#سوال_از_اشو
اشو عزیز فرد چگونه #نگرانی را متوقف کند؟
#پاسخ
این سوال از پاتیک احساساتی است !
او بیجهت به احساساتی بودن و سوزناک بودن ادامه میدهد !
حالا، چگونه نگرانی را متوقف کنی؟!
چه نیازی است که نگرانی را متوقف کنی؟
اگر شروع کنی تا سعی کنی که نگرانی را متوقف کنی، یک نگرانی تازه درست میکنی.
چگونه نگرانی را متوقف کنم؟!
آنوقت شروع میکنی به نگران شدن در مورد نگرانی. آنوقت آنها را دوبرابر میکنی !
راهی وجود ندارد. اگر کسی بگوید همانطور که مردمانی هستند که میگویند. دیل کارنگی کتابی نوشته بنام: ”چگونه نگرانی را متوقف کنیم و شروع به زندگی کنیم”
این مردم نگرانی بیشتری تولید میکنند. زیرا به شما خواستهای میدهند که نگرانیها را میتوان متوقف کرد. نگرانیها را نمیتوان متوقف کرد
بلکه از بین میروند . من این را میدانم . نگرانی را نمیتوان متوقف کرد.
بلکه خودشان ازبین میروند ! هیچ کاری در مورد نگرانیها نمیتوانی بکنی . اگر فقط به آنها اجازه بدهی باشند و ذرهای اهمیت ندهی، ازبین خواهند رفت .
نگرانیها ناپدید میشوند، نمیتوانند متوقف شوند، زیرا وقتی که بکوشی تا آنها را متوقف کنی، این تو کیست؟ذهنی که نگرانیها را تولید میکند ! او اکنون یک نگرانی تازه تولید میکند :
چگونه متوقف کند !
حالا دیوانه خواهی شد، جنون خواهی گرفت. اینک مانند سگی هستی که دنبال گازگرفتن دُم خودش است ! سگی نباش که به دنبال گاز گرفتن دم خودش است و به دیل کارنگیها گوش نده. این تنها روشی است که آنان میتوانند به شما آموزش بدهند : دُم خودتان را دنبال کنید و دیوانه شوید !
راهی وجود دارد، نه یک روش. راهی که نگرانی ها ناپدید شوند .
وقتی که فقط به آنها نگاه کنی. بیتفاوت، از دور. طوری آنها را نگاه کنی که گویی به تو تعلق ندارند . آنها وجود دارند. تو آنها را میپذیری. درست مانند ابرهایی که در آسمان حرکت میکنند : افکار در ذهن حرکت میکنند، در آسمان درون، ترافیکی که در جاده حرکت میکند : افکار در جادهی درون حرکت میکنند . تو فقط آنها را تماشا کن . وقتی که در کنار خیابان ایستاده و منتظر اتوبوس هستی چه میکنی؟ فقط تماشا میکنی . ترافیک در جریان است، تو اهمیتی نمیدهی . وقتی که اهمیتی ندهی، نگرانیها شروع میکنند به افتادن . این توجه تو است که به آنها انرژی میدهد .
تو آنها را تغذیه میکنی، به آنها زندگی میبخشی و سپس میپرسی که چگونه آنها را متوقف کنی ! و وقتی که میپرسی چگونه آنها را متوقف کنی، پیشاپیش به آنها نیرو دادهای .
پرسش غلط مطرح نکن . نگرانیها وجود دارند. طبیعتاً، زندگی چنان پدیدهای وسیع و پیچیده است که نگرانیها باید وجود داشته باشند . تماشایشان کن . یک #تماشاچی باش و یک کننده نباش نپرس که چگونه متوقف کنی
وقتی میپرسی که چگونه متوقف کنی میپرسی که چکار کنی ! نه، هیچ کاری نمیتوان کرد . نگرانیها را بپذیر. وجود دارند . درواقع، به آنها نگاه کن، از هر زاویه به آنها نگاه کن، که چیستند. متوقف کردن را فراموش کن. یک روز ناگهان در مییابی آن نگرانیها دیگر نیستند. آن ترافیک متوقف شده. جاده خالی است. هیچکس عبور نمیکند. در آن تهیا، خداوند عبور میکند. در آن خالی بودن، لمحهای از بودا سرشتیِ خودت را، از فراوانیِ درونت را خواهی دید. و همه چیز یک سعادت خواهد شد.
#اشو
#یوگا_ابتدا_و_انتها
اشو عزیز فرد چگونه #نگرانی را متوقف کند؟
#پاسخ
این سوال از پاتیک احساساتی است !
او بیجهت به احساساتی بودن و سوزناک بودن ادامه میدهد !
حالا، چگونه نگرانی را متوقف کنی؟!
چه نیازی است که نگرانی را متوقف کنی؟
اگر شروع کنی تا سعی کنی که نگرانی را متوقف کنی، یک نگرانی تازه درست میکنی.
چگونه نگرانی را متوقف کنم؟!
آنوقت شروع میکنی به نگران شدن در مورد نگرانی. آنوقت آنها را دوبرابر میکنی !
راهی وجود ندارد. اگر کسی بگوید همانطور که مردمانی هستند که میگویند. دیل کارنگی کتابی نوشته بنام: ”چگونه نگرانی را متوقف کنیم و شروع به زندگی کنیم”
این مردم نگرانی بیشتری تولید میکنند. زیرا به شما خواستهای میدهند که نگرانیها را میتوان متوقف کرد. نگرانیها را نمیتوان متوقف کرد
بلکه از بین میروند . من این را میدانم . نگرانی را نمیتوان متوقف کرد.
بلکه خودشان ازبین میروند ! هیچ کاری در مورد نگرانیها نمیتوانی بکنی . اگر فقط به آنها اجازه بدهی باشند و ذرهای اهمیت ندهی، ازبین خواهند رفت .
نگرانیها ناپدید میشوند، نمیتوانند متوقف شوند، زیرا وقتی که بکوشی تا آنها را متوقف کنی، این تو کیست؟ذهنی که نگرانیها را تولید میکند ! او اکنون یک نگرانی تازه تولید میکند :
چگونه متوقف کند !
حالا دیوانه خواهی شد، جنون خواهی گرفت. اینک مانند سگی هستی که دنبال گازگرفتن دُم خودش است ! سگی نباش که به دنبال گاز گرفتن دم خودش است و به دیل کارنگیها گوش نده. این تنها روشی است که آنان میتوانند به شما آموزش بدهند : دُم خودتان را دنبال کنید و دیوانه شوید !
راهی وجود دارد، نه یک روش. راهی که نگرانی ها ناپدید شوند .
وقتی که فقط به آنها نگاه کنی. بیتفاوت، از دور. طوری آنها را نگاه کنی که گویی به تو تعلق ندارند . آنها وجود دارند. تو آنها را میپذیری. درست مانند ابرهایی که در آسمان حرکت میکنند : افکار در ذهن حرکت میکنند، در آسمان درون، ترافیکی که در جاده حرکت میکند : افکار در جادهی درون حرکت میکنند . تو فقط آنها را تماشا کن . وقتی که در کنار خیابان ایستاده و منتظر اتوبوس هستی چه میکنی؟ فقط تماشا میکنی . ترافیک در جریان است، تو اهمیتی نمیدهی . وقتی که اهمیتی ندهی، نگرانیها شروع میکنند به افتادن . این توجه تو است که به آنها انرژی میدهد .
تو آنها را تغذیه میکنی، به آنها زندگی میبخشی و سپس میپرسی که چگونه آنها را متوقف کنی ! و وقتی که میپرسی چگونه آنها را متوقف کنی، پیشاپیش به آنها نیرو دادهای .
پرسش غلط مطرح نکن . نگرانیها وجود دارند. طبیعتاً، زندگی چنان پدیدهای وسیع و پیچیده است که نگرانیها باید وجود داشته باشند . تماشایشان کن . یک #تماشاچی باش و یک کننده نباش نپرس که چگونه متوقف کنی
وقتی میپرسی که چگونه متوقف کنی میپرسی که چکار کنی ! نه، هیچ کاری نمیتوان کرد . نگرانیها را بپذیر. وجود دارند . درواقع، به آنها نگاه کن، از هر زاویه به آنها نگاه کن، که چیستند. متوقف کردن را فراموش کن. یک روز ناگهان در مییابی آن نگرانیها دیگر نیستند. آن ترافیک متوقف شده. جاده خالی است. هیچکس عبور نمیکند. در آن تهیا، خداوند عبور میکند. در آن خالی بودن، لمحهای از بودا سرشتیِ خودت را، از فراوانیِ درونت را خواهی دید. و همه چیز یک سعادت خواهد شد.
#اشو
#یوگا_ابتدا_و_انتها
#سوال_از_اشو:
من در رابطه غالباً خودم را گم کرده و شروع میکنم به احساس بسته بودن.
چه میتوانم بکنم؟
#پاسخ:
این یکی از اساسیترین مشکلات عشق است. هر عاشق باید آن را بیاموزد؛ هیچکس از ابتدای تولد آن را نمیداند. این فقط آهسته آهسته و همراه با درد زیاد میآید،
ولی هرچه زودتر بیاید بهتر است ــکه:
هر شخص به فضای خودش نیاز دارد؛
که ما نباید در آن فضا مداخله کنیم. مداخلهکردن برای عشاق بسیار طبیعی است، زیرا آنان شروع میکنند به مفروض انگاشتن دیگری، آنان شروع میکنند به این پندار که دیگر جدا ازهم نیستند. آنان به "من" و "تو" فکر نمیکنند؛ آنان به "ما" فکر میکنند.
شما"ما"هم هستید،ولی فقط گاه گاهی "ما" پدیدهای نادر است. فقط گاهی اوقات، برای لحظاتی میتوانی بگویی "ما": زمانی که "من" و "تو" درهمدیگر ناپدید میشوند؛ جایی که مرزها درهم تداخل میکنند. ولی اینها لحظاتی نادر هستند، نباید آنها را مفروض پنداشت.
شما نمیتوانید در طول بیست و چهار ساعت "ما" بمانید، ولی این چیزی است که هر عاشقی طلب میکند.
و این رنج بیهوده تولید میکند.
زمانی که گاهی اوقات نزدیک میشوید، یگانه میگردید ــ ولی اینها اوقاتی کمیاب هستند ــ باارزش هستند و باید از آنها را گرامی داشت و نمیتوانی از آن یک چیز بیست و چهار ساعته بسازی. اگر تلاش کنی،آن لحظات را ازبین میبری آنگاه تمام زیبایی آن از دست میرود. زمانی که آن لحظه برود، رفته است؛
بار دیگر "من" و "تو" هستید.
تو فضای خودت را داری و معشوق تو نیز فضای خودش را دارد
و اینک فرد باید به فضای دیگری احترام بگذارد و نباید بههیچ وجه آن را مختل سازد؛ نباید به آن فضا تجاوز شود.
اگر آن به حریم،آن فضا تجاوز کنی، دیگری را آزردهای؛ شروع کردهای به نابود کردن فردیت دیگری. و چون آن دیگری تو را دوست دارد، آن را تحمل میکند.
ولی تحمل کردن موضوعی دیگر است، چیزی خیلی زیبا نیست. اگر دیگری فقط آن را تحمل کند، دیر یا زود انتقام خواهد گرفت. نمیتواند تو را ببخشد، و این احساس او انباشته خواهد شد ــ یک روز، دو روز، روز بعد....ـ تو درهزار و یک مورد به حریم فضای او تجاوز کردهای؛
آنگاه یک روز همهی اینها جمع شده و ناگهان منفجر میشود.
برای همین است که عشاق به جنگیدن ادامه میدهند. این جنگ به سبب این مزاحمت پیوسته است. و زمانی که مزاحم وجود او بشوی، او نیز در وجود تو مزاحمت ایجاد میکند و هیچکس از این کار خوشش نمیآید.
برای نمونه، مرد احساس خوشحالی دارد و تو احساس تنهایی میکنی زیرا که تو خوشحال نیستی؛ احساس میکنی که سرت کلاه رفته است:
"چرا او احساس خوشحالی میکند؟" شما باید هردو احساس خوشحالی کنید ــاین فکر تو است. این نیز گاهی اوقات رخ میدهد. ولی گاهی چنین رخ میدهد که مرد خوشحال است و تو نیستی و گاهی هم تو خوشحال هستی و آن مرد خوشحال نیست. باید این را درک کنی که آن دیگری هرگونه حقی را دارد که بدون تو خوشحال باشد....حتی اگر این تو را آتش بزند!
تو دوست داری که در احساس او مشارکت کنی ولی حالش را نداری و آن حالت در تو نیست. اگر اصرار کنی، تنها کاری که میتوانی بکنی این است که شادی او را ازبین ببری
و اینگونه هردوی شما بازنده خواهید شد، زیرا اگر تو شادمانی او را ازبین ببری، وقتی که تو به تنهایی خوشحالی، او نیز خوشحالی تو را ازبین خواهد برد. آهستهآهسته، بجای اینکه باهم دوست بشوید، دشمن یکدیگر خواهید شد.
لازمه ی اساسی این است که:
به دیگری باید آزادی مطلق داد که خودش باشد
اگر او خوشحال است، خوشحال باش،او شادمان است. اگر تو نیز بتوانی خوش باشی و در شادی او شریک باشی، خوب است.
اگر نمیتوانی، تنهایش بگذار. اگر او غمگین است، اگر بتوانی در اندوه او شریک شوی، خوب است. اگر نمیتوانی و مایلی که آواز بخوانی و احساس خوشحالی داری، او را تنها بگذار.
او را همراه خودت ِ نکش؛ تنهایش بگذار
آنگاه آهستهآهسته یک حرمت بزرگ برای یکدیگر برخواهد خاست
آن حرمت اساس و پایهی معبد عشق خواهد شد.
#اﺷﻮ
من در رابطه غالباً خودم را گم کرده و شروع میکنم به احساس بسته بودن.
چه میتوانم بکنم؟
#پاسخ:
این یکی از اساسیترین مشکلات عشق است. هر عاشق باید آن را بیاموزد؛ هیچکس از ابتدای تولد آن را نمیداند. این فقط آهسته آهسته و همراه با درد زیاد میآید،
ولی هرچه زودتر بیاید بهتر است ــکه:
هر شخص به فضای خودش نیاز دارد؛
که ما نباید در آن فضا مداخله کنیم. مداخلهکردن برای عشاق بسیار طبیعی است، زیرا آنان شروع میکنند به مفروض انگاشتن دیگری، آنان شروع میکنند به این پندار که دیگر جدا ازهم نیستند. آنان به "من" و "تو" فکر نمیکنند؛ آنان به "ما" فکر میکنند.
شما"ما"هم هستید،ولی فقط گاه گاهی "ما" پدیدهای نادر است. فقط گاهی اوقات، برای لحظاتی میتوانی بگویی "ما": زمانی که "من" و "تو" درهمدیگر ناپدید میشوند؛ جایی که مرزها درهم تداخل میکنند. ولی اینها لحظاتی نادر هستند، نباید آنها را مفروض پنداشت.
شما نمیتوانید در طول بیست و چهار ساعت "ما" بمانید، ولی این چیزی است که هر عاشقی طلب میکند.
و این رنج بیهوده تولید میکند.
زمانی که گاهی اوقات نزدیک میشوید، یگانه میگردید ــ ولی اینها اوقاتی کمیاب هستند ــ باارزش هستند و باید از آنها را گرامی داشت و نمیتوانی از آن یک چیز بیست و چهار ساعته بسازی. اگر تلاش کنی،آن لحظات را ازبین میبری آنگاه تمام زیبایی آن از دست میرود. زمانی که آن لحظه برود، رفته است؛
بار دیگر "من" و "تو" هستید.
تو فضای خودت را داری و معشوق تو نیز فضای خودش را دارد
و اینک فرد باید به فضای دیگری احترام بگذارد و نباید بههیچ وجه آن را مختل سازد؛ نباید به آن فضا تجاوز شود.
اگر آن به حریم،آن فضا تجاوز کنی، دیگری را آزردهای؛ شروع کردهای به نابود کردن فردیت دیگری. و چون آن دیگری تو را دوست دارد، آن را تحمل میکند.
ولی تحمل کردن موضوعی دیگر است، چیزی خیلی زیبا نیست. اگر دیگری فقط آن را تحمل کند، دیر یا زود انتقام خواهد گرفت. نمیتواند تو را ببخشد، و این احساس او انباشته خواهد شد ــ یک روز، دو روز، روز بعد....ـ تو درهزار و یک مورد به حریم فضای او تجاوز کردهای؛
آنگاه یک روز همهی اینها جمع شده و ناگهان منفجر میشود.
برای همین است که عشاق به جنگیدن ادامه میدهند. این جنگ به سبب این مزاحمت پیوسته است. و زمانی که مزاحم وجود او بشوی، او نیز در وجود تو مزاحمت ایجاد میکند و هیچکس از این کار خوشش نمیآید.
برای نمونه، مرد احساس خوشحالی دارد و تو احساس تنهایی میکنی زیرا که تو خوشحال نیستی؛ احساس میکنی که سرت کلاه رفته است:
"چرا او احساس خوشحالی میکند؟" شما باید هردو احساس خوشحالی کنید ــاین فکر تو است. این نیز گاهی اوقات رخ میدهد. ولی گاهی چنین رخ میدهد که مرد خوشحال است و تو نیستی و گاهی هم تو خوشحال هستی و آن مرد خوشحال نیست. باید این را درک کنی که آن دیگری هرگونه حقی را دارد که بدون تو خوشحال باشد....حتی اگر این تو را آتش بزند!
تو دوست داری که در احساس او مشارکت کنی ولی حالش را نداری و آن حالت در تو نیست. اگر اصرار کنی، تنها کاری که میتوانی بکنی این است که شادی او را ازبین ببری
و اینگونه هردوی شما بازنده خواهید شد، زیرا اگر تو شادمانی او را ازبین ببری، وقتی که تو به تنهایی خوشحالی، او نیز خوشحالی تو را ازبین خواهد برد. آهستهآهسته، بجای اینکه باهم دوست بشوید، دشمن یکدیگر خواهید شد.
لازمه ی اساسی این است که:
به دیگری باید آزادی مطلق داد که خودش باشد
اگر او خوشحال است، خوشحال باش،او شادمان است. اگر تو نیز بتوانی خوش باشی و در شادی او شریک باشی، خوب است.
اگر نمیتوانی، تنهایش بگذار. اگر او غمگین است، اگر بتوانی در اندوه او شریک شوی، خوب است. اگر نمیتوانی و مایلی که آواز بخوانی و احساس خوشحالی داری، او را تنها بگذار.
او را همراه خودت ِ نکش؛ تنهایش بگذار
آنگاه آهستهآهسته یک حرمت بزرگ برای یکدیگر برخواهد خاست
آن حرمت اساس و پایهی معبد عشق خواهد شد.
#اﺷﻮ
#سوال_از_اشو :
اشو عزیز وجود شیطان و این همه خرافات و توهمات در دنیا بخاطر چیست؟
#پاسخ
از آغاز پیدایش انسان تاکنون، بشر برای خود ارزشها، رسوم، عادات، خرافات ساخته است و اینها را نیز همچنان با تعصب و شدت و حدت وصف ناشدنی به فرزندان و جامعه انتقال میدهد.
حتی لحظهای فکر نمیکنیم که همینها زمین را جهنم کرده است.
بهشت همینجا و در میان مردمانی است که آگاه و زیبا باشند.
اگر از طرف یک مشت نادان مورد تمجید و احترام قرار بگیری، مجبوری مطابق مبادی آداب و انتظارات آنها رفتار کنی.
برای کسب احترام و پذیرش بشریت بیمار،
تو باید از آنها بیمارتر باشی.
آن وقت آنها تو را عزت و احترام خواهند کرد.
اما تو چه چیزی عایدت میشود؟
تو روحت را از دست میدهی و در ازای آن هیچ سودی نمیبری.
آیا به خورشید اعتقاد داری؟
آیا ماه را باور داری؟
" اگر کسی بیاید و از تو بپرسد، "
آیا خورشید را باور داری؟
آیا ماه را باور داری؟
آیا به درختان اعتقاد داری؟
فکر می کنی که او یک دیوانه است.
چرا این سوال ها را می پرسد؟
این ها وجود دارند.
بنابراین موضوع باورداشتن به آنها وجود ندارد.
مردم دروغ ها را باور می کنند:
حقیقت نیازی به مومنین ندارد.
وقتی دروغ می سازی، یک رهبر بزرگ می شوی. برای همین است که در روی زمین سیصد مذهب وجود دارد.
حقیقت یکی است و سیصد دین و مذهب!!!!!!
مردم ابداع کنندگان بزرگی هستند.
وقتی دروغ ها چنان هستند که کسی نمی تواند آن ها را تشخیص بدهد و راهی برای اثبات یا انکار آن ها وجود ندارد، تو حفاظت شده ای.
مردمان زیادی در مورد دروغ های روحانی سخن می گویند، این مطمئن تر است.
ﺩﻭﺭ دﻧﯿﺎ ﺑﮕﺮدﯾﺪ: ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﺷﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﯾﮏ ﻓﺮد ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﺑﯿﺪ ﮐﻪ ﻣُﻬﺮ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ.
ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻧﮓ ﺟﻤﻌﯿﺖ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮﺩەها ﺗﻌﻠﻖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ، ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﯾﮏ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺗﻤﺎﻣﯿﺖ ﯾﺎﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﺮﺱ، ﻃﺒﻖ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﺪ.
متون نظري و فلسفه هاي بيشماري وجود دارد،
اما همه آنها ذهن مردم نادان را مشغول نگه مي دارند و براي جوينده واقعي منظور نشده اند.
آنچه مي گويم قطعا زنده، تازه، باطراوت و جوان است و به هيچ وجه سنتي نيست؛
پديده اي كاملا متفاوت است.
بايد متفاوت باشد.
زيرا متوني كه سه هزار سال پيش نوشته شده اند، براي مردم آن دوران منظور شده اند.
آن روان شناسي، ديگر براي دنياي امروز موثر نيست. آن متون با مردم آن زمان مطابقت داشتند. و براي شما نوشته نشده اند.
فاصله اي به اندازه سه، چهار، پنج هزار سال ميان شما و آن متون فاصله است.
اتكا به آنها بيهوده است.
درست مثل اينكه كسي فيزيك مي خواند در حد نيوتن متوقف شود و هرگز به سراغ انيشتين نرود.
متون كهن با مردم زنده، ارتباطی برقرار نمی كنند. آنها نمی توانند رشد كنند.
به همين دليل در ايام قديم، اساتيد اصرار داشتند كه سخنان آنها نبايد نوشته شود.
اساتيد پيام خود را به شاگردانشان می دادند و شاگردان در دنيايی متفاوت زندگی می كردند. ممكن بود اساتيد بميرند و شاگردانشان چيز ديگری تعليم مي دادند.
ممكن بود شاگردان تغييرات بسياری ايجاد كنند. زيرا مردم و موقعيتها تغيير مي كنند.
ﻣﻦ ﺗﻨﻬﺎ ﻋﺎﺷﻖ دﯾﺎﻧﺖ ﻧﺎب ﻫﺴﺘﻢ.
ﻣﻦ ﻋﻼﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﯾﺎ ﻣﺴﯿﺤﯽ ﯾﺎ ﻫﻨﺪو و....
ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺣﻤﺎﻗﺖ ﻣﺤﺾ ﺍﺳﺖ.
ﻣﻦ ﻫﯿﭻ دﯾﻨﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﻧﻤﯽ دﻫﻢ.
ﻫﻤﻪ ﮐﻮﺷﺶ ﻣﻦ، ﻫﻤﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺁﻥ ﮔﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﻫﺴﺖ، ﺁﮔﺎﻩ ﮐﻨﻢ، ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﻫﺎ ﻫﺸﯿﺎﺭ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻧﻪ ﺍینکه ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺪﻫﻢ؛
ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎﯾﻢ ﺗﺎ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺁﮔﺎﻩ ﮐﻨﻢ ﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩﺵ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻧﻈﺮﯾﻪ ﺍﯼ ﺑﺪﻫﻢ.
ﻣﻦ ﯾﮏ ﻧﻈﺮﯾﻪ ﭘﺮﺩﺍﺯ ﻧﯿﺴﺘﻢ.
ﻣﻦ ﯾﮏ ﻣﺪﺭﺱ ﺍﻟﻬﯿﺎﺕ ﻧﯿﺴﺘﻢ.
ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ، ﺍﻟﻬﯿﺎﺕ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺬﻫﺐ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﻨﺎﻥ ﺳﺮﺩﺭﮔﻤﯽ ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﭘﺪﯾﺪ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻥ، ﺧﺴﺎﺭﺕ ﺯﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ذﻫﻦ ﻣﺮدﻡ ﺭﺍ ﻣﺴﻤﻮﻡ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺍﻧﺪ
ادامه دارد👇👇👇
#اشو
اشو عزیز وجود شیطان و این همه خرافات و توهمات در دنیا بخاطر چیست؟
#پاسخ
از آغاز پیدایش انسان تاکنون، بشر برای خود ارزشها، رسوم، عادات، خرافات ساخته است و اینها را نیز همچنان با تعصب و شدت و حدت وصف ناشدنی به فرزندان و جامعه انتقال میدهد.
حتی لحظهای فکر نمیکنیم که همینها زمین را جهنم کرده است.
بهشت همینجا و در میان مردمانی است که آگاه و زیبا باشند.
اگر از طرف یک مشت نادان مورد تمجید و احترام قرار بگیری، مجبوری مطابق مبادی آداب و انتظارات آنها رفتار کنی.
برای کسب احترام و پذیرش بشریت بیمار،
تو باید از آنها بیمارتر باشی.
آن وقت آنها تو را عزت و احترام خواهند کرد.
اما تو چه چیزی عایدت میشود؟
تو روحت را از دست میدهی و در ازای آن هیچ سودی نمیبری.
آیا به خورشید اعتقاد داری؟
آیا ماه را باور داری؟
" اگر کسی بیاید و از تو بپرسد، "
آیا خورشید را باور داری؟
آیا ماه را باور داری؟
آیا به درختان اعتقاد داری؟
فکر می کنی که او یک دیوانه است.
چرا این سوال ها را می پرسد؟
این ها وجود دارند.
بنابراین موضوع باورداشتن به آنها وجود ندارد.
مردم دروغ ها را باور می کنند:
حقیقت نیازی به مومنین ندارد.
وقتی دروغ می سازی، یک رهبر بزرگ می شوی. برای همین است که در روی زمین سیصد مذهب وجود دارد.
حقیقت یکی است و سیصد دین و مذهب!!!!!!
مردم ابداع کنندگان بزرگی هستند.
وقتی دروغ ها چنان هستند که کسی نمی تواند آن ها را تشخیص بدهد و راهی برای اثبات یا انکار آن ها وجود ندارد، تو حفاظت شده ای.
مردمان زیادی در مورد دروغ های روحانی سخن می گویند، این مطمئن تر است.
ﺩﻭﺭ دﻧﯿﺎ ﺑﮕﺮدﯾﺪ: ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﺷﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﯾﮏ ﻓﺮد ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﺑﯿﺪ ﮐﻪ ﻣُﻬﺮ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ.
ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻧﮓ ﺟﻤﻌﯿﺖ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮﺩەها ﺗﻌﻠﻖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ، ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﯾﮏ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺗﻤﺎﻣﯿﺖ ﯾﺎﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﺮﺱ، ﻃﺒﻖ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﺪ.
متون نظري و فلسفه هاي بيشماري وجود دارد،
اما همه آنها ذهن مردم نادان را مشغول نگه مي دارند و براي جوينده واقعي منظور نشده اند.
آنچه مي گويم قطعا زنده، تازه، باطراوت و جوان است و به هيچ وجه سنتي نيست؛
پديده اي كاملا متفاوت است.
بايد متفاوت باشد.
زيرا متوني كه سه هزار سال پيش نوشته شده اند، براي مردم آن دوران منظور شده اند.
آن روان شناسي، ديگر براي دنياي امروز موثر نيست. آن متون با مردم آن زمان مطابقت داشتند. و براي شما نوشته نشده اند.
فاصله اي به اندازه سه، چهار، پنج هزار سال ميان شما و آن متون فاصله است.
اتكا به آنها بيهوده است.
درست مثل اينكه كسي فيزيك مي خواند در حد نيوتن متوقف شود و هرگز به سراغ انيشتين نرود.
متون كهن با مردم زنده، ارتباطی برقرار نمی كنند. آنها نمی توانند رشد كنند.
به همين دليل در ايام قديم، اساتيد اصرار داشتند كه سخنان آنها نبايد نوشته شود.
اساتيد پيام خود را به شاگردانشان می دادند و شاگردان در دنيايی متفاوت زندگی می كردند. ممكن بود اساتيد بميرند و شاگردانشان چيز ديگری تعليم مي دادند.
ممكن بود شاگردان تغييرات بسياری ايجاد كنند. زيرا مردم و موقعيتها تغيير مي كنند.
ﻣﻦ ﺗﻨﻬﺎ ﻋﺎﺷﻖ دﯾﺎﻧﺖ ﻧﺎب ﻫﺴﺘﻢ.
ﻣﻦ ﻋﻼﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﯾﺎ ﻣﺴﯿﺤﯽ ﯾﺎ ﻫﻨﺪو و....
ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺣﻤﺎﻗﺖ ﻣﺤﺾ ﺍﺳﺖ.
ﻣﻦ ﻫﯿﭻ دﯾﻨﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﻧﻤﯽ دﻫﻢ.
ﻫﻤﻪ ﮐﻮﺷﺶ ﻣﻦ، ﻫﻤﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺁﻥ ﮔﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﻫﺴﺖ، ﺁﮔﺎﻩ ﮐﻨﻢ، ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﻫﺎ ﻫﺸﯿﺎﺭ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻧﻪ ﺍینکه ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺪﻫﻢ؛
ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎﯾﻢ ﺗﺎ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺁﮔﺎﻩ ﮐﻨﻢ ﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩﺵ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻧﻈﺮﯾﻪ ﺍﯼ ﺑﺪﻫﻢ.
ﻣﻦ ﯾﮏ ﻧﻈﺮﯾﻪ ﭘﺮﺩﺍﺯ ﻧﯿﺴﺘﻢ.
ﻣﻦ ﯾﮏ ﻣﺪﺭﺱ ﺍﻟﻬﯿﺎﺕ ﻧﯿﺴﺘﻢ.
ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ، ﺍﻟﻬﯿﺎﺕ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺬﻫﺐ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﻨﺎﻥ ﺳﺮﺩﺭﮔﻤﯽ ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﭘﺪﯾﺪ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻥ، ﺧﺴﺎﺭﺕ ﺯﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ذﻫﻦ ﻣﺮدﻡ ﺭﺍ ﻣﺴﻤﻮﻡ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺍﻧﺪ
ادامه دارد👇👇👇
#اشو
❣#سوال_از_اشو
اشو عزیز، آیا شما با "صدقه و بخشش" مخالفید؟
همه ادیان بر صدقه و بخشش تاکید بسیار دارند
علت آن است که انسان همیشه نسبت به پول نوعی احساس گناه دارد
توصیه و تاکید بر دادن صدقات نیز بخاطر آن است که این احساس تخفیف پیدا کند
هرگاه پولدار باشید ناخود آگاه در برابر مردم فقیر احساس گناه میکنید
صدقه دادن بار گناهانتان را سبک میکند
با خودتان میگویید:
من کار خیری انجام میدهم، یک بیمارستان یا مدرسه میسازم. به سازمانهای خیریه کمک میکنم
با این افکار احساس شادی میکنید.
صدقه دادن نشانه تقوی نیست
بلکه نوعی ابراز تاسف است بخاطر اعمالی که برای به چنگ آوردن ثروت انجام داده اید
مثلا صد روپیه بدست آورده اید، و ده روپیه اش را صدقه میدهید. با این کار نفستان احساس امنیت میکند
به خدا میگویید:
" من در این معامله هم سود بردم و هم به فقرا کمک کردم."
اما من در مورد صدقه حرفی نمیزنم، بلکه از #شریک شدن و #سهیم شدن حرف میزنم
میگویم: اگر چیزی داری آن را قسمت کن. نه بخاطر آنکه به دیگران کمک کنی. با قسمت کردن و سهیم شدن، انسان رشد میکند. هر چه بیشتر سهیم شوی بیشتر رشد میکنی.
بخشش فقط دادن پول به دیگری نیست، ممکن است مرد ثروتمندی از عشق تهی باشد،عشقت را با او تقسیم کن
شاید فقیری عشق را بشناسد، اما بسیار گرسنه باشد، غذایت را با او سهیم شو. شاید ثروتمندی از شعور و آگاهی بی بهره باشد، آگاهی و درکت را با او سهیم شو
"فقر معنوی هزارو یکتا شکل و فرم دارد"
هر چه که دارید، قسمت کنید
اما بدانید هدفم از این حرفها این نیست که این سهیم شدن از شما انسان با تقوایی میسازد و یا در بهشت جای خواهید داشت
قسمت کردن با صدقه دادن متفاوت است
اینجا صحبت از داشتن یا نداشتن طرف مقابل نیست. شریک شدن بر اثر وفور و فراوانی است
اما صدقه دادن بخاطر نیاز و فقر دیگری است. در صدقه دادن به نظر می آید که شما توانا و بالاترید و نفر مقابل پایین و پست و درمانده است. یک گداست و او به شما نیاز دارد و این طرزه فکری ناپسندیست و منطبق با قوائده هستی نیست.
اینکه احساس کنید شما توانگرید و او محتاج شماست، این احساسی زشت و غیر انسانی است
اما در سهیم شدن اینگونه نیست. وقتی آنچه که در اختیار دارید، حتی اگر به کوچکی یک لبخند باشد با دیگران قسمت میکنید، بدون اینکه به داشتن و نداشتن طرف مقابل نگاه کنید، احساس شادی عظیم خواهید کرد.
کسی که فقط پول روی پول میگذارد، آدم خوشحالی نیست. او همیشه عبوس و نگران است و آرامش ندارد و نمیتواند لذتی ببرد
چونکه برای لذت بردن، انسان باید با دیگران شریک شود
زیرا همه لذات و شادیها،
نوعی شراکت و سهیم شدن است.
#اشو
اشو عزیز، آیا شما با "صدقه و بخشش" مخالفید؟
همه ادیان بر صدقه و بخشش تاکید بسیار دارند
علت آن است که انسان همیشه نسبت به پول نوعی احساس گناه دارد
توصیه و تاکید بر دادن صدقات نیز بخاطر آن است که این احساس تخفیف پیدا کند
هرگاه پولدار باشید ناخود آگاه در برابر مردم فقیر احساس گناه میکنید
صدقه دادن بار گناهانتان را سبک میکند
با خودتان میگویید:
من کار خیری انجام میدهم، یک بیمارستان یا مدرسه میسازم. به سازمانهای خیریه کمک میکنم
با این افکار احساس شادی میکنید.
صدقه دادن نشانه تقوی نیست
بلکه نوعی ابراز تاسف است بخاطر اعمالی که برای به چنگ آوردن ثروت انجام داده اید
مثلا صد روپیه بدست آورده اید، و ده روپیه اش را صدقه میدهید. با این کار نفستان احساس امنیت میکند
به خدا میگویید:
" من در این معامله هم سود بردم و هم به فقرا کمک کردم."
اما من در مورد صدقه حرفی نمیزنم، بلکه از #شریک شدن و #سهیم شدن حرف میزنم
میگویم: اگر چیزی داری آن را قسمت کن. نه بخاطر آنکه به دیگران کمک کنی. با قسمت کردن و سهیم شدن، انسان رشد میکند. هر چه بیشتر سهیم شوی بیشتر رشد میکنی.
بخشش فقط دادن پول به دیگری نیست، ممکن است مرد ثروتمندی از عشق تهی باشد،عشقت را با او تقسیم کن
شاید فقیری عشق را بشناسد، اما بسیار گرسنه باشد، غذایت را با او سهیم شو. شاید ثروتمندی از شعور و آگاهی بی بهره باشد، آگاهی و درکت را با او سهیم شو
"فقر معنوی هزارو یکتا شکل و فرم دارد"
هر چه که دارید، قسمت کنید
اما بدانید هدفم از این حرفها این نیست که این سهیم شدن از شما انسان با تقوایی میسازد و یا در بهشت جای خواهید داشت
قسمت کردن با صدقه دادن متفاوت است
اینجا صحبت از داشتن یا نداشتن طرف مقابل نیست. شریک شدن بر اثر وفور و فراوانی است
اما صدقه دادن بخاطر نیاز و فقر دیگری است. در صدقه دادن به نظر می آید که شما توانا و بالاترید و نفر مقابل پایین و پست و درمانده است. یک گداست و او به شما نیاز دارد و این طرزه فکری ناپسندیست و منطبق با قوائده هستی نیست.
اینکه احساس کنید شما توانگرید و او محتاج شماست، این احساسی زشت و غیر انسانی است
اما در سهیم شدن اینگونه نیست. وقتی آنچه که در اختیار دارید، حتی اگر به کوچکی یک لبخند باشد با دیگران قسمت میکنید، بدون اینکه به داشتن و نداشتن طرف مقابل نگاه کنید، احساس شادی عظیم خواهید کرد.
کسی که فقط پول روی پول میگذارد، آدم خوشحالی نیست. او همیشه عبوس و نگران است و آرامش ندارد و نمیتواند لذتی ببرد
چونکه برای لذت بردن، انسان باید با دیگران شریک شود
زیرا همه لذات و شادیها،
نوعی شراکت و سهیم شدن است.
#اشو
اشـoshoـو:
#سوال_از_اشو
اشوی محبوب، چه تفاوتی هست بین خالی بودن یک کودک قبل از تشکیل نفْس، و تهیای کودکوارِ یک بودا؟
#پاسخ
تشابهی وجود دارد و اختلافی.
در اساس کودک یک بودا است ولی بوداگونگی او، معصومیت او، طبیعی است و اکتسابی نیست. معصومیت او نوعی جهل است و نه یک تشخیص. معصومیت او ناخودآگاه است ـــ از آن آگاه نیست، از معصومیت خودش بیخبر است و هیچ توجهی به آن ندارد. وجود دارد ولی او در فراموشی است.
او این معصومیت را ازدست خواهد داد. باید آن را ازدست بدهد.
دیر یا زود بهشت او گم خواهد شد؛
او به سوی آن پیش میرود. هرکودک باید وارد انواع فساد و ناپاکیهای دنیا بشود.
معصومیت کودک همان معصومیت آدم است قبل از اینکه از باغ عدن اخراج شود، قبل از اینکه میوهی دانش را چشیده باشد، قبل از اینکه خودآگاه شود. معصومیت او حیوان گونه است. به چشمان هر حیوانی نگاه کنید(یک گاو، یک سگ) و پاکی را در آن خواهید دید، همان پاکی و خلوص که در چشمان یک بودا هست، ولی با یک تفاوت.
و این تفاوتی عظیم است:
یک بودا به وطنبازگشته است؛ ولی حیوان هنوز وطن را ترک نکرده. کودک در باغ عدن است، هنوز در بهشت است. او مجبور به ترک آنجاست
زیرا برای بهدست آوردن، فرد باید گم کرده باشد. بودا به وطن بازگشته….
آن دایره تکمیل شده است. او دور شد، گم شد، گمراه شد، عمیقاً وارد تارکی و گناه و رنج و جهنم شد. این تجربهها بخشی از بلوغ و رشد هستند. بدون اینها تو هیچ ستون مهرهی محکمی نداری؛ بدون ستون مهرهها هستی. بدون اینها معصومیت تو بسیار شکننده است؛ نمیتوانند در برابر بادها ایستادگی کند، تحمل طوفانها را ندارد. چنین معصومیتی بسیار ضعیف است و قادر به بقا نیست. باید وارد آتش زندگی شود ـــ هزار و یک اشتباه، هزار و یکبار زمین میخوری و دوباره روی پای خود میایستی.
تمام این تجربهها آهستهآهسته تو را رسیده و بالغ میسازند؛ موجودی بزرگسال میشوی.
معصومیت بودا معصومیت یک فرد بالغ است، کاملاً بالغ
کودکی طبیعتِ ناخودآگاه است؛ بوداگونگی طبیعتِ خودآگاه است. کودکی یک پیرامون است بدون هیچ مفهومی از مرکز. بودا نیز یک پیرامون است، ولی در مرکز ریشه دارد؛ مرکزیت دارد.
کودکی یک گمنامیِ ناخودآگاه است؛ بوداگونگی یک گمنامیِ خودآگاه است. هردو بینام هستند، هردو بیشکل هستند…. ولی کودک هنوز شکل و رنج آن را نشناخته است. مانند این است که هرگز در زندان نبودهای، پس نمیدانی که آزادبودن چیست. سپس سالها در زندان بودهای و سپس یک روز از زندان آزاد شدهای… رقصان و با شعف از درِ زندان بیرون میآیی! و تعجب میکنی که مردمی که در بیرون هستند و در خیابان راه میروند و به اداره یا کارخانه میروند ابداً از آزادی خودشان لذت نمیبرند ـــ آنان ازیاد بردهاند، نمیدانند که آزاد هستند. چگونه میتوانند بدانند؟ چون هرگز در زندان نبودهاند و متضاد آزادی را نشناختهاند؛ آن پسزمینه وجود ندارد.
مانند این است که با گچ سفید روی دیوار سفید بنویسی ـــ هیچکس قادر به خواندن آن نیست. حتی خودت هم نمیتوانی بخوانی که چه نوشتهای.
ولی اگر روی یک تختهسیاه بنویسی روشن و واضح خواهد بود ــ میتوانی آن را بخوانی. نیاز به تضاد هست و کودک هیچ متضادی ندارد؛ او یک آستر نقرهای بدون یک ابر سیاه است. بودا یک آسترِ نقرهای در پشت ابر سیاه است.
در روز ستارگان در آسمان هستند؛ جایی نمیروند، نمیتوانند ناپدید شوند! آنها پیشاپیش در آسمان هستند و در تمام روز، ولی در شب میتوانی آنها را ببینی، چون تاریکی وجود دارد. آنها با غروب آفتاب شروع میکنند به پدیدارشدن. همچنانکه خورشید عمیقتر و عمیقتر به زیر خط افق میرود، ستارگان بیشتر و بیشتری سربرمیآورند. آنها تمام روز آنجا بودهاند، ولی چون تاریکی وجود نداشت، دیدن آنها امکان نداشت.
یک کودک معصومیت را دارد ولی پسزمینه را ندارد. نمیتوانی آن را ببینی، نمیتوانی آن را بخوانی؛ روشن و دیدنی نیست. یک بودا زندگیش را کرده است، هرکار مورد نیاز را انجام داده(خوب و بد) این قطب و آن قطب را لمس کرده، یک گناهکار و یک قدیس بوده است.
به یادبسپار: بودا فقط یک قدیس نیست؛ یک گناهکار بوده و یک قدیس هم بوده. و بوداگونگی ورای این دو است. اینک او به وطن بازگشته است
وقتی بودا به روشنی رسید از او سوال شد، “به چه چیز دست یافتید؟”
او خندید و گفت، “به هیچ چیز دست نیافتم، فقط چیزی را کشف کردم که همیشه وجود داشته. فقط به خانه بازگشتهام. آن چیزی را که همیشه به من تعلق داشته و با من بوده مطالبه کردم. پس دستاوردی به آن صورت وجود نداشته، من فقط آن را تشخیص دادم.
#سوال_از_اشو
اشوی محبوب، چه تفاوتی هست بین خالی بودن یک کودک قبل از تشکیل نفْس، و تهیای کودکوارِ یک بودا؟
#پاسخ
تشابهی وجود دارد و اختلافی.
در اساس کودک یک بودا است ولی بوداگونگی او، معصومیت او، طبیعی است و اکتسابی نیست. معصومیت او نوعی جهل است و نه یک تشخیص. معصومیت او ناخودآگاه است ـــ از آن آگاه نیست، از معصومیت خودش بیخبر است و هیچ توجهی به آن ندارد. وجود دارد ولی او در فراموشی است.
او این معصومیت را ازدست خواهد داد. باید آن را ازدست بدهد.
دیر یا زود بهشت او گم خواهد شد؛
او به سوی آن پیش میرود. هرکودک باید وارد انواع فساد و ناپاکیهای دنیا بشود.
معصومیت کودک همان معصومیت آدم است قبل از اینکه از باغ عدن اخراج شود، قبل از اینکه میوهی دانش را چشیده باشد، قبل از اینکه خودآگاه شود. معصومیت او حیوان گونه است. به چشمان هر حیوانی نگاه کنید(یک گاو، یک سگ) و پاکی را در آن خواهید دید، همان پاکی و خلوص که در چشمان یک بودا هست، ولی با یک تفاوت.
و این تفاوتی عظیم است:
یک بودا به وطنبازگشته است؛ ولی حیوان هنوز وطن را ترک نکرده. کودک در باغ عدن است، هنوز در بهشت است. او مجبور به ترک آنجاست
زیرا برای بهدست آوردن، فرد باید گم کرده باشد. بودا به وطن بازگشته….
آن دایره تکمیل شده است. او دور شد، گم شد، گمراه شد، عمیقاً وارد تارکی و گناه و رنج و جهنم شد. این تجربهها بخشی از بلوغ و رشد هستند. بدون اینها تو هیچ ستون مهرهی محکمی نداری؛ بدون ستون مهرهها هستی. بدون اینها معصومیت تو بسیار شکننده است؛ نمیتوانند در برابر بادها ایستادگی کند، تحمل طوفانها را ندارد. چنین معصومیتی بسیار ضعیف است و قادر به بقا نیست. باید وارد آتش زندگی شود ـــ هزار و یک اشتباه، هزار و یکبار زمین میخوری و دوباره روی پای خود میایستی.
تمام این تجربهها آهستهآهسته تو را رسیده و بالغ میسازند؛ موجودی بزرگسال میشوی.
معصومیت بودا معصومیت یک فرد بالغ است، کاملاً بالغ
کودکی طبیعتِ ناخودآگاه است؛ بوداگونگی طبیعتِ خودآگاه است. کودکی یک پیرامون است بدون هیچ مفهومی از مرکز. بودا نیز یک پیرامون است، ولی در مرکز ریشه دارد؛ مرکزیت دارد.
کودکی یک گمنامیِ ناخودآگاه است؛ بوداگونگی یک گمنامیِ خودآگاه است. هردو بینام هستند، هردو بیشکل هستند…. ولی کودک هنوز شکل و رنج آن را نشناخته است. مانند این است که هرگز در زندان نبودهای، پس نمیدانی که آزادبودن چیست. سپس سالها در زندان بودهای و سپس یک روز از زندان آزاد شدهای… رقصان و با شعف از درِ زندان بیرون میآیی! و تعجب میکنی که مردمی که در بیرون هستند و در خیابان راه میروند و به اداره یا کارخانه میروند ابداً از آزادی خودشان لذت نمیبرند ـــ آنان ازیاد بردهاند، نمیدانند که آزاد هستند. چگونه میتوانند بدانند؟ چون هرگز در زندان نبودهاند و متضاد آزادی را نشناختهاند؛ آن پسزمینه وجود ندارد.
مانند این است که با گچ سفید روی دیوار سفید بنویسی ـــ هیچکس قادر به خواندن آن نیست. حتی خودت هم نمیتوانی بخوانی که چه نوشتهای.
ولی اگر روی یک تختهسیاه بنویسی روشن و واضح خواهد بود ــ میتوانی آن را بخوانی. نیاز به تضاد هست و کودک هیچ متضادی ندارد؛ او یک آستر نقرهای بدون یک ابر سیاه است. بودا یک آسترِ نقرهای در پشت ابر سیاه است.
در روز ستارگان در آسمان هستند؛ جایی نمیروند، نمیتوانند ناپدید شوند! آنها پیشاپیش در آسمان هستند و در تمام روز، ولی در شب میتوانی آنها را ببینی، چون تاریکی وجود دارد. آنها با غروب آفتاب شروع میکنند به پدیدارشدن. همچنانکه خورشید عمیقتر و عمیقتر به زیر خط افق میرود، ستارگان بیشتر و بیشتری سربرمیآورند. آنها تمام روز آنجا بودهاند، ولی چون تاریکی وجود نداشت، دیدن آنها امکان نداشت.
یک کودک معصومیت را دارد ولی پسزمینه را ندارد. نمیتوانی آن را ببینی، نمیتوانی آن را بخوانی؛ روشن و دیدنی نیست. یک بودا زندگیش را کرده است، هرکار مورد نیاز را انجام داده(خوب و بد) این قطب و آن قطب را لمس کرده، یک گناهکار و یک قدیس بوده است.
به یادبسپار: بودا فقط یک قدیس نیست؛ یک گناهکار بوده و یک قدیس هم بوده. و بوداگونگی ورای این دو است. اینک او به وطن بازگشته است
وقتی بودا به روشنی رسید از او سوال شد، “به چه چیز دست یافتید؟”
او خندید و گفت، “به هیچ چیز دست نیافتم، فقط چیزی را کشف کردم که همیشه وجود داشته. فقط به خانه بازگشتهام. آن چیزی را که همیشه به من تعلق داشته و با من بوده مطالبه کردم. پس دستاوردی به آن صورت وجود نداشته، من فقط آن را تشخیص دادم.
اشـoshoـو:
روانشناسی محرمانه فصل دهم
اول دسامبر ۱۹۷۱
#سوال_از_اشو:
پرسش نهم:
پس مذاهب سازمانیافته برای ما پرده هستند. برای دیدن آسمان باید آنها را کنار زد
پاسخ:
بله. آنها پنجره را میپوشانند، مانع هستند.
پرسش دهم:
آیا ذهن غربی باید همچون ذهن شرقی منبسط گردد؟
پاسخ:
تا جایی که به علم مربوط میشود، ذهن غربی میتواند موفق باشد، ولی در معرفت مذهبی نمیتواند موفق باشد.
هرگاه یک ذهن مذهبی متولد میشود، حتی اگر در غرب باشد، ذهنی شرقی است. در مورد اکهارت Eckhart و بوهم Boehem، خودِ کیفیت ذهن شرقی است. و هرگاه یک ذهن علمی در شرق زاده شود، باید که ذهنی غربی باشد.
غرب و شرق جغرافیا نیستند
غرب یعنی ارسطویی Aristotelian
و شرق یعنی غیرارسطویی non-Aristotelian
غرب یعنی موازنه equilibrium،
شرق یعنی غیرموازنه no equilibrium.
غرب یعنی منطقی rational
و شرقی یعنی غیرمنطقیirrational.
ترتولیان Tertullian یکی از شرقیترین ذهنها در غرب بود
او گفت:“من خداوند را باور دارم زیرا که باور به او غیرممکنترین چیز است. من خدا را باور دارم چون بیمعنی است!” این رویکرد و نگرش اساسی مشرقزمین است:
“چون بیمعنی است!” هیچکس نمیتواند چنین چیزی را در غرب بگوید.
در غرب میگویند فقط باید چیزی را باور کنید که منطقی باشد. وگرنه فقط یک باور است و یک خرافات!
اکهارت Eckhart نیز یک ذهن شرقی است
میگوید، “اگر به چیزهای ممکن باور بیاورید، این یک باور نیست.
اگر به استدلال باور بیاورید، این دیانت نیست. اینها بخشی از علم هستند. فقط وقتی که به چیزی بیمعنی باور بیاورید ،چیزی از ورای ذهن نزد شما میآید.”
این مفهومی غربی نیست. به شرق تعلق دارد.
از سوی دیگر، کنفوسیوس Confucius یک ذهن غربی است. آنان که در غرب هستند میتوانند کنفوسیوس را درک کنند،
ولی هرگز نمیتوانند لائوتزو Lao Tzu را درک کنند
لائوتزو میگوید: “تو یک احمق هستی زیرا فقط منطقی هستی. منطقیبودن وتفکر عقلانی کافی نیست. غیرمنطقی باید گوشهی خودش را داشته باشد.
انسان فقط وقتی عاقل است که هم منطقی و هم غیرمنطقی باشد.”
یک انسانِ کاملاً منطقی rational هرگز نمیتواند مستدل و معقول reasonable باشد.
عقل گوشههای غیرمنطقی و تاریک خودش را دارد. یک نوزاد در یک زهدان تاریک رشد می کند و از آنجا بیرون میآید.
یک گل، در تاریکی ریشههایش در زیرزمین شکوفا میشود.
تاریکی را نباید انکار کرد؛ ریشه و اساس است؛ بااهمیتترین و عمدهترین منبعِ زندگیبخش است.
ذهن غربی چیزی دارد که به دنیا پیشکش کند. آن چیز علم است، نه دیانت
ذهن شرقی فقط میتواند دیانت را پیشکش کند، نه تکنولوژی یا علم را
علم و دیانت مکمل همدیگر هستند.
اگر بتوانیم هم تفاوتها و هم مکملبودن آنها را درک کنیم،
آنگاه یک فرهنگ جهانی بهتر میتوان از آن زاده شود.
اگر کسی نیاز به علم دارد، باید به غرب برود. ولی اگر غرب بخواهد دینی را خلق کند، هرگز نمیتواند بیش از یک الهیات باشد. در غرب برای اثبات خداوند از مباحث و استدلال ها استفاده میکنید. دلیل آوردن برای اثبات خداوند!
چنین چیزی در شرق غیرقابل تصور است. نمیتوانی خداوند را اثبات کنی. خود همین تلاش تو بیمعنی است.
آنچه که بتواند اثبات شود هرگز خداوند نیست، یک نتیجهگیری علمی است
در شرق ما میگوییم که الوهیت آن است که قابل اثبات نباشد
وقتی از شواهد خود خسته شدی، آنوقت میتوانی به خودِ آن تجربه شیرجه بزنی؛ به خودِ الوهیت جهش کن.
ذهن شرقی فقط میتواند شِبه-علمی باشد، درست همانطور که ذهن غربی فقط میتواند شِبه-دینی باشد.
در غرب شما یک الهیات بزرگ ایجاد کردهاید؛ نه یک سنّت دینی. بههمین ترتیب، هرگاه ما در شرق تلاشی در جهت علم میکنیم، فقط تکنسینها را خلق میکنیم، نه دانشمندان را،
کسانی که چگونگی را میدانند؛ نه مخترعین و خالقین را
پس با یک ذهن غربی یه شرق نیایید وگرنه فقط سوءتفاهم خواهید داشت. آنگاه سوءتفاهمات خود را همچون ادراک خود حمل میکنید. نگرش شرقی کاملاً متضاد است. فقط متضادها میتوانند مکمل همدیگر باشند
مانند انرژیهای زن و مرد.
ذهن شرقی زنانه است؛ ذهن غربی مردانه است. ذهن غربی تهاجمی است؛ منطق باید که خشن و تهاجمی باشد.
دیانت پذیرندگی است؛ درست مانند یک زن. خداوند فقط میتواند پذیرفته شود؛ او را هرگز نمیتوان کشف و یا اختراع کرد.
فرد باید مانند یک زن بشود؛ کاملاً پذیرا، فقط باز و منتظر.
معنی مراقبه همین است:
بازبودن و منتظر بودن.
روانشناسی محرمانه فصل دهم
اول دسامبر ۱۹۷۱
#سوال_از_اشو:
پرسش نهم:
پس مذاهب سازمانیافته برای ما پرده هستند. برای دیدن آسمان باید آنها را کنار زد
پاسخ:
بله. آنها پنجره را میپوشانند، مانع هستند.
پرسش دهم:
آیا ذهن غربی باید همچون ذهن شرقی منبسط گردد؟
پاسخ:
تا جایی که به علم مربوط میشود، ذهن غربی میتواند موفق باشد، ولی در معرفت مذهبی نمیتواند موفق باشد.
هرگاه یک ذهن مذهبی متولد میشود، حتی اگر در غرب باشد، ذهنی شرقی است. در مورد اکهارت Eckhart و بوهم Boehem، خودِ کیفیت ذهن شرقی است. و هرگاه یک ذهن علمی در شرق زاده شود، باید که ذهنی غربی باشد.
غرب و شرق جغرافیا نیستند
غرب یعنی ارسطویی Aristotelian
و شرق یعنی غیرارسطویی non-Aristotelian
غرب یعنی موازنه equilibrium،
شرق یعنی غیرموازنه no equilibrium.
غرب یعنی منطقی rational
و شرقی یعنی غیرمنطقیirrational.
ترتولیان Tertullian یکی از شرقیترین ذهنها در غرب بود
او گفت:“من خداوند را باور دارم زیرا که باور به او غیرممکنترین چیز است. من خدا را باور دارم چون بیمعنی است!” این رویکرد و نگرش اساسی مشرقزمین است:
“چون بیمعنی است!” هیچکس نمیتواند چنین چیزی را در غرب بگوید.
در غرب میگویند فقط باید چیزی را باور کنید که منطقی باشد. وگرنه فقط یک باور است و یک خرافات!
اکهارت Eckhart نیز یک ذهن شرقی است
میگوید، “اگر به چیزهای ممکن باور بیاورید، این یک باور نیست.
اگر به استدلال باور بیاورید، این دیانت نیست. اینها بخشی از علم هستند. فقط وقتی که به چیزی بیمعنی باور بیاورید ،چیزی از ورای ذهن نزد شما میآید.”
این مفهومی غربی نیست. به شرق تعلق دارد.
از سوی دیگر، کنفوسیوس Confucius یک ذهن غربی است. آنان که در غرب هستند میتوانند کنفوسیوس را درک کنند،
ولی هرگز نمیتوانند لائوتزو Lao Tzu را درک کنند
لائوتزو میگوید: “تو یک احمق هستی زیرا فقط منطقی هستی. منطقیبودن وتفکر عقلانی کافی نیست. غیرمنطقی باید گوشهی خودش را داشته باشد.
انسان فقط وقتی عاقل است که هم منطقی و هم غیرمنطقی باشد.”
یک انسانِ کاملاً منطقی rational هرگز نمیتواند مستدل و معقول reasonable باشد.
عقل گوشههای غیرمنطقی و تاریک خودش را دارد. یک نوزاد در یک زهدان تاریک رشد می کند و از آنجا بیرون میآید.
یک گل، در تاریکی ریشههایش در زیرزمین شکوفا میشود.
تاریکی را نباید انکار کرد؛ ریشه و اساس است؛ بااهمیتترین و عمدهترین منبعِ زندگیبخش است.
ذهن غربی چیزی دارد که به دنیا پیشکش کند. آن چیز علم است، نه دیانت
ذهن شرقی فقط میتواند دیانت را پیشکش کند، نه تکنولوژی یا علم را
علم و دیانت مکمل همدیگر هستند.
اگر بتوانیم هم تفاوتها و هم مکملبودن آنها را درک کنیم،
آنگاه یک فرهنگ جهانی بهتر میتوان از آن زاده شود.
اگر کسی نیاز به علم دارد، باید به غرب برود. ولی اگر غرب بخواهد دینی را خلق کند، هرگز نمیتواند بیش از یک الهیات باشد. در غرب برای اثبات خداوند از مباحث و استدلال ها استفاده میکنید. دلیل آوردن برای اثبات خداوند!
چنین چیزی در شرق غیرقابل تصور است. نمیتوانی خداوند را اثبات کنی. خود همین تلاش تو بیمعنی است.
آنچه که بتواند اثبات شود هرگز خداوند نیست، یک نتیجهگیری علمی است
در شرق ما میگوییم که الوهیت آن است که قابل اثبات نباشد
وقتی از شواهد خود خسته شدی، آنوقت میتوانی به خودِ آن تجربه شیرجه بزنی؛ به خودِ الوهیت جهش کن.
ذهن شرقی فقط میتواند شِبه-علمی باشد، درست همانطور که ذهن غربی فقط میتواند شِبه-دینی باشد.
در غرب شما یک الهیات بزرگ ایجاد کردهاید؛ نه یک سنّت دینی. بههمین ترتیب، هرگاه ما در شرق تلاشی در جهت علم میکنیم، فقط تکنسینها را خلق میکنیم، نه دانشمندان را،
کسانی که چگونگی را میدانند؛ نه مخترعین و خالقین را
پس با یک ذهن غربی یه شرق نیایید وگرنه فقط سوءتفاهم خواهید داشت. آنگاه سوءتفاهمات خود را همچون ادراک خود حمل میکنید. نگرش شرقی کاملاً متضاد است. فقط متضادها میتوانند مکمل همدیگر باشند
مانند انرژیهای زن و مرد.
ذهن شرقی زنانه است؛ ذهن غربی مردانه است. ذهن غربی تهاجمی است؛ منطق باید که خشن و تهاجمی باشد.
دیانت پذیرندگی است؛ درست مانند یک زن. خداوند فقط میتواند پذیرفته شود؛ او را هرگز نمیتوان کشف و یا اختراع کرد.
فرد باید مانند یک زن بشود؛ کاملاً پذیرا، فقط باز و منتظر.
معنی مراقبه همین است:
بازبودن و منتظر بودن.
#سوال_از_اشو
اشوی محبوب، من فقط کنجکاو هستم. آیا کتاب زوربای یونانی نوشتهی کازانتزاکیس را خواندهاید؟
من بسیار آن را دوست دارم. آیا زوربا دقیقاً کسی نیست که شما میخواهید ما باشیم؟
دستکم من از آموزههای شما چنین درکی دارم.
#پاسخ
من برای زندگانیهای بسیار زوربای یونانی بودهام. نیازی نیست کتاب را بخوانم. آن کتاب سرگذشت زندگی من است. و این چیزی است که من مایلم شما باشید.
زندگی را با خوشی سپری کنید، زندگی را سخت نگیرید، زندگی را در آسودگی به سر ببرید، مشکلات غیرلازم خلق نکنید. نود ونه درصد از مشکلات توسط شما خلق شدهاند زیرا زندگی را خیلی جدّی گرفتهاید. جدّیبودن ریشهی مشکلات است. بازیگوش باشید، و هیچ چیز را از دست نخواهید داد ـــ زیرا زندگی همان خداوند است.
خدا را فراموش کنید: فقط زنده باشید و به وفور زنده باشید! هرلحظه را طوری زندگی کنید که گویی آخرین لحظه است. آن را با شدت زندگی کنید؛ بگذارید مشعل شما از هردو سو، باهم بسوزد. حتی اگر برای یک لحظه باشد، همین کافیست.
یک لحظه از تمامیت همراه با شدت کافیست تا مزهای از خداوند به شما بدهد.
میتوانید بطور ولرم زندگی کنید، روش زندگی بورژوازی، طبقهی متوسط. میتوانید به زندگی ادامه بدهید و برای میلیونها سال خودتان را بکشانید ـــ فقط گردوخاک جاده را جمعآوری میکنید و نه هیچ چیز دیگر
یک لحظه از شفافیت، تمامیت، خودانگیختگی کافیست و مانند یک شعله خواهید سوخت. فقط یک لحظه کافیست! آن یک لحظه شما را جاودانه میسازد؛ از همان لحظه وارد ابدیت خواهید شد. این تمام پیام من برای سانیاسینهایم است:
طوری زندگی کنید که هرگز نیاز به توبهکردن نداشته باشید.
یک دوست بریدهی یک روزنامه را برایم فرستاده است:
یک روزنامهنگار از زنی هشتادوپنج ساله سوال کرد:
“اگر قرار باشد باردیگر زندگی کند، چگونه میخواهد زندگی کند؟”
پیرزن پاسخ داد(بینش بزرگی در این پاسخ هست):
“اگر قرار باشد دوباره زندگی کنم، جرات میکنم تا اشتباهات بیشتری را مرتکب شوم. آسوده خواهم بود، تفریح خواهم کرد. بیشتر از این زندگی، احمقانه sillier زندگی خواهم کرد. چیزهای کمتری را جدی خواهم گرفت؛ بیشتر ریسک خواهم کرد. بیشتر سفر خواهم کرد. از کوهستانهای بیشتر بالا خواهم رفت، در رودخانههای بیشتری شنا خواهم کرد. بیشتر بستنی و کمتر لوبیا خواهم خورد! شاید دردسرهای واقعی بیشتری پیدا کنم، ولی مشکلات تخیلی کمتری خواهم داشت، من یکی از آن افرادی هستم که هر روز و هرروز و هرساعت و هرساعت عاقلانه زندگی کردهام. آه، لحظات خاص خودم را داشتهام و اگر قرار باشد دوباره زندگی کنم، بیشتر از آن لحظات خواهم داشت. درواقع، سعی خواهم کرد هیچ چیز دیگری نداشته باشم: فقط لحظات را؛ یکی پس از دیگری؛ بجای اینکه هر روز سالها جلوتر از خودم زندگی کنم. من یکی از افرادی بودم که هرگز بدون یک دماسنج، یک بطری آب داغ، یک بارانی و یک چترنجات جایی نمیرفتم. اگر قرار باشد دوباره زندگی کنم، سبکتر سفر خواهم کرد.
اگر قرار باشد دوباره زندگی کنم، در فصل بهار زودتر پابرهنه راه میروم و تا پاییز اینگونه ادامه میدادم. بیشتر در رقصها شرکت میکنم. بیشتر سوار چرخوفلک خواهم شد. بیشتر گلهای مروارید خواهم چید!”
و این بینش من از یک سانیاس نیز هست. تا حدِ امکان این لحظه را با تمامیت زندگی کنید. خیلی عاقل نباشید، زیرا عقل زیاد به جنون منجر خواهد شد!
بگذارید کمی دیوانگی در شما وجود داشته باشید. این به زندگی نیرو میدهد، زندگی را آبدار میسازد. بگذارید همیشه کمی غیرمنطقی وجود داشته باشد. این شما را قادر به بازی و بازیگوشی میکند؛ به شما کمک میکند تا آسوده باشید. یک فرد عاقل کاملاًً در سرش آویزان است و نمیتواند از آنجا پایین بیاید. او در طبقهی بالا زندگی میکند. در همهجا زندگی کنید، این خانهی شماست!
طبقهبالا: خوب است؛ همکف: کاملاً خوب است! و زیرزمین هم زیباست! در همهجا زندگی کنید، این خانهی شماست.
و منتظر باردیگر نشوید، مایلم این را به آن پیرزن بگویم، زیرا باردیگر هرگز نخواهد آمد.
نهاینکه دوباره متولد نخواهید شد، متولد خواهید شد ولی فراموش خواهید کرد. آنوقت دوباره از الفبا شروع خواهید کرد. این پیرزن قبلاً هم اینجا بوده است؛ میبایست میلیونها بار اینجا بوده باشد. و میتوانم به شما بگویم که هربار، حدود هشتادوپنج سالگی، همینگونه تصمیم خواهد گرفت:
“باردیگر طور دیگری عمل خواهم کرد!” ولی باردیگر تو فراموش خواهی کرد مشکل همین است!
تمام خاطرات زندگی گذشته را ازیاد خواهی برد. آنوقت دوباره از الفبا شروع میکنی و همان چیزها بازهم اتفاق میافتند.
ادامه 👇👇👇
اشوی محبوب، من فقط کنجکاو هستم. آیا کتاب زوربای یونانی نوشتهی کازانتزاکیس را خواندهاید؟
من بسیار آن را دوست دارم. آیا زوربا دقیقاً کسی نیست که شما میخواهید ما باشیم؟
دستکم من از آموزههای شما چنین درکی دارم.
#پاسخ
من برای زندگانیهای بسیار زوربای یونانی بودهام. نیازی نیست کتاب را بخوانم. آن کتاب سرگذشت زندگی من است. و این چیزی است که من مایلم شما باشید.
زندگی را با خوشی سپری کنید، زندگی را سخت نگیرید، زندگی را در آسودگی به سر ببرید، مشکلات غیرلازم خلق نکنید. نود ونه درصد از مشکلات توسط شما خلق شدهاند زیرا زندگی را خیلی جدّی گرفتهاید. جدّیبودن ریشهی مشکلات است. بازیگوش باشید، و هیچ چیز را از دست نخواهید داد ـــ زیرا زندگی همان خداوند است.
خدا را فراموش کنید: فقط زنده باشید و به وفور زنده باشید! هرلحظه را طوری زندگی کنید که گویی آخرین لحظه است. آن را با شدت زندگی کنید؛ بگذارید مشعل شما از هردو سو، باهم بسوزد. حتی اگر برای یک لحظه باشد، همین کافیست.
یک لحظه از تمامیت همراه با شدت کافیست تا مزهای از خداوند به شما بدهد.
میتوانید بطور ولرم زندگی کنید، روش زندگی بورژوازی، طبقهی متوسط. میتوانید به زندگی ادامه بدهید و برای میلیونها سال خودتان را بکشانید ـــ فقط گردوخاک جاده را جمعآوری میکنید و نه هیچ چیز دیگر
یک لحظه از شفافیت، تمامیت، خودانگیختگی کافیست و مانند یک شعله خواهید سوخت. فقط یک لحظه کافیست! آن یک لحظه شما را جاودانه میسازد؛ از همان لحظه وارد ابدیت خواهید شد. این تمام پیام من برای سانیاسینهایم است:
طوری زندگی کنید که هرگز نیاز به توبهکردن نداشته باشید.
یک دوست بریدهی یک روزنامه را برایم فرستاده است:
یک روزنامهنگار از زنی هشتادوپنج ساله سوال کرد:
“اگر قرار باشد باردیگر زندگی کند، چگونه میخواهد زندگی کند؟”
پیرزن پاسخ داد(بینش بزرگی در این پاسخ هست):
“اگر قرار باشد دوباره زندگی کنم، جرات میکنم تا اشتباهات بیشتری را مرتکب شوم. آسوده خواهم بود، تفریح خواهم کرد. بیشتر از این زندگی، احمقانه sillier زندگی خواهم کرد. چیزهای کمتری را جدی خواهم گرفت؛ بیشتر ریسک خواهم کرد. بیشتر سفر خواهم کرد. از کوهستانهای بیشتر بالا خواهم رفت، در رودخانههای بیشتری شنا خواهم کرد. بیشتر بستنی و کمتر لوبیا خواهم خورد! شاید دردسرهای واقعی بیشتری پیدا کنم، ولی مشکلات تخیلی کمتری خواهم داشت، من یکی از آن افرادی هستم که هر روز و هرروز و هرساعت و هرساعت عاقلانه زندگی کردهام. آه، لحظات خاص خودم را داشتهام و اگر قرار باشد دوباره زندگی کنم، بیشتر از آن لحظات خواهم داشت. درواقع، سعی خواهم کرد هیچ چیز دیگری نداشته باشم: فقط لحظات را؛ یکی پس از دیگری؛ بجای اینکه هر روز سالها جلوتر از خودم زندگی کنم. من یکی از افرادی بودم که هرگز بدون یک دماسنج، یک بطری آب داغ، یک بارانی و یک چترنجات جایی نمیرفتم. اگر قرار باشد دوباره زندگی کنم، سبکتر سفر خواهم کرد.
اگر قرار باشد دوباره زندگی کنم، در فصل بهار زودتر پابرهنه راه میروم و تا پاییز اینگونه ادامه میدادم. بیشتر در رقصها شرکت میکنم. بیشتر سوار چرخوفلک خواهم شد. بیشتر گلهای مروارید خواهم چید!”
و این بینش من از یک سانیاس نیز هست. تا حدِ امکان این لحظه را با تمامیت زندگی کنید. خیلی عاقل نباشید، زیرا عقل زیاد به جنون منجر خواهد شد!
بگذارید کمی دیوانگی در شما وجود داشته باشید. این به زندگی نیرو میدهد، زندگی را آبدار میسازد. بگذارید همیشه کمی غیرمنطقی وجود داشته باشد. این شما را قادر به بازی و بازیگوشی میکند؛ به شما کمک میکند تا آسوده باشید. یک فرد عاقل کاملاًً در سرش آویزان است و نمیتواند از آنجا پایین بیاید. او در طبقهی بالا زندگی میکند. در همهجا زندگی کنید، این خانهی شماست!
طبقهبالا: خوب است؛ همکف: کاملاً خوب است! و زیرزمین هم زیباست! در همهجا زندگی کنید، این خانهی شماست.
و منتظر باردیگر نشوید، مایلم این را به آن پیرزن بگویم، زیرا باردیگر هرگز نخواهد آمد.
نهاینکه دوباره متولد نخواهید شد، متولد خواهید شد ولی فراموش خواهید کرد. آنوقت دوباره از الفبا شروع خواهید کرد. این پیرزن قبلاً هم اینجا بوده است؛ میبایست میلیونها بار اینجا بوده باشد. و میتوانم به شما بگویم که هربار، حدود هشتادوپنج سالگی، همینگونه تصمیم خواهد گرفت:
“باردیگر طور دیگری عمل خواهم کرد!” ولی باردیگر تو فراموش خواهی کرد مشکل همین است!
تمام خاطرات زندگی گذشته را ازیاد خواهی برد. آنوقت دوباره از الفبا شروع میکنی و همان چیزها بازهم اتفاق میافتند.
ادامه 👇👇👇
اشـoshoـو:
#سوال_از_اشو
اشو، با وجود سیاستمداران و کشیشان و صاحبان منافع در پایتخت،
چه فرصتی برای ایجاد جامعهی آرمانی شما وجود دارد؟
#پاسخ
نخست: من هیچ علاقهای به هیچ جامعهی آرمانی ندارم
همچنین، من حتی علاقهای به فرد آرمانی نیز ندارم
واژهی “آرمانی” ideal برای من یک حرف رکیک است. من هیچ آرمانی ندارم. آرمانها شما را دیوانه کردهاند.
این آرمانها هستند که تمام این زمین را یک دیوانهخانهی بزرگ ساختهاند.
آرمان یعنی:
تو آنچه که باید باشی نیستی
این تولید تنش، نگرانی و اضطراب میکند. تو را تقسیم میکند، دچار دوشخصیتی خواهی شد. و آرمان در آینده است و تو در اینجا هستی
و تا مطابق با آرمان خودت نباشی، چگونه میتوانی زندگی کنی؟!
اول آرمان خودت باش و سپس شروع کن به زندگی کردن!!!!
و این هرگز اتفاق نمیافتد. طبیعت امور چنین است که این نمیتواند اتفاق بیفتد. آرمانها غیرممکن هستند؛ برای همین “آرمان” هستند. اینها تو را دیوانه میکنند و به جنون میکشانند. آرمانها تولید سرزنش میکنند، زیرا تو همیشه کمتر از آرمانها هستی. احساس گناه برمیخیزد. درواقع، این کاری است که کشیشان و سیاستمداران انجام دادهاند.
آنان میخواهند در شما احساس گناه خلق کنند. برای ایجاد احساس گناه آنان از آرمانها استفاده میکنند؛
این یک مکانیسم ساده است:
نخست آرمان را بده، آنوقت احساس گناه بطور خودکار وارد میشود.
اگر به شما بگویم که دو چشم کافی نیست و شما به چشم سوم نیاز دارید؛ چشم سوم خود را باز کنید! لوبسانگ رامپا را بخوانید ــ چشم سوم خود را باز کنید! و حالا شما سخت تلاش میکنید؛ هرکاری میکنید؛ روی سر میایستید، ذکر میگویید…. و چشم سوم باز نمیشود! حالا احساس گناه میکنید ـــ چیزی کسر است…. شما فرد مناسبی نیستید! افسرده میشوید. سخت چشم سوم را مالش میدهید، و باز نمیشود!
مراقب این چیزهای بیمعنی باشید. همین دو چشم زیبا هستند.
و اگر فقط یک چشم هم داشته باشید، آن هم کامل است. زیرا مسیح میگوید، “وقتی دو چشم یکی شوند، آنوقت تمام بدن پر از نور میشود.” ولی من نمیگویم که باید سعی کنید که دو چشم را یکی کنید.
فقط خود را همینگونه که هستید بپذیرید. خداوند شما را کامل آفریده، هیچ چیز ناقص در شما باقی نگذاشته است.
و اگر فکر میکنید که نقصی وجود دارد، آنوقت این هم بخشی از کاملبودن است. شما بطور کاملی ناقص هستید! خداوند بهتر میداند که:
فقط در نقص امکان رشد وجود دارد؛ فقط در نقص جریان جاری است؛ فقط در نقص است که چیزی ممکن است. اگر فقط کامل بودید، مانند یک سنگ بیجان میبودید. آنوقت هیچ اتفاقی نمیافتاد، آنوقت چیزی نمیتوانست اتفاق بیفتد. اگر مرا درک کنید، مایلم به شما بگویم: خدا نیز بطور کامل ناقص است؛ وگرنه مدتها قبل مرده بود؛ منتظر نمیماند تا فردریش نیچه اعلام کند که “خدا مرده است!”
اگر این خدا کامل بود چه میکرد؟ نمیتوانست کاری بکند، آنوقت هیچ آزادی نداشت که کاری بکند. نمیتوانست رشد کند؛ جایی برای رفتن نبود. او فقط در یک جا گیر کرده بود. حتی نمیتوانست خودکشی کند! زیرا وقتی کامل هستی از این کارها نخواهی کرد!
خود را همانطور که هستی بپذیر.
من هیچ علاقهای به هیچ جامعهی آرمانی ندارم، ابداً. من حتی به افراد آرمانی هم علاقهای ندارم. من ابداً علاقهای به آرمانگرایی ندارم!
و درنظر من، جامعه وجود ندارد، فقط افراد وجود دارند. جامعه فقط یک ساختار عملکردی است، کاربردی است. نمیتوانی با جامعه دیدار کنی.
آیا هرگز با یک جامعه ملاقات کردهاید؟ آیا هرگز با بشریت دیدار داشتهاید؟
آیا هرگز با هندویسم، با اسلام ملاقات داشتهاید؟
نه، شما همیشه با افراد برخورد میکنید: افراد واقعی و منسجم.
ولی مردم همیشه فکر کردهاند که جامعه را چگونه بهبود ببخشند، چگونه جامعهی آرمانی بسازند. و این افراد مصیبتساز بودهاند. آنان بسیار شیطنت کردهاند. به سبب این جامعهی آرمانی، احترام مردم را نسبت به خودشان نابود ساختهاند و در همه احساس گناه ایجاد کردهاند. همه گناهکار هستند! هیچکس بهنظر از خودش رضایت ندارد و با خودش خوشنود نیست. و میتوانی برای هرچیزی احساس گناه ایجاد کنی ـــ و وقتی احساس گناه خلق شد،
کسی که احساس گناه در شما ایجاد میکند بر شما مسلط و چیره میشود
ـــ این راهکار را به یاد داشته باشید ـــ
زیرا آنوقت فقط اوست که میتواند شما را از گناه نجات بدهد. آنوقت باید با او همراهی کنی. کشیش نخست احساس گناه ایجاد میکند و آنوقت تو باید به کلیسا بروی. آنوقت باید بروی و اعتراف کنی: “من مرتکب این گناه شدهام.” و آنوقت او به نام خدا تو را میبخشد! نخست به نام خدا احساس گناه را تولید کرد و سپس با نام خدا تو را میبخشد!
ادامه 👇👇👇
#سوال_از_اشو
اشو، با وجود سیاستمداران و کشیشان و صاحبان منافع در پایتخت،
چه فرصتی برای ایجاد جامعهی آرمانی شما وجود دارد؟
#پاسخ
نخست: من هیچ علاقهای به هیچ جامعهی آرمانی ندارم
همچنین، من حتی علاقهای به فرد آرمانی نیز ندارم
واژهی “آرمانی” ideal برای من یک حرف رکیک است. من هیچ آرمانی ندارم. آرمانها شما را دیوانه کردهاند.
این آرمانها هستند که تمام این زمین را یک دیوانهخانهی بزرگ ساختهاند.
آرمان یعنی:
تو آنچه که باید باشی نیستی
این تولید تنش، نگرانی و اضطراب میکند. تو را تقسیم میکند، دچار دوشخصیتی خواهی شد. و آرمان در آینده است و تو در اینجا هستی
و تا مطابق با آرمان خودت نباشی، چگونه میتوانی زندگی کنی؟!
اول آرمان خودت باش و سپس شروع کن به زندگی کردن!!!!
و این هرگز اتفاق نمیافتد. طبیعت امور چنین است که این نمیتواند اتفاق بیفتد. آرمانها غیرممکن هستند؛ برای همین “آرمان” هستند. اینها تو را دیوانه میکنند و به جنون میکشانند. آرمانها تولید سرزنش میکنند، زیرا تو همیشه کمتر از آرمانها هستی. احساس گناه برمیخیزد. درواقع، این کاری است که کشیشان و سیاستمداران انجام دادهاند.
آنان میخواهند در شما احساس گناه خلق کنند. برای ایجاد احساس گناه آنان از آرمانها استفاده میکنند؛
این یک مکانیسم ساده است:
نخست آرمان را بده، آنوقت احساس گناه بطور خودکار وارد میشود.
اگر به شما بگویم که دو چشم کافی نیست و شما به چشم سوم نیاز دارید؛ چشم سوم خود را باز کنید! لوبسانگ رامپا را بخوانید ــ چشم سوم خود را باز کنید! و حالا شما سخت تلاش میکنید؛ هرکاری میکنید؛ روی سر میایستید، ذکر میگویید…. و چشم سوم باز نمیشود! حالا احساس گناه میکنید ـــ چیزی کسر است…. شما فرد مناسبی نیستید! افسرده میشوید. سخت چشم سوم را مالش میدهید، و باز نمیشود!
مراقب این چیزهای بیمعنی باشید. همین دو چشم زیبا هستند.
و اگر فقط یک چشم هم داشته باشید، آن هم کامل است. زیرا مسیح میگوید، “وقتی دو چشم یکی شوند، آنوقت تمام بدن پر از نور میشود.” ولی من نمیگویم که باید سعی کنید که دو چشم را یکی کنید.
فقط خود را همینگونه که هستید بپذیرید. خداوند شما را کامل آفریده، هیچ چیز ناقص در شما باقی نگذاشته است.
و اگر فکر میکنید که نقصی وجود دارد، آنوقت این هم بخشی از کاملبودن است. شما بطور کاملی ناقص هستید! خداوند بهتر میداند که:
فقط در نقص امکان رشد وجود دارد؛ فقط در نقص جریان جاری است؛ فقط در نقص است که چیزی ممکن است. اگر فقط کامل بودید، مانند یک سنگ بیجان میبودید. آنوقت هیچ اتفاقی نمیافتاد، آنوقت چیزی نمیتوانست اتفاق بیفتد. اگر مرا درک کنید، مایلم به شما بگویم: خدا نیز بطور کامل ناقص است؛ وگرنه مدتها قبل مرده بود؛ منتظر نمیماند تا فردریش نیچه اعلام کند که “خدا مرده است!”
اگر این خدا کامل بود چه میکرد؟ نمیتوانست کاری بکند، آنوقت هیچ آزادی نداشت که کاری بکند. نمیتوانست رشد کند؛ جایی برای رفتن نبود. او فقط در یک جا گیر کرده بود. حتی نمیتوانست خودکشی کند! زیرا وقتی کامل هستی از این کارها نخواهی کرد!
خود را همانطور که هستی بپذیر.
من هیچ علاقهای به هیچ جامعهی آرمانی ندارم، ابداً. من حتی به افراد آرمانی هم علاقهای ندارم. من ابداً علاقهای به آرمانگرایی ندارم!
و درنظر من، جامعه وجود ندارد، فقط افراد وجود دارند. جامعه فقط یک ساختار عملکردی است، کاربردی است. نمیتوانی با جامعه دیدار کنی.
آیا هرگز با یک جامعه ملاقات کردهاید؟ آیا هرگز با بشریت دیدار داشتهاید؟
آیا هرگز با هندویسم، با اسلام ملاقات داشتهاید؟
نه، شما همیشه با افراد برخورد میکنید: افراد واقعی و منسجم.
ولی مردم همیشه فکر کردهاند که جامعه را چگونه بهبود ببخشند، چگونه جامعهی آرمانی بسازند. و این افراد مصیبتساز بودهاند. آنان بسیار شیطنت کردهاند. به سبب این جامعهی آرمانی، احترام مردم را نسبت به خودشان نابود ساختهاند و در همه احساس گناه ایجاد کردهاند. همه گناهکار هستند! هیچکس بهنظر از خودش رضایت ندارد و با خودش خوشنود نیست. و میتوانی برای هرچیزی احساس گناه ایجاد کنی ـــ و وقتی احساس گناه خلق شد،
کسی که احساس گناه در شما ایجاد میکند بر شما مسلط و چیره میشود
ـــ این راهکار را به یاد داشته باشید ـــ
زیرا آنوقت فقط اوست که میتواند شما را از گناه نجات بدهد. آنوقت باید با او همراهی کنی. کشیش نخست احساس گناه ایجاد میکند و آنوقت تو باید به کلیسا بروی. آنوقت باید بروی و اعتراف کنی: “من مرتکب این گناه شدهام.” و آنوقت او به نام خدا تو را میبخشد! نخست به نام خدا احساس گناه را تولید کرد و سپس با نام خدا تو را میبخشد!
ادامه 👇👇👇
#سوال_از_اشو
اشو عزيز، من در شصت سالگي ام و يك سالك دو ساله هستم!
از اينكه خويشتن را در جرگه ي لطف شما مي يابم احساس بركت يافتن دارم.
آيا تقدير چنين بوده؟ ولي چرا چنين دير در زندگي؟
آيا كودك من در باقي عمرم مي تواند بالغ شود؟ چگونه؟
لطفاً كمك كنيد.
#پاسخ
آناند يشوانتAnand Yeshwant ، پرسشي كه كرده اي جنبه هاي بسيار دارد.
در همين يك پرسش، پرسش هاي بسيار وجود دارد.
نخست: مي گويي در سن شصت سالگي، كودكي دو ساله هستي ، تا جايي كه به سلوكsannyas مربوط است. اين مرا به ياد يك سنت باستاني در شرق مي اندازد. سنت چنين است كه ما عمر انسان را از لحظه ي #تشرف او به سلوك شمارش مي كنيم،
نه از لحظه ي تولدش. زيرا تولد الزاماً به زندگي كردن نمي انجامد:
بيشتر اوقات به زندگي نباتيvegetation ختم مي شود.
انسان هايي هستند كه كلم هستند و انسان هايي هستند كه گل كلم هستند، ولي تفاوت زيادي بين آنان نيست. كارشناسان مي گويند كه گل كلم ها همان كلم ها هستند با مدارك دانشگاهي!
ولي بيشتر انسان ها فقط زندگي نباتي دارند: زندگي نمي كنند، با آب هاي جان دار زندگي برخوردي ندارند.
آنان تنفس مي كنند، پير مي شوند، ولي هرگز رشد نمي كنند. بين تولد و مرگشان يك #خط_افقي وجود دارد. اوجي از شادماني وجود ندارد و از قله هاي درخشان سرور اثري نيست. اعماقي از عشق، آرامش و سكوت وجود ندارد.
فقط يك خط افقي، يك روزمرگي بي پيچ و خم، از گهواره تا گور. هيچ رويدادي رخ نمي دهد. آنان مي آيند و مي روند.
گفته شده كه بيشتر مردم فقط در هنگام مرگ درمي يابند كه زنده هستند، زيرا زندگي بسيار يكنواخت و بي رنگ بوده است.
زندگي آنان يك رقص نبوده، يك زيبايي نبوده، بركتي نبوده است.
پس آناند يشوانت، نخستين نكته اين است: نگران پنجاه و هشت سال كه در خواب سپري شده نباش. چه آن سال ها وجود داشته اند و چه نه، اهميت ندارد. آن اوقات همچون نوشتاري بر آب
بوده اند، تو به نوشتن ادامه مي دهي و آن ها به ناپديد شدن ادامه مي دهند.
اين دو سال كه در سلوك گذرانده اي بسيار اهميت دارند، و اهميت نيازي به #زمان ندارد، به #عمق نياز دارد.
مي تواني تمامي ابديت را به طور سطحي داشته باشي.
و مي تواني يك لحظه از ژرفاي عظيم يا اوج اورست را داشته باشي و تو ارضاء شده اي. پس نخستين نكته اي كه مي خواهم به تو بگويم اين است:
نگران آن پنجاه و هشت سال سرگشتگي در كوير نباش. براي اين دو سال كه وارد بوستان خداوند شده اي شاكر باش.
اينك بستگي به تو دارد كه چگونه از هر لحظه رضايتي عميق، سكوتي ژرف و رقصي شادمانه بسازي....
ابديتي از سرور و شادماني، رايحه اي كه اين جهاني نيست... به زمان و مكان تعلق ندارد، بلكه به ماورا تعلق دارد.
و چنين كه من مي بينم، تو در راهي درست با قلبي صادق درحال رشد هستي....
من به آوازهايت گوش داده ام: رنجي شيرين در آن ها هست، يك سپاسگزاري قلبي. شيرين است زيرا كه هيچ چيز بيش از در تماس بودن با آن منبع جاودانه ي بي زمان و هميشه زنده ي حيات، شيرين نيست.
در تماس بودن با مرشد، به طور غيرمستقيم يعني در تماس بودن با الوهيت جهان هستي.
#اشو
#زبان_از_یاد_رفته_دل
اشو عزيز، من در شصت سالگي ام و يك سالك دو ساله هستم!
از اينكه خويشتن را در جرگه ي لطف شما مي يابم احساس بركت يافتن دارم.
آيا تقدير چنين بوده؟ ولي چرا چنين دير در زندگي؟
آيا كودك من در باقي عمرم مي تواند بالغ شود؟ چگونه؟
لطفاً كمك كنيد.
#پاسخ
آناند يشوانتAnand Yeshwant ، پرسشي كه كرده اي جنبه هاي بسيار دارد.
در همين يك پرسش، پرسش هاي بسيار وجود دارد.
نخست: مي گويي در سن شصت سالگي، كودكي دو ساله هستي ، تا جايي كه به سلوكsannyas مربوط است. اين مرا به ياد يك سنت باستاني در شرق مي اندازد. سنت چنين است كه ما عمر انسان را از لحظه ي #تشرف او به سلوك شمارش مي كنيم،
نه از لحظه ي تولدش. زيرا تولد الزاماً به زندگي كردن نمي انجامد:
بيشتر اوقات به زندگي نباتيvegetation ختم مي شود.
انسان هايي هستند كه كلم هستند و انسان هايي هستند كه گل كلم هستند، ولي تفاوت زيادي بين آنان نيست. كارشناسان مي گويند كه گل كلم ها همان كلم ها هستند با مدارك دانشگاهي!
ولي بيشتر انسان ها فقط زندگي نباتي دارند: زندگي نمي كنند، با آب هاي جان دار زندگي برخوردي ندارند.
آنان تنفس مي كنند، پير مي شوند، ولي هرگز رشد نمي كنند. بين تولد و مرگشان يك #خط_افقي وجود دارد. اوجي از شادماني وجود ندارد و از قله هاي درخشان سرور اثري نيست. اعماقي از عشق، آرامش و سكوت وجود ندارد.
فقط يك خط افقي، يك روزمرگي بي پيچ و خم، از گهواره تا گور. هيچ رويدادي رخ نمي دهد. آنان مي آيند و مي روند.
گفته شده كه بيشتر مردم فقط در هنگام مرگ درمي يابند كه زنده هستند، زيرا زندگي بسيار يكنواخت و بي رنگ بوده است.
زندگي آنان يك رقص نبوده، يك زيبايي نبوده، بركتي نبوده است.
پس آناند يشوانت، نخستين نكته اين است: نگران پنجاه و هشت سال كه در خواب سپري شده نباش. چه آن سال ها وجود داشته اند و چه نه، اهميت ندارد. آن اوقات همچون نوشتاري بر آب
بوده اند، تو به نوشتن ادامه مي دهي و آن ها به ناپديد شدن ادامه مي دهند.
اين دو سال كه در سلوك گذرانده اي بسيار اهميت دارند، و اهميت نيازي به #زمان ندارد، به #عمق نياز دارد.
مي تواني تمامي ابديت را به طور سطحي داشته باشي.
و مي تواني يك لحظه از ژرفاي عظيم يا اوج اورست را داشته باشي و تو ارضاء شده اي. پس نخستين نكته اي كه مي خواهم به تو بگويم اين است:
نگران آن پنجاه و هشت سال سرگشتگي در كوير نباش. براي اين دو سال كه وارد بوستان خداوند شده اي شاكر باش.
اينك بستگي به تو دارد كه چگونه از هر لحظه رضايتي عميق، سكوتي ژرف و رقصي شادمانه بسازي....
ابديتي از سرور و شادماني، رايحه اي كه اين جهاني نيست... به زمان و مكان تعلق ندارد، بلكه به ماورا تعلق دارد.
و چنين كه من مي بينم، تو در راهي درست با قلبي صادق درحال رشد هستي....
من به آوازهايت گوش داده ام: رنجي شيرين در آن ها هست، يك سپاسگزاري قلبي. شيرين است زيرا كه هيچ چيز بيش از در تماس بودن با آن منبع جاودانه ي بي زمان و هميشه زنده ي حيات، شيرين نيست.
در تماس بودن با مرشد، به طور غيرمستقيم يعني در تماس بودن با الوهيت جهان هستي.
#اشو
#زبان_از_یاد_رفته_دل
Forwarded from Narmin Clauß
اشـoshoـو:
#سوال_از_اشو
اشو عزیز، من مي خواهم خلاق باشم چه كاري بايد انجام دهم؟
#پاسخ
همه ي آنچه را كه جامعه روی شما انجام داده است فراموش كنيد
همه ي آنچه را كه والدين و آموزگاران شما به شما ياد داده اند از خاطر بزداييد همه ي آنچه را پليس و سياستمدار و كشيش با شما كرده است از ياد ببريد.
در اين صورت دوباره خالق خواهيد شد، و آن هيجاني را كه در آغاز داشتيد دوباره به دست خواهيد آورد
آن هيجان دارد انتظار ميكشد، آن هيجان مدتي سركوب شده بوده است. اين فنر مي تواند باز شود و و قتي آن انرژي خلاق در شما سر باز كرد، شما مذهبي مي شويد
در نظر من فرد مذهبي فردي خلاق است.
هر بچه ای که به مدرسه وارد ميشود هوش بالايي دارد اما به ندرت اتفاق مي افتد كه فردي از دانشگاه بيرون بيايد و هنوز هوشمند باقي مانده باشد. اين امر خيلي به ندرت اتفاق مي افتد. دانشگاه تقريباً هميشه موفق بوده است. بله، شما با مدرك از دانشگاه بيرون مي آييد اما حقيقت اين است كه شما آن مدرك را با هزينه ي بالايي خريده ايد:
شما هوش تان را از دست داده ايد، شادي تان را باخته ايد، زندگيتان را تباه كرده ايد، چون نيمكره ي راست را از ياد برده ايد
در اين بازي شما چه ياد گرفته ايد؟
ذهن شما را يك مشت اطلاعات پر كرده است.
شما مي توانيد چيزي را تكرار كنيد.
ميتوانيد چيزي را باز توليد كنيد
اينها كل تجربيات شماست
فرد تحصيل كرده فكر ميكند كه اگر بتواند همه ي آنچه را كه به درون او ريخته شده خوب استفراغ كند خيلي هوشمند است.
كل فرآيندي كه او طي كرده به اين شرح است:
او اول براي بلعيدن و بلعيدن تحت فشار قرار گرفته و بعد آموخته ها را روي كاغذهاي امتحاني استفراغ كرده است. حالا اگر توانست با كفايت استفراغ كند، اگر توانست دقيقاً همان چيزي را كه به او داده شده به خوبي و با امانت استفراغ كند. آدم باهوشي به شمار مي آيد.
اين يك حقيقت غم انگيز است.
يك واقعيت تاسف بار است.
هوش نمي تواند با محيط پيرامون خود كنار بيايد
آيا مي دانيد كه آلبرت انيشتاين نتوانست آزمون ورودي دانشگاهي را با موفقيت بگذراند؟
براي چنين هوش خلاقی انجام كارهای احمقانه اي كه همه انجام مي دادند خفت بار بود.
همه ي كساني كه در مدارس، دانشكده ها و دانشگاهها برندگان مدال طلا ناميده شده اند نابود ميشوند. آنها هرگز نمي توانند نشان دهند كه به درد كار ديگري مي خورند.
شكوه شان با مدالهاي طلايشان پايان مي يابد.
آنها چيزي بدست نمي آورند.
زندگي هيچ چيزي به آنها بدهكار نيست.
چه بلايي بر سر اين مردم آمده است؟
شما آنها را نابود كرده ايد.
آنها مدرك هايي را خريده اند.
اين افراد همه چيزي را از دست داده اند.
حالا آنها تنها به حمال مدرك ها و درجه هايشان تبديل شده اند.
اين نوع تعليم و تربيت بايد به طور كامل تغيير پيدا كند
به كلاسهاي درس بايد نشاط بيشتر،
بي نظمي بيشتر، رقص بيشتر، آواز بيشتر، شعر بيشتر و خلاقيت بيشتر بخشيد. به دانشگاه بايد هوش بيشتري هديه كرد.
اين وابستگي به حافظه بايد كنار گذاشته شود. مردم بايد مورد توجه قرار گيرند.
بايد به آنها كمك كرد تا باهوش تر شوند.
وقتي يك فرد روش جديد را براي حل يك مساله پيدا ميكند بايد به او احترام گذاشت.
بايد جواب درست را كنار گذاشت.
نبايد هيچ پيش فرضي را در نظر گرفت.
تنها تقسيم بندي بايد جواب غیر تقليدي و جواب هوشمندانه باشد
جواب درست و غلط وجود ندارد.
يا جواب تقليدي و ابلهانه است و
يا خلاقانه، مسئولانه و هوشمندانه.
اگر جواب تكراري باشد نبايد برايش ارزشي قايل شد چون تقليدگرانه است.
حتي اگر جواب هوشمندانه صد در صد درست نبود، با ايده هاي كهنه قابل انطباق نبود، بايد مورد تمجيد قرار گيرد چون تازه است. چون نشان دهنده ي هوش است.
هر انساني با خلاقيت بدنيا مي آيد اما تعداد اندكي از مردم همچنان خلاق باقي مي مانند.
اين راه شما مترادف با بيرون آمدن از دام است و شما مي توانيد
البته، شما به جرأت نياز داريد.
چون وقتي فراموش كردن چيزهايي را كه جامعه با شما انجام داده است شروع ميكنيد، احترام خود را از دست ميدهيد و در چشم مردم ديگر آدم محترمي نخواهيد بود.
شما به انسان غريبي تبديل ميشويد.
مردم در نظر شما غريبه مينمايند.
شما مثل يك موجود غريب به نظر مي آييد.
مردم فكر ميكنند:
اين بيچاره چه كارهاي احمقانه اي ميكند!
آدم پر دل و جرأت كسي است كه: كارهاي احمقانه انجام دهد
رفتن به درون زندگي طوري كه مردم شما را غريبه بپندارند
اگر مي خواهيد خالق باشيد بايد خطرپذير باشيد. اما اين ارزشش را دارد. ذره اي خلاقيت از تمام جهان و سلطنت بر آن ارزشمندتر است. لذتي كه از آفرينش يك پديده ي تازه حاصل ميشود.
#سوال_از_اشو
اشو عزیز، من مي خواهم خلاق باشم چه كاري بايد انجام دهم؟
#پاسخ
همه ي آنچه را كه جامعه روی شما انجام داده است فراموش كنيد
همه ي آنچه را كه والدين و آموزگاران شما به شما ياد داده اند از خاطر بزداييد همه ي آنچه را پليس و سياستمدار و كشيش با شما كرده است از ياد ببريد.
در اين صورت دوباره خالق خواهيد شد، و آن هيجاني را كه در آغاز داشتيد دوباره به دست خواهيد آورد
آن هيجان دارد انتظار ميكشد، آن هيجان مدتي سركوب شده بوده است. اين فنر مي تواند باز شود و و قتي آن انرژي خلاق در شما سر باز كرد، شما مذهبي مي شويد
در نظر من فرد مذهبي فردي خلاق است.
هر بچه ای که به مدرسه وارد ميشود هوش بالايي دارد اما به ندرت اتفاق مي افتد كه فردي از دانشگاه بيرون بيايد و هنوز هوشمند باقي مانده باشد. اين امر خيلي به ندرت اتفاق مي افتد. دانشگاه تقريباً هميشه موفق بوده است. بله، شما با مدرك از دانشگاه بيرون مي آييد اما حقيقت اين است كه شما آن مدرك را با هزينه ي بالايي خريده ايد:
شما هوش تان را از دست داده ايد، شادي تان را باخته ايد، زندگيتان را تباه كرده ايد، چون نيمكره ي راست را از ياد برده ايد
در اين بازي شما چه ياد گرفته ايد؟
ذهن شما را يك مشت اطلاعات پر كرده است.
شما مي توانيد چيزي را تكرار كنيد.
ميتوانيد چيزي را باز توليد كنيد
اينها كل تجربيات شماست
فرد تحصيل كرده فكر ميكند كه اگر بتواند همه ي آنچه را كه به درون او ريخته شده خوب استفراغ كند خيلي هوشمند است.
كل فرآيندي كه او طي كرده به اين شرح است:
او اول براي بلعيدن و بلعيدن تحت فشار قرار گرفته و بعد آموخته ها را روي كاغذهاي امتحاني استفراغ كرده است. حالا اگر توانست با كفايت استفراغ كند، اگر توانست دقيقاً همان چيزي را كه به او داده شده به خوبي و با امانت استفراغ كند. آدم باهوشي به شمار مي آيد.
اين يك حقيقت غم انگيز است.
يك واقعيت تاسف بار است.
هوش نمي تواند با محيط پيرامون خود كنار بيايد
آيا مي دانيد كه آلبرت انيشتاين نتوانست آزمون ورودي دانشگاهي را با موفقيت بگذراند؟
براي چنين هوش خلاقی انجام كارهای احمقانه اي كه همه انجام مي دادند خفت بار بود.
همه ي كساني كه در مدارس، دانشكده ها و دانشگاهها برندگان مدال طلا ناميده شده اند نابود ميشوند. آنها هرگز نمي توانند نشان دهند كه به درد كار ديگري مي خورند.
شكوه شان با مدالهاي طلايشان پايان مي يابد.
آنها چيزي بدست نمي آورند.
زندگي هيچ چيزي به آنها بدهكار نيست.
چه بلايي بر سر اين مردم آمده است؟
شما آنها را نابود كرده ايد.
آنها مدرك هايي را خريده اند.
اين افراد همه چيزي را از دست داده اند.
حالا آنها تنها به حمال مدرك ها و درجه هايشان تبديل شده اند.
اين نوع تعليم و تربيت بايد به طور كامل تغيير پيدا كند
به كلاسهاي درس بايد نشاط بيشتر،
بي نظمي بيشتر، رقص بيشتر، آواز بيشتر، شعر بيشتر و خلاقيت بيشتر بخشيد. به دانشگاه بايد هوش بيشتري هديه كرد.
اين وابستگي به حافظه بايد كنار گذاشته شود. مردم بايد مورد توجه قرار گيرند.
بايد به آنها كمك كرد تا باهوش تر شوند.
وقتي يك فرد روش جديد را براي حل يك مساله پيدا ميكند بايد به او احترام گذاشت.
بايد جواب درست را كنار گذاشت.
نبايد هيچ پيش فرضي را در نظر گرفت.
تنها تقسيم بندي بايد جواب غیر تقليدي و جواب هوشمندانه باشد
جواب درست و غلط وجود ندارد.
يا جواب تقليدي و ابلهانه است و
يا خلاقانه، مسئولانه و هوشمندانه.
اگر جواب تكراري باشد نبايد برايش ارزشي قايل شد چون تقليدگرانه است.
حتي اگر جواب هوشمندانه صد در صد درست نبود، با ايده هاي كهنه قابل انطباق نبود، بايد مورد تمجيد قرار گيرد چون تازه است. چون نشان دهنده ي هوش است.
هر انساني با خلاقيت بدنيا مي آيد اما تعداد اندكي از مردم همچنان خلاق باقي مي مانند.
اين راه شما مترادف با بيرون آمدن از دام است و شما مي توانيد
البته، شما به جرأت نياز داريد.
چون وقتي فراموش كردن چيزهايي را كه جامعه با شما انجام داده است شروع ميكنيد، احترام خود را از دست ميدهيد و در چشم مردم ديگر آدم محترمي نخواهيد بود.
شما به انسان غريبي تبديل ميشويد.
مردم در نظر شما غريبه مينمايند.
شما مثل يك موجود غريب به نظر مي آييد.
مردم فكر ميكنند:
اين بيچاره چه كارهاي احمقانه اي ميكند!
آدم پر دل و جرأت كسي است كه: كارهاي احمقانه انجام دهد
رفتن به درون زندگي طوري كه مردم شما را غريبه بپندارند
اگر مي خواهيد خالق باشيد بايد خطرپذير باشيد. اما اين ارزشش را دارد. ذره اي خلاقيت از تمام جهان و سلطنت بر آن ارزشمندتر است. لذتي كه از آفرينش يك پديده ي تازه حاصل ميشود.
Forwarded from Narmin Clauß
#سوال_از_اشو
اشوی محبوب، من هم اکنون به یاد آوردهام که ما افکار انسانی یا احساسات انسانی نیستیم
ما موجودات انسانی هستیم
ما فقط به منظور بودن هستیم
اینطور نیست؟
آن یک تحملی نیست که فقط عده ای از مردم بتوانند از عهدهاش برآیند.
فقط بودن، واقعاً خوب است، اینطور نیست؟
#پاسخ
مانیشا(سوال کننده) ، چه تو بدانی چه ندانی، نمیتوانی هیچ کار دیگری جز #بودن انجام دهی.
هیچ راهی برای چیزی دیگر بودن،
جز آنچه که هستی، وجود ندارد.
یک گل سرخ، گل سرخ است. و هر چه هم که تلاش کند، نمیتواند نیلوفر شود. همین امر درمورد نیلوفر هم درست است. آن نمیتواند گل همیشه بهار شود.
هر کسی باید در وجود خودش محترم و با وقار باشد. تفکرِ شما، بسیار سطحی است، لایۀ اول است، اساسی نیست.
آن میتواند تغییرکند. آن پیوسته در حال تغییر است.
احساسات شما هم خیلی عمیق نیست. آن، از فکر، کمی عمیقتر است. اما آن هم می تواند در کسری از ثانیه تغییر کند.
شما میدانید که افکار شما و احساسات شما تغییر میکنند. اما باید چیزی در شما
وجود داشته باشد که تغییر نکند.
آن، #وجود شماست که غیر قابل تغییر است
اگر در وجود و بودن، ریشه دار باقی بمانید. آنگاه کم کم شروع به رشد کردن به شیوۀ کاملاً متفاوت با مردم معمولی، خواهید کرد
وقتی که مردم احساساتی تر و هیجانی تر می شوند، احساس آنها دارد رشد میکند، اما خودشان یکسان باقی میمانند.
اگر وجود خود را بشناسید و بدون گمراه شدن، در آنجا باقی بمانید، نوع کاملاً
متفاوتی از رشد کردن را خواهید یافت،
نه پیر و مسن شدن، بلکه رشد کردن و بالا رفتن
نه به چیزی دیگر رشد کردن،
بلکه بیشتر و بیشتر به خودتان رشد خواهید کرد.
بیشتر و بیشتر خود بودن.
و این امر، برکت و وجد و خلسۀ عظیمی میآورد.
#اشو
کتاب ذن: جهش کوانتومی از ذهن به بی ذهنی
اشوی محبوب، من هم اکنون به یاد آوردهام که ما افکار انسانی یا احساسات انسانی نیستیم
ما موجودات انسانی هستیم
ما فقط به منظور بودن هستیم
اینطور نیست؟
آن یک تحملی نیست که فقط عده ای از مردم بتوانند از عهدهاش برآیند.
فقط بودن، واقعاً خوب است، اینطور نیست؟
#پاسخ
مانیشا(سوال کننده) ، چه تو بدانی چه ندانی، نمیتوانی هیچ کار دیگری جز #بودن انجام دهی.
هیچ راهی برای چیزی دیگر بودن،
جز آنچه که هستی، وجود ندارد.
یک گل سرخ، گل سرخ است. و هر چه هم که تلاش کند، نمیتواند نیلوفر شود. همین امر درمورد نیلوفر هم درست است. آن نمیتواند گل همیشه بهار شود.
هر کسی باید در وجود خودش محترم و با وقار باشد. تفکرِ شما، بسیار سطحی است، لایۀ اول است، اساسی نیست.
آن میتواند تغییرکند. آن پیوسته در حال تغییر است.
احساسات شما هم خیلی عمیق نیست. آن، از فکر، کمی عمیقتر است. اما آن هم می تواند در کسری از ثانیه تغییر کند.
شما میدانید که افکار شما و احساسات شما تغییر میکنند. اما باید چیزی در شما
وجود داشته باشد که تغییر نکند.
آن، #وجود شماست که غیر قابل تغییر است
اگر در وجود و بودن، ریشه دار باقی بمانید. آنگاه کم کم شروع به رشد کردن به شیوۀ کاملاً متفاوت با مردم معمولی، خواهید کرد
وقتی که مردم احساساتی تر و هیجانی تر می شوند، احساس آنها دارد رشد میکند، اما خودشان یکسان باقی میمانند.
اگر وجود خود را بشناسید و بدون گمراه شدن، در آنجا باقی بمانید، نوع کاملاً
متفاوتی از رشد کردن را خواهید یافت،
نه پیر و مسن شدن، بلکه رشد کردن و بالا رفتن
نه به چیزی دیگر رشد کردن،
بلکه بیشتر و بیشتر به خودتان رشد خواهید کرد.
بیشتر و بیشتر خود بودن.
و این امر، برکت و وجد و خلسۀ عظیمی میآورد.
#اشو
کتاب ذن: جهش کوانتومی از ذهن به بی ذهنی
Forwarded from Narmin Clauß
#سوال_از_اشو
اشوی محبوب، آیا درست است که فرد باید از میان جهنم عبور کند؟
#پاسخ
نیازی نداری که از میان جهنم عبور کنی چون پیشاپیش در آن هستی!
جهنم را در کجای دیگر میتوانی پیدا کنی؟
این وضعیت معمولی شماست ــ جهنم فکر نکن که جهنم جایی در اعماق زمین است
جهنم تو هستی
توِ، ناهشیار، یعنی جهنم
تو، که ناهوشمندانه عمل میکنی؛ یعنی جهنم
و چون مردمان بسیار زیادی از ناهوشمندی عمل میکنند دنیا همیشه در آشوب است ـــ مردمان بسیار زیادی روی زمین روانپریش هستند. و تاوقتیکه روشنضمیر نشده باشی، تو نیز روانپریش باقی میمانی، کم یا زیاد. مردمان ویرانگر بسیار زیاد هستند ـــ
زیرا خلاقیت فقط وقتی ممکن است که هوشمندی تو بیدار شده باشد.
خلاقیت یکی از عملکردهای هوشمندی است. مردمان ابله فقط میتوانند ویرانگر باشند. و این چیزی است که ادامه دارد:
مردم برای ویرانگری بیشتر و بیشتر آماده میشوند. این کاری است که دانشمندان شما میکنند،سیاستمداران شما میکنند.
انسانها در طول اعصار بسیار به ویرانگری و نابودکردن یکدیگر بیشتر علاقه داشته تا زندگی کردن خودش و لذت بردن از زندگی
بهنظر میرسد که انسان وسواس مرگ دارد:
هرکجا که انسان حرکت کند مرگ و نابودی با خودش میآورد.
این جامعه ی روانپریش به سبب افراد روانپریش وجود دارد
این دنیا زشت است زیرا شما زشت هستید!.
شما زشتی خود را به این دنیا میبخشید
و هرکسی سهمی در این انباشت زشتی و عصبیت دارد و دنیا بیشتر و بیشتر یک جهنم میشود. نیازی نیست که جای دیگری بروی؛
این تنها جهنمی است که وجود دارد.
ولی میتوانی از آن بیرون بیایی.
با درک اینکه چگونه ذهنت کمک میکند که این جهنم را خلق کنی، میتوانی آن را پس بکشی. و یک نفر هم که خودش را از خلق این جهنم پس بکشد و در ساخت آن همکاری نکند، اگر برعلیه آن عصیان کند؛ یک منبع بزرگ میشود برای آوردن بهشت روی زمین، یک دروازه برای بهشت میشود.
نیازی نیست که به جهنم بروی، پیشاپیش آنجا هستی
اینک نیاز داری به بهشت بروی.
و درواقع، وقتی میگویم که نیاز داری به بهشت بروی، منظورم دقیقاً این است که:
بهشت نیاز دارد به سوی بیاید
تو نسبت به بهشت باز باش
بگذار تمام انرژیهای ویرانگر تو به خلاقیت تقدیم شود، بگذار تاریکی تو به نور تبدیل شود، بگذار هشیاری تو مراقبهگون گردد؛ و تو دروازهای به سوی خداوند خواهی شد و خداوند میتواند باردیگر از طریق تو وارد دنیا شود.
تو یک وسیله بشو: بگذار خداوند توسط تو نوایی را بنوازد ـــ یک وینا، یک سیتار. بگذار خداوند ترانهای را توسط تو بخواند؛ فلوت او بشو، یک نیِ توخالی باش. و این چیزی است که من در طول این روزها به شما میگفتم:
اگر یک هیچی بشوی، یک نیِ توخالی خواهی شد. و میتوانی یک فلوت بشوی و ترانهی خداوند میتواند به زمین نازل شود. این بسیار مورد نیاز است. حتی اگر مقدار کمی سلامت توسط تو به این دنیای دیوانه برسد… بسیار مورد نیاز است،
نیازی فوری به آن هست.
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا
اشوی محبوب، آیا درست است که فرد باید از میان جهنم عبور کند؟
#پاسخ
نیازی نداری که از میان جهنم عبور کنی چون پیشاپیش در آن هستی!
جهنم را در کجای دیگر میتوانی پیدا کنی؟
این وضعیت معمولی شماست ــ جهنم فکر نکن که جهنم جایی در اعماق زمین است
جهنم تو هستی
توِ، ناهشیار، یعنی جهنم
تو، که ناهوشمندانه عمل میکنی؛ یعنی جهنم
و چون مردمان بسیار زیادی از ناهوشمندی عمل میکنند دنیا همیشه در آشوب است ـــ مردمان بسیار زیادی روی زمین روانپریش هستند. و تاوقتیکه روشنضمیر نشده باشی، تو نیز روانپریش باقی میمانی، کم یا زیاد. مردمان ویرانگر بسیار زیاد هستند ـــ
زیرا خلاقیت فقط وقتی ممکن است که هوشمندی تو بیدار شده باشد.
خلاقیت یکی از عملکردهای هوشمندی است. مردمان ابله فقط میتوانند ویرانگر باشند. و این چیزی است که ادامه دارد:
مردم برای ویرانگری بیشتر و بیشتر آماده میشوند. این کاری است که دانشمندان شما میکنند،سیاستمداران شما میکنند.
انسانها در طول اعصار بسیار به ویرانگری و نابودکردن یکدیگر بیشتر علاقه داشته تا زندگی کردن خودش و لذت بردن از زندگی
بهنظر میرسد که انسان وسواس مرگ دارد:
هرکجا که انسان حرکت کند مرگ و نابودی با خودش میآورد.
این جامعه ی روانپریش به سبب افراد روانپریش وجود دارد
این دنیا زشت است زیرا شما زشت هستید!.
شما زشتی خود را به این دنیا میبخشید
و هرکسی سهمی در این انباشت زشتی و عصبیت دارد و دنیا بیشتر و بیشتر یک جهنم میشود. نیازی نیست که جای دیگری بروی؛
این تنها جهنمی است که وجود دارد.
ولی میتوانی از آن بیرون بیایی.
با درک اینکه چگونه ذهنت کمک میکند که این جهنم را خلق کنی، میتوانی آن را پس بکشی. و یک نفر هم که خودش را از خلق این جهنم پس بکشد و در ساخت آن همکاری نکند، اگر برعلیه آن عصیان کند؛ یک منبع بزرگ میشود برای آوردن بهشت روی زمین، یک دروازه برای بهشت میشود.
نیازی نیست که به جهنم بروی، پیشاپیش آنجا هستی
اینک نیاز داری به بهشت بروی.
و درواقع، وقتی میگویم که نیاز داری به بهشت بروی، منظورم دقیقاً این است که:
بهشت نیاز دارد به سوی بیاید
تو نسبت به بهشت باز باش
بگذار تمام انرژیهای ویرانگر تو به خلاقیت تقدیم شود، بگذار تاریکی تو به نور تبدیل شود، بگذار هشیاری تو مراقبهگون گردد؛ و تو دروازهای به سوی خداوند خواهی شد و خداوند میتواند باردیگر از طریق تو وارد دنیا شود.
تو یک وسیله بشو: بگذار خداوند توسط تو نوایی را بنوازد ـــ یک وینا، یک سیتار. بگذار خداوند ترانهای را توسط تو بخواند؛ فلوت او بشو، یک نیِ توخالی باش. و این چیزی است که من در طول این روزها به شما میگفتم:
اگر یک هیچی بشوی، یک نیِ توخالی خواهی شد. و میتوانی یک فلوت بشوی و ترانهی خداوند میتواند به زمین نازل شود. این بسیار مورد نیاز است. حتی اگر مقدار کمی سلامت توسط تو به این دنیای دیوانه برسد… بسیار مورد نیاز است،
نیازی فوری به آن هست.
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا