نواي دل
636 subscribers
599 photos
292 videos
37 files
94 links
📚 کانال پر از داستان ها و رمان جذاب و متنوع.
اینجا همه چیز از عاشقانه تا آموزنده و هیجان انگیز
و بهترین آثار ادبی در قالب داستان کوتاه🔥
را پوشش میدهد.
با ما همراه شوید.


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌
Download Telegram
#داستانک

روزی مردی در بیابان در حال گذر بود که ندائی را از عالم غیب شنید: « ای مرد هر چه همین الان آرزو کنی، به تو داده میشود.»
مرد قدری تأمل کرد، به آسمان نگاه کرد و گفت: میخواهم کوهی روبرویم قرار گرفته، به طلا تبدیل شود.

در کمتر از لحظه ای کوه به طلا تبدیل شد.
ندا آمد: « آرزوی دیگرت چیست؟ »

مرد گفت: کور شود هرکه
آرزو و دعای کوچک داشته باشد.

بلافاصله مرد کور شد!

آری وقتی منبع برآورده کردن آرزوهایت خداست، حتی خواستن کوهی از طلا نیز کوچک است.

خدا بزرگ است،
از خدای بزرگ چیزهای بزرگ بخواهید.
از او خودش را بخواهید

@Navae_Del1401
#داستانک

در ولایتی دیوانه ای بود که با حرکات خویش موجب آزار و اذیت مردم می شد، به خصوص، زمانی که دیوانه به حمام می رفت، رفتارهای غیر معقول خود را، بیش از پیش از خود نشان می داد و مردم از ترس او، مادامی که او در صحن حمام بود، وارد حمام نمی شدند.

روزی بر طبق عادت، دیوانه حمام را قرق کرده بود، مرد تازه واردی که چیزی در مورد دیوانه نمی دانست، خواست وارد حمام شود، استاد حمامی رو به تازه وارد می کند و می گوید :"برادر اکنون به حمام نرو، دیوانه ای در صحن حمام است."

تازه وارد به حرف حمامی گوش نمی کند و وارد حمام می شود و در همان بدو ورود لنگی را با آب حمام خیس می کند و آنرا به در و دیوار حمام و پشت دیوانه می زند و آنچنان رفتارهای دیوانه واری از خود نشان می دهد که، باعث وحشت دیوانه اصلی می شود و دیوانه از حمام فرار می کند و در حین فرار به استاد حمامی می گوید :"مبادا به حمام بروی، دیوانه ی داخل حمام هست! "

استاد حمامی که شگفت زده شده است، رو به تازه وارد می کند و می گوید:" چه کار کردی؟ "تازه وارد می گوید :"دیوانه ی شما، تا به حال دیوانه تر از خودش ندیده بود!


ه֓م֠رْاّه֓ م֠اّ دْ֓رْ کֶاّنؙاّلֵ اّدْ֓ب֗یّ نؙ֯واّیّ دْ֓لֵ ب֗اّشیّدْ֓.
@Navae_Del1401
.
#داستانک

ادیسون به خانه بازگشت و یادداشتی
به مادرش داد، گفت: این را معلم داد و گفت فقط مادرت بخواند، مادر در حالی که اشک در
چشم داشت برای کودکش خواند: فرزند شما یک نابغه است و این مدرسه برای او کوچک است؛
آموزش او را خود بر عهده بگیرید!

سالها گذشت، مادرش درگذشت.
روزی ادیسون -که اکنون بزرگترین مخترع قرن بود- در گنجه خانه، خاطراتش را مرور میکرد که برگه ای‌ در میان شکاف دیوار او را کنجکاو کرد!
آن را درآورده و خواند، نوشته بود: کودک شما کودن است؛‌ از فردا او را به مدرسه راه نمیدهیم! ادیسون ساعت ها گریست و
در خاطراتش نوشت: توماس ادیسون کودک کودنی بود که توسط یک مادر قهرمان نابغه شد.

#پندانه

@Navae_Del1401
چندی قبل که مهمان یکی از آشنایان بودم به او گفتم :
خروسی داشتید که صبح ها همه را از خواب بیدار میکرد چکارش کردید؟

گفت سرش را بریدیم !

همسایه ها همه شاکی بودند و میگفتند :
خروس شما ما را صبح ها از خواب بیدار میکند.

آنجا بود که فهمیدم هرکس مردم را بیدار کند باید سرش بریده شود!
در روزگاري كه همه از
"مرغ" حرف می زنند..
كسی از "خروس" نمیگوید..
زیرا
همه به فكر سیر شدن هستند
نه بیدار شدن

#داستانک
#داستانک

_پدر: دخترم تا خانه من بود مراقب عفت و نجابت اش بودم. او را بانو بار آوردم تا مایه سربلندی خانواده شوهرش باشد‌. حالا دیگر مسئولیت اش بر دوش شوهرش یعنی شما است شاه دامادم.

_ شوهر: خیال تان راحت، همانطور که شما از او مراقبت کردین من نیز اجازه نمیدهم نگاه و آسیبی از غیر به یارم برسد‌‌. هم امنیت او را تامین می‌کنم هم آرامش او‌ را...

آن دو باهم حرف می‌زند و دختر جوان لبخند ملیح میزند و با خودش می‌گوید: شخصیت و شآن یک زن طوری است که باعث افتخار پدر باشد و از حریم همسر خود نگهداری کند‌. همان طور که برای پدرم دختر خوب بودم و اجازه ندادم کسی انگشت انتقاد به سمتش بلند کند‌.
برای همسرم نیز بهترین خواهم بود!

یک زن همیشه محافظ قلب و گرما بخش زندگی خانواده است‌‌‌. چه دختر باشد یا همسر یا مادر 🌹

#طیبه_مهدیار


@Navae_Del1401
#داستانک

پسرکی جلوی خانمی را
میگیرد و با التماس میگوید :

خانم، تو رو خدا یه شاخه گل بخرید
زن در حالی که گل را از دستش میگرفت
نگاه پسرک را روی کفش هایش حس کرد!
پسرک گفت، زیباست،چه کفش های
قشنگی دارید !
زن لبخندی زد و با غرور گفت :
بله، برادرم برایم خریده است،
دوست داشتی جای من بودی ؟
پسرک بی هیچ درنگی محکم گفت :
نه، ولی دوست داشتم جای برادرت بودم،
تا من هم برای خواهرم کفش میخریدم …

آدم ها را با آرزوهاشون باید شناخت


@Navae_Del1401
#داستانک

گفت: مادر چیزی شده؟
مادر جواب داد: نه چرا چیزی شده باشه؟
گفت: خب از وقتی نامزد کردم یک طوری شدی هی نمیگی درست بشین، نمیدانم بلند نخند اینجا نرو آن کار و این کار را نکن ... گویا از من فاصله گرفتی.
مادرش خندید: فاصله نگرفتم دخترم فقط با خودم فکر میکنم مگر چقدر زمان دارم که هر روز تورا نگاه کنم و کنارم بپلکی؟ صدایت را بشنوم و خنده هایت درین خانه بپیچد؟ این روزها فقط سعی میکنم حس ات کنم. و از بودنت لذت ببرم... بغض مانع شد حرف بزند.

دختر آرام شانه هایش را بغل کرد و مادرش گفت: فکر می‌کنم همین دیروز بود که ترا در دستم گرفتم و حس مادر شدن را تجربه کردم، باورم نمی‌شود که باید ازین خانه بروی و مرا تنها بگذاری.
به بودنت فکر میکنم، به صدای قدم هایت به زیبایی خنده هایت و می گویم: من مادر این دختر زیبا هستم.

#دختر_نعمت_است.

#طیبه_مهدیار

@Navae_Del1401
#داستانک

ساعت سه و‌نیم شب، زنی به من تلفن زد که قصد خودکشی داشت!
اما کنجکاو بود که بداند نظر من در این باره چیست. با تمام قدرت نظر مخالفم را با این راه حل بیان کردم و سی دقیقه کامل برای او حرف زدم.
در نهایت گفت به جای این‌که به زندگی اش خاتمه بدهد، به دیدن من به بیمارستان خواهد آمد.
اما وقتی مرا دید متوجه شدم که حتی یک کلمه از حرف های من، در او اثر نکرده.
تنها دلیل‌اش برای خودکشی نکردن این بود که تلفن او در نیمه شب، نه تنها من را عصبانی نکرده، بلکه در نهایت شکیبایی، سی دقیقه هم برایش حرف زده بودم.
به این ترتیب او پی برده بود که دنیایی که در آن چنین از خودگذشتگی اتفاق می‌افتد، به یقین ارزش زیستن دارد.
ما و برخورد های ما، هنوز هم می‌توانند از زیبایی های این دنیا باشند...!
#داستانک

بانوی مسلمانی همواره روزه می گرفت و به نماز اهمیت بسیار می داد و حتّی شب را با عبادت و مناجات به سر می برد؛ ولی بداخلاق بود و با زبان خود، همسایگانش را می آزرد. شخصی به محضر رسول خدا صلی الله علیه وآله آمد و گفت: «فلان زن، همواره روزه می گیرد و شب زنده داری می کند؛ ولی بداخلاق است و با نیش زبانش، همسایگان را می آزارد. رسول اکرم صلی الله علیه وآله فرمود: «در چنین زنی، خیری نیست و او، اهل دوزخ است».

#پندانه
#رمضان
@Navae_Del1401