تو برای زندگی کردن در اینجا و اکنون، نیاز به حافظه شرطی شده زمانی ات نداری
حضوره هشیارت در همین لحظه کافیست☺️
🌞💖
حضوره هشیارت در همین لحظه کافیست☺️
🌞💖
بهتر است خوب به خاطر بسپاریم که مهم نیست چه تعداد افراد ما را دوست می دارند و یا در اطراف ما حضور دارند و یا علاقه مند به سلامت ما هستند یا نیستند؛ حقیقت این است که در نهایت ما تنها هستیم. هیچ کس، هر قدر هم که به ما توجه داشته باشد، نمی تواند واقعاً درکمان کند و ترس ها، امیدها و رؤیاهای ما را بفهمد. ما حتی برای خودمان نیز بیگانه هستیم و شاید تمام عمرمان صرف این میشود که بدانیم، کی یا چی هستیم؟
این بیگانگی میتواند سرچشمه تنهایی بزرگ باشد، ولی لزومی هم ندارد که این طور باشد. در حقیقت می تواند راهی را به ما ارائه کند که با شناخت بهتر از خودمان، با ترس هایمان مواجه شویم. ما هنگامی خود را خواهیم شناخت که مایل باشیم خطر بی پرده بودن با آنان را بپذیریم. این، وظیفه ای دشوار، ترسناک و پیوسته است.
می توانیم با پذیرش تنهایی خود به ارزش حقیقی عشق نظر افکنیم و اینکه چرا ما بدون عشق نمی توانیم زندگی کنیم.
لئوبوسکالیا
بیا دریا شویم
این بیگانگی میتواند سرچشمه تنهایی بزرگ باشد، ولی لزومی هم ندارد که این طور باشد. در حقیقت می تواند راهی را به ما ارائه کند که با شناخت بهتر از خودمان، با ترس هایمان مواجه شویم. ما هنگامی خود را خواهیم شناخت که مایل باشیم خطر بی پرده بودن با آنان را بپذیریم. این، وظیفه ای دشوار، ترسناک و پیوسته است.
می توانیم با پذیرش تنهایی خود به ارزش حقیقی عشق نظر افکنیم و اینکه چرا ما بدون عشق نمی توانیم زندگی کنیم.
لئوبوسکالیا
بیا دریا شویم
والله حافظه دیگه برام نمونده ، پنجاه تا پله رو پایین میرم ، یهو یادم میاد کیف پولم رو خونه جا گذاشتم ، دوباره پنجاه تا پله رو بر میگردم که کیف پول یا همون کارت رو بردارم😁😁😁❤️
البته ۵۷ پله 😁
عالیه عزیزم
این چالشها برای همه رهپویانِ حق، رخ میده چون داریم از حافظه زمانی ذهن که محدودیت های خودشو در عالم ماده داره، فراتر بسمت روح میریم یعنی فراذهنی ☺️👌
البته ۵۷ پله 😁
عالیه عزیزم
این چالشها برای همه رهپویانِ حق، رخ میده چون داریم از حافظه زمانی ذهن که محدودیت های خودشو در عالم ماده داره، فراتر بسمت روح میریم یعنی فراذهنی ☺️👌
شنیده ام: مردی داشت از یک فروشگاه اسباب بازی، چند اسباب بازی برای فرزندانش میخرید. فروشنده چیزی بیرون آورد و گفت:
این آخرین چیزی است که در دنیای اسباب بازی ساخته شده است.
یک جدول معما ...
آن مرد یک استاد ریاضی بود
بنابراین بلافاصله علاقه مند شد.
اما او هر چه سعی کرد آنرا مرتب کند نتوانست. سرانجام به فروشنده گفت:
من یک استاد ریاضی هستم و نمیتوانم آنرا مرتب کنم. چطور انتظار داری بچه های کوچک بتوانند آنرا مرتب کنند؟
فروشنده خندید و گفت:
این برای حل شدن ساخته نشده است ...
این وضعیت واقعی انسان را نشان می دهد.
هر کاری بکنی، این جدول قابل مرتب شدن نیست. این بسیار مدرن است.
یک درک بسیار معاصر از بشریت.
همۀ ادیان به شما معما داده اند.
معماهایی که اساساً و ذاتاً قابل حل نیستند.
و هدف آنها این است که به شما احساس گناه، شکست، ناکامی، بیچارگی، ناموفق بودن، بی ارزش بودن و نالایق بودن بدهند.
آنها میخواهند غرور و عظمت و شکوه شما را نابود کنند. چونکه هر چه غرور و عظمت شما بیشتر نابود شود، بیشتر شبیه شتر خواهید بود و برای بار بردن آماده خواهید بود.
شما خودتان به مرور درک خواهید کرد که
این سرنوشت شماست: شتر بودن ...
شما شیر نیستید و هیچ فایده ای ندارد که به شیر بودن وانمود کنید.
شما برای برده بودن متولد شده اید.
این کل ترفند همۀ ادیان و ایدئولوژیهای سیاسی است.
آنها فقط یک قصد دارند:
به هر انسانی این احساس را دادن که او برای بردگی و بندگی متولد شده است.
برای اینکه یک خدای افسانه ای را بپرستد، زانو بزند و دعا کند.
لحظه ای که بپذیرید که گنهکار، نالایق و
بی ارزش هستید، احترام به خود را از دست میدهید. و اگر نتوانید خود را دوست بدارید، چگونه میتوانید از هیچ کسی انتظار داشته باشید که شما را دوست بدارد؟
تقریبا همیشه یک شوک خواهد بود که کسی به شما بگوید: من تو را دوست دارم.
شما نمیتوانید آنرا باور کنید.
هیچ کسی اینرا باور نمیکند.
به این دلیل ساده که:
من خودم نمیتوانم خود را دوست بدارم و این شخص بیچاره دارد میگوید که مرا دوست دارد. این فقط یک معنا دارد:
او مرا نمیشناسد!
همینکه مرا بشناسد، همۀ عشق او ناپدید خواهد شد.
مراقبه به این دلیل غرش شیر است که در همان لحظه که انسان از ژرفای وجود خویش آگاه میشود -این همان هدف مراقبه است. نترس میشود، زیرا پی میبرد مرگی وجود ندارد و او جاودان است.
مراقبه به این دلیل غرش شیر است که هیچ کس نمی تواند انسان مراقبه گر را برده سازد. آری تو میتوانی او را بکشی اما نمی توانی برده اش سازی.
نمی توانی روحش را از بین ببری.
میتوانی جسم او را به بند کشی اما وجودش را نه.
او اینک آزادی را میشناسد و آزادی را نمی توان ستاند، زیرا آزادی شهامتی فراوان به بار می آورد. او می تواند با تمام دنیا بجنگد.
تمام مراقبه گران بزرگ،تنها و دست خالی با این دنیای نادان به جنگ برخواسته اند.
لائوتسه و کبیر در دوران مختلف مراقبه گران در برابر حماقت های جمعی بشر ایستاده اند. آنان را سلاخی کرده اند به قتل رسانده اند ،مسمومشان ساخته اند اما هیچ یک از این کارها فایده ای نداشته است.
هرگاه انسانی دوباره به حالت مراقبه
می رسد غرش شیر بلند میشود.
یک بار دیگر انسانی راستین به پا می خیزد که آماده است همه چیز را فدای حقیقت کند.
#کتاب_من_درس_شهامت_میدهم
#اشو
این آخرین چیزی است که در دنیای اسباب بازی ساخته شده است.
یک جدول معما ...
آن مرد یک استاد ریاضی بود
بنابراین بلافاصله علاقه مند شد.
اما او هر چه سعی کرد آنرا مرتب کند نتوانست. سرانجام به فروشنده گفت:
من یک استاد ریاضی هستم و نمیتوانم آنرا مرتب کنم. چطور انتظار داری بچه های کوچک بتوانند آنرا مرتب کنند؟
فروشنده خندید و گفت:
این برای حل شدن ساخته نشده است ...
این وضعیت واقعی انسان را نشان می دهد.
هر کاری بکنی، این جدول قابل مرتب شدن نیست. این بسیار مدرن است.
یک درک بسیار معاصر از بشریت.
همۀ ادیان به شما معما داده اند.
معماهایی که اساساً و ذاتاً قابل حل نیستند.
و هدف آنها این است که به شما احساس گناه، شکست، ناکامی، بیچارگی، ناموفق بودن، بی ارزش بودن و نالایق بودن بدهند.
آنها میخواهند غرور و عظمت و شکوه شما را نابود کنند. چونکه هر چه غرور و عظمت شما بیشتر نابود شود، بیشتر شبیه شتر خواهید بود و برای بار بردن آماده خواهید بود.
شما خودتان به مرور درک خواهید کرد که
این سرنوشت شماست: شتر بودن ...
شما شیر نیستید و هیچ فایده ای ندارد که به شیر بودن وانمود کنید.
شما برای برده بودن متولد شده اید.
این کل ترفند همۀ ادیان و ایدئولوژیهای سیاسی است.
آنها فقط یک قصد دارند:
به هر انسانی این احساس را دادن که او برای بردگی و بندگی متولد شده است.
برای اینکه یک خدای افسانه ای را بپرستد، زانو بزند و دعا کند.
لحظه ای که بپذیرید که گنهکار، نالایق و
بی ارزش هستید، احترام به خود را از دست میدهید. و اگر نتوانید خود را دوست بدارید، چگونه میتوانید از هیچ کسی انتظار داشته باشید که شما را دوست بدارد؟
تقریبا همیشه یک شوک خواهد بود که کسی به شما بگوید: من تو را دوست دارم.
شما نمیتوانید آنرا باور کنید.
هیچ کسی اینرا باور نمیکند.
به این دلیل ساده که:
من خودم نمیتوانم خود را دوست بدارم و این شخص بیچاره دارد میگوید که مرا دوست دارد. این فقط یک معنا دارد:
او مرا نمیشناسد!
همینکه مرا بشناسد، همۀ عشق او ناپدید خواهد شد.
مراقبه به این دلیل غرش شیر است که در همان لحظه که انسان از ژرفای وجود خویش آگاه میشود -این همان هدف مراقبه است. نترس میشود، زیرا پی میبرد مرگی وجود ندارد و او جاودان است.
مراقبه به این دلیل غرش شیر است که هیچ کس نمی تواند انسان مراقبه گر را برده سازد. آری تو میتوانی او را بکشی اما نمی توانی برده اش سازی.
نمی توانی روحش را از بین ببری.
میتوانی جسم او را به بند کشی اما وجودش را نه.
او اینک آزادی را میشناسد و آزادی را نمی توان ستاند، زیرا آزادی شهامتی فراوان به بار می آورد. او می تواند با تمام دنیا بجنگد.
تمام مراقبه گران بزرگ،تنها و دست خالی با این دنیای نادان به جنگ برخواسته اند.
لائوتسه و کبیر در دوران مختلف مراقبه گران در برابر حماقت های جمعی بشر ایستاده اند. آنان را سلاخی کرده اند به قتل رسانده اند ،مسمومشان ساخته اند اما هیچ یک از این کارها فایده ای نداشته است.
هرگاه انسانی دوباره به حالت مراقبه
می رسد غرش شیر بلند میشود.
یک بار دیگر انسانی راستین به پا می خیزد که آماده است همه چیز را فدای حقیقت کند.
#کتاب_من_درس_شهامت_میدهم
#اشو
تو نمی دانی عشق چیست، فقط وانمود می کنی که میدانی. ولی تو واقعا عشق را نمیشناسی.
عشق را باید آموخت.
باید سالک طریق عشق شد.
باید بهایش را بپردازی.
عشق بزرگترین هنری است که وجود دارد.
اگر مردم در حال رقصیدن باشند و کسی از تو بخواهد بیا برقص، میگویی بلد نیستم، فقط بالا و پایین نمیپری تا همه فکر کنند که چقدر قشنگ میرقصی، اینگونه فقط اثبات میکنی که احمق هستی، رقصیدن را باید آموخت، هنرش را...وقار آن را... حرکاتش را.... باید بدنت را برایش آموزش دهی،
فقط به این دلیل که بوم نقاشی و قلم مو و رنگ در دسترس است شروع نمیکنی به نقاشی کشیدن. نمیگویی آنچه مورد نیاز است اینجاست پس میتوانم نقاشی کنم. میتوانی رنگها را روی بوم بکشی، ولی اینگونه یک نقاش نخواهی شد.
به همین شکل با زنی یا مردی آشنا میشوی، بوم نقاشی وجود دارد، بی درنگ عاشق میشوی و شروع به نقاشی میکنی، و او نیز بر روی تو نقاشی میکند.
البته که هر دو اثبات میکنید یک احمق هستید احمقهای نقاشی شده.....
و دیر یا زود خواهید فهمید که چه اتفاقی افتاده است.
زیرا هرگز به این فکر نکرده ای که عشق یک هنر است و تو با آن زاده نشده ای، آن هیچ ربطی به زایش تو ندارد.
باید آن را بیاموزی.
باید برایش کاری کنی و معرفتش را کسب کنی و شایسته اش شوی.
تو فقط با یک ظرفیت به دنیا آمدهای. یک بذر هستی. می توانی یک رقصنده بشوی زیرا که بدن داری. میتوانی بدنت را آموزش دهی و یک رقصنده شوی. ولی رقصیدن را باید آموخت.
برای آموختن رقص تلاش بسیار باید کرد
عشق بسیار دشوارتر است.
زیرا اتفاقی درونی است.
ثمره خالی شدن تو از منیتهاست. عشق رقصیدن با دیگری است.
آن دیگری نیز باید بداند که رقصیدن چیست.
با دیگری جور شدن یک هنر بزرگ است. یک سمفونی است.
ایجاد هماهنگی بین دو نفر،
دو نفر یعنی دو دنیای متفاوت.
زمانی که دو دنیا به هم نزدیک میشوند اگر ندانی که چگونه هماهنگ شوی، دیر یا زود رخ دادن فاجعه حتمی است.
عشق یعنی هماهنگی و خوشبختی، سلامت و هماهنگی همه به سبب عشق رخ میدهد
عشق را بیاموز،
برای ازدواج شتاب نکن.
عشق ورزیدن را بیاموز،
نخست عاشق بزرگ شو....
و لازمه این چیست؟
پیشنیاز این است که عاشق بزرگ همیشه آماده است تا عشق را بدهد و توجهی به این ندارد که آیا عشق او باز میگردد یا نه؟
عشق همیشه باز خواهد گشت، این طبیعت امور است. درست مانند این است که به کوهستان بروی و ترانه بخوانی و درهها پاسخ میدهند.
آیا نقاط پژواک را در کوهستان دیده ای؟ تو فریاد میزنی و آن درهها فریاد می زنند. تو آواز میخوانی و آن درهها آواز میخواند....
هر دل یک دره است،
اگر عشق را به درونش بریزی پاسخ خواهد داد
#اشو
عشق را باید آموخت.
باید سالک طریق عشق شد.
باید بهایش را بپردازی.
عشق بزرگترین هنری است که وجود دارد.
اگر مردم در حال رقصیدن باشند و کسی از تو بخواهد بیا برقص، میگویی بلد نیستم، فقط بالا و پایین نمیپری تا همه فکر کنند که چقدر قشنگ میرقصی، اینگونه فقط اثبات میکنی که احمق هستی، رقصیدن را باید آموخت، هنرش را...وقار آن را... حرکاتش را.... باید بدنت را برایش آموزش دهی،
فقط به این دلیل که بوم نقاشی و قلم مو و رنگ در دسترس است شروع نمیکنی به نقاشی کشیدن. نمیگویی آنچه مورد نیاز است اینجاست پس میتوانم نقاشی کنم. میتوانی رنگها را روی بوم بکشی، ولی اینگونه یک نقاش نخواهی شد.
به همین شکل با زنی یا مردی آشنا میشوی، بوم نقاشی وجود دارد، بی درنگ عاشق میشوی و شروع به نقاشی میکنی، و او نیز بر روی تو نقاشی میکند.
البته که هر دو اثبات میکنید یک احمق هستید احمقهای نقاشی شده.....
و دیر یا زود خواهید فهمید که چه اتفاقی افتاده است.
زیرا هرگز به این فکر نکرده ای که عشق یک هنر است و تو با آن زاده نشده ای، آن هیچ ربطی به زایش تو ندارد.
باید آن را بیاموزی.
باید برایش کاری کنی و معرفتش را کسب کنی و شایسته اش شوی.
تو فقط با یک ظرفیت به دنیا آمدهای. یک بذر هستی. می توانی یک رقصنده بشوی زیرا که بدن داری. میتوانی بدنت را آموزش دهی و یک رقصنده شوی. ولی رقصیدن را باید آموخت.
برای آموختن رقص تلاش بسیار باید کرد
عشق بسیار دشوارتر است.
زیرا اتفاقی درونی است.
ثمره خالی شدن تو از منیتهاست. عشق رقصیدن با دیگری است.
آن دیگری نیز باید بداند که رقصیدن چیست.
با دیگری جور شدن یک هنر بزرگ است. یک سمفونی است.
ایجاد هماهنگی بین دو نفر،
دو نفر یعنی دو دنیای متفاوت.
زمانی که دو دنیا به هم نزدیک میشوند اگر ندانی که چگونه هماهنگ شوی، دیر یا زود رخ دادن فاجعه حتمی است.
عشق یعنی هماهنگی و خوشبختی، سلامت و هماهنگی همه به سبب عشق رخ میدهد
عشق را بیاموز،
برای ازدواج شتاب نکن.
عشق ورزیدن را بیاموز،
نخست عاشق بزرگ شو....
و لازمه این چیست؟
پیشنیاز این است که عاشق بزرگ همیشه آماده است تا عشق را بدهد و توجهی به این ندارد که آیا عشق او باز میگردد یا نه؟
عشق همیشه باز خواهد گشت، این طبیعت امور است. درست مانند این است که به کوهستان بروی و ترانه بخوانی و درهها پاسخ میدهند.
آیا نقاط پژواک را در کوهستان دیده ای؟ تو فریاد میزنی و آن درهها فریاد می زنند. تو آواز میخوانی و آن درهها آواز میخواند....
هر دل یک دره است،
اگر عشق را به درونش بریزی پاسخ خواهد داد
#اشو
...
آیا هرگز لحظهی شادمانی را دیدهای؟ آن را تماشا کردهای؟!
وقتی شادهستی، وجود نداری. وقتی در عشق هستی، وجود نداری. اگر عشق در قلبت منزل کرده باشد ــ حتی برای چند لحظه، تو وجود نداری. وقتی طلوعی زیبا را میبینی، یا یک شب مهتاب کامل، یا یک دریاچهی ساکن، یا یک گل نیلوفرآبی را؛ ناگهان تو نیستی. وقتی زیبایی حاضر باشد، تو غایب هستی. وقتی عشق حضور دارد، تو [بعنوان نفْس] غیبت داری.
اگر بشنوی و احساس کنی کسی حقیقت را میگوید، تو فقط در آن لحظه ناپدید میشوی: تو نیستی، فقط حقیقت هست. هرگاه چیزی از فراسو وجود داشته باشد، تو نخواهی بود: باید برای آن فضا ایجاد کنی. تو فقط وقتی وجود داری که رنج وجود دارد. تو فقط وقتی هستی که دروغ وجود دارد. تو فقط وقتی هستی که چیزی اشتباه وجود دارد. تو فقط وقتی هستی که کفشها اندازه نیستند.
وقتی کفشها کاملاً اندازه باشند، تو وجود نداری. وقتی کفشها کاملاً جفتوجور باشند، پاها را فراموش میکنی، کفش را فراموش میکنی. وقتی سردرد نباشد، سر وجود ندارد. اگر بخواهی سرت را احساس کنی، نیاز به سردرد خواهی داشت، راه دیگری وجود ندارد.
در نفْس بودن، یعنی رنجوربودن.
شادبودن یعنی نبودن نفْس.
بودا میگوید «خود» وجود ندارد. آن فقط ساختهی توهم شماست.
او راهی را برای شما خلق میکند تا مطلقاً مسرور شوید. او میگوید خود وجود ندارد تا شما بتوانید آن را رها کنید. وقتی چیزی وجود نداشته باشد، رهاکردنِ آن آسان است. وقتی درک کنی که چیزی وجود ندارد، میتوانی به آسانی آن را رها کنی؛ زیرا فقط یک تخیل بوده!
#اشو
«آموزش فراسو»
آیا هرگز لحظهی شادمانی را دیدهای؟ آن را تماشا کردهای؟!
وقتی شادهستی، وجود نداری. وقتی در عشق هستی، وجود نداری. اگر عشق در قلبت منزل کرده باشد ــ حتی برای چند لحظه، تو وجود نداری. وقتی طلوعی زیبا را میبینی، یا یک شب مهتاب کامل، یا یک دریاچهی ساکن، یا یک گل نیلوفرآبی را؛ ناگهان تو نیستی. وقتی زیبایی حاضر باشد، تو غایب هستی. وقتی عشق حضور دارد، تو [بعنوان نفْس] غیبت داری.
اگر بشنوی و احساس کنی کسی حقیقت را میگوید، تو فقط در آن لحظه ناپدید میشوی: تو نیستی، فقط حقیقت هست. هرگاه چیزی از فراسو وجود داشته باشد، تو نخواهی بود: باید برای آن فضا ایجاد کنی. تو فقط وقتی وجود داری که رنج وجود دارد. تو فقط وقتی هستی که دروغ وجود دارد. تو فقط وقتی هستی که چیزی اشتباه وجود دارد. تو فقط وقتی هستی که کفشها اندازه نیستند.
وقتی کفشها کاملاً اندازه باشند، تو وجود نداری. وقتی کفشها کاملاً جفتوجور باشند، پاها را فراموش میکنی، کفش را فراموش میکنی. وقتی سردرد نباشد، سر وجود ندارد. اگر بخواهی سرت را احساس کنی، نیاز به سردرد خواهی داشت، راه دیگری وجود ندارد.
در نفْس بودن، یعنی رنجوربودن.
شادبودن یعنی نبودن نفْس.
بودا میگوید «خود» وجود ندارد. آن فقط ساختهی توهم شماست.
او راهی را برای شما خلق میکند تا مطلقاً مسرور شوید. او میگوید خود وجود ندارد تا شما بتوانید آن را رها کنید. وقتی چیزی وجود نداشته باشد، رهاکردنِ آن آسان است. وقتی درک کنی که چیزی وجود ندارد، میتوانی به آسانی آن را رها کنی؛ زیرا فقط یک تخیل بوده!
#اشو
«آموزش فراسو»
- احساس میکنم پیش از رسیدن به آگاهی کامل و یا روشنی معنوی باید خیلی چیزها دربارهی شیوههای عملکرد ذهنم بدانم.
نه، نیاز به دانستن این همه چیز نیست. مشکل ذهن را نمیتوان با ذهن حل کرد. وقتی نقش مختل ذهن را بفهمی، دیگر چیزی باقی نمیماند که بخواهی آن را بدانی یا بفهمی. مطالعهی پیچیدگیهای ذهن، شاید از تو یک روانشناس بسازد، اما این کار تو را به آن سوی ذهن نمیبرد. همانطور که مطالعهی دیوانگی، لزوماً تو را عاقل نمیکند. تا به اینجا تو سازوکار اصلی مرتبهی ناآگاهی را دانستهای، یکیانگاری خود با ذهن، چیزی که خودی دروغین میآفریند. نفْس، جانشینِ خویشتنِ حقیقی تو میشود؛ خویشتنی که ریشه در هستی دارد، آنگاه درختی میشوی که ارتباطش را با ریشههایش از دست داده باشد. خواهشهای نفس پایانناپذیر است.
نفس بسیار شکننده است و مدام خود را در خطر میبیند. بنابراین همیشه میترسد و همیشه محتاج است. اگر اختلال اساسی روح خویش را بشناسی، نیازی به دانستن تمامی تبعات این اختلال نداری. این موضوع را به یک مسئله تبدیل نکن. البته، نفس دوست دارد تو این موضوع را به مسئلهای تبدیل کنی. نفس همواره چیزی را میجوید تا بتواند خود را به آن بچسباند و از آن تغذیه کند. بدینسان، نفس، خودِ دروغین را فربه میکند. نفس همیشه خود را به مسئلههای تو میچسباند. به همین دلیل بخش عمدهی احساس بیشتر آدمها از «خود»، مستقیماً با مسائل و مشکلاتشان ارتباط دارد. وقتی این آدمها میخواهند از مسائل و مشکلاتشان رها شوند، احساس میکنند که از خودشان جدا میشوند.
آنها برای درد و رنجهای خود سرمایهگذاری ناآگاهانهی نفسانی بسیاری کردهاند. بنابراین به محض فهمیدن ریشهی ناآگاهی خود که همان یکیانگاری خود با ذهن است، از ناآگاهی بیرون میآیی. البته به یاد داشته باش که ذهن شامل عواطف و احساسات نیز میشود. با بیرون آمدن از حوزهی ناآگاهی، حضور پیدا میکنی. وقتی حضور پیدا کردی، میتوانی ذهن را به حال خود بگذاری بدون آنکه درگیر آن شوی. ذهن، فینفسه خطاکار نیست. وسیلهای است شگفت و لازم. خطا آنجاست که تو آن را «خود» تلقی میکنی. اینجاست که ذهن به نفس تبدیل میشود. نفسانی میشود و آنگاه ارباب وجود تو میشود. پندار باطل زمان را کنار بگذار. زمان و ذهن جداییناپذیرند. اگر زمان را از ذهن بگیری، ذهن متوقف میشود، مگر آنکه تو بخواهی از آن استفاده کنی.
📕 کتاب نیروی حال از اکهارت تله
نه، نیاز به دانستن این همه چیز نیست. مشکل ذهن را نمیتوان با ذهن حل کرد. وقتی نقش مختل ذهن را بفهمی، دیگر چیزی باقی نمیماند که بخواهی آن را بدانی یا بفهمی. مطالعهی پیچیدگیهای ذهن، شاید از تو یک روانشناس بسازد، اما این کار تو را به آن سوی ذهن نمیبرد. همانطور که مطالعهی دیوانگی، لزوماً تو را عاقل نمیکند. تا به اینجا تو سازوکار اصلی مرتبهی ناآگاهی را دانستهای، یکیانگاری خود با ذهن، چیزی که خودی دروغین میآفریند. نفْس، جانشینِ خویشتنِ حقیقی تو میشود؛ خویشتنی که ریشه در هستی دارد، آنگاه درختی میشوی که ارتباطش را با ریشههایش از دست داده باشد. خواهشهای نفس پایانناپذیر است.
نفس بسیار شکننده است و مدام خود را در خطر میبیند. بنابراین همیشه میترسد و همیشه محتاج است. اگر اختلال اساسی روح خویش را بشناسی، نیازی به دانستن تمامی تبعات این اختلال نداری. این موضوع را به یک مسئله تبدیل نکن. البته، نفس دوست دارد تو این موضوع را به مسئلهای تبدیل کنی. نفس همواره چیزی را میجوید تا بتواند خود را به آن بچسباند و از آن تغذیه کند. بدینسان، نفس، خودِ دروغین را فربه میکند. نفس همیشه خود را به مسئلههای تو میچسباند. به همین دلیل بخش عمدهی احساس بیشتر آدمها از «خود»، مستقیماً با مسائل و مشکلاتشان ارتباط دارد. وقتی این آدمها میخواهند از مسائل و مشکلاتشان رها شوند، احساس میکنند که از خودشان جدا میشوند.
آنها برای درد و رنجهای خود سرمایهگذاری ناآگاهانهی نفسانی بسیاری کردهاند. بنابراین به محض فهمیدن ریشهی ناآگاهی خود که همان یکیانگاری خود با ذهن است، از ناآگاهی بیرون میآیی. البته به یاد داشته باش که ذهن شامل عواطف و احساسات نیز میشود. با بیرون آمدن از حوزهی ناآگاهی، حضور پیدا میکنی. وقتی حضور پیدا کردی، میتوانی ذهن را به حال خود بگذاری بدون آنکه درگیر آن شوی. ذهن، فینفسه خطاکار نیست. وسیلهای است شگفت و لازم. خطا آنجاست که تو آن را «خود» تلقی میکنی. اینجاست که ذهن به نفس تبدیل میشود. نفسانی میشود و آنگاه ارباب وجود تو میشود. پندار باطل زمان را کنار بگذار. زمان و ذهن جداییناپذیرند. اگر زمان را از ذهن بگیری، ذهن متوقف میشود، مگر آنکه تو بخواهی از آن استفاده کنی.
📕 کتاب نیروی حال از اکهارت تله
خلا و تاریکی
خلا و تاریکی های ناخودآگاه، سرچشمه خلقت و آفرینش است که خیر خواه ماست.
بدون تاریکی، روشنایی ممکن نبود.
نور در تاریکی خودشو نمایان میکنه ولی اول باید به تاریکی ها بپیچه و غرق در رویاها بشه تا به عظمت و شکوهش پی ببره و تبدیل به نور بشه😄
کسانیکه از خلا و تاریکی های درون خودشان ترس دارن و واردش نمیشن، روشن نمیشن و هدایای الهی را بسادگی از دست میدن☺️
🌞💖
خلا و تاریکی های ناخودآگاه، سرچشمه خلقت و آفرینش است که خیر خواه ماست.
بدون تاریکی، روشنایی ممکن نبود.
نور در تاریکی خودشو نمایان میکنه ولی اول باید به تاریکی ها بپیچه و غرق در رویاها بشه تا به عظمت و شکوهش پی ببره و تبدیل به نور بشه😄
کسانیکه از خلا و تاریکی های درون خودشان ترس دارن و واردش نمیشن، روشن نمیشن و هدایای الهی را بسادگی از دست میدن☺️
🌞💖
وقتی نمایان میشن
تمامم
اون افکار و باورها هم
باهاشونه
پر ترس
از چربی خون قندخون فشار خون ...و نمیدونم بقیه اسامی بیمارها که به خورد ما دادن
از بس اینها
رو گفتن
اون ترسها از اینها هم فعال میشه ...
برا همین
باز سوال پیش میاد
با اینکه
بارها و بارها گوش کردیم ویس ها رو ...
عزیزم بنویس رو کاغذ، تا یادت نره که نباید باورشون کنی فقط شاهدشون باش وقتی از وجودت تخلیه میشن، دنبالشون نرو تا بدونی کجا میرن، بهشون نچسب
خود برترت داره خالیت میکنه☺️
تمامم
اون افکار و باورها هم
باهاشونه
پر ترس
از چربی خون قندخون فشار خون ...و نمیدونم بقیه اسامی بیمارها که به خورد ما دادن
از بس اینها
رو گفتن
اون ترسها از اینها هم فعال میشه ...
برا همین
باز سوال پیش میاد
با اینکه
بارها و بارها گوش کردیم ویس ها رو ...
عزیزم بنویس رو کاغذ، تا یادت نره که نباید باورشون کنی فقط شاهدشون باش وقتی از وجودت تخلیه میشن، دنبالشون نرو تا بدونی کجا میرن، بهشون نچسب
خود برترت داره خالیت میکنه☺️
بجای تفکراتِ بیهوده، هشیاریتان را که در پس متفکر ذهنتان است، بیدار کنید.
هشیاری که بخواب رود، تفکراتِ برانگیخته و غیره شهودی، صاحب اختیار میشوند و مشکل می آفرینند چون از مشکلات تغذیه میشوند که همه از آنها رنج میبرند و این نشانگره ریاستِ تفکراتِ نقد و بررسی نشده به هشیاری ماست. هشیاریتان را که در پس تفکراتتان است، بیدار کنید. از تفکرات، تفکرات دیگری زاده میشوند و شاخ و بر گهای بیشتری رشد میکنند و در چرخه های تکراری، تداوم میابند. همان فکرها، همان تفکرات و همان طرزه فکرهایی که باز اندیشی نشده اند و هنوز در تکراره مکررات، میچرخند. برای عروج از افکار نیاز به مراقبه و مشاهده افکار دارید. با فکر کردنهای بیشتری نمیتوانید از افکار تان بیرون بجهید. هشیارنه در سکوت مراقبه کنید.
🌞💖
هشیاری که بخواب رود، تفکراتِ برانگیخته و غیره شهودی، صاحب اختیار میشوند و مشکل می آفرینند چون از مشکلات تغذیه میشوند که همه از آنها رنج میبرند و این نشانگره ریاستِ تفکراتِ نقد و بررسی نشده به هشیاری ماست. هشیاریتان را که در پس تفکراتتان است، بیدار کنید. از تفکرات، تفکرات دیگری زاده میشوند و شاخ و بر گهای بیشتری رشد میکنند و در چرخه های تکراری، تداوم میابند. همان فکرها، همان تفکرات و همان طرزه فکرهایی که باز اندیشی نشده اند و هنوز در تکراره مکررات، میچرخند. برای عروج از افکار نیاز به مراقبه و مشاهده افکار دارید. با فکر کردنهای بیشتری نمیتوانید از افکار تان بیرون بجهید. هشیارنه در سکوت مراقبه کنید.
🌞💖
بزرگترین مشکل بشر امروزی، نخست هویت شرطی شده با اسمش است که از کودکی به او داده میشود و حس مالکیت بر نامی که عمری با ان هویت میسازد و خود واقعی اش میپندارد و دیگری آنکه انسانها میخواهند مثل دیگران یا همدیگر باشند که امری ناممکن است ولی همه در مقایسه گری، تقلیدکار و کپی بردار از همدیگر شده اند و فراموش کرده اند که کیستند.
هیچکسی خودش نیست و تا انسان از خودش نپرسد که کیست از خود واقعی اش غافل و بیخبر میماند. ذهن، حاملِ هویت شخصی و خیالی انسانهاست. ذهن باید با مراقبه و مشاهده، کاویده و بررسی شود تا از هویتهای خیالی و موهومی و توهم زا، خالی شود در غیره اینصورت کسی واقعا به کیستی اش پی نمیبرد و در هویتِ خیالی ذهنِ منفی بافش، چرخهای اضافی میزند.
🌞💖
هیچکسی خودش نیست و تا انسان از خودش نپرسد که کیست از خود واقعی اش غافل و بیخبر میماند. ذهن، حاملِ هویت شخصی و خیالی انسانهاست. ذهن باید با مراقبه و مشاهده، کاویده و بررسی شود تا از هویتهای خیالی و موهومی و توهم زا، خالی شود در غیره اینصورت کسی واقعا به کیستی اش پی نمیبرد و در هویتِ خیالی ذهنِ منفی بافش، چرخهای اضافی میزند.
🌞💖
کسی نمیتونه منکره باورهات بشه فقط خودبرترت میتونه تورو به فراسوی باورهات ببره ☺️
تا زندگی برای انسان نفسانی، غیره قابل تحمل نشه و گاهی حتی به مرز جنون و خودکشی نکشه از خواب، بیدار نمیشه☺️
من به هیچی باور ندارم باورها به درد نمیخورن چون همشون شک و تردید براندازند.
تا فراتر از باوهات نری به حقیقت نمیرسی
تنها با مراقبه و مشاهده و با درکی شهودی از حقیقت بیواسطه وجود، میتونی به فراسوی باورها بری راه دیگری نیست.
کسیکه به باورهاش شک نکنه به مقصد نمیرسه
اگر برات گفته هات معتبره مطمئنا معتقدی که باورهات واقعی اند و فراتر نخواهی رفت ولی هشیاری و کنجکاویت راحتت نمیزارن و دوباره به تفحص درونت ادامه میدی
همه رهپویان در مسیر گیر میکنن ولی طولی نمیکشه که درهای دیگری براشون گشوده میشه☺️
راه همینه جرعه جرعه زهر هارو مینوشی و تبدیل به عشق میکنی😄
تا انسان بیدار نشه زهرآلود میمونه ولی انسانها فقط زهرهای دیگران رو میبینند نه مال خودشان را چون خالی گشتن از سموم هزینه دارد
انسانها یکعالمه انرژی برای زهرهای مسموم کننده شون سرمایه گذاری میکنن و نمیتونن ازشون دست بردارند.
ترک عادتهای آسیبزا سخت و طاقت فرسا ست 😄
تا زندگی برای انسان نفسانی، غیره قابل تحمل نشه و گاهی حتی به مرز جنون و خودکشی نکشه از خواب، بیدار نمیشه☺️
من به هیچی باور ندارم باورها به درد نمیخورن چون همشون شک و تردید براندازند.
تا فراتر از باوهات نری به حقیقت نمیرسی
تنها با مراقبه و مشاهده و با درکی شهودی از حقیقت بیواسطه وجود، میتونی به فراسوی باورها بری راه دیگری نیست.
کسیکه به باورهاش شک نکنه به مقصد نمیرسه
اگر برات گفته هات معتبره مطمئنا معتقدی که باورهات واقعی اند و فراتر نخواهی رفت ولی هشیاری و کنجکاویت راحتت نمیزارن و دوباره به تفحص درونت ادامه میدی
همه رهپویان در مسیر گیر میکنن ولی طولی نمیکشه که درهای دیگری براشون گشوده میشه☺️
راه همینه جرعه جرعه زهر هارو مینوشی و تبدیل به عشق میکنی😄
تا انسان بیدار نشه زهرآلود میمونه ولی انسانها فقط زهرهای دیگران رو میبینند نه مال خودشان را چون خالی گشتن از سموم هزینه دارد
انسانها یکعالمه انرژی برای زهرهای مسموم کننده شون سرمایه گذاری میکنن و نمیتونن ازشون دست بردارند.
ترک عادتهای آسیبزا سخت و طاقت فرسا ست 😄
اگر راهت یا بقول خودت قانونت برات کار میکنه چه خوب ادامه بده چون بالاخره به جایی با قانونهای خودت میرسی که میبینی اِ نه اشتباه بودن اونموقع است که تسلیمِ حق یا هستی میشی عزیزم ☺️
خیلی دلم میخواد به سکوت اگاهانه ذهن برسم یه عمرترسیدم ترس ازاینده روبه صفربرسونم دیراما فهمیدم بیشترچالشهام بخاطرترسهام اومده بودن وجنگیدم باهاشون
عزیزم هرچند فکر میکنی فقط وضعیت تو اينجوری شده یا شاید فکر کنی تو زندگی بدشانسی آوردی یا تقدیرت این بوده یا چرا زندگی برات اینهمه چالش رقم زده ولی روزی خواهی فهمید که همش یک رویای کابوس وار بوده اونموقع به خودت میخندی چون میدونی همه باید با گذر از جهنم درونشون به بهشت پا بزارن. انسانی بی چالش، اصلا وجود نداره☺️
عزیزم هرچند فکر میکنی فقط وضعیت تو اينجوری شده یا شاید فکر کنی تو زندگی بدشانسی آوردی یا تقدیرت این بوده یا چرا زندگی برات اینهمه چالش رقم زده ولی روزی خواهی فهمید که همش یک رویای کابوس وار بوده اونموقع به خودت میخندی چون میدونی همه باید با گذر از جهنم درونشون به بهشت پا بزارن. انسانی بی چالش، اصلا وجود نداره☺️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
✨ نحوه برخورد با ذهن ✨
✨ نحوه برخورد با ذهن ✨
زبان سکوت زبانِ مادره الهیه و چون مردم دارای ذهنی شلوغ و پر مشغله هستند ساکت نمیشن تا به ندای سکوت گوش فرا بدن☺️
🌞💖
🌞💖