🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_بیستوسه
سعی کرد در آغوشم بکشد. اشکم را پاك کردم و ادامه دادم:
- تو این ده روز که اینجام از من حرکتی دیدن؟ خطایی دیدن؟ دستم کج بوده؟ پامو کج گذاشتم؟
سلطانی از جا بلند شد و گفت:
- واه واه! چه زبونی هم در آورده!
صالحی تند شد.
- بسه سحر! این طفل معصوم چه گناهی داره؟
در اتاق باز شد و دیاکو بیرون آمد. با اخم هاي عمیق به هر سه نفرمان نگاه کرد و گفت:
- چه خبرتونه؟
سلطانی پیش دستی کرد.
- نمی دونم والا. بیا ببین چه کولی بازیی راه انداخته.
دیاکو به صورتم نگاه کرد و گفت:
- جریان چیه خانوم نیایش؟
سرم را پایین انداختم و هیچی نگفتم.
- با شما هستم خانوم.
تکان خوردم. تنم لرزید. چرا سر من داد می زد؟ من فقط از خودم دفاع کرده بودم. سلطانی نزدیک دیاکو شد و گفت:
- هنوز یه ماه نشده اومده ببین چه جوري تو روي من در میاد. بهت گفتم این جور آدما جنبه ندارن.
با چشم هاي اشکبار نگاهش کردم. صالحی بازویم را فشرد و گفت:
- شاداب تقصیري نداره.
اما دیاکو حتی نگاهش نکرد. تنها گفت:
- بیا تو اتاق من.
با عجز به صالحی نگاه کردم. چشمانش را باز و بسته کرد. یعنی "برو". با قدم هاي لرزان از مقابل سلطانی که فاتحانه نگاهم
می کرد گذشتم و وارد اتاق شدم.
- اون درو ببند.
در را بستم. دست هایم را در هم قفل کردم و سرم را پایین انداختم.
- بیا بشین.
با کف دستم صورتم را خشک کردم و رو به رویش نشستم. نمی توانستم سرم را بالا بگیرم و در چشمان عصبی اش نگاه کنم.
دست هایم را روي زانوهاي گذاشتم و به ناخن هاي کوتاه و از ته گرفته ام خیره شدم. انگشتانم را خم کردم. حالا که مقابل
دیاکو توي اتاقش نشسته بودم فکر کردم شاید سلطانی راست می گوید. من هیچ جذابیتی براي جلب مشتري نداشتم. سلطانی
با آن ناخن هاي بلند و خوش فرم که با لاك هاي رنگارنگ زیباترشان می کرد، خیلی بیشتر به چشم مشتري ها می آمد تا
من. با این قیافه ساده و بی رنگ و لعاب.
- خب حالا بگو جریان چیه؟
آن قدر در دنیاي خودم غرق بودم که با شنیدن صدایش جا خوردم. زانوهایم را به هم چسباندم و لب هایم را روي هم فشار
دادم. قطره اي اشک از گونه ام سر خورد و روي انگشت خمیده ام افتاد.
- شاداب؟
داغ شدم. با من بود؟ گفت شاداب؟ پس چرا انقدر شاداب گفتنش با دیگران متفاوت بود؟ چرا انقدر این اسم با صداي او غریبه،
اما قشنگ تر بود؟
- شاداب خانوم با شمام.
نگو خانم، بگو شاداب، بدون خانم. فقط بگو شاداب! دوباره دستم را به صورتم کشیدم. می ترسیدم اشک هایم روي قدرت
شنوایی ام اثر بگذارد. جعبه دستمال کاغذي روي میز را برداشت و به سمتم گرفت.
- بیا اشکاتو پاك کن.
چه خوب که به فکرش رسید. چون علاوه بر چشمانم دماغم هم به کار افتاده بود. زیر لب گفتم:
- ممنون.
- خب حالا تو چشماي من نگاه کن و بگو چی شده.
توي چشمانش نگاه کنم؟ نمی توانستم.
- شاداب خانوم من منتظرما.
آرام سرم را بالا گرفتم. از نگاه مستقیم به چشمانش خودداري کردم، ولی فهمیدم که اثري از خشم چند دقیقه پیش در
صورتش نیست. کمی خیالم راحت شد، اما چه باید می گفتم؟ نمی خواستم بدگویی کنم. از این کار متنفر بودم.
چشمانش را به صورتم دوخته بود. آرام لب زدم:
- فکر می کنم خانوم سلطانی از من خوششون نمیاد.
به جلو خم شد و با قرار دادن ساعد دستش روي پاهایش تکیه گاهی براي وزنش درست کرد.
- چرا؟
آب دهانم را قورت دادم. واقعاً چرا؟ من دلیل این همه دشمنی این دختر را نمی فهمیدم.
- نمی دونم. به خدا من کاریشون ندارم، ولی نمی دونم چرا منو دوست ندارن.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_بیستوسه
سعی کرد در آغوشم بکشد. اشکم را پاك کردم و ادامه دادم:
- تو این ده روز که اینجام از من حرکتی دیدن؟ خطایی دیدن؟ دستم کج بوده؟ پامو کج گذاشتم؟
سلطانی از جا بلند شد و گفت:
- واه واه! چه زبونی هم در آورده!
صالحی تند شد.
- بسه سحر! این طفل معصوم چه گناهی داره؟
در اتاق باز شد و دیاکو بیرون آمد. با اخم هاي عمیق به هر سه نفرمان نگاه کرد و گفت:
- چه خبرتونه؟
سلطانی پیش دستی کرد.
- نمی دونم والا. بیا ببین چه کولی بازیی راه انداخته.
دیاکو به صورتم نگاه کرد و گفت:
- جریان چیه خانوم نیایش؟
سرم را پایین انداختم و هیچی نگفتم.
- با شما هستم خانوم.
تکان خوردم. تنم لرزید. چرا سر من داد می زد؟ من فقط از خودم دفاع کرده بودم. سلطانی نزدیک دیاکو شد و گفت:
- هنوز یه ماه نشده اومده ببین چه جوري تو روي من در میاد. بهت گفتم این جور آدما جنبه ندارن.
با چشم هاي اشکبار نگاهش کردم. صالحی بازویم را فشرد و گفت:
- شاداب تقصیري نداره.
اما دیاکو حتی نگاهش نکرد. تنها گفت:
- بیا تو اتاق من.
با عجز به صالحی نگاه کردم. چشمانش را باز و بسته کرد. یعنی "برو". با قدم هاي لرزان از مقابل سلطانی که فاتحانه نگاهم
می کرد گذشتم و وارد اتاق شدم.
- اون درو ببند.
در را بستم. دست هایم را در هم قفل کردم و سرم را پایین انداختم.
- بیا بشین.
با کف دستم صورتم را خشک کردم و رو به رویش نشستم. نمی توانستم سرم را بالا بگیرم و در چشمان عصبی اش نگاه کنم.
دست هایم را روي زانوهاي گذاشتم و به ناخن هاي کوتاه و از ته گرفته ام خیره شدم. انگشتانم را خم کردم. حالا که مقابل
دیاکو توي اتاقش نشسته بودم فکر کردم شاید سلطانی راست می گوید. من هیچ جذابیتی براي جلب مشتري نداشتم. سلطانی
با آن ناخن هاي بلند و خوش فرم که با لاك هاي رنگارنگ زیباترشان می کرد، خیلی بیشتر به چشم مشتري ها می آمد تا
من. با این قیافه ساده و بی رنگ و لعاب.
- خب حالا بگو جریان چیه؟
آن قدر در دنیاي خودم غرق بودم که با شنیدن صدایش جا خوردم. زانوهایم را به هم چسباندم و لب هایم را روي هم فشار
دادم. قطره اي اشک از گونه ام سر خورد و روي انگشت خمیده ام افتاد.
- شاداب؟
داغ شدم. با من بود؟ گفت شاداب؟ پس چرا انقدر شاداب گفتنش با دیگران متفاوت بود؟ چرا انقدر این اسم با صداي او غریبه،
اما قشنگ تر بود؟
- شاداب خانوم با شمام.
نگو خانم، بگو شاداب، بدون خانم. فقط بگو شاداب! دوباره دستم را به صورتم کشیدم. می ترسیدم اشک هایم روي قدرت
شنوایی ام اثر بگذارد. جعبه دستمال کاغذي روي میز را برداشت و به سمتم گرفت.
- بیا اشکاتو پاك کن.
چه خوب که به فکرش رسید. چون علاوه بر چشمانم دماغم هم به کار افتاده بود. زیر لب گفتم:
- ممنون.
- خب حالا تو چشماي من نگاه کن و بگو چی شده.
توي چشمانش نگاه کنم؟ نمی توانستم.
- شاداب خانوم من منتظرما.
آرام سرم را بالا گرفتم. از نگاه مستقیم به چشمانش خودداري کردم، ولی فهمیدم که اثري از خشم چند دقیقه پیش در
صورتش نیست. کمی خیالم راحت شد، اما چه باید می گفتم؟ نمی خواستم بدگویی کنم. از این کار متنفر بودم.
چشمانش را به صورتم دوخته بود. آرام لب زدم:
- فکر می کنم خانوم سلطانی از من خوششون نمیاد.
به جلو خم شد و با قرار دادن ساعد دستش روي پاهایش تکیه گاهی براي وزنش درست کرد.
- چرا؟
آب دهانم را قورت دادم. واقعاً چرا؟ من دلیل این همه دشمنی این دختر را نمی فهمیدم.
- نمی دونم. به خدا من کاریشون ندارم، ولی نمی دونم چرا منو دوست ندارن.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#جسم_سرد
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_بیستوسه
-کجایی تو ؟؟
-من دارم میبینمت رو به روتم .
با دیدن پرشیای نقره ای متوجه امیرعلی شدم.
-دیدمت .
سالن بزرگی بود جایگاه هایی که صفحه ای شبیه دارت رو به روی اون بود . و گوشی هایی برای
تمرکز و مراقبت
از گوش . طرف دیگه تشک مبارزه و ... بزرگ تر از اون چیزی بود که فکر میکردم .
تعدادی دختر و پسر تمرین ووشو میکردن .
-بیا اینجا واستا .
در جایگاه تیراندازی قرار گرفتم .
امیرعلی کلت رو به دستم داد . سنگین تر از چیزی بود که در فیلم ها میدیدم .به کلتی که در دست
امیرعلی بود نگاه
کردم .
-خوب ببین همیشه جای گلوله ی اول رو خالی بذار از جای دوم شروع کن ...
به توضیحات امیرعلی گوش میدادم.تمام حواسم رو متمرکز روی کار کرده بودم .
-خوب حالا ماشه رو فشار بده .
به ماشه فشار وارد میکردم ولی سفت بود .
- باید سریع و محکم فشار بدی ، حواست به نشونه باشه خطا نره .
نقطه ی وسط صفحه رو نشانه گرفتم فشار تند و محکمی به ماشه وارد کردم. شلیک کردم ولی به
کجا ؟
امیرعلی به قیافه ماتم زده ام خندید .
-عیبی نداره باید تمرین کنی .
چند باری به درو دیوار زدم . خودم هم میخندیدم چون معلوم نبود گلوله به کجا میره .
امیرعلی:
-ببین عاطفه میخوای صفحه ی بغلی رو نشونه بگیر شاید به صفحه خودت خورد .
و خندید و بی مزه ...
-نمک خوب دفعه اولمه .
-شوخی کردم طبیعیه .
تیرم که به هدف خورد جیغی از روی ذوقم کشیدم و بالا پریدم .
-وای شد ، شد امیرعلی .
تیرهای بعدی رو با دقت به هدف زدم .
-خوبه خیلی خوبه باید دو سه جلسه برای تمرین بیای تا دستت رند شه . چقدر وقت داری ؟
نگاهی به ساعت کردم . 6:05 تا 8 وقت داشتم .
8،8- و نیم باید خونه باشم .
-خوب حوصله داری بریم سراغ کار با چاقو ؟
-آره آره .
-ببین عاطفه من بهت یاد میدم ولی خلاف قانونه که چاقو کشی کنی جدا از اون حق این کارو
نداری فهمیدی ؟
نگاهی به ابروهای گره خورده و پر امیرعلی انداختم همین یه کارم مانده بود که چاقی کشی کنم .
-بابا من غلط بکنم فقط دوست دارم یاد بگیرم و اگر یه وقتی خدا اون روز رو نیاره کسی روم چاقو
کشید فقط بتونم
از خودم حفاظت کنم همین .
-خیله خوب ولی بازم میگم ...
وااااااااای میخواستم سرم رو به دیوار بکوبم .
-بسه دیگه 01 بار گفتی منم 01 بار همون جوابو دادم دیوونم کردی .
و بی توجه طرف زمینی که کنارش انواع سلاح سرد بود رفتم. اوووه چه چیزهایی فک کردن احد
بوقه الان موشک
اومده .به فکرم خنده ی ریزی کردم .
امیرعلی بیشتر دفاع رو بهم یاد داده بود تا ضربه . خودم هم علاقه ای به یادگیری چاقو نداشتم
ولی میدونستم که با
چاقوکش هایی حرفه ای طرفم .
-برای تمرین باید بیای خودم اگه نتونستم باهات بیام هماهنگ میکنم که بیای .
-ممنون دستت درد نکنه خیلی زحمتت دادم .
و چون خودم هم میدونم دختر پروییم :
-البته وظیفت بود یه خواهر بیشتر نداری که باز هم میام زحمت میدم .
امیرعلی خنده ای کرد .
-زبونت و نمیشه کوتاه کرد برو خونتون بابا هزارتا کار دارم .
قدم سوم رو برداشته بودم .اونا خطرناک بودن چون از سلاح استفاده میکردن .ولی میدونستم که
عقل و هوششون
صفره و به چیزهایی که باید فکر نمیکنن . خنگن دیگه ...
****************
غزاله :
چندروزی بود که شماره ی ناشناسی زنگ میزد . هه حتی توانایی بیرون رفتن از خونه به تنهایی رو
نداشتم چه
برسه جواب دادن به شماره ی ناشناس .فردا امتحان سیستم داشتیم و اصلا حوصله ی درس
خوندن نداشتم .
دوباره گوشی زنگ خورد .باز هم همان شماره ی ناشناس .
-غزاله ی بابا حالش خوبه ؟
از روی پدرم خجالت میکشیدم دو هفته بود که میتونستم آغوش پدر رو بپزیرم و نترسم.دست پدر
رو بگیرم و پس
نزنم . چه کرده بودم با پدرم ؟ سرم پایین بود و صورتم سرخ شده .مشکلم زنانه بود و از این که
بابا حالم رو
میپرسید خجالت میکشیدم .
-عزیز بابا مواظب خودت هستی که ؟
چقدر نگران بود این پدر.
-آ ... آره نگران نباش .
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_بیستوسه
-کجایی تو ؟؟
-من دارم میبینمت رو به روتم .
با دیدن پرشیای نقره ای متوجه امیرعلی شدم.
-دیدمت .
سالن بزرگی بود جایگاه هایی که صفحه ای شبیه دارت رو به روی اون بود . و گوشی هایی برای
تمرکز و مراقبت
از گوش . طرف دیگه تشک مبارزه و ... بزرگ تر از اون چیزی بود که فکر میکردم .
تعدادی دختر و پسر تمرین ووشو میکردن .
-بیا اینجا واستا .
در جایگاه تیراندازی قرار گرفتم .
امیرعلی کلت رو به دستم داد . سنگین تر از چیزی بود که در فیلم ها میدیدم .به کلتی که در دست
امیرعلی بود نگاه
کردم .
-خوب ببین همیشه جای گلوله ی اول رو خالی بذار از جای دوم شروع کن ...
به توضیحات امیرعلی گوش میدادم.تمام حواسم رو متمرکز روی کار کرده بودم .
-خوب حالا ماشه رو فشار بده .
به ماشه فشار وارد میکردم ولی سفت بود .
- باید سریع و محکم فشار بدی ، حواست به نشونه باشه خطا نره .
نقطه ی وسط صفحه رو نشانه گرفتم فشار تند و محکمی به ماشه وارد کردم. شلیک کردم ولی به
کجا ؟
امیرعلی به قیافه ماتم زده ام خندید .
-عیبی نداره باید تمرین کنی .
چند باری به درو دیوار زدم . خودم هم میخندیدم چون معلوم نبود گلوله به کجا میره .
امیرعلی:
-ببین عاطفه میخوای صفحه ی بغلی رو نشونه بگیر شاید به صفحه خودت خورد .
و خندید و بی مزه ...
-نمک خوب دفعه اولمه .
-شوخی کردم طبیعیه .
تیرم که به هدف خورد جیغی از روی ذوقم کشیدم و بالا پریدم .
-وای شد ، شد امیرعلی .
تیرهای بعدی رو با دقت به هدف زدم .
-خوبه خیلی خوبه باید دو سه جلسه برای تمرین بیای تا دستت رند شه . چقدر وقت داری ؟
نگاهی به ساعت کردم . 6:05 تا 8 وقت داشتم .
8،8- و نیم باید خونه باشم .
-خوب حوصله داری بریم سراغ کار با چاقو ؟
-آره آره .
-ببین عاطفه من بهت یاد میدم ولی خلاف قانونه که چاقو کشی کنی جدا از اون حق این کارو
نداری فهمیدی ؟
نگاهی به ابروهای گره خورده و پر امیرعلی انداختم همین یه کارم مانده بود که چاقی کشی کنم .
-بابا من غلط بکنم فقط دوست دارم یاد بگیرم و اگر یه وقتی خدا اون روز رو نیاره کسی روم چاقو
کشید فقط بتونم
از خودم حفاظت کنم همین .
-خیله خوب ولی بازم میگم ...
وااااااااای میخواستم سرم رو به دیوار بکوبم .
-بسه دیگه 01 بار گفتی منم 01 بار همون جوابو دادم دیوونم کردی .
و بی توجه طرف زمینی که کنارش انواع سلاح سرد بود رفتم. اوووه چه چیزهایی فک کردن احد
بوقه الان موشک
اومده .به فکرم خنده ی ریزی کردم .
امیرعلی بیشتر دفاع رو بهم یاد داده بود تا ضربه . خودم هم علاقه ای به یادگیری چاقو نداشتم
ولی میدونستم که با
چاقوکش هایی حرفه ای طرفم .
-برای تمرین باید بیای خودم اگه نتونستم باهات بیام هماهنگ میکنم که بیای .
-ممنون دستت درد نکنه خیلی زحمتت دادم .
و چون خودم هم میدونم دختر پروییم :
-البته وظیفت بود یه خواهر بیشتر نداری که باز هم میام زحمت میدم .
امیرعلی خنده ای کرد .
-زبونت و نمیشه کوتاه کرد برو خونتون بابا هزارتا کار دارم .
قدم سوم رو برداشته بودم .اونا خطرناک بودن چون از سلاح استفاده میکردن .ولی میدونستم که
عقل و هوششون
صفره و به چیزهایی که باید فکر نمیکنن . خنگن دیگه ...
****************
غزاله :
چندروزی بود که شماره ی ناشناسی زنگ میزد . هه حتی توانایی بیرون رفتن از خونه به تنهایی رو
نداشتم چه
برسه جواب دادن به شماره ی ناشناس .فردا امتحان سیستم داشتیم و اصلا حوصله ی درس
خوندن نداشتم .
دوباره گوشی زنگ خورد .باز هم همان شماره ی ناشناس .
-غزاله ی بابا حالش خوبه ؟
از روی پدرم خجالت میکشیدم دو هفته بود که میتونستم آغوش پدر رو بپزیرم و نترسم.دست پدر
رو بگیرم و پس
نزنم . چه کرده بودم با پدرم ؟ سرم پایین بود و صورتم سرخ شده .مشکلم زنانه بود و از این که
بابا حالم رو
میپرسید خجالت میکشیدم .
-عزیز بابا مواظب خودت هستی که ؟
چقدر نگران بود این پدر.
-آ ... آره نگران نباش .
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_بیستوسه
اشكام شروع به باريدن كردن پايين تخت قرار گرفتم و دستاي
لرزونمو دو طرف شورتش گرفتم و به سمت پايين كشيدم
از پاش دراوردم و انداختم پايين تخت
چشمامو بستم تا چيزيو نبينم نفس عميقي كشيدم و اروم
چشمامو باز كرد م
با مردو*نگي شل و ولش نگاه كوتاهي انداختم
متعجب شدم از اينكه هيچ تغييري نكرده بود و بزرگ نشده
بود!
همون جور وار رفته بود...نميدونستم بايد دقيقا چيكار كنم
وقتي تعلل منو ديد با كلافگي گفت
_چقدر خنگي تو دختر يه حرف و بايد صد بار بهت بزنم؟!حالا
شروع كن ماساژ بده مثل همون ماساژي كه هر روز ميد ي
خيلي برام سخت ولي مجبور بودم كلي بهش بدهكار بودم و
از طرفي هم از طريق هيلا تحديدم ميكرد !
دستا ي لرزونمو دور عضومردونش پيچيدمو و اروم شروع كردم
به ماساژ دادن
چشماشو بسته بود و نفساي نامنظمي ميكشيد با هر بالا پايين
كردن دستم بزرگ شدنش مردونگيشو زير دستم بيشتر
احساس ميكردم
عضومردونش حسابي سفت و كلفت شده بود و تودستم ج ا
نميشدباديدن اون حجم از مردونگي دستام شروع به لرزيدن
كرد..
نفسا ي بلندش داشت به ناله تبديل ميشد و هر لحظه بغض
توي گلوي من بيشتر ميش د
يهو از جاش بلند شد و مچ دستمو گرفت ،پرتم كرد كنار ديوار
از تخت پايين اومد و...
با وحشت بهش خيره شدم كه به سمتم گام برداشت از
ديدنش توي اون وضع واقعا شرمم ميشد...چشمامو بستم و از
ته دل زجه زدم و شروع به التماس كردن كردم
ولي انگار كر شده بود و صداي التماسامو نميشنيد بالاي سرم
كه رسيد صداي دورگه و كلفت شدشو شنيدم كه گفت
_افرين كارتو خيلي خوب انجام دادي...خيلي وقت بود كسي
نتونسته بود منو تحريك كنه
سر از حرفاش در نمياوردم..و منظورشو متوجه نميشدم تا
اومدم به حرفاش فكر كنم خم شد و دستمو و گرفت و كف
اتاق درازم كردم و افتادم روم
جيق زدم و بهش چنگ انداختم و گفتم
_ولممم كن كثافط عوضي تو گفتييي كاريم نداري..تروخدا
بزار برمم ...من اين كاره نيستمم به چه زبوني بهت بگم...
ولي شهوت جلوي چشماشو گرفته بود و گوشش چيزي
نميشنيد خم شد روم و گاز محكمي از گردنم گرفتم كه جيغ
درد الودم فضاي اتاق و گرفت انقدر محكم بود كه حتم داشتم
دندوناش توي گردنم فرو رفته....
دستشو گرفت به لباسم تا توي تنم جرش بده كه كسي در زد
و بعدش صداي ترسيده و بغض الود هيلا
دستم روي دهنم گزاشتم تا صداي گريم بيرون نره و نشنوه
به دامون با التماس نگاهي كردم نگاهي كلافه و عصبي بهم
كرد و از روم بلندشد
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_بیستوسه
اشكام شروع به باريدن كردن پايين تخت قرار گرفتم و دستاي
لرزونمو دو طرف شورتش گرفتم و به سمت پايين كشيدم
از پاش دراوردم و انداختم پايين تخت
چشمامو بستم تا چيزيو نبينم نفس عميقي كشيدم و اروم
چشمامو باز كرد م
با مردو*نگي شل و ولش نگاه كوتاهي انداختم
متعجب شدم از اينكه هيچ تغييري نكرده بود و بزرگ نشده
بود!
همون جور وار رفته بود...نميدونستم بايد دقيقا چيكار كنم
وقتي تعلل منو ديد با كلافگي گفت
_چقدر خنگي تو دختر يه حرف و بايد صد بار بهت بزنم؟!حالا
شروع كن ماساژ بده مثل همون ماساژي كه هر روز ميد ي
خيلي برام سخت ولي مجبور بودم كلي بهش بدهكار بودم و
از طرفي هم از طريق هيلا تحديدم ميكرد !
دستا ي لرزونمو دور عضومردونش پيچيدمو و اروم شروع كردم
به ماساژ دادن
چشماشو بسته بود و نفساي نامنظمي ميكشيد با هر بالا پايين
كردن دستم بزرگ شدنش مردونگيشو زير دستم بيشتر
احساس ميكردم
عضومردونش حسابي سفت و كلفت شده بود و تودستم ج ا
نميشدباديدن اون حجم از مردونگي دستام شروع به لرزيدن
كرد..
نفسا ي بلندش داشت به ناله تبديل ميشد و هر لحظه بغض
توي گلوي من بيشتر ميش د
يهو از جاش بلند شد و مچ دستمو گرفت ،پرتم كرد كنار ديوار
از تخت پايين اومد و...
با وحشت بهش خيره شدم كه به سمتم گام برداشت از
ديدنش توي اون وضع واقعا شرمم ميشد...چشمامو بستم و از
ته دل زجه زدم و شروع به التماس كردن كردم
ولي انگار كر شده بود و صداي التماسامو نميشنيد بالاي سرم
كه رسيد صداي دورگه و كلفت شدشو شنيدم كه گفت
_افرين كارتو خيلي خوب انجام دادي...خيلي وقت بود كسي
نتونسته بود منو تحريك كنه
سر از حرفاش در نمياوردم..و منظورشو متوجه نميشدم تا
اومدم به حرفاش فكر كنم خم شد و دستمو و گرفت و كف
اتاق درازم كردم و افتادم روم
جيق زدم و بهش چنگ انداختم و گفتم
_ولممم كن كثافط عوضي تو گفتييي كاريم نداري..تروخدا
بزار برمم ...من اين كاره نيستمم به چه زبوني بهت بگم...
ولي شهوت جلوي چشماشو گرفته بود و گوشش چيزي
نميشنيد خم شد روم و گاز محكمي از گردنم گرفتم كه جيغ
درد الودم فضاي اتاق و گرفت انقدر محكم بود كه حتم داشتم
دندوناش توي گردنم فرو رفته....
دستشو گرفت به لباسم تا توي تنم جرش بده كه كسي در زد
و بعدش صداي ترسيده و بغض الود هيلا
دستم روي دهنم گزاشتم تا صداي گريم بيرون نره و نشنوه
به دامون با التماس نگاهي كردم نگاهي كلافه و عصبي بهم
كرد و از روم بلندشد
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_بیستوسه
تلو تلو خوران از روی زمین برخاست و به سمت
پنجره رفت.
دست هایشرا موهایشرساند و همانطور که پشت
گوش اشرا نوازش می کرد، جواب داد:
_ خب دیگه اشتباه زنگ زدن...میرن دنبال کیمیا .
بمیرم براش حتما...
صدای قدم های سریع اشرا که از پشت سرششنید،
نطقشکور شد.
یگانه بلافاصله کنارشایستاد و گفت:
_ چی میگی یلدا؟ آقای تاجیک اینقدر احمق که بابا
و عمو رو با هم اشتباه بگیره؟
اصلا گیریم مارو درست نمی شناختن هنوز... پدر زن
پسرشو هم نمی شناخته؟
کلافه و عصبی در حالی که جایی در ذهنشهمچنان
دوست داشت خودشرا به نفهمی بزند، به سمت
یگانه چرخید و زیر لب غرید:
_ خب؟که چی مثلا؟ مگه من عروسشونم که میان
دنبالم؟ من عروسشونم یگانه؟ آره؟
یگانه دستشرا به نشانه سکوت روی لبشگذاشت
و زیر لب با ترسو عصبانیت گفت:
_ هیس! میخوای باز یزدان وحشی شه؟
عصبی خندید.
هیچ گاه در زندگی اشاین حجم از استیصال را
تجربه نکرده بود.
انگشت های لرزانشرا روی پلک هایشفشرد و با
نفس نفسلب زد:
_ اشتباهه...اشتباه فهمیدین ...مطمئنم.
هنوز کلامشکاملا قطع نشده بود که مادرشداخل
اتاق شد و بی مقدمه گفت:
_ ساکتو بستی؟
سکوت و مراعات حال بقیه بس بود، نبود؟
دو روز تمام در حالی که مالامال درد بود، اما درد کلا
م آن ها را هم تحمل کرده و دم نزده بود .
اما هر چیزی حدی داشت!
انگار سکوت او داشت نتیجه عکسمی داد!
گناه او مستی بود! نوشیدن آن زهر ماری...
وگرنه در زمان مستی خر هم عاقل تر از آدم بود!
به سمت مادرشرفت و قاطعانه گفت:
_ من قرار نیست جایی برم مامان .من جایی
نمیرم ...نمیرم مامان.
در جوابشبلافاصله به حالت هیستریک و عصبی
فریاد زد:
_ خفه شو هرزه خونه خراب کن .به من نگو مامان!
تربیت منو نبر زیر سوال خیره سر .من جنده بزرگ
نکردم...من نون حروم ندادم بهت.خدا لعنتت کنه
یلدا .خدا مرگت بده که جیگر منو سوزوندی.
اون دو سال شیری که خوردی از گوشت سگ حروم
تره برات. می خوای بمونی که چی؟
بیشتر بشاشی به آبروی بابات؟ غلط کردی!
میری خونه اونی که لنگاتو براشهوا کردی.
اینجا جنده خونه نیست که نون و آب بذاریم
جلوت. پدر و داداشت هم تو در و همسایه و فک و
فامیل راست راست راه برن و رگ غیرتشون درد
نیاد. میری و گورتو گم میکنی تا شاید ننگ این
بی آبرویی کمرنگ تر بشه.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_بیستوسه
تلو تلو خوران از روی زمین برخاست و به سمت
پنجره رفت.
دست هایشرا موهایشرساند و همانطور که پشت
گوش اشرا نوازش می کرد، جواب داد:
_ خب دیگه اشتباه زنگ زدن...میرن دنبال کیمیا .
بمیرم براش حتما...
صدای قدم های سریع اشرا که از پشت سرششنید،
نطقشکور شد.
یگانه بلافاصله کنارشایستاد و گفت:
_ چی میگی یلدا؟ آقای تاجیک اینقدر احمق که بابا
و عمو رو با هم اشتباه بگیره؟
اصلا گیریم مارو درست نمی شناختن هنوز... پدر زن
پسرشو هم نمی شناخته؟
کلافه و عصبی در حالی که جایی در ذهنشهمچنان
دوست داشت خودشرا به نفهمی بزند، به سمت
یگانه چرخید و زیر لب غرید:
_ خب؟که چی مثلا؟ مگه من عروسشونم که میان
دنبالم؟ من عروسشونم یگانه؟ آره؟
یگانه دستشرا به نشانه سکوت روی لبشگذاشت
و زیر لب با ترسو عصبانیت گفت:
_ هیس! میخوای باز یزدان وحشی شه؟
عصبی خندید.
هیچ گاه در زندگی اشاین حجم از استیصال را
تجربه نکرده بود.
انگشت های لرزانشرا روی پلک هایشفشرد و با
نفس نفسلب زد:
_ اشتباهه...اشتباه فهمیدین ...مطمئنم.
هنوز کلامشکاملا قطع نشده بود که مادرشداخل
اتاق شد و بی مقدمه گفت:
_ ساکتو بستی؟
سکوت و مراعات حال بقیه بس بود، نبود؟
دو روز تمام در حالی که مالامال درد بود، اما درد کلا
م آن ها را هم تحمل کرده و دم نزده بود .
اما هر چیزی حدی داشت!
انگار سکوت او داشت نتیجه عکسمی داد!
گناه او مستی بود! نوشیدن آن زهر ماری...
وگرنه در زمان مستی خر هم عاقل تر از آدم بود!
به سمت مادرشرفت و قاطعانه گفت:
_ من قرار نیست جایی برم مامان .من جایی
نمیرم ...نمیرم مامان.
در جوابشبلافاصله به حالت هیستریک و عصبی
فریاد زد:
_ خفه شو هرزه خونه خراب کن .به من نگو مامان!
تربیت منو نبر زیر سوال خیره سر .من جنده بزرگ
نکردم...من نون حروم ندادم بهت.خدا لعنتت کنه
یلدا .خدا مرگت بده که جیگر منو سوزوندی.
اون دو سال شیری که خوردی از گوشت سگ حروم
تره برات. می خوای بمونی که چی؟
بیشتر بشاشی به آبروی بابات؟ غلط کردی!
میری خونه اونی که لنگاتو براشهوا کردی.
اینجا جنده خونه نیست که نون و آب بذاریم
جلوت. پدر و داداشت هم تو در و همسایه و فک و
فامیل راست راست راه برن و رگ غیرتشون درد
نیاد. میری و گورتو گم میکنی تا شاید ننگ این
بی آبرویی کمرنگ تر بشه.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
Telegram
Patooghe banovan
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢