🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_چهاردهم
سمت صدا برگشتم و به دختر ظريف و زيباي رو به روم نگاه
كردم لبخند كم رنگي زدم و گفتم
_سلام ببخشيد وقت ملاقات داشتم با اقاي رييس
نگاه خاصي به سر تا پام كرد و گفت
_فكر نميكنم اين ساعت وقت ملاقاتي داده باشم بزارين چك
كنم
سريع گفتم
_اوه نه خانم از شما وقت نگرفتم از خودشون گرفتم و گفتن
الان بيام
با شنيدن اين حرف متعجب بهم نگاه كرد و گفت
_اقا خودشون گفتن!!!!؟
سري تكون دادم كه گف ت
_اسمتون لطف ا
_هيلدا...هيلدا پناهي هستم
پشت چمي برام نازك كرد و شماره ايي گرفت چند ثانيه ايي
حرف زد و بعد از قطع كردن با سردي گفت
_بفرماييد داخل خانم
با دست به در اتاق اشاره كرد تشكري ازش كردم كه بي جواب
موند به سمت در حركت كردم نگاه خيره ي دخترارو روي
خودم احساس ميكردم
به روي خودم نياوردم چند تقه ايي به در زدم با اذن ورودي
كه داد پا به داخل اتاقش گزاشتم ...در و پشت سرم بستم
محو اتاق رو به روم شدم يه اتاق بزرگ كه بيشتر شبيه سالن
بود يه ميز بزرگ كنفرانس يه طرفش بود تموم ديوارا سياه
بود و روي ديوارا پر بود از تابلو و پوستراي ساختموني
گوشه ي ديگه اتاق ميز بزرگي بود كه پشتش به جاي ديوار
سرتا سر شيشه بود و ويو زيبايي به شهر داشت
دامون صندلي چرخدارشو تكوني داد و به سمتم برگشت با
سردي تمام سر تا پامو از نظر گزروند پوزخندي زد ،خيره ي
چشماي ترسيدم شد و گفت:
_چرا اونجا خشكت زده!بيا بشين
خيلي اروم گفتم
_سلام خوبين
به سمت مبل جلوي ميزش رفتم و روش نشستم جواب سلامو
با سر داد و حتي به خودش زحمت نداد بلند بگه از استرس
دستامو تو هم قلاب كردم و فشار دادم تا شايد از اضطراب
درونم كاسته بشه
با صداش به خودم اومدم و بهش نگاه كردم ابروي بالا انداخت
،به صندليش تكيه داد و گفت
_خوب نيومدي اينجا بشيني و دستاتو نگاه كني!
شنيدم خواهرت بايد هر چه زودتر عكل بشه و به پول نياز
داري درسته؟!
اب دهنمو قورت دادم و با نارحتي گفت م
_بله اقا...مثل اينكه شما كفتين حاضرين اين پول و بهم قرض
بدين
سري تكان داد و از لاي پرونده ي روي ميز برگه ايي در اورد
سمتم گفت و گفت
_بيا اينم چك براي عمل خواهرت يكمم بيشتر از اونيه كه
نياز دار ي
چشمام برقي از خوشحالي زد از جام بلند شدم و با شوق گفتم
_واقعا راست ميگين اقا...اين پول و بهم قرض ميدين؟!
سري به نشانه تاييد تكان داد به سمتش رفتم و جلوي ميز
ايستادم تا چك و بگيرم كه دستشو عقب كشيد و گفت
_اره اين پول همش مال خودته ولي اينكه ميگي به صورت
قرض يكم غير قابل باوره..
چطور ميخوايي اين همه پول و بهم برگردوني!چند نفرو بايد
ماساژ بدي تا بتوني يك چهارم اين پول و جمع كني!!؟
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_چهاردهم
سمت صدا برگشتم و به دختر ظريف و زيباي رو به روم نگاه
كردم لبخند كم رنگي زدم و گفتم
_سلام ببخشيد وقت ملاقات داشتم با اقاي رييس
نگاه خاصي به سر تا پام كرد و گفت
_فكر نميكنم اين ساعت وقت ملاقاتي داده باشم بزارين چك
كنم
سريع گفتم
_اوه نه خانم از شما وقت نگرفتم از خودشون گرفتم و گفتن
الان بيام
با شنيدن اين حرف متعجب بهم نگاه كرد و گفت
_اقا خودشون گفتن!!!!؟
سري تكون دادم كه گف ت
_اسمتون لطف ا
_هيلدا...هيلدا پناهي هستم
پشت چمي برام نازك كرد و شماره ايي گرفت چند ثانيه ايي
حرف زد و بعد از قطع كردن با سردي گفت
_بفرماييد داخل خانم
با دست به در اتاق اشاره كرد تشكري ازش كردم كه بي جواب
موند به سمت در حركت كردم نگاه خيره ي دخترارو روي
خودم احساس ميكردم
به روي خودم نياوردم چند تقه ايي به در زدم با اذن ورودي
كه داد پا به داخل اتاقش گزاشتم ...در و پشت سرم بستم
محو اتاق رو به روم شدم يه اتاق بزرگ كه بيشتر شبيه سالن
بود يه ميز بزرگ كنفرانس يه طرفش بود تموم ديوارا سياه
بود و روي ديوارا پر بود از تابلو و پوستراي ساختموني
گوشه ي ديگه اتاق ميز بزرگي بود كه پشتش به جاي ديوار
سرتا سر شيشه بود و ويو زيبايي به شهر داشت
دامون صندلي چرخدارشو تكوني داد و به سمتم برگشت با
سردي تمام سر تا پامو از نظر گزروند پوزخندي زد ،خيره ي
چشماي ترسيدم شد و گفت:
_چرا اونجا خشكت زده!بيا بشين
خيلي اروم گفتم
_سلام خوبين
به سمت مبل جلوي ميزش رفتم و روش نشستم جواب سلامو
با سر داد و حتي به خودش زحمت نداد بلند بگه از استرس
دستامو تو هم قلاب كردم و فشار دادم تا شايد از اضطراب
درونم كاسته بشه
با صداش به خودم اومدم و بهش نگاه كردم ابروي بالا انداخت
،به صندليش تكيه داد و گفت
_خوب نيومدي اينجا بشيني و دستاتو نگاه كني!
شنيدم خواهرت بايد هر چه زودتر عكل بشه و به پول نياز
داري درسته؟!
اب دهنمو قورت دادم و با نارحتي گفت م
_بله اقا...مثل اينكه شما كفتين حاضرين اين پول و بهم قرض
بدين
سري تكان داد و از لاي پرونده ي روي ميز برگه ايي در اورد
سمتم گفت و گفت
_بيا اينم چك براي عمل خواهرت يكمم بيشتر از اونيه كه
نياز دار ي
چشمام برقي از خوشحالي زد از جام بلند شدم و با شوق گفتم
_واقعا راست ميگين اقا...اين پول و بهم قرض ميدين؟!
سري به نشانه تاييد تكان داد به سمتش رفتم و جلوي ميز
ايستادم تا چك و بگيرم كه دستشو عقب كشيد و گفت
_اره اين پول همش مال خودته ولي اينكه ميگي به صورت
قرض يكم غير قابل باوره..
چطور ميخوايي اين همه پول و بهم برگردوني!چند نفرو بايد
ماساژ بدي تا بتوني يك چهارم اين پول و جمع كني!!؟
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_پانزدهم
حرفاش تا حدودي راست بود و مثل پتك تو سرم كوبيده
ميشدن ولي حق نداشت اينجور شغلمو به سخره بگيره اين
تنها كاري بود كه ميتونستم انجام بدم و خرج خودم و
خواهرمو در بيارم.
مشغول بازي كردن با لبه ي شالم شدم و گفتم
_خوب الان بايد چيكار كنم شما هرچي بگين قبول ميكن م...
شغل من همين هست و تنها كاريه كه بلدم خوب انجام
بدمش..
دوباره چك و به سمتم گرفت نگاهي به چشماش و چك
كردم كه گف ت
_بگير ش
با دستايي لرزان چك و از دستش گرفتم با ديدن ميلغش كه
ميتونستم هيلا رو باهاش عمل كنم لبخندي از خوشحالي
روي لبم اومد ،با صداي دامون سريع جمعش كردم كه گفت:
_خوب كه گفتي هر كاري بگم انجام ميدي؟
سري تكان دادم صادقانه گفت م
_بله حتما هر كاري از دستم بر بياد ميكنم لطف بزرگي در
حقم كردين...
_باشه براي بعد ميگم بايد چيكار كني فعلا برو كاراي خواهرتو
انجام بده خودم بهت زنگ ميزنم به موقعش
ازش تشكري كردم به سمت در رفتم كه گف ت
_اوه يادم رفت فقط در اضاي اين چك بايد بهم سفته بي برو
حسابداري وهمه چي امادس امضا كن فقط و زود برو
بيمارستان
با تعجب نگاش كردم و گفت م
_سٌفته!؟
بي خيال گف ت
_اره خوب به هر حال نميتونم اين همه پول و همين جوري
بهت بدم!چيز خاصي نيست نترس
سري تكان دادم بي خبر از عواقب كاري كه دارم ميكنم به
حساب داري رفتم و كلي برگه رو امضا كردم و از شركت خارج
شدم...
سريع خودمو به بانك رسوندم و بعد از نقد كردن چك به
بيمارستان رفتم و كاراي عمل هيلا رو انجام دادم...
يك ساعت بعد هيلا رو براي بردن به اتاق عمل اماده كردن
و من تونستم چهره ي زرد و بي حالي اميد زندگيمو بين اون
همه تجهيزاتي كه بهش وصل بود ببينم
چهارساعتي بود كه پشت در اتاق عمل منتظر بوديم از ا سترس
و نگراني حتي يك دقيقه هم نتونستم بشينم خاله زهرا داعم
درحال دعا خوندن بود و ارامش خاصي داشت
بعد از انتظار فراوان بلاخره در اتاق عمل باز شد با ايدا دونفري
به سمت دكتر يورش برديم ايدا از قبل از من گفت
_دكتر نتيجه ي عمل چطور بود؟؟!
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_پانزدهم
حرفاش تا حدودي راست بود و مثل پتك تو سرم كوبيده
ميشدن ولي حق نداشت اينجور شغلمو به سخره بگيره اين
تنها كاري بود كه ميتونستم انجام بدم و خرج خودم و
خواهرمو در بيارم.
مشغول بازي كردن با لبه ي شالم شدم و گفتم
_خوب الان بايد چيكار كنم شما هرچي بگين قبول ميكن م...
شغل من همين هست و تنها كاريه كه بلدم خوب انجام
بدمش..
دوباره چك و به سمتم گرفت نگاهي به چشماش و چك
كردم كه گف ت
_بگير ش
با دستايي لرزان چك و از دستش گرفتم با ديدن ميلغش كه
ميتونستم هيلا رو باهاش عمل كنم لبخندي از خوشحالي
روي لبم اومد ،با صداي دامون سريع جمعش كردم كه گفت:
_خوب كه گفتي هر كاري بگم انجام ميدي؟
سري تكان دادم صادقانه گفت م
_بله حتما هر كاري از دستم بر بياد ميكنم لطف بزرگي در
حقم كردين...
_باشه براي بعد ميگم بايد چيكار كني فعلا برو كاراي خواهرتو
انجام بده خودم بهت زنگ ميزنم به موقعش
ازش تشكري كردم به سمت در رفتم كه گف ت
_اوه يادم رفت فقط در اضاي اين چك بايد بهم سفته بي برو
حسابداري وهمه چي امادس امضا كن فقط و زود برو
بيمارستان
با تعجب نگاش كردم و گفت م
_سٌفته!؟
بي خيال گف ت
_اره خوب به هر حال نميتونم اين همه پول و همين جوري
بهت بدم!چيز خاصي نيست نترس
سري تكان دادم بي خبر از عواقب كاري كه دارم ميكنم به
حساب داري رفتم و كلي برگه رو امضا كردم و از شركت خارج
شدم...
سريع خودمو به بانك رسوندم و بعد از نقد كردن چك به
بيمارستان رفتم و كاراي عمل هيلا رو انجام دادم...
يك ساعت بعد هيلا رو براي بردن به اتاق عمل اماده كردن
و من تونستم چهره ي زرد و بي حالي اميد زندگيمو بين اون
همه تجهيزاتي كه بهش وصل بود ببينم
چهارساعتي بود كه پشت در اتاق عمل منتظر بوديم از ا سترس
و نگراني حتي يك دقيقه هم نتونستم بشينم خاله زهرا داعم
درحال دعا خوندن بود و ارامش خاصي داشت
بعد از انتظار فراوان بلاخره در اتاق عمل باز شد با ايدا دونفري
به سمت دكتر يورش برديم ايدا از قبل از من گفت
_دكتر نتيجه ي عمل چطور بود؟؟!
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_شانزدهم
دكتر ماسكي كه جلوي دهنش بود برداشت و با ارامش گف ت
_خداروشكر خيلي عمل خوبي بود و دختر كوچولوي ما
حسابي جنگيد..و اينكه قلب جديدٌ قبول كرد و عمل موفق
اميز بود
باشنيدن اين حرف دكتر اشكام سرازير شد و همون وسط
سالن نشستم و زدم زير گريه هزاران بار خدارو شكر كردم...
به كمك خاله زهرا و ايدا بلند شدم و روي صندلي نشستم
ايدا بغلم كرد سعي كرد ارومم كنه ولي فقط با گريه از روي
خوشحالي ميتونستم اروم بشم..
چند روز بعد هيلا رو به بخش منتقل كردن و قرار بود چند
روز ديگه مرخصش كنن خدارو شكر از زردي و بي حالي
چهرش كاسته شده بود و داشت بهتر ميشد
تو اين مدت نتونستم سر كار برم و تلفني از نازيلا خواستم
برام مرخصي رد كن ه
توي اتاق مشغول دادن ابميوه به هيلا بودم كم كم داشت
ساعت ملاقات ميشد و سر كله ي ايدا و خاله زهرا پيدا ميشد
با صداي اروم هيلا به خودم اومد كه گف ت
_ابجي من ديگه نميخورم..حوصلم خيلي سر رفته پس كي
ميريم خونه؟
دستي به موهاي بلندش كشيدم و گفت م
_يكي دو روز ديگه تحمل كن ميريم قربونت برم..
باشه ايي گفت كه صداي در بلند شد به سمت در رفتم و بلند
رو به هيلا گفتم
_بفرما اينم از مزاحم هميشگي هر روز مياد كه حوصلت سر
نره...
درو كه باز كردم با چهره ي خندان اقاي صولتي مواجه شدم،با
دسپاچگي و شرمندگي گفت م
_اي واي ببخشيد اقاي صولتي فكر كردم دوستم هست
بفرماييد تو
اومد داخل اتاق و خندان گف ت
_اوه نه اين چه حرفيه دختر داشتيم از اينجا رد ميشديم گفتم
يه سر بيايم اين خانم كوچولوي شمارو ببينيم
بعد عروسك بزرگي كه دستش بود و داد بغل هيلا و شروع
كرد به خوش وبش و بازي باهاش اومدم در ببندم و ازش
تشكر كنم كه پايي مانع از بس تن در شد
سرمو بلند كردم ببينم صاحب پا كيه ي كه با ديدن دامون
اونم اينجا تو بيمارستان!!چشمام چهارتا شد...
بي توجه به قيافه ي متعجب من مغرور پا به داخل اتاق
گزاشت و گفت..
_سلام خانم كوچولو حالت چطوره؟
روي صحبتش با هيلا بود!منو رسما ناديده گرفت و پشم
حساب كرد..خيلي از اين بي محليش نارحت و عصبي شدم
ولي بروي خودم نياوردم..
هيلا با همون شوق كودكانش كه بخاطر عروسك جديدش
داشت گفت
_ممنون عمو خوبم
و رو به من ادامه دا د
_ابجي ببين عمو چه عروسك خوشگلي برام اورده..
بهش لبخندي زدم و گفت م
_خيلي قشنگه عزيزم از عمو تشكر كردي ؟!
هيلا رو به اقاي صولتي گف ت
_ممنون عمو جون
اقاي صولتي گفت
_نچ نچ تشكر اينجوري قبول نيست
هيلا از حرفش بق كرد و با لباي اويزون گف ت
_پس چجوري ؟
اقا صولتي لپشو نزديك هيلا برد و گف ت
_بايد يه ماچ ابدار به عمو بد ي
هيلا به من نگاه كرد تا عكس العملو ببينه كه بهش اجازه
ميدم يا نه براش لبخندي زدم و چشمامو روي هم گزاشتم
دستاشو دور گردن صولتي گره زد و بوس محكمي روي لپش
كاشت كه باعث خنده ي صولتي شد و گف ت
_اخ اخ چه بوس ابداري بودا هنوز هيچكس اينجوري بوسم
نكرده بود.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_شانزدهم
دكتر ماسكي كه جلوي دهنش بود برداشت و با ارامش گف ت
_خداروشكر خيلي عمل خوبي بود و دختر كوچولوي ما
حسابي جنگيد..و اينكه قلب جديدٌ قبول كرد و عمل موفق
اميز بود
باشنيدن اين حرف دكتر اشكام سرازير شد و همون وسط
سالن نشستم و زدم زير گريه هزاران بار خدارو شكر كردم...
به كمك خاله زهرا و ايدا بلند شدم و روي صندلي نشستم
ايدا بغلم كرد سعي كرد ارومم كنه ولي فقط با گريه از روي
خوشحالي ميتونستم اروم بشم..
چند روز بعد هيلا رو به بخش منتقل كردن و قرار بود چند
روز ديگه مرخصش كنن خدارو شكر از زردي و بي حالي
چهرش كاسته شده بود و داشت بهتر ميشد
تو اين مدت نتونستم سر كار برم و تلفني از نازيلا خواستم
برام مرخصي رد كن ه
توي اتاق مشغول دادن ابميوه به هيلا بودم كم كم داشت
ساعت ملاقات ميشد و سر كله ي ايدا و خاله زهرا پيدا ميشد
با صداي اروم هيلا به خودم اومد كه گف ت
_ابجي من ديگه نميخورم..حوصلم خيلي سر رفته پس كي
ميريم خونه؟
دستي به موهاي بلندش كشيدم و گفت م
_يكي دو روز ديگه تحمل كن ميريم قربونت برم..
باشه ايي گفت كه صداي در بلند شد به سمت در رفتم و بلند
رو به هيلا گفتم
_بفرما اينم از مزاحم هميشگي هر روز مياد كه حوصلت سر
نره...
درو كه باز كردم با چهره ي خندان اقاي صولتي مواجه شدم،با
دسپاچگي و شرمندگي گفت م
_اي واي ببخشيد اقاي صولتي فكر كردم دوستم هست
بفرماييد تو
اومد داخل اتاق و خندان گف ت
_اوه نه اين چه حرفيه دختر داشتيم از اينجا رد ميشديم گفتم
يه سر بيايم اين خانم كوچولوي شمارو ببينيم
بعد عروسك بزرگي كه دستش بود و داد بغل هيلا و شروع
كرد به خوش وبش و بازي باهاش اومدم در ببندم و ازش
تشكر كنم كه پايي مانع از بس تن در شد
سرمو بلند كردم ببينم صاحب پا كيه ي كه با ديدن دامون
اونم اينجا تو بيمارستان!!چشمام چهارتا شد...
بي توجه به قيافه ي متعجب من مغرور پا به داخل اتاق
گزاشت و گفت..
_سلام خانم كوچولو حالت چطوره؟
روي صحبتش با هيلا بود!منو رسما ناديده گرفت و پشم
حساب كرد..خيلي از اين بي محليش نارحت و عصبي شدم
ولي بروي خودم نياوردم..
هيلا با همون شوق كودكانش كه بخاطر عروسك جديدش
داشت گفت
_ممنون عمو خوبم
و رو به من ادامه دا د
_ابجي ببين عمو چه عروسك خوشگلي برام اورده..
بهش لبخندي زدم و گفت م
_خيلي قشنگه عزيزم از عمو تشكر كردي ؟!
هيلا رو به اقاي صولتي گف ت
_ممنون عمو جون
اقاي صولتي گفت
_نچ نچ تشكر اينجوري قبول نيست
هيلا از حرفش بق كرد و با لباي اويزون گف ت
_پس چجوري ؟
اقا صولتي لپشو نزديك هيلا برد و گف ت
_بايد يه ماچ ابدار به عمو بد ي
هيلا به من نگاه كرد تا عكس العملو ببينه كه بهش اجازه
ميدم يا نه براش لبخندي زدم و چشمامو روي هم گزاشتم
دستاشو دور گردن صولتي گره زد و بوس محكمي روي لپش
كاشت كه باعث خنده ي صولتي شد و گف ت
_اخ اخ چه بوس ابداري بودا هنوز هيچكس اينجوري بوسم
نكرده بود.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_هفدهم
صداي خنده ي كودكانه ي هيلا اتاق و پر كرده بود از خنده
ي زيباي روي لبش لبخند به لبم اومد متوجه ي سنگيني
نگاهي روي خودم شدم
به طرف دامون برگشتم كه ديدم به پنجره تكيه داده وزل زده
بهم دست و پامو گم كردم و نگاهمو ازش گرفتم
نميدونم چرا از نگاهش اصلا خوشم نميومد تو نگاهش يه
چيزي بود كه منو به شدت ميترسوند..
با صداي صولتي بهش نگاه كردم كه گفت
_خوب ديگه ما رفع زحمت ميكنيم انشالا زودتر دختر
كوچولوي ما مرخص بش ه
تشكري ازش كردم ك ادامه داد
_از كي ايشالا برميگردي سر كارت مشتريات پدر منو در اوردن
همش سراقتو ميگيرن
من و مني كردم و گفت م
_سعي ميكنم زودتر برگردم واقعا شرمندتون شدم عذرميخوام
صولتي چشم غره ايي بهم رفت و گف ت
_بيخيال بابا اين حرفا چيه ميزني دخت ر
و به سمت در رفت و دوباره خدافظي كرد و ازاتاق خارج شد
،دامون تكيشو از پنجره برداشت بهم نزديك شد سرشو به
سمتم خم كرد و اروم گف ت
_فكر كنم حال خواهرت خيلي بهتر شده ديگه وقتشه درباره
شرايطي كه بهت گفتم حرف بزنيم فردا نه صبح شركت باش
باگيجي نگاهش كردم و گفت م
_چه شرايطي!؟يعني چي؟
ابرويي بالا انداخت و گف ت
_فردا نه صبح شركت باش
بازم بي اهمت به خودم و سوالي كه كردم از اتاق خارج شد و
منو توي شٌك حرفاش گزاش ت..
اون روز ايدا بيمارستان نيومد...مجبور شدم بهش زنگ بزنم و
ازش بخوام كه فردا صبح مادرشو بفرسته كه پيش هيلا باشه
تا من برم شركت دامون ببينم حرف حسابش چيه و چيكارم
داره...
صبح روز بعد بعد ازاومدن زهرا خانم از بيمارستان خارج شدم
و به سمت شركت حركت كردم تموم طول مسير فكراي جور
وار جور توي مغزم رژه ميرفت ن
نميدونستم چي در انتظارمه...من كه در اضاي پولي كه داده
بود بهش سفته داده بودم!!
مثل دفعه ي قبل وارد كابين فلزي اسانسور شدم و طبقه ي
مورد نظر و فشار دادم
بعد از بيرون اومدن از اسانسور زنگ شركت زدم كه اين بار
خود دختره كه سري قبل ديده بودم در و برام باز كرد سلامي
بهش كردم و داخل شدم
رو بهش گفتم
_ااا ببخشيد خانم من قرار ملاقات داشتم با اقاي ريي س
سري تكان داد و بدون نگاه كردن بهم گفت
_بله ميدونم بفرماييد داخل...
منم ترجيح دادم مث خودش باشم و ازش تشكر نكنم در اتاق
و زدم وارد شدم همه ي چراغاي اتاق خاموش بود
تنها نوري كه وارد اتاق ميشد از همون پنجره ي بزرگ و
سراسري بود .!
متعجب نگاهمو دور اتاق گردوندم تا دامون و ببينم ولي توي
اتاق نبود!صدامو صاف كردم و گفتم
_سلام...نيستين؟
صداي قاطعشو از گوشه اتاق شنيدم كه گف ت
_بيا اين طرف اينجام
چند قدم به سمت صدا نزديك شدم و با دقت بيشتري نگاه
كردم يه در كوچيك سياه رنگ همرنگ ديوار گوشه ي اتاق
بود!؟
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_هفدهم
صداي خنده ي كودكانه ي هيلا اتاق و پر كرده بود از خنده
ي زيباي روي لبش لبخند به لبم اومد متوجه ي سنگيني
نگاهي روي خودم شدم
به طرف دامون برگشتم كه ديدم به پنجره تكيه داده وزل زده
بهم دست و پامو گم كردم و نگاهمو ازش گرفتم
نميدونم چرا از نگاهش اصلا خوشم نميومد تو نگاهش يه
چيزي بود كه منو به شدت ميترسوند..
با صداي صولتي بهش نگاه كردم كه گفت
_خوب ديگه ما رفع زحمت ميكنيم انشالا زودتر دختر
كوچولوي ما مرخص بش ه
تشكري ازش كردم ك ادامه داد
_از كي ايشالا برميگردي سر كارت مشتريات پدر منو در اوردن
همش سراقتو ميگيرن
من و مني كردم و گفت م
_سعي ميكنم زودتر برگردم واقعا شرمندتون شدم عذرميخوام
صولتي چشم غره ايي بهم رفت و گف ت
_بيخيال بابا اين حرفا چيه ميزني دخت ر
و به سمت در رفت و دوباره خدافظي كرد و ازاتاق خارج شد
،دامون تكيشو از پنجره برداشت بهم نزديك شد سرشو به
سمتم خم كرد و اروم گف ت
_فكر كنم حال خواهرت خيلي بهتر شده ديگه وقتشه درباره
شرايطي كه بهت گفتم حرف بزنيم فردا نه صبح شركت باش
باگيجي نگاهش كردم و گفت م
_چه شرايطي!؟يعني چي؟
ابرويي بالا انداخت و گف ت
_فردا نه صبح شركت باش
بازم بي اهمت به خودم و سوالي كه كردم از اتاق خارج شد و
منو توي شٌك حرفاش گزاش ت..
اون روز ايدا بيمارستان نيومد...مجبور شدم بهش زنگ بزنم و
ازش بخوام كه فردا صبح مادرشو بفرسته كه پيش هيلا باشه
تا من برم شركت دامون ببينم حرف حسابش چيه و چيكارم
داره...
صبح روز بعد بعد ازاومدن زهرا خانم از بيمارستان خارج شدم
و به سمت شركت حركت كردم تموم طول مسير فكراي جور
وار جور توي مغزم رژه ميرفت ن
نميدونستم چي در انتظارمه...من كه در اضاي پولي كه داده
بود بهش سفته داده بودم!!
مثل دفعه ي قبل وارد كابين فلزي اسانسور شدم و طبقه ي
مورد نظر و فشار دادم
بعد از بيرون اومدن از اسانسور زنگ شركت زدم كه اين بار
خود دختره كه سري قبل ديده بودم در و برام باز كرد سلامي
بهش كردم و داخل شدم
رو بهش گفتم
_ااا ببخشيد خانم من قرار ملاقات داشتم با اقاي ريي س
سري تكان داد و بدون نگاه كردن بهم گفت
_بله ميدونم بفرماييد داخل...
منم ترجيح دادم مث خودش باشم و ازش تشكر نكنم در اتاق
و زدم وارد شدم همه ي چراغاي اتاق خاموش بود
تنها نوري كه وارد اتاق ميشد از همون پنجره ي بزرگ و
سراسري بود .!
متعجب نگاهمو دور اتاق گردوندم تا دامون و ببينم ولي توي
اتاق نبود!صدامو صاف كردم و گفتم
_سلام...نيستين؟
صداي قاطعشو از گوشه اتاق شنيدم كه گف ت
_بيا اين طرف اينجام
چند قدم به سمت صدا نزديك شدم و با دقت بيشتري نگاه
كردم يه در كوچيك سياه رنگ همرنگ ديوار گوشه ي اتاق
بود!؟
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_هجدهم
اگه كسي از دور نگاه ميكرد مطمعن متوجه ي در
نميشدبيشتر شبيه يه در مخفي بودكه استتار شده!
با تعلل و ترس چند تقه ي اروم به در زدم و گفتم
_ببخشيد شما اونجايين؟!
صداي كلافه و عصبيش بلند شد و گف ت
_اره پس ميخواستي كجا باشم..چقدر گيجي تو دختر ..بيا تو..
در اتاق واروم باز كردم واردشدم يه اتاق خواب كوچيك و جمع
جور بود كه همه چيزش با نظم و سليقه چيده شده بود يه
اتاق دنج و ساكت..!
نگاهم به سمت دامون كشيده شد كه با بالاي تنه ي لخت
روي تخت دراز كشيده بودو دستش روي چشماش گزاشته
بود
از ترس هيني كردم خواستم از اتاق خارج بشم كه با صداش
متوفق شدم كه گفت
اون روز بعد از يك ساعت كه ماساژش دادم اجازه داد كه برم
سريع شالمو سرم كردم و دستامو شستم از اتاق بيرون اومد م
قبلش شماره تلفن خونه و موبايلمو ازم گرفت و گفت براي
دفعه ي بعدي خودش خبرم ميكنه
پا كه به سالن گزاشتم توجه چند نفر از كارمندا و منشي
شركت بهم جلب شد نگاه معني دار و سنگيني بهم انداختن
بدون توجه و نگاه ديگه ايي بهشون از شركت زدم بيرون بايد
بهش ميگفتم كه ديگه تو شركت اين كارو انجام نميدم وقتي
يك ساعت تو اتاقش بودم هركسي باشه فكر بد ميكنه!
خرد و خسته مستقيم به بيمارستان رفتم زهرا خانم و
فرستادم تا بره استراحت كنه قرار بود فردا هيلا رو مرخص
كنن و از صميم قلب خوشحال بودم...
دو روز از مرخص شدن هيلا ميگذشت امروزديگه ميخواستم
برم سركارم زهرا خانم طبق معمول جور منو كشيد و گفت
كه مياد پيش هيلا ميمونه تا برگردم
بعد از ده روز مرخصي امروز واقعا با انرژي ميخواستم كارمو
شروع كنم وارد سالن ويلا شدم و سلام بلند بالايي به نازيلا
كردم
با خوش رويي گفت
_سلام خوش اومدي عزيزم
بوسي براش فرستادم به سمت رختكن رفتم وهمون جور گفت م
_مشتري من اومده نازي يا ن ؟!
نازي مني مني كرد و گف ت
_راستش هيلدا ميخواست بهت زنگ بزنم بگم كه..
بقيه حرفشو خورد و ادامه نداد راه رفته رو برگشتم و جلوي
ميز ايستادم و گفتم
_چي بگي.؟
با نارحتي گف ت
_واقعا متاسفم عزيزم ولي ديگه اينجا نميتوني كار كني و
ماساژور جديد اومده...
از حرفش يكه ايي خوردم و گفتم
_چرا؟؟منظورت چيه نميتونم اينجا كار كنم ؟
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_هجدهم
اگه كسي از دور نگاه ميكرد مطمعن متوجه ي در
نميشدبيشتر شبيه يه در مخفي بودكه استتار شده!
با تعلل و ترس چند تقه ي اروم به در زدم و گفتم
_ببخشيد شما اونجايين؟!
صداي كلافه و عصبيش بلند شد و گف ت
_اره پس ميخواستي كجا باشم..چقدر گيجي تو دختر ..بيا تو..
در اتاق واروم باز كردم واردشدم يه اتاق خواب كوچيك و جمع
جور بود كه همه چيزش با نظم و سليقه چيده شده بود يه
اتاق دنج و ساكت..!
نگاهم به سمت دامون كشيده شد كه با بالاي تنه ي لخت
روي تخت دراز كشيده بودو دستش روي چشماش گزاشته
بود
از ترس هيني كردم خواستم از اتاق خارج بشم كه با صداش
متوفق شدم كه گفت
اون روز بعد از يك ساعت كه ماساژش دادم اجازه داد كه برم
سريع شالمو سرم كردم و دستامو شستم از اتاق بيرون اومد م
قبلش شماره تلفن خونه و موبايلمو ازم گرفت و گفت براي
دفعه ي بعدي خودش خبرم ميكنه
پا كه به سالن گزاشتم توجه چند نفر از كارمندا و منشي
شركت بهم جلب شد نگاه معني دار و سنگيني بهم انداختن
بدون توجه و نگاه ديگه ايي بهشون از شركت زدم بيرون بايد
بهش ميگفتم كه ديگه تو شركت اين كارو انجام نميدم وقتي
يك ساعت تو اتاقش بودم هركسي باشه فكر بد ميكنه!
خرد و خسته مستقيم به بيمارستان رفتم زهرا خانم و
فرستادم تا بره استراحت كنه قرار بود فردا هيلا رو مرخص
كنن و از صميم قلب خوشحال بودم...
دو روز از مرخص شدن هيلا ميگذشت امروزديگه ميخواستم
برم سركارم زهرا خانم طبق معمول جور منو كشيد و گفت
كه مياد پيش هيلا ميمونه تا برگردم
بعد از ده روز مرخصي امروز واقعا با انرژي ميخواستم كارمو
شروع كنم وارد سالن ويلا شدم و سلام بلند بالايي به نازيلا
كردم
با خوش رويي گفت
_سلام خوش اومدي عزيزم
بوسي براش فرستادم به سمت رختكن رفتم وهمون جور گفت م
_مشتري من اومده نازي يا ن ؟!
نازي مني مني كرد و گف ت
_راستش هيلدا ميخواست بهت زنگ بزنم بگم كه..
بقيه حرفشو خورد و ادامه نداد راه رفته رو برگشتم و جلوي
ميز ايستادم و گفتم
_چي بگي.؟
با نارحتي گف ت
_واقعا متاسفم عزيزم ولي ديگه اينجا نميتوني كار كني و
ماساژور جديد اومده...
از حرفش يكه ايي خوردم و گفتم
_چرا؟؟منظورت چيه نميتونم اينجا كار كنم ؟
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_نوزدهم
صداشو پيايين تر اورد و گف ت
_از من نشنيده بگير هيلدا ولي اون روز به طور اتفاقي وقتي
ريس و دوستش داشتن تو اتاقش صحبت ميكردن شنيدم كه
دامون به اقاي صولتي گفت كه عذرتو بخواد و اخراجت كنه
دليلشو نفهميدم
باشنيدن حرفش از عصبانيت ازكلم داشت دود ميزد بيرون
بدون حرف دي گه ايي از ويلا زدم بيرون و به صدا زدناي نازي
هم توجهي نكردم موبايلمو در اوردم و بي معطلي شماره ي
دامون و گرفتم...
هرچي بوق خورد جواب نداد دوباره روي شمارش با حرص
فشار دادم كه بعد از دو بوق صداي خواب الود و گرفتش تو
گوشي پيچي د
_اين وقت صبح چيكار داري !؟وقتي يه بار جواب ندادم.. ديگه
بس كن...
بيشعور حتي يه سلامم نكرد منم مثل خودش بدون سلام
كردن با صداي نسبتا بلند و عصبي گفتم
_چرا اين كارو كردين...مگه چه هيزم تري به شما فروختم كه
از كار بي كارم كردين؟؟معني اين كارتون چيه؟
پوزخند روي لبشو حتي از پشت گوشي هم ميتونستم حس
كنم كه گف ت
_كار!؟ اون به نظرت كار بود كه بري تن و بدن مرداي غريبه
و گردن كلفت و ماساژ بدي و اونا لذت ببرن ؟!ازكجا معلوم
كارتون به جاهاي ديگه كشيده نشده باشه؟!
علنن داشت بهم توهين ميكرد اشكام اماده ي باريدن بودن با
صداي پر از بغض جيغي زدم و گفت م
_خفه شوو..اين فكرا از ذهن مريض خودته حتما خودت
همچين حسي داري كه ميگ ي!
وگرنه من كارامو دوست دارم و باشرافت كار ميكنم مثل يه
عده از اب گل الود ماهي نميگيرم..
فكر كردم الان مثل خودم فرياد ميزنه و جوابمو ميده ولي در
كمال تعجب اروم گفت
_عصر ساعت چهار به ادرسي كه برات ميفرستم بيا براي ماساژ
منتظرتم..
تا اومدم بگم تو خواب ببيني كه من پامو بزارم اونجا تق تلفن
و قطع كرد و صداي بوق ممتد توي گوشي پيچيد لعنتي بهش
فرستادم و با شونه هاي اويزون سمت خونه رفتم...
سر راه هيلا رو برداشتم باهم به خونه رفتيم لباسامو در اوردم
مشغول غذا درست كردن شدم و به بدبختيام فكر كردم حالا
بدون كار چجوري زندگيمونو بچرخونم!اجاره خونه بدم..خرج
مدرسه هيلا و دكترش بدم!
سرمو تكون دادم تا از شر فكراي مزاحم راحت بشم با لبخند
و مهربوني هيلا رو صدا زدم تا بياد ناهار بخوريم اين بچه
گناهي داشت كه چهره ي ماتم زده ي منو بايد تحمل ميكرد
بعد از ناهار خسته از همه ي اتفاقات اين چند روز دراز كشيدم
تا كمي استراحت كنم
تو خواب عميقي بودم كه با زنگ زدناي پي در پي و مشتايي
كه به در ميخورد هراسون بلند شدم و به سمت در رفتم
با ضرب درو باز كردم و گفت م
_هوي چته وحشي مگ...ه
ولي با ديدن شخص رو به روم بقيه ي حرفم توي دهنم ماسيد
با چشماي ترسيده تو چشماي به خون نشستش نگاه كردم
كه
گفت:
_ادمه بده..زبونتو موش خورد؟!
خودمو نباختم اخم غليظي كردم و گفت م
_ادرس اينجارو از كجا پيدا كردين؟!
پوزخندي گوشه ي لبش نشست و گفت:
_فكر كردي پيدا كردن ادرس خونت كار سختيه برام ؟
_بهتره از اينجا بري اصلا دوست ندارم كسي شمارو اينجا
ببينه..و برام حرف در بيا د
درو هل دادم كه پاشو لاي در گزاشت و مانع از بستنش شد
با دستش محكم در هل داد و وارد حياط شد در و پشتش
بست و بهم خيره شد
با عصبانيت رو بهش گفت م
_داري چيكار ميكني به چه حقي اومد ي داخل..همين الان
برو بيرون
به سمتم گام برداشت كه ترسيده عقب عقب رفتم...به ديوار
پشت سرم چسبيدم توي يك قدميم ايستاد و دستشو كنار
گوشم به ديوار زد و گف ت
_بهت چي گفتم؟نگفتم چهار خونه باش؟چرا جواب گوشيتو
نميدي..؟
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_نوزدهم
صداشو پيايين تر اورد و گف ت
_از من نشنيده بگير هيلدا ولي اون روز به طور اتفاقي وقتي
ريس و دوستش داشتن تو اتاقش صحبت ميكردن شنيدم كه
دامون به اقاي صولتي گفت كه عذرتو بخواد و اخراجت كنه
دليلشو نفهميدم
باشنيدن حرفش از عصبانيت ازكلم داشت دود ميزد بيرون
بدون حرف دي گه ايي از ويلا زدم بيرون و به صدا زدناي نازي
هم توجهي نكردم موبايلمو در اوردم و بي معطلي شماره ي
دامون و گرفتم...
هرچي بوق خورد جواب نداد دوباره روي شمارش با حرص
فشار دادم كه بعد از دو بوق صداي خواب الود و گرفتش تو
گوشي پيچي د
_اين وقت صبح چيكار داري !؟وقتي يه بار جواب ندادم.. ديگه
بس كن...
بيشعور حتي يه سلامم نكرد منم مثل خودش بدون سلام
كردن با صداي نسبتا بلند و عصبي گفتم
_چرا اين كارو كردين...مگه چه هيزم تري به شما فروختم كه
از كار بي كارم كردين؟؟معني اين كارتون چيه؟
پوزخند روي لبشو حتي از پشت گوشي هم ميتونستم حس
كنم كه گف ت
_كار!؟ اون به نظرت كار بود كه بري تن و بدن مرداي غريبه
و گردن كلفت و ماساژ بدي و اونا لذت ببرن ؟!ازكجا معلوم
كارتون به جاهاي ديگه كشيده نشده باشه؟!
علنن داشت بهم توهين ميكرد اشكام اماده ي باريدن بودن با
صداي پر از بغض جيغي زدم و گفت م
_خفه شوو..اين فكرا از ذهن مريض خودته حتما خودت
همچين حسي داري كه ميگ ي!
وگرنه من كارامو دوست دارم و باشرافت كار ميكنم مثل يه
عده از اب گل الود ماهي نميگيرم..
فكر كردم الان مثل خودم فرياد ميزنه و جوابمو ميده ولي در
كمال تعجب اروم گفت
_عصر ساعت چهار به ادرسي كه برات ميفرستم بيا براي ماساژ
منتظرتم..
تا اومدم بگم تو خواب ببيني كه من پامو بزارم اونجا تق تلفن
و قطع كرد و صداي بوق ممتد توي گوشي پيچيد لعنتي بهش
فرستادم و با شونه هاي اويزون سمت خونه رفتم...
سر راه هيلا رو برداشتم باهم به خونه رفتيم لباسامو در اوردم
مشغول غذا درست كردن شدم و به بدبختيام فكر كردم حالا
بدون كار چجوري زندگيمونو بچرخونم!اجاره خونه بدم..خرج
مدرسه هيلا و دكترش بدم!
سرمو تكون دادم تا از شر فكراي مزاحم راحت بشم با لبخند
و مهربوني هيلا رو صدا زدم تا بياد ناهار بخوريم اين بچه
گناهي داشت كه چهره ي ماتم زده ي منو بايد تحمل ميكرد
بعد از ناهار خسته از همه ي اتفاقات اين چند روز دراز كشيدم
تا كمي استراحت كنم
تو خواب عميقي بودم كه با زنگ زدناي پي در پي و مشتايي
كه به در ميخورد هراسون بلند شدم و به سمت در رفتم
با ضرب درو باز كردم و گفت م
_هوي چته وحشي مگ...ه
ولي با ديدن شخص رو به روم بقيه ي حرفم توي دهنم ماسيد
با چشماي ترسيده تو چشماي به خون نشستش نگاه كردم
كه
گفت:
_ادمه بده..زبونتو موش خورد؟!
خودمو نباختم اخم غليظي كردم و گفت م
_ادرس اينجارو از كجا پيدا كردين؟!
پوزخندي گوشه ي لبش نشست و گفت:
_فكر كردي پيدا كردن ادرس خونت كار سختيه برام ؟
_بهتره از اينجا بري اصلا دوست ندارم كسي شمارو اينجا
ببينه..و برام حرف در بيا د
درو هل دادم كه پاشو لاي در گزاشت و مانع از بستنش شد
با دستش محكم در هل داد و وارد حياط شد در و پشتش
بست و بهم خيره شد
با عصبانيت رو بهش گفت م
_داري چيكار ميكني به چه حقي اومد ي داخل..همين الان
برو بيرون
به سمتم گام برداشت كه ترسيده عقب عقب رفتم...به ديوار
پشت سرم چسبيدم توي يك قدميم ايستاد و دستشو كنار
گوشم به ديوار زد و گف ت
_بهت چي گفتم؟نگفتم چهار خونه باش؟چرا جواب گوشيتو
نميدي..؟
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_بیستم
هراسون نگاهمو به خونه دوختم كه يه وقت هيلا بيدار نشده
باشه دوباره بهش نگاه كردم كه با دادگف ت
_مثل اينكه ميخوايي هر دفعه روي اعصاب من راه بري؟من
پول مفت نداشتم كه بهت بدم الان برام جفتك بنداز ي
دستامو روي سينش گزاشتم و به عقب هل دادم كه ذره ايي
تكون نخورد مثل خودش صدامو انداختم تو سرم و گفتم
_چرا داد ميزني ؟!همين الان از خونم برو بيرون پولتو جور
ميكنم و بهت ميدم دست از سرم بردا ر
دستشو دور گردنم حلقه كردو فشار محكمي داد كه راه نفس
كشيدنم لحظه ايي قطع شد از بين دندوناي قفل شدش گفت
_هه بلبل زبون شدي؟!همين الان ميايي و كارتو انجام ميد ي
و بعد دستمو محكم گرفت و به سمت در دنبال خودش كشيد
هرچي زور زدم جلوشو بگيرم نتونستم دستش كه روي دست
گيره ي در نشست صداي ترسيده هيلا از پشت سر اومد و
گفت
_ابجي داري دعوا ميكنين با عمو
با چشماي ملتمس به دامون خيره شدم و اروم گفتم
_تروخدا دستمو ول كن اين بچه مريضه استرس براش سم ه
پوفي كرد و دستمو اروم ول كرد به سمت هيلا برگشت و
زودتر از من گفت
_نه عمو جون دعوا نميكرديم..
بعد با شيطنت گفت
_اووم دوست داري بريم بيرون يه جاي خوب
هيلا باشوق دستاشو بهم زد و گفت
_اره خيلي دوست دارم
_خوب پس برو لباساتو عو ك ن
هيلا چشمي گفت و سريع داخل خونه رفت با تعجب نگاهش
كردم كه گف ت
_ميريم خونه ي من تا كارتو انجام بدي ابجيت هم بيار تو كه
نميخوايي بلايي سر ابجي كوچولوت بياد!!!
بيرون منتظرم زود اماده شو...
توي ماشين لوكسش نشسته بودم بي اونكه بدونم چه در
انتظارمه باهاش همراه شدم
موزيك بي كلام قشنگي درحال بخش تو فضاي ماشين بود و
دامون با ارامش داشت رانندگي ميكرد..
هيلا باشوق به خيابونا و ادما نگاه ميكرد و هر ازگاهي سوالي
ازم ميپرسيد بعد طي مسير نسبتا طولاني جلوي در سفيد
رنگي ايستاد وبا ريموت در و باز كرد
وارد حياط بزرگي شديم كه درختاي بلند و سر به فلكي داشت
مثل جنگل بود تقريبا!يعني هنوز تو شهر اينجور جاهاهم
هست!
بعد از طي مسير سنگ فرش شده ماشين متوقف شد و گف ت
_پياده شين
هيلا زود تر از من دستگيره ي در و پايين كشيد و پريد بيرون
با شوق به طرف باغ دويد كه هول زده صداش كردم واومدم
برم دنبالش كه با صداي دامون متوقف شدم
_كجا كجا؟!تو بيا اينجا
با نگراني گفت م
_ولي هيلا رو نميتونم تنها بزارم..
به سمت ساختمون اشاره كرد و گفت
_راه بيفت
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_بیستم
هراسون نگاهمو به خونه دوختم كه يه وقت هيلا بيدار نشده
باشه دوباره بهش نگاه كردم كه با دادگف ت
_مثل اينكه ميخوايي هر دفعه روي اعصاب من راه بري؟من
پول مفت نداشتم كه بهت بدم الان برام جفتك بنداز ي
دستامو روي سينش گزاشتم و به عقب هل دادم كه ذره ايي
تكون نخورد مثل خودش صدامو انداختم تو سرم و گفتم
_چرا داد ميزني ؟!همين الان از خونم برو بيرون پولتو جور
ميكنم و بهت ميدم دست از سرم بردا ر
دستشو دور گردنم حلقه كردو فشار محكمي داد كه راه نفس
كشيدنم لحظه ايي قطع شد از بين دندوناي قفل شدش گفت
_هه بلبل زبون شدي؟!همين الان ميايي و كارتو انجام ميد ي
و بعد دستمو محكم گرفت و به سمت در دنبال خودش كشيد
هرچي زور زدم جلوشو بگيرم نتونستم دستش كه روي دست
گيره ي در نشست صداي ترسيده هيلا از پشت سر اومد و
گفت
_ابجي داري دعوا ميكنين با عمو
با چشماي ملتمس به دامون خيره شدم و اروم گفتم
_تروخدا دستمو ول كن اين بچه مريضه استرس براش سم ه
پوفي كرد و دستمو اروم ول كرد به سمت هيلا برگشت و
زودتر از من گفت
_نه عمو جون دعوا نميكرديم..
بعد با شيطنت گفت
_اووم دوست داري بريم بيرون يه جاي خوب
هيلا باشوق دستاشو بهم زد و گفت
_اره خيلي دوست دارم
_خوب پس برو لباساتو عو ك ن
هيلا چشمي گفت و سريع داخل خونه رفت با تعجب نگاهش
كردم كه گف ت
_ميريم خونه ي من تا كارتو انجام بدي ابجيت هم بيار تو كه
نميخوايي بلايي سر ابجي كوچولوت بياد!!!
بيرون منتظرم زود اماده شو...
توي ماشين لوكسش نشسته بودم بي اونكه بدونم چه در
انتظارمه باهاش همراه شدم
موزيك بي كلام قشنگي درحال بخش تو فضاي ماشين بود و
دامون با ارامش داشت رانندگي ميكرد..
هيلا باشوق به خيابونا و ادما نگاه ميكرد و هر ازگاهي سوالي
ازم ميپرسيد بعد طي مسير نسبتا طولاني جلوي در سفيد
رنگي ايستاد وبا ريموت در و باز كرد
وارد حياط بزرگي شديم كه درختاي بلند و سر به فلكي داشت
مثل جنگل بود تقريبا!يعني هنوز تو شهر اينجور جاهاهم
هست!
بعد از طي مسير سنگ فرش شده ماشين متوقف شد و گف ت
_پياده شين
هيلا زود تر از من دستگيره ي در و پايين كشيد و پريد بيرون
با شوق به طرف باغ دويد كه هول زده صداش كردم واومدم
برم دنبالش كه با صداي دامون متوقف شدم
_كجا كجا؟!تو بيا اينجا
با نگراني گفت م
_ولي هيلا رو نميتونم تنها بزارم..
به سمت ساختمون اشاره كرد و گفت
_راه بيفت
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_بیستویک
ناچار چند گام به سمت خونه برداشتم كه با صداي زني از
پشت سر متوقف شدم
_سلام اقا خوش اومدين چه عجب يه سري زدين..
برگشتم و به زني كه داشت حرف ميزد نگاهي انداختم دامون
جواب سلامشو دادو گف ت
_كارم شلوغه ننه مريم سعي ميكنم از اين به بعد بيشتر بيام
سپس به باغ اشاره كرد و ادمه داد
_راستي مواظب هيلا باش تو باغه ببرش يكم بازي كنه و خوب
هواست بهش باشه..
زن با مهربوني گفت
_چشم خيالتون راحت شما چيزي لازم ندارين بيام اماده كن م
_نه نيازي نيست بيايي فقط هواست به بچه باشه
و بعد از تموم شدن حرفش دست منو گرفت و به سمت خونه
كشيد سعي كردم دستمو از دستش در بيارم كه فشار دستشو
محكم تر كرد در و باز كرد و تقريبا پرتم كرد داخل
با تعجب رو بهش گفت م
_چرا اينجوري ميكني دستمو له كرد ي...
نيش خندي زد و گفت
_شانس اوردي نشكوندمش
و سمت كاناپه ي وسط سالن رفت و شروع به در اوردن
لباساش كرد خيره به حركاتش بودم كه دستش سمت
شلوارش رفت و يه ضرب درش اورد...
لخت لخت در حالي كه فقط يه شرت مايو پاش بود جلوم
ايستاد وگف ت
_خوب يالا كارتو شروع كن...
_باتعجب گفتم اينجا كه نميشه..نه روغن هست نه تخت
شونه ايي بالا انداخت و گف ت
_خوب ميريم بالا تو اتاق اونجا همه چي هست
خودش جلو تر از من راه افتاد دنبالش رفتم كه در اتاقي و باز
كرد دستشو به معني اينكه داخل بشم دراز كرد
رفتم داخل مثل اتاق ماساژ بود با تخت و وسيله هاي مورد
نياز رو بهش گفتم
_چه خوب همه وسيله هارو دارين
به سمت تخت رفت و گف ت
_اره قبلا يكي براي ماساژ ميومد خونه..
اهاني گفتم و مشغول در اوردن لباسام شدم روغنو برداشتم و
به سمتش رفتم روي كمرش ريختم شروع به كار
كردم
نيم ساعتي بود كه مشغول بودم و تو دنياي خودم سير ميكرد م
_بلد ي جا ي ديگه ا ي رو هم ماساژ بد ي؟
با شنيدن صداش با تعجب سرمو بلند كردم و نگاهش كردم
كه رو كمرش خوابيد،چشماش قرمز قرمز بود
از طرز نگاه كردنش ترس يدم
با گنگي گفت م
_چي؟!
اشاره ايي به زير شورتش كرد و گفت
_اينجارو هم بلدي ماساژ بدي؟!
با حرفي كه زد لحظه ايي خونم از جريان افتاد و بدنم يخ زد
ترسيده يك گام عقب رفتم
از جاش بلند شد و به سمتم اومد ترسيده با دو رفتم سمت
در كه در خودش خود به خود قفل شد به در بسته مشت زدم
كه هرم نفس هاشو احساس كردم.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_بیستویک
ناچار چند گام به سمت خونه برداشتم كه با صداي زني از
پشت سر متوقف شدم
_سلام اقا خوش اومدين چه عجب يه سري زدين..
برگشتم و به زني كه داشت حرف ميزد نگاهي انداختم دامون
جواب سلامشو دادو گف ت
_كارم شلوغه ننه مريم سعي ميكنم از اين به بعد بيشتر بيام
سپس به باغ اشاره كرد و ادمه داد
_راستي مواظب هيلا باش تو باغه ببرش يكم بازي كنه و خوب
هواست بهش باشه..
زن با مهربوني گفت
_چشم خيالتون راحت شما چيزي لازم ندارين بيام اماده كن م
_نه نيازي نيست بيايي فقط هواست به بچه باشه
و بعد از تموم شدن حرفش دست منو گرفت و به سمت خونه
كشيد سعي كردم دستمو از دستش در بيارم كه فشار دستشو
محكم تر كرد در و باز كرد و تقريبا پرتم كرد داخل
با تعجب رو بهش گفت م
_چرا اينجوري ميكني دستمو له كرد ي...
نيش خندي زد و گفت
_شانس اوردي نشكوندمش
و سمت كاناپه ي وسط سالن رفت و شروع به در اوردن
لباساش كرد خيره به حركاتش بودم كه دستش سمت
شلوارش رفت و يه ضرب درش اورد...
لخت لخت در حالي كه فقط يه شرت مايو پاش بود جلوم
ايستاد وگف ت
_خوب يالا كارتو شروع كن...
_باتعجب گفتم اينجا كه نميشه..نه روغن هست نه تخت
شونه ايي بالا انداخت و گف ت
_خوب ميريم بالا تو اتاق اونجا همه چي هست
خودش جلو تر از من راه افتاد دنبالش رفتم كه در اتاقي و باز
كرد دستشو به معني اينكه داخل بشم دراز كرد
رفتم داخل مثل اتاق ماساژ بود با تخت و وسيله هاي مورد
نياز رو بهش گفتم
_چه خوب همه وسيله هارو دارين
به سمت تخت رفت و گف ت
_اره قبلا يكي براي ماساژ ميومد خونه..
اهاني گفتم و مشغول در اوردن لباسام شدم روغنو برداشتم و
به سمتش رفتم روي كمرش ريختم شروع به كار
كردم
نيم ساعتي بود كه مشغول بودم و تو دنياي خودم سير ميكرد م
_بلد ي جا ي ديگه ا ي رو هم ماساژ بد ي؟
با شنيدن صداش با تعجب سرمو بلند كردم و نگاهش كردم
كه رو كمرش خوابيد،چشماش قرمز قرمز بود
از طرز نگاه كردنش ترس يدم
با گنگي گفت م
_چي؟!
اشاره ايي به زير شورتش كرد و گفت
_اينجارو هم بلدي ماساژ بدي؟!
با حرفي كه زد لحظه ايي خونم از جريان افتاد و بدنم يخ زد
ترسيده يك گام عقب رفتم
از جاش بلند شد و به سمتم اومد ترسيده با دو رفتم سمت
در كه در خودش خود به خود قفل شد به در بسته مشت زدم
كه هرم نفس هاشو احساس كردم.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_بیستودو
پشت لباسمو گرفت و محكم كشيد كه از پشت پاره شد دست
داغش رو رو ي شونه لختم ك شيد.
به خودم لرزيد م و گفتم:
_ا..قا..ترو...خدا بزارين برمم
_هي يس!
منو برد سمت تخت كه تقلا كردم خشن كنار گوشم غريد:
هرچقدر ميخوايي جيغ داد ودادكن اينجاكسي صداتو
نميشنوه
حالا آروم باش و كارتو انجام بده فهميد ي؟
از ترس داشتم ميمردم دست و پام شروع به لرزيدن كردن
دوباره با التماس رو بهش گفتم
_بزارين برم اقا...بدبختم نكنين...تروخدا ا
سيلي محكمي به صورت زد كه از شدت ضربه چند گام به
عقب پرت شدم و با صورت افتادم روي زمين اشكام راه
خودشونو باز كردن و شروع به باريدن كردن
خونِ گوشه ي لبمو پاك كردم به دست خونيم نگاهي انداختم
با ناباوري بهش خيره شدم و شك گفت م
_چي..ي..كار ميكني...؟!
اومد بالاي سرم و با لحن ترسناكي گفت
_بيا كارتو شروع كن وگرنه بدترشو سرت ميارم قسم ميخور م
بعد ادمه دا د
_الان باهات كاري ندارم فقط ازت يه چيزي ميخوام اينكه
بتوني تحريكم كني..وقتي اين كردي ميتوني بر ي
با بغض سنگين توي گلوم گفتم..
_چر...اا..من.؟خيليا هستن كه اين كارو ميتونن انجام بدن..
بهم نگاه ترسناكي كرد و گف ت
_خودم ميدونم دارم چيكار ميكنم نياز نيست بهم ياد بدي
پاشو كارتو شروع كن..فقط تو ميتوني اين كارو كني
با ترس لب زد م
_من نميتونم اين كارو كنم..تروخدا بزارين بر م
_ديگه داري اون روي سگ منو بالا مياري هيلدا..من اين همه
خرج نكردم كه اخرش بگي نميتونم..من اون پولو در اضاي
همين كار بهت دادم..
_اما...
_ولي و اما و اگر برا من نيار...يالا پاشو خودتو به موش مردگي
نزن..
بعد با لحن مرموزي گفت
_اوه راستي خواهر كوچولوت ممكنه دلش برات تنگ بشه
نميخوايي زودتر بري پيشش ؟
بعد از تموم شدن حرفش به سمت تخت رفت و روش دراز
كشيد،نقطه ضعفمو فهميده بود و همش سعي داشت از طريق
هيلا تحت فشار قرارم بده و
از جام بلند شدم بغضمو قورت دادم و با پاهاي بي جوني به
سمت تخت حركت كرد م
كنارتخت ايستادم و خيره به بدن عضله ايش شدم كه باز
صداش بلند شد و گفت
_درش بيار
_چيو؟!
باز اشاره ايي به شورتش كرد و گفت
_اينو..
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_بیستودو
پشت لباسمو گرفت و محكم كشيد كه از پشت پاره شد دست
داغش رو رو ي شونه لختم ك شيد.
به خودم لرزيد م و گفتم:
_ا..قا..ترو...خدا بزارين برمم
_هي يس!
منو برد سمت تخت كه تقلا كردم خشن كنار گوشم غريد:
هرچقدر ميخوايي جيغ داد ودادكن اينجاكسي صداتو
نميشنوه
حالا آروم باش و كارتو انجام بده فهميد ي؟
از ترس داشتم ميمردم دست و پام شروع به لرزيدن كردن
دوباره با التماس رو بهش گفتم
_بزارين برم اقا...بدبختم نكنين...تروخدا ا
سيلي محكمي به صورت زد كه از شدت ضربه چند گام به
عقب پرت شدم و با صورت افتادم روي زمين اشكام راه
خودشونو باز كردن و شروع به باريدن كردن
خونِ گوشه ي لبمو پاك كردم به دست خونيم نگاهي انداختم
با ناباوري بهش خيره شدم و شك گفت م
_چي..ي..كار ميكني...؟!
اومد بالاي سرم و با لحن ترسناكي گفت
_بيا كارتو شروع كن وگرنه بدترشو سرت ميارم قسم ميخور م
بعد ادمه دا د
_الان باهات كاري ندارم فقط ازت يه چيزي ميخوام اينكه
بتوني تحريكم كني..وقتي اين كردي ميتوني بر ي
با بغض سنگين توي گلوم گفتم..
_چر...اا..من.؟خيليا هستن كه اين كارو ميتونن انجام بدن..
بهم نگاه ترسناكي كرد و گف ت
_خودم ميدونم دارم چيكار ميكنم نياز نيست بهم ياد بدي
پاشو كارتو شروع كن..فقط تو ميتوني اين كارو كني
با ترس لب زد م
_من نميتونم اين كارو كنم..تروخدا بزارين بر م
_ديگه داري اون روي سگ منو بالا مياري هيلدا..من اين همه
خرج نكردم كه اخرش بگي نميتونم..من اون پولو در اضاي
همين كار بهت دادم..
_اما...
_ولي و اما و اگر برا من نيار...يالا پاشو خودتو به موش مردگي
نزن..
بعد با لحن مرموزي گفت
_اوه راستي خواهر كوچولوت ممكنه دلش برات تنگ بشه
نميخوايي زودتر بري پيشش ؟
بعد از تموم شدن حرفش به سمت تخت رفت و روش دراز
كشيد،نقطه ضعفمو فهميده بود و همش سعي داشت از طريق
هيلا تحت فشار قرارم بده و
از جام بلند شدم بغضمو قورت دادم و با پاهاي بي جوني به
سمت تخت حركت كرد م
كنارتخت ايستادم و خيره به بدن عضله ايش شدم كه باز
صداش بلند شد و گفت
_درش بيار
_چيو؟!
باز اشاره ايي به شورتش كرد و گفت
_اينو..
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_بیستوسه
اشكام شروع به باريدن كردن پايين تخت قرار گرفتم و دستاي
لرزونمو دو طرف شورتش گرفتم و به سمت پايين كشيدم
از پاش دراوردم و انداختم پايين تخت
چشمامو بستم تا چيزيو نبينم نفس عميقي كشيدم و اروم
چشمامو باز كرد م
با مردو*نگي شل و ولش نگاه كوتاهي انداختم
متعجب شدم از اينكه هيچ تغييري نكرده بود و بزرگ نشده
بود!
همون جور وار رفته بود...نميدونستم بايد دقيقا چيكار كنم
وقتي تعلل منو ديد با كلافگي گفت
_چقدر خنگي تو دختر يه حرف و بايد صد بار بهت بزنم؟!حالا
شروع كن ماساژ بده مثل همون ماساژي كه هر روز ميد ي
خيلي برام سخت ولي مجبور بودم كلي بهش بدهكار بودم و
از طرفي هم از طريق هيلا تحديدم ميكرد !
دستا ي لرزونمو دور عضومردونش پيچيدمو و اروم شروع كردم
به ماساژ دادن
چشماشو بسته بود و نفساي نامنظمي ميكشيد با هر بالا پايين
كردن دستم بزرگ شدنش مردونگيشو زير دستم بيشتر
احساس ميكردم
عضومردونش حسابي سفت و كلفت شده بود و تودستم ج ا
نميشدباديدن اون حجم از مردونگي دستام شروع به لرزيدن
كرد..
نفسا ي بلندش داشت به ناله تبديل ميشد و هر لحظه بغض
توي گلوي من بيشتر ميش د
يهو از جاش بلند شد و مچ دستمو گرفت ،پرتم كرد كنار ديوار
از تخت پايين اومد و...
با وحشت بهش خيره شدم كه به سمتم گام برداشت از
ديدنش توي اون وضع واقعا شرمم ميشد...چشمامو بستم و از
ته دل زجه زدم و شروع به التماس كردن كردم
ولي انگار كر شده بود و صداي التماسامو نميشنيد بالاي سرم
كه رسيد صداي دورگه و كلفت شدشو شنيدم كه گفت
_افرين كارتو خيلي خوب انجام دادي...خيلي وقت بود كسي
نتونسته بود منو تحريك كنه
سر از حرفاش در نمياوردم..و منظورشو متوجه نميشدم تا
اومدم به حرفاش فكر كنم خم شد و دستمو و گرفت و كف
اتاق درازم كردم و افتادم روم
جيق زدم و بهش چنگ انداختم و گفتم
_ولممم كن كثافط عوضي تو گفتييي كاريم نداري..تروخدا
بزار برمم ...من اين كاره نيستمم به چه زبوني بهت بگم...
ولي شهوت جلوي چشماشو گرفته بود و گوشش چيزي
نميشنيد خم شد روم و گاز محكمي از گردنم گرفتم كه جيغ
درد الودم فضاي اتاق و گرفت انقدر محكم بود كه حتم داشتم
دندوناش توي گردنم فرو رفته....
دستشو گرفت به لباسم تا توي تنم جرش بده كه كسي در زد
و بعدش صداي ترسيده و بغض الود هيلا
دستم روي دهنم گزاشتم تا صداي گريم بيرون نره و نشنوه
به دامون با التماس نگاهي كردم نگاهي كلافه و عصبي بهم
كرد و از روم بلندشد
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_بیستوسه
اشكام شروع به باريدن كردن پايين تخت قرار گرفتم و دستاي
لرزونمو دو طرف شورتش گرفتم و به سمت پايين كشيدم
از پاش دراوردم و انداختم پايين تخت
چشمامو بستم تا چيزيو نبينم نفس عميقي كشيدم و اروم
چشمامو باز كرد م
با مردو*نگي شل و ولش نگاه كوتاهي انداختم
متعجب شدم از اينكه هيچ تغييري نكرده بود و بزرگ نشده
بود!
همون جور وار رفته بود...نميدونستم بايد دقيقا چيكار كنم
وقتي تعلل منو ديد با كلافگي گفت
_چقدر خنگي تو دختر يه حرف و بايد صد بار بهت بزنم؟!حالا
شروع كن ماساژ بده مثل همون ماساژي كه هر روز ميد ي
خيلي برام سخت ولي مجبور بودم كلي بهش بدهكار بودم و
از طرفي هم از طريق هيلا تحديدم ميكرد !
دستا ي لرزونمو دور عضومردونش پيچيدمو و اروم شروع كردم
به ماساژ دادن
چشماشو بسته بود و نفساي نامنظمي ميكشيد با هر بالا پايين
كردن دستم بزرگ شدنش مردونگيشو زير دستم بيشتر
احساس ميكردم
عضومردونش حسابي سفت و كلفت شده بود و تودستم ج ا
نميشدباديدن اون حجم از مردونگي دستام شروع به لرزيدن
كرد..
نفسا ي بلندش داشت به ناله تبديل ميشد و هر لحظه بغض
توي گلوي من بيشتر ميش د
يهو از جاش بلند شد و مچ دستمو گرفت ،پرتم كرد كنار ديوار
از تخت پايين اومد و...
با وحشت بهش خيره شدم كه به سمتم گام برداشت از
ديدنش توي اون وضع واقعا شرمم ميشد...چشمامو بستم و از
ته دل زجه زدم و شروع به التماس كردن كردم
ولي انگار كر شده بود و صداي التماسامو نميشنيد بالاي سرم
كه رسيد صداي دورگه و كلفت شدشو شنيدم كه گفت
_افرين كارتو خيلي خوب انجام دادي...خيلي وقت بود كسي
نتونسته بود منو تحريك كنه
سر از حرفاش در نمياوردم..و منظورشو متوجه نميشدم تا
اومدم به حرفاش فكر كنم خم شد و دستمو و گرفت و كف
اتاق درازم كردم و افتادم روم
جيق زدم و بهش چنگ انداختم و گفتم
_ولممم كن كثافط عوضي تو گفتييي كاريم نداري..تروخدا
بزار برمم ...من اين كاره نيستمم به چه زبوني بهت بگم...
ولي شهوت جلوي چشماشو گرفته بود و گوشش چيزي
نميشنيد خم شد روم و گاز محكمي از گردنم گرفتم كه جيغ
درد الودم فضاي اتاق و گرفت انقدر محكم بود كه حتم داشتم
دندوناش توي گردنم فرو رفته....
دستشو گرفت به لباسم تا توي تنم جرش بده كه كسي در زد
و بعدش صداي ترسيده و بغض الود هيلا
دستم روي دهنم گزاشتم تا صداي گريم بيرون نره و نشنوه
به دامون با التماس نگاهي كردم نگاهي كلافه و عصبي بهم
كرد و از روم بلندشد
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_بیستوچهار
دوباره صداي هيلا بلند شد كه گفت
_ابجي اونجايي؟؟بيا من ميترسم
بعد زد زير گريه دلم براش كباب شد از جام بلند شدم و
صورتمو با دست پاك كرد به سمت در رفتم كه مچ دستمو
گرفت و اروم گفت
_با اين سر و وضوع ما ميخوايي در و باز كني؟
راست ميگفت اصلا درست نبود اينجور بياد تو اتاق دامون به
طرف در رفت و سعي كرد لحنشو اروم كنه گفت
_سلام عزيزم تو برو پايين الان ابجيت مياد..
هيلا با شك گفت
_واقعاا عمو جون؟
_اره قول ميد م
صدا ي پاي هيلا اومد كه از در دور شد لباسامو برداشتم و
پوشيدم به سمت در رفتم و سعي كردم بازش كنم ولي
نتونستم
به دامون نگاه كردم كه به سمت ميز رفت و بعد صداي تيك
در بلند شد و باز شد مثل پرنده ايي كه از قفس ازاد شده
اومدم از اتاق برم بيرون كه صداشو شنيدم
_اين بار ازت گذشتم ولي دفعه ي بعد نه.....منتظرزنگم باش
بهش نگاهي انداختم و حرفي نزدم از اتاق زدم بيرون وبه
سمت سرويس بهداشتي رفتم و ابي به دست صورتم زدم و
رفتم پايين دست هيلا رو گرفتم و با دو از خونه زدم بيرو ن
قلبم داشت از دهنم ميزد بيرون نفهميدم چجوري رسيدم
خونه ...در حيات و كه بستم نفس راحتي كشيدم اتفاقاي يك
ساعت پيش مثل فيلم از جلوي چشمام رد ميشدن و برام مثل
يك كابوس بودن
رو به هيلا كه با تعجب و بغض داشت نگام ميكردم كردم و
گفتم
_برو تو خونه الان منم ميام عزيز م
سر ي تكان داد و به سمت خونه دويد تا اومدم حركت كنم به
سمت شير اب تا ابي به دست و صورتم بزنم صداي در بلند
شد
دلم هري ريخت پايين نكنه دامون باشه؟!
پشت در رفتم بدون اينكه در و باز كنم گفت م
_كيه!?
صدا ي عصبي اقاي كمالي صاحب خونم اومد كه گفت
_منم صاحب خونت در و باز كن دوكلام حرف دارم باهات..
در و باز كردم كه با چهره ي عصبي و اخم الود كمالي مواجه
شدم با تعجب گفتم
_سلام اقاي كمالي اتفاقي افتاده؟هنوز تا سربرج و پرداخت
كرايه يك هفته مونده..!
_براي كرايه گرفتن نيومدم اومدم بگم تا سربرج خونه رو خالي
كني.
_چي خالي كنم؟!ولي تا پايان قولنامه ي ما خيلي مونده من
هر ماه به موقع كرايه رو پرداخت ميكنم.
_از اولم نبايد به يه دختر مجرد خونه ميدادم چند نفر اومدن
اعتر اض كه تو خونت مرد جواني رفت و امد ميكنه و خدا
ميدونه تو اين خونه چه خبره ؟!
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_بیستوچهار
دوباره صداي هيلا بلند شد كه گفت
_ابجي اونجايي؟؟بيا من ميترسم
بعد زد زير گريه دلم براش كباب شد از جام بلند شدم و
صورتمو با دست پاك كرد به سمت در رفتم كه مچ دستمو
گرفت و اروم گفت
_با اين سر و وضوع ما ميخوايي در و باز كني؟
راست ميگفت اصلا درست نبود اينجور بياد تو اتاق دامون به
طرف در رفت و سعي كرد لحنشو اروم كنه گفت
_سلام عزيزم تو برو پايين الان ابجيت مياد..
هيلا با شك گفت
_واقعاا عمو جون؟
_اره قول ميد م
صدا ي پاي هيلا اومد كه از در دور شد لباسامو برداشتم و
پوشيدم به سمت در رفتم و سعي كردم بازش كنم ولي
نتونستم
به دامون نگاه كردم كه به سمت ميز رفت و بعد صداي تيك
در بلند شد و باز شد مثل پرنده ايي كه از قفس ازاد شده
اومدم از اتاق برم بيرون كه صداشو شنيدم
_اين بار ازت گذشتم ولي دفعه ي بعد نه.....منتظرزنگم باش
بهش نگاهي انداختم و حرفي نزدم از اتاق زدم بيرون وبه
سمت سرويس بهداشتي رفتم و ابي به دست صورتم زدم و
رفتم پايين دست هيلا رو گرفتم و با دو از خونه زدم بيرو ن
قلبم داشت از دهنم ميزد بيرون نفهميدم چجوري رسيدم
خونه ...در حيات و كه بستم نفس راحتي كشيدم اتفاقاي يك
ساعت پيش مثل فيلم از جلوي چشمام رد ميشدن و برام مثل
يك كابوس بودن
رو به هيلا كه با تعجب و بغض داشت نگام ميكردم كردم و
گفتم
_برو تو خونه الان منم ميام عزيز م
سر ي تكان داد و به سمت خونه دويد تا اومدم حركت كنم به
سمت شير اب تا ابي به دست و صورتم بزنم صداي در بلند
شد
دلم هري ريخت پايين نكنه دامون باشه؟!
پشت در رفتم بدون اينكه در و باز كنم گفت م
_كيه!?
صدا ي عصبي اقاي كمالي صاحب خونم اومد كه گفت
_منم صاحب خونت در و باز كن دوكلام حرف دارم باهات..
در و باز كردم كه با چهره ي عصبي و اخم الود كمالي مواجه
شدم با تعجب گفتم
_سلام اقاي كمالي اتفاقي افتاده؟هنوز تا سربرج و پرداخت
كرايه يك هفته مونده..!
_براي كرايه گرفتن نيومدم اومدم بگم تا سربرج خونه رو خالي
كني.
_چي خالي كنم؟!ولي تا پايان قولنامه ي ما خيلي مونده من
هر ماه به موقع كرايه رو پرداخت ميكنم.
_از اولم نبايد به يه دختر مجرد خونه ميدادم چند نفر اومدن
اعتر اض كه تو خونت مرد جواني رفت و امد ميكنه و خدا
ميدونه تو اين خونه چه خبره ؟!
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_بیستوپنج
با ناباوري گفت م
_اين دروغه..بخدا..فقط يه بار صاحب كارم اومد..نميتونين اين
كارو كنين من با شما قرار داد دارم اين وقت سال خونه از كجا
پيدا كنم؟
بي توجه به التماساي من گفت
_من نميدونم مشكل خودته تا اخر هفته وقت داري تخليه
كني وگرنه خودم اسبابتو ميريزم بيرون
بعد از زدن حرفاش پشتشو بهم كرد و رفت چندتا از همسايه
هاي فضول جلو دراشون بودن و داشتن گوش ميدادن با
عصبانيت در و كوبيدم و پشت در ولو شدم
"همه ي اين بدبختيام فقط تقصير يه نفر بود.دامون"
با اون حجم عظيم عذابي كه امروز بهم وارد شده بود ديگه
توان اين يكيو نداشتم با بدبختي رفتم داخل
اومدم كيفمو بندازم گوشه ي اتاق كه صداي پيام گوشيم بلند
شد درش اوردم كه ديدم پيغام از طرف دامون دار م
بازش كردم و باخوندن هر خط از پيامش بدنم يخ زد..
"پنج روز بعد"
خالي از هر حسي از در محضر اومدم بيرون و به سمت ماشين
سفيد رنگ دامون حركت كردم در جلو باز كردم نشستم روي
صندلي به برگه ي توي دستم نگاهي انداختم...صيغه نامه
دوساله ي من با دامون..!
باخوندن هر خطش بيشتر به حماقتي كه كرده بودم پي
ميبردم ولي ديگه براي پشيموني دير بود اهي كشيدم و برگه
رو توي كيفم گزاشتم و به بيرون خيره شد م
اونم بي حرف مشغول رانندگي بود نميدونستم مقصدش
كجاس و برام اصلا اهميتي نداشت من ديگه رسما خودمو
فروخته بودم پس چه اهميتي داشت كه كجا داريم ميريم!!
يادپنج روز قبلٌ اومدن صاحب خونه و خوندن پيامش
افتادم..كه گفته بود همه ي اين كارا رو اون كرده و تنها راه
خلاصي از اين بدبختي بي پولي بودن باهاشٌ پذيرفتن كارايي
كه ازم ميخواد هست!..
تو اين چند روز هر كاري از دستم برميومد انجام دادم تا كار
و جايي براي موندن پيداكنم ولي بي فايده بود..و شبها دست
از پا دراز تر به خونه برميگشت م
"از طرفي هم داروهايي كه هيلا استفاده ميكرد خيلي گرون
و كمياب بودن"همه اينا باعث شد تا سر زندگيم و شرافتم
معامله كنم زندگي خودمو تباه كنم تا خواهرم با ارامش زندگي
كنه...
حالا تو سن ١٧ سالگي شده بودم يه زن صيغه ايي كه حتي
اسم شوهرشم تو شناسنامش نيست!!
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_بیستوپنج
با ناباوري گفت م
_اين دروغه..بخدا..فقط يه بار صاحب كارم اومد..نميتونين اين
كارو كنين من با شما قرار داد دارم اين وقت سال خونه از كجا
پيدا كنم؟
بي توجه به التماساي من گفت
_من نميدونم مشكل خودته تا اخر هفته وقت داري تخليه
كني وگرنه خودم اسبابتو ميريزم بيرون
بعد از زدن حرفاش پشتشو بهم كرد و رفت چندتا از همسايه
هاي فضول جلو دراشون بودن و داشتن گوش ميدادن با
عصبانيت در و كوبيدم و پشت در ولو شدم
"همه ي اين بدبختيام فقط تقصير يه نفر بود.دامون"
با اون حجم عظيم عذابي كه امروز بهم وارد شده بود ديگه
توان اين يكيو نداشتم با بدبختي رفتم داخل
اومدم كيفمو بندازم گوشه ي اتاق كه صداي پيام گوشيم بلند
شد درش اوردم كه ديدم پيغام از طرف دامون دار م
بازش كردم و باخوندن هر خط از پيامش بدنم يخ زد..
"پنج روز بعد"
خالي از هر حسي از در محضر اومدم بيرون و به سمت ماشين
سفيد رنگ دامون حركت كردم در جلو باز كردم نشستم روي
صندلي به برگه ي توي دستم نگاهي انداختم...صيغه نامه
دوساله ي من با دامون..!
باخوندن هر خطش بيشتر به حماقتي كه كرده بودم پي
ميبردم ولي ديگه براي پشيموني دير بود اهي كشيدم و برگه
رو توي كيفم گزاشتم و به بيرون خيره شد م
اونم بي حرف مشغول رانندگي بود نميدونستم مقصدش
كجاس و برام اصلا اهميتي نداشت من ديگه رسما خودمو
فروخته بودم پس چه اهميتي داشت كه كجا داريم ميريم!!
يادپنج روز قبلٌ اومدن صاحب خونه و خوندن پيامش
افتادم..كه گفته بود همه ي اين كارا رو اون كرده و تنها راه
خلاصي از اين بدبختي بي پولي بودن باهاشٌ پذيرفتن كارايي
كه ازم ميخواد هست!..
تو اين چند روز هر كاري از دستم برميومد انجام دادم تا كار
و جايي براي موندن پيداكنم ولي بي فايده بود..و شبها دست
از پا دراز تر به خونه برميگشت م
"از طرفي هم داروهايي كه هيلا استفاده ميكرد خيلي گرون
و كمياب بودن"همه اينا باعث شد تا سر زندگيم و شرافتم
معامله كنم زندگي خودمو تباه كنم تا خواهرم با ارامش زندگي
كنه...
حالا تو سن ١٧ سالگي شده بودم يه زن صيغه ايي كه حتي
اسم شوهرشم تو شناسنامش نيست!!
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_بیستوشش
نميدونم كي اشكام جاري شده بودن كه با حس شوري دور
لبم به خودم اومدم و دستي به صورتم كشيدم..ماشين از
حركت ايستاد به اطراف نگاهي كردم
جلو ي خونه ايدا اينا بوديم متعجب به دامون نگاه كردم كه
چند بوق زد و بعد چند دقيقه هيلا خوشحال از در حيات
بيرون اومد سوار ماشين شد شاد سلامي كرد جوابشو به گرمي
دادم و رو به دامون گفتم
_چه خبره!?
بي خيال شونه ايي بالا انداخت و ماشين و به حركت در اورد
و گفت
_هيچي ميريم بيرون ناهار ميخوريم بعدم شهرباز ي بعدم
ميريم خونه..
از اين مهربوني يهويش ابرويي بالا انداختم كه هيلا خوشحال
از گردن دامون اويزون شد بوس محكمي رو لپش كاشت و
گفت
_مرسي عمو جون من عاشق شهربازيم
اون روز تا شب بيرون بوديم و اخر شب خسته و كوفته به
خونه ي جديد دامون كه طبقه ي اخر يك برج بزرگ بود
رفتيم
دامون هيلاي غرق خواب و بغل كرد بالا رفتيم وارد خونه
شديم كليد برق و زد خونه روشن شد يه اپارتمان بزرگ
دوبلكس كه به طرز زيبايي ديزاين شده بود
هيلا رو توي يكي از اتاقا گزاشت اومد بيرون وسط سالن
بلاتكليف ايستاده بودم كه گفت
_اتاق ما طبقه ي بالاس
با شنيدن حرفش با استرس اب دهنمو قورت دادم به طرف
اتاق مورد نظر حركت كردم به اينجاش ديگه فكر نكرده بودم
كه امشب قراره چي بشه و چي در انتظارم ه...!
وارد اتاق خواب بزرگ طبقه ي بالا شدم..برخلاف شركتش كه
همه در و ديوارا سياه بود اينجا همه سفيد بود
از ديوارا گرفته تا سرويس خواب و كمدا
درمانده دست از اناليز كرد اتاق برداشتم به طرف تخت رفتم
و روش نشستم نميدونستم الان بايد چيكار كنم...طولي
نكشيد كه دامون وارد اتاق ش د
بهم نگاهي انداخت و گفت
_چرا نشستي لباساتو عوض نكردي؟!
_خوب..خوب من كه وسيله هامو هنوز نياوردم اينج ا
_ديگه احتياجي به اون وسيله ها نداري تو كمد همه چي
هست
از تعجب ابرويي بالا انداخت و چيزي نگفتم اومدم از جام بلند
بشم و به طرف كمد برم كه با صداش متوقف شدم
_بشين خودم برات ميارم چي بپوشي
به طرف دراور رفت و بعد از زير و رو كردنش يه لباس خواب
ابي كاربني كوتاه و به شدت باز به طرف گرفت و گفت
_اووم چطوره؟!فكر كنم بهت خيلي بيا د
اب دهنمو قورت دادم گفت م
_توقع داري اينو بپوشم،؟؟
چشماشو درشت كرد و گف ت
_اوه توقع ندارم بايد اينو بپوشي هرچي كه من گفتم هركاري
كه من خواستم يادت كه نرفته؟
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_بیستوشش
نميدونم كي اشكام جاري شده بودن كه با حس شوري دور
لبم به خودم اومدم و دستي به صورتم كشيدم..ماشين از
حركت ايستاد به اطراف نگاهي كردم
جلو ي خونه ايدا اينا بوديم متعجب به دامون نگاه كردم كه
چند بوق زد و بعد چند دقيقه هيلا خوشحال از در حيات
بيرون اومد سوار ماشين شد شاد سلامي كرد جوابشو به گرمي
دادم و رو به دامون گفتم
_چه خبره!?
بي خيال شونه ايي بالا انداخت و ماشين و به حركت در اورد
و گفت
_هيچي ميريم بيرون ناهار ميخوريم بعدم شهرباز ي بعدم
ميريم خونه..
از اين مهربوني يهويش ابرويي بالا انداختم كه هيلا خوشحال
از گردن دامون اويزون شد بوس محكمي رو لپش كاشت و
گفت
_مرسي عمو جون من عاشق شهربازيم
اون روز تا شب بيرون بوديم و اخر شب خسته و كوفته به
خونه ي جديد دامون كه طبقه ي اخر يك برج بزرگ بود
رفتيم
دامون هيلاي غرق خواب و بغل كرد بالا رفتيم وارد خونه
شديم كليد برق و زد خونه روشن شد يه اپارتمان بزرگ
دوبلكس كه به طرز زيبايي ديزاين شده بود
هيلا رو توي يكي از اتاقا گزاشت اومد بيرون وسط سالن
بلاتكليف ايستاده بودم كه گفت
_اتاق ما طبقه ي بالاس
با شنيدن حرفش با استرس اب دهنمو قورت دادم به طرف
اتاق مورد نظر حركت كردم به اينجاش ديگه فكر نكرده بودم
كه امشب قراره چي بشه و چي در انتظارم ه...!
وارد اتاق خواب بزرگ طبقه ي بالا شدم..برخلاف شركتش كه
همه در و ديوارا سياه بود اينجا همه سفيد بود
از ديوارا گرفته تا سرويس خواب و كمدا
درمانده دست از اناليز كرد اتاق برداشتم به طرف تخت رفتم
و روش نشستم نميدونستم الان بايد چيكار كنم...طولي
نكشيد كه دامون وارد اتاق ش د
بهم نگاهي انداخت و گفت
_چرا نشستي لباساتو عوض نكردي؟!
_خوب..خوب من كه وسيله هامو هنوز نياوردم اينج ا
_ديگه احتياجي به اون وسيله ها نداري تو كمد همه چي
هست
از تعجب ابرويي بالا انداخت و چيزي نگفتم اومدم از جام بلند
بشم و به طرف كمد برم كه با صداش متوقف شدم
_بشين خودم برات ميارم چي بپوشي
به طرف دراور رفت و بعد از زير و رو كردنش يه لباس خواب
ابي كاربني كوتاه و به شدت باز به طرف گرفت و گفت
_اووم چطوره؟!فكر كنم بهت خيلي بيا د
اب دهنمو قورت دادم گفت م
_توقع داري اينو بپوشم،؟؟
چشماشو درشت كرد و گف ت
_اوه توقع ندارم بايد اينو بپوشي هرچي كه من گفتم هركاري
كه من خواستم يادت كه نرفته؟
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_بیستوهفت
لباسو به طرفم پرت كرد و رفت رري كاناپه نشست و بهم
چشم دوخت
_خوب يالا عوضش كن تو ديگه الان زن صيغه ايي مني ازچي
خجالت ميكشي؟
كلمه ي صيغه مثل مته رو مخم بود اعصابمو بهم ميريخت
سعي كردم به خودم مسلط باشم به طرف حموم گوشه ي اتاق
رفتم تا اونجا لباسمو عوض كنم كه باز صداش بلند شد
_كجا كجا؟ ؟
_خوب ميرم لباسامو عوض كنم
_لازم نكرده همين جا عوض كن
وايي عجب ادم بيشعوري بود واقعا نميفهميدم برام سخته اين
كار!با ب يچارگي بدونه اينكه نگاش كنم شروع به در اوردم شال
مانتو كرد م
سنگيني نگاهش بدجوري روم بود داشت خفه ميكرد نفس
عميقي كشيدم تا اضطرابم كم بشه
با دستايي لرزان شلوارمو پايين كشيدم و از پام در اوردم
تيشرتمو سريع از تنم خارج كردم اومدم لباس خواب زود
بپوشم كه باز صداش بلند شد سرمو بلند كردم و بهش چشم
دوختم كه اشاره ايي به شورت و سوتينم كرد وگفت
_اونام در بيار
دوست داشتم سرش جيغ بزنم و به فوش ببندمش ولي جلوي
خودمو گرفتم كه باز گف ت
_اگه نميتوني خودم بيام هوم؟
سر ي به نشانه ي نفي تكان دادم سريع شورت و سوتينمو در
اوردم و لباس خواب و پوشيدم سرمو بلند كردم نفسي بكشم
كه دامون توي يك قدميم ديدم و...
نيش خندي زد و گفت
_اين همه عجله و استرس براي چيه؟؟من ديگه شرعا شوهرتم
و يه زن از شوهرش كه نبايد خجالت بكشه!...
سر ي به نشانه ي مثبت تكان دادم كه ادامه داد
_خوبه ديگه نبينم براي من ادا اطفار در بيار ي...
و بعددستاشو دور كمرم قلاب كرد و به سمت خودش كشيد
بهم چسبيد و سرشو اروم اروم بهم نزديك كرد توي يك
سانتي صورتم كه رسيد چشمام خود به خود بسته شد
لباشو روي لبام گزاشت زبونشو روي لب پايينم كشيد انتظار
بوسه ي داغ و پر عطشي از طرفش داشتم كه يهو لبام سوخت
و براي لحظه ايي نفسم رفت
دامون گاز محكمي از لبم گرفت كه حتم داشتم رد دندوناش
روي لبم مونده وحشت زده چشمامو باز كرد م
بهش نگاهي انداختم دوباره سفيدي چشماش پر از رگه هاي
قرمز شده بودازم كمي ازم فاصله گرفت و لباشو توي دهنش
برد و مزه ايي كرد
مزه ي شوري خون توي دهنم حس ميكردم اشك توي
چشمام حلقه زده بود هنوزم توي شك كارش بودم كه به
طرف تخت رفت روش دراز كشيدوگف ت
_بيا لباسامو در بيا ر
با حال بدي كه بهم دست داده بود به سمتش رفتم شروع به
در اوردن پيراهن و ركابيش كردم رفتم پايين تخت و كفشا و
جورابشم در اوردم
احساس حقارت و پوچي تموم وجودمو گرفته بود چرا فكر
ميكردم بايد امشب برام يه شب عاشقانه باشه؟!هه به كلي يادم
رفته بود كه من چرا اينجام..!؟
دستامو به سمت كمربندش بردم و بازش كردم بعدم سراق
شلوارش رفتم و درش اوردم تموم اين مدت به تاج تخت تكيه
زده بود زل زده بهم
ميدونستم الان ميگه شورتمم در بيار براي همين خودم قبل
از اينكه اون حرفي بزنه دستامو دوطرف شورتش گزاشتم و
محكم كشيدم پايين و از پاش در اوردم
نگاهي درمانده بهش كردم با بدجنسي گف ت
_خوب حالا منو اماده كن براي اينكه يه شب خوب برات
بسازم
متوجه ي منظورش شدم قبل از صيغه يه چيزايي درباره ي
بيماريش سر بسته بهم گفته بود كه به راحتي تحريك نميشه
و بايد من اين كارو كنم..
يعني اون همه پول و بلايي كه سرم اورده بود براي همين كار
بوده..
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_بیستوهفت
لباسو به طرفم پرت كرد و رفت رري كاناپه نشست و بهم
چشم دوخت
_خوب يالا عوضش كن تو ديگه الان زن صيغه ايي مني ازچي
خجالت ميكشي؟
كلمه ي صيغه مثل مته رو مخم بود اعصابمو بهم ميريخت
سعي كردم به خودم مسلط باشم به طرف حموم گوشه ي اتاق
رفتم تا اونجا لباسمو عوض كنم كه باز صداش بلند شد
_كجا كجا؟ ؟
_خوب ميرم لباسامو عوض كنم
_لازم نكرده همين جا عوض كن
وايي عجب ادم بيشعوري بود واقعا نميفهميدم برام سخته اين
كار!با ب يچارگي بدونه اينكه نگاش كنم شروع به در اوردم شال
مانتو كرد م
سنگيني نگاهش بدجوري روم بود داشت خفه ميكرد نفس
عميقي كشيدم تا اضطرابم كم بشه
با دستايي لرزان شلوارمو پايين كشيدم و از پام در اوردم
تيشرتمو سريع از تنم خارج كردم اومدم لباس خواب زود
بپوشم كه باز صداش بلند شد سرمو بلند كردم و بهش چشم
دوختم كه اشاره ايي به شورت و سوتينم كرد وگفت
_اونام در بيار
دوست داشتم سرش جيغ بزنم و به فوش ببندمش ولي جلوي
خودمو گرفتم كه باز گف ت
_اگه نميتوني خودم بيام هوم؟
سر ي به نشانه ي نفي تكان دادم سريع شورت و سوتينمو در
اوردم و لباس خواب و پوشيدم سرمو بلند كردم نفسي بكشم
كه دامون توي يك قدميم ديدم و...
نيش خندي زد و گفت
_اين همه عجله و استرس براي چيه؟؟من ديگه شرعا شوهرتم
و يه زن از شوهرش كه نبايد خجالت بكشه!...
سر ي به نشانه ي مثبت تكان دادم كه ادامه داد
_خوبه ديگه نبينم براي من ادا اطفار در بيار ي...
و بعددستاشو دور كمرم قلاب كرد و به سمت خودش كشيد
بهم چسبيد و سرشو اروم اروم بهم نزديك كرد توي يك
سانتي صورتم كه رسيد چشمام خود به خود بسته شد
لباشو روي لبام گزاشت زبونشو روي لب پايينم كشيد انتظار
بوسه ي داغ و پر عطشي از طرفش داشتم كه يهو لبام سوخت
و براي لحظه ايي نفسم رفت
دامون گاز محكمي از لبم گرفت كه حتم داشتم رد دندوناش
روي لبم مونده وحشت زده چشمامو باز كرد م
بهش نگاهي انداختم دوباره سفيدي چشماش پر از رگه هاي
قرمز شده بودازم كمي ازم فاصله گرفت و لباشو توي دهنش
برد و مزه ايي كرد
مزه ي شوري خون توي دهنم حس ميكردم اشك توي
چشمام حلقه زده بود هنوزم توي شك كارش بودم كه به
طرف تخت رفت روش دراز كشيدوگف ت
_بيا لباسامو در بيا ر
با حال بدي كه بهم دست داده بود به سمتش رفتم شروع به
در اوردن پيراهن و ركابيش كردم رفتم پايين تخت و كفشا و
جورابشم در اوردم
احساس حقارت و پوچي تموم وجودمو گرفته بود چرا فكر
ميكردم بايد امشب برام يه شب عاشقانه باشه؟!هه به كلي يادم
رفته بود كه من چرا اينجام..!؟
دستامو به سمت كمربندش بردم و بازش كردم بعدم سراق
شلوارش رفتم و درش اوردم تموم اين مدت به تاج تخت تكيه
زده بود زل زده بهم
ميدونستم الان ميگه شورتمم در بيار براي همين خودم قبل
از اينكه اون حرفي بزنه دستامو دوطرف شورتش گزاشتم و
محكم كشيدم پايين و از پاش در اوردم
نگاهي درمانده بهش كردم با بدجنسي گف ت
_خوب حالا منو اماده كن براي اينكه يه شب خوب برات
بسازم
متوجه ي منظورش شدم قبل از صيغه يه چيزايي درباره ي
بيماريش سر بسته بهم گفته بود كه به راحتي تحريك نميشه
و بايد من اين كارو كنم..
يعني اون همه پول و بلايي كه سرم اورده بود براي همين كار
بوده..
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_بیستوهشت
دستامو سمت عضو مردو*نش بردم و توي دستم گرفتمش و
چند بار بالا پايين كردم كه تاثيري نداشت و هيچ تغييري
نكرد كلافه دستي توي موهاش فرو كرد وبا تشر گف ت
_الان فكر كردي اينجوري بيدار ميشه ؟!
با ياس گفتم
_پس چيكار كنم
تو ي چشمام خيره شد و گف ت
_بخور ش
_چي!..
با لحن محكم و جدي گفت
_همين كه شنيدي بخورش...
از استرس اب دهنمو قورت دادم و لبامو با زبانم تر كردم خم
شدم وردستمر به مردو*نگيش گرفتم زبونمو در اوردم و ليس
ارومي به سرش زدم كه اهي ريزي از بين لباش خارج ش د
چند بار ديگه بهش ليس زدم يكم بيداز شده بود و از اون
حالت شلي خارج شده بود و لحظه به لحظه داشت بزرگ تر
و سفت تر ميشد
دهنمو باز كردم و كلاهك قارچي شكل الت*شو توي دهنم
كردم و مكي بهش زدم..و اروم شروع به بالا پايين كردن التش
توي دهنم كردم تموم مدت سعي ميكردم كه دندون نزنم ولي
زياد موفق نبودم..
صدا ي اه و ناله دامون بلند شده بود و عضو مردونش حسابي
كلفت و سفت شده بود به قدري كه فقط يك سومش تو دهنم
جا ميشد...
دوباره دهنمو باز كردم كه اينبار دامون محكم موهامو توي
دستش گرفت كه جيغي از درد زدن و سرمو به پايين روي
التش فشار داد انقدر
كارش انقدر غير منتظره بود كه نفهميدم چيشد كه التش تا
ته رفت توي دهنم كه باعث شد عق بزنم و چشمام پر از اشك
شد
داشتم نفس كم مياورم سعي كردم سرمو بلند كنم و نفس
بكشم ولي دامون بي توجه به حال بدم محكم سرمو جلو عقب
ميكرد و توي دهنم تلمبه ميز د...
بعد از چند دقيقه همون جور كه موهام تو دستش بود سرمو
به عقب كشيد و پرتم كرد روي تخت
نفس بلندي كشيدم و با چشماي از حدقه بيرون زده در حالي
كه نفس نفس ميزدم رو بهش گفتم
_چيك..كار ميكني داشتي..ي خفم ميكرد ي
با چشماي سرخش نگاهي بهم كرد و گف ت
_هنوز كه كاري نكردم
هنوز حرفش تموم نكرده بود كه به سمتم خيز برداشت تا
اومدم بفهم چه خبره لباس خواب و تو تنم جر دادو انداخت
پايين تخت
اومدم باز بهش اعتراض كنم كه سيلي محكمي به صورتم زد
كه اخي از درد گفتم و ناباور دستمو روي صورتم گزاشتم ..
خم شد روم و سينه هامو بهم فشرد سرشو خم كرد و گاز
محكمي از نوك صورتي رنگ سينم گرفت كه جيغ درد الودم
فضاي اتاق و پر كرد هنوز درد سينم توي وجودم بود كه....
سينه ي ديگمو هم گاز گرفت دوباره جيغي كشيدم سعي
كردم از زير دستش فرار كنم...ولي بي فايده بود و تموم وزنش
روم بود
اشكام راه خودشونو پيدا كردن و شروع به باريدن كردن..مثل
ديونه ها شده بود، و قيافش با اون چشماي سرخ و تب دارش
خيلي وحشتانك بود،حسابي ترسيده بود م
از روم بلند شد كه عقب عقب رفتم و به تاج تخت تكيه دادم
دستامو گزاشتم روي سينه هام كه دردش باز تموم وجودمو
گرفت.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_بیستوهشت
دستامو سمت عضو مردو*نش بردم و توي دستم گرفتمش و
چند بار بالا پايين كردم كه تاثيري نداشت و هيچ تغييري
نكرد كلافه دستي توي موهاش فرو كرد وبا تشر گف ت
_الان فكر كردي اينجوري بيدار ميشه ؟!
با ياس گفتم
_پس چيكار كنم
تو ي چشمام خيره شد و گف ت
_بخور ش
_چي!..
با لحن محكم و جدي گفت
_همين كه شنيدي بخورش...
از استرس اب دهنمو قورت دادم و لبامو با زبانم تر كردم خم
شدم وردستمر به مردو*نگيش گرفتم زبونمو در اوردم و ليس
ارومي به سرش زدم كه اهي ريزي از بين لباش خارج ش د
چند بار ديگه بهش ليس زدم يكم بيداز شده بود و از اون
حالت شلي خارج شده بود و لحظه به لحظه داشت بزرگ تر
و سفت تر ميشد
دهنمو باز كردم و كلاهك قارچي شكل الت*شو توي دهنم
كردم و مكي بهش زدم..و اروم شروع به بالا پايين كردن التش
توي دهنم كردم تموم مدت سعي ميكردم كه دندون نزنم ولي
زياد موفق نبودم..
صدا ي اه و ناله دامون بلند شده بود و عضو مردونش حسابي
كلفت و سفت شده بود به قدري كه فقط يك سومش تو دهنم
جا ميشد...
دوباره دهنمو باز كردم كه اينبار دامون محكم موهامو توي
دستش گرفت كه جيغي از درد زدن و سرمو به پايين روي
التش فشار داد انقدر
كارش انقدر غير منتظره بود كه نفهميدم چيشد كه التش تا
ته رفت توي دهنم كه باعث شد عق بزنم و چشمام پر از اشك
شد
داشتم نفس كم مياورم سعي كردم سرمو بلند كنم و نفس
بكشم ولي دامون بي توجه به حال بدم محكم سرمو جلو عقب
ميكرد و توي دهنم تلمبه ميز د...
بعد از چند دقيقه همون جور كه موهام تو دستش بود سرمو
به عقب كشيد و پرتم كرد روي تخت
نفس بلندي كشيدم و با چشماي از حدقه بيرون زده در حالي
كه نفس نفس ميزدم رو بهش گفتم
_چيك..كار ميكني داشتي..ي خفم ميكرد ي
با چشماي سرخش نگاهي بهم كرد و گف ت
_هنوز كه كاري نكردم
هنوز حرفش تموم نكرده بود كه به سمتم خيز برداشت تا
اومدم بفهم چه خبره لباس خواب و تو تنم جر دادو انداخت
پايين تخت
اومدم باز بهش اعتراض كنم كه سيلي محكمي به صورتم زد
كه اخي از درد گفتم و ناباور دستمو روي صورتم گزاشتم ..
خم شد روم و سينه هامو بهم فشرد سرشو خم كرد و گاز
محكمي از نوك صورتي رنگ سينم گرفت كه جيغ درد الودم
فضاي اتاق و پر كرد هنوز درد سينم توي وجودم بود كه....
سينه ي ديگمو هم گاز گرفت دوباره جيغي كشيدم سعي
كردم از زير دستش فرار كنم...ولي بي فايده بود و تموم وزنش
روم بود
اشكام راه خودشونو پيدا كردن و شروع به باريدن كردن..مثل
ديونه ها شده بود، و قيافش با اون چشماي سرخ و تب دارش
خيلي وحشتانك بود،حسابي ترسيده بود م
از روم بلند شد كه عقب عقب رفتم و به تاج تخت تكيه دادم
دستامو گزاشتم روي سينه هام كه دردش باز تموم وجودمو
گرفت.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_بیستونه
از روي تخت بلند شد و به طرف كمد رفت ترسيده مسير
رفتنشو دنبال كردم كه از تو كمد جعبه ي كوچيكي بيرون
اورد گزاشتش روي ميز كنار تخت.
باز به سمتم اومد بدون هيچ ملايمتي از پاهام گرفت و به
سمت لبه ي تخت كشيدم به روتختي چنگ زدم ولي بازم بي
فايده بود!
پايين تخت نشست پاهامو از هم باز كرد و انگشتشو روي
خط بهشتم كشيد و لبه هاشو از هم باز كردو نگاهي به دخلش
انداخت...
سعي كردم پاهامو ببندم و مانعش بشم كه عصبي شد و سيلي
محكمي به رون پام زد در جعبه رو باز كرد و ازتوش يك خط
كش فلزي سي سانتي بيرون كشيد
به كف دستش ضربه ي ارومي زد و گفت:
_ادمت ميكنم يه بار ديگه جرات داري خودتو سفت كن...تا
نشونت بدم فهميدي؟
هق هقي كردم و سرمو به نشانه مثبت تكان دادم دليل همه
تغيير رفتارش چي بود امروز كه خيلي با من و هيلا مهربون
بود چرا الان اينجوري ميكرد!
دوباره روم خم شد و سيلي ديگه ايي به سينه هاي قرمز شدم
زد كه مثل ژله تكون خوردن،يه دستشو روي سينم گزاشت
و دست ديگشو بين پاهام برد و انگشت فاكشو يكمي داخلم
هل داد كه ناخداگاه خودمو سفت كردم و پاهامو بستم
هنوز يك ثانيه هم از كارم نگزشته بود كه دامون با بي رحمي
تمام محكم با خط كش فلزي روي بهشتم زد وگفت:
گفت:
_مگه نگفتم خودتو سفت نكن...هااان
از برخورد خط كش فلزي با بهشتم احساس كردم يه ليوان
اب جوش روش ريختن به قدري كه درد گرفت و سوزش
داشت...
سعي كردم خودمو شل بگيرم و صداي هق هقمو كم كنم
چون اصلا دوست نداشتم
دوباره اون خط كش به بدنم بخوره..بعد از ديدن اينكه خودمو
ول كردم نيش خندي زد و گفت
_افرين خيلي خوبه كه با يه خط كش انقدر زود رام ميش ي!!
خط كشو روي ميز گزاشت و از تو جعبه يه قوطي نوتلا
كوچيك در اورد و با حالت خوشي و سرمستي به طرفم
گرفتش و گف ت
_اوووم دوست داري؟!!نوتلا؟دخترا همه عاشقش هستن و فكر
كنم تو هم دوست داشته باشي...!؟
حرفي نزدم و با بهت به شكلات توي دستش نگاه كردم ،درشو
باز كرد شروع به ريختن شكلات روي بهشتم كرد
با تماس قطره هاي سرد شكلات با بدنم بدجوري مور مورم
ميشد و دوست داشتم خودمو جمع كنم
ولي ميدونستم جمع كردم خودم مصادف ميشه با سيلي ديگه
از طرف دامون
بعد از تموم شدن كارش درشو بست و انداختش تو جعبه بين
پاهام و رو به روي بهشتم زانو زد.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_بیستونه
از روي تخت بلند شد و به طرف كمد رفت ترسيده مسير
رفتنشو دنبال كردم كه از تو كمد جعبه ي كوچيكي بيرون
اورد گزاشتش روي ميز كنار تخت.
باز به سمتم اومد بدون هيچ ملايمتي از پاهام گرفت و به
سمت لبه ي تخت كشيدم به روتختي چنگ زدم ولي بازم بي
فايده بود!
پايين تخت نشست پاهامو از هم باز كرد و انگشتشو روي
خط بهشتم كشيد و لبه هاشو از هم باز كردو نگاهي به دخلش
انداخت...
سعي كردم پاهامو ببندم و مانعش بشم كه عصبي شد و سيلي
محكمي به رون پام زد در جعبه رو باز كرد و ازتوش يك خط
كش فلزي سي سانتي بيرون كشيد
به كف دستش ضربه ي ارومي زد و گفت:
_ادمت ميكنم يه بار ديگه جرات داري خودتو سفت كن...تا
نشونت بدم فهميدي؟
هق هقي كردم و سرمو به نشانه مثبت تكان دادم دليل همه
تغيير رفتارش چي بود امروز كه خيلي با من و هيلا مهربون
بود چرا الان اينجوري ميكرد!
دوباره روم خم شد و سيلي ديگه ايي به سينه هاي قرمز شدم
زد كه مثل ژله تكون خوردن،يه دستشو روي سينم گزاشت
و دست ديگشو بين پاهام برد و انگشت فاكشو يكمي داخلم
هل داد كه ناخداگاه خودمو سفت كردم و پاهامو بستم
هنوز يك ثانيه هم از كارم نگزشته بود كه دامون با بي رحمي
تمام محكم با خط كش فلزي روي بهشتم زد وگفت:
گفت:
_مگه نگفتم خودتو سفت نكن...هااان
از برخورد خط كش فلزي با بهشتم احساس كردم يه ليوان
اب جوش روش ريختن به قدري كه درد گرفت و سوزش
داشت...
سعي كردم خودمو شل بگيرم و صداي هق هقمو كم كنم
چون اصلا دوست نداشتم
دوباره اون خط كش به بدنم بخوره..بعد از ديدن اينكه خودمو
ول كردم نيش خندي زد و گفت
_افرين خيلي خوبه كه با يه خط كش انقدر زود رام ميش ي!!
خط كشو روي ميز گزاشت و از تو جعبه يه قوطي نوتلا
كوچيك در اورد و با حالت خوشي و سرمستي به طرفم
گرفتش و گف ت
_اوووم دوست داري؟!!نوتلا؟دخترا همه عاشقش هستن و فكر
كنم تو هم دوست داشته باشي...!؟
حرفي نزدم و با بهت به شكلات توي دستش نگاه كردم ،درشو
باز كرد شروع به ريختن شكلات روي بهشتم كرد
با تماس قطره هاي سرد شكلات با بدنم بدجوري مور مورم
ميشد و دوست داشتم خودمو جمع كنم
ولي ميدونستم جمع كردم خودم مصادف ميشه با سيلي ديگه
از طرف دامون
بعد از تموم شدن كارش درشو بست و انداختش تو جعبه بين
پاهام و رو به روي بهشتم زانو زد.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_سی
انگشتشو اغشته به شكلات روي بهشتم كرد و توي دهنش
گزاشت شروع به مك زدن انگشتش كرد و گفت
_خيلي خوش مزس...
از جاش بلند شد و التشو توي دستش گرفت و شروع به
بالا پايين كردنش كرد، بين پاهام خودشو تنظيم كرد التشو
روي بهشتم كشيد سر التش نوتلايي شده بود رو بهم گرفتش
و گفت
_اوووم بفرما ك..ي..ر.. با طعم نوتلا...
بعد از زدن اين حرف قاه قاه شروع به خنديدن كردو..
و اومد روي تخت بالاي سرم دو زانو زد و التشو به زور وارد
دهنم كرد و تا ته فشار داد تو گلوم و گفت
_تا حالا شكلات به اين خوشمزه ايي خورده بودي؟!
مكي به التش زدم كه طعم شيرين و خوشمزه نوتلا تو دهنم
پخش شد
دامون اهي كشيد و گف ت
_اه اره بخور شكلات خوشمزتو بخور..
دوباره بهش مك زدم و تموم شكلاتاي روي التشو خوردم
خودشو از دهنم بيرون كشيد پاهامو گرفت و دوباره روي تخت
درازم كرد
مچ پاهامو روي شونه هاش گزاشت خودشو بين پاهام تنظيم
كرد اروم عضو مردونشو روي بهشتم بالا پايين ميكرد و
چو*چولمو حسابي به بازي گرفته بود
ه ر لحظه كه از اين كارش ميگزشت حساي زنانم بيشتر
درحال بيدار شدن بودن و داشتم از خود بي خود ميشد م
و اين چيزي نبود كه ميخواستم
اهي خفه ايي ناخوداگاه از بين لبام خارج شد دستمو بردم
بين پاهام تا مانعش بشم ولي محكم دستمو پس زد و گف ت
_نچ نچ اصلا خوشم نيومد از كارت..يادت باشه هيچ وقت حق
نداري منو پس بزني..
سر ي تكان دادم خمار و بي طاقت بهش نگاه كردم و گفت م
_خواهش ميكنم...بس كن...
مرموز ابروهاشو بالا داد و گف ت
_يعني اينو ميخوايي كه تمومش كنم ؟ ؟!
لبامو بازبونم خيس كردم و گفتم
_اره لطفا تمومش كن
باشه ايي از بين لباش خارج شد، اومدم نفس راحتي بخاطر
اينكه قبول كرد ولم كنه بكش م
كه بدون هيچ ملايمت و اماده كردنم الت بزرگ و كلفتشو
جلوي سوراخ بهشتم گزاشت و يك ضرب فشارش داد داخلم
و التش تا ته واردم شد! ..
انقدر كارش يهويي و غير منتظره بود كه حتي صداي جيغمم
بلند نشد و فقط دهنم باز و بسته شد!
با چشماي كه از درد از حدقه بيرون زده بود بهش چشم
دوختم كه با بي رحمي تمام شروع به زدن ضربات محكم و
پي در پي داخل بهشتم كر د
صدا ي برخورت بدنامون و اه ناله هاي از روي درد من تموم
اتاق و پركرده بود و دامون مثل تشنه ايي كه به اب رسيده بي
وقفه بدنشو بهم ميكوبيد
ازشدت درد و ضعف احساس ميكردم هر لحظه ممكنه بي
هوش بشم با بغضي كه توي گلوم به شدت سنگيني ميكرد و
چشماي اشكي رو بهش گفتم
_تروخدا يواش تر درد دارم...
سيلي به سينه هام زد كه باعث لرزش بيشترشون شد شصتشو
روي چو*چولم گزاشت و شروع به ماليدن كرد و با شهوت
گفت:
_اوووف خوبه كه درد داري برام ناله كن بزار صداي ناله هايي
كه زيرم ميكني تو اتاق بپيچه
و سرعت دستشو بيشتر كرد...از ماليدن چو*چولم حسابي
حشري شده بودم و با دردي كه از ضربات پي در پيش بهم
وارد ميشد ناخواگاه شروع به اه و ناله كردم
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_سی
انگشتشو اغشته به شكلات روي بهشتم كرد و توي دهنش
گزاشت شروع به مك زدن انگشتش كرد و گفت
_خيلي خوش مزس...
از جاش بلند شد و التشو توي دستش گرفت و شروع به
بالا پايين كردنش كرد، بين پاهام خودشو تنظيم كرد التشو
روي بهشتم كشيد سر التش نوتلايي شده بود رو بهم گرفتش
و گفت
_اوووم بفرما ك..ي..ر.. با طعم نوتلا...
بعد از زدن اين حرف قاه قاه شروع به خنديدن كردو..
و اومد روي تخت بالاي سرم دو زانو زد و التشو به زور وارد
دهنم كرد و تا ته فشار داد تو گلوم و گفت
_تا حالا شكلات به اين خوشمزه ايي خورده بودي؟!
مكي به التش زدم كه طعم شيرين و خوشمزه نوتلا تو دهنم
پخش شد
دامون اهي كشيد و گف ت
_اه اره بخور شكلات خوشمزتو بخور..
دوباره بهش مك زدم و تموم شكلاتاي روي التشو خوردم
خودشو از دهنم بيرون كشيد پاهامو گرفت و دوباره روي تخت
درازم كرد
مچ پاهامو روي شونه هاش گزاشت خودشو بين پاهام تنظيم
كرد اروم عضو مردونشو روي بهشتم بالا پايين ميكرد و
چو*چولمو حسابي به بازي گرفته بود
ه ر لحظه كه از اين كارش ميگزشت حساي زنانم بيشتر
درحال بيدار شدن بودن و داشتم از خود بي خود ميشد م
و اين چيزي نبود كه ميخواستم
اهي خفه ايي ناخوداگاه از بين لبام خارج شد دستمو بردم
بين پاهام تا مانعش بشم ولي محكم دستمو پس زد و گف ت
_نچ نچ اصلا خوشم نيومد از كارت..يادت باشه هيچ وقت حق
نداري منو پس بزني..
سر ي تكان دادم خمار و بي طاقت بهش نگاه كردم و گفت م
_خواهش ميكنم...بس كن...
مرموز ابروهاشو بالا داد و گف ت
_يعني اينو ميخوايي كه تمومش كنم ؟ ؟!
لبامو بازبونم خيس كردم و گفتم
_اره لطفا تمومش كن
باشه ايي از بين لباش خارج شد، اومدم نفس راحتي بخاطر
اينكه قبول كرد ولم كنه بكش م
كه بدون هيچ ملايمت و اماده كردنم الت بزرگ و كلفتشو
جلوي سوراخ بهشتم گزاشت و يك ضرب فشارش داد داخلم
و التش تا ته واردم شد! ..
انقدر كارش يهويي و غير منتظره بود كه حتي صداي جيغمم
بلند نشد و فقط دهنم باز و بسته شد!
با چشماي كه از درد از حدقه بيرون زده بود بهش چشم
دوختم كه با بي رحمي تمام شروع به زدن ضربات محكم و
پي در پي داخل بهشتم كر د
صدا ي برخورت بدنامون و اه ناله هاي از روي درد من تموم
اتاق و پركرده بود و دامون مثل تشنه ايي كه به اب رسيده بي
وقفه بدنشو بهم ميكوبيد
ازشدت درد و ضعف احساس ميكردم هر لحظه ممكنه بي
هوش بشم با بغضي كه توي گلوم به شدت سنگيني ميكرد و
چشماي اشكي رو بهش گفتم
_تروخدا يواش تر درد دارم...
سيلي به سينه هام زد كه باعث لرزش بيشترشون شد شصتشو
روي چو*چولم گزاشت و شروع به ماليدن كرد و با شهوت
گفت:
_اوووف خوبه كه درد داري برام ناله كن بزار صداي ناله هايي
كه زيرم ميكني تو اتاق بپيچه
و سرعت دستشو بيشتر كرد...از ماليدن چو*چولم حسابي
حشري شده بودم و با دردي كه از ضربات پي در پيش بهم
وارد ميشد ناخواگاه شروع به اه و ناله كردم
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_سیویک
چشمامو بستم و چنگي به دستش زدم بعد از چند دقيقه
دستشو برداشت و سرعت تلمبه هاشو بيشتر كرد
التشو ازم بيرون كشيد و با اه و ناله ي بلند اب كمرشو روي
شكم و سينه هام خالي كرد انقدر فشارش زياد بود كه چند
قطرش هم روي صورتم ريخت
نفسي اسوده از اينكه ارضا شده بود كشيدم اين رابطه هيچ
لذتي برام نداشت جز درد!
نگاهي به الت خونيش كردم!رد نگاهمو دنبال كرد و با ديدن
خون روي التش با پوزخند گفت
_زن شدنت مبارك....!!تو اين دوره زمونه خيلي عجيبه كه يه
دختر پرده داشته باشه و دست نخورده باشه!
با كاري هم كه تو داشتي چجور سالم موندي من موندم...
با شنيدن حرفاش قطره اشكي از گوشه ي چشمم چكيد چرا
انقدر راحت ادمارو از روي قيافه و سغلشون قضاوت ميكن ن!
هميشه چه تصورات و فكرايي از شب اول عروسيم
داشتم..اينكه چجوري پا به دنياي زنانه گي بزارم!
ولي امشب به بدترين شكل ممكن بدون هيچ عشق و علاقه
ايي اتفاق افتاد وبا تجاوز تحقرم زياد همراه شد
اهي كشيدم كه بي توجه بهم از روي تخت بلند شد و به طرف
حموم رفت و گفت
_تا دوش ميگيريم ملافه ي تخت و عوض كن توي كمد ملافه
ي اضافه هس ت
منتظر جوابم نشد و وارد حموم شد،با بدبختي دستمالو از كنار
تخت برداشتم و خودمو تميز كردم
سعي كردم به درد زيادي كه زير دلم داشت ميپيچيد بي
اهميت باشم به سمت كمد رفتم و ملافه ي تميزي بيرون
كشيدم ملافه ي خوني تخت و جمع كردم و ملافه ي تميز و
پهن كردم
با ديدن خون دخترانگيم روي ملافه دوباره اهي از ته دل
كشيدم ملافه رو دور خودم دور دادم و منتظر شدم دامون از
حموم بياد بيرون تا برم دوش بگيرم....
"از زبان دامون"
رفتم توي حموم و اب سرد و باز كردم تا شايد با يه دوش اب
سرد اندكي از حرارتم كم بشه با برخورد قطرات اب سرد با
بدنم نفسمو با صدا بيرون دادم و رفتم توي فكر
عجي ب احساس سبكي و خالي شدن ميكردم ا نگار بعد از سالها
بدنم ارامش پيدا كرده بود..
راستي اخرين باري كه تونستم با كسي سكس كنم كي
بود!!هوووف دقيقا يادم نمياد هر بار با كسي وارد رابطه شدم و
به سكس رسيد نتونست تحريكم و باهاشون تموم كردم
ولي حالا با برخورد دستاي نرم و لطيف يه دختر ساده و
خدمتكار اينجور داغ و از خود بي خود شده بودم
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_سیویک
چشمامو بستم و چنگي به دستش زدم بعد از چند دقيقه
دستشو برداشت و سرعت تلمبه هاشو بيشتر كرد
التشو ازم بيرون كشيد و با اه و ناله ي بلند اب كمرشو روي
شكم و سينه هام خالي كرد انقدر فشارش زياد بود كه چند
قطرش هم روي صورتم ريخت
نفسي اسوده از اينكه ارضا شده بود كشيدم اين رابطه هيچ
لذتي برام نداشت جز درد!
نگاهي به الت خونيش كردم!رد نگاهمو دنبال كرد و با ديدن
خون روي التش با پوزخند گفت
_زن شدنت مبارك....!!تو اين دوره زمونه خيلي عجيبه كه يه
دختر پرده داشته باشه و دست نخورده باشه!
با كاري هم كه تو داشتي چجور سالم موندي من موندم...
با شنيدن حرفاش قطره اشكي از گوشه ي چشمم چكيد چرا
انقدر راحت ادمارو از روي قيافه و سغلشون قضاوت ميكن ن!
هميشه چه تصورات و فكرايي از شب اول عروسيم
داشتم..اينكه چجوري پا به دنياي زنانه گي بزارم!
ولي امشب به بدترين شكل ممكن بدون هيچ عشق و علاقه
ايي اتفاق افتاد وبا تجاوز تحقرم زياد همراه شد
اهي كشيدم كه بي توجه بهم از روي تخت بلند شد و به طرف
حموم رفت و گفت
_تا دوش ميگيريم ملافه ي تخت و عوض كن توي كمد ملافه
ي اضافه هس ت
منتظر جوابم نشد و وارد حموم شد،با بدبختي دستمالو از كنار
تخت برداشتم و خودمو تميز كردم
سعي كردم به درد زيادي كه زير دلم داشت ميپيچيد بي
اهميت باشم به سمت كمد رفتم و ملافه ي تميزي بيرون
كشيدم ملافه ي خوني تخت و جمع كردم و ملافه ي تميز و
پهن كردم
با ديدن خون دخترانگيم روي ملافه دوباره اهي از ته دل
كشيدم ملافه رو دور خودم دور دادم و منتظر شدم دامون از
حموم بياد بيرون تا برم دوش بگيرم....
"از زبان دامون"
رفتم توي حموم و اب سرد و باز كردم تا شايد با يه دوش اب
سرد اندكي از حرارتم كم بشه با برخورد قطرات اب سرد با
بدنم نفسمو با صدا بيرون دادم و رفتم توي فكر
عجي ب احساس سبكي و خالي شدن ميكردم ا نگار بعد از سالها
بدنم ارامش پيدا كرده بود..
راستي اخرين باري كه تونستم با كسي سكس كنم كي
بود!!هوووف دقيقا يادم نمياد هر بار با كسي وارد رابطه شدم و
به سكس رسيد نتونست تحريكم و باهاشون تموم كردم
ولي حالا با برخورد دستاي نرم و لطيف يه دختر ساده و
خدمتكار اينجور داغ و از خود بي خود شده بودم
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
Telegram
نایاب و ممنوعه
تمامی کتب نایاب و ممنوعه (مذهبی - سیاسی - رمان - اجتماعی - تاریخی و...)
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1
Forwarded from زن یعنی زندگی via @chToolsBot
❌برای دستیبابی به فیلم های مورد علاقه تان روی گزینه اش کلیک کنید ❌
#رایگان #زیرنویس_چسبیده_فارسی #بدون_سانسور
#رایگان #زیرنویس_چسبیده_فارسی #بدون_سانسور