش زودتر میومدی ...
اومد... با تاخیر دوروزه ولی اومد ... تو ذهنم بود که محکم بغلش کنم .. محکم ببوسمش و بگم
چقدر دلم براش تنگ
شده ولی ... من نمیتونستم .. من بلد نبودم .. فقط چند لحظه تو بغل پدر موندم و ... به چشماش
نگاه کردم شاید تمام
دل تنگی .. تمام زجرها رو تو چشمام میدید ... دیگه نمیخواستم بره سفر ... من از سفرهای
کاریش هم میترسیدم ...
خوشبختی یعنی قلب پدرت بتپه ..

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_دویستوشصتودو

غزاله :
گفته بود میاد و نیومد ... بهرام گفت میاد ... سه روزه که منتظرشم .. از سرو صداهای دو شب پیش
فهمیدم بالاخره
پدرش برگشته ... ممکن نبود من عاطفه رو سه هفته نه دیده باشم و نه باهاش حرف زده باشم ...
کلافه شدم ... این سه هفته یا بهرام کوتاه میرفت مطب یا سعیده میومد پیشم و یا مامان نمیرفت
شرکت ...
با صدای زنگ آیفن بی حال به سمتش رفتم چیزی معلوم نبود :
-بله ؟
-اومدم ماچ بگیرم .
وااااااا ... این صدا رو تا به حال نشنیده بودم ... اون منگل ها هم که زندانن پس این کیه ؟
-شما غلط میکنی ، بیا برو مزاحم نشو ..
صدای خندونش اومد :
-چه بخوای چه نخوای من ماچو میگیرم اونم نه از لپ و این حرفا فقط اصل کاری ..
این صدا رو میشناختم ... حتی از پشت آیفن هم آرامش خالص بود ... در رو باز کردم .. کاش
زودتر بیاد بالا ...
با زنگ زد به سمتش پرواز کردم... نگاه کردم از نوک پاش تا فرق سرش ... دلم براش تنگ شده
بود ..خیلی ...
اومد تو و در رو بست خودم رو تو بغلش انداختم ... من چجوری سه هفته تحمل کرده بودم
نبینمش ؟؟
گونم رو بوسید .. گونش رو بوسیدم ..
-چرا انقدر دیر اومدی من دق کردم که ..
با خنده گفت :
-اینا رو ول کن ماچو بده ببینم .
صورتش رو نزدیک کرد که چشمام درشت شد .. بعد از سه هفته این کارا چیه ؟؟؟
-عاطی چی زدی ؟ هم جنس باز شدی رفت ؟؟؟
-به به چه رژ قرمزی هم زدی ..
صورتش رو نزدیک تر کرد که هولش دادم عقب :
-گمشو هیز ..
از خنده روی زمین نشست :
-قیافت خیلی باحال بود خخخخخخ چی تو رو ماچ میکنه حالا اعتماد به سقف ..
دلم برای خندیدنش تنگ شده بود برای چرت وپرت هاش و کارای یهوییش ... کنارش نشستم و
خندیدم اینبار از ته ته
دلم خندیدم :
-از این به بعد نباید جلوت رژ بزنم اونم قرمز عین گاومیش میمونی که رفته تو مسابقه .
زد پس کلم :
-گمشو بابا خواستم از این حال و هوا درت بیارم اون هالک که ماچو نمیگیره بذار بقیه حال کنن ..
به سرم دست کشیدم :
-تو از کجا میدونی نمیگیره ؟؟
به ابروهای بالا رفته ی عاطفه نگاه کردم و تازه فهمیدم چی گفتم ... لبم رو گاز گرفتم ..
عاطفه :
-خوب دیگه چی ؟ بعد از ماچ چیکار کرد ؟؟
زدم تو سرش :
-بمیر حالا من یه چیزی گفتم تو چرا جدی میگیری .
-نهههه میبینم که راه افتادین ببین غزاله خواهر مهرادی گفت فعلا از اون کارا ممنوعه براتا
حواست هست ؟؟

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_دویستوشصتوسه

واااای خدا غلط کردم حرف زدم ... موهاش رو کشیدم :
-خفه شوووووو بیشعووور مگه همه مثل توان ؟؟
با خنده موهاش رو از دستم در آورد :
-من که اصلا بلد نیستم این تهمتا به من نیومده ..
تا یک ساعت یا اون موهامو کشید یا من موهای اونو آخرم هم خسته شدیم روی مبل نشستیم با
فاصله ...
-عاطی با امیرعلی آشتی کردی ؟
-نچ .
-وااا خاک به سرم یعنی به ناهید خاله هم زنگ نزدی ؟
روی مبل دراز کشید :
-چرا ولی ناهید خاله با امیرعلی فرررق داره .
-خوب ..
خواستم ادامه بدم که از چشماش فهمیدم نمیخواد ادامه بده .. به بهونه ی آوردن بالشت رفتم تو
اتاق و به بهرم زنگ
زدم :
-سلام خانوم .
-سلام آقاااا خوبی خسته نباشی .
-فدات سلامت باشی تو خوبی ؟ چیزی شده ؟
-ممنون نه فقط عاطی اومده .
صدای متعجب شد :
-خدایی ؟ چه عجب ..
-آره خدایی فقط چیزه ..
-چیزه ؟
-هنوز از دست امیرعلی ناراحته .
-خوب راستش از دست منم هنوز ناراحته فکر میکنی تا کی اونجا باشه ؟
پوفی کردم :
-هست فعلا .
-نگهش دار ما الان میایم اونجا .
-قاطی میکنه ها .
-عیبی نداره .
-باشه زود بیاین خدافظ .
-خدافظ .
خدا به خیر کنه ... از اتاق رفتم بیرون ..
عاطفه :
-سه ساعته اون تویی آخرم بالشت نیاوردی ؟
خاک تو سرم ...
-حالا چه وقت خوابه ؟ بعد عمری افتخااار دادین تشیف آوردین اینجا .. راستی ...
بهرام از رای دادگاهشون چیزی بهم نگفت ...
-ها ؟
-رای دادگاه چی شد ؟
-زندونی دارن چند سال و شلاق و پس دادن پولا بیشتر نپرس حوصله ی این بحثو ندارم .
سرم رو تکون دادم ... دیگه هیچکودوم حوصله ی این بحثو نداشتیم ... نیم ساعتی با هم حرف
زدیم که صدای زنگ
در اومد ...
عاطی :
-کیه ؟
-فکر کنم بهرام باشه ..
اخم ظریف عاطفه رو دیدم و خدا خدا کردم به خیر شه ... شال رو روی سرم انداختم و در رو باز
کردم میدونستم با
امیرعلیه ..

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_دویستوشصتوچهار

عاطفه :
خفت میکنم غزاله میدونم کار خودته ... بهرام و امیرعلی بی حرف رو به روم نشسته بودن و منم
بی حرف با گوشیم
مشغول بودم ...
امیرعلی :
-تا کِی میخوای تو این حالت باشی ؟
خونسرد تر از همیشه گفتم :
-تا وقتی رو حرفم حساب کنی زنگ نزنی به طناز ..
حرص دادنشون انرژی رو تو تمام اعضای بدنم پخش میکرد ... کلافه نیم خیز شد :
-تمومش کن عاطفه یه غلطی کردیم حالا ..
ابروم را بالا دادم خیلی راحت حرف میزد ... من دیگه حوصله نداشتم :
-خوب منم حرفی نزدم از این غلطا زیاد بکنین مهم نیست ..
بهرام :
-عاطفه ما که معذرت خواهی کردیم خواهر من ول کن دیگه .
گوشی رو روی عسلی کنار مبل گذاشتم :
-اون کفتارهای پیر مغز قرار نیست تا آخر عمرمون و عمرشون اون تو بمونن دیر یا زود بر میگردن
.. مطمئنم که
از این محله تکون نمیخورن ،به دخترای این محل کاری ندارن ولی از اینجا نمیرن جلوی
چشممونن اینو میفهمین ؟
اونا فهمیدن همه ی اینا زیر سر من بوده .. قطعا به فکر انتقام هستن اگه قرار باشه بعد از اون
دوباره این وضع
باشه پس بهتره از همین الان دیگه مثل همیشه نباشیم ..
بهرام اخم کرد و صورت امیرعلی سرخ شد ....
بهرام :
-ما مُردیم ؟ غلط کردن میزنم تو دهنشون ...
پریدم وسط حرفش :
-فعلا که میزنین تو دهن من نه اونا ..
امیرعلی :
-ما واقعا اون روز تعادل روانی نداشتیم ... قرار نیست باز هم تکرارشه ...
به چشمای ملتمس غزاله و دستای لرزونش نگاه کردم ... از جام بلند شدم و جدی تر از همیشه
گفتم :
-باشه قبول .. مثل قبل .. ولی اگه یکبار دیگه ... به قرآن یک بار دیگه صداتون بره بالا به من شک
کنین و دخالت
بیجا بکنین تو کارای من دیگه نه من نه شماها دیگه اون موقع غزاله رو هم میذارم کنار ...
شکه شدن هر سه تاشون رو فهمیدم ولی لازم بود .. من دیگه با کسی تو این مورد شوخی
نداشتم ...
به سمت در رفتم ..
غزاله :
-کجا میری ؟ مگه نگفتی مثل قبل ؟؟
شمام فکر کردین میخواستم برم خونه ؟؟؟ برگشتم :
-آره مثل قبل ولی الان دارم باید برم .
بهرام :
-کجا ؟ چرا لوس بازی در میاری ؟
-برو بابا لوس بازی چیه ترکیدم ..
خودم رو تو دستشویی پرت کردم دیگه نمیشد تحمل کرد .. صدای خنده ی هر سه تاشون اومد و
مهم این بود که
به آرامش ابدی رسیدم خخخخ ...
به خونه ی رو به رویی نگاه کردم ... خونه ای که کسی توش نبود ... خونه ای که ویرانه بود در
معنای واقعی ...
صدای پارس سگی منو به خودم آورد ... نگاهش کردم .. سگی که روزی منو میترسوند و حالا ...
از تکون دادن دمش فهمیدم به نظرش آشنا میام .. من از این سگ ویا هیچ سگ دیگه ای
نمیترسیدم ... سگ ها گاهی
انسانیت بیشتر نسبت به بعضی انسان ها دارن ...
چوبی از پای درخت برداشتم و روی سرش کشیدم :
-تو خیلی آدم تر از صاحبتی ...

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_دویستوشصتوپنج

سه ماه بعد ...
عاطفه :
-عمراااااااااااا.
شهرام لگدی روی هوا زد :
-عمرا ؟؟؟ الان که لهت کردم میفهمی ..
مشتی رو هوا زدم :
-بگیر اینو ..
صدای پریا اومد :
-عاطی هنوز نبردیش ؟
لگدم رو روی هوا زدم :
-آخراشهههه ...
شهرام :
-پریا تو زن منی یا عاطفه ؟
پریا :
-مهم اینه طرفدار خانومام ..
خندیدم و به بازی ادامه دادم ..صدای ناهید خاله اومد :
-اون ایکس باکس سووخت بیاین یه چیزی بخورین .
لگد آخر رو زدم که شهرام مُرد ... پریا لپم رو محکم بوسید :
-اییول عاطی ..
برای شهرام شکلک درآوردیم که از لجش اونم برامون شکلک درآورد ..
میلاد کنار شهرام اومد :
-باید با منم بازی کنین .
سعیده :
-اول بیاین یه چیزی بخورین الان عمو رضا نصفمون میکنه .
از چیپس خونگی روی میز مشتی برداشتم و کنار امیرعلی نشستم :
-باید باهام بازی کنی اون سری بردی این سری من میبرم .
امیرعلی پفک رو تو دهنش گذاشت :
-فک کن که تو منو ببری .
چیپس تو دهنم رو قورت دادم :
-چشمت دراد یه جوری میبرمت نفهمی چجوری باختی .
غزاله تند تند چیپس ها رو میخورد و بهرام قاتل کرانچی بود ... میلاد و سعیده زیادی به هم
میومدن ...
به اتاق فاطمه رفتم تا گوشیم رو بردارم ، اتاق تا ابد بوی فاطمه رو میداد و آرامش ... امروز همش
لبخندهاش جلوی
چشمام بود و از خوشحالیش شاد بودم ... تو آیینه به خودم نگاه کردم و عکسی که روی میز بود ...
چشم ها .. لب ها ... بینی ... مو ... صورت ... قد ... استیل بدنی ... من چرا با فاطمه مو نمیزدم ؟؟؟
صدای در اومد و بعد امیرعلی که با سری پایین داخل شد ...
-چیزی شده ؟
سرش رو بالا آورد و من تردید رو تو نگاهی میخوندم ... منتظر نگاهش کردم ...
-میشه یه خواهشی ازت بکنم ؟
-آره چی شده ؟
-هیچی راستش .. مامان میخواست خودش بهت بگه ولی میترسید ناراحت شی .. این خواهشی
که دارم از طرف منه
و مامان بابا ...
چرا حرفش رو نمیزد ؟؟ من از حاشیه بدم میاد ...
-حرفتو رُک بزن .
-برامون میزنی ؟
اخم کردم ... امیدوار بودم منظورش از زدن اون چیزی نباشه که من فکر میکردم ...
-بزنم یعنی چی ؟
به گیتار کنار دیوار اشاره کرد و کاش منظورش این نبود ...
-ما میخوایم برامون بزنی .. فقط ..
نمیتونستم ... نمیتونستم ...
-نه .
سرش رو پایین انداخت :
-فقط همین یه بار .. به خاطر مامان فردا تولد فاطمست ..
لبم رو گاز گرفتم و من هیچ وقت تاریخ تولد فاطمه یادم نمیرفت ... هیچ وقت فاطمه یادم نمیرفت
...
-من ... بعد از فاطمه دیگه سمتش نرفتم .. نمیتونم ..
نزدیک تر شد :
-میتونی ... به خاطر فاطمه میتونی .. فقط همین یه بار ... خواهش میکنم ..
آروم به سمت گیتار رفتم .. گیتاری که یادآور خاطرات بود .. خاطراتی از جنس کودکی ... از جنس
... روی
سیم هاش دست کشیدم ... فقط همین یه بار فاطمه ... فقط همین یه بار ...
گیتار رو برداشتم و رو به روی امیرعلی ایستادم .. گیتار رو بیشتر تو دستم فشردم :
-برای آخرین بار ...
لبخند امیرعلی عمیق شد :
-برای آخرین بار ...
نفس گرفتم ... بسم الله ...
پشت سرش بیرون رفتم ... سعی کردم به نگاه های متعجب بقیه توجهی نکنم امشب برای این
خانواده بودم ...
روی بالا ترین مبل نشستم و گیتار رو به دست گرفتم ... و زمزمه کردم ... " برای آخرین بار ... "
...
خوندم ... اهنگی که چند سال پیش فاطمه زیاد گوش میداد ...

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_دویستوشصتوشش

خودت خواستی که من مجبور باشم ... برم جایی که از تو دور باشم ...
فاطمه کنارم گیتار میزد ...
تو پای منو از قلبت بریدی ... خودت خواستی که من اینجور باشم ...
خودت خواستی که احساسم بشه سرد ... خودت خواستی نمیشه کاریم کرد ...
لبخندش رو با تمام وجودم حس میکردم ...
میدیدم دارم از چشمات میفتم ... مدارا کردم و چیزی نگفتم ...
برام بودن تو بازی نبود و .... به این بازی دلم راضی نبود و ...
اشک چشم ناهید خاله رو دیدم و بغضم رو خوردم ... بغض عمو رضا رو فهمیدم و ...
از اول آخرش رو میدونستم .... تو تونستی ولی من نتونستم ...
امیرعلی که از چشماش میفهمیدم تا چه حد دلتنگ شده ...
برات بودن من کافی نبود و ... حقیقت این که میبافی نبود و ...
من میتونستم فاطمه باشم ... نفس گرفتم ...
دارم دق میکنم از درد دوری ... میخوام مثل تو شم اما چجوررری ...
منتظر نشدم تا واکنشی ببینم ... بغضم رو نمیتونستم مهار کنم ... گیتار رو گرفتم و با دو به اتاق
فاطمه رفتم ...
گیتار رو سر جاش گذاشتم و جلوش زانو زدم ...
-فاطمه ... کمکم کن مثل تو باشم ... من نمیتونم خیلی سخته .. جواب اشکای مادرتو چی بدم
فاطمه ...
روی سیم های گیتار دست کشیدم و " برای آخرین بار ... " ...
چشمام رو بستم ... باید ذهنم خالی میشد ... برای آخرین بار زدم و ...
قابلیت این رو دارم که یه جوری فراموشت کنم ... انگار هیچوقت نبودی ...
خالی شدم ... عاطفه تمرکز کن .. این مثل کامپیوتره ... تو باید این فایل رو از مغزت برای همیشه
حذف کنی ...
حذف کردم .. تمام نت ها ... تمام صداها... فراموش کردم ... تک تک ضربه ها که روی سیم ها
میزدم ...
چشمام رو باز کردم ... یادم نمیومد ... لبخند زدم ... چیزی از گیتار زدن یادم نمیومد ... من
فراموش کردم ...
چیزی که یادم میاد فقط خاطراتِ ... فقط خاطرات ...
-عاطی پاشو میخوایم بریم بام ..
از ته دلم لبخند زدم ... بام ... با بچه ها ... با دوستام ... با عشق های زندگیم ... عالی بود ...
عشق من .. صدات آرامش محضه ... عشق من ...
به همه دنیا می ارزه ... عشق من ...
به دلم میشینه حرفات ... عشقه من ...
فوق العادست اون چشمات ...
آروم آروم .. اومد بارون ... شدیم عاشق ... زدیم بیرون ...
اومد نم نم ... نشست شبنم ... رو موهامون ... رو موهامون ...
اشک من ... مثل بارون پر احساسه ... اشک من ...
دست های تو رو میشناسه ... آرومم ... انگار اون بالا رو ابرام ...
دیوونه ... تو رو دیوونه وار میخوام ...
آروم آروم .. اومد بارون ... شدیم عاشق ... زدیم بیرون ...
اومد نم نم ... نشست شبنم ... رو موهامون ... رو موهامون ...
*
بالاترین نقطه ی بام ایستادم ... دست هام رو باز و چشمام رو بستم ... نسیم خنکی که به صورتم
میخورد و با موهای
از زیر شال بیرون زده بازی میکرد حس خوبی داشت ...
به پایین نگاه کردم .. غزاله که سرش روی شونه ی بهرام بود ... لبخند زدم ... چشمم رو بستم و
باز کردم ...
سعیده و میلاد که دستشون تو دست هم بود ... لبخند زدم ... چشمم رو بستم و باز کردم ... ناهید
خاله و عمو رضا ..
لبخند زدم ... چشمم رو بستم و باز کردم ... طناز و امیرعلی که مثل همیشه سر به سر هم
میذاشتن ...
لبخند زدم ... چشمم رو بستم و باز کردم ... خودم بودم یا فاطمه ؟ لبخند زدم .. لبخند زد ...
آرامشی که تو رگ هام بود با دنیا عوض نمیشد ... خوشبختی دوستام ... رسیدن به هدف ... خوب
شدن حال غزاله...
دیگه چی میخواستم از خدا ... من دوست هام رو داشتم ... خواهرها و برادرهایی که مثل کوه بودن
برام ...
صدای امیرعلی اومد :
-فاطمه ی منی ..
لبخند زدم ... فاطمه ی امیرعلی بودم و دختر ناهید خاله و عمو رضا ... فاطمه جان کمک کن بتونم
مثل تو باشم ...

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_دویستوشصتوهفت (قسمت پایانی)

من هنوز عاطفه ام ... بخارِ سردی که گرماش رو از اطراف میگیره ... من هنوز هم میخندم ... هنوز
هم شیطنت
دارم ... و دنیایی که تقسیم کردم بین تمام خانوادم ... تمام دوست هام ....
شماره ی ناشناس روی گوشیم افتاد .. بدون فکر قطع کردم ... و من دیگه به شماره ی ناشناس
جواب نمیدادم ...
به شهر با چراغ های روشن و خاموش نگاه کردم ... من این شهر رو با تمام خاطرات تلخ و
شیرینش دوست داشتم ..
دستم رو بالا گرفتم :
خدایا شکرت ...
آهنگ مورد علاقم رو زمزمه کردم :
دلواپسم ... نذار تو این دلواپسیم بمیرم ...
نمیدونم از کی باید سراغت رو بگیرم ...
تا کِی باید نذارم اشک هام رو کسی ببینه ؟
تا کِی باید فقط تو رویا دستات و بگیرم ؟
دستات و تو رویا همش میگیرم ...
تو خوابم غریبه ها میخوان تو رو ازم بگیرن ...
دستامو محکم تر بگیر عزیزم ...
اونایی که پاپیچت شدن خدا کنه بمیرن ...
فاصلمون طولانیه ... اما هنوز تو قلبم ...
امیددارم حرف دلم ... به دست تو رسیده ...
چشمای من هیچ موقع بارونی نبوده اما ...
این مدت اشکام به خدا ... امونم و بریده ...
دستات و تو رویا همش میگیرم ...
تو خوابم غریبه ها میخوان تو رو ازم بگیرن ...
دستامو محکم تر بگیر عزیزم ...
اونایی که پاپیچت شدن خدا کنه بمیرن ...
* آدمی بعضی روزها بزرگ تر است ؛ آدمی سن و سال متغیری دارد .. من امروز پاهایم هجزده
ساله اند ...
دست هایم بیست و پنج سال دارند ... موهایم سی و شش سال دارند ... چشمم پنجاه و دو سال
دارد ... سینه ام نود و
پنج سال ... وقتی با شما هستم ... مثل حالا دلم کوچک است .. اما جمعا ، پیرزنی هستم .. مانند
دست گلی که تازه
شکفته است ... چه خوشبخت خواهم بود وقتی که تو می آیی و ما در کنار همیم ...*

*********************
غزاله :
سرم رو روی شونش گذاشتم و به نیم رخش خیره شدم ... من این مرد رو با تمام اخم ها ، دادها ،
بد اخلاقیها ...
با تمام محبت و عشقی که دارد دوست دارم ...
صدایت نمیزنم ... نیم رخت تمام میشود ..
من هیچ ترسی ندارم ... تا هست همه چیز هست ... و چرا تا حالا نگفته دوستم دارد ؟؟
متوجه نگاه خیرم شد که نگاهم کرد ... لبخندش با اخم بود ... این ابروها عادت به جدایی نداشتند
... من خوب بودم ..
-چیه ؟
لبخند زدم :
-هیچی .
دستش دور کمرم حلقه شد :
-خوشحالم که دیگه مشکلی نداری ..
-ممنون که موندی .
سیاه چاله ها همیشه آرامش بخش بودند ...
-ممنون که گذاشتی بمونم ..
جوابش بوسه ای بود که زیر گوشش زدم ..
-حالا که اجازه دادی بمونم .. اجازه میدی بریم خونه خودمون ؟؟
با دهن نیمه باز نگاهش کردم ... خونه ی خودمون ... ادامه داد :
-عید چطوره برای عروسی ؟
دهن نیمه بازم به لبخند تبدیل شد ... خونه ی خودمون ... سرم رو زیر انداختم که صدای خنده ی
آرومش اومد ...
به چشماش نگاه کردم :
-جهیزیم رو عاطفه میچینه ..
بلندتر خندید :
-در اون که شکی نیست ..
چشمکی زد :
-سلقیش حرف نداره .
خندیدم :
-سفره عقد سعیده رو هم اون انداخت .
سرش رو تکون داد :
-ماشالا به این خواهر شوهر بچمون چه عمه ی خوبی داره .
اخم کردم :
-مشالا به این خواهر زن بچمون چه خاله ی خوبی داره .
با لجاجت گفت :
-عمه ی خوبی داره .
-خاله ی خوبی داره .
-عمه ی خوبی داره .
-خاله ی خوبی داره .
سرم رو روی سینش گذاشتم و ادامه نداد ...
-بهرام .
-جانم ؟
-تو ... یه کادویی .. یه هدیه ... یه محبت از طرف خدا .. وقتی اومدی که هیچ امیدی به ادامه ی
زندگیم نداشتم ...
وقتی اومدی که بارها نقشه ی خودکشی رو توی سرم مرور کرده بودم ...
به چشماش نگاه کردم :
-خیلی آقایی .
لب هاش روی پیشونیم نشست :
-خیلی خانومی .
لبخند زدم ... و من جواب این سوال رو میگرفتم ...
-چرا هیچ وقت نگفتی دوستم داری ؟
با لبخند نگاهم کرد ... فقط نگاهم کرد ... بغضی که تو گلوم نشست از عشق بود ... نگاهش پر بود
از این جمله ...
با کارهاش .. با موندنش .. با همایتش .. و الان میفهمم بارها بهم گفته دوستم داره و من نشنیدم و
این دوست داشتن
از هزار جمله ی دوست دارم که از زبان شنیده شه بهتره ...
لب زد :
-بگم ؟
نه ... گفتنش رو نمیخواستم ... بارها گفته دوستم داره ... بارها گفتم دوستش دارم ... تمام زندگیم
در وجودش خلاصه
میشه ... بدون ترس ... بدون خجالت ... بدون دلهره ... بدون لرزش دست ...
دستم رو پشت گردنش گذاشتم و لبم رو روی لب هاش ... نزدیک و نزدیک تر ... پر از عشق ...
پر از دوست داشتن ...
* هرگز نگو دوستت دارم ...
گوشم از تکرار لفظ این نخ نماترین جمله ی تاریخ پُر است ...!
چشمهایت به تنهایی ...
برای گفتن تمام آنچه در قلب توست کافیست !
در چشمهای تو فریادیست ...
آن هنگام که "دوستت دارم " را با بغضی بی اختیار در برابرم معنا میکنی ..!
"دوستت دارم " را نگو ...
با سکوت معصومانه ی نگاهت ، فریاد کن!
چشم ها دروغ نمی گویند ... *