روبرو شدن با تنها بودن خود بسیار ترسناك و دردناك است
چه میتوان كرد؟
ترسناك است و دردناك است و فرد باید از این رنج ببرد.
برای پرهیز از آن هیچ كاری نباید كرد،
برای انحراف ذهن از آن نباید كاری كرد و نباید از آن گریخت
شخص باید رنجش را ببرد و از #میانش_عبور_كند
این رنج، این درد فقط نشانهای خوب است كه تو نزدیك تولّد دوبارهای هستی، زیرا درد، مقدمه ی هر #زایشی است.
نمیتوان از آن اجتناب كرد و نباید از آن پرهیز كرد،
زیرا بخشی از رشد تو است.
این رنج و درد را در سنت، #آموزگار_ریاضت میخوانند.
معنی كوشش و تلاش ریاضت گونه، همین است.
#ولی_چرا_این_درد_وجود_دارد؟
این را باید درك كرد، زیرا ادراك آن به تو كمك میكند كه از آن عبور كنی، و اگر آگاهانه از میانش عبور كنی، آسانتر و زودتر از آن خواهی گذشت.
چرا وقتی كه تنها هستی، دردناك است؟
نخستین چیز این است كه:
#نفس_تو_بیمار_میشود
نفس تو فقط با وجود دیگران میتواند وجود داشته باشد.
نفس در روابط رشد كرده و به تنهایی
نمیتواند وجود داشته باشد.
پس اگر موقعیت چنان باشد كه نتواند وجود داشته باشد، احساس خفگی میكند و حس میكند كه در لبه ی مرگ قرار گرفته است.
این عمیق ترین رنج است
احساس میكنی كه داری میمیری، ولی این تو نیستی كه میمیری، بلكه این نفسی است كه تو می پنداری كه خودت هستی، نفسی كه با آن
#هویت گرفته ای. چون این نفس را دیگران به تو داده اند، تو درتنهایی نمیتوانی وجود داشته باشی
این نفس فقط یك هدیه از سوی دیگران است.
وقتی كه دیگران را ترك كنی، نمیتوانی نفس را با خودت حمل كنی
چنین فكر كن:
وقتی كه در اجتماع هستی، مردم می پندارند كه تو شخص بسیار خوبی هستی. این خوب بودن نمیتواند وقتی كه تنها هستی وجود داشته باشد، زیرا این چیزی است كه دیگران درمورد تو اندیشیده اند.
حالا این مردم دیگر نیستند.
این تصویر تو از خودت، دیگر پشتیبان ندارد.
پایه و اساس آن از بین رفته است.
آهسته آهسته، اساس این تصویر از بین میرود و احساس بسیار بدی خواهی داشت، زیرا تو انسان بسیار خوبی بودی و اینك دیگر نیستی. و چنین نیست كه:
فقط مردمان خوب رنج میكشند
اگر شخص بدی باشی، این را نیز دیگران به تو داده اند، این نیز راهی برای جلب توجه است. آنان نمیتوانند نسبت به تو بی تفاوت بمانند، باید از وجود تو هشیار باشند. تو كسی هستی، تو انسان بدی هستی، خطرناكی.
وقتی كه به تنهایی میرسی،
تو كسی نیستی
تصویر بد ناپدید میشود و تو از آن تصویر تغذیه میشدی،
نفس تو از آن تصویر تغذیه میشد
پس در اساس، انسان خوب یا انسان بد تفاوتی ندارد؛
هر دو كسب نفس میكنند.
وسیله ها متفاوت است،
ولی هدفها یكی هستند
"بد"، به دیگران بستگی دارد و"خوب" نیز چنین است.
اینها در اجتماع صدق میكنند.
گناهكار و قدیس در جامعه وجود دارند.
تو در تنهایی خود نه گناهكاری و نه قدیس
پس در تنهایی، آنچه كه تو در مورد خودت میدانی فرو میریزد
رفته رفته ازبین میرود.
تو نمیتوانی نفست را برای مدتی طولانی در تنهایی نگه داری؛ باید از تخیل استفاده كنی. ولی این را نیز نمیتوانی برای مدتی طولانی نگه داری.
تو بدون جامعه، موجودی بی ریشه میشوی؛ زمینی نیست كه از آن خوراك به دست بیاوری.
درد اساسی همین است
تو دیگر مطمئن نیستی كه كیستی:
تو فقط یك شخصیت رو به نابودی هستی
ولی این خوب است،
زیرا تا وقتی كه این خود كاذب از بین نرود، هویت واقعی تو از راه نمیرسد.
تاوقتیكه كامل شسته و بار دیگر تمیز نشوی، خود واقعی تو فرا نخواهد رسید.
اشو
چه میتوان كرد؟
ترسناك است و دردناك است و فرد باید از این رنج ببرد.
برای پرهیز از آن هیچ كاری نباید كرد،
برای انحراف ذهن از آن نباید كاری كرد و نباید از آن گریخت
شخص باید رنجش را ببرد و از #میانش_عبور_كند
این رنج، این درد فقط نشانهای خوب است كه تو نزدیك تولّد دوبارهای هستی، زیرا درد، مقدمه ی هر #زایشی است.
نمیتوان از آن اجتناب كرد و نباید از آن پرهیز كرد،
زیرا بخشی از رشد تو است.
این رنج و درد را در سنت، #آموزگار_ریاضت میخوانند.
معنی كوشش و تلاش ریاضت گونه، همین است.
#ولی_چرا_این_درد_وجود_دارد؟
این را باید درك كرد، زیرا ادراك آن به تو كمك میكند كه از آن عبور كنی، و اگر آگاهانه از میانش عبور كنی، آسانتر و زودتر از آن خواهی گذشت.
چرا وقتی كه تنها هستی، دردناك است؟
نخستین چیز این است كه:
#نفس_تو_بیمار_میشود
نفس تو فقط با وجود دیگران میتواند وجود داشته باشد.
نفس در روابط رشد كرده و به تنهایی
نمیتواند وجود داشته باشد.
پس اگر موقعیت چنان باشد كه نتواند وجود داشته باشد، احساس خفگی میكند و حس میكند كه در لبه ی مرگ قرار گرفته است.
این عمیق ترین رنج است
احساس میكنی كه داری میمیری، ولی این تو نیستی كه میمیری، بلكه این نفسی است كه تو می پنداری كه خودت هستی، نفسی كه با آن
#هویت گرفته ای. چون این نفس را دیگران به تو داده اند، تو درتنهایی نمیتوانی وجود داشته باشی
این نفس فقط یك هدیه از سوی دیگران است.
وقتی كه دیگران را ترك كنی، نمیتوانی نفس را با خودت حمل كنی
چنین فكر كن:
وقتی كه در اجتماع هستی، مردم می پندارند كه تو شخص بسیار خوبی هستی. این خوب بودن نمیتواند وقتی كه تنها هستی وجود داشته باشد، زیرا این چیزی است كه دیگران درمورد تو اندیشیده اند.
حالا این مردم دیگر نیستند.
این تصویر تو از خودت، دیگر پشتیبان ندارد.
پایه و اساس آن از بین رفته است.
آهسته آهسته، اساس این تصویر از بین میرود و احساس بسیار بدی خواهی داشت، زیرا تو انسان بسیار خوبی بودی و اینك دیگر نیستی. و چنین نیست كه:
فقط مردمان خوب رنج میكشند
اگر شخص بدی باشی، این را نیز دیگران به تو داده اند، این نیز راهی برای جلب توجه است. آنان نمیتوانند نسبت به تو بی تفاوت بمانند، باید از وجود تو هشیار باشند. تو كسی هستی، تو انسان بدی هستی، خطرناكی.
وقتی كه به تنهایی میرسی،
تو كسی نیستی
تصویر بد ناپدید میشود و تو از آن تصویر تغذیه میشدی،
نفس تو از آن تصویر تغذیه میشد
پس در اساس، انسان خوب یا انسان بد تفاوتی ندارد؛
هر دو كسب نفس میكنند.
وسیله ها متفاوت است،
ولی هدفها یكی هستند
"بد"، به دیگران بستگی دارد و"خوب" نیز چنین است.
اینها در اجتماع صدق میكنند.
گناهكار و قدیس در جامعه وجود دارند.
تو در تنهایی خود نه گناهكاری و نه قدیس
پس در تنهایی، آنچه كه تو در مورد خودت میدانی فرو میریزد
رفته رفته ازبین میرود.
تو نمیتوانی نفست را برای مدتی طولانی در تنهایی نگه داری؛ باید از تخیل استفاده كنی. ولی این را نیز نمیتوانی برای مدتی طولانی نگه داری.
تو بدون جامعه، موجودی بی ریشه میشوی؛ زمینی نیست كه از آن خوراك به دست بیاوری.
درد اساسی همین است
تو دیگر مطمئن نیستی كه كیستی:
تو فقط یك شخصیت رو به نابودی هستی
ولی این خوب است،
زیرا تا وقتی كه این خود كاذب از بین نرود، هویت واقعی تو از راه نمیرسد.
تاوقتیكه كامل شسته و بار دیگر تمیز نشوی، خود واقعی تو فرا نخواهد رسید.
اشو
#سوال_از_اشو
اشوی عزيز: چرا من اينقدر دوست دارم از ديگران انتقاد کنم
و از زندگي شكايت كنم؟
#پاسخ
همه اين را دوست دارند
انتقاد كردن از ديگران و شكايت كردن از زندگي احساس خوبي به تو مي دهد
با انتقادكردن از ديگران،
احساس برتري مي كني
با شكايت كردن از ديگران، احساس مي كني كه بالاتر از آنان هستي
اين براي #نفس بسيار ارضاء كننده است
و من مي گويم كه تقريباً همه چنين مي كنند.
برخي آشكارا چنين مي كنند و برخي هم فقط در درون به اين كار مي پردازند
ولي لذت بردن از آن يكسان است
به ندرت كساني پيدا مي شوند كه انتقاد نمي كنند و شكايت ندارند
اينها كساني هستند كه نفسشان را انداخته اند
وقتي كه بي نفس باشي،
فايده اي در انتقاد و شکایت نيست
چرا بايد به خودت زحمت بدهي؟
ربطي به تو ندارد
ديگر پاداشي برايت ندارد
اين نفس بوده كه از آن لذت مي برده و تغذيه مي شده است
بنابراين تاكيد من اين است:
#نفس_را_بينداز
با انداختن نفس درخواهي يافت كه تقريباً تمام دنيا ناپديد شده است
تمام دنيايي كه دور نفس تنيده شده بود كاملاً ازبين مي رود و تو مردم را با چشماني تازه نگاه مي كني.
اينك همان شخصي را كه پيش تر از او انتقاد مي كردي با ديده ي محبت نگاه مي كني و ميلي عظيم داري تا با او مهربان باشي و به او كمك كني
اينك چشماني ديگر داري و چيزها را كاملاً متفاوت مي بيني.
شايد ببيني كه اگر تو نيز در موقعيت او بودي مانند او رفتار مي كردي
ديگر چيزي نيست تا از آن شاكي باشي
با انداختن نفس، نگرش و رفتار تو بيشتر انساني و دوستانه خواهد بود.
مردم را همانگونه كه هستند خواهي پذيرفت
تو فقط بخشي از آنان را مي شناسي، تمامي زندگي آنان را نمي داني
و قضاوت كردن در مورد تمامي يك شخص از روي شناخت بخشي كوچك از او، كاري درست نيست
شايد آن يك بخش كوچك در تمامي زندگي او مناسب و به جا باشد.
ولي اوضاع چنين است:
انتقاد كردن بسيار آسان است
به هوشمندي بسيار نيازي نيست
پرسش تو در اين مورد كه چرا ما چنين آماده ايم تا انتقاد كنيم بسيار ساده است.
روانشناسي پشت آن اين است كه اين آسان ترين راه است، ارزان ترين راه براي اينكه اثبات كني فردي ويژه هستي و بيشتر مي داني.
ولي در واقع فقط اثبات مي كني كه ابله هستي و نه هيچكس ديگر!!!
در دنياي خرد، فروتن باش.
هيچكس زحمت تحسين كيفيات خوب را در ديگران به خودش نمي دهد
هيچكس حاضر نيست كمك كند تا آن كيفيات رشد كنند
همه مي ترسند:
اگر همه رشد كنند، پس او چي؟
تمام توجه او اين است كه نفس خودش بزرگتر شود و آسان ترين راه اين است كه از ديگران انتقاد كند و از همه چيز شكايت كند:
منفي باش و نفي كردن را روش خودت كن.
و براي اين، نيازي به هوشمندي نيست‘
هر احمقي مي تواند چنين كند.
ولي براي اينكه واقعاً منتقد باشي‘ بايد بسيار مهربان و پر از عشق باشي و فرد بايد آماده باشد تا زمان، انرژي و هوشمندي صرف آن كند
آنگاه ديگر عمل تو انتقاد نيست، دشمني نيست‘ بلكه توصيه اي دوستانه است‘
رويكردي همدردانه است
همه در اينجا بايد بياموزند كه همدردي كنند. مراقبه ي شما نبايد سبب انتقاد كردن شما از ديگران شود، بلكه بايد سبب تحسين كردن شود.
و اگر به قدر كافي هوشمند باشي،
مي تواني طوري تحسين كني كه هرآنچه كه مورد انتقاد است، بدون اينكه گفته شود، درك شود.
اشو
زبان_از_یاد_رفته_دل
اشوی عزيز: چرا من اينقدر دوست دارم از ديگران انتقاد کنم
و از زندگي شكايت كنم؟
#پاسخ
همه اين را دوست دارند
انتقاد كردن از ديگران و شكايت كردن از زندگي احساس خوبي به تو مي دهد
با انتقادكردن از ديگران،
احساس برتري مي كني
با شكايت كردن از ديگران، احساس مي كني كه بالاتر از آنان هستي
اين براي #نفس بسيار ارضاء كننده است
و من مي گويم كه تقريباً همه چنين مي كنند.
برخي آشكارا چنين مي كنند و برخي هم فقط در درون به اين كار مي پردازند
ولي لذت بردن از آن يكسان است
به ندرت كساني پيدا مي شوند كه انتقاد نمي كنند و شكايت ندارند
اينها كساني هستند كه نفسشان را انداخته اند
وقتي كه بي نفس باشي،
فايده اي در انتقاد و شکایت نيست
چرا بايد به خودت زحمت بدهي؟
ربطي به تو ندارد
ديگر پاداشي برايت ندارد
اين نفس بوده كه از آن لذت مي برده و تغذيه مي شده است
بنابراين تاكيد من اين است:
#نفس_را_بينداز
با انداختن نفس درخواهي يافت كه تقريباً تمام دنيا ناپديد شده است
تمام دنيايي كه دور نفس تنيده شده بود كاملاً ازبين مي رود و تو مردم را با چشماني تازه نگاه مي كني.
اينك همان شخصي را كه پيش تر از او انتقاد مي كردي با ديده ي محبت نگاه مي كني و ميلي عظيم داري تا با او مهربان باشي و به او كمك كني
اينك چشماني ديگر داري و چيزها را كاملاً متفاوت مي بيني.
شايد ببيني كه اگر تو نيز در موقعيت او بودي مانند او رفتار مي كردي
ديگر چيزي نيست تا از آن شاكي باشي
با انداختن نفس، نگرش و رفتار تو بيشتر انساني و دوستانه خواهد بود.
مردم را همانگونه كه هستند خواهي پذيرفت
تو فقط بخشي از آنان را مي شناسي، تمامي زندگي آنان را نمي داني
و قضاوت كردن در مورد تمامي يك شخص از روي شناخت بخشي كوچك از او، كاري درست نيست
شايد آن يك بخش كوچك در تمامي زندگي او مناسب و به جا باشد.
ولي اوضاع چنين است:
انتقاد كردن بسيار آسان است
به هوشمندي بسيار نيازي نيست
پرسش تو در اين مورد كه چرا ما چنين آماده ايم تا انتقاد كنيم بسيار ساده است.
روانشناسي پشت آن اين است كه اين آسان ترين راه است، ارزان ترين راه براي اينكه اثبات كني فردي ويژه هستي و بيشتر مي داني.
ولي در واقع فقط اثبات مي كني كه ابله هستي و نه هيچكس ديگر!!!
در دنياي خرد، فروتن باش.
هيچكس زحمت تحسين كيفيات خوب را در ديگران به خودش نمي دهد
هيچكس حاضر نيست كمك كند تا آن كيفيات رشد كنند
همه مي ترسند:
اگر همه رشد كنند، پس او چي؟
تمام توجه او اين است كه نفس خودش بزرگتر شود و آسان ترين راه اين است كه از ديگران انتقاد كند و از همه چيز شكايت كند:
منفي باش و نفي كردن را روش خودت كن.
و براي اين، نيازي به هوشمندي نيست‘
هر احمقي مي تواند چنين كند.
ولي براي اينكه واقعاً منتقد باشي‘ بايد بسيار مهربان و پر از عشق باشي و فرد بايد آماده باشد تا زمان، انرژي و هوشمندي صرف آن كند
آنگاه ديگر عمل تو انتقاد نيست، دشمني نيست‘ بلكه توصيه اي دوستانه است‘
رويكردي همدردانه است
همه در اينجا بايد بياموزند كه همدردي كنند. مراقبه ي شما نبايد سبب انتقاد كردن شما از ديگران شود، بلكه بايد سبب تحسين كردن شود.
و اگر به قدر كافي هوشمند باشي،
مي تواني طوري تحسين كني كه هرآنچه كه مورد انتقاد است، بدون اينكه گفته شود، درك شود.
اشو
زبان_از_یاد_رفته_دل
#گناه_نخستین
آدم و حوا از باغ بهشت بيرون رانده شدند، زيرا كه ميوه اي ممنوعه را خورده بودند، ميوه ي درخت دانش را
اين يكي از شگفت انگيزترين تمثيل هايي است كه تاكنون ابداع شده است.
چرا خوردن ميوه درخت دانش منع شده بود؟
زيرا لحظه اي كه دانش وارد شود،
#نفس وجود خواهد داشت
لحظه اي كه بدانی هستي،
سقوط كرده اي
گناه نخستين همين است.
هيچكس آدم و حوا را از بهشت اخراج نكرد.
لحظه اي كه آگاه شدند كه وجود دارند، باغ بهشت ناپديد شد.
براي چنين چشماني كه پر ازنفس هستند
آن باغ نمي تواند وجود داشته باشد.
چنين نيست كه آنان از آن باغ اخراج شده باشند
آن باغ در اينك و اينجا قرار دارد.
در كنارت است. هميشه هركجا كه بروي تو را دنبال مي كند
ولي تو نمي تواني آن را ببيني.
اگر نفس وجود نداشته باشد،
بارديگر واردش شده اي:
آن باغ برايت هويدا مي شود.
تو هرگز بيرون از آن نبوده اي
اين را امتحان كن:
زير درختي بنشين و خودت را فراموش كن. بگذار فقط درخت آنجا باشد.
براي بودا در زير آن درخت بودي
the Bodhi tree
چنين روي داد. او وجود نداشت
در آن لحظه همه چيز اتفاق افتاد.
فقط درخت بودي در آنجا بود.
اشو
راه_من_راه_ابرهای_سپید
آدم و حوا از باغ بهشت بيرون رانده شدند، زيرا كه ميوه اي ممنوعه را خورده بودند، ميوه ي درخت دانش را
اين يكي از شگفت انگيزترين تمثيل هايي است كه تاكنون ابداع شده است.
چرا خوردن ميوه درخت دانش منع شده بود؟
زيرا لحظه اي كه دانش وارد شود،
#نفس وجود خواهد داشت
لحظه اي كه بدانی هستي،
سقوط كرده اي
گناه نخستين همين است.
هيچكس آدم و حوا را از بهشت اخراج نكرد.
لحظه اي كه آگاه شدند كه وجود دارند، باغ بهشت ناپديد شد.
براي چنين چشماني كه پر ازنفس هستند
آن باغ نمي تواند وجود داشته باشد.
چنين نيست كه آنان از آن باغ اخراج شده باشند
آن باغ در اينك و اينجا قرار دارد.
در كنارت است. هميشه هركجا كه بروي تو را دنبال مي كند
ولي تو نمي تواني آن را ببيني.
اگر نفس وجود نداشته باشد،
بارديگر واردش شده اي:
آن باغ برايت هويدا مي شود.
تو هرگز بيرون از آن نبوده اي
اين را امتحان كن:
زير درختي بنشين و خودت را فراموش كن. بگذار فقط درخت آنجا باشد.
براي بودا در زير آن درخت بودي
the Bodhi tree
چنين روي داد. او وجود نداشت
در آن لحظه همه چيز اتفاق افتاد.
فقط درخت بودي در آنجا بود.
اشو
راه_من_راه_ابرهای_سپید
وقتی از دیگران #انتقاد میکنی و از زندگی #شکایت میکنی احساس خوبی به تو دست میدهد.
با انتقاد کردن از دیگران، احساس برتری میکنی.
با شکایت کردن از دیگران احساس میکنی که بالاتر از آنان هستی.
این برای #نفْس بسیار ارضاء کننده است.
و تقریباً همه چنین میکنند؛
برخی آشکارا چنین میکنند
برخی هم فقط در درون به این کار میپردازند.
هیچکس زحمت تحسین کیفیات خوب را در دیگران به خود نمیدهد.
هیچکس حاضر نیست کمک کند تا آن کیفیات خوب که در دیگری است رشد کند.
میترسد که اگر دیگری رشد کند، پس او چی...؟!
به ندرت کسانی پیدا میشوند که انتقاد نمیکنند و شکایت ندارند.
اینها کسانی هستند که نفسشان را انداختهاند.
وقتی که بینفس باشی، فایدهای در آن نیست که انتقاد کنی، چرا باید به خودت زحمت بدهی؟
ربطی به تو ندارد.
این نفْس بوده که از آن لذت میبرده و تغذیه میشده است.
نفْس را بینداز
با انداختن نفس، تو مردم را با چشمانی تازه نگاه میکنی و نگرش و رفتار تو بیشتر انسانی و دوستانه خواهد شد.
اینک همان شخص که پیش تر از او انتقاد میکردی، با دیده ی محبت به او نگاه میکنی و میلی عظیم داری تا به او کمک کنی.
شاید ببینی که اگر تو نیز در موقعیت او بودی، مانند او رفتار میکردی.
تو فقط بخشی از آنان را میشناسی، تمامی زندگی آنان را نمیدانی، و قضاوت کردن در مورد تمامی یک شخص، از روی شناخت بخش کوچکی از او، کار درستی نیست.
با انتقاد کردن از دیگران، احساس برتری میکنی.
با شکایت کردن از دیگران احساس میکنی که بالاتر از آنان هستی.
این برای #نفْس بسیار ارضاء کننده است.
و تقریباً همه چنین میکنند؛
برخی آشکارا چنین میکنند
برخی هم فقط در درون به این کار میپردازند.
هیچکس زحمت تحسین کیفیات خوب را در دیگران به خود نمیدهد.
هیچکس حاضر نیست کمک کند تا آن کیفیات خوب که در دیگری است رشد کند.
میترسد که اگر دیگری رشد کند، پس او چی...؟!
به ندرت کسانی پیدا میشوند که انتقاد نمیکنند و شکایت ندارند.
اینها کسانی هستند که نفسشان را انداختهاند.
وقتی که بینفس باشی، فایدهای در آن نیست که انتقاد کنی، چرا باید به خودت زحمت بدهی؟
ربطی به تو ندارد.
این نفْس بوده که از آن لذت میبرده و تغذیه میشده است.
نفْس را بینداز
با انداختن نفس، تو مردم را با چشمانی تازه نگاه میکنی و نگرش و رفتار تو بیشتر انسانی و دوستانه خواهد شد.
اینک همان شخص که پیش تر از او انتقاد میکردی، با دیده ی محبت به او نگاه میکنی و میلی عظیم داری تا به او کمک کنی.
شاید ببینی که اگر تو نیز در موقعیت او بودی، مانند او رفتار میکردی.
تو فقط بخشی از آنان را میشناسی، تمامی زندگی آنان را نمیدانی، و قضاوت کردن در مورد تمامی یک شخص، از روی شناخت بخش کوچکی از او، کار درستی نیست.
چگونه خواهی دانست که آیا بر #نفس چیره شدهای یا به ورای آن رفتهای؟
اگر بر نفس غلبه کرده باشی،
آنوقت #فروتن میشوی.
اگر به ورای نفس رفته باشی،
نه فروتن هستی و نه مغرور،
زیرا کل آن مورد ازبین رفته است.
فقط یک انسان نفسانی و مغرور است که میتواند فروتن باشد.
وقتی نفسی وجود نداشته باشد، چگونه میتوانی فروتن باشی؟
چه کسی فروتن خواهد بود؟
آنگاه تمام آن پایه و اساس از آن زیر ناپدید میگردد. پس هرگاه بر نفس غلبه کنی، به فروتنی تبدیل میشود.
وقتی به ورای نفس رفته باشی، انسان فقط از آن دام آزاد میشود.
او نه فروتن است و نه مغرور.
او ساده است؛ صادق است، اصیل است. او نه در این سو و نه در آن سو بزرگنمایی نمیکند.
بزرگنمایی بخشی از نفس است.
نخست بزرگنمایی میکنی که،
”من بزرگترین انسان هستم؛“
سپس بزرگنمایی میکنی که،
”من فروتنترین هستم!“
نخست ادعا میکنی که،
”من کسی هستم،“ ــ انسانی ویژه هستم! سپس بزرگنمایی میکنی که ، ”من کسی نیستم!“ ــ ولی ویژه هستم!
اشو
یوگا ابتدا و انتها
اگر بر نفس غلبه کرده باشی،
آنوقت #فروتن میشوی.
اگر به ورای نفس رفته باشی،
نه فروتن هستی و نه مغرور،
زیرا کل آن مورد ازبین رفته است.
فقط یک انسان نفسانی و مغرور است که میتواند فروتن باشد.
وقتی نفسی وجود نداشته باشد، چگونه میتوانی فروتن باشی؟
چه کسی فروتن خواهد بود؟
آنگاه تمام آن پایه و اساس از آن زیر ناپدید میگردد. پس هرگاه بر نفس غلبه کنی، به فروتنی تبدیل میشود.
وقتی به ورای نفس رفته باشی، انسان فقط از آن دام آزاد میشود.
او نه فروتن است و نه مغرور.
او ساده است؛ صادق است، اصیل است. او نه در این سو و نه در آن سو بزرگنمایی نمیکند.
بزرگنمایی بخشی از نفس است.
نخست بزرگنمایی میکنی که،
”من بزرگترین انسان هستم؛“
سپس بزرگنمایی میکنی که،
”من فروتنترین هستم!“
نخست ادعا میکنی که،
”من کسی هستم،“ ــ انسانی ویژه هستم! سپس بزرگنمایی میکنی که ، ”من کسی نیستم!“ ــ ولی ویژه هستم!
اشو
یوگا ابتدا و انتها
#نفس، عدم است، غیبت هوشیاری و نبود آگاهیست
تو آگاه نیستی، پس نفس حاکم است برای همین تاریکی باقی است.
نفس را دور بینداز و زیبایی بی نفسی را ببین، نفس درست مانند تاریکی است، تاریکی از خود وجود مثبتی ندارد،
تنها غیبت نور است.
#نفس (ego) نامهای مختلفی دارد
مانند:
قدرت اراده، و آن چیزی جز روشهای جنگیدن و فتح کردن نیست.
انسان می پندارد که تمام جهان یک صحنه جنگ است.
اشو
تو آگاه نیستی، پس نفس حاکم است برای همین تاریکی باقی است.
نفس را دور بینداز و زیبایی بی نفسی را ببین، نفس درست مانند تاریکی است، تاریکی از خود وجود مثبتی ندارد،
تنها غیبت نور است.
#نفس (ego) نامهای مختلفی دارد
مانند:
قدرت اراده، و آن چیزی جز روشهای جنگیدن و فتح کردن نیست.
انسان می پندارد که تمام جهان یک صحنه جنگ است.
اشو
تفاوت میان تسلیم بودن و
ربات بی_مغز بودن چیست ؟
یک ربات هرگز نمی تواند تسلیم شود، نه حتي تا حدودي،
فقط یک انسان باهوش ميتواند تسلیم شود.
و البته که در آغاز، تا حدودي خواهد بود، کم کم فرد شهامت بیشتري جمع ميکند.
هرچه بیشتر لذتش را بچشد ،
بیشتر ماجرا جویي مي کند.
کشف اش مي کند و انسان کاملاً باهوش با تمامیت تسلیم مي شود.
در آن تسلیم ، #نفس ناپدید مي شود.
در آن تسلیم برده استاد نميشوي—کسي وجود ندارد که تو را برده سازد.
در واقع چون کسی وجود ندارد تو را برده سازد، به همین دلیل است که به آری گفتن به آن استاد، اینقدر حس زیبایي تو دست مي دهد .
اگر کسي وجود داشت که تو را برده می ساخت، طبیعتاً آري گفتن برایت غیر ممکن مي شد.
نفس او نفس تو را آزرده خاطر ميکرد. کنش متقابل طریقي میان نفس ها وجود دارد.
اگر او به تو کمک کند که تسلیم شوي، به سادگي بدین معناست که کسي وجود ندارد. که تو را آزرده کند.
عشق ناب است، چون کسي وجود ندارد که تو را تصاحب کند.
کسی وجود ندارد که او را به اطاعت وادار کند
و یکبار که نفس را تسلیم کني ،
شگفت زده ميشوي که کسي وجود ندارد که تو را تصاحب کند—
نفس ناپدیده شده است.
استاد و تسلیم فقط یک ابزار بود.
تو به معصومیت بدوي دست یافته ای، حال ميتوانی به راه خودت بروی.
اشو
ربات بی_مغز بودن چیست ؟
یک ربات هرگز نمی تواند تسلیم شود، نه حتي تا حدودي،
فقط یک انسان باهوش ميتواند تسلیم شود.
و البته که در آغاز، تا حدودي خواهد بود، کم کم فرد شهامت بیشتري جمع ميکند.
هرچه بیشتر لذتش را بچشد ،
بیشتر ماجرا جویي مي کند.
کشف اش مي کند و انسان کاملاً باهوش با تمامیت تسلیم مي شود.
در آن تسلیم ، #نفس ناپدید مي شود.
در آن تسلیم برده استاد نميشوي—کسي وجود ندارد که تو را برده سازد.
در واقع چون کسی وجود ندارد تو را برده سازد، به همین دلیل است که به آری گفتن به آن استاد، اینقدر حس زیبایي تو دست مي دهد .
اگر کسي وجود داشت که تو را برده می ساخت، طبیعتاً آري گفتن برایت غیر ممکن مي شد.
نفس او نفس تو را آزرده خاطر ميکرد. کنش متقابل طریقي میان نفس ها وجود دارد.
اگر او به تو کمک کند که تسلیم شوي، به سادگي بدین معناست که کسي وجود ندارد. که تو را آزرده کند.
عشق ناب است، چون کسي وجود ندارد که تو را تصاحب کند.
کسی وجود ندارد که او را به اطاعت وادار کند
و یکبار که نفس را تسلیم کني ،
شگفت زده ميشوي که کسي وجود ندارد که تو را تصاحب کند—
نفس ناپدیده شده است.
استاد و تسلیم فقط یک ابزار بود.
تو به معصومیت بدوي دست یافته ای، حال ميتوانی به راه خودت بروی.
اشو
#دکتر_لایتمن:
نفس را رها کن!
مکتب تصوف در اسلام از جهاتی شبیه به دانش کهن کابالا است. زمانیکه از #منصور_حلاج، شاعر و یکی از حکیمان و #عرفا بزرگ تصوف می پرسند، که چگونه میتوان خود را از مشقات این دنیایی که با آن سخت در گیریم، رهایی بخشید؟
او به ستونی که در وسط محوطه بود نزدیک شد، آن را محکم گرفت و فریاد زد: کمکم کن، کمک کن، مرا از این ستون رها کن!».
سپس رو به حضار کرد و پرسید: «چه فکر میکنید، من همانی هستم که به ستون بسته شده ام یا من آن را به خود بسته ام؟
آن را رها کن و تو آزاد خواهی شد.»
این می تواند #توصیه بسیار خوبی باشد، اگر عملی کردن آن پیچیده نبود.
به هر حال، چیزی که باعث میشود خود را به غرورها گره بزنیم و رها نکنیم، یک پدیده ی #درونی است که قادر نیستیم خود را از آن رها کنیم وآن "#نفس" است.
نفسی که در ما نهاده شده است. و ما را وادار می کند تا به هر چیزی که تصور می کند خوب و خوشایند است (#پول و احترام، #سلطه و رقابت...) وابسته شویم و اینگونه است که قلب ما بسته و مُهر میشود و احساسات ما را نسبت به دیگران بی رنگ و دور می کند و به ما اجازه می دهد، قادر باشیم برای حفظ و ارجعیت #منافع خود به هر یک از آنها آسیب برسانیم و جهان ما چنین باشد.
راه رهایی از این رنج بیهودگی ها، #رهایی از نفس است!
و اما چگونه؟ به وسیله پیوند و اتصال با کسی که ما را به او وصل نموده است. درخواست کنید! #استغاثه نمایید! مجبور کنید! نیروی برتر را، او را وادار کنید تا زنجیره هایی که ما را به ستون "خود" بسته اند، را بشکند: "#رها!" و #آزاد! و نه چیزی بیشتر!
درخواستی قاطعانه و سازش ناپذیر،
تنها زمانی می تواند از اعماق قلب برآید که شخص شروع به درک آن کند که نفس، تحت عنوان و به نامِ لذت، چقدر #رنج و مشقت را به او تحمیل کرده و چه میزان آزادی را از او سلب نموده.
با مطالعه #دانش_کابالا، میتوان روش پایبندی واتصال به "نیروی برتر" (نیک و بخشنده) را کسب نمود، در حالی که در همین این #جهان_مادی #زندگی می کنیم! و از مشقات و رنج نجات یافت و حرکت را به سوی #آزادی تسریع نمود.
نفس را رها کن!
مکتب تصوف در اسلام از جهاتی شبیه به دانش کهن کابالا است. زمانیکه از #منصور_حلاج، شاعر و یکی از حکیمان و #عرفا بزرگ تصوف می پرسند، که چگونه میتوان خود را از مشقات این دنیایی که با آن سخت در گیریم، رهایی بخشید؟
او به ستونی که در وسط محوطه بود نزدیک شد، آن را محکم گرفت و فریاد زد: کمکم کن، کمک کن، مرا از این ستون رها کن!».
سپس رو به حضار کرد و پرسید: «چه فکر میکنید، من همانی هستم که به ستون بسته شده ام یا من آن را به خود بسته ام؟
آن را رها کن و تو آزاد خواهی شد.»
این می تواند #توصیه بسیار خوبی باشد، اگر عملی کردن آن پیچیده نبود.
به هر حال، چیزی که باعث میشود خود را به غرورها گره بزنیم و رها نکنیم، یک پدیده ی #درونی است که قادر نیستیم خود را از آن رها کنیم وآن "#نفس" است.
نفسی که در ما نهاده شده است. و ما را وادار می کند تا به هر چیزی که تصور می کند خوب و خوشایند است (#پول و احترام، #سلطه و رقابت...) وابسته شویم و اینگونه است که قلب ما بسته و مُهر میشود و احساسات ما را نسبت به دیگران بی رنگ و دور می کند و به ما اجازه می دهد، قادر باشیم برای حفظ و ارجعیت #منافع خود به هر یک از آنها آسیب برسانیم و جهان ما چنین باشد.
راه رهایی از این رنج بیهودگی ها، #رهایی از نفس است!
و اما چگونه؟ به وسیله پیوند و اتصال با کسی که ما را به او وصل نموده است. درخواست کنید! #استغاثه نمایید! مجبور کنید! نیروی برتر را، او را وادار کنید تا زنجیره هایی که ما را به ستون "خود" بسته اند، را بشکند: "#رها!" و #آزاد! و نه چیزی بیشتر!
درخواستی قاطعانه و سازش ناپذیر،
تنها زمانی می تواند از اعماق قلب برآید که شخص شروع به درک آن کند که نفس، تحت عنوان و به نامِ لذت، چقدر #رنج و مشقت را به او تحمیل کرده و چه میزان آزادی را از او سلب نموده.
با مطالعه #دانش_کابالا، میتوان روش پایبندی واتصال به "نیروی برتر" (نیک و بخشنده) را کسب نمود، در حالی که در همین این #جهان_مادی #زندگی می کنیم! و از مشقات و رنج نجات یافت و حرکت را به سوی #آزادی تسریع نمود.
#سوال_از_اشو
اشوی عزیز، شما گفتید که هیچکس نباید به شما دیکته کند که چگونه زندگی کنید.
این چگونه با تسلیم شما شدن و در دسترس شما بودن همخوانی دارد؟
#پاسخ
نخستین چیز اینکه، من یک "هیچکس" nobody هستم.
حالا دوباره به سوال گوش بدهید:
"شما گفتید که هیچکس نباید به شما دیکته کند که چگونه زندگی کنید."
دومین نکته: به من تسلیم نشوید چونکه به شما دیکته می کنم.
ولی اگر خودتان احساس تسلیم شدن دارید، من چهکنم؟
اگر احساس می کنی که مایلی تسلیم شوید، این احساس تو است. اگر من به شما دیکته کنم که به من تسلیم شوید، به من گوش ندهید. اگر از شما بخواهم که در دسترس من باشید، ابداٌ به حرف من گوش ندهید. ولی اگر ادراک خود شما می گوید:
"در دسترس این مرد باش"
آنوقت باشید.
و در اینجا کسی وجود ندارد
اگر عمیقاٌ به من نگاه کنی کسی را در اینجا نخواهی یافت
خانه خالی است. من فقط یک فضای خالی هستم
مردی که می بینید در اینجا نشسته مدت ها پیش مرده است
ماهیتی وجود ندارد که چیزی را به شما دیکته کند
همین دیشب یک زن سالک به من می گفت:
"من دلم می خواهد کارهایی را که سایر سالکان انجام می دهند بکنم، ولی من نمی توانم تسلیم شوم. نمی توانم آزادی خودم را از دست بدهم. من از همان کودکی در قیدوبندهای بسیاری زندگی کرده ام. حالا دلم نمی خواهد در قیدی دیگر درگیر شوم."
گفتم: "نگران نباش، من به تو آزادی می دهم، یک آزادی مطلق."
سانیاس sannyasیعنی آزادی
اگر درست درک کنی، یک آزادی مطلق است
و آن زن نکته را درک کرد زیرا به او گفتم:
"حالا می ترسی که شاید در دامی دیگر بیفتی. ولی آیا آگاه هستی که خود #نفس تو می تواند یک دام باشد و بزرگترین دام؟"
شما در تعهد های بسیاری زندگی کرده اید و دریافته اید که همگی به زندان تبدیل شده اند ، ولی خود نفس شما می تواند یک زندان باشد.
وقتی به یک "هیچکس" تسلیم می شوید او نمی تواند شما را زندانی کند و آن خطر که نفس خودتان بتواند زندان شما شود ازبین می رود. وقتی به من تسلیم می شوید، واقعاٌ به من تسلیم نمی شوید، زیرا من وجود ندارم. و من از تسلیم شدن شما ابداٌ لذتی نمی برم
چه تسلیم بشوید و چه نشوید برای من تفاوتی ندارد.
در واقع، وقتی تسلیم من می شوید،
این شما هستید که تسلیم می شوید.
تسلیم من نمی شوید، فقط نفس خود را تسلیم می کنید.
من فقط یک #وسیله هستم، یک بهانه برای شما دشوار خواهد بود تا به رودخانه یا به آسمان یا به ستارگان تسلیم شوید
بسیار دشوار است و به نظر مسخره خواهید آمد.
پس من وانمود می کنم که اینجا هستم که فقط کمک کنم شما احساس مسخره بودن نکنید.
می توانید نفس خود را در اینجا واگذار کنید.
کسی وجود ندارد که آن را دریافت کند و کسی نیست که در موردش خوشحال شود، ولی این کمک می کند.
بودا عادت داشت این #وسیله ها را اوپایاupaya خطاب کند.
من فقط یک اوپایا هستم، یک وسیله،
تا به کسانی کمک کند که فقط می توانند نفس شان را تسلیم پاهای یک انسان دیگر کنند.
من پاهای خودم را در دسترس قرار می دهم، ولی در درون کسی وجود ندارد.
اشو
هنر_مردن
اشوی عزیز، شما گفتید که هیچکس نباید به شما دیکته کند که چگونه زندگی کنید.
این چگونه با تسلیم شما شدن و در دسترس شما بودن همخوانی دارد؟
#پاسخ
نخستین چیز اینکه، من یک "هیچکس" nobody هستم.
حالا دوباره به سوال گوش بدهید:
"شما گفتید که هیچکس نباید به شما دیکته کند که چگونه زندگی کنید."
دومین نکته: به من تسلیم نشوید چونکه به شما دیکته می کنم.
ولی اگر خودتان احساس تسلیم شدن دارید، من چهکنم؟
اگر احساس می کنی که مایلی تسلیم شوید، این احساس تو است. اگر من به شما دیکته کنم که به من تسلیم شوید، به من گوش ندهید. اگر از شما بخواهم که در دسترس من باشید، ابداٌ به حرف من گوش ندهید. ولی اگر ادراک خود شما می گوید:
"در دسترس این مرد باش"
آنوقت باشید.
و در اینجا کسی وجود ندارد
اگر عمیقاٌ به من نگاه کنی کسی را در اینجا نخواهی یافت
خانه خالی است. من فقط یک فضای خالی هستم
مردی که می بینید در اینجا نشسته مدت ها پیش مرده است
ماهیتی وجود ندارد که چیزی را به شما دیکته کند
همین دیشب یک زن سالک به من می گفت:
"من دلم می خواهد کارهایی را که سایر سالکان انجام می دهند بکنم، ولی من نمی توانم تسلیم شوم. نمی توانم آزادی خودم را از دست بدهم. من از همان کودکی در قیدوبندهای بسیاری زندگی کرده ام. حالا دلم نمی خواهد در قیدی دیگر درگیر شوم."
گفتم: "نگران نباش، من به تو آزادی می دهم، یک آزادی مطلق."
سانیاس sannyasیعنی آزادی
اگر درست درک کنی، یک آزادی مطلق است
و آن زن نکته را درک کرد زیرا به او گفتم:
"حالا می ترسی که شاید در دامی دیگر بیفتی. ولی آیا آگاه هستی که خود #نفس تو می تواند یک دام باشد و بزرگترین دام؟"
شما در تعهد های بسیاری زندگی کرده اید و دریافته اید که همگی به زندان تبدیل شده اند ، ولی خود نفس شما می تواند یک زندان باشد.
وقتی به یک "هیچکس" تسلیم می شوید او نمی تواند شما را زندانی کند و آن خطر که نفس خودتان بتواند زندان شما شود ازبین می رود. وقتی به من تسلیم می شوید، واقعاٌ به من تسلیم نمی شوید، زیرا من وجود ندارم. و من از تسلیم شدن شما ابداٌ لذتی نمی برم
چه تسلیم بشوید و چه نشوید برای من تفاوتی ندارد.
در واقع، وقتی تسلیم من می شوید،
این شما هستید که تسلیم می شوید.
تسلیم من نمی شوید، فقط نفس خود را تسلیم می کنید.
من فقط یک #وسیله هستم، یک بهانه برای شما دشوار خواهد بود تا به رودخانه یا به آسمان یا به ستارگان تسلیم شوید
بسیار دشوار است و به نظر مسخره خواهید آمد.
پس من وانمود می کنم که اینجا هستم که فقط کمک کنم شما احساس مسخره بودن نکنید.
می توانید نفس خود را در اینجا واگذار کنید.
کسی وجود ندارد که آن را دریافت کند و کسی نیست که در موردش خوشحال شود، ولی این کمک می کند.
بودا عادت داشت این #وسیله ها را اوپایاupaya خطاب کند.
من فقط یک اوپایا هستم، یک وسیله،
تا به کسانی کمک کند که فقط می توانند نفس شان را تسلیم پاهای یک انسان دیگر کنند.
من پاهای خودم را در دسترس قرار می دهم، ولی در درون کسی وجود ندارد.
اشو
هنر_مردن
اگر بیاموزید که:
بدون نفس سرکنید؛ جوری که انگار وجود ندارید. و #هیچکس باشید،
#هیچ_محض
آن گاه غایت به دست می آید.
هدفی بالاتر از این نیست و این کار به سادگی عملی است.
چون که #نفس پدیده کاذب است .
برای همین می توان دورش انداخت.
نفس چیز واقعی نیست.مقوله ای تخیلی و واهی است
سایه ای بیش نیست.
اگر باورش کنی؛ واقعیت دارد
اگر عمیقا به آن توجه کنی ؛
نفس وجود خارجی ندارد.
مراقبه به سادگی یعنی:
نظر کردن عمیق به درون برای یافتن نفس؛ جستجو برای سر کشیدن به تمام گوشه کنارهای وجود، برای پیدا کردنش
او را جایی پیدا نخواهید کرد.
دمی که نتوانید پیدایش کنید باید تمام شده تلقی شود و اين تولد دوباره ای است برای شما............
#اشو
#زندگی_به_روایت_بودا
بدون نفس سرکنید؛ جوری که انگار وجود ندارید. و #هیچکس باشید،
#هیچ_محض
آن گاه غایت به دست می آید.
هدفی بالاتر از این نیست و این کار به سادگی عملی است.
چون که #نفس پدیده کاذب است .
برای همین می توان دورش انداخت.
نفس چیز واقعی نیست.مقوله ای تخیلی و واهی است
سایه ای بیش نیست.
اگر باورش کنی؛ واقعیت دارد
اگر عمیقا به آن توجه کنی ؛
نفس وجود خارجی ندارد.
مراقبه به سادگی یعنی:
نظر کردن عمیق به درون برای یافتن نفس؛ جستجو برای سر کشیدن به تمام گوشه کنارهای وجود، برای پیدا کردنش
او را جایی پیدا نخواهید کرد.
دمی که نتوانید پیدایش کنید باید تمام شده تلقی شود و اين تولد دوباره ای است برای شما............
#اشو
#زندگی_به_روایت_بودا
👆👆👆
متن سخنرانی #اشو از ویدیوی فوق:
بهکار گیری #ذهن برای جستجوی حقیقت #توهم است و همه فلاسفه و همه متخصصین الهیات این کار را کرده اند متفکرین بزرگ کاری نکرده اند جز بازی با کلمات.
ذهن نمیتواند #حقیقت را بشناسد
مثل اینکه بخواهی با چشمانت موسیقی گوش کنی. نمی توانی چون چشم ها برای شنیدن کارایی ندارند یا اگر بخواهی نور را با گوشهایت بیینی نمیتوانی چون گوشها برای دیدن نور کارایی ندارند. گوشها برای صدا و چشمها برای نور کارایی دارند.
هر یک از آنها بُعد معینی برای کارکردن دارند. کارکرد ذهن ایجاد افکار، رویاها، تصورات، خیالات، تجسم، سراب از همه نوع است کارکرد آن یافتن حقیقت نیست.
استفاده نکردن از ذهن راهِ یافتن حقیقت است. کاملاً ساکت شدن بدون هیچ فکری. تنها یک لوح پاک، یک لوح سفید. در آن وضوح، شفافیت و روشنی، شخص در مییابد حقیقت چیست.
هم در درون و هم در بیرون، چون حقیقت یکی است. این ذهن است که آن را به درون و بیرون تقسیم میکند. وقتی ذهن کنار رفت، جدایی از بین میرود. آنگاه تو حقیقت هستی. آنگاه حتی دورترین ستاره به تو وصل است. و حتی کوچکترین برگِ علف به تو وصل است. این همه یک هستی است. ناگهان تو دیگر جدا نیستی. به درون کل میچکی همه دیوارها بین تو و هستی ناپدید میشود. این تجربه را در آپانیشاد عارف اینطور اعلام میکند.
آهام براهماسی، #من_خدا_هستم.
این از روی #نفس نیست
این از فروتنی مطلق است
ولی چه میشود کرد؟
لحظه ای که #ذهن ناپدید شود تو با کل یکی هستی، باید این گفته شود.
متن سخنرانی #اشو از ویدیوی فوق:
بهکار گیری #ذهن برای جستجوی حقیقت #توهم است و همه فلاسفه و همه متخصصین الهیات این کار را کرده اند متفکرین بزرگ کاری نکرده اند جز بازی با کلمات.
ذهن نمیتواند #حقیقت را بشناسد
مثل اینکه بخواهی با چشمانت موسیقی گوش کنی. نمی توانی چون چشم ها برای شنیدن کارایی ندارند یا اگر بخواهی نور را با گوشهایت بیینی نمیتوانی چون گوشها برای دیدن نور کارایی ندارند. گوشها برای صدا و چشمها برای نور کارایی دارند.
هر یک از آنها بُعد معینی برای کارکردن دارند. کارکرد ذهن ایجاد افکار، رویاها، تصورات، خیالات، تجسم، سراب از همه نوع است کارکرد آن یافتن حقیقت نیست.
استفاده نکردن از ذهن راهِ یافتن حقیقت است. کاملاً ساکت شدن بدون هیچ فکری. تنها یک لوح پاک، یک لوح سفید. در آن وضوح، شفافیت و روشنی، شخص در مییابد حقیقت چیست.
هم در درون و هم در بیرون، چون حقیقت یکی است. این ذهن است که آن را به درون و بیرون تقسیم میکند. وقتی ذهن کنار رفت، جدایی از بین میرود. آنگاه تو حقیقت هستی. آنگاه حتی دورترین ستاره به تو وصل است. و حتی کوچکترین برگِ علف به تو وصل است. این همه یک هستی است. ناگهان تو دیگر جدا نیستی. به درون کل میچکی همه دیوارها بین تو و هستی ناپدید میشود. این تجربه را در آپانیشاد عارف اینطور اعلام میکند.
آهام براهماسی، #من_خدا_هستم.
این از روی #نفس نیست
این از فروتنی مطلق است
ولی چه میشود کرد؟
لحظه ای که #ذهن ناپدید شود تو با کل یکی هستی، باید این گفته شود.
#سوال_از_اشو:
انسان به چه دلیل رنج می برد ؟
#پاسخ:
انسان به دلیل تمناهایش رنجور است
تمنای مالکیت چیزی که:
اساساً به تملک در نمی آید،
و تمنای نگه داشتن ابدی چیزهایی که اساساً ناپایدارند
مهمترین این چیزها
#نفس است و #شخصیت او
اما همة چیزها گذرا هستند
همه چیز تغییر می کند
مگر خود تغییر
در واقع ، هیچ چیز وجود ندارد،
زیرا هرچیزی ، یک روند و جریان است،به محض آنکه کسی تلاش می کند چیزی را تملک کند،
آن چیز لیز می خورد و می رود
خود مالک نیز مدام لیز می خورد
و می رود !
علت دلمردگی و علت رنجوری،
همین توهمات است
اینها را #خوب_بشناس
اگر این حقیقت را بفهمی،
هیچگاه رنجور نمی شوی،
زیرا با فهم این نکته،
ریشه رنج را از زمین بیرون کشیده ای .
#اشو
#یک_فنجان_چای
انسان به چه دلیل رنج می برد ؟
#پاسخ:
انسان به دلیل تمناهایش رنجور است
تمنای مالکیت چیزی که:
اساساً به تملک در نمی آید،
و تمنای نگه داشتن ابدی چیزهایی که اساساً ناپایدارند
مهمترین این چیزها
#نفس است و #شخصیت او
اما همة چیزها گذرا هستند
همه چیز تغییر می کند
مگر خود تغییر
در واقع ، هیچ چیز وجود ندارد،
زیرا هرچیزی ، یک روند و جریان است،به محض آنکه کسی تلاش می کند چیزی را تملک کند،
آن چیز لیز می خورد و می رود
خود مالک نیز مدام لیز می خورد
و می رود !
علت دلمردگی و علت رنجوری،
همین توهمات است
اینها را #خوب_بشناس
اگر این حقیقت را بفهمی،
هیچگاه رنجور نمی شوی،
زیرا با فهم این نکته،
ریشه رنج را از زمین بیرون کشیده ای .
#اشو
#یک_فنجان_چای
#سوال_از_اشو
اشو عزیز، مردمان بسیار در عشق احساس ناتوانی دارند.
آیا راه دیگری برای رسیدن به نیایش وجود ندارد؟
#پاسخ
نه...
اگر در عشق احساس ناتوانی بسیار داری؛ باید مطلقا از نیایش ناامید بشوی؛
زیرا نیایش هیچ نیست مگر خود
عصاره ی عشق
عشق مانند یک گل است و
نیایش، عطر آن گل است
اگر نتوانی به آن گل دست بیابی، چگونه خواهی توانست به رایحه ی آن گل دست پیدا کنی؟
هیچکس نمی تواند عشق را دور بزند.
و هیچکس نباید این را آزمایش کند،
زیرا فقط شکست در انتظار اوست و نه هیچ چیز دیگر
چرا اینهمه نسبت به عشق ناامید هستی؟
همین مشکل با نیایش وجود خواهد داشت
زیرا نیایش یعنی:
عشق به تمامیت، به کائنات
پس عمیق تر وارد مشکل عشق بشو و قبل از اینکه به نیایش فکر کنی،
مشکل عشق را حل کن.
وگر نه نیایش تو کاذب خواهد بود.
یک فریب خواهد بود.
البته فقط خودت فریب میخوری،
نه کسی دیگر!
خدایی وجود ندارد که به نیایش تو گوش بدهد.
تاوقتی که نیایش تو عشق نباشد،
آن تمامیت ناشنوا خواهد ماند
به هیچ ترتیب دیگری باز نخواهد شد عشق آن کلید است.
پس مشکل چیست؟
چرا فرد اینهمه از عشق ناامید است؟
#نفسِ بسیار زیاد به تو اجازه نخواهد داد تا هیچکس را دوست بداری.
اگر بسیار نفس محور باشی، بسیار خودخواه، خودمحور باشی و وسواس نفس داشته باشی، آنگاه عشق ممکن نخواهد بود.
زیرا فرد باید قدری خم شود،
فرد باید قدری از قلمروی خودش را از دست بدهد.
در عشق باید قدری تسلیم باشی.
هرچقدر هم که جزیی، ولی فرد باید بخشی از خودش را تسلیم کند.
و در لحظاتی خاص، فرد باید کاملاً تسلیم باشد.
مشکل در تسلیم شدن به دیگری است.
تو دوست داری که دیگران تسلیم تو شوند،
ولی آن دیگری نیز در همین مخمصه است.
وقتی دو نفس باهم دیدار کنند، میکوشند تا آن دیگری باید تسلیم شود و هردو یک تلاش را انجام میدهند.
عشق چیزی ناامید کننده میشود.
عشق تحمیل این نیست که دیگری باید به تو تسلیم شود. این نفرت است که سعی دارد تسلیم را بردیگری تحمیل کند. طبیعت نفرت همین است.
زیرا تحمیل اینکه دیگری باید به تو تسلیم شود، یعنی نابود کردن آن دیگری. این نوعی قتل است.
عشق یعنی که تو خودت را به دیگری تسلیم میکنی نه به این سبب که آن تسلیم بر تو تحمیل شده است؛ نه؛
این تسلیمی اختیاری است.
تو فقط از آن لذت میبری؛
نه اینکه مجبور باشی.
هرگز به کسی که تسلیم را بر تو تحمیل میکند تسلیم نشو،
زیرا این یک خودکشی است.
هرگز تسلیم کسی نشو که سعی دارد تو را دستکاری کند
زیرا این اسارت است، نه عشق.
خودت تسلیم شو، و کیفیت بی درنگ تغییر میکند.
وقتی به #اختیار_خودت تسلیم شوی این یک هدیه است، هدیه ای قلبی. و زمانی که با رضایت خودت تسلیم شوی، داوطلبانه باشد، به سادگی خودت را به دیگری ببخشی، برای نخستین بار چیزی در قلبت باز میشود.
برای نخستین بار لمحه ای از عشق را داری.
تو فقط واژه ی عشق را شنیده ای.
نمیدانی که چه معنایی دارد.
عشق یکی از واژگانی است که همه آن را شنیده اند و هیچکس معنی آن را نمی داند.
واژگان اندکی وجود دارند مانند:
“نیایش”، “خداوند”، “مراقبه”
می توانی از این کلمات استفاده کنی،
ولی معنی آنها را نمی دانی.
زیرا معنی آنها در فرهنگنامه وجود ندارد.
وگرنه می توانستی به یک فرهنگنامه رجوع کنی، این کار دشواری نیست.
معنی این لغات در نوعی خاص از روش زندگی است. معنی اینها در یک دگرگونی خاص در درون تو است. معنی اینها زبان شناسانه نیست؛
معنی شان وجودگرایانه است.
تازمانی که با تجربه نشناسی،
نخواهی دانست ...
راهی وجود ندارد که معنی این واژگان را بشناسی
وقتی که با اختیار خودت تسلیم شوی،
بدون قیدو شرط_
زیرا اگر هر شرطی وجود داشته باشد، ابداً تسلیم نیست؛
آنوقت یک معامله است
حتی اگر شرط این باشد که:
من تسلیم تو خواهم بود،اگر تو تسلیم من باشی
آنگاه این نیز تسلیم نیست.
شاید یک تجارت باشد
تسلیم ربطی به بازار ندارد
تسلیم یعنی بی قید و شرط:
“من تسلیم هستم زیرا که لذت میبرم.
من تسلیم هستم زیر که بسیار زیباست.
من تسلیم هستم زیرا در تسلیم شدن، ناگهان بدبختی من از بین میرود.”
وقتی که تسلیم میشوی، بدبختی هایت ناگهان از میان می روند
زیرا که بدبختی سایه ی نفس تو است.
وقتی که تسلیم باشی، نفس وجود ندارد.
بدبختی چگونه می تواند وجود داشته باشد؟
برای همین است که عشق چنین شادمان است.
هرگاه کسی عاشق است، گویی که بهار وارد قلبش شده است.
پرندگانی که ساکت بوده اند و هرگز ترانه شان را نشنیده بودی، ناگهان شروع به خواندن میکنند.
و ناگهان همه چیز در درون شروع به شکفتن میکند و تو پر از عطری هستی که به این زمین تعلق ندارد.
عشق تنها اشعه ای از این زمین است که به ماوراء تعلق دارد.
پس نمی توانی از عشق پرهیز کنی و به نیایش برسی، زیرا که عشق آغاز نیایش است.
مانند این است که بپرسی:
“آیا می توانم از آغاز پرهیز کنم و به پایان برسم؟”
این غیرممکن است
#اشو
اشو عزیز، مردمان بسیار در عشق احساس ناتوانی دارند.
آیا راه دیگری برای رسیدن به نیایش وجود ندارد؟
#پاسخ
نه...
اگر در عشق احساس ناتوانی بسیار داری؛ باید مطلقا از نیایش ناامید بشوی؛
زیرا نیایش هیچ نیست مگر خود
عصاره ی عشق
عشق مانند یک گل است و
نیایش، عطر آن گل است
اگر نتوانی به آن گل دست بیابی، چگونه خواهی توانست به رایحه ی آن گل دست پیدا کنی؟
هیچکس نمی تواند عشق را دور بزند.
و هیچکس نباید این را آزمایش کند،
زیرا فقط شکست در انتظار اوست و نه هیچ چیز دیگر
چرا اینهمه نسبت به عشق ناامید هستی؟
همین مشکل با نیایش وجود خواهد داشت
زیرا نیایش یعنی:
عشق به تمامیت، به کائنات
پس عمیق تر وارد مشکل عشق بشو و قبل از اینکه به نیایش فکر کنی،
مشکل عشق را حل کن.
وگر نه نیایش تو کاذب خواهد بود.
یک فریب خواهد بود.
البته فقط خودت فریب میخوری،
نه کسی دیگر!
خدایی وجود ندارد که به نیایش تو گوش بدهد.
تاوقتی که نیایش تو عشق نباشد،
آن تمامیت ناشنوا خواهد ماند
به هیچ ترتیب دیگری باز نخواهد شد عشق آن کلید است.
پس مشکل چیست؟
چرا فرد اینهمه از عشق ناامید است؟
#نفسِ بسیار زیاد به تو اجازه نخواهد داد تا هیچکس را دوست بداری.
اگر بسیار نفس محور باشی، بسیار خودخواه، خودمحور باشی و وسواس نفس داشته باشی، آنگاه عشق ممکن نخواهد بود.
زیرا فرد باید قدری خم شود،
فرد باید قدری از قلمروی خودش را از دست بدهد.
در عشق باید قدری تسلیم باشی.
هرچقدر هم که جزیی، ولی فرد باید بخشی از خودش را تسلیم کند.
و در لحظاتی خاص، فرد باید کاملاً تسلیم باشد.
مشکل در تسلیم شدن به دیگری است.
تو دوست داری که دیگران تسلیم تو شوند،
ولی آن دیگری نیز در همین مخمصه است.
وقتی دو نفس باهم دیدار کنند، میکوشند تا آن دیگری باید تسلیم شود و هردو یک تلاش را انجام میدهند.
عشق چیزی ناامید کننده میشود.
عشق تحمیل این نیست که دیگری باید به تو تسلیم شود. این نفرت است که سعی دارد تسلیم را بردیگری تحمیل کند. طبیعت نفرت همین است.
زیرا تحمیل اینکه دیگری باید به تو تسلیم شود، یعنی نابود کردن آن دیگری. این نوعی قتل است.
عشق یعنی که تو خودت را به دیگری تسلیم میکنی نه به این سبب که آن تسلیم بر تو تحمیل شده است؛ نه؛
این تسلیمی اختیاری است.
تو فقط از آن لذت میبری؛
نه اینکه مجبور باشی.
هرگز به کسی که تسلیم را بر تو تحمیل میکند تسلیم نشو،
زیرا این یک خودکشی است.
هرگز تسلیم کسی نشو که سعی دارد تو را دستکاری کند
زیرا این اسارت است، نه عشق.
خودت تسلیم شو، و کیفیت بی درنگ تغییر میکند.
وقتی به #اختیار_خودت تسلیم شوی این یک هدیه است، هدیه ای قلبی. و زمانی که با رضایت خودت تسلیم شوی، داوطلبانه باشد، به سادگی خودت را به دیگری ببخشی، برای نخستین بار چیزی در قلبت باز میشود.
برای نخستین بار لمحه ای از عشق را داری.
تو فقط واژه ی عشق را شنیده ای.
نمیدانی که چه معنایی دارد.
عشق یکی از واژگانی است که همه آن را شنیده اند و هیچکس معنی آن را نمی داند.
واژگان اندکی وجود دارند مانند:
“نیایش”، “خداوند”، “مراقبه”
می توانی از این کلمات استفاده کنی،
ولی معنی آنها را نمی دانی.
زیرا معنی آنها در فرهنگنامه وجود ندارد.
وگرنه می توانستی به یک فرهنگنامه رجوع کنی، این کار دشواری نیست.
معنی این لغات در نوعی خاص از روش زندگی است. معنی اینها در یک دگرگونی خاص در درون تو است. معنی اینها زبان شناسانه نیست؛
معنی شان وجودگرایانه است.
تازمانی که با تجربه نشناسی،
نخواهی دانست ...
راهی وجود ندارد که معنی این واژگان را بشناسی
وقتی که با اختیار خودت تسلیم شوی،
بدون قیدو شرط_
زیرا اگر هر شرطی وجود داشته باشد، ابداً تسلیم نیست؛
آنوقت یک معامله است
حتی اگر شرط این باشد که:
من تسلیم تو خواهم بود،اگر تو تسلیم من باشی
آنگاه این نیز تسلیم نیست.
شاید یک تجارت باشد
تسلیم ربطی به بازار ندارد
تسلیم یعنی بی قید و شرط:
“من تسلیم هستم زیرا که لذت میبرم.
من تسلیم هستم زیر که بسیار زیباست.
من تسلیم هستم زیرا در تسلیم شدن، ناگهان بدبختی من از بین میرود.”
وقتی که تسلیم میشوی، بدبختی هایت ناگهان از میان می روند
زیرا که بدبختی سایه ی نفس تو است.
وقتی که تسلیم باشی، نفس وجود ندارد.
بدبختی چگونه می تواند وجود داشته باشد؟
برای همین است که عشق چنین شادمان است.
هرگاه کسی عاشق است، گویی که بهار وارد قلبش شده است.
پرندگانی که ساکت بوده اند و هرگز ترانه شان را نشنیده بودی، ناگهان شروع به خواندن میکنند.
و ناگهان همه چیز در درون شروع به شکفتن میکند و تو پر از عطری هستی که به این زمین تعلق ندارد.
عشق تنها اشعه ای از این زمین است که به ماوراء تعلق دارد.
پس نمی توانی از عشق پرهیز کنی و به نیایش برسی، زیرا که عشق آغاز نیایش است.
مانند این است که بپرسی:
“آیا می توانم از آغاز پرهیز کنم و به پایان برسم؟”
این غیرممکن است
#اشو