درطول سههزار سال گذشته، پانزدههزار جنگ بین انسانها درگرفته
پانزدههزار جنگ در سههزار سال؟!
حتی فکرکردن به آن چقدر ناخوشایند است. اینهمه جنگ نمیتواند بدون دلیل وجود داشته باشد
هر سال پنج جنگ؟!
این چه چیزی را نشان میدهد؟
من تاریخ بشریت را به دو بخش تقسیم میکنم: یکی دوران جنگ و دیگری دوران آمادگی برای جنگ
ما واقعاً هیچ دوران صلحی را تجربه نکردهایم. در اساس مسئولیت این وضعیت، به تقسیم انسانها به بخشهای زیاد بازمیگردد
و چه کسی بشریت را تقسیم کرده است؟
آیا ادیان رسمی نیستند، ایدئولوژیها، نظریهها و فرقهها مسئول چنین تقسیمشدگیهایی نیستند؟
آیا ملیت و ملیّگرایی و زندانهای ایدئولوژی بشر را تقسیم نکردهاند؟ عمدتاً مذاهب و ادیان انسانها را تقسیم و از هم جدا کردهاند.
در پشت تمام تضادها و نزاعها “ایسم”ها وجود دارند
چه این “ایسم”ها مذهبی باشند و چه سیاسی؛ اینها تولید تضاد میکنند که در نهایت به جنگها منتهی میگردد.
حتی امروزه شوروی کمونیست و آمریکای دموکراسی به دو مذهب تبدیل شدهاند: مانند جنگ بین دو مذهب شده است
ولی من میپرسم که آیا ممکن نیست که این تقسیمات بشری را، که براساس این افکار شکل گرفته، متوقف ساخت؟ آیا درست است که بخاطر یک امر غیراساسی، مانند فکر و عقیده، ما دست به کشتار انسانها بزنیم؟
آیا درست است که فکر شما و فکر من باید قلبهایمان را دشمن همدیگر کند؟
آدلف هیتلر در جایی گفته است که اگر هر نژادی بخواهد متحد شود؛ ضرورت دارد که نفرت نسبت به نژاد دیگر خلق شود. او نهتنها این را گفت، بلکه به آن عمل کرد و آن را موثر و کارآمد یافت.
تمامی تبهکارانی که این دنیا را مسموم ساختهاند این روش را موثر یافتهاند
با شعار “اسلام در خطر است،” میتوان مسلمانان را متحد کرد و با شعار “هندویسم در خطر است” هندوها را میتوان متحد کرد
خطر تولید ترس میکند و درنتیجه نفرت از کسانی که سبب ترس ما هستند ایجاد میشود
بنابراین تمام اتحادیهها و سازمانها بر اساس نفرت و ترس شکل گرفتهاند. بنابراین درحالیکه تمام ادیان از عشق صحبت میکنند چون نیاز به وحدت دارند، در نهایت از نفرت کمک میگیرند! آنگاه عشق فقط حرف بیهوده است و نفرت پایه و اساس میگردد.
پس آن دیانت که من از آن سخن میگویم در مورد هیچ اتحادیه یا سازمان نیست،
یک جستار معنوی است
یک تجربهی فردی است که علاقهای به جمعآوری نفرات و پیروان ندارد
درواقع، تجربهی معنوی در اساس فردگرا است.
و تمام سازمانها بر اساس نفرت پایهگذاری شدهاند
نفرت چه ربطی میتواند با دیانت و معنویت داشته باشد؟
هرآنچه که بین من و شما نفرت ایجاد کند نمیتواند مذهبی باشد. فقط هرچه که بین من و شما عشق ایجاد کند میتواند معنوی باشد
بهیاد بسپارید:
هرآنچه که انسان را از انسانی دیگر جدا میکند، چگونه میتواند انسان را به خداوند وصل کند؟
این غیرممکن است. ولی آنچه ما مذهب میخوانیم ما را تقسیم میکند
با اینکه این بهاصطلاح ادیان در مورد عشق صحبت میکنند، در مورد اتحاد همگان و برادری حرف میزنند؛
عجیب است که این فقط یک حرف باقی میماند؛ و هر عملی که انجام میدهند دشمنی و نفرت را منتشر میکند. مسیحیت در مورد عشق حرف میزند، ولی هیچکس مانند مسحیان آدم نکشته است
شاید چیزهای خوب در پنهانکردن چیزهای بد ابزارهای مناسبی هستند!
اگر بخواهی آدم بکشی، میتوانی به آسانی با نام عشق چنین کنی!
اگر کسی بخواهد خشن باشد، میتواند به آسانی در محافظت از عدم خشونت به خواستهاش برسد
اگر بخواهم شما را بکُشم، میتواند به آسانی بخاط خیر خودتان این کار را بکنم زیرا در اینصورت شما خواهید مرد ولی من گناهکار شناخته نمیشوم. آنوقت شما خواهید مرد، کشته خواهید شد و شکایت نخواهید کرد!
گفته شده که انسان حیوانی روشنفکر است؛ پس طبیعتاً، هرکاری که بخواهد بکند یک راه روشنفکرانه برای انجامش پیدا میکند
شاید شیطان به او مشورت داده که یک شعار خوب برای تبهکاریهایش انتخاب کند!
عمل هرچه شیطانیتر باشد، شعار باید بهتر باشد!
#اشو
پانزدههزار جنگ در سههزار سال؟!
حتی فکرکردن به آن چقدر ناخوشایند است. اینهمه جنگ نمیتواند بدون دلیل وجود داشته باشد
هر سال پنج جنگ؟!
این چه چیزی را نشان میدهد؟
من تاریخ بشریت را به دو بخش تقسیم میکنم: یکی دوران جنگ و دیگری دوران آمادگی برای جنگ
ما واقعاً هیچ دوران صلحی را تجربه نکردهایم. در اساس مسئولیت این وضعیت، به تقسیم انسانها به بخشهای زیاد بازمیگردد
و چه کسی بشریت را تقسیم کرده است؟
آیا ادیان رسمی نیستند، ایدئولوژیها، نظریهها و فرقهها مسئول چنین تقسیمشدگیهایی نیستند؟
آیا ملیت و ملیّگرایی و زندانهای ایدئولوژی بشر را تقسیم نکردهاند؟ عمدتاً مذاهب و ادیان انسانها را تقسیم و از هم جدا کردهاند.
در پشت تمام تضادها و نزاعها “ایسم”ها وجود دارند
چه این “ایسم”ها مذهبی باشند و چه سیاسی؛ اینها تولید تضاد میکنند که در نهایت به جنگها منتهی میگردد.
حتی امروزه شوروی کمونیست و آمریکای دموکراسی به دو مذهب تبدیل شدهاند: مانند جنگ بین دو مذهب شده است
ولی من میپرسم که آیا ممکن نیست که این تقسیمات بشری را، که براساس این افکار شکل گرفته، متوقف ساخت؟ آیا درست است که بخاطر یک امر غیراساسی، مانند فکر و عقیده، ما دست به کشتار انسانها بزنیم؟
آیا درست است که فکر شما و فکر من باید قلبهایمان را دشمن همدیگر کند؟
آدلف هیتلر در جایی گفته است که اگر هر نژادی بخواهد متحد شود؛ ضرورت دارد که نفرت نسبت به نژاد دیگر خلق شود. او نهتنها این را گفت، بلکه به آن عمل کرد و آن را موثر و کارآمد یافت.
تمامی تبهکارانی که این دنیا را مسموم ساختهاند این روش را موثر یافتهاند
با شعار “اسلام در خطر است،” میتوان مسلمانان را متحد کرد و با شعار “هندویسم در خطر است” هندوها را میتوان متحد کرد
خطر تولید ترس میکند و درنتیجه نفرت از کسانی که سبب ترس ما هستند ایجاد میشود
بنابراین تمام اتحادیهها و سازمانها بر اساس نفرت و ترس شکل گرفتهاند. بنابراین درحالیکه تمام ادیان از عشق صحبت میکنند چون نیاز به وحدت دارند، در نهایت از نفرت کمک میگیرند! آنگاه عشق فقط حرف بیهوده است و نفرت پایه و اساس میگردد.
پس آن دیانت که من از آن سخن میگویم در مورد هیچ اتحادیه یا سازمان نیست،
یک جستار معنوی است
یک تجربهی فردی است که علاقهای به جمعآوری نفرات و پیروان ندارد
درواقع، تجربهی معنوی در اساس فردگرا است.
و تمام سازمانها بر اساس نفرت پایهگذاری شدهاند
نفرت چه ربطی میتواند با دیانت و معنویت داشته باشد؟
هرآنچه که بین من و شما نفرت ایجاد کند نمیتواند مذهبی باشد. فقط هرچه که بین من و شما عشق ایجاد کند میتواند معنوی باشد
بهیاد بسپارید:
هرآنچه که انسان را از انسانی دیگر جدا میکند، چگونه میتواند انسان را به خداوند وصل کند؟
این غیرممکن است. ولی آنچه ما مذهب میخوانیم ما را تقسیم میکند
با اینکه این بهاصطلاح ادیان در مورد عشق صحبت میکنند، در مورد اتحاد همگان و برادری حرف میزنند؛
عجیب است که این فقط یک حرف باقی میماند؛ و هر عملی که انجام میدهند دشمنی و نفرت را منتشر میکند. مسیحیت در مورد عشق حرف میزند، ولی هیچکس مانند مسحیان آدم نکشته است
شاید چیزهای خوب در پنهانکردن چیزهای بد ابزارهای مناسبی هستند!
اگر بخواهی آدم بکشی، میتوانی به آسانی با نام عشق چنین کنی!
اگر کسی بخواهد خشن باشد، میتواند به آسانی در محافظت از عدم خشونت به خواستهاش برسد
اگر بخواهم شما را بکُشم، میتواند به آسانی بخاط خیر خودتان این کار را بکنم زیرا در اینصورت شما خواهید مرد ولی من گناهکار شناخته نمیشوم. آنوقت شما خواهید مرد، کشته خواهید شد و شکایت نخواهید کرد!
گفته شده که انسان حیوانی روشنفکر است؛ پس طبیعتاً، هرکاری که بخواهد بکند یک راه روشنفکرانه برای انجامش پیدا میکند
شاید شیطان به او مشورت داده که یک شعار خوب برای تبهکاریهایش انتخاب کند!
عمل هرچه شیطانیتر باشد، شعار باید بهتر باشد!
#اشو
یک بودا، یک انسانِ بیدار عشق مطلق است. او عاشق جهانِ هستی است و جهان هستی عاشق اوست. سامادی یعنی همین: وقتی در یک ارتباط انزالگونه با «تمامیت» هستی.
او انزال کامل را شناخته است ـــ انزالی که جسمانی نیست و ذهنی هم نیست. او این شعف والا را شناخته است. اینک نیازی نیست که از هیچکس درخواست توجه داشته باشد
چند شب پیش به یک داستان بسیار زیبا از یک بودا بنام سنت فرانسیس، برخورد کردم:
'سنت فرانسیس آسیسی' در بستر مرگ مشغول ترانهخوانی بود. او چنان با صدای بلند میخواند که تمام همسایگان صدای او را میشنیدند
برادر الیاس، یک عضو برجسته از فرقهی سنت فرانسیس نزدیک او رفت و گفت: “پدر، مردم در خیابان زیر پنجره جمع شدهاند…”
مردمان زیادی آمده بودند، کسانی که ترسیده بودند که آخرین لحظات عمر سنت فرانسیس فرارسیده، کسانی عاشق او بودند و اطراف منزل او جمع شده بودند
برادرالیاس گفت: “پدر، ما هرکاری بکنیم نمیتوانیم مانع شنیدن مردم بشویم. عدم خودداری در چنین ساعتِ بسیار مهمی شاید سبب شرمندگی برای فرقهی ما بشود. شاید این سبب تخفیف منزلت ما باشد که خودِ شما بخوبی آن را برپا داشتهاید. شاید در این لحظات حساس شما بینش خود را در مورد کسانی که برای دیدار شما بعنوان یک قدیس آمدهاند از دست دادهاید. آیا از دیدگاه تهذیب اخلاقی برای آنان بهتر این نیست که شما با شرافت مسیحیِ بیشتری از دنیا بروید؟ زیرا ترانهخوانی در شأن یک قدیس نیست
سنت فرانسیس گفت: “برادر، لطفاً مرا معذور بدار، من در قلبم چنان شعفی احساس میکنم که واقعاً نمیتوانم از خواندن دست بردارم. باید بخوانم!”
فوقالعادهبودن یک بودا عادیبودن اوست.
«عادیبودن» فوقالعادهترین چیز در دنیاست
و او در حال ترانهخواندن از دنیا رفت. در تمام تاریخ مسیحیت او تنها کسی است که در حال آوازخواندن مرده است. بسیاری از مردمان اهلِ ذن در حال آوازخوانی از دنیا رفتهاند، ولی آنان به مسیحیت تعلق نداشتهاند. در میان قدیسان مسیحی او تنها مرشد ذن است! او هیچ اهمیتی به شرافت مسیحی نداد
الیاس سعی دارد به مردم ثابت کند که سنت فرانسیس یک قدیس است. حالا او میترسد که مردم فکر نکنند که او یک قدیس نبوده؛ شاید فکر کنند که او دیوانه یا چیزی بوده است. طبق تعریف آنان، یک قدیس باید غمگین و محزون باشد.
مسیحیان فقط قدیسان غمگین را باور دارند. آنان نمیتوانند باور کنند که مسیح هرگز خندیده باشد، میتوانید این را در چهرهی تندیسهایی که از مسیح ساختهاند ببینید. این فروتر از شرافت مسیحیت است. خنده؟ ـــ خیلی انسانی، خیلی معمولی؟ آنان فقط یک چیز میدانند: گذاشتن مسیح در بالای انسانیت ـــ ولی آنوقت تمام آنچه که انسانی است باید از او گرفته شود. آنگاه او فقط یک چیز مرده میشود
و برادرالیاس نگران سنت فرانسیس نیست، او نگران خودش و فرقهاش است: “این بعدها برای ما بسیار خجالتآور خواهد بود. ما چگونه به مردم جواب بدهیم؟ در آخرین لحظات او چه اتفاقی افتاد؟”
پس او نگران خودش است. اگر مرشد دیوانه باشد آنوقت مریدش چه؟
و او میخواهد اثبات کند که مرشد او بزرگترین مرشد است، بزرگترین قدیسان است، و او تنها یک راه برای اثبات آن میشناسد ـــ که مرشدش باید جدّی باشد، که او نباید بخندد و آواز بخواند، نباید برقصد. این چیزها بسیار انسانی است، بسیار معمولی هستند.
ولی سنت فرانسیس بینش دیگری دارد ـــ او فقط معمولی است. میگوید “برادر، لطفاً مرا معذور بدار، من در قلبم چنان شعفی احساس میکنم که واقعاً نمیتوانم از خواندن دست بردارم. باید بخوانم!”
درواقع، چنین نیست که فرانسیس آواز میخواند، فرانسیس ترانه شده است. اگر ترانه رخ میدهد، رخ میدهد؛ قابل کنترل نیست، زیرا آن کنترلکننده از بین رفته است. آن خود، آن نفْس دیگر وجود ندارد. سنت فرانسیس بعنوان یک فرد وجود ندارد. در درونش سکوت مطلق وجود دارد. آن ترانه از آن سکوت برخاسته است.
فرانسیس چه میتواند بکند؟ برای همین است که میگوید، “نمیتوانم از خواندن دست بردارم. باید بخوانم!”
و او در حال آواز خواندن مُرد. و هیچ مرگی بهتر از این نمیتواند وجود داشته باشد. اگر بتوانی در حال آواز خواندن بمیری، این ثابت میکند که تو در زندگیات آواز خواندهای، که زندگیات یک خوشی بوده و مرگ تو اوج و نهایت آن زندگی شده است.
سنت فرانسیس یک بودا است. ویژگی یک بودا این است که او فردی معمولی است، که او هیچ فکری در مورد خودش و اینکه چگونه باید مورد قبول مردم باشد ندارد، که او فقط خودانگیخته است، که هر اتفاقی بیفتد، افتاده است. او مانند یک کودک در لحظه زندگی میکند؛ اصالت او چنین است.
معمولیبودن او، فوقالعادهبودنش است؛
هیچکس بودن او، کسی بودنِ اوست؛
غیبت، حضور اوست؛
مرگ، زندگی اوست.
#اشو
📚«الماسهای بودا»
سخنان اشو از ۲۱ تا ۳۱ دسامبر ۱۹۷۷
او انزال کامل را شناخته است ـــ انزالی که جسمانی نیست و ذهنی هم نیست. او این شعف والا را شناخته است. اینک نیازی نیست که از هیچکس درخواست توجه داشته باشد
چند شب پیش به یک داستان بسیار زیبا از یک بودا بنام سنت فرانسیس، برخورد کردم:
'سنت فرانسیس آسیسی' در بستر مرگ مشغول ترانهخوانی بود. او چنان با صدای بلند میخواند که تمام همسایگان صدای او را میشنیدند
برادر الیاس، یک عضو برجسته از فرقهی سنت فرانسیس نزدیک او رفت و گفت: “پدر، مردم در خیابان زیر پنجره جمع شدهاند…”
مردمان زیادی آمده بودند، کسانی که ترسیده بودند که آخرین لحظات عمر سنت فرانسیس فرارسیده، کسانی عاشق او بودند و اطراف منزل او جمع شده بودند
برادرالیاس گفت: “پدر، ما هرکاری بکنیم نمیتوانیم مانع شنیدن مردم بشویم. عدم خودداری در چنین ساعتِ بسیار مهمی شاید سبب شرمندگی برای فرقهی ما بشود. شاید این سبب تخفیف منزلت ما باشد که خودِ شما بخوبی آن را برپا داشتهاید. شاید در این لحظات حساس شما بینش خود را در مورد کسانی که برای دیدار شما بعنوان یک قدیس آمدهاند از دست دادهاید. آیا از دیدگاه تهذیب اخلاقی برای آنان بهتر این نیست که شما با شرافت مسیحیِ بیشتری از دنیا بروید؟ زیرا ترانهخوانی در شأن یک قدیس نیست
سنت فرانسیس گفت: “برادر، لطفاً مرا معذور بدار، من در قلبم چنان شعفی احساس میکنم که واقعاً نمیتوانم از خواندن دست بردارم. باید بخوانم!”
فوقالعادهبودن یک بودا عادیبودن اوست.
«عادیبودن» فوقالعادهترین چیز در دنیاست
و او در حال ترانهخواندن از دنیا رفت. در تمام تاریخ مسیحیت او تنها کسی است که در حال آوازخواندن مرده است. بسیاری از مردمان اهلِ ذن در حال آوازخوانی از دنیا رفتهاند، ولی آنان به مسیحیت تعلق نداشتهاند. در میان قدیسان مسیحی او تنها مرشد ذن است! او هیچ اهمیتی به شرافت مسیحی نداد
الیاس سعی دارد به مردم ثابت کند که سنت فرانسیس یک قدیس است. حالا او میترسد که مردم فکر نکنند که او یک قدیس نبوده؛ شاید فکر کنند که او دیوانه یا چیزی بوده است. طبق تعریف آنان، یک قدیس باید غمگین و محزون باشد.
مسیحیان فقط قدیسان غمگین را باور دارند. آنان نمیتوانند باور کنند که مسیح هرگز خندیده باشد، میتوانید این را در چهرهی تندیسهایی که از مسیح ساختهاند ببینید. این فروتر از شرافت مسیحیت است. خنده؟ ـــ خیلی انسانی، خیلی معمولی؟ آنان فقط یک چیز میدانند: گذاشتن مسیح در بالای انسانیت ـــ ولی آنوقت تمام آنچه که انسانی است باید از او گرفته شود. آنگاه او فقط یک چیز مرده میشود
و برادرالیاس نگران سنت فرانسیس نیست، او نگران خودش و فرقهاش است: “این بعدها برای ما بسیار خجالتآور خواهد بود. ما چگونه به مردم جواب بدهیم؟ در آخرین لحظات او چه اتفاقی افتاد؟”
پس او نگران خودش است. اگر مرشد دیوانه باشد آنوقت مریدش چه؟
و او میخواهد اثبات کند که مرشد او بزرگترین مرشد است، بزرگترین قدیسان است، و او تنها یک راه برای اثبات آن میشناسد ـــ که مرشدش باید جدّی باشد، که او نباید بخندد و آواز بخواند، نباید برقصد. این چیزها بسیار انسانی است، بسیار معمولی هستند.
ولی سنت فرانسیس بینش دیگری دارد ـــ او فقط معمولی است. میگوید “برادر، لطفاً مرا معذور بدار، من در قلبم چنان شعفی احساس میکنم که واقعاً نمیتوانم از خواندن دست بردارم. باید بخوانم!”
درواقع، چنین نیست که فرانسیس آواز میخواند، فرانسیس ترانه شده است. اگر ترانه رخ میدهد، رخ میدهد؛ قابل کنترل نیست، زیرا آن کنترلکننده از بین رفته است. آن خود، آن نفْس دیگر وجود ندارد. سنت فرانسیس بعنوان یک فرد وجود ندارد. در درونش سکوت مطلق وجود دارد. آن ترانه از آن سکوت برخاسته است.
فرانسیس چه میتواند بکند؟ برای همین است که میگوید، “نمیتوانم از خواندن دست بردارم. باید بخوانم!”
و او در حال آواز خواندن مُرد. و هیچ مرگی بهتر از این نمیتواند وجود داشته باشد. اگر بتوانی در حال آواز خواندن بمیری، این ثابت میکند که تو در زندگیات آواز خواندهای، که زندگیات یک خوشی بوده و مرگ تو اوج و نهایت آن زندگی شده است.
سنت فرانسیس یک بودا است. ویژگی یک بودا این است که او فردی معمولی است، که او هیچ فکری در مورد خودش و اینکه چگونه باید مورد قبول مردم باشد ندارد، که او فقط خودانگیخته است، که هر اتفاقی بیفتد، افتاده است. او مانند یک کودک در لحظه زندگی میکند؛ اصالت او چنین است.
معمولیبودن او، فوقالعادهبودنش است؛
هیچکس بودن او، کسی بودنِ اوست؛
غیبت، حضور اوست؛
مرگ، زندگی اوست.
#اشو
📚«الماسهای بودا»
سخنان اشو از ۲۱ تا ۳۱ دسامبر ۱۹۷۷
#آفریننده_بودن
زندگی تنها زمانی، زندگی است که:
چراغ عشق در درون وجودت بسوزد. آنگاه که شعله های عشق تو چنان شعله ور باشند که گرداگرد تو را روشن سازد،
به دیگران سرایت کند و دیگران بتوانند آن را احساس کنند.
آنگاه که عشق تو چنان ملموس باشد که دیگران بتوانند آن را لمس کنند.
آن گاه عشق نه فقط به خودت، بلکه به همه کس برکت خواهد رساند.
انسان راستین همواره جهان و هستی را غنی تر میکند.
آو از خود چیزی به هستی می بخشد.
و تا زمانی که تو چیزی از خود نبخشی، هرگز احساس شادمانی نخواهی کرد.
از راه خودِ بخشیدن به هستی است که در کار آفرینش مشارکت مي کنی، زیرا آن گاه تو یک آفریننده میشوی.
آفریننده بودن ،جزیی از خدا بودن است.
هیچ راه دیگری غیر از این نیست.
#اشو
#کتاب_پرواز_در_تنهایی
زندگی تنها زمانی، زندگی است که:
چراغ عشق در درون وجودت بسوزد. آنگاه که شعله های عشق تو چنان شعله ور باشند که گرداگرد تو را روشن سازد،
به دیگران سرایت کند و دیگران بتوانند آن را احساس کنند.
آنگاه که عشق تو چنان ملموس باشد که دیگران بتوانند آن را لمس کنند.
آن گاه عشق نه فقط به خودت، بلکه به همه کس برکت خواهد رساند.
انسان راستین همواره جهان و هستی را غنی تر میکند.
آو از خود چیزی به هستی می بخشد.
و تا زمانی که تو چیزی از خود نبخشی، هرگز احساس شادمانی نخواهی کرد.
از راه خودِ بخشیدن به هستی است که در کار آفرینش مشارکت مي کنی، زیرا آن گاه تو یک آفریننده میشوی.
آفریننده بودن ،جزیی از خدا بودن است.
هیچ راه دیگری غیر از این نیست.
#اشو
#کتاب_پرواز_در_تنهایی
#آفریننده_بودن
زندگی تنها زمانی، زندگی است که:
چراغ عشق در درون وجودت بسوزد. آنگاه که شعله های عشق تو چنان شعله ور باشند که گرداگرد تو را روشن سازد،
به دیگران سرایت کند و دیگران بتوانند آن را احساس کنند.
آنگاه که عشق تو چنان ملموس باشد که دیگران بتوانند آن را لمس کنند.
آن گاه عشق نه فقط به خودت، بلکه به همه کس برکت خواهد رساند.
انسان راستین همواره جهان و هستی را غنی تر میکند.
آو از خود چیزی به هستی می بخشد.
و تا زمانی که تو چیزی از خود نبخشی، هرگز احساس شادمانی نخواهی کرد.
از راه خودِ بخشیدن به هستی است که در کار آفرینش مشارکت مي کنی، زیرا آن گاه تو یک آفریننده میشوی.
آفریننده بودن ،جزیی از خدا بودن است.
هیچ راه دیگری غیر از این نیست.
#اشو
#کتاب_پرواز_در_تنهایی
زندگی تنها زمانی، زندگی است که:
چراغ عشق در درون وجودت بسوزد. آنگاه که شعله های عشق تو چنان شعله ور باشند که گرداگرد تو را روشن سازد،
به دیگران سرایت کند و دیگران بتوانند آن را احساس کنند.
آنگاه که عشق تو چنان ملموس باشد که دیگران بتوانند آن را لمس کنند.
آن گاه عشق نه فقط به خودت، بلکه به همه کس برکت خواهد رساند.
انسان راستین همواره جهان و هستی را غنی تر میکند.
آو از خود چیزی به هستی می بخشد.
و تا زمانی که تو چیزی از خود نبخشی، هرگز احساس شادمانی نخواهی کرد.
از راه خودِ بخشیدن به هستی است که در کار آفرینش مشارکت مي کنی، زیرا آن گاه تو یک آفریننده میشوی.
آفریننده بودن ،جزیی از خدا بودن است.
هیچ راه دیگری غیر از این نیست.
#اشو
#کتاب_پرواز_در_تنهایی
ساکت باش. نخست به سکوت برس، آنوقت سخنانت نیرو و انرژی عظیمی را حمل میکنند؛ آنوقت هرچه را که بگویی یا نگویی اهمیت خواهند داشت؛
هر حرکت تو یک شعر است.
حتی اگر در سکوت بنشینی، انرژی فراوانی را در اطرافت رها میکنی، این یک ارتباط دلبادل communion است.
سکوت منبع تمام انرژیهاست، ولی تو توسط جنون خودت حرف میزنی؛ وسواس حرفزدن داری. برای همین است که اگر برای چند روز تو را تنها و در انزوا نگه بدارند، شروع میکنی به صحبت کردن با خودت! پس از سه هفته، دیگر نمیتوانی منتظر کسی شوی که با او حرف بزنی؛ شروع میکنی به حرفزدن با خودت!
دیگر نمیتوانی صبر کنی!
حالا آنقدر حرفهایت زیاد شده که باید بیرون ریخته شود!
حرفزدنت یک برونریزی catharsis؛ یک تمیزکردن cleansing است.
ولی چرا خودت را روی دیگران تمیز میکنی؟!
چرا چرکهایت را روی دیگران میریزی؟
اگر مایلی خودت را نظافت کنی،
در تنهایی خودت را تمیز کن!
درها را ببند و تا دلت میخواهد با خودت حرف بزن. سوال بپرس و جواب بده و یک بازی از این درست کن.
خوب خواهد بود زیرا در هرحال این همان کاری است که همیشه میکنی!
ولی وقتی با دیگران چنین میکنی، هشیار نیستی که چه کار بیمعنی انجام میدهی.
وقتی تنها هستی بیشتر آگاه هستی.
در تنهایی انجامش بده
و بزودی درخواهی یافت که در تمام عمرت چه میکردهای!
آنگاه رفتهرفته، هرچه آگاهتر شوی، کلمات بیشتری ناپدید میشوند، ابرها ناپدید میشوند
وقتی آسمان درونت بی ابر شد، وقتی چشمانت بدون کلام و خالی از افکار شد، و دهانت پر از سکوت گشت….. آنوقت….. آنوقت چشم داری، گوش داری، آنوقت حسهایت کاملاً خالی هستند ــ ابزار نقلیه و ارتباط هستند.
آنگاه ارتباط قلب با قلب ممکن میگردد.
#اشو
هر حرکت تو یک شعر است.
حتی اگر در سکوت بنشینی، انرژی فراوانی را در اطرافت رها میکنی، این یک ارتباط دلبادل communion است.
سکوت منبع تمام انرژیهاست، ولی تو توسط جنون خودت حرف میزنی؛ وسواس حرفزدن داری. برای همین است که اگر برای چند روز تو را تنها و در انزوا نگه بدارند، شروع میکنی به صحبت کردن با خودت! پس از سه هفته، دیگر نمیتوانی منتظر کسی شوی که با او حرف بزنی؛ شروع میکنی به حرفزدن با خودت!
دیگر نمیتوانی صبر کنی!
حالا آنقدر حرفهایت زیاد شده که باید بیرون ریخته شود!
حرفزدنت یک برونریزی catharsis؛ یک تمیزکردن cleansing است.
ولی چرا خودت را روی دیگران تمیز میکنی؟!
چرا چرکهایت را روی دیگران میریزی؟
اگر مایلی خودت را نظافت کنی،
در تنهایی خودت را تمیز کن!
درها را ببند و تا دلت میخواهد با خودت حرف بزن. سوال بپرس و جواب بده و یک بازی از این درست کن.
خوب خواهد بود زیرا در هرحال این همان کاری است که همیشه میکنی!
ولی وقتی با دیگران چنین میکنی، هشیار نیستی که چه کار بیمعنی انجام میدهی.
وقتی تنها هستی بیشتر آگاه هستی.
در تنهایی انجامش بده
و بزودی درخواهی یافت که در تمام عمرت چه میکردهای!
آنگاه رفتهرفته، هرچه آگاهتر شوی، کلمات بیشتری ناپدید میشوند، ابرها ناپدید میشوند
وقتی آسمان درونت بی ابر شد، وقتی چشمانت بدون کلام و خالی از افکار شد، و دهانت پر از سکوت گشت….. آنوقت….. آنوقت چشم داری، گوش داری، آنوقت حسهایت کاملاً خالی هستند ــ ابزار نقلیه و ارتباط هستند.
آنگاه ارتباط قلب با قلب ممکن میگردد.
#اشو
ادامه 👇
از دشمنی مردم نترسید. فقط مراقب مهربانی و عشق خودتان باشید و هیچ اشتباهی صورت نخواهد گرفت.
تاجایی که به من مربوط میشود، از روی ضرورت است که من باید ابزارهایی را خلق کنم. باید چیزهایی را به شما بگویم که بتواند شما را بیدار کند
شاید واقعی نباشند،
زیرا حقیقت، از همان ابتدا غیرقابل بیان است
دوم اینکه، حتی اگر کسی ترتیبی بدهد که آن را بیان کند، هرگز به یک فرد خفته نخواهد رسید.
انسان خفته در دروغها زندگی میکند، این زبانی است که او میفهمد
و اگر قرار باشد کاری کنم که شما مرا درک کنید، هرکاری که لازم باشد را انجام خواهم داد ـــ شامل گفتن دروغ ـــ هدف از گفتنِ دروغ، دروغگویی نیست، فقط برای بیدارکردن شماست.
#اشو
از مرگ به جاودانگی
سخنان اشو از دوم آگوست تا ۱۴ سپتامبر ۱۹۸۵
#برگردان: محسن خاتمی
از دشمنی مردم نترسید. فقط مراقب مهربانی و عشق خودتان باشید و هیچ اشتباهی صورت نخواهد گرفت.
تاجایی که به من مربوط میشود، از روی ضرورت است که من باید ابزارهایی را خلق کنم. باید چیزهایی را به شما بگویم که بتواند شما را بیدار کند
شاید واقعی نباشند،
زیرا حقیقت، از همان ابتدا غیرقابل بیان است
دوم اینکه، حتی اگر کسی ترتیبی بدهد که آن را بیان کند، هرگز به یک فرد خفته نخواهد رسید.
انسان خفته در دروغها زندگی میکند، این زبانی است که او میفهمد
و اگر قرار باشد کاری کنم که شما مرا درک کنید، هرکاری که لازم باشد را انجام خواهم داد ـــ شامل گفتن دروغ ـــ هدف از گفتنِ دروغ، دروغگویی نیست، فقط برای بیدارکردن شماست.
#اشو
از مرگ به جاودانگی
سخنان اشو از دوم آگوست تا ۱۴ سپتامبر ۱۹۸۵
#برگردان: محسن خاتمی
#حقیقت_قابل_بیان_نیست
لائوتزو گفت:
از من نخواهید بنویسم، چون هر چیزی مینویسم اشتباه از آب در میآید. هیچ وقت قادر نبودهام
آنچه را میخواهم انتقال بدهم،
بفهمانم؛ فقط آنچه را قصد ندارم انتقال دهم، میتوانم بنویسم
ولی فایدهاش چیست؟
او تا اواخر عمرش چیزی ننوشت
هنگامی که هموطنانش به او اصرار کردند، جزوه کوچکی نوشت
اولین جملهٔ آن چنین بود:
«به محض این که حقیقت بیان شود، به دروغ مبدل میگردد».
#اشو
#اسرار_تانترا
لائوتزو گفت:
از من نخواهید بنویسم، چون هر چیزی مینویسم اشتباه از آب در میآید. هیچ وقت قادر نبودهام
آنچه را میخواهم انتقال بدهم،
بفهمانم؛ فقط آنچه را قصد ندارم انتقال دهم، میتوانم بنویسم
ولی فایدهاش چیست؟
او تا اواخر عمرش چیزی ننوشت
هنگامی که هموطنانش به او اصرار کردند، جزوه کوچکی نوشت
اولین جملهٔ آن چنین بود:
«به محض این که حقیقت بیان شود، به دروغ مبدل میگردد».
#اشو
#اسرار_تانترا
اشـoshoـو:
#ذهن_مانع_سکوت_است
ویتگنشتاین در جایی گفته است:
چیزی را که نمی توان درباره اش سخن گفت ، باید به سکوت واگذار کرد.
آه ، اگر فقط به این توصیه توجه می شد ،آن وقت دیگر شاهد بحث های بیهوده دربارة حقیقت نبودیم!
آنچه که هست به بیان در نمی آید.
آنچه که به بیان در می آید ، نیست،
میشود و نمی تواند باشد.
آنچه که هست، حقیقت فراسوی کلمات است. تنها سکوت است که با حقیقت نسبتی دارد.
اما سکوت کردن بسیار مشکل است ؛
ذهن خواهان سخن گفتن دربارة حتی چیزهایی است که فراسوی کلمات قرار دارند
حقیقتاً ، ذهن تنها مانع سکوت است
سکوت به ساحت بی ذهنی تعلق دارد.
واعظی می خواست برای تعدادی کودک خردسال موعظه کند. او پیش از شروع وعظ، برای آنها پرسشی طرح کرد:
"اگر قرار بود شما برای جمعی از دختر ها و پسرهای باهوش صحبت کنید که از شما توقع یک سخنرانی خیلی خوب دارند ، و شما هم چیزی برای گفتن نداشتید ، چه می گفتید ؟"
یک بچه کوچک جواب داد :
من ساکت می ماندم.
این بی پیرایگی کودکانه لازم است تا تجربة سکوت نصیب مان شود.
#اشو
#یک_فنجان_چای
ذن معتقد است که:
حقیقت را در قالب کلمات نمیتوان بیان کرد، ولی با اشارات و حرکات میتوان آن را ابراز داشت
انسان نمیتواند حقیقت را بیان کند،
ولی میتواند آن را نشان دهد.
#اشو
#ذهن_مانع_سکوت_است
ویتگنشتاین در جایی گفته است:
چیزی را که نمی توان درباره اش سخن گفت ، باید به سکوت واگذار کرد.
آه ، اگر فقط به این توصیه توجه می شد ،آن وقت دیگر شاهد بحث های بیهوده دربارة حقیقت نبودیم!
آنچه که هست به بیان در نمی آید.
آنچه که به بیان در می آید ، نیست،
میشود و نمی تواند باشد.
آنچه که هست، حقیقت فراسوی کلمات است. تنها سکوت است که با حقیقت نسبتی دارد.
اما سکوت کردن بسیار مشکل است ؛
ذهن خواهان سخن گفتن دربارة حتی چیزهایی است که فراسوی کلمات قرار دارند
حقیقتاً ، ذهن تنها مانع سکوت است
سکوت به ساحت بی ذهنی تعلق دارد.
واعظی می خواست برای تعدادی کودک خردسال موعظه کند. او پیش از شروع وعظ، برای آنها پرسشی طرح کرد:
"اگر قرار بود شما برای جمعی از دختر ها و پسرهای باهوش صحبت کنید که از شما توقع یک سخنرانی خیلی خوب دارند ، و شما هم چیزی برای گفتن نداشتید ، چه می گفتید ؟"
یک بچه کوچک جواب داد :
من ساکت می ماندم.
این بی پیرایگی کودکانه لازم است تا تجربة سکوت نصیب مان شود.
#اشو
#یک_فنجان_چای
ذن معتقد است که:
حقیقت را در قالب کلمات نمیتوان بیان کرد، ولی با اشارات و حرکات میتوان آن را ابراز داشت
انسان نمیتواند حقیقت را بیان کند،
ولی میتواند آن را نشان دهد.
#اشو
اشـoshoـو:
حقیقتِ من، حقیقتِ من است،
تجربه من است
من میتوانم در مورد آن صحبت کنم میتوانم در ستایشِ آن، آواز بخوانم میتوانم آن را برقصم
میتوانم وجد و خلسه ام را به شما نشان دهم
اما آنچه که تجربه شده است،
بیان نشده باقی میماند
هیچ متن مقدسی قادر نبوده است آن را بیان کند
همه متون مقدس تلاش هایی برای بیان آن هستند
اما همه تلاشها شکست خورده است
حقیقت غیرقابل بیان است
متون مقدس به سادگی نشان دهنده مهربانیِ آنهایی است که رسیدهاند
اما آنها ثابت نکردهاند که مهربانی در بیان کردن حقیقت موفق شده است
در مورد یک بودا، یک محمد،یک زرتشت، نیز همینطور است
در مورد همه کسانی که شناختهاند همینطور است
شما نمیتوانید هم باورمند باشید و هم دیندار
اگر میخواهید دیندار باشید، باید همه باورها را رها کنید، باید خودتان کشف کنید.
#اشو
برای بیان حقیقت راهی پیدا نمیکنم؛
زیرا که حقیقت تعریف پذیر نیست
اگر به راستی می خواهید آن را بشناسید؛ بسیار خوب #تجربه_اش کنید ولی حقیقت غیر قابل بیان است.
خدا را نمیشود تعریف کرد،
خدا را نمیتوان تشریح کرد
لطفاً به خاطر بسپارید:
هرگز او را تعریف نکنید؛ زیرا با این کار او را کوچک میکنید. چرا که خداوند در هیچ ذهنی نمی گنجد،او را میتوان پرستید
حتی می توان خداگونه شد. این امکان وجود دارد
اما خداوند در ذهن انسان نمی گنجد. ذهن ظرف کوچکی است. مثل یک قاشق کوچک است و شما می خواهید اقیانوس را در آن جای دهید
شما می توانید در آن قاشق کوچک مقدار کمی آب شور داشته باشید؛
اما این مقدار آب نمیتواند عظمت اقیانوس را بیان کند، نمیتواند آن بیکرانگی را نشان دهد. در قاشق شما هیچ طوفانی بر پا نمی شود. امواج کوه پیکر در آن شکل نمی گیرد
مزه آن را می توان چشید. اما این اقیانوس نخواهد بود.
#اشو
#کتاب_ساراها
حقیقتِ من، حقیقتِ من است،
تجربه من است
من میتوانم در مورد آن صحبت کنم میتوانم در ستایشِ آن، آواز بخوانم میتوانم آن را برقصم
میتوانم وجد و خلسه ام را به شما نشان دهم
اما آنچه که تجربه شده است،
بیان نشده باقی میماند
هیچ متن مقدسی قادر نبوده است آن را بیان کند
همه متون مقدس تلاش هایی برای بیان آن هستند
اما همه تلاشها شکست خورده است
حقیقت غیرقابل بیان است
متون مقدس به سادگی نشان دهنده مهربانیِ آنهایی است که رسیدهاند
اما آنها ثابت نکردهاند که مهربانی در بیان کردن حقیقت موفق شده است
در مورد یک بودا، یک محمد،یک زرتشت، نیز همینطور است
در مورد همه کسانی که شناختهاند همینطور است
شما نمیتوانید هم باورمند باشید و هم دیندار
اگر میخواهید دیندار باشید، باید همه باورها را رها کنید، باید خودتان کشف کنید.
#اشو
برای بیان حقیقت راهی پیدا نمیکنم؛
زیرا که حقیقت تعریف پذیر نیست
اگر به راستی می خواهید آن را بشناسید؛ بسیار خوب #تجربه_اش کنید ولی حقیقت غیر قابل بیان است.
خدا را نمیشود تعریف کرد،
خدا را نمیتوان تشریح کرد
لطفاً به خاطر بسپارید:
هرگز او را تعریف نکنید؛ زیرا با این کار او را کوچک میکنید. چرا که خداوند در هیچ ذهنی نمی گنجد،او را میتوان پرستید
حتی می توان خداگونه شد. این امکان وجود دارد
اما خداوند در ذهن انسان نمی گنجد. ذهن ظرف کوچکی است. مثل یک قاشق کوچک است و شما می خواهید اقیانوس را در آن جای دهید
شما می توانید در آن قاشق کوچک مقدار کمی آب شور داشته باشید؛
اما این مقدار آب نمیتواند عظمت اقیانوس را بیان کند، نمیتواند آن بیکرانگی را نشان دهد. در قاشق شما هیچ طوفانی بر پا نمی شود. امواج کوه پیکر در آن شکل نمی گیرد
مزه آن را می توان چشید. اما این اقیانوس نخواهد بود.
#اشو
#کتاب_ساراها
بهیاد داشته باش که تو در بدن هستی، ولی بدن نیستی؛ بگذار این یک هشیاری مدام در تو باشد. تو در بدن زندگی میکنی، و بدن منزلگاهی زیباست.
بدن زیباست، بدن را باید زندگی کرد، بدن باید مورد عشق قرار بگیرد. بدن هدیهای بزرگ از سوی جهانِ هستی است.
حتی برای یک لحظه هم با بدن مخالف نباشید، و برای یک لحظه هم فکر نکنید که شما بدن هستید. شما بسیار بزرگتر هستید. از بدن بعنوان یک تختهپَرِش استفاده کنید؛ پرشی بسوی عمقِ آگاهی.
#اشو
بدن زیباست، بدن را باید زندگی کرد، بدن باید مورد عشق قرار بگیرد. بدن هدیهای بزرگ از سوی جهانِ هستی است.
حتی برای یک لحظه هم با بدن مخالف نباشید، و برای یک لحظه هم فکر نکنید که شما بدن هستید. شما بسیار بزرگتر هستید. از بدن بعنوان یک تختهپَرِش استفاده کنید؛ پرشی بسوی عمقِ آگاهی.
#اشو
#سوال_از_اشو
اشوی عزیز، تجربهی من چنین است که بیرون از جمعهای بینالمللیِ ما، نوع بشر زندگی را بر اساس یک نظام تنبیه
و تشویق بنا کرده است. آیا جمعهای ما تنها مکانهایی هستند که در آن مسئولیت بطور کامل پذیرفته شده و اشتباهات بعنوان فرصتهایی برای یادگیری درنظر گرفته میشوند؟
لطفاً نظر بدهید.
#پاسخ
بله. جمعهای ما تنها مکانهایی در دنیا هستند که شما کاملاً مورد پذیرش هستید، مورد قضاوت قرار نمیگیرید، به شما برچسب گناهکار یا قدیس زده نمیشود و برای اشتباهات جزیی مورد سرزنش قرار نمیگیرید. شما در تمامیت خود پذیرفته میشوید. آن اشتباهات همراه شما میآیند
آری، ما میخواهیم شما از اشتباهات خود درس بگیرید، ولی سرزنشکردن راه آن نیست. هر اشتباه فرصتی برای آموختن است؛ ولی زمانی که مردم شروع کنند به سرزنش شما، آن فرصت را ازبین میبرند و شما را لجباز میکنند. آنان شما را وادار میکنند تا همان اشتباه را بارها و بارها تکرار کنید ــ فقط بعنوان یک مقاومت. نفْس شما آزرده میشود.
این درست است که بیرون از جمع commune ما، جامعه توسط تشویق و تنبیه اداره میشود. اگر تمام جامعه را ریشهیابی کنیم، تمام آن بر اساس
ترس و طمع است
ترس بعنوان پیامد نهایی مفهوم جهنم را خلق میکند؛ و از سوی دیگر، طمع بعنوان یک نتیجهگیریِ منطقی، مفهوم بهشت را خلق میکند.
لحظهای که ترس و طمع در تو وجود نداشته باشد، تعجب خواهی کرد:
بهشت و جهنم ناپدید شدهاند
آنها فقط فرافکنی روانشناختی تو بودند؛ زمانی که خودت را بپذیری، ازبین میروند
و تو فقط وقتی میتوانی خودت را بپذیری که اطرافیانت تو را پذیرفته باشند؛ اگر که در تو احساس گناه ایجاد نکرده باشند و به تو احساس بیارزشی نداده باشند.
در جمعِ ما تنبیه وجود ندارد زیرا من اشتباهات شما را بعنوان موجودات انسانی، بصورت طبیعی میپذیرم
تنبیه کردن شما بخاطر چیزی طبیعی و انسانی یعنی نابودکردن شما، انسانیت شما و خودانگیختگیِ طبیعی شما.
هیچکس تشویق نمیشود، زیرا تشویق و تنبیه باهم هستند
تشویق میگوید: “کار درستی کردی. حالا به کارهای درست ادامه بده تا جایزهی نوبل را برنده شوی!”
این یک رشوه است. تلاشی است برای اینکه زندگیت را مطابق با اصول صاحبان منافع شکل بدهی. جامعه نیاز به بردگان دارد، نیازی به عصیانگران مستقل ندارد.
و جمع ما فقط از افراد مستقل و عصیانگر تشکیل شده است. آنها دورهم جمع شدهاند ـــ نه اینکه به یک تعلیمات مشخص مذهبی باور داشته باشند، نه اینکه به یک عقیدهی جزمی باور آورده باشند.
من هیچ نظریه و عقیدهی جزمی به شما نمی دهم. شما در اینجا جمع شدهاید زیرا یک همزمانی با سایر سالکان پیدا کردهاید. همگی شما عصیانگر هستید. عصیان شماست که شما را به هم متصل ساخته است. روح عصیانگر شما تنها امید در این دنیاست. آن را منتشر کنید!
اگر ما بتوانیم زیبایی روح عصیانگر را به دنیا بشناسانیم، آنگاه جنگ جهانی سومی وجود نخواهد داشت
آنگاه سیاستمداران باید خودشان را حلقآویز کنند!؛ هیچکس به آنان اهمیتی نخواهد داد، دیگر نیازی به وجود آنان نخواهد بود.
عجیب است: چیزهای جزیی پیامدهای بزرگی دارند. تشویق و تنبیه یک راهکار سیاسی است. یک بهرهکشی مذهبی است. این سبب ایجاد بردگان در مقیاس وسیع است ـــ و آنان قرنها است که چنین میکنند. هنوز هم ادامه میدهند، و چون ما دیگر بخشی از این بازی زشت آنان نیستیم، با ما دشمنی میورزند. این طبیعی است. آنان میتوانند یک فرد عصیانگر را به آسانی به قتل برسانند، ولی نمیتوانند جمعهایی را با روحیه عصیانگری ازبین ببرند.
شما قدرت این را دارید تا از نظر معنوی تمام دنیا را تسخیر کنید. من از نظر سیاسی علاقهای ندارم. ولی اگر عصیانگری شما منتشر شود…. باید مانند یک آتش وحشی منتشر شود. لباسهای سرخ شما نماد آن آتشی است که باید در سراسر دنیا منتشر شود
و ما با ستاندنِ بشریت از این بردگی و پسدادنِ شرافت، فردیت و آزادی اندیشه و بیان به انسانها، این سیارهی زنده و زیبا را از چنگال سیاستمداران نجات خواهیم داد.
سیاستمداران و کشیشان بزرگترین جنایتکاران در تمام تاریخ بشری هستند
#اشو
از مرگ به جاودانگی
سخنان اشو از دوم آگوست تا ۱۴ سپتامبر ۱۹۸۵
#برگردان: محسن خاتمی
اشوی عزیز، تجربهی من چنین است که بیرون از جمعهای بینالمللیِ ما، نوع بشر زندگی را بر اساس یک نظام تنبیه
و تشویق بنا کرده است. آیا جمعهای ما تنها مکانهایی هستند که در آن مسئولیت بطور کامل پذیرفته شده و اشتباهات بعنوان فرصتهایی برای یادگیری درنظر گرفته میشوند؟
لطفاً نظر بدهید.
#پاسخ
بله. جمعهای ما تنها مکانهایی در دنیا هستند که شما کاملاً مورد پذیرش هستید، مورد قضاوت قرار نمیگیرید، به شما برچسب گناهکار یا قدیس زده نمیشود و برای اشتباهات جزیی مورد سرزنش قرار نمیگیرید. شما در تمامیت خود پذیرفته میشوید. آن اشتباهات همراه شما میآیند
آری، ما میخواهیم شما از اشتباهات خود درس بگیرید، ولی سرزنشکردن راه آن نیست. هر اشتباه فرصتی برای آموختن است؛ ولی زمانی که مردم شروع کنند به سرزنش شما، آن فرصت را ازبین میبرند و شما را لجباز میکنند. آنان شما را وادار میکنند تا همان اشتباه را بارها و بارها تکرار کنید ــ فقط بعنوان یک مقاومت. نفْس شما آزرده میشود.
این درست است که بیرون از جمع commune ما، جامعه توسط تشویق و تنبیه اداره میشود. اگر تمام جامعه را ریشهیابی کنیم، تمام آن بر اساس
ترس و طمع است
ترس بعنوان پیامد نهایی مفهوم جهنم را خلق میکند؛ و از سوی دیگر، طمع بعنوان یک نتیجهگیریِ منطقی، مفهوم بهشت را خلق میکند.
لحظهای که ترس و طمع در تو وجود نداشته باشد، تعجب خواهی کرد:
بهشت و جهنم ناپدید شدهاند
آنها فقط فرافکنی روانشناختی تو بودند؛ زمانی که خودت را بپذیری، ازبین میروند
و تو فقط وقتی میتوانی خودت را بپذیری که اطرافیانت تو را پذیرفته باشند؛ اگر که در تو احساس گناه ایجاد نکرده باشند و به تو احساس بیارزشی نداده باشند.
در جمعِ ما تنبیه وجود ندارد زیرا من اشتباهات شما را بعنوان موجودات انسانی، بصورت طبیعی میپذیرم
تنبیه کردن شما بخاطر چیزی طبیعی و انسانی یعنی نابودکردن شما، انسانیت شما و خودانگیختگیِ طبیعی شما.
هیچکس تشویق نمیشود، زیرا تشویق و تنبیه باهم هستند
تشویق میگوید: “کار درستی کردی. حالا به کارهای درست ادامه بده تا جایزهی نوبل را برنده شوی!”
این یک رشوه است. تلاشی است برای اینکه زندگیت را مطابق با اصول صاحبان منافع شکل بدهی. جامعه نیاز به بردگان دارد، نیازی به عصیانگران مستقل ندارد.
و جمع ما فقط از افراد مستقل و عصیانگر تشکیل شده است. آنها دورهم جمع شدهاند ـــ نه اینکه به یک تعلیمات مشخص مذهبی باور داشته باشند، نه اینکه به یک عقیدهی جزمی باور آورده باشند.
من هیچ نظریه و عقیدهی جزمی به شما نمی دهم. شما در اینجا جمع شدهاید زیرا یک همزمانی با سایر سالکان پیدا کردهاید. همگی شما عصیانگر هستید. عصیان شماست که شما را به هم متصل ساخته است. روح عصیانگر شما تنها امید در این دنیاست. آن را منتشر کنید!
اگر ما بتوانیم زیبایی روح عصیانگر را به دنیا بشناسانیم، آنگاه جنگ جهانی سومی وجود نخواهد داشت
آنگاه سیاستمداران باید خودشان را حلقآویز کنند!؛ هیچکس به آنان اهمیتی نخواهد داد، دیگر نیازی به وجود آنان نخواهد بود.
عجیب است: چیزهای جزیی پیامدهای بزرگی دارند. تشویق و تنبیه یک راهکار سیاسی است. یک بهرهکشی مذهبی است. این سبب ایجاد بردگان در مقیاس وسیع است ـــ و آنان قرنها است که چنین میکنند. هنوز هم ادامه میدهند، و چون ما دیگر بخشی از این بازی زشت آنان نیستیم، با ما دشمنی میورزند. این طبیعی است. آنان میتوانند یک فرد عصیانگر را به آسانی به قتل برسانند، ولی نمیتوانند جمعهایی را با روحیه عصیانگری ازبین ببرند.
شما قدرت این را دارید تا از نظر معنوی تمام دنیا را تسخیر کنید. من از نظر سیاسی علاقهای ندارم. ولی اگر عصیانگری شما منتشر شود…. باید مانند یک آتش وحشی منتشر شود. لباسهای سرخ شما نماد آن آتشی است که باید در سراسر دنیا منتشر شود
و ما با ستاندنِ بشریت از این بردگی و پسدادنِ شرافت، فردیت و آزادی اندیشه و بیان به انسانها، این سیارهی زنده و زیبا را از چنگال سیاستمداران نجات خواهیم داد.
سیاستمداران و کشیشان بزرگترین جنایتکاران در تمام تاریخ بشری هستند
#اشو
از مرگ به جاودانگی
سخنان اشو از دوم آگوست تا ۱۴ سپتامبر ۱۹۸۵
#برگردان: محسن خاتمی
انسان آزاد به دنیا می آید؛
او هیچ سرنوشتی ندارد
اگر سرنوشتی وجود داشت،
آزادی انسان از بین می رفت و
او تبدیل به یك دستگاه می شد
همه چیز تغییر می یابد و هیچ چیز حتی برای یك لحظه ثابت نمی ماند.
اگر تو از این نكته آگاه شوی،
میل و اشتیاق تا ابد ثابت نگاه داشتن امور در تو فروكش می كند
و آنگاه آزاد و رها می شوی...
#اشو
او هیچ سرنوشتی ندارد
اگر سرنوشتی وجود داشت،
آزادی انسان از بین می رفت و
او تبدیل به یك دستگاه می شد
همه چیز تغییر می یابد و هیچ چیز حتی برای یك لحظه ثابت نمی ماند.
اگر تو از این نكته آگاه شوی،
میل و اشتیاق تا ابد ثابت نگاه داشتن امور در تو فروكش می كند
و آنگاه آزاد و رها می شوی...
#اشو
زندانهای نامریی
میدانم که ترس وجود دارد،
ترس از آزادی وجود دارد؛
وگرنه چرا باید اینهمه زندان در سراسر دنیا وجود داشته باشد؟
چرا مردم باید پیوسته زندانهایشان، زندانهای نامریی را در زندگیشان حمل کنند؟
من فقط با دو نوع از زندانیان برخورد کردهام:
تعداد اندکی که در زندانهای قابل دیدن زندگی میکنند؛
و باقی مردم، کسانی که در زندانهای نامریی زندگی میکنند
آنان زندانهایشان را همراهشان حمل میکنند.
به نام وجدان،
به نام اخلاقیات،
به نام سنت،
به این نام و آن نام،
قیدها و بردگی، هزاران نام دارد.
آزادی نامی ندارد .
انواع مختلفی از آزادی وجود ندارد:
آزادی یکی است
ایا هرگز ملاحظه کردهای؟
حقیقت یکی است
دروغها می توانند میلیونها باشند. میتوانی به میلیونها راه دروغ بگویی، نمی توانی حقیقت را به میلیونها راه بیان کنی
حقیقت ساده است
یک راه کافی است
عشق یکی است
قانونها فراوان هستند
آزادی یکی است
زندانها بیشمار هستند
#اشو
یوگا: ابتدا و انتها
#برگردان: محسن خاتمی
میدانم که ترس وجود دارد،
ترس از آزادی وجود دارد؛
وگرنه چرا باید اینهمه زندان در سراسر دنیا وجود داشته باشد؟
چرا مردم باید پیوسته زندانهایشان، زندانهای نامریی را در زندگیشان حمل کنند؟
من فقط با دو نوع از زندانیان برخورد کردهام:
تعداد اندکی که در زندانهای قابل دیدن زندگی میکنند؛
و باقی مردم، کسانی که در زندانهای نامریی زندگی میکنند
آنان زندانهایشان را همراهشان حمل میکنند.
به نام وجدان،
به نام اخلاقیات،
به نام سنت،
به این نام و آن نام،
قیدها و بردگی، هزاران نام دارد.
آزادی نامی ندارد .
انواع مختلفی از آزادی وجود ندارد:
آزادی یکی است
ایا هرگز ملاحظه کردهای؟
حقیقت یکی است
دروغها می توانند میلیونها باشند. میتوانی به میلیونها راه دروغ بگویی، نمی توانی حقیقت را به میلیونها راه بیان کنی
حقیقت ساده است
یک راه کافی است
عشق یکی است
قانونها فراوان هستند
آزادی یکی است
زندانها بیشمار هستند
#اشو
یوگا: ابتدا و انتها
#برگردان: محسن خاتمی
ادامه👇
بهیاد داشته باشید: زندگی از چیزهای بزرگ ساخته نشده؛ از چیزهایی بسیار کوچک ساخته شده. در صبح زود، نوشیدن یک فنجان چای، با تمامیت و حضور کامل، گویی که این آخرین فنجان چای است. هرلحظه را بگیر و تمام آب آن را فشار بده و لذت ببر.
من این را رویکرد“وجودگرای”خود میخوانم
هیچ ربطی به خدا ندارد؛ هیچ ربطی به بهشت و جهنم ندارد. هیچ ربطی به مذهب و انواع زیرمجموعههای ابلهانهای که الهیات آنها را خلق کرده ندارد
از نظر من فقط یک زمان وجود دارد، که اکنون است؛ و فقط یک فضا وجود دارد؛ که اینجا هست
وقتی که این هنر را آموختید، قلقِ بودن در اینکاینجا را آموختید، چنان راضی و رضایتمند خواهید بود که نیاز به هیچ مخدّر یا تریاک برای خودتان نخواهید داشت
از سوی دیگر، نیازی به آن تریاک که مذاهب دنیا برای مردم آماده کردهاند تا آنها را برای قرنها در رویاهایشان نگهدارد، نخواهید داشت
از سوی دیگر، آنچه را که وجودگرایان در اروپا یافتهاند را نخواهید یافت: بیمعنابودن زندگی، تشویش، نگرانی و ناامیدی
#اشو
از مرگ به جاودانگی
سخنان اشو از دوم آگوست تا ۱۴ سپتامبر ۱۹۸۵
#برگردان: محسن خاتمی
بهیاد داشته باشید: زندگی از چیزهای بزرگ ساخته نشده؛ از چیزهایی بسیار کوچک ساخته شده. در صبح زود، نوشیدن یک فنجان چای، با تمامیت و حضور کامل، گویی که این آخرین فنجان چای است. هرلحظه را بگیر و تمام آب آن را فشار بده و لذت ببر.
من این را رویکرد“وجودگرای”خود میخوانم
هیچ ربطی به خدا ندارد؛ هیچ ربطی به بهشت و جهنم ندارد. هیچ ربطی به مذهب و انواع زیرمجموعههای ابلهانهای که الهیات آنها را خلق کرده ندارد
از نظر من فقط یک زمان وجود دارد، که اکنون است؛ و فقط یک فضا وجود دارد؛ که اینجا هست
وقتی که این هنر را آموختید، قلقِ بودن در اینکاینجا را آموختید، چنان راضی و رضایتمند خواهید بود که نیاز به هیچ مخدّر یا تریاک برای خودتان نخواهید داشت
از سوی دیگر، نیازی به آن تریاک که مذاهب دنیا برای مردم آماده کردهاند تا آنها را برای قرنها در رویاهایشان نگهدارد، نخواهید داشت
از سوی دیگر، آنچه را که وجودگرایان در اروپا یافتهاند را نخواهید یافت: بیمعنابودن زندگی، تشویش، نگرانی و ناامیدی
#اشو
از مرگ به جاودانگی
سخنان اشو از دوم آگوست تا ۱۴ سپتامبر ۱۹۸۵
#برگردان: محسن خاتمی
اشـoshoـو:
حلاج در مسجد بر سجاده نشسته بود، شخصی نزدش رفت و گفت:
ای شیخ گرفتاریها و سختی های زندگی امانم را بریده و مصیبتها رهایم نمیکنند، سخنی و حکمتی به من بیاموز تا از این بلایا خلاص شوم
حلاج به مرد نگاهی کرد و بدون آنکه سخنی بگوید برخواست و به یکی از ستونهای مسجد چسبید و آن را بغل کرد و شروع به فریاد زدن کرد که ای داد...، یکی مرا از این ستون رها کند، یکی مرا نجات دهد
مرد که حیران شده بود گفت:
ای شیخ تو خودت به ستون چسبیده ای، ستون که بتو نچسبیده! آن را رها کن....
حلاج ستون را رها کرد و گفت:
تو هم خودت به دردها و بدبختی ها جسبیده ای، آنها که بتو نچسبیده اند. رهایشان کن.
این را گفت و آرام بر سجاده نشست.
#اشو
حکایت ها
آنانکه از زیستن در لحظه لذت نمیبرند
شهوت زندگی در آینده را در سر میپرورانند
شهوت برای زیستن، همواره به آینده نظردارد
آینده زاده ناتوانی تو درلذت بردن و زیستن تمام و کامل درلحظه حال است
#اشو
حلاج در مسجد بر سجاده نشسته بود، شخصی نزدش رفت و گفت:
ای شیخ گرفتاریها و سختی های زندگی امانم را بریده و مصیبتها رهایم نمیکنند، سخنی و حکمتی به من بیاموز تا از این بلایا خلاص شوم
حلاج به مرد نگاهی کرد و بدون آنکه سخنی بگوید برخواست و به یکی از ستونهای مسجد چسبید و آن را بغل کرد و شروع به فریاد زدن کرد که ای داد...، یکی مرا از این ستون رها کند، یکی مرا نجات دهد
مرد که حیران شده بود گفت:
ای شیخ تو خودت به ستون چسبیده ای، ستون که بتو نچسبیده! آن را رها کن....
حلاج ستون را رها کرد و گفت:
تو هم خودت به دردها و بدبختی ها جسبیده ای، آنها که بتو نچسبیده اند. رهایشان کن.
این را گفت و آرام بر سجاده نشست.
#اشو
حکایت ها
آنانکه از زیستن در لحظه لذت نمیبرند
شهوت زندگی در آینده را در سر میپرورانند
شهوت برای زیستن، همواره به آینده نظردارد
آینده زاده ناتوانی تو درلذت بردن و زیستن تمام و کامل درلحظه حال است
#اشو
#آنچه منع میشود، جاذبه پیدا میکند.
#آنچه انکار میشود، به اشاره
فرا میخواندمان
تنها آگاهی به بازی های ذهن است
که آزادمان میکند
نفی و انکار، نفی و انکار نیست، برعکس فراخواندن و ترغیب است
ذهن همواره پیرامون آنچه که تحریم شده است میگردد.
مانند زبان دردهان که همواره با جای خالی دندان کشیده شده بازی میکند.
#اشو
#یک_فنجان_چای
#آنچه انکار میشود، به اشاره
فرا میخواندمان
تنها آگاهی به بازی های ذهن است
که آزادمان میکند
نفی و انکار، نفی و انکار نیست، برعکس فراخواندن و ترغیب است
ذهن همواره پیرامون آنچه که تحریم شده است میگردد.
مانند زبان دردهان که همواره با جای خالی دندان کشیده شده بازی میکند.
#اشو
#یک_فنجان_چای
دنیا توسط دو دسته از مردم،
شکنجه می شود:
سیاستمداران و روحانیون
هر دو دروغگو هستند
روحانی حقیقت را نمیداند، چونکه آن، در متون مقدس نوشته نشده است
و سیاستمداران فقط گدایان هستند،
و از عقدۀ حقارت رنج میبرند
آنها تلاش می کنند با گدایی کردنِ رأی، قدرتمند باشند تا خودشان را متقاعد کنند که حقیر نیستند،
بلکه موجوداتی برتر هستند.
آیا صدای پرندگان را میشنوید که حمایت خود را اعلام میکنند؟
متأسفانه حتی پرندگان از شما آزادتر هستند.
همۀ ادیان شما، زندانهای شما هستند،
زنجیرهای شما هستند. اگر واقعاً میخواهید مزۀ هستی و رقصِ آنرا بچشید، نباید جهان را ترک کنید،
بلکه باید ادیان و متون مقدس آنها را ترک کنید. باید روحانیون، معابد و
کنیسه ها را ترک کنید
باید در ارتباط مستقیم با وجود خودتان باشید. چونکه درب ملکوت خدا در آنجا قرار دارد. هر کسی بطور انفرادی قادر است در این هستی زیبا، در الوهیتِ هر چیزی که شما را در بر گرفته است، شادی کند.
به هیچ معبدی نیاز نیست،
به هیچ مجسمه ای نیاز نیست،
به هیچ متن مقدسی نیاز نیست
آنچه که نیاز است:
یک #سکوت_عمیق،
و یک
#جستجو_در_درون_خویش است.
#اشو
شکنجه می شود:
سیاستمداران و روحانیون
هر دو دروغگو هستند
روحانی حقیقت را نمیداند، چونکه آن، در متون مقدس نوشته نشده است
و سیاستمداران فقط گدایان هستند،
و از عقدۀ حقارت رنج میبرند
آنها تلاش می کنند با گدایی کردنِ رأی، قدرتمند باشند تا خودشان را متقاعد کنند که حقیر نیستند،
بلکه موجوداتی برتر هستند.
آیا صدای پرندگان را میشنوید که حمایت خود را اعلام میکنند؟
متأسفانه حتی پرندگان از شما آزادتر هستند.
همۀ ادیان شما، زندانهای شما هستند،
زنجیرهای شما هستند. اگر واقعاً میخواهید مزۀ هستی و رقصِ آنرا بچشید، نباید جهان را ترک کنید،
بلکه باید ادیان و متون مقدس آنها را ترک کنید. باید روحانیون، معابد و
کنیسه ها را ترک کنید
باید در ارتباط مستقیم با وجود خودتان باشید. چونکه درب ملکوت خدا در آنجا قرار دارد. هر کسی بطور انفرادی قادر است در این هستی زیبا، در الوهیتِ هر چیزی که شما را در بر گرفته است، شادی کند.
به هیچ معبدی نیاز نیست،
به هیچ مجسمه ای نیاز نیست،
به هیچ متن مقدسی نیاز نیست
آنچه که نیاز است:
یک #سکوت_عمیق،
و یک
#جستجو_در_درون_خویش است.
#اشو
ادامه
بودا نخستین فیزیکدان کوانتومی است. آلبرت اینشتن پس از بیستوپنج قرن او را دنبال کرد، ولی هر دو به یک زبان سخن میگویند. و من باز هم میگویم که بودا یک دانشمند است؛ زبان او همان زبان فیزیک معاصر است؛ او بیستوپنج قرن جلوتر از زمان خودش آمد.
وقتی شخصی میمیرد، بدنش از بین میرود، بخش مادّی ناپدید میشود، ولی آن بخش غیرمادّی، یک ارتعاش است. و آن ارتعاش آزاد میشود، منتشر میشود. حالا، هر کجا که یک زهدان مناسب و آماده برای این ارتعاش وجود داشته باشد، وارد آن زهدان میشود. هیچ self “خود”ی وارد نمیشود، نیاز به هیچ چیز مادّی نیست؛ این فقط یک فشار و یک انتقال انرژی است. یک خانه قابل زیستن نبوده، زندگی در آن بدن، دیگر امکان نداشته. ولی آن خواستههای قدیمی، آن شهوت برای زندگی ـــ واژهی بودا “تانها” tanha است: شهوت برای زندگی ـــ آن خواستهی شدید، زنده و سوزان است. بنابراین همان «خواسته» جهش را [به بدنی دیگر] انجام میدهد.
حالا به فیزیک معاصر گوش بدهید. آنان میگویند مادّه وجود ندارد. آیا این دیوار محکم را در پشت سر من میبینید؟ نمیتوانید از میان آن عبور کنید؛ اگر سعی کنید آسیب خواهید دید. ولی فیزیک مدرن میگوید که این دیوار چیزی نیست، جسمی ندارد. این دیوار فقط انرژی خالص است که با چنان سرعت بالایی حرکت میکند که خودِ این حرکت این توهم و این دروغ را برای شما خلق میکند که در ظاهر یک دیوار محکم و مادّی است.
گاهی یک پنکه سقفی را دیدهاید که با سرعت حرکت میکند: پرّههای آن دیده نمیشوند. فقط سه پرّه وجود دارد ولی چنان با سرعت حرکت میکنند که مانند یک دایره، یک صفحه بهنظر میرسد؛ فاصله بین پرّهها را نمیتوانید ببینید.
حالا اگر سرعت چرخش این پرّهها با شتاب چرخش الکترونها ـــ که بسیار بالاتر است ـــ مساوی باشد، آنوقت میتوانید روی آن پرّههای پنکهی سقفی بنشینید و سقوط نخواهید کرد! میتوانید مانند من که روی این صندلی نشستهام آنجا بنشینید و حرکتی احساس نخواهید کرد، زیرا حرکت بسیار بسیار سریع است.
دقیقاً همین چیز در این صندلی و در زمین کف پای شما نیز اتفاق میافتد. این یک کف از سنگ مرمر نیست، این فقط ظاهرش است؛ بلکه ذرّات انرژی چنان سریع حرکت میکنند که همان چرخش آنان و سرعت آنها توهم مادّه را برای شما ایجاد میکند. مادّه وجود ندارد، فقط انرژی خالص وجود دارد. علم معاصر میگوید مادّه وجود ندارد، فقط انرژیِ غیرمادّی وجود دارد.
بهاین دلیل میگویم که بودا بسیار علمی سخن میگوید. او در مورد خدا صحبت نمیکند، ولی در مورد بیخودِی غیرمادّی صحبت میکند. درست همانطور که علم معاصر مفهوم مادّه را از فیزیک حذف کرده، بودا نیز مفهوم “خود” را از متافیزیک خودش حذف کرده است.
خود self و مادّه substance به هم مربوط هستند. باور اینکه این دیوار غیرمادّی است دشوار است و بههمین ترتیب باور اینکه در شما یک خود وجود ندارد هم دشوار است.
حالا چند نکته دیگر که موضوع را روشنتر میکند: نمیگویم که شما دقیقاً آن را خواهید فهمید، ولی موضوع را روشنتر خواهد کرد:
تو راه میروی، در حال راهرفتن هستی؛ برای پیادهروی بامدادی رفتهای. خودِ این زبان که میگوید “در حال راهرفتن هستی،” مشکلزا است: در خود زبان ما مشکل ایجاد میکند. لحظهای که بگویی شخصی در حال راهرفتن است، ما فرض میگیریم که کسی هست که راه میرود: راهرونده walker. سپس میپرسیم: اگر راهروندهای وجود نداشته باشد، راهرفتن walking چگونه ممکن هست؟!
بودا میگوید راهرونده وجود ندارد، فقط راهرفتن هست. زندگی از «اشیاء» تشکلی نشده است. بودا میگوید زندگی از «وقایع» تشکیل شده. و این دقیقاً همان چیزی است که علم معاصر میگوید: فقط روندها ــ وقایع ـــ وجود دارند و نه اشیاء.
حتی گفتن اینکه زندگی وجود دارد هم درست نیست. فقط هزاران هزار روندهای زنده وجود دارند. زندگی یک مفهوم است. چیزی چون زندگی وجود ندارد. این دوگانگی توسط زبان ایجاد شده.
تو راه میروی ـــ بودا میگوید فقط راهرفتن وجود دارد. تو فکر میکنی ـــ بودا میگوید فقط فکرکردن وجود دارد و نه فکرکننده.
فکرکننده فقط توسط زبان ایجاد شده. چون ما از زبانی استفاده میکنیم که ریشه در دوگانگی دارد، هر چیزی را به دو تا تقسیم میکند.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
بودا نخستین فیزیکدان کوانتومی است. آلبرت اینشتن پس از بیستوپنج قرن او را دنبال کرد، ولی هر دو به یک زبان سخن میگویند. و من باز هم میگویم که بودا یک دانشمند است؛ زبان او همان زبان فیزیک معاصر است؛ او بیستوپنج قرن جلوتر از زمان خودش آمد.
وقتی شخصی میمیرد، بدنش از بین میرود، بخش مادّی ناپدید میشود، ولی آن بخش غیرمادّی، یک ارتعاش است. و آن ارتعاش آزاد میشود، منتشر میشود. حالا، هر کجا که یک زهدان مناسب و آماده برای این ارتعاش وجود داشته باشد، وارد آن زهدان میشود. هیچ self “خود”ی وارد نمیشود، نیاز به هیچ چیز مادّی نیست؛ این فقط یک فشار و یک انتقال انرژی است. یک خانه قابل زیستن نبوده، زندگی در آن بدن، دیگر امکان نداشته. ولی آن خواستههای قدیمی، آن شهوت برای زندگی ـــ واژهی بودا “تانها” tanha است: شهوت برای زندگی ـــ آن خواستهی شدید، زنده و سوزان است. بنابراین همان «خواسته» جهش را [به بدنی دیگر] انجام میدهد.
حالا به فیزیک معاصر گوش بدهید. آنان میگویند مادّه وجود ندارد. آیا این دیوار محکم را در پشت سر من میبینید؟ نمیتوانید از میان آن عبور کنید؛ اگر سعی کنید آسیب خواهید دید. ولی فیزیک مدرن میگوید که این دیوار چیزی نیست، جسمی ندارد. این دیوار فقط انرژی خالص است که با چنان سرعت بالایی حرکت میکند که خودِ این حرکت این توهم و این دروغ را برای شما خلق میکند که در ظاهر یک دیوار محکم و مادّی است.
گاهی یک پنکه سقفی را دیدهاید که با سرعت حرکت میکند: پرّههای آن دیده نمیشوند. فقط سه پرّه وجود دارد ولی چنان با سرعت حرکت میکنند که مانند یک دایره، یک صفحه بهنظر میرسد؛ فاصله بین پرّهها را نمیتوانید ببینید.
حالا اگر سرعت چرخش این پرّهها با شتاب چرخش الکترونها ـــ که بسیار بالاتر است ـــ مساوی باشد، آنوقت میتوانید روی آن پرّههای پنکهی سقفی بنشینید و سقوط نخواهید کرد! میتوانید مانند من که روی این صندلی نشستهام آنجا بنشینید و حرکتی احساس نخواهید کرد، زیرا حرکت بسیار بسیار سریع است.
دقیقاً همین چیز در این صندلی و در زمین کف پای شما نیز اتفاق میافتد. این یک کف از سنگ مرمر نیست، این فقط ظاهرش است؛ بلکه ذرّات انرژی چنان سریع حرکت میکنند که همان چرخش آنان و سرعت آنها توهم مادّه را برای شما ایجاد میکند. مادّه وجود ندارد، فقط انرژی خالص وجود دارد. علم معاصر میگوید مادّه وجود ندارد، فقط انرژیِ غیرمادّی وجود دارد.
بهاین دلیل میگویم که بودا بسیار علمی سخن میگوید. او در مورد خدا صحبت نمیکند، ولی در مورد بیخودِی غیرمادّی صحبت میکند. درست همانطور که علم معاصر مفهوم مادّه را از فیزیک حذف کرده، بودا نیز مفهوم “خود” را از متافیزیک خودش حذف کرده است.
خود self و مادّه substance به هم مربوط هستند. باور اینکه این دیوار غیرمادّی است دشوار است و بههمین ترتیب باور اینکه در شما یک خود وجود ندارد هم دشوار است.
حالا چند نکته دیگر که موضوع را روشنتر میکند: نمیگویم که شما دقیقاً آن را خواهید فهمید، ولی موضوع را روشنتر خواهد کرد:
تو راه میروی، در حال راهرفتن هستی؛ برای پیادهروی بامدادی رفتهای. خودِ این زبان که میگوید “در حال راهرفتن هستی،” مشکلزا است: در خود زبان ما مشکل ایجاد میکند. لحظهای که بگویی شخصی در حال راهرفتن است، ما فرض میگیریم که کسی هست که راه میرود: راهرونده walker. سپس میپرسیم: اگر راهروندهای وجود نداشته باشد، راهرفتن walking چگونه ممکن هست؟!
بودا میگوید راهرونده وجود ندارد، فقط راهرفتن هست. زندگی از «اشیاء» تشکلی نشده است. بودا میگوید زندگی از «وقایع» تشکیل شده. و این دقیقاً همان چیزی است که علم معاصر میگوید: فقط روندها ــ وقایع ـــ وجود دارند و نه اشیاء.
حتی گفتن اینکه زندگی وجود دارد هم درست نیست. فقط هزاران هزار روندهای زنده وجود دارند. زندگی یک مفهوم است. چیزی چون زندگی وجود ندارد. این دوگانگی توسط زبان ایجاد شده.
تو راه میروی ـــ بودا میگوید فقط راهرفتن وجود دارد. تو فکر میکنی ـــ بودا میگوید فقط فکرکردن وجود دارد و نه فکرکننده.
فکرکننده فقط توسط زبان ایجاد شده. چون ما از زبانی استفاده میکنیم که ریشه در دوگانگی دارد، هر چیزی را به دو تا تقسیم میکند.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
من از فنجان جهانهستی نوشیدهام.
آیا هرگز به معنی طعم فکر کردهاید؟ وقتی اسپاگتی میخورید آیا میپرسید که طعم آن چه معنایی دارد؟
وقتی یک دوش زیبا میگیرید با تمام تازگی آن، آیا هرگز معنی تازه شدن را پرسیدهاید؟
وقتی به غروب و رنگهای بسیاری که در افق منتشر میکند نگاه میکنید، آیا هرگز معنی غروب را پرسیدهاید؟
یک سوال اشتباه را بپرس و پاسخ اشتباه را خواهی یافت
وجودگرایان اروپایی سوالات مذهب را پذیرفته بودند، که همگی اشتباه هستند. طبیعی است که پاسخهای اشتباه پیدا کردند. آنان وجودگرا نیستند، من هستم ـــ زیرا من هیچ سوالی در مورد معنا نمیبینم
زندگی چنان تجربهی زیبایی است که:
چه کسی به خودش زحمت میدهد که بداند آیا این تجربهی زیبا معنایی دارد یا ندارد؟
عشق چنان شعفی است که چه کسی نگران این است که آیا معنایی دارد یا ندارد؟
ساکتبودن و مراقبهگون بودن چنان مسرورکننده است که تمام جستار برای معنی، حقیقت و خدا را فراموش خواهید کرد
و وقتی پرسشهای اشتباه را انداختید، پاسخهای اشتباه خودبهخود ازبین خواهند رفت. آنگاه بین تو و هستی پرسشی وجود ندارد، پاسخی وجود ندارد؛ بلکه یک ارتباط وجود دارد. قلب تو آهستهآهسته شروع میکند به تپیدن با همان آهنگ تمامی جهانهستی. شروع میکنی به این احساس که خودت بخشی از این تمامیت عظیم و زنده هستی
من میخواهم که شما به یاد داشته باشید که من تنها فرد اگزیستانسیالیست در تمام تاریخ هستم!
من از فنجان جهانهستی نوشیدهام. زندگی معنایی ندارد
و بیمعنا هم نیست
امیدی نیست. ناامیدی نیز وجود ندارد
این چیزها مطلقاً بیربط هستند
اگر وارد جهانهستی شوید…. و معجزه در اینجاست که نمیتوانید توسط ذهن وارد جهانهستی شوید. ذهن فقط از گذشته و آینده تشکیل شده ـــ هردو بیوجود non-existential هستند
اگر بخواهی وارد جهانهستی شوی، باید ذهن خود را کاملاً خاموش کنی. و در آن فاصلهی کوچک، وقتی هیچ خاطرهای از گذشته آگاهی تو را احاطه نکرده باشد؛ و هیچ تخیلی از آینده و یا امیدی حاضر نباشد
در آن لحظهی کوتاه از سکوت خالص، برای نخستین بار با جهانهستی دیدار خواهی کرد. و تمام سوالات بیدرنگ ناپدید میشوند. تو چنان راضی و مسرور هستی که چه کسی نگران معنی است؟
آیا نکتهای ساده را تماشا کردهاید؟
وقتی بیمار میشوی، آنوقت میپرسی، “چرا مریض شدم؟ علتّش چیست؟” سپس نزد پزشک میروی تا علّت آن را پیدا کنی و دارویی به تو داده شود
ولی وقتی سالم هستی، آیا هرگز سوال میکنی، “چرا سالم هستم؟”! آیا نگران میشوی که “چرا سالم هستم؟” آیا نزد پزشک میروی تا بگویی، “لطفاً علت سلامتی مرا به من بگویید!؟” نه؛ وقتی سالم هستی و سلامت را در درونت احساس میکنی، چنین سوالاتی نمیپرسی. سلامت طبیعی است؛ بیماری یک اختلال در سلامت است
تنظیمبودن با جهانهستی، سالمترین تجربه است. هیچ چیز بیشتر از آن وجود ندارد، چنان وسیع است که نمیتوانی آن را مصرف و تمام کنی
وجودگرایی من فقط به معنی مراقبهگون بودن است
#اشو
از مرگ به جاودانگی
آیا هرگز به معنی طعم فکر کردهاید؟ وقتی اسپاگتی میخورید آیا میپرسید که طعم آن چه معنایی دارد؟
وقتی یک دوش زیبا میگیرید با تمام تازگی آن، آیا هرگز معنی تازه شدن را پرسیدهاید؟
وقتی به غروب و رنگهای بسیاری که در افق منتشر میکند نگاه میکنید، آیا هرگز معنی غروب را پرسیدهاید؟
یک سوال اشتباه را بپرس و پاسخ اشتباه را خواهی یافت
وجودگرایان اروپایی سوالات مذهب را پذیرفته بودند، که همگی اشتباه هستند. طبیعی است که پاسخهای اشتباه پیدا کردند. آنان وجودگرا نیستند، من هستم ـــ زیرا من هیچ سوالی در مورد معنا نمیبینم
زندگی چنان تجربهی زیبایی است که:
چه کسی به خودش زحمت میدهد که بداند آیا این تجربهی زیبا معنایی دارد یا ندارد؟
عشق چنان شعفی است که چه کسی نگران این است که آیا معنایی دارد یا ندارد؟
ساکتبودن و مراقبهگون بودن چنان مسرورکننده است که تمام جستار برای معنی، حقیقت و خدا را فراموش خواهید کرد
و وقتی پرسشهای اشتباه را انداختید، پاسخهای اشتباه خودبهخود ازبین خواهند رفت. آنگاه بین تو و هستی پرسشی وجود ندارد، پاسخی وجود ندارد؛ بلکه یک ارتباط وجود دارد. قلب تو آهستهآهسته شروع میکند به تپیدن با همان آهنگ تمامی جهانهستی. شروع میکنی به این احساس که خودت بخشی از این تمامیت عظیم و زنده هستی
من میخواهم که شما به یاد داشته باشید که من تنها فرد اگزیستانسیالیست در تمام تاریخ هستم!
من از فنجان جهانهستی نوشیدهام. زندگی معنایی ندارد
و بیمعنا هم نیست
امیدی نیست. ناامیدی نیز وجود ندارد
این چیزها مطلقاً بیربط هستند
اگر وارد جهانهستی شوید…. و معجزه در اینجاست که نمیتوانید توسط ذهن وارد جهانهستی شوید. ذهن فقط از گذشته و آینده تشکیل شده ـــ هردو بیوجود non-existential هستند
اگر بخواهی وارد جهانهستی شوی، باید ذهن خود را کاملاً خاموش کنی. و در آن فاصلهی کوچک، وقتی هیچ خاطرهای از گذشته آگاهی تو را احاطه نکرده باشد؛ و هیچ تخیلی از آینده و یا امیدی حاضر نباشد
در آن لحظهی کوتاه از سکوت خالص، برای نخستین بار با جهانهستی دیدار خواهی کرد. و تمام سوالات بیدرنگ ناپدید میشوند. تو چنان راضی و مسرور هستی که چه کسی نگران معنی است؟
آیا نکتهای ساده را تماشا کردهاید؟
وقتی بیمار میشوی، آنوقت میپرسی، “چرا مریض شدم؟ علتّش چیست؟” سپس نزد پزشک میروی تا علّت آن را پیدا کنی و دارویی به تو داده شود
ولی وقتی سالم هستی، آیا هرگز سوال میکنی، “چرا سالم هستم؟”! آیا نگران میشوی که “چرا سالم هستم؟” آیا نزد پزشک میروی تا بگویی، “لطفاً علت سلامتی مرا به من بگویید!؟” نه؛ وقتی سالم هستی و سلامت را در درونت احساس میکنی، چنین سوالاتی نمیپرسی. سلامت طبیعی است؛ بیماری یک اختلال در سلامت است
تنظیمبودن با جهانهستی، سالمترین تجربه است. هیچ چیز بیشتر از آن وجود ندارد، چنان وسیع است که نمیتوانی آن را مصرف و تمام کنی
وجودگرایی من فقط به معنی مراقبهگون بودن است
#اشو
از مرگ به جاودانگی
دیانت انفرادی است
و دیانت انقلابی است
دیانت تنها انقلاب در دنیا است
تمام انقلابهای دیگر دروغین هستند، شِبهانقلاب هستند، بازی هستند،
نه انقلاب
درواقع، به سبب آن انقلابهای دروغین است که انقلاب واقعی همیشه به تعویق میافتد. اینها ضدانقلابی هستند.
یک کمونیست میآید و میگوید:
”تا تمامی جامعه تغییر نکند، چگونه میتوانی خودت را تغییر بدهی؟“
و تو احساس میکنی، ”درست است، من چگونه خودم را تغییر بدهم؟
چگونه در یک جامعهی غیرآزاد میتوانم آزاد زندگی کنم؟“
این منطقی به نظر مربوط میرسد. چگونه در یک جامعهی ناشاد می توانی شاد باشی؟ چگونه میتوانی مسرور باشی وقتی که تمام جامعه در مصیبت است؟
آن کمونیست نکته ای دارد و تو میگویی، ”بله، تا تمام جامعه خوشبخت نباشد من چگونه میتوانم خوش باشم؟“
سپس آن کمونیست میگوید، ”بیا، بگذار اول در جامعه انقلاب کنیم.“ و آنگاه تو شروع میکنی به راهپیمایی، تظاهرات، انواع کارهای بیمعنی. در دام گرفتار شدهای. اینک میروی تا تمام دنیا را عوض کنی! ولی آیا از یاد بردهای که چقدر می توانی زنده بمانی؟
و زمانی که تمام دنیا عوض شد، تا آن زمان تو وجود نخواهی داشت
زندگیت را از دست داده ای. مردمان احمق بسیاری تمام زندگیشان را در راهپیمایی در مخالفت با این و آن و برای این چیز و آن چیز از دست میدهند؛ میکوشند که تمام دنیا را عوض کنند
و اینگونه تنها دگرگونی ممکن را از کف میدهند
تنها دگرگونی، دگرگون سازی خویشتن است.
#اشو
#یوگا_ابتدا_و_انتها
و دیانت انقلابی است
دیانت تنها انقلاب در دنیا است
تمام انقلابهای دیگر دروغین هستند، شِبهانقلاب هستند، بازی هستند،
نه انقلاب
درواقع، به سبب آن انقلابهای دروغین است که انقلاب واقعی همیشه به تعویق میافتد. اینها ضدانقلابی هستند.
یک کمونیست میآید و میگوید:
”تا تمامی جامعه تغییر نکند، چگونه میتوانی خودت را تغییر بدهی؟“
و تو احساس میکنی، ”درست است، من چگونه خودم را تغییر بدهم؟
چگونه در یک جامعهی غیرآزاد میتوانم آزاد زندگی کنم؟“
این منطقی به نظر مربوط میرسد. چگونه در یک جامعهی ناشاد می توانی شاد باشی؟ چگونه میتوانی مسرور باشی وقتی که تمام جامعه در مصیبت است؟
آن کمونیست نکته ای دارد و تو میگویی، ”بله، تا تمام جامعه خوشبخت نباشد من چگونه میتوانم خوش باشم؟“
سپس آن کمونیست میگوید، ”بیا، بگذار اول در جامعه انقلاب کنیم.“ و آنگاه تو شروع میکنی به راهپیمایی، تظاهرات، انواع کارهای بیمعنی. در دام گرفتار شدهای. اینک میروی تا تمام دنیا را عوض کنی! ولی آیا از یاد بردهای که چقدر می توانی زنده بمانی؟
و زمانی که تمام دنیا عوض شد، تا آن زمان تو وجود نخواهی داشت
زندگیت را از دست داده ای. مردمان احمق بسیاری تمام زندگیشان را در راهپیمایی در مخالفت با این و آن و برای این چیز و آن چیز از دست میدهند؛ میکوشند که تمام دنیا را عوض کنند
و اینگونه تنها دگرگونی ممکن را از کف میدهند
تنها دگرگونی، دگرگون سازی خویشتن است.
#اشو
#یوگا_ابتدا_و_انتها