بتها گوناگوناند: بتِ برخی از مردمان نَفْس است، بتِ برخی ديگر فرزند يا همسر، بتِ برخی ديگر مال، بتِ برخی ديگر حرمت و بتِ برخی ديگر نماز و روزه و زكات و حال است؛ آري، بتها بسيارند و هر يک از مردم بستۀ بتیاند.
#تذکره_الاولیاء
#عطار
#تذکره_الاولیاء
#عطار
در عالم جان نه مرد پیداست نه زن
چه عالم جان نه جان هویداست نه تن
تا کی گویی ز ما و من شرمت باد
تا چند ز ما و من که نه ماست و نه من
📝 #عطار
🔰 #مختار_نامه
فرق یک عارف و یک فرد عادی در بینش اوست. روح واحد درون همهی انسانها جنسیت ندارد نه مرد و نه زن است وقتی این موضوع را به شکل وجودین درک کردیم بسیاری از جنگها و خشونتها پایان میگیرد و دیگر هیچکس درصدد برتری جویی و سرکوب نخواهد بود.
چه عالم جان نه جان هویداست نه تن
تا کی گویی ز ما و من شرمت باد
تا چند ز ما و من که نه ماست و نه من
📝 #عطار
🔰 #مختار_نامه
فرق یک عارف و یک فرد عادی در بینش اوست. روح واحد درون همهی انسانها جنسیت ندارد نه مرد و نه زن است وقتی این موضوع را به شکل وجودین درک کردیم بسیاری از جنگها و خشونتها پایان میگیرد و دیگر هیچکس درصدد برتری جویی و سرکوب نخواهد بود.
Forwarded from Deleted Account
✨پیام از شما🌹👍✨
"حقیقت فرد در غیبت آن چیزی است که خودش را همان میپندارد."
وو #شین
"حضور تو در غیبت توست."
ژان کلاین
"شادی، غیبتِ شخص است."
#روپرت_اسپایرا
تو ز تو لا شو، وصال اینست و بس
#عطار
"نیست شو تا هستیات از پی رسد
تا تو هستی، هست در تو کی رسد؟"
#عطار
"آن نفسی که باخودی بستهيِ ابرِ غصهای
وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت"
#مولانا
"هر آن کو خالی از خود چون خلأ شد
انا الحق اندر او صوت و صدا شد"
#شبستری
"چو تو بیرون شدی او اندر آید
به تو بی تو جمال خود نماید"
#شبستری
"چون که باشی فانی مطلق ز خویش
هست مطلق گردی اندر لامکان"
#عطار
"حقیقت فرد در غیبت آن چیزی است که خودش را همان میپندارد."
وو #شین
"حضور تو در غیبت توست."
ژان کلاین
"شادی، غیبتِ شخص است."
#روپرت_اسپایرا
تو ز تو لا شو، وصال اینست و بس
#عطار
"نیست شو تا هستیات از پی رسد
تا تو هستی، هست در تو کی رسد؟"
#عطار
"آن نفسی که باخودی بستهيِ ابرِ غصهای
وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت"
#مولانا
"هر آن کو خالی از خود چون خلأ شد
انا الحق اندر او صوت و صدا شد"
#شبستری
"چو تو بیرون شدی او اندر آید
به تو بی تو جمال خود نماید"
#شبستری
"چون که باشی فانی مطلق ز خویش
هست مطلق گردی اندر لامکان"
#عطار
حکایت به دار آویختن #منصور_حلاج :
پس حسین را ببردند تا بر دارد کنند . صدهزار آدمی گرد آمدند ... . درویشی در آن میان پرسید که عشق چیست؟ گفت : امروز ، فردا و پس فردا بینی . آن روز بکشتند و دیگر روز بسوختند و سوم روزش برباد دادند ، یعنی عشق این است .
پس در راه که میرفت میخرامید ، دست اندازان و عیار وار میرفت با سیزده بند گران . گفتند : این خرامیدن چیست؟ گفت: زیرا به قربانگاه میروم .
چون به زیر دارش بردند بوسهای بر دار زد و پا بر نردبان نهاد . گفتند: حال چیست؟ گفت : معراج مَردان سرِ دار است .
پس جماعت مریدان گفتند : چه گویی در ما که مریدانیم و اینها منکرند و ترا سنگ خواهند زد؟ گفت : ایشان را دو ثواب است و شما را یکی ؛ از آن که شما را به من حُسن ظنی بیش نیست و ایشان از قوت توحید ، به صلابت شریعت میجنبند و توحید در شرع اصل بُود و حُسن ظن فرع .
هر کس سنگی میانداخت ؛ شبلی را گلی انداخت ، حسین منصور آهی کرد . گفتند : از این همه سنگ هیچ آه نکردی ؛ از گلی آه کردن چه معنی است؟ گفت : از آن که آنها نمیدانند، معذورند ؛ از او سختیم میآید که او میداند که نمیباید انداخت .
پس دستش را جدا کردند خندهای بزد ، گفتند : خنده چیست؟
گفت : دست از آدمی بسته باز کردن آسان است مرد آن است که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در میکشد ، قطع کند . پس پایش ببریدند تبسمی کرد ، گفت : بدین پای سفر خاکی میکردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید .
پس او دست بریده خون آلود بر روی در مالید تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد ، گفتند : چرا کردی؟ گفت : خون بسیار از من برفت و دانم که رویم زرد شده باشد شما پندارید که زردی من از ترس است . خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه (سرخاب) مردان ، خون ایشان است .
گفتند : اگر روی به خون سرخ کرد ، ساعد چرا آلودی؟ گفت : وضو سازم .
گفتند : چه وضو؟ گفت : در عشق دو رکعت است که وضوءِ آن درست نیابد الا به خون . پس چشمهایش برکندند . قیامتی از خلق برآمد بعضی می گریستند و بعضی سنگ میانداختند ، پس گوش و بینی بریدند و ... . پس زبانش ببریدند و نماز شام بود که سرش بریدند و در میان سربریدن تبسمی کرد و جان داد .
#تذکره_الاولیاء #عطار_نیشابوری
بایزید گفت : چون او را دار زدند . دنیا بر من تنگ آمد. برای دلداری خویش شب تا سحر زیر جنازهی بر دار آویختهاش نماز کردم . چون سحر شد و هنگام نماز صبح ، هاتفی از آسمان ندا داد . که ای بایزید از خود چه میپرسی؟ پاسخ دادم : چرا با او چنین کردی؟ باز ندا آمد : او را سِرّی از اسرار خود بازگو کردیم . تاب نیاورد و فاش ساخت . پس سزای کسی که اسرار ما فاش سازد چنین باشد
پس حسین را ببردند تا بر دارد کنند . صدهزار آدمی گرد آمدند ... . درویشی در آن میان پرسید که عشق چیست؟ گفت : امروز ، فردا و پس فردا بینی . آن روز بکشتند و دیگر روز بسوختند و سوم روزش برباد دادند ، یعنی عشق این است .
پس در راه که میرفت میخرامید ، دست اندازان و عیار وار میرفت با سیزده بند گران . گفتند : این خرامیدن چیست؟ گفت: زیرا به قربانگاه میروم .
چون به زیر دارش بردند بوسهای بر دار زد و پا بر نردبان نهاد . گفتند: حال چیست؟ گفت : معراج مَردان سرِ دار است .
پس جماعت مریدان گفتند : چه گویی در ما که مریدانیم و اینها منکرند و ترا سنگ خواهند زد؟ گفت : ایشان را دو ثواب است و شما را یکی ؛ از آن که شما را به من حُسن ظنی بیش نیست و ایشان از قوت توحید ، به صلابت شریعت میجنبند و توحید در شرع اصل بُود و حُسن ظن فرع .
هر کس سنگی میانداخت ؛ شبلی را گلی انداخت ، حسین منصور آهی کرد . گفتند : از این همه سنگ هیچ آه نکردی ؛ از گلی آه کردن چه معنی است؟ گفت : از آن که آنها نمیدانند، معذورند ؛ از او سختیم میآید که او میداند که نمیباید انداخت .
پس دستش را جدا کردند خندهای بزد ، گفتند : خنده چیست؟
گفت : دست از آدمی بسته باز کردن آسان است مرد آن است که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در میکشد ، قطع کند . پس پایش ببریدند تبسمی کرد ، گفت : بدین پای سفر خاکی میکردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید .
پس او دست بریده خون آلود بر روی در مالید تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد ، گفتند : چرا کردی؟ گفت : خون بسیار از من برفت و دانم که رویم زرد شده باشد شما پندارید که زردی من از ترس است . خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه (سرخاب) مردان ، خون ایشان است .
گفتند : اگر روی به خون سرخ کرد ، ساعد چرا آلودی؟ گفت : وضو سازم .
گفتند : چه وضو؟ گفت : در عشق دو رکعت است که وضوءِ آن درست نیابد الا به خون . پس چشمهایش برکندند . قیامتی از خلق برآمد بعضی می گریستند و بعضی سنگ میانداختند ، پس گوش و بینی بریدند و ... . پس زبانش ببریدند و نماز شام بود که سرش بریدند و در میان سربریدن تبسمی کرد و جان داد .
#تذکره_الاولیاء #عطار_نیشابوری
بایزید گفت : چون او را دار زدند . دنیا بر من تنگ آمد. برای دلداری خویش شب تا سحر زیر جنازهی بر دار آویختهاش نماز کردم . چون سحر شد و هنگام نماز صبح ، هاتفی از آسمان ندا داد . که ای بایزید از خود چه میپرسی؟ پاسخ دادم : چرا با او چنین کردی؟ باز ندا آمد : او را سِرّی از اسرار خود بازگو کردیم . تاب نیاورد و فاش ساخت . پس سزای کسی که اسرار ما فاش سازد چنین باشد
روشنشدگی هنگامی اتفاق میفتد که «من*» در فرد بهطور کامل از بین رفته باشد، کاملاً محو و فنا شده باشد. «من» دیگر وجود ندارد؛ و برای آن وجود، دیگر اصلاً کسی نمانده تا روشنضمیر شود. آن وجود در ماهیت حقیقیاش ساکن شده، در نیستی*، نیستی مطلق. هیچکس نمیتواند روشنضمیر شود. هیچکس نمیتواند آزاد شود زیرا آن تویی که فکر میکند میتواند آزاد و رها شود اصلاً وجود ندارد.
تویی وجود ندارد. شخصی وجود ندارد. انسانی وجود ندارد که یک روز انسان باشد و روز بعد رها و آزاد گردد. فقط آن خویشِ آزاد و رها وجود دارد و تو همانی. تو آن چیزی که به نظر میرسد نیستی. آن نمودی از خودت که فکر میکنی آن هستی کاذب است.
#رابرت آدامز
*منظور از من همان "من-شخص" است.
* "هیچ کس را تا نگردد او فنا
نیست ره در بارگاه کبریا
چیست معراج فلک این نیستی
عاشقان را مذهب و دین نیستی"
#مولانا
"چون که باشی فانی مطلق ز خویش
هست مطلق گردی اندر لامکان"
#عطار
تویی وجود ندارد. شخصی وجود ندارد. انسانی وجود ندارد که یک روز انسان باشد و روز بعد رها و آزاد گردد. فقط آن خویشِ آزاد و رها وجود دارد و تو همانی. تو آن چیزی که به نظر میرسد نیستی. آن نمودی از خودت که فکر میکنی آن هستی کاذب است.
#رابرت آدامز
*منظور از من همان "من-شخص" است.
* "هیچ کس را تا نگردد او فنا
نیست ره در بارگاه کبریا
چیست معراج فلک این نیستی
عاشقان را مذهب و دین نیستی"
#مولانا
"چون که باشی فانی مطلق ز خویش
هست مطلق گردی اندر لامکان"
#عطار
"فقط هنگامیکه اولشخص (ایگو) در فرم " من این بدن هستم" وجود داشته باشد، دومشخص و سومشخص هم وجود خواهند داشت."
"اگر من-فکر وجود نداشته باشد هیچچیز دیگری وجود نخواهد داشت."
"اگر از برخاستن من-فکر (ریشه تمام افکار) جلوگیری شود از به وجود آمدن سایر افکار نیز جلوگیری خواهد شد."
"آیا بهتر نیست که فرد بهجای قطع میلیونها برگ و صدها شاخهی یک درخت، تنهی آن را قطع کند؟ به همین ترتیب موفقیت فردی که تلاش میکند تا میلیونها میلیون فکر را نابود کند در این است که من-فکر یعنی ریشهی آنها را نابود کند."
باگوان #رامانا ماهارشی
*"نیست شو تا هستیات از پی رسد
تا تو هستی، هست در تو کی رسد؟"
#عطار
"اگر من-فکر وجود نداشته باشد هیچچیز دیگری وجود نخواهد داشت."
"اگر از برخاستن من-فکر (ریشه تمام افکار) جلوگیری شود از به وجود آمدن سایر افکار نیز جلوگیری خواهد شد."
"آیا بهتر نیست که فرد بهجای قطع میلیونها برگ و صدها شاخهی یک درخت، تنهی آن را قطع کند؟ به همین ترتیب موفقیت فردی که تلاش میکند تا میلیونها میلیون فکر را نابود کند در این است که من-فکر یعنی ریشهی آنها را نابود کند."
باگوان #رامانا ماهارشی
*"نیست شو تا هستیات از پی رسد
تا تو هستی، هست در تو کی رسد؟"
#عطار