#تو_نور_هستی
براي خدا تاريكي وجود ندارد
براي نور تاريكي وجود ندارد
تاريكي تنها زماني هست كه نور نيست
به همين دليل اين دو هرگز با هم وجود ندارند
نور اصلا نمي داند كه تاريكي هم هست از كجا مي تواند بداند؟
آنگاه كه نور هست، تاريكي نيست. تاريكي فقط يك « #نبودن » است
خدا هيچ تاريكي نمي شناسد
اما ما فقط تاريكي را مي شناسيم
چنين است كه پل ميان ما و خدا فروريخته
ما نيز بايد به نقطه اي برسيم كه در آن تاريكي نيست شود و تنها نور بماند روزي كه تاريكي براي تو ناپديد شود، روز بزم شادي است. روز خير و بركت است. آن روز زماني فرا مي رسد كه:
بدانی تو نور هستی
#اﺷﻮ
براي خدا تاريكي وجود ندارد
براي نور تاريكي وجود ندارد
تاريكي تنها زماني هست كه نور نيست
به همين دليل اين دو هرگز با هم وجود ندارند
نور اصلا نمي داند كه تاريكي هم هست از كجا مي تواند بداند؟
آنگاه كه نور هست، تاريكي نيست. تاريكي فقط يك « #نبودن » است
خدا هيچ تاريكي نمي شناسد
اما ما فقط تاريكي را مي شناسيم
چنين است كه پل ميان ما و خدا فروريخته
ما نيز بايد به نقطه اي برسيم كه در آن تاريكي نيست شود و تنها نور بماند روزي كه تاريكي براي تو ناپديد شود، روز بزم شادي است. روز خير و بركت است. آن روز زماني فرا مي رسد كه:
بدانی تو نور هستی
#اﺷﻮ
تو پیشاپیش همانی هستی که میتوانی باشی
#سوال_از_اشو
دیروز گفتید که وقتی نفس نباشد، تسلیم رخ می دهد؛ ولی ما با نفس هستیم. چگونه فرد می تواند به سمت تسلیم برود؟
#پاسخ
تو همان نفس هستی. نمیتوانی به سمت تسلیم بروی، درواقع، مانع #تو هستی
پس هر کاری که بکنی خطا خواهد بود هیچ کاری در این مورد نمیتوانی بکنی تو فقط بدون هیچ کاری باید #هشیار باشی. این یک مکانیسم درونی است؛ هرکاری که تو بکنی توسط نفس ego انجام میشود
و هرگاه هیچ کاری نکنی و فقط یک شاهد باقی بمانی، بخش غیرنفس تو شروع به عملکردن خواهد کرد
شاهد The Witness همان غیر نفس non-ego است که در درون تو است
و کننده doer همان نفس است
نفس نمیتواند بدون اینکه کاری بکند وجود داشته باشد. حتی اگر برای تسلیمشدن کاری بکنی، نفس را تقویت خواهد کرد و تسلیم تو بار دیگر یک جایگاه ظریف نفسانی خواهد بود خواهی گفت:”تسلیم شدهام!“
مدعی تسلیم هستی، و اگر کسی بگوید که این درست نیست، احساس خشم و آزردگی خواهی کرد. حالا نفس هست که سعی دارد تسلیم شود
نفس هرکاری میتواند بکند؛ تنها کاری که نفس نمیتواند بکند، کاری نکردن است، شاهد بودن
در سکوت بنشین، کننده را تماشا کن
و به هیچوجه سعی نکن آن را دستکاری کنی. لحظهای که شروع کنی به دستکاریکردن، نفس باز گشته است. هیچکاری در این مورد نمی توان کرد؛ فرد فقط باید شاهد بدبختیهایی که نفس میآفریند باشد
شاهد لذتهای دروغین و رضایتهایی که نفس وعده میدهد باشد
کاری کردن، در این دنیا و در دنیای دیگر؛ در دنیای روح، الوهین، در مادیات... هرچه که عرصه باشد؛ آن کننده همان نفس باقی خواهد ماند
تو قرار نیست هیچ کاری بکنی و اگر شروع به کاری کنی، تمام نکته را ازکف دادهای
فقط باش: تماشا کن، درک کن و هیچ کاری نکن
نپرس: نفس را چگونه رها کنم؟
چه کسی آن را رها خواهد کرد؟!
وقتی هیچ کاری نکنی،
ناگهان آن بخش مشاهده گر از کننده جدا است؛ یک فاصله ایجاد میشود. کننده به کارش ادامه می دهد و بیننده به دیدنش ادامه می دهد. ناگهان، با نوری تازه پُر خواهی شد؛ سعادتی تازه
تو نفس نیستی، هرگز نفس نبودهای؛ چه احمقانه بوده که هرگز این را باور کرده بودی...
بیشتر گوش بده، بیشتر احساس کن، در هرکاری که میکنی گوشبه زنگتر باش اگر مشغول حمام کردن هستی، آنوقت لمس آب را که روی بدن جاری است احساس کن، هرچه بیشتر میتوانی این لمس را حس کن. خودِ این احساس، هشیاری از آن، تو را از نفس بیرون میآورد؛ یک شاهد خواهی شد
اگر مشغول خوردن هستی، پس بخور؛ ولی بیشتر مزه کن؛ حساس تر باش، بیشتر با خوردنت باش و به ذهنت اجازه نده که اینجا و آنجا برود
با تمام هشیاری باقی بمان و رفتهرفته خواهی دید که چیزی از دریای خواب بیرون میآید:
تو هشیارتر، آگاهتر میشوی
در هشیاری تو رویا دیدن وجود ندارد، نفس وجود ندارد. این تنها راه است
این بخشی از کاریکردن نیست، بخشی از هشیاربودن است؛ و این تمایز را باید به یاد داشت
هشیاری را نمیتوانی انجام بدهی، یک عمل نیست
میتوانی هشیار باشی، این بخشی از وجود تو است. پس بیشتر احساس کن، بیشتر ببو، بیشتر گوش بده، بیشتر لمس کن، بیشتر و بیشتر حساس باش...
و ناگهان، چیزی از میان آن خواب برمیخیزد، و نفسی وجود ندارد؛
تسلیم شدهای
هیچکس هرگز تسلیم نمیشود؛ فرد ناگهان لحظهای را درمییابد که او تسلیم شده است، تسلیم به خداوند، تسلیم به آن تمامیت
وقتی که تو نیستی، تسلیم شدهای؛ وقتی که باشی، چگونه میتوانی تسلیم باشی؟
نمیتوانی تسلیم باشی تو آن مانع هستی
تو خود همان جنسی هستی که مانع از آن ساخته شده. پس از من نپرس،
”من چگونه تسلیم شوم؟“
این نفس است که میپرسد. وقتی از بینفسی یا تسلیم سخن میگویم، نفس تو شروع میکند به احساس طمع به آن. فکر میکنی، ”چطور تاکنون به این مرتبه دست نیافتهام؟ باید به آن دست پیدا کنم! این تسلیمشدن نمیتواند از چنگ من بگریزد! باید آن را به نوعی گیر بیاورم، هرطوری شده؛ باید به دست آید، باید خریده شود.” نفس احساس طمع به آن دارد و اینک نفس میپرسد،
”چگونه انجامش دهم؟“
این را به یاد داشته باشید که تمامی آموزههای بیداران، تمامی بیداران و تمامی آموزشهای آنان را میتوان در یک جمله خلاصه کرد؛ و آن جمله این است:
"تو پیشاپیش همانی هستی که میتوانی باشی"
شاید زندگانیهای بسیار به طول انجامد تا این را تشخیص بدهی، این را تو تعیین میکنی. ولی اگر هشیار باشی، حتی یک ثانیه را نباید از دست داد
تو همانی نیازی به شدن نیست. شدن، خود آن تلاش برای چیزی شدن، توهمی است. تو هستی، نباید بشوی.
ادامه👇👇👇
#سوال_از_اشو
دیروز گفتید که وقتی نفس نباشد، تسلیم رخ می دهد؛ ولی ما با نفس هستیم. چگونه فرد می تواند به سمت تسلیم برود؟
#پاسخ
تو همان نفس هستی. نمیتوانی به سمت تسلیم بروی، درواقع، مانع #تو هستی
پس هر کاری که بکنی خطا خواهد بود هیچ کاری در این مورد نمیتوانی بکنی تو فقط بدون هیچ کاری باید #هشیار باشی. این یک مکانیسم درونی است؛ هرکاری که تو بکنی توسط نفس ego انجام میشود
و هرگاه هیچ کاری نکنی و فقط یک شاهد باقی بمانی، بخش غیرنفس تو شروع به عملکردن خواهد کرد
شاهد The Witness همان غیر نفس non-ego است که در درون تو است
و کننده doer همان نفس است
نفس نمیتواند بدون اینکه کاری بکند وجود داشته باشد. حتی اگر برای تسلیمشدن کاری بکنی، نفس را تقویت خواهد کرد و تسلیم تو بار دیگر یک جایگاه ظریف نفسانی خواهد بود خواهی گفت:”تسلیم شدهام!“
مدعی تسلیم هستی، و اگر کسی بگوید که این درست نیست، احساس خشم و آزردگی خواهی کرد. حالا نفس هست که سعی دارد تسلیم شود
نفس هرکاری میتواند بکند؛ تنها کاری که نفس نمیتواند بکند، کاری نکردن است، شاهد بودن
در سکوت بنشین، کننده را تماشا کن
و به هیچوجه سعی نکن آن را دستکاری کنی. لحظهای که شروع کنی به دستکاریکردن، نفس باز گشته است. هیچکاری در این مورد نمی توان کرد؛ فرد فقط باید شاهد بدبختیهایی که نفس میآفریند باشد
شاهد لذتهای دروغین و رضایتهایی که نفس وعده میدهد باشد
کاری کردن، در این دنیا و در دنیای دیگر؛ در دنیای روح، الوهین، در مادیات... هرچه که عرصه باشد؛ آن کننده همان نفس باقی خواهد ماند
تو قرار نیست هیچ کاری بکنی و اگر شروع به کاری کنی، تمام نکته را ازکف دادهای
فقط باش: تماشا کن، درک کن و هیچ کاری نکن
نپرس: نفس را چگونه رها کنم؟
چه کسی آن را رها خواهد کرد؟!
وقتی هیچ کاری نکنی،
ناگهان آن بخش مشاهده گر از کننده جدا است؛ یک فاصله ایجاد میشود. کننده به کارش ادامه می دهد و بیننده به دیدنش ادامه می دهد. ناگهان، با نوری تازه پُر خواهی شد؛ سعادتی تازه
تو نفس نیستی، هرگز نفس نبودهای؛ چه احمقانه بوده که هرگز این را باور کرده بودی...
بیشتر گوش بده، بیشتر احساس کن، در هرکاری که میکنی گوشبه زنگتر باش اگر مشغول حمام کردن هستی، آنوقت لمس آب را که روی بدن جاری است احساس کن، هرچه بیشتر میتوانی این لمس را حس کن. خودِ این احساس، هشیاری از آن، تو را از نفس بیرون میآورد؛ یک شاهد خواهی شد
اگر مشغول خوردن هستی، پس بخور؛ ولی بیشتر مزه کن؛ حساس تر باش، بیشتر با خوردنت باش و به ذهنت اجازه نده که اینجا و آنجا برود
با تمام هشیاری باقی بمان و رفتهرفته خواهی دید که چیزی از دریای خواب بیرون میآید:
تو هشیارتر، آگاهتر میشوی
در هشیاری تو رویا دیدن وجود ندارد، نفس وجود ندارد. این تنها راه است
این بخشی از کاریکردن نیست، بخشی از هشیاربودن است؛ و این تمایز را باید به یاد داشت
هشیاری را نمیتوانی انجام بدهی، یک عمل نیست
میتوانی هشیار باشی، این بخشی از وجود تو است. پس بیشتر احساس کن، بیشتر ببو، بیشتر گوش بده، بیشتر لمس کن، بیشتر و بیشتر حساس باش...
و ناگهان، چیزی از میان آن خواب برمیخیزد، و نفسی وجود ندارد؛
تسلیم شدهای
هیچکس هرگز تسلیم نمیشود؛ فرد ناگهان لحظهای را درمییابد که او تسلیم شده است، تسلیم به خداوند، تسلیم به آن تمامیت
وقتی که تو نیستی، تسلیم شدهای؛ وقتی که باشی، چگونه میتوانی تسلیم باشی؟
نمیتوانی تسلیم باشی تو آن مانع هستی
تو خود همان جنسی هستی که مانع از آن ساخته شده. پس از من نپرس،
”من چگونه تسلیم شوم؟“
این نفس است که میپرسد. وقتی از بینفسی یا تسلیم سخن میگویم، نفس تو شروع میکند به احساس طمع به آن. فکر میکنی، ”چطور تاکنون به این مرتبه دست نیافتهام؟ باید به آن دست پیدا کنم! این تسلیمشدن نمیتواند از چنگ من بگریزد! باید آن را به نوعی گیر بیاورم، هرطوری شده؛ باید به دست آید، باید خریده شود.” نفس احساس طمع به آن دارد و اینک نفس میپرسد،
”چگونه انجامش دهم؟“
این را به یاد داشته باشید که تمامی آموزههای بیداران، تمامی بیداران و تمامی آموزشهای آنان را میتوان در یک جمله خلاصه کرد؛ و آن جمله این است:
"تو پیشاپیش همانی هستی که میتوانی باشی"
شاید زندگانیهای بسیار به طول انجامد تا این را تشخیص بدهی، این را تو تعیین میکنی. ولی اگر هشیار باشی، حتی یک ثانیه را نباید از دست داد
تو همانی نیازی به شدن نیست. شدن، خود آن تلاش برای چیزی شدن، توهمی است. تو هستی، نباید بشوی.
ادامه👇👇👇
تظاهر و دروغ را رها کن
به یاد داشته باش: از همین امروز صبح وقتی که چشمهایت را باز میکنی سعی کن که واقعی و راستین باشی. هیچ کار کاذب و مصنوعی انجام نده. فقط هفت روز این نکته را به یاد داشته باش. هیچ چیز کاذب و مصنوعی انجام نده.
اگر چیزی از دست رفت مهم نیست. هر چه از دست میدهی بگذار برود. ولی واقعی بمان و بعد از هفت روز زندگی تازهای را در درونت احساس خواهی کرد. لایههای مرده میشکنند و جریان زنده و تازهای به سراغت میآید. برای نخستین بار احساس زنده بودن و رستاخیز میکنی.
هر چه را که دوست داری انجام بده اما فکر کن آیا واقعاً این #تو هستی که آن کار را انجام میدهد یا مادر یا پدرت است که از طریق تو کار میکند؟ زیرا مردگان، والدین در گذشته، جوامع و نسلهای گذشته هنوز در درون ما فعال هستند.
آنها چنان شرطی شدگی ای را خلق کردهاند که تو آن را زندگی میکنی. آنها هم پدر و مادران درگذشته شان را زندگی کردند اما در نهایت هیچ کس به رضایت و خرسندی نرسیده است. همیشه وقتی کاری انجام میدهی مشاهده کن. ببین آیا پدرت از طریق تو آن را انجام میدهد یا خودت هستی که آن را انجام میدهی. وقتی که خشمگین میشوی، آیا واقعا خشم توست یا پدرت آن طور خشمگین میشد؟ تو فقط تقلید میکنی.
دیدهام که الگوها ادامه مییابند و تکرار میشوند. اگر ازدواج کنی، ازدواجت تقریبا مثل ازدواج پدر و مادرت است. مثل پدرت رفتار میکنی، همسرت هم مثل مادرت رفتار می کند و دوباره همان افتضاح به بار میآید.
وقتی که خشمگین میشوی ببین تو خشمگین هستی یا کسی دیگر؟ وقتی که عشق میورزی، به یاد آور که تو عشق می ورزی یا کسی دیگر؟ وقتی که حرف میزنی، ببین تو حرف میزنی یا معلمت حرف میزند.
تظاهر و دروغ را رها کن. شاید برای مدت کوتاهی احساس کسالت کنی، زیرا وقتی تظاهرت فرو میریزد باید مدتی بگذرد تا واقعیت از راه برسد و خودش را اعلام کند. در اینجا یک فاصلهی زمانی بوجود میآید. بگذار این فاصله باشد. نترس و وحشت زده نشو. دیر یا زود خود کاذبت فرو میریزد و چهرۀ واقعیات به میان میآید.
اشو
به یاد داشته باش: از همین امروز صبح وقتی که چشمهایت را باز میکنی سعی کن که واقعی و راستین باشی. هیچ کار کاذب و مصنوعی انجام نده. فقط هفت روز این نکته را به یاد داشته باش. هیچ چیز کاذب و مصنوعی انجام نده.
اگر چیزی از دست رفت مهم نیست. هر چه از دست میدهی بگذار برود. ولی واقعی بمان و بعد از هفت روز زندگی تازهای را در درونت احساس خواهی کرد. لایههای مرده میشکنند و جریان زنده و تازهای به سراغت میآید. برای نخستین بار احساس زنده بودن و رستاخیز میکنی.
هر چه را که دوست داری انجام بده اما فکر کن آیا واقعاً این #تو هستی که آن کار را انجام میدهد یا مادر یا پدرت است که از طریق تو کار میکند؟ زیرا مردگان، والدین در گذشته، جوامع و نسلهای گذشته هنوز در درون ما فعال هستند.
آنها چنان شرطی شدگی ای را خلق کردهاند که تو آن را زندگی میکنی. آنها هم پدر و مادران درگذشته شان را زندگی کردند اما در نهایت هیچ کس به رضایت و خرسندی نرسیده است. همیشه وقتی کاری انجام میدهی مشاهده کن. ببین آیا پدرت از طریق تو آن را انجام میدهد یا خودت هستی که آن را انجام میدهی. وقتی که خشمگین میشوی، آیا واقعا خشم توست یا پدرت آن طور خشمگین میشد؟ تو فقط تقلید میکنی.
دیدهام که الگوها ادامه مییابند و تکرار میشوند. اگر ازدواج کنی، ازدواجت تقریبا مثل ازدواج پدر و مادرت است. مثل پدرت رفتار میکنی، همسرت هم مثل مادرت رفتار می کند و دوباره همان افتضاح به بار میآید.
وقتی که خشمگین میشوی ببین تو خشمگین هستی یا کسی دیگر؟ وقتی که عشق میورزی، به یاد آور که تو عشق می ورزی یا کسی دیگر؟ وقتی که حرف میزنی، ببین تو حرف میزنی یا معلمت حرف میزند.
تظاهر و دروغ را رها کن. شاید برای مدت کوتاهی احساس کسالت کنی، زیرا وقتی تظاهرت فرو میریزد باید مدتی بگذرد تا واقعیت از راه برسد و خودش را اعلام کند. در اینجا یک فاصلهی زمانی بوجود میآید. بگذار این فاصله باشد. نترس و وحشت زده نشو. دیر یا زود خود کاذبت فرو میریزد و چهرۀ واقعیات به میان میآید.
اشو
#تو_جسم_نیستی
مرگ بسیار قدرتمند است،
اما یک چیز را نمی تواند از تو بگیرد،
و آن مراقبه است.
اگر بتوانی در وجودت پا بگیری،
و با همه وجود هشیار،
خودآگاه و سراپا گوش باشی،
در خواهی یافت که تو جسم نیستی،
تو ذهن نیستی، و تو قلب نیستی.
تو فقط روح شاهدی و آن شهادت
با تو رخت بر خواهد بست.
آنگاه تو می توانی حتی مرگ را گواه باشی.
اشو
مرگ بسیار قدرتمند است،
اما یک چیز را نمی تواند از تو بگیرد،
و آن مراقبه است.
اگر بتوانی در وجودت پا بگیری،
و با همه وجود هشیار،
خودآگاه و سراپا گوش باشی،
در خواهی یافت که تو جسم نیستی،
تو ذهن نیستی، و تو قلب نیستی.
تو فقط روح شاهدی و آن شهادت
با تو رخت بر خواهد بست.
آنگاه تو می توانی حتی مرگ را گواه باشی.
اشو
اشـoshoـو:
#سوال_از_اشو
اشو عزیز، چرا من قادر به درك خدا نيستم؟
#پاسخ
به همین دلیل كه، #تو، تو هستى،
ادراك او ممكن نيست!
پيش شرط جريان ادراك، مستلزم دوگانه بودن،" division"، و دوپارچه بودن است. ادراك شونده و ادراك كننده بايد، غیرمحاله از هم جدا باشند.
نتيجه ى طبيعى اينستكه خدا را نمى توان ادراك كرد.
تو اما مى توانى خدا باشى - و هستى! -، اما قادر به شناخت و ادراك خدا، نخواهى بود.
در واقع حتى تلاش براى شناخت او منجر به دوگانگى مى شود
پيش شرط دانستن، دوگانگى ست؛ دانستن هيچگاه قادر به ايجاد پل و رابطه نيست
به همين علت، من هيچوقت از تكرار و بيان اين موضوع كه، بجاى جمع آورى دانستنى ها، به سرچشمه ى معصوميت خود بازگرديد، خسته نميشوم
فقط در صورت بازگشت به معصوميت كودكى خود، مى توانيد با عالم وجود، "existence"، يكپارچه شويد. فقط به اين شرط مى توانيد، بخشى از وجود باشيد. خوشبخت ترين انسان ها، كسانى هستند كه عالم دانستنى ها را ترك كرده اند.
چرا؟ به همين علت!
زيرا وقتى دانستنی در كار نباشد، وقتى هيچ تمايلى براى جمع آورى دانستنى ها وجود نداشته باشد، دوگانگى و جدايى، محو مى شود. از آن به بعد، تو در كائنات حل مى شوى...
از آن به بعد دوپارچه و جدا نيستى...
با كل عالم يكدست و يگانه شده اى.
تو قادر به شناخت خدا نيستى، زيرا خدا خود را در درون تو پنهان كرده است. نميتوان خدا را به يك ابزار و وسيله تبديل كرد. خدا نمى تواند، به شناخته شده، تبديل شود. خدا همان جوينده ى درون توست؛ خدا ذهنيت، "subjectivity"، توست.
يافتن او هدف تو نيست.
تو در واقع بدنبال پيدا كردن، جوينده، يعنى خودت، هستى. تازه، يافتن جوينده، منظور و غايت سفر تو نيست - بلكه نقطه ى آغاز جستجوى توست
پيام نهائى من اينستكه:
" سعى نكن، خدا را دريابى، در غيراينصورت به نتیجه ای نخواهی رسید."
خودت به خدا مبدل شو! خداباش! و وقتى مى گويم " خداشو!"، بزبانى سخن مى گويم كه متداول و براى همه كس قابل فهم نيست.
تو خودت خدا هستى!
اين حرف مرا خوب درك كن
اين تمام پيام من به توست.
وقتى مى گويم، "خدا شو!"، منظورم اينستكه: به درون خودت توجه كن.
لازم نيست، بدنبال خدا بگردى -
او رادر درون خودت، بياب!
بايد او را بدون جستجو كردن يافت
همه ى تلاش ها در جستجو و يافتن او، به گمراهى مى انجام؛ زيرا جستجوها بر بنياد يك توهم واهى بنا شده اند، كه:
گويا او را در دور دست ها بايد جست،
كه گويا او شخص ديگرى ست و در جاى ديگرى خانه دارد
او در درون جستجوگر خانه دارد.
عشق بود كه نخستين جرقه خدا را زد،
سپس انسانها براي بدنبال گشتن
و جستوجوي گسترده او احساس انگيزه كردند.
از راه عشق بود كه انسانها مراقبه را يافتند.
عشق تنها پديده اي است كه مي تواند جذبه اي عالمگير داشته باشد،
زيرا عشق طبيعي است.
تو مي تواني با تمام مذاهب بحث و جدل كني، اما با عشق نمي تواني.
و آنگاه كه عشق را احساس كني،
به آساني فريفته مراقبه مي شوي.
عشق هرگز شكست نخورده و شكست پذير نيست.
پس از چشيدن طعم عشق،
مراقبه دروازه معبد خدا را به روي تو مي گشايد.
#اﺷﻮ
#سوال_از_اشو
اشو عزیز، چرا من قادر به درك خدا نيستم؟
#پاسخ
به همین دلیل كه، #تو، تو هستى،
ادراك او ممكن نيست!
پيش شرط جريان ادراك، مستلزم دوگانه بودن،" division"، و دوپارچه بودن است. ادراك شونده و ادراك كننده بايد، غیرمحاله از هم جدا باشند.
نتيجه ى طبيعى اينستكه خدا را نمى توان ادراك كرد.
تو اما مى توانى خدا باشى - و هستى! -، اما قادر به شناخت و ادراك خدا، نخواهى بود.
در واقع حتى تلاش براى شناخت او منجر به دوگانگى مى شود
پيش شرط دانستن، دوگانگى ست؛ دانستن هيچگاه قادر به ايجاد پل و رابطه نيست
به همين علت، من هيچوقت از تكرار و بيان اين موضوع كه، بجاى جمع آورى دانستنى ها، به سرچشمه ى معصوميت خود بازگرديد، خسته نميشوم
فقط در صورت بازگشت به معصوميت كودكى خود، مى توانيد با عالم وجود، "existence"، يكپارچه شويد. فقط به اين شرط مى توانيد، بخشى از وجود باشيد. خوشبخت ترين انسان ها، كسانى هستند كه عالم دانستنى ها را ترك كرده اند.
چرا؟ به همين علت!
زيرا وقتى دانستنی در كار نباشد، وقتى هيچ تمايلى براى جمع آورى دانستنى ها وجود نداشته باشد، دوگانگى و جدايى، محو مى شود. از آن به بعد، تو در كائنات حل مى شوى...
از آن به بعد دوپارچه و جدا نيستى...
با كل عالم يكدست و يگانه شده اى.
تو قادر به شناخت خدا نيستى، زيرا خدا خود را در درون تو پنهان كرده است. نميتوان خدا را به يك ابزار و وسيله تبديل كرد. خدا نمى تواند، به شناخته شده، تبديل شود. خدا همان جوينده ى درون توست؛ خدا ذهنيت، "subjectivity"، توست.
يافتن او هدف تو نيست.
تو در واقع بدنبال پيدا كردن، جوينده، يعنى خودت، هستى. تازه، يافتن جوينده، منظور و غايت سفر تو نيست - بلكه نقطه ى آغاز جستجوى توست
پيام نهائى من اينستكه:
" سعى نكن، خدا را دريابى، در غيراينصورت به نتیجه ای نخواهی رسید."
خودت به خدا مبدل شو! خداباش! و وقتى مى گويم " خداشو!"، بزبانى سخن مى گويم كه متداول و براى همه كس قابل فهم نيست.
تو خودت خدا هستى!
اين حرف مرا خوب درك كن
اين تمام پيام من به توست.
وقتى مى گويم، "خدا شو!"، منظورم اينستكه: به درون خودت توجه كن.
لازم نيست، بدنبال خدا بگردى -
او رادر درون خودت، بياب!
بايد او را بدون جستجو كردن يافت
همه ى تلاش ها در جستجو و يافتن او، به گمراهى مى انجام؛ زيرا جستجوها بر بنياد يك توهم واهى بنا شده اند، كه:
گويا او را در دور دست ها بايد جست،
كه گويا او شخص ديگرى ست و در جاى ديگرى خانه دارد
او در درون جستجوگر خانه دارد.
عشق بود كه نخستين جرقه خدا را زد،
سپس انسانها براي بدنبال گشتن
و جستوجوي گسترده او احساس انگيزه كردند.
از راه عشق بود كه انسانها مراقبه را يافتند.
عشق تنها پديده اي است كه مي تواند جذبه اي عالمگير داشته باشد،
زيرا عشق طبيعي است.
تو مي تواني با تمام مذاهب بحث و جدل كني، اما با عشق نمي تواني.
و آنگاه كه عشق را احساس كني،
به آساني فريفته مراقبه مي شوي.
عشق هرگز شكست نخورده و شكست پذير نيست.
پس از چشيدن طعم عشق،
مراقبه دروازه معبد خدا را به روي تو مي گشايد.
#اﺷﻮ