#داستانک
گفت: مادر چیزی شده؟
مادر جواب داد: نه چرا چیزی شده باشه؟
گفت: خب از وقتی نامزد کردم یک طوری شدی هی نمیگی درست بشین، نمیدانم بلند نخند اینجا نرو آن کار و این کار را نکن ... گویا از من فاصله گرفتی.
مادرش خندید: فاصله نگرفتم دخترم فقط با خودم فکر میکنم مگر چقدر زمان دارم که هر روز تورا نگاه کنم و کنارم بپلکی؟ صدایت را بشنوم و خنده هایت درین خانه بپیچد؟ این روزها فقط سعی میکنم حس ات کنم. و از بودنت لذت ببرم... بغض مانع شد حرف بزند.
دختر آرام شانه هایش را بغل کرد و مادرش گفت: فکر میکنم همین دیروز بود که ترا در دستم گرفتم و حس مادر شدن را تجربه کردم، باورم نمیشود که باید ازین خانه بروی و مرا تنها بگذاری.
به بودنت فکر میکنم، به صدای قدم هایت به زیبایی خنده هایت و می گویم: من مادر این دختر زیبا هستم.
#دختر_نعمت_است.
✍ #طیبه_مهدیار
@Navae_Del1401
گفت: مادر چیزی شده؟
مادر جواب داد: نه چرا چیزی شده باشه؟
گفت: خب از وقتی نامزد کردم یک طوری شدی هی نمیگی درست بشین، نمیدانم بلند نخند اینجا نرو آن کار و این کار را نکن ... گویا از من فاصله گرفتی.
مادرش خندید: فاصله نگرفتم دخترم فقط با خودم فکر میکنم مگر چقدر زمان دارم که هر روز تورا نگاه کنم و کنارم بپلکی؟ صدایت را بشنوم و خنده هایت درین خانه بپیچد؟ این روزها فقط سعی میکنم حس ات کنم. و از بودنت لذت ببرم... بغض مانع شد حرف بزند.
دختر آرام شانه هایش را بغل کرد و مادرش گفت: فکر میکنم همین دیروز بود که ترا در دستم گرفتم و حس مادر شدن را تجربه کردم، باورم نمیشود که باید ازین خانه بروی و مرا تنها بگذاری.
به بودنت فکر میکنم، به صدای قدم هایت به زیبایی خنده هایت و می گویم: من مادر این دختر زیبا هستم.
#دختر_نعمت_است.
✍ #طیبه_مهدیار
@Navae_Del1401