Forwarded from عشق و نور
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سلام و درود بر یاران حق ☺️
عشقمان جاری و نورمان تابنده باد😊🌹💖🌈
🕉🙏🙏🙏🙏🙏🕉
عشقمان جاری و نورمان تابنده باد😊🌹💖🌈
🕉🙏🙏🙏🙏🙏🕉
حلقه گمشده
زمانی که به عنوان مشاور و آموزگار معنوی کار می کردم. دو بار در هفته به دیدن زنی می رفتم که سراسر بدنش را سرطان فرا گرفته بود. او آموزگار دبستان بود و در اواسط دهه چهل عمر به سر می برد. پزشکان پیش بینی کرده بودند که چند ماه بیش تر زنده نمی ماند. گاهی در طی دیدارمان فقط چند کلمه ای میان ما رد و بدل می شد، اما بیش تر در سکوت با همدیگر می نشستیم آن زن در همین حالت سکوت نخستین اشارات سکون درون را دید که پیش از آن در زندگی شلوغش به عنوان آموزگار دبستان هرگز نمی دانست وجود دارد.
یک روز هنگام ورودم متوجه پریشان حالی و خشم او شدم علت را پرسیدم و فهمیدم انگشتر الماسش که بسیار قیمتی بود و برای او ارزش معنوی نیز داشت، ناپدید شده است او یقین داشت زنی که چند ساعت در روز برای مراقبت از او می آید آن را دزدیده است. او گفت نمی تواند بفهمد که چگونه کسی می تواند تا این اندازه سنگدل و بی رحم باشد که چنین کاری را در حق او روا بدارد لز من پرسید، آیا بهتر نیست با آن زن رویارویی کند، یا این که بی درنگ با پلیس تماس بگیرد؟ به آن زن گفتم که من نمی توانم به او بگویم چه کار باید بکند، اما از او پرسیدم که ببیند تا چه اندازه آن انگشتر یا هر چیز دیگری در این مقطع از زندگی برایش است. آن زن گفت «ولی تو نمی فهمی، این انگشتر مادر بزرگم بود که تا پیش از بیماری و قبل از آن که انگشتانم متورم شوند هر روز آن را در دست می کردم. ارزش آن برای من خیلی بیش تر از ارزش فقط یک انگشتر است. چه طور می توانم ناراحت نباشم؟!»
پاسخ سریع خشم و بی دفاعی او در لحن صدایش نشانه هایی بود از این که هنوز به اندازه کافی حضور ندارد. تا درون و واکنش خود را از این رویداد جدا و آن ها را مشاهده کند. خشم و بی پناهی این زن نشانه هایی از من درون بود که همچنان از طریق او صحبت می کرد گفتم: «چند سؤال از تو می پرسم، اما به جای این که جواب آن ها را همین لحظه به من بدهی ببین آیا می توانی پاسخ را از درون خود پیدا کنی؟ پس از هر پرسش چند لحظه ای صبر می کنم زمانی که پاسخ این سؤال ها بیاید شاید الزاماً به صورت چند کلمه نباشد.» او گفت که آماده شنیدن پرسش ها است. پرسیدم: «آیا می فهمی که باید زمانی آن انگشتر را رها کنی، شاید هم خیلی زود؟ پیش از آن که آماده رها کردن آن شوی، چه قدر زمان می خواهی؟ زمانی که آن را رها کنی آیا کم تر می شوی؟ آیا آن کسی که هستی، با نبود آن انگشتر، کوچک می شود؟» پس از آخرین پرسش چند دقیقه ای به سکوت گذشت.
هنگامی که شروع به صحبت کرد لبخندی بر لبانش بود و به نظر می رسید در آرامش به سر می برد. او گفت: «آخرین پرسش باعث شد که به مسأله مهمی پی ببرم. ابتدا برای یافتن پاسخ سؤال به ذهنم مراجعه کردم و ذهنم گفت: «البته که کوچک شده ای!» بعد دوباره سؤال را از خودم پرسیدم: «آیا آن کسی که هستم، کوچک شده است؟» این بار سعی کردم پاسخ را به جای این که به آن فکر کنم حس کنم و ناگهان توانستم احساس «من هستم» را حس کنم هرگز این بودن را احساس نکرده بودم. اگر من بتوانم من هستم را با نیرومندی احساس کنم پس آن کسی که هستم به هیچ رو کوچک نشده است. هنوز هم این احساس را دارم حسی بسیار آرام بخش و با وجود این، بسیار سرزنده.»
به او گفتم: «این، شادی بودن است». سپس ادامه دادم این حالت را فقط هنگامی می توانید احساس کنید که از ذهن خود بیرون آمده باشید. بودن باید حس شود و نمیتوان آن را اندیشید من درون این نکته را نمی داند، زیرا از اندیشه ساخته شده است این انگشتر در حقیقت در سرتان فقط به صورت یک فکر بود که شما آن را با حس من هستم. اشتباه گرفته بودید. شما فکر کردید که من هستم یا بخشی از آن در انگشتر بوده است.
اکهارت تله
جهانی نو
زمانی که به عنوان مشاور و آموزگار معنوی کار می کردم. دو بار در هفته به دیدن زنی می رفتم که سراسر بدنش را سرطان فرا گرفته بود. او آموزگار دبستان بود و در اواسط دهه چهل عمر به سر می برد. پزشکان پیش بینی کرده بودند که چند ماه بیش تر زنده نمی ماند. گاهی در طی دیدارمان فقط چند کلمه ای میان ما رد و بدل می شد، اما بیش تر در سکوت با همدیگر می نشستیم آن زن در همین حالت سکوت نخستین اشارات سکون درون را دید که پیش از آن در زندگی شلوغش به عنوان آموزگار دبستان هرگز نمی دانست وجود دارد.
یک روز هنگام ورودم متوجه پریشان حالی و خشم او شدم علت را پرسیدم و فهمیدم انگشتر الماسش که بسیار قیمتی بود و برای او ارزش معنوی نیز داشت، ناپدید شده است او یقین داشت زنی که چند ساعت در روز برای مراقبت از او می آید آن را دزدیده است. او گفت نمی تواند بفهمد که چگونه کسی می تواند تا این اندازه سنگدل و بی رحم باشد که چنین کاری را در حق او روا بدارد لز من پرسید، آیا بهتر نیست با آن زن رویارویی کند، یا این که بی درنگ با پلیس تماس بگیرد؟ به آن زن گفتم که من نمی توانم به او بگویم چه کار باید بکند، اما از او پرسیدم که ببیند تا چه اندازه آن انگشتر یا هر چیز دیگری در این مقطع از زندگی برایش است. آن زن گفت «ولی تو نمی فهمی، این انگشتر مادر بزرگم بود که تا پیش از بیماری و قبل از آن که انگشتانم متورم شوند هر روز آن را در دست می کردم. ارزش آن برای من خیلی بیش تر از ارزش فقط یک انگشتر است. چه طور می توانم ناراحت نباشم؟!»
پاسخ سریع خشم و بی دفاعی او در لحن صدایش نشانه هایی بود از این که هنوز به اندازه کافی حضور ندارد. تا درون و واکنش خود را از این رویداد جدا و آن ها را مشاهده کند. خشم و بی پناهی این زن نشانه هایی از من درون بود که همچنان از طریق او صحبت می کرد گفتم: «چند سؤال از تو می پرسم، اما به جای این که جواب آن ها را همین لحظه به من بدهی ببین آیا می توانی پاسخ را از درون خود پیدا کنی؟ پس از هر پرسش چند لحظه ای صبر می کنم زمانی که پاسخ این سؤال ها بیاید شاید الزاماً به صورت چند کلمه نباشد.» او گفت که آماده شنیدن پرسش ها است. پرسیدم: «آیا می فهمی که باید زمانی آن انگشتر را رها کنی، شاید هم خیلی زود؟ پیش از آن که آماده رها کردن آن شوی، چه قدر زمان می خواهی؟ زمانی که آن را رها کنی آیا کم تر می شوی؟ آیا آن کسی که هستی، با نبود آن انگشتر، کوچک می شود؟» پس از آخرین پرسش چند دقیقه ای به سکوت گذشت.
هنگامی که شروع به صحبت کرد لبخندی بر لبانش بود و به نظر می رسید در آرامش به سر می برد. او گفت: «آخرین پرسش باعث شد که به مسأله مهمی پی ببرم. ابتدا برای یافتن پاسخ سؤال به ذهنم مراجعه کردم و ذهنم گفت: «البته که کوچک شده ای!» بعد دوباره سؤال را از خودم پرسیدم: «آیا آن کسی که هستم، کوچک شده است؟» این بار سعی کردم پاسخ را به جای این که به آن فکر کنم حس کنم و ناگهان توانستم احساس «من هستم» را حس کنم هرگز این بودن را احساس نکرده بودم. اگر من بتوانم من هستم را با نیرومندی احساس کنم پس آن کسی که هستم به هیچ رو کوچک نشده است. هنوز هم این احساس را دارم حسی بسیار آرام بخش و با وجود این، بسیار سرزنده.»
به او گفتم: «این، شادی بودن است». سپس ادامه دادم این حالت را فقط هنگامی می توانید احساس کنید که از ذهن خود بیرون آمده باشید. بودن باید حس شود و نمیتوان آن را اندیشید من درون این نکته را نمی داند، زیرا از اندیشه ساخته شده است این انگشتر در حقیقت در سرتان فقط به صورت یک فکر بود که شما آن را با حس من هستم. اشتباه گرفته بودید. شما فکر کردید که من هستم یا بخشی از آن در انگشتر بوده است.
اکهارت تله
جهانی نو
عذرخواهی همراه با نزاکت
اگر در موقعیتی هستیم که بخشایش دیگران را طلب میکنیم، ضروری ست با نزاکت عذرخواهی کنیم. همان گونه که یک سیاستمدار بزرگ گفته است: «برای برقراری صلحی قطعی و پایدار دو سو لازم است، اما نخستین گام باید فقط از یک سو برداشته شود.» گفتۀ آن سیاستمدار در بارۀ آشتی میان کشورهاست. زمانی که ما از برقراری ارتباط صلح آمیز با دیگران سخن می گوییم، می توانیم نخستین گام را با گفتن «متأسفم» برداریم. وقتی خطایی میکنیم و موجب درد و اندوه دیگران میشویم، خشم در درون آنها انباشته میشود، در حالی که ما هم بار احساس گناه را بر دوش میکشیم، بسیاری از مردم تمایل دارند تقصیر را به گردن دیگران بیندازند. ما همواره سعی میکنیم احساس گناه را از خود دور کنیم، تلاش میکنیم از موقعیت بگریزیم یا روابط ارزشمند خود را به نابودی بکشانیم.
یک اندیشمند ژرف نگر می گوید: «کسی که مرتکب اشتباهی میشود و آن را تصحیح نمی کند، مرتکب اشتباهی دیگر شده است.» ما باید مسؤولیت اشتباهات و کارهای نادرست خود را بپذیریم، چنان که یکی از بزرگان میگوید: «کسی که می تواند به خطاهایش اعتراف کند، برتر از کسی ست که صرفاً میداند چگونه از اشتباه کردن بپرهیزد».
مردم به دو دلیل، معذرت خواهی را دشوار می دانند. اول از همه منیت آنها عذرخواهی را با نوعی بازنده شدن برابر می شمارد. دلیل دوم این که معذرت خواهی شجاعت میخواهد و متأسفانه بسیاری از مردم شجاعت ندارند. وقتی میگویم «معذرت میخواهم»، منظورم زیر لبی «متأسفم» گفتن، بدون این که واقعاً «متأسف باشم» نیست منظورم این است که از اندوه و دردی که برای کسی ایجاد کرده ام، واقعاً و صادقانه پشیمانم.
عذرخواهی شکست نیست، بلکه در واقع به معنای چیرگی بر منیت خود و موقعیت بدی ست که به محض معذرت خواستن، جبران پذیر میشود. عذرخواهی همچنین یک پیروزی معنوی ست، زیرا از هر نظر، تنش، احساس گناه، خشم و رنج را کاهش می دهد. اگر حاضر باشیم بپذیریم، احساس گناهی که از آن رنج میبریم و خشم طرف مقابل نسبت به ما در واقع نتیجه عدم تمایل ما به عذر خواستن است.
پوزش خواستن، تحقیر شدن نیست، بلکه نشان میدهد به اندازه کافی بالغ هستیم که مسؤولیت اعمال خود را بر عهده بگیریم. همچنین نشانگر این است که به احساسات دیگران اهمیت میدهیم و رابطه با آنها برایمان ارزشمند است.
جی. پی. وسوانی
باران بخشایش
اگر در موقعیتی هستیم که بخشایش دیگران را طلب میکنیم، ضروری ست با نزاکت عذرخواهی کنیم. همان گونه که یک سیاستمدار بزرگ گفته است: «برای برقراری صلحی قطعی و پایدار دو سو لازم است، اما نخستین گام باید فقط از یک سو برداشته شود.» گفتۀ آن سیاستمدار در بارۀ آشتی میان کشورهاست. زمانی که ما از برقراری ارتباط صلح آمیز با دیگران سخن می گوییم، می توانیم نخستین گام را با گفتن «متأسفم» برداریم. وقتی خطایی میکنیم و موجب درد و اندوه دیگران میشویم، خشم در درون آنها انباشته میشود، در حالی که ما هم بار احساس گناه را بر دوش میکشیم، بسیاری از مردم تمایل دارند تقصیر را به گردن دیگران بیندازند. ما همواره سعی میکنیم احساس گناه را از خود دور کنیم، تلاش میکنیم از موقعیت بگریزیم یا روابط ارزشمند خود را به نابودی بکشانیم.
یک اندیشمند ژرف نگر می گوید: «کسی که مرتکب اشتباهی میشود و آن را تصحیح نمی کند، مرتکب اشتباهی دیگر شده است.» ما باید مسؤولیت اشتباهات و کارهای نادرست خود را بپذیریم، چنان که یکی از بزرگان میگوید: «کسی که می تواند به خطاهایش اعتراف کند، برتر از کسی ست که صرفاً میداند چگونه از اشتباه کردن بپرهیزد».
مردم به دو دلیل، معذرت خواهی را دشوار می دانند. اول از همه منیت آنها عذرخواهی را با نوعی بازنده شدن برابر می شمارد. دلیل دوم این که معذرت خواهی شجاعت میخواهد و متأسفانه بسیاری از مردم شجاعت ندارند. وقتی میگویم «معذرت میخواهم»، منظورم زیر لبی «متأسفم» گفتن، بدون این که واقعاً «متأسف باشم» نیست منظورم این است که از اندوه و دردی که برای کسی ایجاد کرده ام، واقعاً و صادقانه پشیمانم.
عذرخواهی شکست نیست، بلکه در واقع به معنای چیرگی بر منیت خود و موقعیت بدی ست که به محض معذرت خواستن، جبران پذیر میشود. عذرخواهی همچنین یک پیروزی معنوی ست، زیرا از هر نظر، تنش، احساس گناه، خشم و رنج را کاهش می دهد. اگر حاضر باشیم بپذیریم، احساس گناهی که از آن رنج میبریم و خشم طرف مقابل نسبت به ما در واقع نتیجه عدم تمایل ما به عذر خواستن است.
پوزش خواستن، تحقیر شدن نیست، بلکه نشان میدهد به اندازه کافی بالغ هستیم که مسؤولیت اعمال خود را بر عهده بگیریم. همچنین نشانگر این است که به احساسات دیگران اهمیت میدهیم و رابطه با آنها برایمان ارزشمند است.
جی. پی. وسوانی
باران بخشایش
اشـoshoـو:
در وجود خودت مستقل باش،
فقط به ندای درون خودت گوش بده.
لحظه ای که شروع به نشستن و ساکت کردن ذهنت کنی می توانی آن را بشنوی.... و این مشکل نیست.
و وقتی که می گویم این مشکل نیست، با مرجعیت مطلق آن را می گویم:
دشوار نیست!
اگر برای من رخ داده باشد، می تواند برای تو نیز رخ بدهد. تفاوتی وجود ندارد. تمام انسان ها این قابلیت بالقوه را دارند که خودشان را بشناسند.
و لحظه ای که خودت را بشناسی، آنگاه هیچکس نمی تواند فردیت تو را از تو بگیرد
حتی اگر تو را به قتل برسانند، فقط می توانند بدنت را بکشند و نه خودت را،
زمانی که سقراط را زهر می دادند، قاضی بزرگ به او گفت، "متاسفم که من باید با اکثریت همراهی می کردم. آنان همگی مایل بودند تا تو را بکشند.
و تو موجودی بسیار عجیب هستی.....
من سه انتخاب به تو دادم ولی تو نپذیرفتی."
قاضی اعظم احترام بسیاری برای سقراط داشت، ولی چه می توانست بکند؟ اکثریت تصمیم گیرندگان فریاد می زدند، "او باید کشته شود زیرا جوانان ما را فاسد می کند. او افکاری را به آنان می دهد که برخلافت سنت های ماست، برخلاف مذهب ماست. او آنان را نسبت به گذشته و سنت های ما بدبین و شکاک می سازد. او جوانان را وادار می کند تا واقعیت را برای خودشان کشف کنند و به باورها و دانسته های باستانی ما متکی نباشند. او سنت های ما را نابود می کند. ما این مرد را نمی خواهیم، این مرد باید ازبین برود."
ولی قاضی اعظم تمام موقعیت را درک می کرد. زیرا در آن روزگار در یونان ایالت های شهری وجود داشت، آتن یک ایالت شهر بود و قوانین آتن در بیرون از آتن کاربرد نداشتند.
پس او گفت: "نخستین انتخاب ساده برایت این است که فقط از آتن خارج بشوی، درست در بیرون از خط مرزی و در آنجا می توانی مدرسه و مکتب خودت را داشته باشی. آنان که مایل به یادگیری باشند نزد تو خواهند آمد."
سقراط گفت: "این نشان خواهد داد که من از مرگ می ترسم.... و من روزی خواهم مرد، بقدر کافی سالخورده هستم. این مردم بسیار بی صبر هستند، من خودم خواهم مرد. بنابراین فرارکردن از آتن، فقط برای چند سال... وجودم از چنین فکری حمایت نمی کند.
من نمی توانم بر اساس ترس عمل کنم. ترجیح می دهم که مرگ را بپذیرم، زیرا شما فقط می توانید بدن مرا بکشید، ولی روح مرا نمی توانید ازبین ببرید.
و بدن به هرترتیب و هرلحظه ای خواهد مرد."
قاضی اعظم گفت: "انتخاب دوم تو این است که قول بدهی دیگر در مورد حقیقت حرف نزنی و دست از آموزش برداری؛ آنگاه می توانی در آتن زندگی کنی."
سقراط گفت: "آنگاه منظور از زندگی کردن در چیست؟ به نظر من حقیقت از زندگی والاتر است. زندگی می آید و می رود، حقیقت باقی می ماند. نه، نمی توانم این را بپذیرم."
قاضی اعظم گفت: "آنگاه آخرین انتخاب تو این خواهد بود که بتوانی بگویی از اینکه احساسات مردم را رنجانده ای متاسف هستی. یک عذرخواهی کفایت می کند که من به پشتیبانی از تو برخیزم و تو بتوانی از این عمل زشت مسموم شدنت نجات پیدا کنی."
سقراط گفت: "این ممکن نیست، زیرا من هیچ خطایی مرتکب نشده ام. نمی توانم بگویم که متاسف هستم. فقط می توانم بگویم که بی اندازه خوشحالم و مشکل عذرخواهی وجود نخواهد داشت. همگی شما برای زهر دادن من برای قرن ها محکوم خواهید شد. و یک نکته که مایلم تو بدانی این است که نام تو فقط به این سبب به یاد خواهد ماند که تو مرا به مرگ محکوم کرده ای، وگرنه هیچکس تو را به یاد نخواهد آورد."
این انسان با فردیت است، که برای زندگی خودش و برای بدن خودش نیز نگران نیست، کسی که ترس ندارد. او مرگ را با خوشحالی می پذیرد.
یک فرد تنها کسی است که می تواند از این حالت گدایی کردن خلاص بشود: وگرنه شما برای تمام زندگیتان یک گدا باقی خواهید ماند. و شما به نوعی ظریف پیوسته در حال گدایی هستید.
تا باور شما از خدا رها نشود،
نفس را نمیتوان رها کرد.
شما نمیتوانید از یک سایه یا بازتاب
بدون اینکه منبع و سرچشمهٔ ایجاد آن را نابود کنید، رها شوید.
تلقی شما از خدا کاملاً نفسانی است.
#اشو
در وجود خودت مستقل باش،
فقط به ندای درون خودت گوش بده.
لحظه ای که شروع به نشستن و ساکت کردن ذهنت کنی می توانی آن را بشنوی.... و این مشکل نیست.
و وقتی که می گویم این مشکل نیست، با مرجعیت مطلق آن را می گویم:
دشوار نیست!
اگر برای من رخ داده باشد، می تواند برای تو نیز رخ بدهد. تفاوتی وجود ندارد. تمام انسان ها این قابلیت بالقوه را دارند که خودشان را بشناسند.
و لحظه ای که خودت را بشناسی، آنگاه هیچکس نمی تواند فردیت تو را از تو بگیرد
حتی اگر تو را به قتل برسانند، فقط می توانند بدنت را بکشند و نه خودت را،
زمانی که سقراط را زهر می دادند، قاضی بزرگ به او گفت، "متاسفم که من باید با اکثریت همراهی می کردم. آنان همگی مایل بودند تا تو را بکشند.
و تو موجودی بسیار عجیب هستی.....
من سه انتخاب به تو دادم ولی تو نپذیرفتی."
قاضی اعظم احترام بسیاری برای سقراط داشت، ولی چه می توانست بکند؟ اکثریت تصمیم گیرندگان فریاد می زدند، "او باید کشته شود زیرا جوانان ما را فاسد می کند. او افکاری را به آنان می دهد که برخلافت سنت های ماست، برخلاف مذهب ماست. او آنان را نسبت به گذشته و سنت های ما بدبین و شکاک می سازد. او جوانان را وادار می کند تا واقعیت را برای خودشان کشف کنند و به باورها و دانسته های باستانی ما متکی نباشند. او سنت های ما را نابود می کند. ما این مرد را نمی خواهیم، این مرد باید ازبین برود."
ولی قاضی اعظم تمام موقعیت را درک می کرد. زیرا در آن روزگار در یونان ایالت های شهری وجود داشت، آتن یک ایالت شهر بود و قوانین آتن در بیرون از آتن کاربرد نداشتند.
پس او گفت: "نخستین انتخاب ساده برایت این است که فقط از آتن خارج بشوی، درست در بیرون از خط مرزی و در آنجا می توانی مدرسه و مکتب خودت را داشته باشی. آنان که مایل به یادگیری باشند نزد تو خواهند آمد."
سقراط گفت: "این نشان خواهد داد که من از مرگ می ترسم.... و من روزی خواهم مرد، بقدر کافی سالخورده هستم. این مردم بسیار بی صبر هستند، من خودم خواهم مرد. بنابراین فرارکردن از آتن، فقط برای چند سال... وجودم از چنین فکری حمایت نمی کند.
من نمی توانم بر اساس ترس عمل کنم. ترجیح می دهم که مرگ را بپذیرم، زیرا شما فقط می توانید بدن مرا بکشید، ولی روح مرا نمی توانید ازبین ببرید.
و بدن به هرترتیب و هرلحظه ای خواهد مرد."
قاضی اعظم گفت: "انتخاب دوم تو این است که قول بدهی دیگر در مورد حقیقت حرف نزنی و دست از آموزش برداری؛ آنگاه می توانی در آتن زندگی کنی."
سقراط گفت: "آنگاه منظور از زندگی کردن در چیست؟ به نظر من حقیقت از زندگی والاتر است. زندگی می آید و می رود، حقیقت باقی می ماند. نه، نمی توانم این را بپذیرم."
قاضی اعظم گفت: "آنگاه آخرین انتخاب تو این خواهد بود که بتوانی بگویی از اینکه احساسات مردم را رنجانده ای متاسف هستی. یک عذرخواهی کفایت می کند که من به پشتیبانی از تو برخیزم و تو بتوانی از این عمل زشت مسموم شدنت نجات پیدا کنی."
سقراط گفت: "این ممکن نیست، زیرا من هیچ خطایی مرتکب نشده ام. نمی توانم بگویم که متاسف هستم. فقط می توانم بگویم که بی اندازه خوشحالم و مشکل عذرخواهی وجود نخواهد داشت. همگی شما برای زهر دادن من برای قرن ها محکوم خواهید شد. و یک نکته که مایلم تو بدانی این است که نام تو فقط به این سبب به یاد خواهد ماند که تو مرا به مرگ محکوم کرده ای، وگرنه هیچکس تو را به یاد نخواهد آورد."
این انسان با فردیت است، که برای زندگی خودش و برای بدن خودش نیز نگران نیست، کسی که ترس ندارد. او مرگ را با خوشحالی می پذیرد.
یک فرد تنها کسی است که می تواند از این حالت گدایی کردن خلاص بشود: وگرنه شما برای تمام زندگیتان یک گدا باقی خواهید ماند. و شما به نوعی ظریف پیوسته در حال گدایی هستید.
تا باور شما از خدا رها نشود،
نفس را نمیتوان رها کرد.
شما نمیتوانید از یک سایه یا بازتاب
بدون اینکه منبع و سرچشمهٔ ایجاد آن را نابود کنید، رها شوید.
تلقی شما از خدا کاملاً نفسانی است.
#اشو
من خدا هستم
ممکن است گفتن "من خدا هستم" واقعاً متکبرانه و کفر آمیز به نظر برسد، اما واقعا آنچه کفر است بیان این جملهست که بگوییم "من یک شخص هستم". زیرا با گفتن "من یک شخص هستم" آنچه در اینجا میگویید بیانگر این موضوع است که "تو موجودیت و وجودی مستقلی داری"!
شما میگویید وجودتان از خدا جداست و اگر عالم ما از وجود خدا جداست باید وجود خدا را محدود کرد! به تعبیر دیگر: گفتن من یک شخص هستم به معنای انکار وجود خداست و این کفر است.
اگر وجود نامتناهی است، پس ماهیت همه باید بینهایت و نامتناهی باشد. اما اگر خود را موجودی مجزا، موقت و متناهی بدانیم، وجود نامتناهی را انکار و همچنین وجود خدا را انکار کردیم. به همین دلیل است که گفتن "من خدا هستم" نشانهی کفر و تکبر نیست. گفتن: من یک شخص هستم، تکبر است.
روبرت اسپایرا
ممکن است گفتن "من خدا هستم" واقعاً متکبرانه و کفر آمیز به نظر برسد، اما واقعا آنچه کفر است بیان این جملهست که بگوییم "من یک شخص هستم". زیرا با گفتن "من یک شخص هستم" آنچه در اینجا میگویید بیانگر این موضوع است که "تو موجودیت و وجودی مستقلی داری"!
شما میگویید وجودتان از خدا جداست و اگر عالم ما از وجود خدا جداست باید وجود خدا را محدود کرد! به تعبیر دیگر: گفتن من یک شخص هستم به معنای انکار وجود خداست و این کفر است.
اگر وجود نامتناهی است، پس ماهیت همه باید بینهایت و نامتناهی باشد. اما اگر خود را موجودی مجزا، موقت و متناهی بدانیم، وجود نامتناهی را انکار و همچنین وجود خدا را انکار کردیم. به همین دلیل است که گفتن "من خدا هستم" نشانهی کفر و تکبر نیست. گفتن: من یک شخص هستم، تکبر است.
روبرت اسپایرا
اکثریتِ مردم بخاطره پرحرفی هایشان ندایی که از سکوتِ درونشان برمیخیزد را نمیشنوند چون سرشان، بیوقفه مشغولِ حرف زدن است.
#سوال_از_اشو
مرشد عزیز، میخواهم این ذهن زشت را از سیستم خودم بیرون بریزم.
چگونه اینکار را انجام دهم؟
#پاسخ
نارایانو Narayano؛ هیچ چیز را نباید از سیستم خودت بیرون بریزی
همه چیز باید دگرگون شده و جذب شود. این ذهن زشت نیست
استفادهی تو از ذهن است که زشت است. استفادهات را تغییر بده
ذهن چیزی زشت نیست، تو هستی که ناهشیاری
آن کالسکه زیباست، یک کالسکهی طلایی است؛ ولی کالسکهران مست است و سخت خفته؛ و او نامهای بد به کالسکه میدهد و آن را سرزنش میکند. وقتی خودش را در چاله فروافتاده میبیند، اسبها را شلاق میزند، کالسکه را محکوم میکند، سازندهی کالسکه را سرزنش میکند و هرگز فکر نمیکند که تقصیر از کالسکه نیست، اسبها مقصّر نیستند و سازندهی کالسکه نیز مقصر نیست
تقصیر از خودش است، او مست بوده، او در خواب بوده. اگر گالسکه در چاله سقوط کرده، طبیعی است، تمام مسئولیت از خودش است
موضوع نابود کردن ذهن یا دور انداختن ذهن نیست
ذهن یک مکانیسم زیباست، زیباترین مکانیسم در جهانهستی است
ولی این تویی که خدمتکار ذهن شدهای تو ارباب هستی و آن ارباب همچون یک نوکر عمل میکند؛ ذهن یک مستخدم است
و تو آن خدمتکار را ارباب خودت ساختهای
داستانی باستانی شنیدهام:
پادشاهی از یکی از خدمتکارانش بسیار راضی بود. این خادم چنان با خلوص و صداقت به شاه خدمت میکرد که حاضر بود جان خودش را فدای شاه کند. شاه بسیار خوشحال و راضی بود و این خادم بارها زندگی شاه را با خطرانداختن زندگیش نجات داده بود. او محافظ شخصی شاه بود.
یک روز شاه چنان از این خادم احساس خوبی داشت که گفت، “اگر آرزویی داری، اگر هر خواستهای داری فقط به من بگو تا آن را برآورده سازم. تو برای من چنان کارهایی کردهای که من هرگز نمیتوانم جبران کنم و از تو قدردانی کنم؛
ولی امروز مایلم هرگونه آرزویی را داری برایت برآورده کنم.”
آن خادم گفت، ”شما پیشاپیش خیلی به من بخشیدهاید. فقط همین همیشه بودن با شما برای من یک برکت و نعمت است، من نیاز به هیچ چیز ندارم.”
ولی شاه اصرار داشت. هرچه خادم بیشتر بینیازی خودش را اعلام میکرد، اصرار شاه بیشتر میشد
عاقبت خادم گفت:“خوب، باشد. پس مرا به مدت ۲۴ ساعت شاه اعلام کن و خودت محافظ من باش.”
شاه قدری بیمناک و هراسان شد؛ ولی او مردی بود که به قول خودش عمل میکرد و باید به قول خودش عمل میکرد. بنابراین به مدت ۲۴ ساعت، شاه محافظ شد و محافظ شاه شد
و آیا میدانید آن محافظ چه کرد؟ نخستین کاری که کرد این بود که دستور داد شاه به قتل برسد، او را به مرگ محکوم کرد!
شاه گفت، “چه میکنی؟”
خادم گفت، “ساکت باش! تو فقط یک محافظ هستی و نه بیشتر. این خواست من است و حالا من شاه هستم!”
شاه کشته شد و آن خادم برای همیشه فرمانروای آن سرزمین شد.
خادمان راههای شیطانی خودشان را برای ارباب شدن دارند.
ذهن یکی از زیباترین، پیچیدهترین و متکاملترین مکانیسمها است
ذهن به شما خوب خدمت کرده است، خدمت میکند. به سبب خدمات ذهن است که تو همان داستان را در زندگیت تکرار میکنی، همه همان داستان را تکرار میکنند
تو ذهن را ارباب کردهای و اینک آن ارباب با تو مانند یک برده رفتار میکند.
مشکل همین است؛ نه اینکه ذهن را باید دور انداخت. اگر ذهن را دور بیندازی، دیوانه خواهی شد
دست از دورانداختنِ ذهن بردار دورانداختن آن کار آسانی است ولی بازپسگیری آن بسیار دشوار است
تو به ذهن نیاز داری
فقط ارباب ذهن باش
از ذهن استفاده کن و مورد مصرف ذهن قرار نگیر
و تمام مراقبه یعنی همین:
هنر دورشدن از ذهن، بالاتر از ذهن بودن، رفتن به فراسوی ذهن، دانستن اینکه “من ذهن نیستم.”
این به آن معنی نیست که تو باید ذهن را دور بیندازی. دانستن اینکه “من ذهن نیستم،” تو را بار دیگر یک ارباب میکند. میتوانی از ذهن استفاده کنی. هماکنون، تو اختیار ذهن را در دست نداری. یک کالسکهران خوب نیستی
یک کالسکهرانِ خوب باش
نخستین گام این است که بدانی تو ذهن نیستی
اگر تو ذهن باشی، آنوقت نمیتوانی ارباب باشی، زیرا هیچ جدایی و فاصله بین تو و ذهن وجود ندارد
قدری فاصله ایجاد کن. ذهن را تماشا کن:
عملکرد آن را نظاره کن و فاصلهای بین خودت و ذهنت خلق کن. با تماشاگری، آن فاصله بطور خودکار ایجاد میشود.
برای همین است که بودا بارها و بارها میگوید:
تماشا کن، روز و شب مشاهده کن. آهستهآهسته خواهی دید که تو معرفت و آگاهی هستی و ذهن فقط یک ابزار در دسترس تو
آنگاه میتوانی هرگاه نیاز داری میتوانی از ذهن استفاده کنی و هروقت نیاز نداری میتوانی آن را خاموش کنی. هماکنون، تو نمیدانی چگونه ذهنت را خاموش کنی؛ همیشه روشن است
مانند رادیویی است که در اتاقت که همیشه روشن است و تو نمیدانی چگونه آن را خاموش کنی
ادامه دارد 👇👇
مرشد عزیز، میخواهم این ذهن زشت را از سیستم خودم بیرون بریزم.
چگونه اینکار را انجام دهم؟
#پاسخ
نارایانو Narayano؛ هیچ چیز را نباید از سیستم خودت بیرون بریزی
همه چیز باید دگرگون شده و جذب شود. این ذهن زشت نیست
استفادهی تو از ذهن است که زشت است. استفادهات را تغییر بده
ذهن چیزی زشت نیست، تو هستی که ناهشیاری
آن کالسکه زیباست، یک کالسکهی طلایی است؛ ولی کالسکهران مست است و سخت خفته؛ و او نامهای بد به کالسکه میدهد و آن را سرزنش میکند. وقتی خودش را در چاله فروافتاده میبیند، اسبها را شلاق میزند، کالسکه را محکوم میکند، سازندهی کالسکه را سرزنش میکند و هرگز فکر نمیکند که تقصیر از کالسکه نیست، اسبها مقصّر نیستند و سازندهی کالسکه نیز مقصر نیست
تقصیر از خودش است، او مست بوده، او در خواب بوده. اگر گالسکه در چاله سقوط کرده، طبیعی است، تمام مسئولیت از خودش است
موضوع نابود کردن ذهن یا دور انداختن ذهن نیست
ذهن یک مکانیسم زیباست، زیباترین مکانیسم در جهانهستی است
ولی این تویی که خدمتکار ذهن شدهای تو ارباب هستی و آن ارباب همچون یک نوکر عمل میکند؛ ذهن یک مستخدم است
و تو آن خدمتکار را ارباب خودت ساختهای
داستانی باستانی شنیدهام:
پادشاهی از یکی از خدمتکارانش بسیار راضی بود. این خادم چنان با خلوص و صداقت به شاه خدمت میکرد که حاضر بود جان خودش را فدای شاه کند. شاه بسیار خوشحال و راضی بود و این خادم بارها زندگی شاه را با خطرانداختن زندگیش نجات داده بود. او محافظ شخصی شاه بود.
یک روز شاه چنان از این خادم احساس خوبی داشت که گفت، “اگر آرزویی داری، اگر هر خواستهای داری فقط به من بگو تا آن را برآورده سازم. تو برای من چنان کارهایی کردهای که من هرگز نمیتوانم جبران کنم و از تو قدردانی کنم؛
ولی امروز مایلم هرگونه آرزویی را داری برایت برآورده کنم.”
آن خادم گفت، ”شما پیشاپیش خیلی به من بخشیدهاید. فقط همین همیشه بودن با شما برای من یک برکت و نعمت است، من نیاز به هیچ چیز ندارم.”
ولی شاه اصرار داشت. هرچه خادم بیشتر بینیازی خودش را اعلام میکرد، اصرار شاه بیشتر میشد
عاقبت خادم گفت:“خوب، باشد. پس مرا به مدت ۲۴ ساعت شاه اعلام کن و خودت محافظ من باش.”
شاه قدری بیمناک و هراسان شد؛ ولی او مردی بود که به قول خودش عمل میکرد و باید به قول خودش عمل میکرد. بنابراین به مدت ۲۴ ساعت، شاه محافظ شد و محافظ شاه شد
و آیا میدانید آن محافظ چه کرد؟ نخستین کاری که کرد این بود که دستور داد شاه به قتل برسد، او را به مرگ محکوم کرد!
شاه گفت، “چه میکنی؟”
خادم گفت، “ساکت باش! تو فقط یک محافظ هستی و نه بیشتر. این خواست من است و حالا من شاه هستم!”
شاه کشته شد و آن خادم برای همیشه فرمانروای آن سرزمین شد.
خادمان راههای شیطانی خودشان را برای ارباب شدن دارند.
ذهن یکی از زیباترین، پیچیدهترین و متکاملترین مکانیسمها است
ذهن به شما خوب خدمت کرده است، خدمت میکند. به سبب خدمات ذهن است که تو همان داستان را در زندگیت تکرار میکنی، همه همان داستان را تکرار میکنند
تو ذهن را ارباب کردهای و اینک آن ارباب با تو مانند یک برده رفتار میکند.
مشکل همین است؛ نه اینکه ذهن را باید دور انداخت. اگر ذهن را دور بیندازی، دیوانه خواهی شد
دست از دورانداختنِ ذهن بردار دورانداختن آن کار آسانی است ولی بازپسگیری آن بسیار دشوار است
تو به ذهن نیاز داری
فقط ارباب ذهن باش
از ذهن استفاده کن و مورد مصرف ذهن قرار نگیر
و تمام مراقبه یعنی همین:
هنر دورشدن از ذهن، بالاتر از ذهن بودن، رفتن به فراسوی ذهن، دانستن اینکه “من ذهن نیستم.”
این به آن معنی نیست که تو باید ذهن را دور بیندازی. دانستن اینکه “من ذهن نیستم،” تو را بار دیگر یک ارباب میکند. میتوانی از ذهن استفاده کنی. هماکنون، تو اختیار ذهن را در دست نداری. یک کالسکهران خوب نیستی
یک کالسکهرانِ خوب باش
نخستین گام این است که بدانی تو ذهن نیستی
اگر تو ذهن باشی، آنوقت نمیتوانی ارباب باشی، زیرا هیچ جدایی و فاصله بین تو و ذهن وجود ندارد
قدری فاصله ایجاد کن. ذهن را تماشا کن:
عملکرد آن را نظاره کن و فاصلهای بین خودت و ذهنت خلق کن. با تماشاگری، آن فاصله بطور خودکار ایجاد میشود.
برای همین است که بودا بارها و بارها میگوید:
تماشا کن، روز و شب مشاهده کن. آهستهآهسته خواهی دید که تو معرفت و آگاهی هستی و ذهن فقط یک ابزار در دسترس تو
آنگاه میتوانی هرگاه نیاز داری میتوانی از ذهن استفاده کنی و هروقت نیاز نداری میتوانی آن را خاموش کنی. هماکنون، تو نمیدانی چگونه ذهنت را خاموش کنی؛ همیشه روشن است
مانند رادیویی است که در اتاقت که همیشه روشن است و تو نمیدانی چگونه آن را خاموش کنی
ادامه دارد 👇👇
ادامه 👇👇
پس مجبور هستی وقتی میخوابی با یک رادیوی روشن بخوابی که انواع تبلیغات و آهنگهایی را که هزاران بار شنیدهای تکرار میکند، ولی تو نمیدانی چگونه آن را خاموش کنی
تو تمام روز را خسته هستی، بارها میخواهی از شرّ آن رادیو خلاص شوی، ولی نمیتوانی، زیرا بلد نیستی چگونه آن را خاموش کنی
ذهن تو پیوسته روشن است
میگویند که ذهن چنان مکانیسم شگفتانگیزی است که از لحظهی تولدت شروع به کار میکند و تا لحظهای که روبروی مخاطبین بایستی کار میکند سپس ناگهان متوقف میشود، آنوقت اتفاقی برایش میافتد. وگرنه تا لحظهی مرگ به کار ادامه میدهد
و مردمان بسیار کمی هستند که روبروی جمعیتی میایستند؛ پس ذهن بدون مانع کارش را ادامه میدهد و تو را کاملاً خسته و فرسوده و کسل و ناتوان نگه میدارد. و ذهن همیشه و همیشه همان چیزها را به تو میگوید که بارها تکرار کرده
چرا مردم اینهمه کسل شدهاند؟
زندگی کسلکننده نیست
این را به یاد بسپار:
زندگی همیشه یک راز عظیم است، همیشه یک شگفتی و اعجاب است؛ همیشه تازه است؛ همواره خودش را تازه و جوان میسازد. برگهای جدید میرویند؛ برگهای کهنه فرو میریزند؛ گلهای تازه پدیدار میشوند؛ گلهای کهنه ناپدید میشوند
ولی تو نمیتوانی زندگی را ببینی، زیرا پیوسته توسط ذهن خودت کسل شدهای
ذهن همیشه چیزهایی را به تو میگوید که هزاران بار شنیدهای. تو بسیار خسته بهنظر میرسی
به یک دلیل ساده که نمیدانی چگونه ذهنت را خاموش کنی
ذهن را نباید دور انداخت
ذهن را باید سرجای خودش نشاند؛ ذهن یک خادم زیباست، ولی یک ارباب بسیار زشت. تو افسار را در دست خودت بگیر و خودت ارباب باش
و نخستین کار و اولین قدم این است:
از ذهن فاصله بگیر. ببین که تو ذهن نیستی، فاصلهای ایجاد کن؛ هرچه فاصله بیشتر باشد، بیشتر ظرفیت خاموش کردن آن را خواهی داشت
و تو با یک معجزهی دیگر برخورد میکنی:
وقتی ذهن را خاموش میکنی، ذهن نیز تازه و هوشمندتر باقی میماند
زیرا ذهن روندی خستهکننده است
فقط فکر کن: از زمانی که متولد شدهای تا زمان مرگت ذهن مشغول کار است
ذهن باید سرجای درست خودش قرار داده شود، و وقتی به آن نیاز داشتی از آن استفاده میکنی؛ درست همانطور که در وقت نیاز از پاهایت استفاده میکنی. وقتی نیاز نداشته باشی از پاهایت استفاده نمیکنی. اگر وقتی روی صندلی نشسته باشی و شروع کنی به حرکت پاهایت به بالا و پایین، آنوقت مردم فکر میکنند تو دیوانه شدهای
و این درست چیزی است که در ذهن رخ میدهد و بازهم تو فکر میکنی که دیوانه نیستی!
یک هشیاری مراقبهگون به شناخت کلید میرسد. هرگاه بخواهد ذهن را خاموش کند، فقط میگوید، “حالا خفه شو!” و همین! و ذهن فقط ساکت میشود و سکوتی عمیق در درون حاکم میشود
و در این لحظات است که ذهن میتواند برای لحظاتی استراحت کند، وگرنه تمام فعالیتهایش بسیار خستهکننده خواهد بود
هرچیزی خسته میشود
حتی فلزات نیز دچار کوفتگی میشوند و ذهن تو از بافتهای بسیار لطیف ساخته شده است، چنان لطیف که هیچ چیز لطیفتر از آن در جهانهستی یافت نمیشود. در جمجمهی تو میلیونها رشتههای ریز و کوچک مشغول به کار هستند. اعصاب مغز چنان ریز هستند که در مقایسه، موهای تو در برابر آنها بسیار ضخیم هستند، میلیونها بار ضخیمتر هستند. چنان پدیدهی لطیف؛ ولی ما نمیدانیم چگونه از آنها استفاده کنیم. اینها نیاز به استراحت دارند.
بنابراین، یک انسان مراقبهگر هوشمندتر و عاقلتر میشود
هر عملی که انجام بدهد، هنری در آن هست هرآنچه را که لمس کند به طلا تبدیل میشود. ذهن با مراقبه یک برکت است و بدون آن، یک نفرین.
مراقبه را به وجودت اضافه کن و آن نفرین ازبین میرود و خودِ آن نفرین به برکت تبدیل میشود
ذهن برکتی در لباس مُبَدّل است
تو هنر استفاده از ذهن و چگونگی چیرگی بر آن را نیاموختهای
موضوع دورانداختن ذهن نیست؛ این کمکی نخواهد کرد. این کار تو را بیشتر توخالی و بیفایدهتر میسازد
اگر مغز، اگر ذهن دور انداخته شود، تو فقط یک کَلَم cabbage خواهی بود. یا اگر واژهی “کَلَم” را دوست نداری، پس گُلِکَلَم cauliflower! و تفاوت زیادی بین کلم و گلکلم وجود ندارد. گلکلم همان کلم است با یک مدرک دانشگاهی! میتوانی انتخاب کنی: میتوانی کَلَم باشی یا گُلِکَلَم، ولی انسان نخواهی بود. درواقعیت، تعداد بسیار معدودی از انسانها، انسان هستند
انسان کسی است که ارباب ذهن خودش باشد.
لغت انگلیسی “انسان” Man از ریشهی واژهی سانسکریت Manas به معنی ذهن میآید. ارباب ذهن بودن معنای انسانبودن است
اگر ارباب ذهن خودت نباشی، انسانی در درونت وجود ندارد؛ فقط یک کامپیوتر عمل میکند، یک ماشین مشغول کار است، بدون هیچ اربابی
موقعیت چنین است. برای همین است که دنیا چنین پُرآشوب و چنان دیوانه شده است.
#اشو
دامّا پادا
پس مجبور هستی وقتی میخوابی با یک رادیوی روشن بخوابی که انواع تبلیغات و آهنگهایی را که هزاران بار شنیدهای تکرار میکند، ولی تو نمیدانی چگونه آن را خاموش کنی
تو تمام روز را خسته هستی، بارها میخواهی از شرّ آن رادیو خلاص شوی، ولی نمیتوانی، زیرا بلد نیستی چگونه آن را خاموش کنی
ذهن تو پیوسته روشن است
میگویند که ذهن چنان مکانیسم شگفتانگیزی است که از لحظهی تولدت شروع به کار میکند و تا لحظهای که روبروی مخاطبین بایستی کار میکند سپس ناگهان متوقف میشود، آنوقت اتفاقی برایش میافتد. وگرنه تا لحظهی مرگ به کار ادامه میدهد
و مردمان بسیار کمی هستند که روبروی جمعیتی میایستند؛ پس ذهن بدون مانع کارش را ادامه میدهد و تو را کاملاً خسته و فرسوده و کسل و ناتوان نگه میدارد. و ذهن همیشه و همیشه همان چیزها را به تو میگوید که بارها تکرار کرده
چرا مردم اینهمه کسل شدهاند؟
زندگی کسلکننده نیست
این را به یاد بسپار:
زندگی همیشه یک راز عظیم است، همیشه یک شگفتی و اعجاب است؛ همیشه تازه است؛ همواره خودش را تازه و جوان میسازد. برگهای جدید میرویند؛ برگهای کهنه فرو میریزند؛ گلهای تازه پدیدار میشوند؛ گلهای کهنه ناپدید میشوند
ولی تو نمیتوانی زندگی را ببینی، زیرا پیوسته توسط ذهن خودت کسل شدهای
ذهن همیشه چیزهایی را به تو میگوید که هزاران بار شنیدهای. تو بسیار خسته بهنظر میرسی
به یک دلیل ساده که نمیدانی چگونه ذهنت را خاموش کنی
ذهن را نباید دور انداخت
ذهن را باید سرجای خودش نشاند؛ ذهن یک خادم زیباست، ولی یک ارباب بسیار زشت. تو افسار را در دست خودت بگیر و خودت ارباب باش
و نخستین کار و اولین قدم این است:
از ذهن فاصله بگیر. ببین که تو ذهن نیستی، فاصلهای ایجاد کن؛ هرچه فاصله بیشتر باشد، بیشتر ظرفیت خاموش کردن آن را خواهی داشت
و تو با یک معجزهی دیگر برخورد میکنی:
وقتی ذهن را خاموش میکنی، ذهن نیز تازه و هوشمندتر باقی میماند
زیرا ذهن روندی خستهکننده است
فقط فکر کن: از زمانی که متولد شدهای تا زمان مرگت ذهن مشغول کار است
ذهن باید سرجای درست خودش قرار داده شود، و وقتی به آن نیاز داشتی از آن استفاده میکنی؛ درست همانطور که در وقت نیاز از پاهایت استفاده میکنی. وقتی نیاز نداشته باشی از پاهایت استفاده نمیکنی. اگر وقتی روی صندلی نشسته باشی و شروع کنی به حرکت پاهایت به بالا و پایین، آنوقت مردم فکر میکنند تو دیوانه شدهای
و این درست چیزی است که در ذهن رخ میدهد و بازهم تو فکر میکنی که دیوانه نیستی!
یک هشیاری مراقبهگون به شناخت کلید میرسد. هرگاه بخواهد ذهن را خاموش کند، فقط میگوید، “حالا خفه شو!” و همین! و ذهن فقط ساکت میشود و سکوتی عمیق در درون حاکم میشود
و در این لحظات است که ذهن میتواند برای لحظاتی استراحت کند، وگرنه تمام فعالیتهایش بسیار خستهکننده خواهد بود
هرچیزی خسته میشود
حتی فلزات نیز دچار کوفتگی میشوند و ذهن تو از بافتهای بسیار لطیف ساخته شده است، چنان لطیف که هیچ چیز لطیفتر از آن در جهانهستی یافت نمیشود. در جمجمهی تو میلیونها رشتههای ریز و کوچک مشغول به کار هستند. اعصاب مغز چنان ریز هستند که در مقایسه، موهای تو در برابر آنها بسیار ضخیم هستند، میلیونها بار ضخیمتر هستند. چنان پدیدهی لطیف؛ ولی ما نمیدانیم چگونه از آنها استفاده کنیم. اینها نیاز به استراحت دارند.
بنابراین، یک انسان مراقبهگر هوشمندتر و عاقلتر میشود
هر عملی که انجام بدهد، هنری در آن هست هرآنچه را که لمس کند به طلا تبدیل میشود. ذهن با مراقبه یک برکت است و بدون آن، یک نفرین.
مراقبه را به وجودت اضافه کن و آن نفرین ازبین میرود و خودِ آن نفرین به برکت تبدیل میشود
ذهن برکتی در لباس مُبَدّل است
تو هنر استفاده از ذهن و چگونگی چیرگی بر آن را نیاموختهای
موضوع دورانداختن ذهن نیست؛ این کمکی نخواهد کرد. این کار تو را بیشتر توخالی و بیفایدهتر میسازد
اگر مغز، اگر ذهن دور انداخته شود، تو فقط یک کَلَم cabbage خواهی بود. یا اگر واژهی “کَلَم” را دوست نداری، پس گُلِکَلَم cauliflower! و تفاوت زیادی بین کلم و گلکلم وجود ندارد. گلکلم همان کلم است با یک مدرک دانشگاهی! میتوانی انتخاب کنی: میتوانی کَلَم باشی یا گُلِکَلَم، ولی انسان نخواهی بود. درواقعیت، تعداد بسیار معدودی از انسانها، انسان هستند
انسان کسی است که ارباب ذهن خودش باشد.
لغت انگلیسی “انسان” Man از ریشهی واژهی سانسکریت Manas به معنی ذهن میآید. ارباب ذهن بودن معنای انسانبودن است
اگر ارباب ذهن خودت نباشی، انسانی در درونت وجود ندارد؛ فقط یک کامپیوتر عمل میکند، یک ماشین مشغول کار است، بدون هیچ اربابی
موقعیت چنین است. برای همین است که دنیا چنین پُرآشوب و چنان دیوانه شده است.
#اشو
دامّا پادا
روانکاوی یا در باره گذشته خود فهمیدن، هیچ ایرادی ندارد تا جایی که شناخت در باره خود را با شناخت خود اشتباه نگیرید. آن پرونده پنج هزار برگی در باره شما است؛ محتوای ذهن شما که توسط گذشته شرطی شده است. آن چه شما از طریق روانکاوی یا مشاهده خود می آموزید، در باره شما است و «شـما» نیست. این، محتوا است، نه ذات شما. رفتن به فراسوی «مـن درون»، گام گذاشتن به بیرون از محتوای ذهن است. شناخت خود، یعنی این که خودتان باشید و وقتی خودتان هستید، یعنی از یکی دانستن خود با محتوای ذهن دست برداشته اید.
بیش تر مردم خود را از طریق محتوای زندگی شان تعریف می کنند. هر آن چه را مشاهده، تجربه، عمل و احساس کنید یا بیندیشید، محتواست. محتوا چیزی است که همه توجه مردم را به خودش جلب می کند و آنها، خـود را با آن یکی می دانند. هنگامی که می گویید یا فکر می کنید «زندگی من»، شما به آن هستی ای که هستید اشاره نمی کنید، بلکه منظورتان آن هستی ایست که دارید یا این گونه به نظر می رسد که دارید. شما به محتوا، یعنی سن، تندرستی، روابط، وضعیت مالی، کـار، شرایط زندگی و همچنین حالت ذهنی ـ احساسی خود اشاره می کنید. شـرایط
درونی و بیرونی زندگی شما، گذشته و آینده شما، همه به حیطه محتوا تعلق دارند، همان گونه که دستاورد ها، سخنان و هر آن چه رخ می دهد چنین هستند. به جز محتوا چه چیز دیگری وجود دارد؟ آنچه که زمینه بودن محتـوا را فراهم می کند؛ آن فضای درونی آگاهی.
اکهارت تله
جهانی نو
بیش تر مردم خود را از طریق محتوای زندگی شان تعریف می کنند. هر آن چه را مشاهده، تجربه، عمل و احساس کنید یا بیندیشید، محتواست. محتوا چیزی است که همه توجه مردم را به خودش جلب می کند و آنها، خـود را با آن یکی می دانند. هنگامی که می گویید یا فکر می کنید «زندگی من»، شما به آن هستی ای که هستید اشاره نمی کنید، بلکه منظورتان آن هستی ایست که دارید یا این گونه به نظر می رسد که دارید. شما به محتوا، یعنی سن، تندرستی، روابط، وضعیت مالی، کـار، شرایط زندگی و همچنین حالت ذهنی ـ احساسی خود اشاره می کنید. شـرایط
درونی و بیرونی زندگی شما، گذشته و آینده شما، همه به حیطه محتوا تعلق دارند، همان گونه که دستاورد ها، سخنان و هر آن چه رخ می دهد چنین هستند. به جز محتوا چه چیز دیگری وجود دارد؟ آنچه که زمینه بودن محتـوا را فراهم می کند؛ آن فضای درونی آگاهی.
اکهارت تله
جهانی نو
زندگی در خانه آینهای
تو دنیایی! فقط تو واقعاً وجود داری، نه چیز دیگر! چیزهای دیگر فقط آینهاند! اگر تو هرج و مرج باشی، دنیا میتواند در نگاهت هرج و مرج باشد. اگر در درون مرده باشی، دنیا میتواند مرده باشد. اگر در درون زنده باشی، دنیا به وضوح میتواند زنده باشد، به تو بستگی دارد. تو در خانه آینهای زندگی میکنی
تو واقعیت هیچ چیز را نمیبینی. تصویر ذهنی خودت را بر هر واقعیت منعکس میکنی. تو آینهها و تصورات را همه جا با خودداری و بعد به حتم کسل میشوی و میگویی"به نظر میرسد هیچ مقصدی در زندگی وجود ندارد. من به هیچجا نمیروم. در دایرهای سرگردان میچرخم. روزها همه شبیه هماند، تکراری.."
اما این به خاطر هستی نیست، به خاطر توست. آینهها را بشکن از زندانت بیرون بیا با چشمان برهنه جهان را بنگر با گوشهای برهنه جهان را گوش بده من این را مدیتیشن مینامم:
نگاه کردن به جهان بدون ذهن! آنگاه همه چیز نو و تازه است. همه چیز تا ابد سرزنده است. همه چیز خدایی است. اما برای رسیدن به این نقطه باید ارتباط عمیقی بسازی، باید نفوذ عمیقی به درون قلبات داشته باشی، زیرا عصارهی زندگی آنجا در انتظار توست!
اشو
تو دنیایی! فقط تو واقعاً وجود داری، نه چیز دیگر! چیزهای دیگر فقط آینهاند! اگر تو هرج و مرج باشی، دنیا میتواند در نگاهت هرج و مرج باشد. اگر در درون مرده باشی، دنیا میتواند مرده باشد. اگر در درون زنده باشی، دنیا به وضوح میتواند زنده باشد، به تو بستگی دارد. تو در خانه آینهای زندگی میکنی
تو واقعیت هیچ چیز را نمیبینی. تصویر ذهنی خودت را بر هر واقعیت منعکس میکنی. تو آینهها و تصورات را همه جا با خودداری و بعد به حتم کسل میشوی و میگویی"به نظر میرسد هیچ مقصدی در زندگی وجود ندارد. من به هیچجا نمیروم. در دایرهای سرگردان میچرخم. روزها همه شبیه هماند، تکراری.."
اما این به خاطر هستی نیست، به خاطر توست. آینهها را بشکن از زندانت بیرون بیا با چشمان برهنه جهان را بنگر با گوشهای برهنه جهان را گوش بده من این را مدیتیشن مینامم:
نگاه کردن به جهان بدون ذهن! آنگاه همه چیز نو و تازه است. همه چیز تا ابد سرزنده است. همه چیز خدایی است. اما برای رسیدن به این نقطه باید ارتباط عمیقی بسازی، باید نفوذ عمیقی به درون قلبات داشته باشی، زیرا عصارهی زندگی آنجا در انتظار توست!
اشو
تابلوهای راهنمایی و رانندگی در جاده زندگی، دقيقاً به ما مىگويد چه فاصلهاى تا مقصد باقى مانده است. این تابلوها اطلاعات زیادی به ما میدهند و برای رسیدن به مقصد، راهنمایان بسیار مفیدی هستند ولی با وجود اين، ما در كنار تابلوها نمىنشينيم تا آنها را ستايش كنيم!
در قيد کسی جز ندلی قلبت نباش. در وراى شخصی که میپنداری هستی، در فرديت رشد کرده و به سوى بىشكلى، ابديت و بىكرانى میروی.
جاری باشید، به هیچ مرشدی نچسبید زیرا با این کار راكد مىمانيد، پس در هیچ مرحلهاى از زندگى توقف نكنيد. خودِ روند زندگی و مراحل آن بيش از آنچه دیگران یا گوروها برايمان بگويند، همه در شعف سکوت، بیان شده اند که آنهارا اندک اندک با نفس سوزی بیاد میآورید.
به سکوت قلبتان گوش دهید.
در قيد کسی جز ندلی قلبت نباش. در وراى شخصی که میپنداری هستی، در فرديت رشد کرده و به سوى بىشكلى، ابديت و بىكرانى میروی.
جاری باشید، به هیچ مرشدی نچسبید زیرا با این کار راكد مىمانيد، پس در هیچ مرحلهاى از زندگى توقف نكنيد. خودِ روند زندگی و مراحل آن بيش از آنچه دیگران یا گوروها برايمان بگويند، همه در شعف سکوت، بیان شده اند که آنهارا اندک اندک با نفس سوزی بیاد میآورید.
به سکوت قلبتان گوش دهید.
دشمنی ها، تجاوزهای جنسی، کینه ورزی ها، خشونتها، خصومتها و ... نخست در بخشِ نیمه هشیاره ذهنتان، با افکار و باورها و اعتقادات و ...، شکل و فرم میگیرند. اگر این الگوهای فکری، در ذهنتان وجود نداشتند، چیره و غالب به قدرتِ بیان و اعمال و رفتارتان نمی شدند. پس بهتر این است که ریشه معضلاتی که در بیرون می بیند، در محتوای ذهنِ خودتان بکاوید و بنگرید تا بتوانید آنها را دگرگونشان سازید چون این محتوای ذهنِ تک تک انسانهاست که دنیایمان را خلق میکند. شما، بی آنکه بدانید چه افکارهایی در ذهنتان میپرورانید، دیگران را مقصر و مسئول و در نتیجه، مسبب و دشمن خودتان می پندارید. بیشتره الگوهای فکری، بخصوص کهن الگوهای سنتی، همه موروثی اند که ارث و ميراثِ والدان، پیشینیان و نیاکانمان هستند که ناآگاهانه در تاریکی های ناشناخته ناخودآگاهمان، حملشان میکنیم، بی آنکه از وجودشان آگاه باشیم و در بیخبری از آنها، روح و روانمان با اینهمه افکار و اندیشه های منفی و زشت و پلید و زهراگین مثل "نفرین کردن و نبخشیدن " مسموم می شود. اینگونه افکارهای بیمارگون، خودشان را با انواع و اقسام بیمارها در بدنمان بروز میدهند.
مراقبه و مشاهده و کاویدنِ ذهنتان برای خالی کردنِ آن، از اینگونه افکار و اندیشه های بیمارگون الزامیست اگر طالب روح و روان و سلامتی جسمتان هستید.
مراقبه و مشاهده و کاویدنِ ذهنتان برای خالی کردنِ آن، از اینگونه افکار و اندیشه های بیمارگون الزامیست اگر طالب روح و روان و سلامتی جسمتان هستید.