#چراها؟؟
هیچ موجودی جز انسان " #چرا؟" برایش مطرح نیست
ازاین رو هیچ موجود دیگری نیز ابداً دچار #آشفتگی نمی شود.
وقتی ذهن انسان مضطرب می شود، پرسش ها را مطرح می کند
و سپس برایشان پاسخ می یابد.
این پرسش ها بی معنی اند
و ازاین رو پاسخ ها نیز بی معناتراند
اما از آنجا که پرسش ها را مطرح می کنیم، تا وقتی که برای آنها پاسخی نیابیم، نمی توانیم آرام بگیریم
بنابراین به یافتن پاسخ ها و خلق پرسش ها ادامه می دهیم.
اگر تمامی این بيهودگی پرسش كردن و پاسخ دادن را ببينيد، ممکن است
این بیهودگی را که به همراه خود دارید، تشخیص دهید.
حتی اگر شما بپرسید و من پاسخ دهم، باز هم پرسش و پاسخ هر دو مربوط به ذهن انسان است.
این تنها قایم باشک بازی همان ذهن است
فرقی نمی كند چه کسی می پرسد و چه کسی پاسخ می دهد.
این ذهن آدمی ست که پرسش را مطرح می کند و باز هم پاسخ می دهد
و ما یک چنین آشفتگی بزرگی، از پرسش ها و پاسخ ها را خلق کرده ایم
درحالی که حتی برای یک پرسش نیز پاسخی نداریم.
پرسش ها همواره در جایی که بودند، باقی می مانند.
اگر بتوانید کل این روند پرسش و پاسخ، این بیهودگی، این تلاش بی ثمر که به جایی ختم نمی شود را ببینید،
اگر در یک آن، به مثابه ی برقِ یک آذرخش، بتوانید از کل این مهملات آگاه شوید
آنگاه به #پوچی_ذهن_انسان خواهید خندید. و درآن هنگام که می خندید، کاملا از ذهن پیشی گرفته اید
سپس پرسش و پاسخی وجود نخواهد داشت
پس ازآن عشق می ورزید
هیچ هدف و علتی نیز در کار نیست. زندگی به خودی خود کافی است.
شما می پرسید و من پاسخ می دهم اما خود من نمی توانم سوالی بپرسم.
تا جایی که به من مربوط است،
هیچ پرسش و پاسخی وجود ندارد.
من درست مثل امواج اقیانوس یا برگ های یک درخت یا ابرهای آسمان، بدون هیچ پرسش و پاسخی به زندگی ادامه می دهم
و لحظه ای که به تمامیتِ پوچیِ این پرسش ها آگاه شدم، چیزی کاملا درهم شکست؛ و آن یک رستاخیز بود
من دوباره متولد شدم، تولدی دوباره در یک بعد کیهانی. نه به عنوان یک من، بلکه به صورت خودِ آگاهیِ کیهانی.
در این بُعدِ کیهانی، همه چیز تنها یک بازی است
وقتی بفهمید و نه فقط فهمیدن، بلکه تشخیص دهید که همه چیز یک بازی است، به کلی سبکبار می شوید
آنگاه تنشی وجودندارد، در آرامش هستید و نَفسی در کار نیست.
نفس نمی تواند آرام گیرد. درتنش هاست که نفس جان می گیرد و از آنها تغذیه می کند
وقتی نفسی وجود ندارد، تنشی هم نیست. آنگاه شما شامل همه چیز هستید
گذشته و آینده ای وجود ندارد، شما لایزال اید
آنگاه هر اتفاقی بیفتد، تنها یک اتفاق است. اينطور نیست که شما آن را انجام می دهید. اینگونه نیست که چیزی توسط شما به سرانجام برسد
تمامی این انجام شدنِ کارها توسط شما تصوراتی غیر واقعی هستند
در این شرایط حتی یک فرد مذهبی نیز به فکرانجام دادن چیزی است. آنگاه نفس ریشه می گیرد، متقی و خطرناک تر می شود
اگر نفس وجود داشته باشد، عامل و عمل نیز هر دو وجود دارند
تنها موضوع است که تغییر کرده اما روند کار یکسان است.
#اﺷﻮ
هیچ موجودی جز انسان " #چرا؟" برایش مطرح نیست
ازاین رو هیچ موجود دیگری نیز ابداً دچار #آشفتگی نمی شود.
وقتی ذهن انسان مضطرب می شود، پرسش ها را مطرح می کند
و سپس برایشان پاسخ می یابد.
این پرسش ها بی معنی اند
و ازاین رو پاسخ ها نیز بی معناتراند
اما از آنجا که پرسش ها را مطرح می کنیم، تا وقتی که برای آنها پاسخی نیابیم، نمی توانیم آرام بگیریم
بنابراین به یافتن پاسخ ها و خلق پرسش ها ادامه می دهیم.
اگر تمامی این بيهودگی پرسش كردن و پاسخ دادن را ببينيد، ممکن است
این بیهودگی را که به همراه خود دارید، تشخیص دهید.
حتی اگر شما بپرسید و من پاسخ دهم، باز هم پرسش و پاسخ هر دو مربوط به ذهن انسان است.
این تنها قایم باشک بازی همان ذهن است
فرقی نمی كند چه کسی می پرسد و چه کسی پاسخ می دهد.
این ذهن آدمی ست که پرسش را مطرح می کند و باز هم پاسخ می دهد
و ما یک چنین آشفتگی بزرگی، از پرسش ها و پاسخ ها را خلق کرده ایم
درحالی که حتی برای یک پرسش نیز پاسخی نداریم.
پرسش ها همواره در جایی که بودند، باقی می مانند.
اگر بتوانید کل این روند پرسش و پاسخ، این بیهودگی، این تلاش بی ثمر که به جایی ختم نمی شود را ببینید،
اگر در یک آن، به مثابه ی برقِ یک آذرخش، بتوانید از کل این مهملات آگاه شوید
آنگاه به #پوچی_ذهن_انسان خواهید خندید. و درآن هنگام که می خندید، کاملا از ذهن پیشی گرفته اید
سپس پرسش و پاسخی وجود نخواهد داشت
پس ازآن عشق می ورزید
هیچ هدف و علتی نیز در کار نیست. زندگی به خودی خود کافی است.
شما می پرسید و من پاسخ می دهم اما خود من نمی توانم سوالی بپرسم.
تا جایی که به من مربوط است،
هیچ پرسش و پاسخی وجود ندارد.
من درست مثل امواج اقیانوس یا برگ های یک درخت یا ابرهای آسمان، بدون هیچ پرسش و پاسخی به زندگی ادامه می دهم
و لحظه ای که به تمامیتِ پوچیِ این پرسش ها آگاه شدم، چیزی کاملا درهم شکست؛ و آن یک رستاخیز بود
من دوباره متولد شدم، تولدی دوباره در یک بعد کیهانی. نه به عنوان یک من، بلکه به صورت خودِ آگاهیِ کیهانی.
در این بُعدِ کیهانی، همه چیز تنها یک بازی است
وقتی بفهمید و نه فقط فهمیدن، بلکه تشخیص دهید که همه چیز یک بازی است، به کلی سبکبار می شوید
آنگاه تنشی وجودندارد، در آرامش هستید و نَفسی در کار نیست.
نفس نمی تواند آرام گیرد. درتنش هاست که نفس جان می گیرد و از آنها تغذیه می کند
وقتی نفسی وجود ندارد، تنشی هم نیست. آنگاه شما شامل همه چیز هستید
گذشته و آینده ای وجود ندارد، شما لایزال اید
آنگاه هر اتفاقی بیفتد، تنها یک اتفاق است. اينطور نیست که شما آن را انجام می دهید. اینگونه نیست که چیزی توسط شما به سرانجام برسد
تمامی این انجام شدنِ کارها توسط شما تصوراتی غیر واقعی هستند
در این شرایط حتی یک فرد مذهبی نیز به فکرانجام دادن چیزی است. آنگاه نفس ریشه می گیرد، متقی و خطرناک تر می شود
اگر نفس وجود داشته باشد، عامل و عمل نیز هر دو وجود دارند
تنها موضوع است که تغییر کرده اما روند کار یکسان است.
#اﺷﻮ