#سوال_از_اشو
اشو! مرا بکُش، ای خدا Lord، مرا بکُش! مرا بکُش! من عطش مرگ دارم.
مرا آنگونه بکُش که اشو مُرد و دید!
من یک سنگ شدهام، نمیتوانم کاملاً ذوب شوم. ناراحتم. چه باید بکنم؟
#پاسخ
سودیر بارتی Sudhir Bharti؛ آنچه نوشتهای عاشقانه است، ولی پُر از سوءتفاهم است. تو یک شکل جدید به دوبیتی گوراک دادهای؛ ولی نمیتوان شکل جدیدی به دوبیتیهای گوراک داد. آنها همانطور که هستند کامل هستند، نمیتوانند دستکاری شوند.
یک بار دیگر جملهی گوراک را درک کن:
بمیر، ای یوگی؛ بمیر! بمیر، مردن شیرین است.
آن مرگ را که گوراک Gorakh مُرد و دید را بمیر.
تو یک تغییر بزرگ دادهای. میگویی: “مرا بکُش، ای خدا Lord، مرا بکُش!”
هیچکس دیگر نمیتواند تو را بکشد، غیرممکن است. کسی میتواند بدن تو را بکُشد، ولی هیچکس نمیتواند نفْسِ تو را بکشد. فقط خودت قادر به اینکار هستی. حتی خدا هم نمیتواند تو را بکشد؛ وگرنه آن را کشته بود. شما میگویید خدا برهمه کاری قادر است، توانا و قادر مطلق است. حتی او هم قدرتش محدود است ـــ نمیتواند نفْس شما را بکشد. اگر نفْس تو وجود میداشت، خداوند میتوانست آن را بکشد. نفْس وجود ندارد، فقط یک توهم است. آن توهم مال تو است. فقط تو میتوانی توهم خودت را رها کنی، من چگونه میتوانم توهم تو را از تو بگیرم؟ تو اصرار داری که دو باضافهی دو میشود پنج! هرچقدر هم که من اصرار کنم که دو باضافهی دو میشود چهار، چه خواهد شد؟ ـــ تا وقتی که تو باور داری که دو باضافهی دو میشود پنج! اگر تو لجاجت داشته باشی که دو باضافهی دو میشود پنج، تو حاصلجمع دو و دو را پنج خواهی دانست.
نه، سودیر؛ من نمیتوانم نفْس تو را ازبین ببرم. هیچکس نمیتواند
نفسِ تو توهمِ تو است. فقط وقتی میشکند که تو بیدار شوی
نمیتوان آن را از بیرون شکست. هیچ چراغ بیرونی نمیتواند درون تو را روشن کند. آری، من میتوانم روش آن را به تو بگویم، که چگونه چراغ درون را روشن کنی. ولی نمیتوانم چراغ تو را روشن کنم. تو باید آن را روشن کنی.
به این دلیل است که بودا گفته که یک بودا راه را نشان میدهد؛ تو خودت باید در آن راه گام بزنی. هیچ بودا نمیتواند برای تو راه برود و به مقصد برسد؛ و حتی اگر برسد، اوست که به هدف رسیده؛ تو در همانجا که هستی باقی خواهی ماند
حقیقت را نمیتوان قرض گرفت
گفتهی گوراک را تغییر نده.
بمیر، ای یوگی؛ بمیر! بمیر، مردن شیرین است.
او میگوید، تو خودت باید بمیری. اگر در قدرت من بود که نفس تو را نابود کنم، آنوقت چه کار آسانی میبود. آنوقت نزد من میآمدی، من عصای جادویی را تکان میدادم و نفس تو کشته میشد! تو به خدا میرسیدی و به خانهات میرفتی! ولی اگر نفس به این ارزانی و اسانی ازبین برود آنوقت خطرناک خواهد بود: در راه بازگشت شاید کسی را ملاقات کنی و او دستی در جهت عکس تکان بدهد و تو درست بگردی به جایی که بودی!
این تو هستی که باید بمیری، من نمیتوانم تو را بکشم. اگر من بتوانم تو را بکشم، هرکسی میتواند تو را دوباره زنده کند. اگر خودت بمیری، آنوقت هیچکس دیگر نمیتواند تو را زنده کند. هرگاه فردی آگاهانه بیدار شود و نفسِْ خودش را در درون بزداید، هیچ قدرتی در دنیا نیست که بتواند دوباره او را به دام نفْس بیندازد.
پس نگو که: “اشو! مرا بکُش، ای خدا Lord، مرا بکُش! مرا بکُش! من عطش مرگ دارم.”
هیچکس با عطش مرگ نمیمیرد. کسی که شدیداً مشتاق مرگ است، فقط باید بمیرد. عطش برای چیست؟
نفْسِ تو با شنیدن من به نظرش میرسد، “اگر من فقط بتوانم مانند گوراک یک یوگی بزرگ باشم! ولی این گوراک چیزی تکاندهنده را میگوید؛ او میگوید: «بمیر و خودش اتفاق میافتد!» خوب؛ پس من خواهم مرد، ولی باید باقی باشم. من هم میخواهم به ادراک برسم!”
این خودِ نفْس تو است که میخواهد به ادراک برسد و این همان چیزی است که باید بمیرد! پس نفس میگوید، “خوب، من خواهم مرد. اگر راه ادراک این است، پس باشد، من حتی حاضرم بمیرم، ولی من همچون فردی که به ادارک رسیده باقی خواهم ماند!” و این عطش برای رسیدن به ادراک است که شخص را از مردن بازمیدارد. این نَفَسِ نَفْس breath of the ego است.
این نَفَسِ نَفْس از کجا میآید؟ نفْس نَفَسِ خودش را از خواهش برای چیزی بودن میگیرد. تو فقیر هستی و میخواهی ثروتمند باشی: نفس اینگونه جان میگیرد. تو جاهل هستی و میخواهی دانشمند باشی، نفس اینگونه نَفَس میگیرد. تو قدرتی نداری و می خواهی در جایگاه قدرت باشی، این خواستنهاست که به نفْس قوت میدهد
ادامه👇👇
اشو! مرا بکُش، ای خدا Lord، مرا بکُش! مرا بکُش! من عطش مرگ دارم.
مرا آنگونه بکُش که اشو مُرد و دید!
من یک سنگ شدهام، نمیتوانم کاملاً ذوب شوم. ناراحتم. چه باید بکنم؟
#پاسخ
سودیر بارتی Sudhir Bharti؛ آنچه نوشتهای عاشقانه است، ولی پُر از سوءتفاهم است. تو یک شکل جدید به دوبیتی گوراک دادهای؛ ولی نمیتوان شکل جدیدی به دوبیتیهای گوراک داد. آنها همانطور که هستند کامل هستند، نمیتوانند دستکاری شوند.
یک بار دیگر جملهی گوراک را درک کن:
بمیر، ای یوگی؛ بمیر! بمیر، مردن شیرین است.
آن مرگ را که گوراک Gorakh مُرد و دید را بمیر.
تو یک تغییر بزرگ دادهای. میگویی: “مرا بکُش، ای خدا Lord، مرا بکُش!”
هیچکس دیگر نمیتواند تو را بکشد، غیرممکن است. کسی میتواند بدن تو را بکُشد، ولی هیچکس نمیتواند نفْسِ تو را بکشد. فقط خودت قادر به اینکار هستی. حتی خدا هم نمیتواند تو را بکشد؛ وگرنه آن را کشته بود. شما میگویید خدا برهمه کاری قادر است، توانا و قادر مطلق است. حتی او هم قدرتش محدود است ـــ نمیتواند نفْس شما را بکشد. اگر نفْس تو وجود میداشت، خداوند میتوانست آن را بکشد. نفْس وجود ندارد، فقط یک توهم است. آن توهم مال تو است. فقط تو میتوانی توهم خودت را رها کنی، من چگونه میتوانم توهم تو را از تو بگیرم؟ تو اصرار داری که دو باضافهی دو میشود پنج! هرچقدر هم که من اصرار کنم که دو باضافهی دو میشود چهار، چه خواهد شد؟ ـــ تا وقتی که تو باور داری که دو باضافهی دو میشود پنج! اگر تو لجاجت داشته باشی که دو باضافهی دو میشود پنج، تو حاصلجمع دو و دو را پنج خواهی دانست.
نه، سودیر؛ من نمیتوانم نفْس تو را ازبین ببرم. هیچکس نمیتواند
نفسِ تو توهمِ تو است. فقط وقتی میشکند که تو بیدار شوی
نمیتوان آن را از بیرون شکست. هیچ چراغ بیرونی نمیتواند درون تو را روشن کند. آری، من میتوانم روش آن را به تو بگویم، که چگونه چراغ درون را روشن کنی. ولی نمیتوانم چراغ تو را روشن کنم. تو باید آن را روشن کنی.
به این دلیل است که بودا گفته که یک بودا راه را نشان میدهد؛ تو خودت باید در آن راه گام بزنی. هیچ بودا نمیتواند برای تو راه برود و به مقصد برسد؛ و حتی اگر برسد، اوست که به هدف رسیده؛ تو در همانجا که هستی باقی خواهی ماند
حقیقت را نمیتوان قرض گرفت
گفتهی گوراک را تغییر نده.
بمیر، ای یوگی؛ بمیر! بمیر، مردن شیرین است.
او میگوید، تو خودت باید بمیری. اگر در قدرت من بود که نفس تو را نابود کنم، آنوقت چه کار آسانی میبود. آنوقت نزد من میآمدی، من عصای جادویی را تکان میدادم و نفس تو کشته میشد! تو به خدا میرسیدی و به خانهات میرفتی! ولی اگر نفس به این ارزانی و اسانی ازبین برود آنوقت خطرناک خواهد بود: در راه بازگشت شاید کسی را ملاقات کنی و او دستی در جهت عکس تکان بدهد و تو درست بگردی به جایی که بودی!
این تو هستی که باید بمیری، من نمیتوانم تو را بکشم. اگر من بتوانم تو را بکشم، هرکسی میتواند تو را دوباره زنده کند. اگر خودت بمیری، آنوقت هیچکس دیگر نمیتواند تو را زنده کند. هرگاه فردی آگاهانه بیدار شود و نفسِْ خودش را در درون بزداید، هیچ قدرتی در دنیا نیست که بتواند دوباره او را به دام نفْس بیندازد.
پس نگو که: “اشو! مرا بکُش، ای خدا Lord، مرا بکُش! مرا بکُش! من عطش مرگ دارم.”
هیچکس با عطش مرگ نمیمیرد. کسی که شدیداً مشتاق مرگ است، فقط باید بمیرد. عطش برای چیست؟
نفْسِ تو با شنیدن من به نظرش میرسد، “اگر من فقط بتوانم مانند گوراک یک یوگی بزرگ باشم! ولی این گوراک چیزی تکاندهنده را میگوید؛ او میگوید: «بمیر و خودش اتفاق میافتد!» خوب؛ پس من خواهم مرد، ولی باید باقی باشم. من هم میخواهم به ادراک برسم!”
این خودِ نفْس تو است که میخواهد به ادراک برسد و این همان چیزی است که باید بمیرد! پس نفس میگوید، “خوب، من خواهم مرد. اگر راه ادراک این است، پس باشد، من حتی حاضرم بمیرم، ولی من همچون فردی که به ادارک رسیده باقی خواهم ماند!” و این عطش برای رسیدن به ادراک است که شخص را از مردن بازمیدارد. این نَفَسِ نَفْس breath of the ego است.
این نَفَسِ نَفْس از کجا میآید؟ نفْس نَفَسِ خودش را از خواهش برای چیزی بودن میگیرد. تو فقیر هستی و میخواهی ثروتمند باشی: نفس اینگونه جان میگیرد. تو جاهل هستی و میخواهی دانشمند باشی، نفس اینگونه نَفَس میگیرد. تو قدرتی نداری و می خواهی در جایگاه قدرت باشی، این خواستنهاست که به نفْس قوت میدهد
ادامه👇👇
ادامه پاسخ 👇👇
روند نفْس را درک کن
نفْس چگونه زنده است؟
نفْس در کشش و تنش بین آنچه که هستی و آنچه که میخواهی باشی زنده است.
“الف” میخواهد “ب” باشد؛ از این تنش است که نفْس خلق میشود.
نفْس چگونه میمیرد؟
نفْس با پذیرش خودت، همانگونه که هستی، میمیرد
میگویی، “همینطور که هستم خوبم، جایی که هستم خوب است. من درست همانطور که خدا مرا ساخته باقی میمانم. ارادهی او هرچه باشد، ارادهی من است.” اگر تنش برای آینده را رها کنی (باید چنین باشد، باید چنان باشد) نفْس رفته است.
نفْس بر اساس گذشته و آینده زنده است. این واقعیت را قدری در نظر بگیر نفْس ادعا میکند:
“من در گذشته چنین بودم و چنان بودم”
تمامش گذشته است
و نفْس میگوید:
“من چنین میکنم، چنان میکنم و به شما نشان خواهم داد!”
این تمامش آینده است
نفْس در زمان حال زندگی نمیکند. اگر به زمان حال بیایی، نفْس خداحافظی می کند. زمان حال برای نفْس همان مرگ اوست. آمدن به زمان حال یعنی مرگ نفْس
آنچه که رفته است، رفته است. به آن نچسب. و آینده را رها کن. آنچه را که رخ داده درخواست نکن، زیرا با خواستن آن، نفْس محفوظ میماند. با آنچه که هست تماماً راضی باش، آنگاه در این لحظه درخواهی یافت که نفْس وجود ندارد. آنچه هست ــ همانطور که هست ـــ مطلقاً خوب است. نام این هنر “رضایت” است. و در رضایتمندی، نفْس میمیرد. نفْس در ناراضیبودن زنده میماند
بنابراین انسان هرچه ناراضی تر باشد، بیشتر نفسانی است. هرچه نفسانیتر باشد، بیشتر ناراضی است. این دو باهم حرکت میکنند؛ در کنار همدیگر هستند
سودیر؛ اگر این عطش را برای رسیدن به ادراک و برای جایگاهی بخواهی که بتوانی بگویی، «من خدا را دریافتهام،» آنوقت نَفْس نخواهد مُرد
تمام انتظارات، تمام آرزوها، تمام خواهشها، تمام اشتیاقها مانند ریختن روغن به درون آتش است. خواهش برای دستیابی به خداوند نیز همان ریختن روغن است به آتشِ نَفْس.
برای همین سالکان شما نفسانیتر از مردمان معمولی هستند. در ماهاتماهای شما، در “ارواح بزرگ” شما، فقط نَفْس خالص را خواهید یافت ـــ مانند زهر خالص، رقیق نشده، بدون ناخالصی! چنین نَفْسی را در مردمان عادی نخواهید یافت. در دنیای معمولی همه چیز را پر از ناخالصی پیدا میکنید!
“خدا” را همچون نامی برای وضعیت “بیخواهشی” خود درک کن. و سامادی زمانی است که هیچ خواستهای در تو نیست: آنچه باقی مانده، سامادی است. این چیزی نیست که با عطش و هوس شدید رخ بدهد.
و تو میگویی، “آن مرگی را بکش که…”!
حتی کشتن تو نیز مشروط است! میگویی، “آری، حتماً بکش، ولی باید مرگی آنچنانی باشد(همان که تو به آن دست یافتی، مرگی که از آنجا دیدهای، مرگ دیگری نباشد!) تو حتی در مردن هم شرط میگذاری. در وسط این روند تو چشمانت را باز میکنی تا ببینی که مرگی اشتباه رخ نداده باشد!
و به یاد داشته باش:
مرشد نمیتواند مرید را بکشد. مرشد میتواند هنر مردن را به مرید بیاموزد. مردن را خودت باید انجام بدهی.
موضوع، داشتن عطش و هوس مرگ نیست؛ موضوع، فهم و ادراک است
ولی این خوب است، سودیر که فکر آن در تو برخاسته. با اجازه دادن به این افکار که بیان شوند، آن هنر آموخته میشود. همان که من آموزش میدهم ـــ هنر مردن. این هم میتواند هنر زندگیکردن خوانده شود و هم هنر مردن، هردو یکی هستند
وقتی تو بمیری آن الوهیت در تو متجلی میشود. مرگ تو تولد اولوهیت است.
#اشو
تفسیر اشو از کتاب هندی“بمیر، ای یوگی! بمیر”
روند نفْس را درک کن
نفْس چگونه زنده است؟
نفْس در کشش و تنش بین آنچه که هستی و آنچه که میخواهی باشی زنده است.
“الف” میخواهد “ب” باشد؛ از این تنش است که نفْس خلق میشود.
نفْس چگونه میمیرد؟
نفْس با پذیرش خودت، همانگونه که هستی، میمیرد
میگویی، “همینطور که هستم خوبم، جایی که هستم خوب است. من درست همانطور که خدا مرا ساخته باقی میمانم. ارادهی او هرچه باشد، ارادهی من است.” اگر تنش برای آینده را رها کنی (باید چنین باشد، باید چنان باشد) نفْس رفته است.
نفْس بر اساس گذشته و آینده زنده است. این واقعیت را قدری در نظر بگیر نفْس ادعا میکند:
“من در گذشته چنین بودم و چنان بودم”
تمامش گذشته است
و نفْس میگوید:
“من چنین میکنم، چنان میکنم و به شما نشان خواهم داد!”
این تمامش آینده است
نفْس در زمان حال زندگی نمیکند. اگر به زمان حال بیایی، نفْس خداحافظی می کند. زمان حال برای نفْس همان مرگ اوست. آمدن به زمان حال یعنی مرگ نفْس
آنچه که رفته است، رفته است. به آن نچسب. و آینده را رها کن. آنچه را که رخ داده درخواست نکن، زیرا با خواستن آن، نفْس محفوظ میماند. با آنچه که هست تماماً راضی باش، آنگاه در این لحظه درخواهی یافت که نفْس وجود ندارد. آنچه هست ــ همانطور که هست ـــ مطلقاً خوب است. نام این هنر “رضایت” است. و در رضایتمندی، نفْس میمیرد. نفْس در ناراضیبودن زنده میماند
بنابراین انسان هرچه ناراضی تر باشد، بیشتر نفسانی است. هرچه نفسانیتر باشد، بیشتر ناراضی است. این دو باهم حرکت میکنند؛ در کنار همدیگر هستند
سودیر؛ اگر این عطش را برای رسیدن به ادراک و برای جایگاهی بخواهی که بتوانی بگویی، «من خدا را دریافتهام،» آنوقت نَفْس نخواهد مُرد
تمام انتظارات، تمام آرزوها، تمام خواهشها، تمام اشتیاقها مانند ریختن روغن به درون آتش است. خواهش برای دستیابی به خداوند نیز همان ریختن روغن است به آتشِ نَفْس.
برای همین سالکان شما نفسانیتر از مردمان معمولی هستند. در ماهاتماهای شما، در “ارواح بزرگ” شما، فقط نَفْس خالص را خواهید یافت ـــ مانند زهر خالص، رقیق نشده، بدون ناخالصی! چنین نَفْسی را در مردمان عادی نخواهید یافت. در دنیای معمولی همه چیز را پر از ناخالصی پیدا میکنید!
“خدا” را همچون نامی برای وضعیت “بیخواهشی” خود درک کن. و سامادی زمانی است که هیچ خواستهای در تو نیست: آنچه باقی مانده، سامادی است. این چیزی نیست که با عطش و هوس شدید رخ بدهد.
و تو میگویی، “آن مرگی را بکش که…”!
حتی کشتن تو نیز مشروط است! میگویی، “آری، حتماً بکش، ولی باید مرگی آنچنانی باشد(همان که تو به آن دست یافتی، مرگی که از آنجا دیدهای، مرگ دیگری نباشد!) تو حتی در مردن هم شرط میگذاری. در وسط این روند تو چشمانت را باز میکنی تا ببینی که مرگی اشتباه رخ نداده باشد!
و به یاد داشته باش:
مرشد نمیتواند مرید را بکشد. مرشد میتواند هنر مردن را به مرید بیاموزد. مردن را خودت باید انجام بدهی.
موضوع، داشتن عطش و هوس مرگ نیست؛ موضوع، فهم و ادراک است
ولی این خوب است، سودیر که فکر آن در تو برخاسته. با اجازه دادن به این افکار که بیان شوند، آن هنر آموخته میشود. همان که من آموزش میدهم ـــ هنر مردن. این هم میتواند هنر زندگیکردن خوانده شود و هم هنر مردن، هردو یکی هستند
وقتی تو بمیری آن الوهیت در تو متجلی میشود. مرگ تو تولد اولوهیت است.
#اشو
تفسیر اشو از کتاب هندی“بمیر، ای یوگی! بمیر”
هیچ کس تسلطی بر شما ندارد، مگر آن که خودتان این قدرت را به او بدهید. شما اجازه یا قدرت میدهید که مردم بر فکرتان اثر بگذارند. اکنون که حاضر نیستید تحت تأثیرشان قرار بگیرید، آنها ناتوان خواهند شد و بر شما تسلط نخواهند داشت. تا وقتی فکر کنید آنها قدرتمند و قوی هستند، بر شما تسلط خواهند داشت. آیا نمیبینید مردم می توانند تا چه اندازه هراسان، ناتوان و وابسته باشند؟ اگر آنها را بر تخت پادشاهی بنشانید، مانند شاه و ملکه رفتار خواهند کرد، اما اگر آنها را بر زمین بگذارید، خواهید دید که مانند دیگران ناتوان، ضعیف، ترسو، وابسته و تنها هستند.
وقتی ما خود انگاره مان را رها می سازیم، وقتی سپر دفاعی خود را کنار می گذاریم، وجود حقیقی مان را می بینیم. من با شما تفاوت چندانی ندارم. اقتدار حقیقی از درک خود می آید.
«اقتدار حقیقی در خویشتن داری نمایان میشود»
سایادو او جتیکا
برف در تابستان
وقتی ما خود انگاره مان را رها می سازیم، وقتی سپر دفاعی خود را کنار می گذاریم، وجود حقیقی مان را می بینیم. من با شما تفاوت چندانی ندارم. اقتدار حقیقی از درک خود می آید.
«اقتدار حقیقی در خویشتن داری نمایان میشود»
سایادو او جتیکا
برف در تابستان
خيال نكن كه برخي چيزها مادي و دنيوي هستند، و چيزهاي ديگر مقدس و معنوي اند.
براي آنكس كه مي داند چگونه با همه چيز خوش باشد، همه چيز مقدس است.
هيچ مرزي بين دنيا و خدا وجود ندارد.
همه چيز الهي است.
گل، شكل آشكار بذر است و بذر، گل نا آشكار، آنها يكي هستند.
همين گونه است اين دنيا و آن دنيا
اين ساحل و آن ساحل.....
هيچ نيازي به مرز بندي ميان ماده و روح نيست. آنها يكي هستند
پس با كوچكترين چيزها خوش باش:
چه با #دوش_گرفتن و چه با #نوشيدن_يك_فنجان_چاي
هيچ مرزي قائل مشو و هيچ تفاوتي ايجاد نكن.
براي انساني كه مي داند چگونه شادمان باشد، نوشيدن يك فنجان چاي به اندازه هرگونه عبادتي و خوابيدن، به اندازه هر عمل ديني مقدس و الهي است.
خوش و خندان بودن، نگاهي جديد، دور نماي جديد مي آفريند.
همه دنيا را دگرگون مي كند.
آنگاه هيزم شكستن و از چاه آب كشيدن به اندازه بزرگترين فعاليتها زيبا خواهد بود.
پس عبوس و غمگين نباش
بخند، برقص، آواز بخوان و زندگي ات را ساده و با فروتني سپري كن
بدون اينكه ميل و آرزوي پيشرفت و دست يابي به چيزي را به پروري يا بلند پروازي كني.
زندگي معمولي چنان زيباست كه هرگونه پيشرفتي زيبايي آنرا از بين مي برد.
#اشو 🍃
براي آنكس كه مي داند چگونه با همه چيز خوش باشد، همه چيز مقدس است.
هيچ مرزي بين دنيا و خدا وجود ندارد.
همه چيز الهي است.
گل، شكل آشكار بذر است و بذر، گل نا آشكار، آنها يكي هستند.
همين گونه است اين دنيا و آن دنيا
اين ساحل و آن ساحل.....
هيچ نيازي به مرز بندي ميان ماده و روح نيست. آنها يكي هستند
پس با كوچكترين چيزها خوش باش:
چه با #دوش_گرفتن و چه با #نوشيدن_يك_فنجان_چاي
هيچ مرزي قائل مشو و هيچ تفاوتي ايجاد نكن.
براي انساني كه مي داند چگونه شادمان باشد، نوشيدن يك فنجان چاي به اندازه هرگونه عبادتي و خوابيدن، به اندازه هر عمل ديني مقدس و الهي است.
خوش و خندان بودن، نگاهي جديد، دور نماي جديد مي آفريند.
همه دنيا را دگرگون مي كند.
آنگاه هيزم شكستن و از چاه آب كشيدن به اندازه بزرگترين فعاليتها زيبا خواهد بود.
پس عبوس و غمگين نباش
بخند، برقص، آواز بخوان و زندگي ات را ساده و با فروتني سپري كن
بدون اينكه ميل و آرزوي پيشرفت و دست يابي به چيزي را به پروري يا بلند پروازي كني.
زندگي معمولي چنان زيباست كه هرگونه پيشرفتي زيبايي آنرا از بين مي برد.
#اشو 🍃
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سلام و درود بر یاران حق ☺️
عشقمان جاری و نورمان تابنده باد😊🌹💖🌈
🕉🙏🙏🙏🙏🙏🕉
عشقمان جاری و نورمان تابنده باد😊🌹💖🌈
🕉🙏🙏🙏🙏🙏🕉
یک داستان بودایی بسیار زیبا، سعی کنید آن را درک کنید.
مردی در جنگل می دود، تلاش دارد از شیری فرار کند که در تعقیب اوست. به پرتگاهی میرسد، راهی برای رفتن وجود ندارد، پس می.ایستد، برای یک لحظه نمیداند چه کند، به پایین نگاه می کند، یک دره و پرتگاه بسیار عمیق و بی انتهاست. اگر بپرد کارش،تمام است، ولی با این وجود شاید با پریدن نجات یابد، معجزات رخ میدهند.
پس او عمیق تر به پایین نگاه می کند و میبیند که دو شیر دیگر نیز در پایین دره ایستاده و به بالا نگاه می.کنند، پس آن امکان تمام است. شیر نزدیک میشود غرش میکند؛ مرد میتواند صدای غرش او را بشنود. تنها امکان فرار او این است که از ریشه های درختی که لب پرتگاه است آویزان شود.
او نه میتواند پایین بپرد و نه میتواند آنجا لب پرتگاه بایستد پس به ریشه آن درخت آویزان میشود. ریشه ها بسیار شکننده هستند و او میترسد که هر لحظه شکسته شوند. نه تنها این، بلکه شبی بسیار سرد است و دستهایش چنان سرد شده که میترسد شاید نتواند برای مدت زیاد آویزان بماند. ریشه ها در دستانش لیز میخورند. دستهایش یخ زده اند. مرگ قطعی است، مرگ هر لحظه در آنجاست.
سپس به بالا نگاه می کند: دو موش مشغول جویدن ریشه های آن درخت هستند، یکی از موشها سفید است و دیگری سیاه. نماد روز و شب. نماد زمان، زمان از دست میرود و آن دو موش مشغول جویدن ریشه ها هستند و واقعاً کارشان را عالی انجام میدهند، آنها تقریباً بـه آخـرش رسیده اند نزدیک است که تمامش را بجوند. شب شده و موشها نیز باید استراحت کنند، بنابراین با شتاب تمامش می.کنند هر لحظه ریشه از تنه جدا خواهد شد.
مرد بار دیگر به بالا نگاه میکند و در آنجا کندوی عسلی هست که از آن عسل می چکد. همه چیز را از یاد میبرد و میکوشد قطره ای از آن عسل را به زبانش بگیرد و موفق میشود. و آن طعم واقعاً شیرین است.
حالا این تمثیل معانی زیاد دارد.
من به روشهای مختلف در مورد این داستان سخن گفته ام، این بار میخواهم به یک معنی خاص اشاره کنم.
یک شیر از گذشته به دنبال توست و دو شیر در آینده منتظر هستند، زمان به سرعت میگذرد، مرگ همچون همیشه بسیار نزدیک است، آن دو موش نماد روز و شب و زمان هستند و ریشۀ خود زندگی را قطع میکنند. ولی اگر بتوانی در لحظه حال زندگی کنی آن طعمی واقعاً شیرین است واقعا زیباست.
آن مرد در لحظه زندگی کرد و همه چیز را فراموش کرد. در آن لحظه مرگی وجود نداشت، شیری وجود نداشت، زمان نبود، هیچ چیز وجود نداشت، فقط آن طعم اسرار آمیز عسل روی زبانش....
راه زندگی کردن همین است، این تنها راه زندگی کردن است، و گرنه زندگی نخواهی کرد، هر لحظه اوضاع چنین است. این تمثیل واقعاً بسیار وجودگراست.
تو آن شخصی هستی که از آن ریشه درخت آویزانی و مرگ از هر طرف دربرت گرفته است و زمان از دست می.رود. هر لحظه به مرگ فرو میافتی و ناپدید میشوی. حالا چه باید کرد؟
نگران گذشته باشی...؟
نگران آینده باشی...؟
نگران مرگ باشی...؟
نگران زمان باشی...؟
یا از لحظه لذت ببری؟
به فردا فکر نکردن یعنی به این لحظه اجازه دادن تا قطره ای عسل شیرین روی زبانت جاری شود، با وجودی که مرگ وجود دارد، زندگی زیباست، با وجودی که گذشته زیاد خوب نبود و کسی از آینده چیزی نمی داند، امید بستن به آن مایه ناامیدی است، ولی این لحظه زیباست، بگذار قطره ای عسل روی زبانت جاری شود. همین لحظه بسیار زیباست، چه چیزی کسر است؟ در همین لحظه باش....
#اشو
مردی در جنگل می دود، تلاش دارد از شیری فرار کند که در تعقیب اوست. به پرتگاهی میرسد، راهی برای رفتن وجود ندارد، پس می.ایستد، برای یک لحظه نمیداند چه کند، به پایین نگاه می کند، یک دره و پرتگاه بسیار عمیق و بی انتهاست. اگر بپرد کارش،تمام است، ولی با این وجود شاید با پریدن نجات یابد، معجزات رخ میدهند.
پس او عمیق تر به پایین نگاه می کند و میبیند که دو شیر دیگر نیز در پایین دره ایستاده و به بالا نگاه می.کنند، پس آن امکان تمام است. شیر نزدیک میشود غرش میکند؛ مرد میتواند صدای غرش او را بشنود. تنها امکان فرار او این است که از ریشه های درختی که لب پرتگاه است آویزان شود.
او نه میتواند پایین بپرد و نه میتواند آنجا لب پرتگاه بایستد پس به ریشه آن درخت آویزان میشود. ریشه ها بسیار شکننده هستند و او میترسد که هر لحظه شکسته شوند. نه تنها این، بلکه شبی بسیار سرد است و دستهایش چنان سرد شده که میترسد شاید نتواند برای مدت زیاد آویزان بماند. ریشه ها در دستانش لیز میخورند. دستهایش یخ زده اند. مرگ قطعی است، مرگ هر لحظه در آنجاست.
سپس به بالا نگاه می کند: دو موش مشغول جویدن ریشه های آن درخت هستند، یکی از موشها سفید است و دیگری سیاه. نماد روز و شب. نماد زمان، زمان از دست میرود و آن دو موش مشغول جویدن ریشه ها هستند و واقعاً کارشان را عالی انجام میدهند، آنها تقریباً بـه آخـرش رسیده اند نزدیک است که تمامش را بجوند. شب شده و موشها نیز باید استراحت کنند، بنابراین با شتاب تمامش می.کنند هر لحظه ریشه از تنه جدا خواهد شد.
مرد بار دیگر به بالا نگاه میکند و در آنجا کندوی عسلی هست که از آن عسل می چکد. همه چیز را از یاد میبرد و میکوشد قطره ای از آن عسل را به زبانش بگیرد و موفق میشود. و آن طعم واقعاً شیرین است.
حالا این تمثیل معانی زیاد دارد.
من به روشهای مختلف در مورد این داستان سخن گفته ام، این بار میخواهم به یک معنی خاص اشاره کنم.
یک شیر از گذشته به دنبال توست و دو شیر در آینده منتظر هستند، زمان به سرعت میگذرد، مرگ همچون همیشه بسیار نزدیک است، آن دو موش نماد روز و شب و زمان هستند و ریشۀ خود زندگی را قطع میکنند. ولی اگر بتوانی در لحظه حال زندگی کنی آن طعمی واقعاً شیرین است واقعا زیباست.
آن مرد در لحظه زندگی کرد و همه چیز را فراموش کرد. در آن لحظه مرگی وجود نداشت، شیری وجود نداشت، زمان نبود، هیچ چیز وجود نداشت، فقط آن طعم اسرار آمیز عسل روی زبانش....
راه زندگی کردن همین است، این تنها راه زندگی کردن است، و گرنه زندگی نخواهی کرد، هر لحظه اوضاع چنین است. این تمثیل واقعاً بسیار وجودگراست.
تو آن شخصی هستی که از آن ریشه درخت آویزانی و مرگ از هر طرف دربرت گرفته است و زمان از دست می.رود. هر لحظه به مرگ فرو میافتی و ناپدید میشوی. حالا چه باید کرد؟
نگران گذشته باشی...؟
نگران آینده باشی...؟
نگران مرگ باشی...؟
نگران زمان باشی...؟
یا از لحظه لذت ببری؟
به فردا فکر نکردن یعنی به این لحظه اجازه دادن تا قطره ای عسل شیرین روی زبانت جاری شود، با وجودی که مرگ وجود دارد، زندگی زیباست، با وجودی که گذشته زیاد خوب نبود و کسی از آینده چیزی نمی داند، امید بستن به آن مایه ناامیدی است، ولی این لحظه زیباست، بگذار قطره ای عسل روی زبانت جاری شود. همین لحظه بسیار زیباست، چه چیزی کسر است؟ در همین لحظه باش....
#اشو
❇️ نفس
نَفْس پیوسته می کوشد که بهتر شود.
پول بیشتری داشته باش.
خانه بزرگتری داشته باش.
زن یا شوهری زیباتر داشته باش.
این یا آن را داشته باش.
این نفس است. این را درك کن.
ولی نفس بازی دیگری هم می کند.
می گوید:
آرام تر باش، بیشتر عشق بورز،
مراقبه کن، مانند بودا باش،
این هم همان بازی است، اما از جهتی دیگر.
همان نفس که سعی داشت خودش را با چیزهای بیرونی تزیین کند، اینک میخواهد با چیزهای درونی خودش را بیاراید.
اگر تو مشغول بهتر سازی خودت هستی، محکومی که شکست بخوری. وقتی که این را درك کردی، که این نفس است که مشکل است و این طمع نفس است که می خواهد بهتر شود و این یا آن بشود و خودِ مفهوم "شدن" یک فرافکنی نفس است، آنگاه انقلاب صورت میگیرد.
شدن را فراموش کن،
فقط «باش»
💜اشو
نَفْس پیوسته می کوشد که بهتر شود.
پول بیشتری داشته باش.
خانه بزرگتری داشته باش.
زن یا شوهری زیباتر داشته باش.
این یا آن را داشته باش.
این نفس است. این را درك کن.
ولی نفس بازی دیگری هم می کند.
می گوید:
آرام تر باش، بیشتر عشق بورز،
مراقبه کن، مانند بودا باش،
این هم همان بازی است، اما از جهتی دیگر.
همان نفس که سعی داشت خودش را با چیزهای بیرونی تزیین کند، اینک میخواهد با چیزهای درونی خودش را بیاراید.
اگر تو مشغول بهتر سازی خودت هستی، محکومی که شکست بخوری. وقتی که این را درك کردی، که این نفس است که مشکل است و این طمع نفس است که می خواهد بهتر شود و این یا آن بشود و خودِ مفهوم "شدن" یک فرافکنی نفس است، آنگاه انقلاب صورت میگیرد.
شدن را فراموش کن،
فقط «باش»
💜اشو
فکر کردن را درک کن.
نسبت به افکار بیدار شو.
یک شاهد باش
جریان افکار در ذهن حرکت میکند.
آن را نظاره کن.
قضاوت نکن، چه چیز خوب است؛ چه چیز بد است.
بگذار مانند جریان ترافیک جاری باشد.
تو در کنار جاده ایستادهای و تماشا میکنی،مردمان خوب رد میشوند، مردمان بد رد میشوند.
مردم بااخلاق، بیاخلاق
به تو چه ربطی دارند؟
تو فقط کنار جاده ایستاده و تماشا میکنی.
تو فقط یک ناظر هستی، فقط یک شاهد. و تعجب خواهی کرد،
اگر در کنار جریان افکار بایستی….
نسبت به افکار بیدار شو.
یک شاهد باش
جریان افکار در ذهن حرکت میکند.
آن را نظاره کن.
قضاوت نکن، چه چیز خوب است؛ چه چیز بد است.
بگذار مانند جریان ترافیک جاری باشد.
تو در کنار جاده ایستادهای و تماشا میکنی،مردمان خوب رد میشوند، مردمان بد رد میشوند.
مردم بااخلاق، بیاخلاق
به تو چه ربطی دارند؟
تو فقط کنار جاده ایستاده و تماشا میکنی.
تو فقط یک ناظر هستی، فقط یک شاهد. و تعجب خواهی کرد،
اگر در کنار جریان افکار بایستی….
افکار، شخصی نیستند جایگزینی برای آنچه که در واقع فراسوی کلامات و بیان است، میباشند پیامی میدهند وقتی پیام را درک و دریافت کردی، محو میشوند. گاهی مثل نسیمی میوزند و هشیارترت میسازند گاهی مثل قطره های باران میچکند و شستو و برکت میدهند گاهی مثل برگهای درختان فرومیریزند تا دوباره به زمین بازگردند و دوباره عناصره حاصلخیزی برای طبیعت شوند. افکار را از آنچه که هستند(جایگزین، جانشین) مهم و معتبر ندان بگذار بیایند و بروند تو هشیار و شاهد بمان.
🌞💖
🌞💖
در دنیایی، بی ثبات و ناپایدار و گذرا و فانی، حس مالکیت و تملکِ انسانها به همدیگر، به اشیا و به دارایی ها و ... وابستگی های عذاب و دردآور میافریند.
روح زندگی، جان میدهد و جان میستاند تا روزی که در عرصه حیاتیم، هرچه را هم که داشته باشیم، روزی مرگ همه را میستاند حتی ذهن و بدنمانمان را، اینقدر چسبیدن به زندگی، به دنیا .... ترس و وحشتِ از دادنِ آنها را میآفریند.
هرچه بیشتر داشته باشیم، در ناخودآگاهمان، حسِ پنهانِ بردگی و قریانیتِ بیشتری، میآفرینیم، هرچند که از آن حسها، در ناآگاهی بسر ببریم.
با همه ترسهای "از دست دادن" که عمری در ناخودآگاهمان حمل کرده ایم، ترسهای دیگری تولید و افزایش می یابند، طوری که روزی خودمان را قبضه و محدود و محصور گشته، در عجز و ناتوانی، درمی یابیم، در زندانهای خیالی(سینمای سر) که با تصورات و باورهای خود ساخته ایم، گرفتار در "اسارت" میمانیم و اینکه زندانبانش، خودمان هستیم را بکل فراموش میکنیم!
ذهنِ آدمی، قادر و خالق است، ترسهای بیشماری از ترسها بیافریند (ترسهای توهمی)
همه ما انسانها در طولِ حیاتِ زندگی، شاهده جان سپردنِ عزیزانمان بوده ایم آنان هنگام جان سپردن (مرگ) جز بجا گذاشتنِ جسد، یعنی تنپوشِ خاکی و فانی شان که دیگر روحی در آن نیست، چیزی(اموال و داشتهها) با خودشان نتوانسته اند به ماورا ببرند...
آنچه مردنیست، نفسِ انسان است که معروف به رویاگر جاودانه است که اشتهای سیری ناپذیری دارد.
آنچه نامیراست و با مرگ نابود نمیشود، جوهره آگاهی ست.
🌞💖
روح زندگی، جان میدهد و جان میستاند تا روزی که در عرصه حیاتیم، هرچه را هم که داشته باشیم، روزی مرگ همه را میستاند حتی ذهن و بدنمانمان را، اینقدر چسبیدن به زندگی، به دنیا .... ترس و وحشتِ از دادنِ آنها را میآفریند.
هرچه بیشتر داشته باشیم، در ناخودآگاهمان، حسِ پنهانِ بردگی و قریانیتِ بیشتری، میآفرینیم، هرچند که از آن حسها، در ناآگاهی بسر ببریم.
با همه ترسهای "از دست دادن" که عمری در ناخودآگاهمان حمل کرده ایم، ترسهای دیگری تولید و افزایش می یابند، طوری که روزی خودمان را قبضه و محدود و محصور گشته، در عجز و ناتوانی، درمی یابیم، در زندانهای خیالی(سینمای سر) که با تصورات و باورهای خود ساخته ایم، گرفتار در "اسارت" میمانیم و اینکه زندانبانش، خودمان هستیم را بکل فراموش میکنیم!
ذهنِ آدمی، قادر و خالق است، ترسهای بیشماری از ترسها بیافریند (ترسهای توهمی)
همه ما انسانها در طولِ حیاتِ زندگی، شاهده جان سپردنِ عزیزانمان بوده ایم آنان هنگام جان سپردن (مرگ) جز بجا گذاشتنِ جسد، یعنی تنپوشِ خاکی و فانی شان که دیگر روحی در آن نیست، چیزی(اموال و داشتهها) با خودشان نتوانسته اند به ماورا ببرند...
آنچه مردنیست، نفسِ انسان است که معروف به رویاگر جاودانه است که اشتهای سیری ناپذیری دارد.
آنچه نامیراست و با مرگ نابود نمیشود، جوهره آگاهی ست.
🌞💖
انسانی که از مرگِ نفسش بترسد، بهراستی در مکتبِ حیاتِ زندگی، در غیبت بسر میبرد و عمری در سرکوبگریِ ترس های نفس رویاگر و خیال پردازش، سپری میکند و بی آنکه واقعا زندگی کرده باشد در فقدانِ عشق، میمیرد☺️
🌞💖
🌞💖
#نیایش
هر چه را که به تمامیت جسته باشی،
به دست می آوری
فکرها ، هنگامی که متمرکز شوند،
به چیزها تبدیل می شوند
همان طور که رود دریا را پیدا می کند،
روح های تشنه نیز پرستشگاه الهی را
می یابند
اما تشنگی ات باید شدید باشد،
تلاشت باید خستگی ناپذیر باشد،
انتظارت باید بی منتها باشد
وبا تمام وجود بخواهی
و همه این تشنگی ها ، کارها ، انتظارها و خواستن ها، در یک کلمه کوچک میگنجد.
وآن کلمه #نیایش است
اما نیایش کاری نیست که انجامش بدهی، نیایش ، یک عمل نیست،
نیایش چیزی است که در آن واقع می شوی
نیایش، یک حس است، روح است،
تسلیم خویشتن است.
بدون هیچ کلمه و تقاضایی
خودت رابه دست ناشناخته بسپار
وهر چه را که پیش می آید #بپذیر.
خدا هر طور که می سازدت،همان طور باش
واگر می شکندت، شکستن رانیز پذیرا باش.
#اشو
هر چه را که به تمامیت جسته باشی،
به دست می آوری
فکرها ، هنگامی که متمرکز شوند،
به چیزها تبدیل می شوند
همان طور که رود دریا را پیدا می کند،
روح های تشنه نیز پرستشگاه الهی را
می یابند
اما تشنگی ات باید شدید باشد،
تلاشت باید خستگی ناپذیر باشد،
انتظارت باید بی منتها باشد
وبا تمام وجود بخواهی
و همه این تشنگی ها ، کارها ، انتظارها و خواستن ها، در یک کلمه کوچک میگنجد.
وآن کلمه #نیایش است
اما نیایش کاری نیست که انجامش بدهی، نیایش ، یک عمل نیست،
نیایش چیزی است که در آن واقع می شوی
نیایش، یک حس است، روح است،
تسلیم خویشتن است.
بدون هیچ کلمه و تقاضایی
خودت رابه دست ناشناخته بسپار
وهر چه را که پیش می آید #بپذیر.
خدا هر طور که می سازدت،همان طور باش
واگر می شکندت، شکستن رانیز پذیرا باش.
#اشو