عشق و نور
1.19K subscribers
441 photos
1.34K videos
22 files
588 links
بیداری معنوی با نرمین



لینک گروه سلام زندگی👇

https://t.me/salamzendgi7

لینک صوتی های نرمین👇


https://t.me/narminbgs
Download Telegram
اشـoshoـو:
روانشناسی محرمانه فصل یازدهم
اول دسامبر ۱۹۷۱تا
۱۲ مارس ۱۹۷۲

#سوال_از_اشو:

پرسش سوم

عشق الهی چیست؟
انسان روشن‌ضمیر عشق را چگونه تجربه می‌کند؟

#پاسخ قسمت دوم

عشق از نظر من محصولی جانبی از یک ذهن مراقبه‌گون است
عشق ربطی به سکس ندارد؛ به دیانا Dhyana، به مراقبه Meditation مربوط است. هرچه ساکت‌تر شوی، با خودت راحت‌تر خواهی بود، بیشتر احساس رضایت خواهی داشت؛
و بیان تازه‌ای از وجودت را احساس خواهی کرد. شروع به عشق‌ورزیدن می کنی
نه به یک فرد خاص. شاید با فرد خاصی
رخ بدهد، ولی این موضوع دیگری است. تو شروع به عاشق‌شدن می‌کنی
این عاشقی راه و روش زندگی تو می‌شود. این عشق هرگز به دافعه تبدیل نخواهد شد زیرا که یک جاذبه نبوده است.

باید این تمایز را به روشنی درک کنید. معمولاً وقتی عاشق کسی می‌شوی، احساس واقعی این است چگونه از او عشق دریافت کنی. چنین نیست که عشق از سوی تو به آن فرد می‌رود. برعکس، یک انتظار است که عشق از سوی او به سمت تو بیاید.
برای همین است که عشق نوعی مالکیت می‌شود
تو مالک دیگری می‌شوی تا بتوانی چیزی از او دریافت کنی.

ولی عشقی که من از آن می‌گویم نه مالکیت است و نه هیچ توقع و انتظاری در آن وجود دارد.
عشق فقط روش رفتار تو می‌شود.
تو چنان ساکت و عاشق شده‌ای که آن سکوت اینک به سمت دیگران می‌رود.

وقتی خشمگین هستی، خشم تو به سمت دیگران می‌رود. وقتی نفرت داری، نفرت تو به دیگران می‌رود. وقتی عشق می‌ورزی، احساس می‌کنی که عشق تو به سمت دیگران می‌رود، ولی تو قابل‌ اطیمنان نیستی! یک لحظه عشق هست و لحظه‌ی دیگر شاید نفرت باشد. نفرت متضادِ عشق نیست، بخشی جدایی‌ ناپذیر از آن است، ادامه‌ی آن است.

اگر عاشق کسی بوده‌ای، آنوقت از او متنفر نیز خواهی بود. شاید بقدر کافی شهامت نداشته باشی تا این را بپذیری،
ولی نفرت خواهی داشت. عشاق وقتی باهم هستند مدام باهمدیگر در نزاع هستند. وقتی باهم نیستند شاید برای همدیگر آواز عاشقانه بخوانند، ولی وقتی که باهم هستند همیشه در جنگ به‌سر می‌برند. آنها نمی‌توانند فقط عشق بورزند، و نمی‌توانند باهم زندگی کنند. وقتی دیگری حاضر نباشد، شیفتگی ایجاد می‌شود؛ این دو بازهم برای همدیگر احساس عشق دارند.
ولی وقتی دیگری حضور داشته باشد، آن شیدایی رفته است و نفرت باردیگر احساس می‌شود.

عشقی که من از آن می‌گویم، یعنی تو آنقدر ساکت شده‌ای که اینک نه خشمی هست و نه جاذبه‌ای و نه دافعه‌ای.
درواقع، اینک نه عشقی وجود دارد و نه نفرتی. تو ابداً‌ دیگر-گرا other-oriented نیستی.
دیگری ناپدید شده؛ تو با خودت تنها هستی. در این احساس تنهابودن، عشق همچون یک رایحه بر تو وارد می‌شود.

درخواست عشق از دیگری همیشه زشت است. متکی بودن به دیگری، درخواست چیزی از کسی داشتن، همیشه تولید اسارت، رنج و ستیز می‌کند
فرد باید در خودش کفایت کند. آنچه من مراقبه می‌خوانم حالتی از بودش است که فرد در آن کاملاً‌ خودکفا است. تو یک دایره گشته‌ای، تنها
آن ماندالا Mandala کامل شده است.

تو سعی داری آن ماندالا را با دیگری کامل کنی: مرد با زن، زن با مرد. در لحظاتی خاص این خطوط باهم دیدار می‌کنند،
ولی تقریباً قبل از این دیدار، جدایی شروع می‌شود. فقط وقتی که یک دایره‌ی کامل بشوی ــ تمام و خودکفا ـــ عشق شروع می‌کند به شکفتن در تو. آنگاه هرچه که نزدیک تو بیاید، به آن عشق می‌ورزی. این عشق ابداً یک عمل نیست؛
چیزی نیست که تو انجامش می‌دهی. خودِ وجودِ تو، همان حضورِ تو، عشق است. عشق توسط تو جاری می‌شود.

اگر از کسی که به این مرحله رسیده بپرسی، “آیا عاشق من هستی؟”
پاسخ آن برایش دشوار خواهد بود.
نمی‌تواند بگوید، “عاشق تو هستم،” زیرا این عملی از سوی او نیست، یک فعل نیست.
و نمی‌تواند بگوید،”عاشق تو نیستم،” زیرا که عشق دارد. درحقیقت، او خودش عشق است.

این عشق فقط با آن آزادی که از آن سخن گفتم می‌آید
آزادی آن احساسی است که تو داری و عشق احساسی است که دیگران در مورد تو دارند
وقتی مراقبه در درون رخ بدهد، تو کاملاً احساس آزادی داری. این آزادی یک احساس درونی است؛ نمی‌تواند توسط دیگران احساس شود.

گاهی رفتار تو ممکن است برای دیگران مشکل ایجاد کند، زیرا آنان نمی‌توانند تصور کنند که در تو چه اتفاقاتی افتاده.
به نوعی تو برای آنان یک دردسر و موجب ناراحتی هستی، زیرا قابل‌ پیش‌بینی نیستی. اینک هیچ چیز در مورد تو شناخته شده نیست. بعدش چه خواهی کرد؟ چه خواهی گفت؟ هیچکس نمی‌تواند بداند. هرکسی در اطراف تو نوعی ناراحتی را احساس خواهد کرد. آنان هرگز نمی‌توانند با تو راحت باشند زیرا اکنون تو می‌توانی هرکاری انجام بدهی؛ مُرده نیستی!

ادامه 👇👇

ادامه پاسخ به پرسش سوم(قسمت دوم )
Narmin BG:
اشـoshoـو:
الماس‌های بودا
The Dimond Sutras
یا
تفسیر سوتراهای
“واجرا چکدیکا چراجناپارامیتا”
از گوتام بودا
سخنان اشو از ۲۱ تا ۳۱ دسامبر ۱۹۷۷


فصل چهارم:از فراسو

#سوال_از_اشو

پرسش نخست

چه خطایی پیش آمده؟ چرا مردم بجای اینکه با خوشی و مشتاقانه با هر چیز جدید دیدار کنند، با بی‌میلی و با ترس برخورد می‌کنند؟

#پاسخ_قسمت_اول

جدید the new از تو برنمی‌خیزد،
از فراسو می‌آید. بخشی از تو نیست تمامی گذشته‌ات به‌مخاطره افتاده
آن جدید گسستن از خودت است،
ترس از اینجاست
تو به روشی زندگی کرده‌ای، به نوعی فکر کرده‌ای، از باورهایت یک زندگی راحت ساخته‌ای. سپس چیزی جدید در می‌زند. حالا تمام الگوی گذشته‌ات مختل خواهد شد. اگر به جدید اجازه‌ی ورود بدهی، هرگز همان شخص قبلی نخواهی بود.آن جدید تو را متحول خواهد ساخت
جدید مخاطره‌آمیز است. با جدید هرگز نمی‌دانی که به‌کجا خواهی رسید. قدیمی شناخته شده است، آشناست؛ مدت‌های زیاد با آن زندگی کرده‌ای، آشنایی داری. جدید ناآشنا است. شاید دوست باشد، شاید دشمن باشد، کسی نمی‌داند. و هیچ راهی برای شناخت آن نیست. تنها راه شناخت آن این است که به آن اجازه بدهی؛
هراس و ترس به همین دلیل است

و همچنین نمی‌توانی در حال ردکردن آن باقی بمانی، زیرا آن قدیمی هنوز آنچه را که طالب آن بودی به تو نداده است
آن قدیمی وعده داده بوده، ولی آن وعده‌ها هرگز عملی نشده است
قدیمی آشناست، ولی پر از رنج است
آن جدید شاید راحت نباشد ولی امکانی وجود دارد، شاید برایت سرور بیاورد. پس همچنین نمی‌توانی آن را رد کنی و نمی‌توانی آن را بپذیری؛ پس دودل می‌شوی، متزلزل می‌شوی، تشویش بزرگ در وجودت برمی‌خیزد. این طبیعی است، خطایی پیش نیامده است
همیشه چنین بوده و همیشه چنین خواهد بود
سعی کن ظاهر آن جدید را درک کنی. هرکسی در دنیا می‌خواهد تازه بشود، زیرا هیچکس با قدیمی راضی نیست. هیچکس هرگز نمی‌تواند با قدیمی راضی باشد زیرا هرآنچه که هست، آن را شناخته‌ای. وقتی که شناخته شد تکراری می‌شود؛ وقتی شناخته شد کسل‌کننده و یکنواخت خواهد شد. می‌خواهی از آن خلاص شوی. می‌خواهی اکتشاف کنی، مایلی ماجراجویی کنی. می‌خواهی تازه شوی، ولی وقتی که آن تازه در را می‌زند، تو پس می‌زنی، عقب می‌کشی و در آن قدیمی پنهان می‌شوی. تضاد در این است

ما چگونه تازه می‌شویم؟
و هرکسی مایل است که تازه شود
نیاز به شهامت هست، و نه شهامتِ معمولی؛ نیاز به شهامتی فوق‌العاده هست. و دنیا پر از ترسوها است،
برای همین است که مردم از رشدکردن بازایستاده‌اند
اگر ترسو باشی چگونه می‌توانی رشد کنی؟
با هر فرصت جدید تو بسته می‌شوی، پس می‌زنی و چشمانت را می‌بندی. چگونه می‌توانی رشد کنی؟
چگونه می‌توانی باشی؟
بودشِ تو فقط یک تظاهر است
و چون نمی‌توانی رشد کنی مجبور هستی تا رشد‌های جایگزینی پیدا کنی. تو نمی‌توانی رشد کنی ولی حساب بانکی تو می‌تواند رشد کند، این یک جایگزین است. این نیاز به شهامت ندارد، این کاملاًً  با ترسوبودنت همخوانی دارد. حساب بانکی تو به رشد ادامه می‌دهد و تو احساس می‌کنی که خودت در حال رشدکردن هستی
اینگونه محترم‌تر می‌شوی. نام و شهرت تو به رشدکردن ادامه می‌دهد و تو فکر می‌کنی که درحال رشد‌کردن هستی
تو فقط خودت را فریب می‌دهی
نام تو خودِ تو نیست
شهرت تو نیز خودت نیست
حساب بانکی تو وجود تو نیست
ولی اگر به فکر وجودت باشی، شروع می‌کنی به لرزیدن، زیرا اگر بخواهی رشد کنی، آنوقت باید تمام ترس‌هایت را رها کنی.

ما چگونه تازه می‌شویم؟
ما از وجود خودمان تازه نمی‌شویم تازگی و جدید از فراسو the beyond می‌آید، آن را خداوند بخوان
جدید بودن از جهان‌هستی می‌آید
ذهن همیشه کهنه است
ذهن هرگز تازه نیست، ذهن انباشت و انبار گذشته است
تازگی از فراسو می‌آید؛ هدیه‌ای از سوی خداوند است. از فراسو است و متعلق به فراسو است

ناشناخته، ناشناختنی، فراسو در شما رسوخ کرده است. در شما وارد شده است زیرا شما هرگز مُهروموم نشده و کنارگذاشته نشده‌اید؛ شما یک جزیره نیستید. شاید آن فراسو را ازیاد برده باشید، ولی فراسو شما را فراموش نکرده است. شاید کودک مادرش را ازیاد برده باشد، ولی مادر فرزندش را فراموش نکرده است. یک جزء شاید شروع به این فکر کرده باشد که:
“من جدا هستم،”
ولی آن کُلّ می‌داند که تو جدا نیستی. آن کُلّ در تو رسوخ و نفوذ کرده است. هنوز با تو در تماس است. برای همین است که آن جدید همواره وارد می‌شود، بااینکه به آن خوش‌آمد نمی‌گویی
هر روز صبح وارد می‌شود، هر غروب وارد می‌شود. به هزار و یک شکل وارد می‌شود
اگر چشمانی برای دیدن داشته باشی، خواهی دید که پیوسته بر تو وارد می‌شود
خداوند به بارش بر تو ادامه می‌دهد، ولی تو در گذشته‌ات بسته شده‌ای. تقریباً در نوعی از قبر قرار داری. تو غیرحساس شده‌ای. به سبب ترسوبودنت حسّاسیت خود را از دست داده‌ای

ادامه پاسخ 👇👇
اشـoshoـو:
لماس‌های بودا
The Dimond Sutras
یا
تفسیر سوتراهای
“واجرا چکدیکا چراجناپارامیتا”
از گوتام بودا
سخنان اشو از ۲۱ تا ۳۱ دسامبر ۱۹۷۷


فصل چهارم:از فراسو

#سوال_از_اشو

پرسش نخست

چه خطایی پیش آمده؟ چرا مردم بجای اینکه با خوشی و مشتاقانه با هر چیز جدید دیدار کنند، با بی‌میلی و با ترس برخورد می‌کنند؟

#پاسخ_قسمت_دوم

به‌یاد بسپار:
یک بودا لحظه‌به‌لحظه زندگی می‌کند. مانند این است که موجی در اقیانوس برخیزد: موجی عظیم با خوشی و رقص بالا می‌آید، با امید و رویایی که ستارگان را لمس می‌کند. سپس لحظه‌ی حال بازی خودش را دارد و آن موج فرو می‌ریزد و ناپدید می‌شود. باردیگر بالا می‌آید، روز دیگری خواهد داشت. باردیگر خواهد رقصید و باردیگر خواهد رفت. خداوند نیز چنین است: می‌آید، ناپدید می‌شود، بازهم می‌آید و ناپدید می‌شود. معرفت بوداگون نیز چنین است: هرلحظه وارد می‌شود، عمل می‌کند، پاسخ می‌دهد، و رفته است. باردیگر می‌آید و رفته است. پدیده‌ای اتمی است: بین دو لحظه یک فاصله وجود دارد. در آن فاصله بودا ازبین می‌رود
من کلامی به شما می‌گویم، سپس ناپدید می‌شوم. سپس کلامی دیگر می‌گویم و هستم، و سپس بازهم ناپدید می‌شوم. من به شما پاسخ می‌دهم و سپس دیگر نیستم. باردیگر پاسخ هست و من دیگر نیستم.

آن فاصله‌ها، آن فضاهای خالی فرد را کاملاًً تازه نگه می‌دارد، زیرا فقط مرگ می‌تواند تو را مطلقاً زنده نگه دارد.
تو یک بار خواهی مُرد، پس از هفتاد سال. طبیعتاً آشغال‌های هفتاد سال را انباشته کرده‌ای
یک بودا هرلحظه می‌میرد
هیچ آشغالی انباشته نشده است،
هیچ چیز جمع نشده است
هیچ چیز هرگز تصاحب نشده است.

فقط فکرش را بکن، هر لحظه برمی‌ خیزد، درست مانند یک نفَس:
نفَس را فرو می‌بری، نفَس را بیرون می‌دهی. باردیگر نفَس را فرو می‌بری؛ باردیگر نفَس را بیرون می‌دهی
هر نفسی که فرو می‌دهی زندگی است و هر نفسی که بیرون می‌دهی مرگ است. با هر دَم متولد می‌شوی، با هر بازدَم می‌میری.
بگذار هر لحظه یک زایش و یک مرگ باشد. آنگاه جدید خواهی بود.

ولی این جدید ربطی به گذشته‌ات،
به اراده‌ات و به سوگیری و انگیزه‌ات ندارد. این یک پدیده‌ی خودانگیخته است. یک واکنش نیست، بلکه یک پاسخ است. هرآنچه که از گذشته انجام گیرد، کهنه است، پس فرد از خودش نمی‌تواند کاری جدید انجام دهد.
دیدن این یعنی قطع رابطه با کهنه و گذشته و با خودت
این تنها کاری است که می‌توانیم بکنیم. ولی همه ‌چیز است، تمامش همین است. با پایان گرفتن کهنه، جدید شاید به دنبال بیاید، شاید هم نیاید. مهم نیست. خودِ آرزو کردنِ جدید یک آرزوی کهنه است. آنگاه فرد کاملاً گشوده است. حتی درخواست کردن جدید یک درخواستِ کهنه است.

یک بودا حتی درخواست برای جدید هم ندارد: هیچ خواسته‌ای برای هیچ چیز وجود ندارد که:
باید چنین باشد و چنان باشد.
اگر خواسته‌ای وجود داشته باشد، به نوعی خودت را بر آن تحمیل می‌کنی تا برآورده شود
زندگی را بدون خواسته ببین
زندگی را بدون هیچگونه نتیجه‌گیری ببین
زندگی را همینگونه که هست ببین
و پیوسته پاداش خواهی گرفت و جوان خواهی ماند.
این است معنی واقعی رستاخیز
اگر این را درک کنی از خاطرات روانی آزاد خواهی شد. خاطره یک چیز مرده است. خاطره حقیقت نیست و هرگز نمی‌تواند باشد، زیرا حقیقت همیشه زنده است، حقیقت زندگی است؛
خاطره، ماندگاری و اصرار چیزی است که دیگر وجود ندارد
خاطره یعنی زندگی در دنیای اشباح،
یعنی دنیایی که ما محاصره کرده و ما زندانی آن هستیم
در واقع، خاطره خودِ ما است!
خاطره خالق آن گره یا عقده است که آن “من I” یا نفْس ego خوانده می‌شود.
و طبیعی است که این هویت کاذب که “من” خوانده می‌شود پیوسته از مرگ هراس دارد. برای همین است که شما از جدید هراس دارید.
این “من” است که می‌ترسد، خودِ واقعیِ تو نیست.
وجود ترسی ندارد، ولی نفْس ترس دارد، زیرا نفس بسیار بسیار از مرگ وحشت دارد. نفس چیزی مصنوعی است، قراردادی است، اجزای آن به‌‌همدیگر چسبیده شده؛ هر لحظه می‌تواند فروبپاشد. و زمانی که جدید وارد می‌شود، ترس وجود دارد. نفْس ترسو است، از فروپاشی می‌ترسد. نفس به نوعی خودش را به هم نگه داشته تا خودش را در یک تکّه نگه بدارد و حالا چیزی جدید وارد شده
ـــ پس موقعیتی بسیار شکننده خواهد بود. برای همین است که شما جدید را با خوشی پذیرا نمی‌شوید. نفس نمی‌تواند مرگ خودش را با خوشی بپذیرد ـــ
چگونه می‌تواند با شادمانی پذیرای مرگ خودش باشد؟!

تاوقتی که درک نکنی که تو نفْس خودت نیستی، قادر به پذیرفتن جدید نخواهی بود.
وقتی که دیده باشی که نفْس فقط حافظه‌ی گذشته‌ات است و نه هیچ چیز دیگر، که تو حافظه‌ات نیستی، که خاطرات تو فقط مانند یک کامپیوتر زنده است، که یک ماشین است، یک مکانیسم مفید است، ولی تو ورای آن هستی…
تو آگاهی و معرفت هستی و نه حافظه‌ات
حافظه محتوایی است در آگاهی تو،
ولی تو خودت معرفت و آگاهی هستی.

ادامه پاسخ 👇
#سوال_از_اشو:

لطفا چیزی در مورد تنش‌ها و آسودگی در هفت بدن برایمان بگویید.

#پاسخ_قسمت_اول

منبع اصلی تمام تنش‌ها، شدن becoming است.
فرد همیشه سعی دارد تا چیزی بشود؛ هیچکس همانگونه که هست با خودش راحت نیست
فرد وجود خودش را نمی‌پذیرد، وجود انکار می‌شود و چیز دیگری را بعنوان آرمان گرفته است، تا همان بشود
پس تنش اساسی همیشه بین آنچه هستی و آنچه مشتاقی که بشوی هست.

تو آرزو داری که چیزی بشوی
تنش یعنی: تو از آنچه که اکنون هستی خشنود نیستی، و مشتاقی چیزی بشوی که نیستی
تنش بین این دو خلق می‌شود.
آنچه که آرزو داری بشوی بی‌ربط است. اگر بخواهی ثروتمند شوی، مشهور بشوی، قدرتمند شوی؛ و یا حتی اگر بخواهی آزاد بشوی، به رهایی برسی، الهی شوی، جاودانه شوی؛ حتی اگر اشتیاق رستگاری و رهایی Moksha را داشته باشی؛
بازهم تنش وجود خواهد داشت
هرآنچه که بعنوان چیزی که در آینده باید برآورده شود، در برابر آنچه که اکنون هستی، تولید تنش می‌کند.
هرچقدر آن آرمان ناممکن‌تر باشد، تنش بیشتری باید وجود داشته باشد
بنابراین، کسی که ماده‌گرا است معمولاً آنقدر تنش ندارد تا فردی که مذهبی است؛ زیرا فرد مذهبی اشتیاق چیزی ناممکن و بسیار دور را دارد.
فاصله آنچنان زیاد است که فقط یک تنش بزرگ می‌تواند آن فاصله را پر کند.

تنش یعنی:
فاصله‌ای بین آنچه که هستی و آنچه که می‌خواهی باشی
اگر فاصله زیاد باشد، تنش هم زیاد است.
اگر فاصله کم باشد، تنش هم کم خواهد بود. و اگر فاصله‌ای وجود نداشته باشد، یعنی که:
از آنچه که هستی راضی هستی. به‌عبارت دیگر، مشتاق نیستی که چیزی دیگری جز آنچه که اکنون هستی باشی
آنگاه ذهنت در این لحظه زندگی می‌کند. چیزی نیست که در موردش تنش داشته باشی؛ با خودت در راحتی به سر می‌بری. در تائو Tao هستی
از‌نظر من، اگر فاصله‌ای وجود نداشته باشد، فردی بادیانت هستی، در دارما Dharma هستی.

این فاصله می‌تواند لایه‌های بسیار داشته باشد. اگر اشتیاق تو فیزیکی باشد، تنش هم فیزیکی خواهد بود.
اگر یک بدن خاص، یک شکل مشخص بدنی را بخواهی
اگر شوق چیزی جز آنچه که اکنون در سطح فیزیکی هستی را داشته باشی آنگاه در بدن فیزیکی‌ات تنش خواهی داشت
فرد می‌خواهد زیباتر باشد. اینک بدنت منقبض می‌شود.
این تنش در بدن اول، بدن فیزیولوژیک، شروع می‌شود؛
ولی اگر این تنش پیوسته و مدام باشد، می‌تواند عمیق‌تر برود و در لایه‌های دیگر وجودت منتشر شود
اگر مشتاق نیروهای روحی باشی، آنوقت تنش در سطح روحی شروع می‌شود و منتشر می‌شود
این انتشار درست مانند وقتی است که سنگی را درون دریاچه‌ای می‌اندازی
در یک نقطه خاص فرو می‌رود، ولی ارتعاشاتی که توسط آن ایجاد می‌شود تا بی‌نهایت منتشر می‌شود
پس تنش می‌تواند از هریک از هفت بدن شروع شود، ولی منبع اصلی همیشه یکی است:
فاصله بین موقعیتی که وجود دارد، و موقعیتی که اشتیاقی برای آن هست

اگر نوع خاصی از ذهنیت داری و می‌خواهی آن را تغییر بدهی یا متحول کنی، اگر بخواهی زرنگ‌تر یا باهوش‌تر باشی، آنوقت تنش ایجاد می‌شود
فقط وقتی که خودمان را تماماً پذیرفته باشیم، تنشی وجود ندارد.
این پذیرش کامل معجزه است
تنها معجزه
یافتن کسی که خودش را تماماً‌ پذیرفته باشد چیزی شگفت‌آور است.

ادامه👇👇
#سوال_از_اشو

با شنیدن شما احساسی از نیایش در قلب من موج می‌زند.
ولی چگونه باید نیایش کنم؟
نمی‌دانم نیایش چطور باید انجام شود.

#پاسخ_قسمت_اول

نیایش نمی‌تواند انجام شود،
نیایش اتفاق می‌افتد
همین احساس که در قلب تو برخاسته، نیایش است
اگر هرکاری انجام بدهی، دروغین می‌شود. اگر هر عملی انجام بدهی، تشریفاتی می‌گردد. اگر عملی انجام دهی، وام گرفته خواهد شد؛ تقلیدی از دیگران می‌شود.

نیایش تقلیدی نیست
به سبب تقلید است که نیایش از روی زمین ناپدید شده است. مردم هریک به  پرستشگاه‌های خودشان می‌روند. اگر در همسایگی یک مسجد وجود داشته باشد، آنان برای نیایش به آنجا نمی‌روند؛ آنان برای نیایش دو مایل دورتر به معبد خودشان می‌روند! اگر آن زمان که برای رفتن این دو مایل صرف نیایش شده بود…. تو کجا می‌روی؟
ولی کسی که در مسجد دعا می‌کند در همین موقعیت قرار دارد. معبد در همسایگی او قرار دارد. او حتی توجهی به آن ندارد. او پشتش را به معبد می‌کند و می‌رود.
در متون مذهبی جین‌ها و هندوها یک توصیه خاص وجود دارد. همین توصیه هست: زیرا حماقت در همه یکسان است
در متون جین‌ها آمده است:
اگر از کنار یک معبد هندو رد می‌شود و یک فیل هار تو را دنبال می‌کند، بهتر است زیر پای آن فیل هار لِه شوی و کشته شوی تا اینکه در معبد هندوها پناه بگیری!
و دقیقاً همین توصیه در متون هندو وجود دارد: اگر یک فیل هار تو را دنبال کند، بهتر است در زیر پای او کشته شوی تا اینکه به یک معبد جین پناه ببری!!!
چه افکار خامی به نام دین تبلیغ می‌شود!!!
ولی هندوها و جین‌ها دست‌کم دو دین جدا ازهم هستند. در میان هندوها مردمی هستند که به راما عقیده دارند و به یک معبد کریشنا نمی‌روند! و کسانی که کریشنا را باور دارند به یک معبد راما نمی‌روند! و حتی عجیب‌تر دو فرقه‌ی دیگامبار Digambar و شوتامبار Shvetambar هستند که هردو ماهاویرا Mahavira را باور دارند، ولی معابد آنها نمی‌تواند یکی باشد.

مردم به نام دین درگیر سیاست می‌شوند. و تمام این اختلال ها به سبب تقلید است
نیایش یک احساس طبیعی و غیرپیچیده است. با نگاه کردن به یک درخت موجی از سرور در درونت احساس می‌کنی
در همانجا تعظیم کن: نیایش اتفاق افتاده است. در کنار درخت سجده کن. سرت را روی ریشه‌هایش قرار بده؛ و سلام و تهنیت تو به الوهیت می‌رسد، زیرا آن درخت به خدا وصل است. بت‌های معابد شما ابداً به خدا وصل نیستند، زیرا شما آنها را ساخته‌اید. درختان زنده هستند، زندگی در آنها جریان دارد، نهری از شهد در درونشان جاری است. وگرنه سبز نمی‌بودند. وگرنه ساقه‌ها و شاخه‌های جدید بیرون نمی‌آمدند. وگرنه گل‌ها روی درختان شکفته نمی‌شدند
آنها با خداوند یکی هستند، سجده کن
پاهای الوهیت در ریشه‌های درخت آسان‌تر به‌دست می‌آید تا در بت‌های معابد. اینها تمامش دروغین است، فقط تشریفات است
آیا در بت‌های ساخت انسان به دنبال خدا می‌گردی؟
تو در چیزهای ساخت بشر دنبال کسی هستی که بشر را ساخته است؟
اشتباه می‌کنی. طبیعت خدا در تمام چهار جهت پراکنده است. رودخانه‌هایش جاری هستند، اقیانوس‌هایش پر از امواج بلندبالا است. ماه او طلوع می‌کند؛ ‌خورشید او بیرون می‌آید. درختان متعلق به او هستند؛ گیاهان و پرندگان به او تعلق دارند؛ و تو نیز....

اگر در لحظاتی عاشقانه در پای فرزند خودت نیز سجده کنی، بازهم سلام تو به او خواهد رسید. اگر در لحظاتی عاشقانه به پای همسرت نیز سجده کنی بازهم سلام تو به الوهیت خواهد رسید.

نیایش غیررسمی است
از آن تشریفات نساز
ولی دعاها چنان تشریفاتی شده‌اند که تو فراموش کرده‌ای که یک نیایش طبیعی، غیرتشریفاتی و خودانگیخته چیست.

می‌گویی، “با شنیدن شما احساسی از نیایش در قلب من موج می‌زند.”
همین نیایش است، چه چیز بیشتری درخواست می‌کنی؟
ولی حالا می‌گویی، “ولی چگونه باید نیایش کنم؟”
نیایش اتفاق افتاده است. با نشستن در ستسانگ نیایش اتفاق می‌افتد. اگر من در نیایش هستم و تو در احساس مستقیم با من نشسته‌ای، اگر در درونت بحثی درنگرفته باشد، طوری به سخنان من گوش ندهی که گویی قاضی من هستی، که می‌خواهی تعیین کنی چه چیز درست است و چه چیز غلط ـــ اگر طوری به سخنان من گوش بدهی مانند کسی که به موسیقی گوش می‌دهد، بدون اینکه چه درست است و چه غلط ـــ اگر عصاره‌ی بودن در نزدیکی مرا دریافت کرده‌ای؛ آنگاه نتیجه نیایش است، نیایش اتفاق افتاده است. چیزی در درون تو سجده می‌کند. چیزی در تو محو شده است. آغازی تازه در درونت شروع می‌شود. موجی برمی‌خیزد که در آن غرق می‌شوی. این نیایش است.

ادامه دارد.....

#اشو
تفسیر اشو از کتاب هندی“بمیر، ای یوگی! بمیر”
#سوال_از_اشو

با شنیدن شما احساسی از نیایش در قلب من موج می‌زند.
ولی چگونه باید نیایش کنم؟
نمی‌دانم نیایش چطور باید انجام شود.

#پاسخ_قسمت_دوم

ولی مشکل تو را درک می‌کنم
تو فکر می‌کنی که نیایش فقط گاه‌گاهی رخ می‌دهد.
چطور آن را هر روز به نظم بیاوری؟
هرکاری را که بطور منظم و سیستماتیک انجام بدهی دروغین می‌گردد
هروقت اتفاق افتاد، اتفاق افتاده است. برای نیایش نمی‌توان یک وقت خاص را تثبیت کرد. چنین نیست که هر روز صبح بیدار شوی و دعا کنی.
هروقت که شد….

گاهی در نیمه‌شب رخ می دهد، گاهی در بامداد، گاهی در بعدازظهر. برای نیایش وقت ثابتی وجود ندارد، زیرا تمام زمان‌ها مال خدا است. برای نیایش یک زمان و وقت درستی وجود ندارد.

بجای ساختن یک حکم یا دستور، بجای اینکه از نیایش یک مراسم بسازی، به سمت خودانگیختگی خودت حرکت کن. وقتی که رخ داد، چشمانت را ببند و برای مدتی حل بشو. تعجب خواهی کرد که از کجا شروع خواهد شد. شاید هرگز فکر نمی‌کردی که از چنین جایی شروع شود. کسی فلوت می‌نوازد و نیایش آغاز می‌شود
بعدازظهر است، همه جا آرام…
هیچ نسیمی نمی‌وزد، درختان حرکت نمی‌کنند…. شروع می‌شود
شب است: صدای جیرجیرک‌ها….
و شروع می‌شود
با دوستت نشسته‌ای، دست در دست هم، و شروع می‌شود
زمان خاصی برای نیایش وجود ندارد. و سخت است که بگویی هربار چگونه رخ می‌دهد، زیرا هرگز تکرار نمی‌شود. نیایش یک وضعیت بودش است؛ موضوع فکرکردن در کار نیست.

نیایش یک صفحه‌ی گرامافون نیست که همیشه یکسان باشد، بارها و بارها همان باشد. نیایش یک سلام salaam است، یک خوشامدگویی با دستانی نیایشگر،‌ که با رنگ‌های تازه، شکل‌های جدید و صورت‌های تازه متجلی می‌شود.

سلام خود را از هرکجا که هستی به هرکجا که می‌خواهی بفرست
نزدیک هر گلی تعظیم کن، به آن سلام بفرست. با شنیدن نوای یک فاخته، بگذار رقصی آغاز شود، سلام ات را بفرست. باران زده و روی سقف تو موسیقی برپا شده، سلام ات را بفرست:
لطفاً سلام مشتاقانه‌ی مرا بپذیر، لطفاً عشق مرا بپذیر.

و نیازی به یافتن کلمات نیست؛ بدون کلام بفرست
خداوند زبان تو را نمی‌فهمد؛ احساسات تو را درک می‌کند
زبان‌ها بسیارند. اگر قرار بود خدا زبان ما را درک کند، ‌دیوانه می‌شد! حدود سیصد زبان روی زمین وجود دارد. اینها فقط زبان‌های اصلی هستند. اگر زبان‌های شاخه شده و گویش‌ها را اضافه کنیم، خدا دچار مشکل بزرگی می‌شود! می‌توانی مشکل خدا را درک کنی!و فقط یک زمین وجود ندارد؛ دانشمندان می‌گویند که دست کم در پنجاه‌هزار سیاره زندگی وجود دارد. شاید بیشتر هم باشد ولی دست کم پنجاه‌هزار سیاره شبیه زمین وجود دارند. و هستی بسیار گسترده است. و فقط موضوع انسان نیست، پرندگان و حیوانات نیز به نیایش درمی‌آیند.
فقط موضوع انسان در میان نیست. پرندگان و حیوانات هم هستند:
در میان آنها برخی در نیایش هستند. گیاهان وجود دارند، در میان آنها برخی در نیایش هستند. امروزه دانشمندان مشغول یک مطالعه‌ی بزرگ هستند.
و یک چیز کاملاً روشن شده است که گیاهان بسیار حسّاس هستند ـــ همانند انسان‌ها، شاید بیشتر، ولی نه کمتر از انسان.

اگر گیاهان، سیتار راوی شانکار Ravi Shankar را بشنوند، در لذت غرق می‌شوند. دانشمندان روی این موضوع آزمایش کرده‌اند. گیاهان مسرور شده‌اند. اکنون ابزارهایی ساخته‌ شده‌اند ـــ مانند کاردیوگرام Cardiogram که ضربان قلب را ثبت می‌کند ــ که با آنها تپش و حساسیت گیاهان را اندازه‌گیری می‌کنند. این وسیله را روی درخت نصب می‌کنند و حالات عاطفی درخت را آشکار می‌کند که آیا خوشحال است یا غمگین، خشمگین است یا مهربان.

وقتی که نتایج این آزمایش به‌دست آمد، حتی خودِ آن دانشمندی که مشغول آزمایش با درختان بود شگفت‌زده شده بود. وقتی کسی با تبر برای قطع درختان می‌آمد ــ او هنوز درختی را قطع نکرده بود ولی وقتی درختان دیدند که مردی با تبر وارد شده، تمام درختان شروع به لرزیدن کردند. آن ابزار بی‌درنگ نشان دادند که درختان دچار تشویش هستند و عصبی شده‌اند گویی که می‌دانند نوبت کدامیک رسیده است.

حتی تعجب‌انگیزتر اینکه اگر یک درخت را قطع کنید آنگاه تمام درختان در آن نزدیکی دچار اندوه می‌شوند. و چنین نیست که آنها فقط با قطع درختان دچار ناراحتی می شوند: اگر یک پرنده را هم بکشید تمام درختان از آن متاثر می‌شوند ـــ از کشتن یک پرنده! این چه ربطی به درختان دارد؟ ولی پرندگان نیز مال درختان هستند. پرنده لانه‌.اش را روی درختان می‌سازد. به درختان شرافت می‌بخشد و برکت می‌دهد. پرنده در آن نزدیکی می‌رقصد و آواز می‌خواند و صداهای شاد تولید می‌کند. وقتی که زنده بود، زندگی وجود داشت. و هرگاه زندگی کسی دچار آسیب شود، درختان نسبت به آن حساس هستند

ادامه دارد.....

#اشو
تفسیر اشو از کتاب هندی“بمیر، ای یوگی! بمیر”
#سوال_از_اشو

با شنیدن شما احساسی از نیایش در قلب من موج می‌زند.
ولی چگونه باید نیایش کنم؟
نمی‌دانم نیایش چطور باید انجام شود.

#پاسخ_قسمت_سوم

و زمانی که درخت‌ها حسّ کردند که باغبان با شلنگ آب وارد می‌شود، بسیار خوشحال می‌شدند. آب هنوز به آنها پاشیده نشده ولی تشنگی آنان تحریک شده است: آماده هستند؛ خوشحال هستند. یک “تشکر” در حال بیان‌شدن است. امروزه اینها واقعیت‌های علمی هستند. شاعران همیشه این‌چیزها را می‌گفتند. شاعران هزاران سال پیش گفته بودند و برای علم هزاران سال طول می‌کشد تا این را درک کند.

ماهاویرا به یقین می‌باید این نوع چیزها را در درختان دیده باشد، می‌باید آن را شناخته باشد. او گفته است:
“میوه‌های نرسیده را از درختان نچینید. وقتی میوه پخته شد و خودش از درخت افتاد، آنوقت آن را قبول کنید.”
وقتی چنین چیزی بادرختان وجود دارد، پس تا پرندگان و حیوانات چگونه است؟ مردمی که به پرندگان و حیوانات را می‌خورند چقدر غیرحساس هستند!
و مردمان غیرمهم را کنار بگذارید که از آنها انتظاری نیست….

ماهاویرا باید این را دیده باشد که آسیب‌زدن به درخت فقط وقتی ممکن است که تو حساس نباشی، وقتی مانند سنگ شده باشی. کشتن و خوردن حیوانات فقط وقتی ممکن است که قلب تو مرده باشد و روح تو کاملاً زمخت شده باشد.

این درست همان چیزی است که گوراک می‌گفت: به یاد داری
نه؟ تو سنگ را می‌پرستی و مانند سنگ می‌شوی. معابد شما از سنگ ساخته شده، بت‌های شما سنگی هستند؛ درون شما نیز سنگ است. در درون شما زندگی ناپدید شده است.

تمام جهان هستی حسّاس است. تمام اجزای این کائنات در حال نیایش هستند: هریک به طریق خودش. عبادت ادامه دارد، پیشکش‌ها ادامه دارند
موضوع زبان در کار نیست،
بلکه احساس است
زبان را بینداز. وقتی احساس دست بدهد، وقتی احساس زندگیت را پر کند، آنوقت در آن غرق شو. آری، اگر می‌خواهی گریه کنی، گریه کن. اگر مایلی بخندی، بخند. اگر می‌خواهی برقصی، برقص
این راه احساس‌کردن است.

اشک‌هایت تو را به خدا نزدیک‌تر می‌سازد تا متون مذهبی تو
اشک‌ها مال خودت هستند:
از اعماق وجودت جاری می‌شوند. اشک‌ها درخواست متواضعانه‌ی تو هستند:
لطفاً سلام مشتاقانه‌ی مرا بپذیر،
لطفاً عشق مرا بپذیر.

گاهی اوقات با شادمانی برقص:
او چنین دنیای کمیابی را به تو بخشیده است. او یک زندگی باارزش به تو بخشیده است. تک‌تک موجودات این دنیا پرارزش هستند. در اینجا هر یک دانه گندم سراسر پُر از اوست. چنین کائناتی پر از ضرب‌آهنگ ـــ و تو حتی تشکر هم نمی‌کنی؟

شکرگزاری همان نیایش است
و البته که یادآوری او تو را شکنجه می‌دهد!. این خوب است. یادآوری او تو را از درون به‌هم می‌زند؛ این خوب است. ولی این یادآوری را یک تشریفات نکن؛ وگرنه دروغین می‌گردد. تشریفات کار نمی‌کند.

پس نپرس که دعا چگونه باید انجام شود
بگذار آن احساس بیاید، در آن احساس شناور باشد. فقط آن را متوقف نکن، وقتی که آن احساس تو را دربرگرفت، متوقف نشو
ما بسیار خسیس شده‌ایم. از گریه‌کردن می‌ترسیم، از خندیدن هراس داریم. می‌ترسیم که برقصیم! از اینکه احساسات بر ما غلبه کنند وحشت داریم. ما کاملاً‌ خشک شده‌ایم
تمام انسانیت ما دروغین، توخالی و پر از نفاق شده است.

بگذار یادآوری خدا تو را شکنجه بدهد. بگذار این تپش قلب بیشتر شود
بگذار آن زخم درونت عمیق‌تر شود
این زخم یک نیایش است
نیایش در کلمات نیست
نیایش طنین و وِلْوِله‌ی زندگی است.

عجله نکن که آن احساس را به کلام درآوری، وگرنه ذهن بسیار زرنگ است! ذهن می‌داند که چگونه همه‌چیز را دروغین کند. اگر کسی را در راه ببینی فوری لبخند می‌زنی. آن لبخند دروغین است. درون تو نیست، فقط روی لبهایت چسبیده شده،
لبخند‌های شما دروغین است
تو می‌خندی چون باید که بخندی؛ گریه می‌کنی چون از تو انتظار می‌رود که گریه کنی. وقتی کسی بمیرد تو گریه می‌کنی.

نپرس که چگونه باید دعا کنی
موجی برخاسته، احساسی دست داده ـــ فقط در این احساس مداخله نکن. هرکجا که این موج خواست تو را ببرد با آن برو. در ابتدا خواهی ترسید و فکر می‌کنی، “نمی‌دانم این مرا به کجا خواهد برد، شاید در وسط بازار شروع کنم به گریه‌کردن! یا وقتی مردم جدّی نشسته‌اند شروع کنم به خندیدن! مردم فکر می‌کنند من دیوانه هستم.”

توجه کن:‌
فقط انسان دیوانه می‌تواند نیایش کند. فقط کسی که شهامت دیوانه‌شدن را دارد می‌تواند در این طریقت نیایش سفر کند.

نیایش واقعی مال تو نیست. هرآنچه که از سوی الوهیت آمده باشد، الهی است. تو فقط یک واسطه هستی: یک نِیِ توخالی. او توسط تو ترانه می‌خواند. نیایش فقط آنوقت واقعی است
و فقط آنوقت است که نیایش رهایی‌بخش است.

#اشو
تفسیر اشو از کتاب هندی“بمیر، ای یوگی! بمیر” Maran Hey Jogi, Maran
#برگردان: ‌محسن خاتمی
#سوال_از_اشو

اعتماد چیست؟

#پاسخ قسمت 1 از 3

اعتماد Trust، توکل، چشم درونی است. مانند این دو چشم که برای دیدن کائنات هست، چشم سومی در درون هست که نام آن اعتماد است
با چشمِ توکّل، خداوند دیده می‌شود. معنی چشمِ توکّل، چشمِ عشق است.

چیزهایی هستند که فقط عشق می‌تواند بشناسد. هیچ راه دیگری برای شناخت آنها وجود ندارد
اگر عاشق کسی بشوی چیزهایی را در او خواهی دید که هیچکس دیگر نخواهد دید. در آن فرد یک شیرینی را می‌بینی که هیچکس دیگر نخواهد دید
آن شیرینی بسیار ظریف است
برای دیدن آن به لمس عشق نیاز است، فقط آنوقت آشکار می‌شود. تو در آن فرد پژواکی از ترانه‌ای می‌شنوی،که هیچکس دیگر آن را نخواهد شنید. برای شنیدن آن فرد باید از هر فرد دیگری به او نزدیک‌تر باشد. فقط تو آن مقدار نزدیک هستی.

به این خاطر است که زیبایی در چیزی که عاشق آن هستیم متجلی می‌شود
مردم فکر می‌کنند که ما عاشق چیزهای زیبا می‌شویم. اشتباه می‌کنند:
آنچه ما عاشقش می‌شویم شروع می‌کند به زیبا جلوه کردن
در آنجاست که تمام معنای زندگی، تمام شرافت‌های زندگی شروع می‌کند به آشکار شدن، و چنین نیست که تو تصور می‌کنی. به‌محضی که چشمان عشق باز شوند، نامریی برای تو دیدنی می‌شود؛ آنچه غیرقابل درک است برای تو قابل درک می‌شود. حضور آنچه که پنهان است شروع می‌کند به تجربه‌شدن. کسی بدون اینکه دری باز باشد واردِ تو می‌گردد.

آنان که اعتماد دارند یک پدیده‌ی عجیب را کشف می‌کنند:
خداوند از کجا، از کدام روزنه‌ی ناشناخته وارد درون شد؟

“کسی چه می داند که تو چگونه وارد شدی؟
پشت پنجره، هنوز در زنجیر: منتظر بیداری؛
او آمد، او رفت. آن راه را که می‌داند؟”

این ابیات👆 از بیهاری Bihari است، بسیار زیبا. عاشق با پنجره‌هایی از چهارطرف بسته خوابیده است. معشوق در رویایش هویدا می‌شود،‌ پس از مدتی بیدار می‌شود. با بیدارشدنش می‌بیند که پنجره‌ها همانطور بسته مانده‌اند و قفل‌های روی آنها همانطور باقی هستند. کسی چه می‌داند او از کجا وارد شد و از کدام راه خارج شد!

پشت پنجره، هنوز در زنجیر: منتظر بیداری؛
او آمد، او رفت. آن راه را که می‌داند؟

از کدام در وارد شدی، از کدام در بیرون رفتی؟ از کدام پنجره نگاه کردی؟
نام آن پنجره اعتماد است.

کسی که در منطق زندگی می‌کند هیچ چیزی عمیق تر از مادّه را نخواهد شناخت. زندگیش بی‌معنا خواهد بود. شاید خوب پول جمع کند، ولی ثروت او فقط آنجا باقی خواهد ماند. او از مراقبه محروم خواهد بود. و فقط مراقبه است که شما را در مرگ همراهی خواهد کرد. او به ثروت والا دست نخواهد یافت
فقط کسی که چشمان اعتماد را در درون دارد به آن ثروت والا دست خواهد یافت.

به شما در مورد چهار نوع از پرسشگران گفته بودم:
شاگرد با منطق حرکت می‌کند
جوینده با عمل حرکت می‌کند
مرید با عشق حرکت می‌کند و
مخلصِ عاشق devotee با اعتماد حرکت می‌کند.

اعتماد، اوج عشق است. معنی اعتماد این است: آن ایمان که هنوز رخ نداده، اتفاق خواهد افتاد. اعتماد از آنچه که پیشاپیش رخ داده است بیدار می‌گردد. در این دنیا زیبایی بسیار وجود دارد، نور بسیار وجود دارد، موسیقی بسیار…. گلوی هر پرنده پر از ترانه است. در هر برگ درخت زیبایی هست، در هر ستاره نور هست. این کائنات چنان سرشار از اهمیت است که یک نقاش یا طرّاح باید در پشت آن وجود داشته باشد.

معنی توکّل این است که در پشت اینهمه رنگ یک نقاش باید وجود داشته باشد.
معنی توکّل این است که وقتی اینهمه زیبایی وجود دارد، منبعی برای آن زیبایی‌ها نیز باید وجود داشته باشد.

این منطق نیست، این نظریه علت و معلول نیست ـــ این چیزی تجربی است. درست مانند وقتیکه نزدیک یک باغ می‌شوید، احساس می‌کنید که نسیمی خنک وزریده است. آن باغ هنوز هویدا نشده است، ولی هوا شروع می‌کند به خنک شدن. پس روشن است که به یک باغ نزدیک می‌شوید. دانسته یا ندانسته پاهای شما راه درست را درپیش گرفته، فاصله کمتر می‌شود؛ نزدیک‌تر می‌شوید. سپس آهسته‌آهسته رایحه‌ی گل‌ها نیز سوار بر بادها شروع به رسیدن می‌کنند. این عطر یاسمن‌ها، این عطر ملکه‌ی شب، این عطر گل‌های سرخ….. حالا می‌دانی که نزدیک شده‌ای، بازهم نزدیک‌تر شده‌ای. آن باغ هنوز در دیدرس نیست ولی اینک یقین داری که باغی وجود دارد. وگرنه این عطرها از کجا می‌آیند؟ این عطرها باید منبعی داشته باشند، گل‌ها باید در حال شکفتن باشند. سپس نزدیک‌تر می‌شوی: نوای پرندگان اینک قابل شنیدن هستند. حالا می‌دانی که در آنجا درختانی با برگ‌های بسیار و سایه کافی باید وجود داشته باشد. وگرنه صدای اینهمه پرنده… این نوای فاخته‌ها، باید یک باغ انبه در این نزدیکی باشد.

ادامه دارد...
#سوال_از_اشو

اعتماد چیست؟

#پاسخ  قسمت 2 از 3


معنی اعتماد این است:‌
خوشامدگویی به آن منبع که این نشانه‌های ظریف را از آن دریافت می‌کنی
با نشستن نزدیک مرشد، ذهن مجذوب می‌شود، بارانی شروع به باریدن می‌کند، گلی نیلوفرین در قلب شکوفا می‌گردد آنوقت می‌دانی که اگر این بتواند با نشستن کنار او ممکن شود، چیزی بیشتر نیز می‌تواند رخ بدهد. اعتماد بیشتر می‌شود
منطق کور است، زیرا منطق درخواست چیزهای زمخت را دارد. برای نمونه اگر یک گل‌سرخ شکفته شود و تو به یک منطق‌دان بگویی، “ببین! چقدر زیباست، بی‌نظیر است!”
آن منطق‌دان خواهد گفت، “زیباییش کجاست؟ به من نشانش بده. می‌خواهم زیبایی را در دستم بگیرم و ببینم. می‌خواهم آن را لمس کنم. می‌خواهم آن را وزن کنم. می‌خواهم با ترازوی علمی آن را وزن کنم. می‌خواهم آن را با آزمون‌های ریاضی بررسی کنم می‌خواهم بطور منطقی آن را اندازه بگیرم!”
آنوقت تو چه خواهی کرد

و این به آن معنی نیست که آن گل زیبا نیست. آن گل زیبا هست. ولی زیبایی چیزی زمخت نیست که بتوانی آن را بگیری و به آن اهل‌منطق بدهی و بگویی:
“بگیر، اندازه‌گیریش کن. آن را ببر و بررسی کن!”

ترانه‌ای زیبا از عارفان باول شنیده‌ام: فیلسوفی از یک فقیر باول می‌پرسد، “تو ترانه‌های زیادی در وصف خدا می‌خوانی و مانند دیوانگان در سماع چرخ می‌زنی. من هیچ چیز نمی‌بینم
تو برای چه کسی با این تک‌تار و این طبل دستی به دور خودت می‌چرخی؟ این ترانه را برای که می‌خوانی؟ برای چه کسی می‌رقصی؟ به نظر من تمام اینها توخالی هستند. من هیچ خدایی در این اطراف نمی‌بینم. و اشک از چشمان تو جاری است. در شعف هستی. آیا دیوانه شده‌ای؟”

باول‌ها اینگونه نام گرفته‌اند، باول Baul یعنی دیوانه، تحت تاثیر باد wind قرار گرفته‌اند!
سپس آن فقیر شروع کردن به نواختن تک‌تار خود و خواندن یک ترانه. این ترانه شگفت‌آور است. معنی آن چنین است: زمانی چنین رخ داد که یک زرگر به باغی رفت و از باغبان پرسید،“شنیده‌ام که گل‌های بسیار زیبایی کاشته‌ای. امروز سنگ زرگری برای محک‌زدن طلا را همراه آورده‌ام. امروز بررسی می‌کنم که کدامیک از گلها واقعی هستند و کدام ساختگی هستند”

پس آن باول می‌گوید که موقعیت آن باغبان را تصور کن: که فردی گل‌هایش را با سنگ بخراشد! سنگ محکی که برای طلا مصرف می شود نمی‌تواند زیبایی گلها را محک بزند. طلا زمخت است و طلای زمخت ذهن مردم را تحت‌تاثیر قرار می‌دهد. برای کسانی که بسیار خنثی و غیرحساس هستند، طلا باارزش‌ترین چیز است. ولی کسان دیگری هم هستند که حساسیت آنان عمیق است. برای آنان گلها… حتی اگر تمام طلاهای دنیا را بدهی با قیمت یک شاخه گل برابر نیست، زیرا گل یک زیبایی زنده است

پس آن فقیر گفت، “موقعیتی که آن باغبان در آن قرار داشت را تو برای من فراهم می‌کنی. می‌گویی خدا کجاست؟ و گواه منطق خدا چیست؟! نه گل‌ها را می‌توان روی سنگ محک زرگری قرار داد و نه خدا را می‌توان با محک منطق آزمود.”
زندگی پدیده‌ای زمخت نیست. منطق فقط می‌تواند چیزهای زمخت را بفهمد. آنچه که می‌تواند پدیده‌های لطیف را درک کند، توکل است
اعتماد یک بُعد منحصربه‌فرد است.
روزی تو را در جاده‌ی آگاهی ملاقات خواهم کرد

این ایمان است:
“روزی تو را در جاده‌ی آگاهی ملاقات خواهم کرد….”
زیرا که تو وجود داری! زیرا که گلها خبر داده‌اند که تو هستی. زیرا که این اشعه‌ی آفتاب که از صافیِ درختان گذشته خبر رسانده که تو وجود داری. زیرا که شب‌هنگام ستارگان شروع به رقصیدن می‌کنند و من پیامشان را دریافت می‌کنم که تو هستی. زیرا که در این زندگی رنگ‌های بسیار شادی‌آور پرواز می‌کنند؛ این آیین بهاران جشن گرفته می‌شود، این جشن نورباران آن را تزیین می‌کند ـــ تمام اینها پیامی می‌رسانند که تو وجود داری. وقتی اینهمه جشن و سرور در جریان است، صاحب آن باید در جایی پنهان شده باشد. وگرنه این جشن و سرور در گذشته‌های بسیار دور به پایان رسیده بود. وقتی اینهمه رقص در جریان است، کسی باید در مرکز این رقصیدن وجود داشته باشد
روزی تو را در جاده‌ی آگاهی ملاقات خواهم کرد،
آنگاه یادآوری تو را از آنِ خود خواهم ساخت

در زندگی انسان توکّل باارزش‌ترین چیز است. کسی که به زندگی اعتماد دارد همه چیز دارد. سایه‌ی خداوند بر زندگی او خواهد افتاد. آن نادیدنی به شدت او را حرکت می‌دهد. در قلب او شعر سرورده خواهد شد. در روح او فلوت نواخته خواهد شد. در او مراقبه میوه خواهد داد: او به سامادی دست خواهد یافت. زندگی او اهمیت پیدا می‌کند. و زندگی کسی که در آن توکل وجود ندارد بی‌معنی می‌گردد

اگر با کمک منطق حرکت می‌کنی، آنوقت امروز یا فردا خودکشی باقی خواهد ماند و نه هیچ چیز دیگر.دلیل اینکه فیلسوفان غربی که در طول سیصد سال با کمک منطق حرکت کرده‌اند، به نقطه‌ی خودکشی رسیده‌اند. اندیشمند بزرگ غربی، آلبرت کامو Camus می‌نویسد، “به‌نظر من خودکشی مهم‌ترین مشکل فلسفی است

ادامه دارد
#سوال_از_اشو

اعتماد چیست؟

#پاسخ  قسمت 3 از 3


انسان چرا خودش را ازبین نمی‌برد؟ اهمیت زندگی کردن در چیست؟

برخاستن هر روز صبح، خوردن صبحانه، رفتن به مغازه یا اداره و تلاش در طول روز، سپس خسته و کوفته بازگشتن به خانه. سپس خوردن و رفتن بخواب و بیدارشدن دوباره!
اگر تمام زندگی این است، پیشاپیش خیلی اتفاقات افتاده و چیزها دیده شده است. این نوع زندگی حد و مرزی دارد: چرا یک برنامه را پیوسته تکرار کنی؟ اهمیت آن در چیست؟ اگر تمام زندگی همین است، پس ابداً‌ هیچ اهمیتی در آن نیست.”
و منطق می‌گوید تمامش همین است.

نتیجه‌گیری غایی منطق، خودکشی است
و نتیجه‌‌گیری غایی اعتماد، زندگی جاودانه است
انتخاب کن، هرکدام را که می‌پسندی انتخاب کن. تو ارباب خودت هستی. وقتی اعتماد را رها می‌کنی و منطق را انتخاب می‌کنی، فکر نکن با خداوند مخالفت می‌کنی: دست به خودکشی زده‌ای.

روزی که فریدریش نیچه اعلام کرد که خدا مرده است، خدا نمرد، بلکه در همان روز نیچه دیوانه شد. آیا خدا با اعلامیه یک نفر می‌میرد؟! ولی یک چیز به روشنی اتفاق افتاد:
اگر خدا مرده باشد آنوقت چه معنایی برای زندگی باقی می‌ماند؟

قدری فکر کن: از خدا خلاص بشو و آنگاه از تمام زیبایی‌ها، عشق‌ها و نیایش‌ها خلاص خواهی شد
آنگاه زنگ‌های معبد دیگر به‌صدا نخواهند آمد، آنگاه سینی‌های نیایش دوباره تزیین نخواهد شد، پیشکش‌ها دوباره اتفاق نخواهد افتاد ـــ تمام اینها ازبین خواهند رفت. با کنار گذاشتنِ همین یک واژه‌ی خدا، هرآنچه را که در زندگی ارزشمند بود کنار گذاشته می‌شود. آنوقت چه باقی می‌ماند؟ آشغال
آنگاه روی تلی از زباله خواهس نشست. آنگاه معنا کجاست؟
آنگاه زندگیت فقط یک تصادف است. آنگاه چه فرقی دارد که امروز بمیری یا فردا؟
آنگاه زنده ماندن یعنی ترسو بودن
آنگاه زندگیت هیچ اهمیتی ندارد. چرا به زندگی ادامه بدهی، چرا از بدبختی رنج ببری؟ چرا با دست خودت به زندگیت پایان ندهی؟!

نیچه دیوانه شد و تمام این قرن رو به دیوانگی دارد زیرا تمام این قرن نیچه را باور دارد
این نخستین بار در تاریخ بشریت است که چنین رخ داده که مردم شروع کرده‌اند به پرسیدنِ معنای اعتماد
تجربه‌ی توکل دیگر وجود ندارد، برای همین است که معنای آن باید پرسیده شود. مردم شروع کرده‌اند به پرسیدن اینکه “عشق چیست؟” زیرا تجربه‌ی عشق دیگر وجود ندارد.

روزی که مردم شروع کنند به پرسیدن اینکه “نور چیست؟” خوب بدانید که مردم کور شده‌اند. روزی که مردم سوال کنند که موسیقی چیست، خوب بدانید که آنان ناشنوا شده‌اند. چه معنی دیگری می‌تواند داشته باشد
توکّل ما خشکیده است. ما کاملاً‌ بدون توکّل زندگی می‌کنیم.

من به شما می‌گویم: به معبد می‌روید، به مسجد هم می‌روید و به گورودوارا هم می‌روید و بدون توکّل می‌روید. برای همین است که در این رفتن‌های شما اهمیتی وجود ندارد. شما می‌روید، این هم یک اجبار در زندگی روزمرّی شما شده است. همه می‌روند، پس تو هم می‌روی. اگر نروی مشکل پیش می‌آید. اگر بروی راحت هستی: نامی در جامعه پیدا می‌کنی که تو بسیار مذهبی هستی! اگر اینگونه مذهب را تمرین کنی انواع راحتی‌ها برایت وجود خواهند داشت. ولی اگر تمرین مذهبی بودن را ترک کنی آنوقت مردم خشمگین می‌شوند و شروع می‌کنند به ایجاد دردسر برایت. باشد، این یک نوع بازیگری است، ادامه بده. ولی این توکّل نیست
وقتی به سمت معبد می‌روید من رقصی در پاهای شما نمی‌بینم. وقتی از معبد بازمی‌گردید من اشک شوق و شعف در چشمانتان نمی‌بینم. وقتی شما را در معبد با دست‌های به‌هم چسبیده می‌بینم، قلبتان را نمی‌بینم که متصل باشد.

توکّل ناپدید شده است. و اگر توکّل ناپدید شده باشد، چشم‌ها ناپدید شده‌اند
چشمانی که خداوند را می‌بیند ناپدید شده است. ولی آنچه که ناپدید شده هم‌اکنون در درون تو حضور دارد. بسته مانده است، می‌تواند باز شود
وقتی با ضربه‌ای آن توکّل باز شود، ستسانگ satsang خوانده می‌شود: همنشینی با نیکان
کسی که در حضورش غنچه‌ی توکل شکفته شده و یک گل می‌گردد،
مرشد خوانده می‌شود.

#اشو
تفسیر اشو از کتاب هندی“بمیر، ای یوگی! بمیر” Maran Hey Jogi, Maran
#برگردان: ‌محسن خاتمی
#سوال_از_اشو

اشوی عزیز، تسلیم من هدفمند است. من تسلیم می‌شوم تا آزادی را برنده شوم،
پس ابداً یک تسلیم واقعی نیست. من این را تماشا می‌کنم، ولی مشکل این است:
همیشه “من” است که تماشا می‌کند.
پس هرگونه ادراکی که از این تماشاگری بیرون بیاید تقویتی است برای نفْس.
احساس می‌کنم نفسِ من به من حقّّه می‌زند!

#پاسخ(قسمت اول)

تو تسلیم را درک نکرده‌ای.
نخستین چیزی که باید در مورد تسلیم درک شود این است که:
تو نمی‌توانی آن را انجام بدهی، این یک عمل نیست که انجامش بدهی. می‌توانی مانع رخ‌دادنِ آن بشوی، ولی نمی‌توانی ترتیبی بدهی که اتفاق بیفتد. قدرت تو در مورد تسلیم فقط منفی است: می‌توانی مانعش بشوی، ولی نمی‌توانی آن را بیاوری.

تسلیم  چیزی نیست که بتوانی انجامش بدهی. اگر انجام بدهی، تسلیم نیست؛ زیرا آن کننده وجود دارد.
تسلیم این ادراک عظیم است که:
“من نیستم.”
تسلیم یک بینش است که نفْس وجود ندارد، که: “من جدا نیستم.” تسلیم یک عمل نیست، بلکه یک ادراک است.

نخستین نکته اینکه تو کاذب هستی، جدایی دروغین است. حتی برای یک لحظه هم نمی‌توانی از کائنات جدا باشی. اگر درخت از زمین ریشه‌کن شود نمی‌تواند وجود داشته باشد. اگر فردا خورشید ازبین برود درخت نمی‌تواند وجود داشته باشد. درخت نمی‌تواند بدون جذب آب که به ریشه‌هایش می‌رسد وجود داشته باشد. درخت نمی‌تواند وجود داشته باشد، اگر نتواند تنفس کند. درخت در تمام پنج عنصر ریشه دارد ـــ آنچه بوداییان “اسکانداها” Skandhas می‌خواند.

آوالوکیتا Avalokita….
وقتی بودا به این بینش ماورایی رسید، وقتی از تمام مراحل گذر کرد، وقتی تمام پلّه‌های نردبام را پیمود و به هفتمین رسید ــ از آنجا به پایین نگاه کرد، به عقب نگاه کرد ـــ او چه دید؟ او فقط پنج توده را دید که هیچ جوهری از خود ندارند، فقط خالی‌بودن، شونیاتا Shunyata.

اگر این پنج عنصر پیوسته به درخت انرژی نرسانند، درخت نمی‌تواند وجود داشته باشد. اگر درخت شروع به فکر کردن کند که: “من هستم،” آنوقت دچار مصیبت خواهد شد؛ برای خودش جهنم خلق خواهد کرد. ولی درختان آنقدر احمق نیستند، هیچ ذهنیتی حمل نمی‌کنند. آنها وجود دارند، و اگر فردا ازبین بروند، ازبین رفته‌اند. آنان نمی‌چسبند، کسی برای چسبیدن وجود ندارد. درخت پیوسته تسلیم کائنات است. منظور از تسلیم این است که درخت هرگز جدا نبوده، او به این مفهوم احمقانه‌ی نفْس نرسیده است.
و پرندگان نیز چنین هستند، کوهستان‌ها نیز چنین هستند و ستارگان نیز
فقط انسان است که این فرصت عظیم آگاه بودن being conscious را به آگاهی‌ازخود self-conscious تبدیل کرده است. انسان آگاهی دارد، اگر این آگاهی رشد کند می‌تواند بزرگترین سرور ممکن را بیاورد. ولی اگر اشتباهی صورت بگیرد و این آگاهی فاسد شود و به آگاهی از خود تبدیل شود، آنوقت تولید جهنم می‌کند، آنوقت مصیبت خلق می‌کند. هردو امکان همیشه وجود دارد؛ انتخاب با شماست.

نخستین چیزی که باید در مورد نفْس فهمیده شود این است که وجود ندارد. هیچکس در جدایی وجود ندارد. شما همان مقدار با کائنات یکی هستید که من هستم، که بودا هست، که مسیح هست. من این را می‌دانم، شما نمی‌دانید؛ تفاوت فقط در تشخیص است. این تفاوتی وجودین نیست، ابداً‌ چنین نیست. پس باید به این فکر احمقانه‌ی جدایی فکر کنید. حالا، اگر تلاش کنی که تسلیم شوی، هنوز همان مفهوم جدایی را حمل می‌کنی. حالا فکر می‌کنی، “تسلیم خواهم شد، اینک خودم را تسلیم می‌کنم!” ولی فقط چنین فکر می‌کنی!

با نگاه‌کردن به خودِ مفهوم جدایی، یک روز درخواهی یافت که جدا نیستی، پس چگونه می‌توانی تسلیم شوی؟ کسی وجود ندارد که تسلیم شود! هرگز کسی برای تسلیم‌شدن وجود نداشته است! تسلیم ابداً‌در هیچ‌کجا وجود ندارد ـــ هرگز درجایی یافت نشده است. اگر به درون خودت بروی تسلیم را در هیچ کجا پیدا نخواهی کرد. در آن لحظه، تسلیم وجود دارد. وقتی تسلیم در جدایی پیدا نشد، در آن لحظه تسلیم وجود دارد. تو نمی‌توانی آن را انجام بدهی. اگر انجام بدهی، دروغین خواهد بود. و یک دروغ به دروغ دیگر منتهی می‌شود و این زنجیره ادامه خواهد یافت. و دروغ اساسی همان نفْس است: فکر اینکه،
“من جدا هستم.”

می‌گویی، “تسلیم من هدفمند است.”
نفْس همیشه هدفمند است. همیشه طمع‌کار است و همیشه درحالت گرفتن قرار دارد. همیشه به دنیال بیشتر و بیشتر و بیشتر می‌گردد؛ نفس در “بیشتر” زندگی می‌کند. اگر پول داشته باشی، پول بیشتری می‌خواهد؛ اگر یک خانه داشته باشی، خانه‌ای بزرگتر می‌خواهد، اگر یک زن داشته باشی، می‌خواهد زنی زیبا داشته باشد، ولی همیشه خواهان بیشتر است. نفْس همیشه گرسنه است؛ همیشه در آینده و گذشته زندگی می‌کند. در گذشته مانند یک محتکر زندگی می‌کند: “من این و این و آن را دارم.

ادامه👇
#سوال_از_اشو

اشوی محبوب؛ من از خانواده‌ای می‌آیم که در طرف مادری چهارخودکشی داشته، شامل مادربزرگم.
این چگونه بر مرگ آن فرد تاثیر می‌گذارد؟
چه چیزی کمک می‌کند تا از این مرگ که در خانواده شایع شده جلوگیری شود؟

#پاسخ_قسمت 1 از 5

پدیده‌ی مرگ یکی از پیچیده‌ترین اسرار است و همچنین پدیده‌ی خودکشی
در سطح تصمیم نگیر که خودکشی چیست. می‌تواند خیلی چیزها باشد. ادراک خود من این است که افرادی که خودکشی می‌کنند حساس‌ترین مردم در دنیا هستند، بسیار هوشمند هستند.
به سبب همین حساسیت، به سبب هوشمندی،  تعامل با این دنیای روان‌پریش را دشوار می‌یابند.

جامعه عصبی و روان‌پریش است. براساس عصبیت بنا شده است. تمام تاریخ جوامع، تاریخی بوده از جنون، از خشونت، جنگ و ویرانگری
کسی می‌گوید، “کشور من بزرگترین کشور در دنیاست!” حالا این یک جنون است
دیگری می‌گوید، “دین من بهترین دین در دنیاست!” حالا این دیوانگی است
و این جنون و عصبیت تا خودِ خون و استخوان مردم نفوذ کرده و مردم بسیار بسیار خنگ و غیرحساس شده‌اند. می‌بایست هم بشوند، وگرنه زندگی غیرممکن می‌شود.

شما در تعامل با این دنیای گُنگِ اطراف خود غیرحسّاس شده‌اید؛ وگرنه از تنظیم خارج خواهید شد. اگر از تنظیم با جامعه خارج شوید؛ جامعه شما را دیوانه اعلام می‌کند
پس یا باید دیوانه شوی و یا راهی پیدا کنی که از جامعه بیرون بزنی؛
خودکشی همین است. زندگی غیرقابل تحمل می‌شود. کنارآمدن با این مردمان اطراف به‌نظر غیرممکن می‌‌رسد ـــ و این مردم همگی دیوانه هستند. اگر به داخل یک تیمارستان پرتاب شوی چه خواهی کرد؟

این برای یکی از دوستان من پیش آمد؛ او در یک آسایشگاه روانی بستری بود. او توسط رای دادگاه به مدت نُه ماه مجبور شد در آنجا باشد. پس از شش ماه او دیوانه شد، پس توانست این کار را بکند ــ یک شیشه بزرگ از فنول phenol را در دستشویی پیدا کرد و آن را سرکشید. به مدت پانزده روز از اسهال و استفراغ رنج برد و به سبب همین وضعیت به دنیا بازگشت. سیستم بدنی او پاکسازی شده بود، آن سموم ازبین رفته بودند.
او به من گفت که آن سه ماه آخر از همه سخت‌تر بود ـــ “آن شش ماه اول بسیار عالی بود چون من دیوانه بودم و بقیه هم دیوانه بودند. اوضاع فقط قشنگ بود؛ هیچ مشکلی وجود نداشت. من با تمام آن دیوانگی‌های اطراف خودم تنظیم بودم!”

وقتی آن فنول را نوشید و سپس آن پانزده روز اسهال و استفراغ، به نوعی سیستم او پاکسازی شد و معده‌اش کاملاً تخلیه و تمیز شد ــ در آن پانزده روز نمی‌توانست چیزی بخورد ـــ فوری غذا را بالا می‌آورد ـــ پس مجبور شد که روزه بگیرد. برای پانزده روز در رختخواب استراحت کرد. آن استراحت، آن روزه گرفتن و پاکسازی کمک کرد(یک تصادف بود) و او عاقل شد. او نزد پزشکان رفت و گفت، “من عاقل شده‌ام!” آنان خندیدند و گفتند، “همه همین را می‌گویند.” هرچه بیشتر اصرار کرد آنان هم بیشتر اصرار داشتند: “تو دیوانه هستی، زیرا هر دیوانه‌ای همین را می‌گوید. فقط برو و به کار خودت برس. قبل از اینکه دستور دادگاه بیاید نمی‌توانی مرخص شوی.”

او گفت:
“آن سه ماه غیرممکن شده بود، کابوس بود!”
او بارها به خودکشی فکر کرده بود. ولی او اراده‌ای قوی داشت. و فقط سه ماه دیگر مانده بود، پس می‌توانست صبر کند. ولی غیرقابل‌تحمل بود ـــ
یکی موهایش را می‌کشید، دیگری پشت‌پا برایش می‌گرفت، دیگری روی سر او می‌پرید!
تمام این چیزها در آن شش ماه اول هم وجود داشتند، ولی خودش هم بخشی از آن دیوانه‌‌بازی‌ها بود؛ او هم همین‌کارها را انجام می‌داد و یک عضو کامل از آن جامعه‌ی بیمار بود.
ولی در آن سه ماه آخر برایش غیرممکن شده بود زیرا حالا او عاقل شده و بقیه دیوانه بودند.

در این دنیای بیمار؛ اگر عاقل، حسّاس و هوشمند باشی، یا باید دیوانه شوی یا باید خودکشی کنی ـــ یااینکه باید یک سانیاسین بشوی
چه انتخاب دیگری وجود دارد؟

این پرسش از جین فربر Jane Ferber است، همسر بودی‌سیتا Bodhicitta
او در زمان مناسب نزد من آمده است
او می‌تواند یک سانیاسین بشود و از خودکشی پرهیز کند.

در شرق خودکشی زیاد شایع نیست، زیرا سانیاس sannyas یک جایگزین است: می‌توانی با احترام از جامعه بیرون بزنی، شرق این را می‌پذیرد. می‌توانی کار خودت را شروع کنی؛ شرق به این احترام می‌گذارد. بنابراین تفاوت بین هندوستان و آمریکا پنج برابر است: در برابر هر هندی که خودکشی می‌کند، پنج آمریکایی خودکشی می‌کنند. و پدیده‌ی خودکشی در آمریکا رو به رشد است. هوشمندی رشد می‌کند، حساسیت رشد می‌کند و جامعه گُنگ و خرفت است.
و جامعه یک دنیای هوشمند را تامین نمی‌کند ــ پس چه باید کرد؟
فقط بی‌جهت عذاب بکشی؟!

سپس فرد شروع می‌کند به فکر کردن:
“چرا کّلا رهایش نکنم؟
چرا تمامش نکنم؟
چرا بلیط را به خدا پس ندهم؟!”

ادامه دارد....
#سوال_از_اشو

اشوی محبوب؛ من از خانواده‌ای می‌آیم که در طرف مادری چهارخودکشی داشته، شامل مادربزرگم.
این چگونه بر مرگ آن فرد تاثیر می‌گذارد؟
چه چیزی کمک می‌کند تا از این مرگ که در خانواده شایع شده جلوگیری شود؟

#پاسخ_قسمت 2 از 5

درآمریکا، اگر سانیاس یک نهضت بزرگ شود، نرخ خودکشی شروع می‌کند به پایین‌آمدن، زیرا مردم یک جایگزین بهتر و خلاقانه‌تر برای ترک کردن دارند.
آیا مشاهده کرده‌اید که هیپی‌ها خودکشی نمی‌کنند؟
این دنیا، دنیایی مرسوم که خودکشی شایع‌تر است، دنیایی چهارگوشه است. هیپی از آن بیرون زده است. او نوعی سانیاسین است ـــ هنوز کاملاً آگاه نشده که چه می‌کند، ولی راهش درست است؛ دست‌وپا می‌زند و حرکت می‌کند ولی جهتش درست است. هیپی آغاز سانیاس است
یک هیپی می‌گوید:
“من نمی‌خواهم بخشی از این بازی فاسد باشم، نمی‌خواهم بخشی از این بازی سیاسی باشم. من چیزها را می‌بینم و دوست دارم زندگی خودم را زندگی کنم. نمی‌خواهم برده‌ی دیگران باشم. نمی‌خواهم در هیچ جنگی کشته شوم. نمی‌خواهم بجنگم ــ و کارهای بسیار زیباتری هست که انجام بدهم.”


ولی برای میلیون‌ها انسان چیز دیگری وجود ندارد؛ جامعه تمام امکانات رشد را از آنان گرفته است. آنان گیرافتاده‌اند. مردم به این دلیل خودکشی می‌کنند که احساس می‌کنند در تله افتاده و راکد شده‌اند و هیچ راهی برای خروج از این وضعیت ندارند. آنان به یک نقطه‌ی آخر رسیده‌اند. و هرچه هوشمندتر باشی، زودتر به این نتیجه‌گیری نهایی و به این تنگنا می‌رسی. و آنوقت چه باید بکنی؟ جامعه هیچ راه حل جایگزینی به تو نمی‌دهد، به یک جامعه‌ی جایگزین اجازه نمی‌دهد که بوجود آید
سانیاس یک جامعه‌ی جایگزین است عجیب به‌نظر می‌رسد که خودکشی در هندوستان از تمام دنیا کمتر است. بطور منطقی باید بالاترین باشد، زیرا مردم در رنج و مصیبت هستند، گرسنه هستند. ولی این پدیده‌ی عجیب درهمه‌جا اتفاق می‌افتد: مردم فقیر خودکشی نمی‌کنند. آنان چیزی برای زندگی کردن ندارد، چیزی برای مردن ندارند. چون گرسنه هستند تمام مشغولیت آنان خوراک و سرپناه و اینگونه چیزها است. آنان قادر نیستند به خودکشی فکر کنند، هنوز آنقدر در رفاه به‌سر نمی‌برند!
آمریکا همه‌چیز دارد، هندوستان هیچ چیز ندارد
چرا اینهمه خودکشی در آمریکا اتفاق می‌افتد؟
در آنجا مشکلات معمولی زندگی ازبین رفته‌اند، ذهن آزاد است تا از آگاهی‌های معمولی بالاتر برود. ذهن می‌تواند به ورای بدن برود، به ورای خودِ ذهن برود. آگاهی آماده است تا پر بگیرد و جامعه به آن اجازه نمی‌دهد.
از هر ده خودکشی، تقریباً نُه نفر از مردمان حسّاس هستند. با دیدن بی‌معنی‌بودنِ زندگی، با دیدن بی‌شرافتی که جامعه تحمیل کرده، با دیدن سازشکاری‌هایی که فرد باید انجام دهد، با دیدن اینهمه خاموشی نسبت به اینها، با دیدن اینکه زندگی ”داستانی است که توسط یک دیوانه گفته شده و هیچ اهمیتی ندارد،”
آنان تصمیم می‌گیرند تا از بدن خلاص شوند. اگر بدنشان پروبال داشت، چنین تصمیمی نمی‌گرفتند.

خودکشی یک اهمیت دیگر هم دارد که باید درک شود. در زندگی همه‌چیز به‌نظر مشترک و تقلیدی می‌رسد:
میلیون‌ها نفر همانطور زندگی می‌کنند که تو زندگی می‌کنی، همان فیلم‌ها را می‌بینند، همان برنامه‌های تلویزیونی را تماشا می‌کنند و همان روزنامه‌هایی را می‌خوانند که تو می‌خوانی. زندگی بسیار همسان شده و هیچ چیز منحصر‌به‌فردی باقی نمانده تا چنان کاری بکنی یا آنگونه باشی. خودکشی به‌نظر یک پدیده‌ی منحصربه‌فرد می‌آید: فقط تو می‌توانی برای خودت بمیری، هیچکس دیگر نمی‌تواند برای تو بمیرد. مرگ تو مرگ خودت است، مرگ هیچ‌کس دیگر نیست. مرگ منحصربه‌فرد است.

به این پدیده نگاه کن:
مرگ منحصربه‌فرد است. تو را بعنوان یک فرد تعریف می‌کند، به تو فردیت می‌بخشد. جامعه فردیت را از تو گرفته است، تو فقط مهره‌ای در آن چرخ هستی، قابل‌تعویض هستی. اگر بمیری هیچکس دلش برایت تنگ نمی‌‌شود، دیگری جایگزین تو می‌شود. اگر در دانشگاه استاد باشی، یک فرد دیگر استاد دانشگاه خواهد شد. حتی اگر رییس‌جمهور کشور باشی، بی‌درنگ فرد دیگری جایگزین تو خواهد شد.
این آزاردهنده است که ارزش تو زیاد نیست، کسی برایت دلتنگی نمی‌کند، که یک روز ناپدید خواهی شد و بزودی آنان هم که به یاد تو بودند نیز ناپدید خواهند شد. آنوقت تقریباً چنین خواهد بود که گویی تو هرگز نبوده‌ای!
فقط به آن روز فکر کن:
تو ناپدید خواهی شد
آری، مردم برای چند روز یاد تو خواهند بود. عزیزان و فرزندانت تو را به یاد خواهند آورد، و شاید چند دوست رفته‌رفته، خاطره‌ی آنان کمرنگ شده و شروع می‌کند به ازبین‌رفتن. ولی شاید تا وقتی که کسانی که به نوعی با تو صمیمی بودند زنده باشند، گاهی تو را به یاد بیاورند. ولی وقتی آنان هم ازبین بروند…
آنوقت تو فقط ازبین رفته‌ای، گویی که هرگز اینجا نبوده‌ای. آنوقت هیچ فرقی ندارد که آیا تو اینجا بوده‌ای یا نبوده‌ای

ادامه دارد...
#سوال_از_اشو

اشوی محبوب؛ من از خانواده‌ای می‌آیم که در طرف مادری چهارخودکشی داشته، شامل مادربزرگم.
این چگونه بر مرگ آن فرد تاثیر می‌گذارد؟
چه چیزی کمک می‌کند تا از این مرگ که در خانواده شایع شده جلوگیری شود؟

#پاسخ_قسمت 3 از 5


زندگی یک احترام منحصربه‌فرد به تو نمی‌دهد. بسیار تحقیرکننده است. زندگی تو را به چنان چاله‌ای می‌اندازد که فقط مهره‌ای باشی در آن چرخ، در آن مکانیسم وسیع،دست‌کم، مرگ منحصربه‌فرد است
و خودکشی از مرگ منحصربه‌فردتر است. چرا؟
زیرا مرگ خودش می‌آید ولی خودکشی کاری است که تو انجامش می‌دهی. مرگ در ورای تو قرار دارد: وقتی که بیاید، خواهد آمد. ولی خودکشی را تو مدیریت می‌کنی، یک قربانی نیستی. می‌توانی ترتیب خودکشی را بدهی
تولد پیشاپیش اتفاق افتاده، حالا دیگر کاری در موردش نمی‌توانی بکنی، و قبل از تولد هم هیچ کاری نکرده بودی،
تولد تو یک تصادف بوده

در زندگی سه چیز حیاتی هستند:
تولد، عشق و مرگ
تولد اتفاق افتاده؛ کاری نمی‌توان برایش انجام داد. حتی از تو پرسیده نشده که آیا می‌خواهی متولد شوی یا نمی‌خواهی! یک قربانی هستی. عشق هم خودش اتفاق می‌افتد؛ هیچ‌کاری در موردش نمی‌توانی بکنی، ناتوان هستی. یک روز عاشق کسی می‌شوی و هیچ‌کاری از تو ساخته نیست. و وقتی که عاشق شدی، اگر آن را نخواهی(اگر بخواهی خودت را از آن عشق بیرون بکشی) این هم به‌نظر دشوار می‌رسد.
حالا فقط مرگ باقی مانده که می‌توان کاری برایش کرد: می‌توانی یک قربانی باشی یا می‌توانی خودت تصمیم بگیری.
خودکشی یک تصمیم است، جایی که فرد می‌گوید، “بگذار دست‌کم در این دنیا که تقریباً‌ تصادفی بوده، کاری بکنم خودم را خواهم کشت! دست‌کم این کاری است که می‌توانم انجامش بدهم!”
درمورد تولد غیرممکن است کاری بتوانی بکنی؛ عشق را هم اگر نباشد نمی‌توانی خلق کنی؛ ولی مرگ…
مرگ یک انتخاب است: یا می‌توانی یک قربانی باشی یا می‌توانی در موردش تصمیم بگیری.

این جامعه تمام شرافت را از شما گرفته است
مردم برای همین خودکشی می‌کنند
زیرا خودکشی آنان نوعی شرافت به آنان می‌بخشد. می‌توانند به خدا بگویند، “من دنیای تو و زندگی تو را رها کردم. ارزش نداشت!”
کسانیکه خودکشی می‌کنند تقریباً همیشه از دیگران که به نوعی زندگی را کش می‌دهند و زندگی می‌کنند حسّاس‌تر هستند

و من نمی‌گویم که خودکشی کنید؛ می‌گویم که یک امکان والاتر وجود دارد.

هرلحظه از زندگی می‌تواند زیبا باشد: فردیت داشته باشد، تقلیدی نباشد، تکراری نباشد. هر لحظه می‌تواند بسیار ارزشمند باشد. آنگاه نیازی به خودکشی نیست. هر لحظه می‌تواند برکات بسیاری بیاورد و هرلحظه می‌تواند تو را بعنوان یک فرد تعریف کند
زیرا تو منحصربه‌فرد هستی! هیچکس در گذشته مانند تو وجود نداشته و هیچکس هم مانند تو در آینده وجود نخواهد داشت

ولی جامعه به تو تحمیل می‌کند که بخشی از یک ارتش بزرگ بشوی
جامعه هرگز فردی را که به راه خودش برود دوست ندارد. جامعه مایل است تو بخشی از توده‌ها باشی: “یک هندو باش، یک مسیحی باش، یک یهودی باش، یک آمریکایی باش، یک هندی باش، ولی بخشی از توده‌ها باش؛ هر جمعیتی که باشد، ولی بخشی از جمعیت باشد. هرگز خودت نباش”
و کسانی بخواهند خودشان باشند
آنان نمک‌های روی زمین هستند
آنان ارزشمندترین مردمان روی زمین هستند. به سبب وجود این‌ها است که زمین قدری شرافت و رایحه دارد
آنوقت این مردم خودکشی می‌کنند.

سانیاس و خودکشی دو انتخاب هستند. تجربه‌ی من چنین است:
تو فقط وقتی می‌توانی یک سانیاسین بشوی که به نقطه‌ای رسیده باشی که اگر سانیاس نباشد، خودکشی خواهی کرد
سانیاس یعنی:
“من سعی خواهم کرد تا زنده هستم یک فرد باشم! من به راه خودم زندگی خواهم کرد. کسی به من دیکته نمی‌کند و بر من سلطه ندارد. من مانند یک مکانیسم، یک آدم آهنی زندگی نخواهم کرد. من هیچ آرمانی نخواهم داشت، هیچ هدفی نخواهم داشت. در لحظه زندگی خواهم کرد و بر لبه‌ی تیز لحظه زندگی خواهم کرد. من خودانگیخته خواهم بود و همه‌چیز را برای آن به مخاطره می‌اندازم”

علم پزشکی به شما کمک می‌کند تا زندگی طولانی‌تری داشته باشید صدوبیست سال!
و اینک آنان می‌گویند که انسان می‌تواند به آسانی تا سیصد سال زندگی کند. فقط فکر کن کسانی مجبور باشند که سیصدسال زندگی کنند! نرخ خودکشی بسیار بالا خواهد رفت! زیرا در اینصورت حتی ذهن‌های میانحاله نیز شروع می‌کنند به این فکر که این زندگی بی‌فایده است
هوشمندی یعنی، دیدن عمیق به درون پدیده‌ها
آیا زندگی تو هیچ فایده‌ای یا نکته‌ای داشته؟
آیا در زندگی هیچ خوشی وجود دارد؟
آیا شعری در زندگیت وجود دارد؟
آیا هیچ خلاقیتی در زندگیت وجود دارد؟ آیا از بودن در اینجا شکرگزار هستی؟
آیا از اینکه به‌دنیا آمده‌ای شکرگزار هستی؟
آیا می‌توانی از خدایت تشکر کنی؟
آیا می‌توانی با تمام قلبت بگویی که زندگیت یک برکت بوده؟
اگر نتوانی، پس چرا به زندگی‌کردن ادامه بدهی؟


ادامه دارد...
#سوال_از_اشو

اشوی محبوب؛ من از خانواده‌ای می‌آیم که در طرف مادری چهارخودکشی داشته، شامل مادربزرگم.
این چگونه بر مرگ آن فرد تاثیر می‌گذارد؟
چه چیزی کمک می‌کند تا از این مرگ که در خانواده شایع شده جلوگیری شود؟

#پاسخ_قسمت 4 از 5

یا از زندگیت یک برکت بساز….
یا چرا این زمین را گرانبار می‌کنی؟
ناپدید شو!
فرد دیگری می‌تواند فضای تو را اشغال کند و بهتر کار کند.....
چنین فکرهایی بطور طبیعی به ذهن فرد هوشمند می‌آیند
وقتی که هوشمند باشی این افکار بسیار بسیار طبیعی هستند. مردم هوشمند دست به خودکشی می‌زنند
و کسانی که هوشمندتر هستند؛
آنان سانیاس را انتخاب می‌کنند
آنان شروع می‌کنند به خلق معنایی در زندگی، آنان اهمیتی را خلق می‌کنند و شروع می‌کنند به زندگی کردن
چرا این فرصت را از دست بدهی؟

هایدگر گفته است:
مرگ مرا منزوی می‌کند و از من یک فرد می‌سازد.
این مرگِ من است، نه مرگ توده‌هایی که من به آنها تعلق دارم. هریک از ما مرگ خودمان را می‌میریم؛ مرگ نمی‌تواند تکراری باشد. من می‌توانم دو بار یا سه بار در یک آزمون شرکت کنم؛ می‌توانم دوبار یا بیشتر ازدواج کنم، می‌توانم هرقدر که بخواهم شغل عوض کنم، می‌توانم شهر خود را هرتعداد که بخواهم عوض کنم و غیره… ولی فقط یک بار می‌میرم. مرگ بسیار چالش‌انگیز است زیرا همزمان هم قطعی است و هم غیرقطعی. در اینکه خواهد آمد تردیدی نیست، ولی اینکه کِی می‌آید قطعی نیست.

بنابراین کنجکاوی زیادی در مورد ماهیت و چگونگی مرگ وجود دارد.
فرد می‌خواهد آن را بشناسد.
و هیچ چیز ناسالمی در مورد تامل‌کردن روی مرگ وجود ندارد.
تمام اینگونه اتهامات فقط ابزارهای آن جامعه است تا مانع فرار اشخاص از سلطه‌ی بی‌رحمانه‌ی جامعه شده و نگذارد انسان‌ها به فردیت خود دست بیابند. آنچه ضروری است این است که زندگی خود را در مسیر رفتن به سوی مرگ ببینیم. وقتی به چنین نقطه‌ای رسیدیم، امکانی هست که از ابتذال زندگی روزمرّه و خدمت به قدرت‌های ناشناس نجات پیدا کنیم. کسی که با مرگ خودش روبه‌رو شده است توسط آن بیدار می‌شود. اینک او خودش را فردی جدا از توده‌ها می‌بیند و آماده است تا مسئولیت زندگی خودش را برعهده بگیرد. اینگونه، ما زندگی اصیل را بر یک زندگی بی‌اصالت ترجیح می‌دهیم. اینگونه از توده‌ها جدا شده و درنهایت خودمان خواهیم شد.

حتی تامل‌کردن روی مرگ به شما یک فردیت می‌دهد، یک شکل، یه تعریف ـــ زیرا این مرگ شماست.
تنها چیزی در این دنیا است که منحصربه‌فرد است.

و وقتی به خودکشی فکر کنی، حتی شخصی‌تر می‌شود؛ این تصمیم خودت است.

و به‌یاد بسپار: که من نمی‌گویم تو باید بروی و مرتکب خودکشی بشوی. من می‌گویم زندگی تو، اینگونه که هست، تو را به سمت خودکشی هدایت می‌کند. تغییرش بده.

و روی مرگ تامل و تعمق کن. می‌تواند هرلحظه وارد شود، پس فکر نکن که اندیشیدن در مورد مرگ چیزی ناسالم است. چنین نیست، زیرا مرگ اوج و غایت زندگی است، خودِ قلّه‌ی زندگی است. باید به آن توجه کنی. مرگ در راه است(چه خودکشی بکنی و چه خودش بیاید) ولی در راه است؛ باید که اتفاق بیفتد. باید برایش آماده باشی، و تنها راه برای آماده شدن برای مرگ(راه درست خودکشی نیست) راه درست این است که:
هرلحظه نسبت به گذشته بمیری. راه درست همین است. این کاری است که یک سانیاس باید بکند؛ هرلحظه به گذشته بمیرد و گذشته را حتی برای یک لحظه حمل نکند. هرلحظه نسبت به گذشته بمیر و در زمان حال متولد بشو. این تو را تاره، جوان، بانشاط و درخشان نگه می‌دارد؛ تو را زنده، پرتپش، باهیجان و مسرور نگه می‌دارد. و کسی که بداند چگونه هرلحظه نسبت به گذشته بمیرد، می‌داند که چگونه بمیرد؛ و این بزرگترین مهارت و والاترین هنر است. پس وقتی که مرگ به سراغ چنین فردی می‌آید، او با آن می‌رقصد، مرگ را در آغوش می‌گیرد ــ مرگ یک دوست است، دشمن نیست. این خداوند است که در شکل مرگ بر تو وارد شده. مرگ یک آسودگی تمام در جهان‌هستی است. مرگ اتصال دوباره به آن کُل است.

پس تعمق در مورد مرگ را یک انحراف نخوانید.

می‌گویی: “من از خانواده‌ای می‌آیم که در طرف مادری چهارخودکشی داشته، شامل مادربزرگم.”
این مردم بیچاره را سرزنش نکن و حتی یک لحظه هم فکر نکن که آنان افراد منحرفی بودند.

ادامه دارد
#سوال_از_اشو

اشوی محبوب؛ من از خانواده‌ای می‌آیم که در طرف مادری چهارخودکشی داشته، شامل مادربزرگم.
این چگونه بر مرگ آن فرد تاثیر می‌گذارد؟
چه چیزی کمک می‌کند تا از این مرگ که در خانواده شایع شده جلوگیری شود؟

#پاسخ_قسمت 5 از 5

“چه چیزی کمک می‌کند تا از این دیدگاه انحرافی در مورد مرگ که در خانواده شایع شده جلوگیری شود؟”
این را یک انحراف نخوان؛ چنین نیست. آن افراد فقط قربانی بوده‌اند؛ نمی‌توانستند با جامعه‌ی بیمار کنار بیایند و تصمیم گرفتند که در ناشناخته ناپدید شوند. برایشان احساس شفقت داشته باش و نه سرزنش. به آنان ناسزا نگو و برچسب نچسبان ـــ این انحراف یا هرچیز دیگر نخوان. برایشان مهربانی و عشق داشته باش.

نیازی نیست از آنان پیروی کنی، ولی احساسشان کن. آنان می‌بایست بسیار رنج برده باشند. فرد به آسانی تصمیم نمی‌گیرد که زندگی را ترک کند و دست به خودکشی بزند: آنان می‌بایست بسیار رنج برده باشند باید جهنم زندگی را دیده باشند. فرد هرگز به آسانی تصمیم نمی‌گیرد که بمیرد، زیرا زنده‌ ماندن یک غریزه‌ی طبیعی است. انسان در تمام موقعیت‌ها و شرایط خودش را زنده نگه می‌دارد. فقط برای زنده ماندن سازشکاری می‌کند. وقتی کسی زندگیش را ترک می‌کند فقط نشان می‌دهد که سازشکاری ورای ظرفیت اوست؛ تقاضای زیادی از اوست که نمی‌تواند انجام بدهد. آن تقاضا چنان زیاد است که زندگی ارزشش را ندارد؛ فقط آنوقت است که فرد تصمیم به خودکشی می‌گیرد. برای این مردم شفقت و مهربانی داشته باش.

و اگر فکر می‌کنی که اشتباهی وجود دارد، پس جامعه در اشتباه است، احساس آن مردم اشتباه نیست. این جامعه است که منحرف است. در یک جامعه‌ی ابتدایی هیچکس خودکشی نمی‌کند
من در قبایل ابتدایی هندوستان بوده‌ام: آنان در طول قرن‌ها هیچکس را ندیده‌اند که خودکشی کند. هیچ سابقه‌ای از خودکشی در آنجا وجود ندارد.
چرا؟ چون آن جامعه طبیعی است، منحرف نیست. آن جامعه افرادش را به سمت چیزهای غیرطبیعی نمی‌راند. آن جامعه پذیرش دارد. به هرکسی اجازه می‌دهد تا خودش باشد و طبق سلیقه‌ی خودش زندگی کند. این حق همگان است. اگر کسی دیوانه شود، جامعه این را می پذیرد؛ این حق اوست که دیوانه شود. سرزنشی وجود ندارد. درواقع، در یک جامعه‌ی ابتدایی، دیوانگان مانند عارفان مورد احترام هستند و آنان نوعی رمزوراز در اطرافشان دارند. اگر به چشمان یک فرد دیوانه و به چشمان یک عارف نگاه کنی، نوعی شباهت وجود دارد: چیزی وسیع، تعریف نشده، چیزی مانند ابرها، چیزی مانند آن آشوبی که ستاره‌ها از آن زاده می‌شوند. انسان دیوانه و یک عارف شباهت‌هایی دارند.

تمام دیوانگان شاید عارف نباشند ولی تمام عارفان دیوانه هستند. منظورم از “دیوانه” mad این است که آنان به ورای ذهن رفته‌اند
فرد دیوانه شاید به پایین ذهن سقوط کرده باشد و عارف به فراسوی ذهن رفته است، ولی در یک چیز تشابه دارند ـــ هردو در ذهنشان زندگی نمی‌کنند
در یک جامعه‌ی ابتدایی فرد دیوانه حتی مورد احترام است و بسیار به او احترام می‌گذارند. اگر تصمیم گرفته که دیوانه باشد، اشکالی ندارد. جامعه ابتدایی ترتیب خوراک و سرپناه او را می‌دهد. جامعه او را دوست دارد، دیوانگی او را دوست دارد. جامعه ابتدایی هیچ مقررات ثابتی ندارد؛ آنوقت هیچکس خودکشی نمی‌کند زیرا آزادی افراد دست نخورده باقی است.

وقتی جامعه از افراد طلب بردگی دارد و همواره آزادی آنان را نابود می‌کند و شما را از هر سو فلج می‌کند روح و قلب شما را از کار می‌اندازد…. فرد به این احساس می‌رسد که بهتر است بمیرد تا اینکه سازش کند.

آن افراد را منحرف نخوان. آنان بسیار رنج برده‌اند و قربانی بوده‌اند؛ برایشان شفقت داشته باش. و سعی کن بفهمی که چه اتفاقی برایشان افتاده است؛ این کار بینشی به تو در مورد زندگی خودت می‌دهد. و نیازی نیست عمل آنان را تکرار کنی، زیرا من به تو فرصتی می‌دهم که خودت باشی. من دری را برایت تو باز می کنم. اگر درک کنی، نکته را خواهی دید؛ ولی اگر درک نکنی، دشوار خواهد بود. من می‌توانم به فریاد زدن ادامه بدهم و تو فقط آنچه را که بتوانی خواهی شنید، و فقط چیزی را می‌شنوی که دوست داری بشنوی

لطفاً برای چند روزی که اینجا هستی این مفاهیم را رها کن. خودت را باز کن، از همان ابتدا تعصب نداشته باش که:
“این هرگز اتفاق نیفتاده است.”
اتفاق افتاده است!
در من اتفاق افتاده. فقط به چشمان من نگاه کن، فقط مرا احساس کن و این می‌تواند برای تو نیز اتفاق بیفتد
هیچ چیز مانع آن نیست مگر مفاهیم تو، دانش تو. برای همین است که می‌گویم دانش یک نفرین است. از دانش خودت خلاص بشو و از بیماری خودت خلاص خواهی شد.


#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: ‌محسن خاتمی
ماليخوليا

#سوال_از_اشو

در روزگار قديم به آن ماليخوليا مي گفتند و در عصر حاضر آن را افسردگي مي خوانند و به عنوان يكي از مشكلات رواني اساسي در كشورهاي توسعه يافته محسوب مي شود. 
توصيف آن احساسي از درماندگي و نوميدي است،
نداشتن حرمت به خويش، بدون احساس علاقه و اشتياق به محيط اطراف،
بعلاوه، عوارض جسماني همچون بي اشتهايي، بي خوابي و از دست دادن اشتهاي جنسي،
امروزه در بيشتر موارد از دادن شوك هاي برقي پرهيز مي كنند و همچنين داروها، و صحبت درماني نيز به همين اندازه موثر، يا بي تاثير است.
دلايل افسردگي را در طيفي از اختلال شيميايي تا رواني برشمرده اند.

اشو، اين افسردگي چيست؟
آيا واكنشي است نسبت به دنيايي افسرده،
نوعي خواب زمستاني است در طول "زمستان نارضايتي ما"؟
آيا افسردگي فقط واكنشي است در برابر سركوب ها ، يا ستم ها، و يا فقط نوعي از سركوب خويشتن است؟

#پاسخ_قسمت_اول

انسان هميشه با اميد زندگي كرده است، با آينده، با بهشتي در جايي دوردست.
انسان هرگز در لحظه ي حال زندگي نكرده است...
روزگار طلايي انسان هميشه در راه بوده است.
همين او را مشتاق نگه داشته است.
زيرا چيزهاي بزرگتر در آينده رخ خواهند داد و تمامي آرزوهاي او برآورده خواهند شد
نوعي خوشي بزرگ در انتظاركشيدن وجود داشته است.
انسان در لحظه ي حاضر رنج برده است و در لحظه ي حاضر رنجور بوده است. ولي همه ي اين رنج ها در روياهايي كه قرار بوده در فردا رخ بدهند، تماماً فراموش شده بود. فردا هميشه زندگي بخش بوده است.
ولي اوضاع تغيير كرده است. اوضاع قديم خوب نبود زيرا كه فردای برآورده شدن روياها ،هرگز نيامد.
انسان در نااميدي از دنيا رفت. او حتي در وقت مرگ نيز براي يك زندگي آينده اميد داشته، ولي او واقعاً هيچ خوشي و هيچ معنايي را در اين زندگي تجربه نكرده بود.
ولي قابل تحمل بود. بنظر می آمد مسئله فقط براي امروز بوده:
خواهد گذشت، و فردا بايد بيايد. پيامبران ديني و ناجيان به او انواع لذات را ، كه در اينجا محكوم و ممنوع بودند، در بهشت وعده مي دادند.
رهبران سياسي، آرمانگرايان اجتماعي، آنان كه به مدينه ي فاضله عقيده داشتند نيز همين چيزها را به او وعده مي دادند، نه در بهشت، بلكه در اينجا، روي زمين، در جايي دوردست در آينده:
وقتي كه جوامع از يك انقلاب تمام عبور كنند و ديگر اثري از فقر، طبقات اجتماعي نيست و انسان مطلقاً آزاد است و هرچه را كه نياز داشته باشد دارد.

اين هر دو، در اساس يك نياز رواني را ارضا مي كنند. براي كساني كه ماده گرا بودند، رويكرد آرمانگرايانه، سياسي، اجتماعي و مدينه ي فاضله جذابيت داشت و براي آنان كه ماده گرا نبودند، رهبران ديني جاذبه داشتند.
ولي موضوع جاذبه دقيقاً يكي بوده است:
هرآنچه را كه بتوانيد تصور كنيد، خوابش را ببينيد و مشتاق آن باشيد مطلقاً برآورده خواهد شد. در مقايسه با آن روياها، رنج هاي زمان حال به نظر بسيار جزيي و اندك مي آمد.
در دنيا اشتياق وجود داشت، مردم افسرده نبودند
افسردگي پديده اي معاصر است و به اين سبب به وجود آمده كه ديگر فردايي وجود ندارد.
تمام آرمان هاي سياسي شكست خورده اند.
هيچ امكاني ندارد كه انسان ها هرگز بتوانند برابر باشند.
هيچ امكاني برجاي نمانده كه زماني بيايد كه دولتي وجود نداشته باشد،
هيچ امكاني نيست كه تمام روياهاي شما محقق شوند.
اين همچون ضربه اي عظيم بوده است. همزمان، انسان پخته تر نيز شده است. شايد
به كليسا برود، به مسجد برود، به كنيسا و پرستشگاه برود، ولي اين ها همگي فقط آداب و رسوم اجتماعي هستند، زيرا انسان مايل نيست در چنين وضعيت تاريك و افسرده تنها باشد. مايل است با جمعيت باشد.
ولي او در اساس مي داند كه بهشتي وجود ندارد، او مي داند كه هيچ ناجي نخواهد آمد. هندوها پنج هزار سال است كه در انتظار بازگشت كريشنا هستند. او وعده داده كه نه تنها يك بار خواهد آمد، بلكه وعده داده كه هرگاه در دنيا رنج و مصيبت وجود داشته باشد، هرگاه رذيلت بر فضيلت چيره شود، هرگاه مردمان ساده و معصوم توسط مردمان
حيله گر و منافق مورد ستم قرار گيرند، او خواهد آمد.
ولي در اين پنج هزار سال نشاني از او ديده نشده است!
مسيح وعده داد كه بازگردد و وقتي پرسيدند كه چه وقت، او گفت: 
"خيلي زود."
مي توانم "خيلي زود" را قدري كش بدهم، ولي نه براي دوهزار سال، اين خيلي زياد است! اين فكر كه رنج هاي ما، دردهايمان و تشويش هاي ما از ما گرفته خواهند شد، ديگر جاذبه اي ندارد. آن مفهوم كه خدايي وجود دارد كه از ما مراقبت مي كند، به نظر فقط يك لطيفه مي آيد.
با نگاهي به اين دنيا،
به نظر نمي آيد كه كسي دارد از آن مراقبت مي كند.

ادامه دارد
مالیخولیا

#پاسخ_قسمت_دوم

در انگلستان تقريباً سي هزار نفر به پرستش شيطان مشغول هستند، فقط در انگلستان كه بخشي كوچك از اين دنياست.
و در خصوص پرسش تو، آرمان آنان بي ربط نيست و ارزش نگاه كردن دارد
آنان مي گويند كه شيطان با خدا مخالفت ندارد، شيطان پسر خدا است! خداوند دنيا را به حال خودش رها كرده است و اينك، تنها اميد اين است كه شيطان را ترغيب كنيم تا از اين دنيا مواظبت كند، زيرا كه خداوند مراقبت نمي كند.
و سي هزار نفر، شيطان را همچون پسر خداوند مي پرستند....
و دليلش اين است كه آنان احساس مي كنند خداوند دنيا را به حال خودش رها ساخته است ، او ديگر مراقب دنيا نيست. طبيعتاً، تنها راه اين است كه از پسرش تقاضا كنيم:
اگر بتوانيم با آيين ها، دعاها و پرستش هايمان او را ترغيب كنيم، شايد كه رنج و تاريكي و بيماري را بتوان برطرف ساخت!اين يك تلاش مذبوحانه است

واقعيت اين است كه انسان هميشه در فقر زندگي كرده است. در مورد فقر يك چيز زيبا وجود دارد:
هرگز اميدهايت را نابود نمي كند،
هرگز با روياهايت مخالفت نمي كند. 
فقر هميشه شوق به فردا را با خود مي آورد
انسان اميدوار است و باور دارد كه اوضاع بهتر مي شود. و اینگونه تصور می‌کند که:
"اين دوران تيره در حال گذر است، به زودي نور فرا مي رسد."

در كشور هاي توسعه يافته، اوضاع تغيير كرده است
و به ياد داشته باشيد، مشكل افسردگي در كشورهاي توسعه نيافته وجود ندارد، در كشورهاي فقير مردم هنوز اميدوار هستند. اين مشكل هميشه در كشورهايي وجود دارد كه غني هستند و هرچيزي را كه هميشه مي خواسته اند در اختيار دارند. حالا ديگر بهشت ديگر كفايت نمي كند و حتي يك جامعه ي بي طبقه نيز ديگر كمكي نخواهد كرد.
هيچ مدينه ي فاضله اي بهتر از اين نخواهد بود.
آنان به هدف دست يافته اند ، و دليل افسردگي نيز همين دستيابي به هدف است.
اينك ديگر اميدي وجود ندارد:
فردا تيره است و پس فردا حتي تيره تر خواهد بود.
و تمام آن چيزهايي كه در رويا ديده بودند بسيار زيبا بوده است. آنان هرگز
به گرفتاري هاي آن نينديشيده اند.
حالا كه به اين چيزها رسيده اند، آن ها را همراه با دردسرهايش به دست آورده اند

انساني که فقيراست، اشتهاي خوبي دارد. انساني ديگر غني است، ولي اشتها ندارد. و بهتر اين است كه فقير باشي و با اشتها ، تا اينكه غني باشي و بي اشتها. 

با تمام طلاها، نقره ها و دلارهايت چه مي تواني بكني؟
نمي تواني آن ها را بخوري!
تو همه چيز داري، ولي اشتها براي آن چيزي كه هميشه برايش تقلا مي كرده اي ازبين رفته است
تو موفق شده اي، و من بارها و بارها گفته ام كه: هيچ چيز مانند موفقيت با شكست روبه رو نمي شود.
تو به مكاني رسيده اي كه مي خواستي برسي، ولي از محصولات جانبي آن خبر نداشتي. ميليون ها دلار پول داري، ولي نمي تواني بخوابي!

وقتي اسكند كبير در هند بود، در كوير با قديسي برهنه ديدار كرد.
او اعلام كرد، من اسكندر كبير هستم
آن قديس پاسخ داد، "نمي تواني باشي."
اسكندر گفت:
"چه بي معني! من خودم اين را مي گويم و تو مي تواني لشگريان مرا در همه جا ببيني."

مرد گفت:
"من لشگرهاي تو را مي بينم، ولي كسي كه خودش را "كبير" بخواند، هنوز
به بزرگي نرسيده است، زيرا بزرگ بودن انسان را فروتن مي سازد، زيرا كه شكستي بزرگ است، يك شكست تمام."
اسكندر مريد ارسطو بود و توسط او در منطق خوب آموخته شده بود.
او نتوانست به چرنديات آن عارف گوش بدهد. گفت: "من اين چيزها را باور ندارم.
من تمام دنيا را فتح كرده ام."
مرد برهنه گفت: "اگر در اين كوير تشنه باشي و من ليواني آب به تو بدهم، در ازاي آن چقدر مي تواني به من بدهي؟ ،
و تا فواصل دور اثري از آب نيست."
اسكندر گفت:
"نيمي از پادشاهي خودم را به تو خواهم داد."
قديس گفت:
"نه، من آن را در ازاي اين مقدار نمي فروشم. تو مي تواني يا تمام پادشاهي را داشته باشي و يا آن ليوان آب را. و تو تشنه هستي و در حال مردن هستي و امكان يافتن آب در هيچ كجا وجود ندارد ، آنوقت چه مي كني؟"
اسكندر گفت: 
" آنوقت طبيعتاً تمامي پادشاهي ام را خواهم داد."
آن قديس خنديد و گفت: 
"پس اين است قيمت پادشاهي تو:
فقط يك ليوان آب! و آنوقت فكر مي كني كه تمام دنيا را فتح كرده اي؟ 
از امروز مي تواني بگويي كه  يك ليوان پر ازآب را فتح كرده اي."

وقتي انسان به هدف هاي پربهاي خود مي رسد، آنوقت آگاه مي شود كه خيلي چيزهاي ديگر در اطراف آن اهداف وجود دارد. براي نمونه، درتمام زندگي براي  پول درآوردن كوشش مي كني و فكر مي كني كه يك روز، وقتي پول داشتي، زندگي آسوده اي را خواهي داشت.
ولي تمام عمر را در تنش بوده اي ، 
تنش، روش زندگي و انضباط تو شده است، و در پايان عمر، وقتي كه به تمام آن پولي كه مي خواستي رسيده اي،
نمي تواني آسوده باشي

ادامه دارد...
مالیخولیا

#پاسخ_قسمت_سوم

آن زندگي سراسر پر از تنش و تشويش به تو اجازه نمي دهد كه بياسايي
بنابراين، يك برنده نيستي، يك بازنده هستي
اشتهايت را مي بازي، سلامت خودت را نابود مي كني، سليم بودن و حساس بودنت را مي كشي. احساس هاي زيباشناسنانه ات را نابود مي كني
زيرا براي تمام اين چيزها كه توليد دلار نمي كنند،زماني وجود ندارد
تو در پي دلار مي دوي
چه كسي وقت اين را دارد كه به گل هاي سرخ نگاه كند؟
و چه كسي وقت اين را دارد كه پرندگان درحال پرواز را تماشا كند؟
و چه كسي وقت اين را دارد كه به زيبايي موجودات انساني نگاه كند؟
تو تمام اين چيزها را به تعويق مي اندازي تا كه يك روز، وقتي همه چيز داشته باشي، آسوده باشي و لذت ببري
ولي تا آن زمان كه همه چيز داشته باشي، به نوعي شخصي با انظباط گشته اي
كسي كه نسبت به گل هاي سرخ نابينا است، زيبايي ها را نمي بيند، نمي تواند از موسيقي لذت ببرد، كسي كه نمي تواند رقص را درك كند، كسي كه توان درك شعر را ندارد، كسي كه فقط دلار را درك مي كند. ولي آن دلارها هيچ رضايتي نمي بخشند
#سبب_افسردگي_اين_است
براي همين است كه افسردگي فقط در كشورهاي توسعه يافته و آن هم در ميان طبقه ي بالاي آن كشورها وجود دارد، در كشور هاي توسعه يافته مردمان فقير هم هستند، ولي آن ها از افسردگي در رنج نيستند
و اينك براي  برطرف ساختن افسردگي به چنين انسان، نمي تواني به او اميد بيشتري بدهي، زيرا او همه چيز دارد، بيش از آنچه كه بتواني به او وعده بدهي دارد. وضعيت او واقعاً ترحم برانگيز است. او هرگز به مسايل جانبي آن نينديشيده بود، او هرگز فكر نكرده بود كه با به دست آوردن پول چه چيزهايي از دست خواهد داد. او هرگز فكر نكرده بود كه مي تواند هرآنچه را كه بتواند او را خوشبخت سازد از دست بدهد، زيرا كه هميشه آن چيز ها را كنار زده بوده
او وقت نداشته و رقابت بسيارسخت بوده و او مي بايد سخت شده باشد
در پايان، او در مي يابد كه قلبش مرده است، زندگيش بي معني است
او نمي تواند هيچگونه امكاني را در آينده ببينيد، زيرا"چه چيز بيشتري وجود دارد؟"
لذت بردن چيزي است كه بايد پرورش داده و تغذيه شود. اين نوعي انضباط است، يك هنر مخصوص،
براي در تماس بودن با چيزهاي بزرگ در زندگي، نياز به زمان است.
ولي انساني كه در پي پول باشد، از كنار تمام چيزهايي كه دري به سوي الوهيت هستند رد مي شود و به آخر خط مي رسد و در آنجا چيزي جز مرگ در انتظارش نيست.
او در تمام عمرش در رنج بوده است. آن را تحمل كرده و از آن غافل بوده به اين اميد كه اوضاع عوض شود. حالا ديگر نمي تواند از آن غافل شود و آن را تحمل كند زيرا فردا فقط مرگ وجود دارد و نه هيچ چيز ديگر، و تمامي آن رنج هاي انباشته شده در طول زندگي، تمام آن دردهايي كه از آن غفلت كرده بود در وجودش منفجر مي شود.
ثروتمندترين مرد دنيا، به نوعي، بدبخت ترين مردم در روي زمين است.
غني بودن و فقير نبودن هنري بزرگ است.
فقير بودن و درعين حال غني زندگي كردن، روي ديگر اين هنر است
مردمان فقيري وجود دارند كه بي درنگ آنان را غني خواهي يافت. آنان هيچ چيز ندارند، ولي ثروتمند هستند. ثروت آنان در اشياء نيست، بلكه در وجودشان است، در تجربه هاي چند بعدي زندگي آنان است.
و مردماني ثروتمند وجود دارند كه همه چيز دارند، ولي مطلقاً فقير، توخالي و پوچ هستند. در ژرفاي درون فقط يك گورستان وجود دارد
اين افسردگي به سبب جامعه نيست، زيرا در آنصورت دامنگير فقرا نيز مي شد، اين فقط يك قانون طبيعي است، و انسان اينك بايد آن را بياموزد

نخستين چيز در زندگي يافتن معني در لحظه ي حال است.
طعم اساسي وجود شما بايد عشق، سرور و شعف باشد. آنوقت مي توانيد همه كار بكنيد، دلار آن را نابود نخواهد كرد. ولي شما همه چيز را كنار نهاده و فقط در پي دلار مي دويد با اين فكر كه دلار مي تواند همه چيز بخرد. و آنوقت روزي درخواهيد يافت كه دلار هيچ چيز نمي تواند بخرد، و شما تمام عمرتان را به دلار اختصاص داده بوديد.
دليل افسردگي اين است.
و به ويژه در غرب، افسردگي بسيار عميق خواهد شد. در شرق، مردمان غني وجود داشته اند، ولي بعدي مشخص نيز در دسترس بوده است. وقتي جاده ي رسيدن به ثروت طي شد، آنان در آنجا گير نكردند، در جهتي تازه حركت كردند.
آن جهت تازه براي قرن ها  است كه در دسترس بوده است
در شرق، فقرا در موقعيتي بسيار خوب قرار داشتند و اغنيا در موقعيتي عالي.
فقرا  قناعت و رضايت را آموختند تا زحمت دويدن در پي جاه طلبي ها را نداشته باشند
و اغنيا دريافته بودند كه يك روز بايد آن را رها كنند و در مسیر يافتن حقيقت و معنا در زندگي باشند
در غرب، آن جاده فقط به پايان مي رسد. مي تواني بازگردي، ولي بازگشت كردن كمكي براي رفع افسردگي نخواهد بود. به جهتي جديد نياز است

ادامه دارد
مالیخولیا

#پاسخ_قسمت_چهارم


گوتام بودا، ماهاويرا يا پارش وانات، اين ها در اوج ثروت بودند، و سپس ديدند كه ثروت تقريباً باري گران است. پيش از اينكه مرگ تو را بربايد، چيزي ديگر بايد يافته شود، و آنان به قدر كافي شجاعت داشتند كه تمام آن ثروت را رها كنند.
ترك دنياي اين ها مورد سوءتفاهم قرار گرفته است. آنان به اين سبب ثروت را رها كردند كه نمي خواستند حتي يك ثانيه بيشتر از آن براي پول و قدرت وقت بگذارند، زيرا آنان اوج را تجربه كرده بودند، و در آنجا چيزي وجود ندارد.
آنان به بالاترين پله از نردبام رسيده و دريافته بودند كه به هيچ كجا رهنمون نيست، فقط نردبامي است كه به هيچ كجا منتهي نمي شود. وقتي كه جايي در وسط يا پايين تر از وسط قرار داري، اميد داري. زيرا پله هاي ديگري بالاتر از تو وجود دارند.
زماني مي رسد كه در بالاترين پله قرار داري و در آنجا فقط خودكشي يا جنون وجود دارد، به لبخندزدن ادامه مي دهي تا مرگ كارت را تمام كند، ولي در عمق وجودت خوب مي داني كه زندگي را به هدر داده اي
در شرق افسردگي هرگز يك مشكل نبوده است. فقير به اين عادت كرده بود كه از هرچيز اندكي كه داشت لذت ببرد
و غني آموخته بود كه تمام دنيا را نيز در زير پا داشتن، هيچ معنايي ندارد،
بايد دنبال معني بود، نه در پي پول
و آنان سابقه اي طولاني داشتند. مردم هزاران سال است كه در پي حقيقت بوده و آن را يافته اند. نيازي به افسرده بودن و نااميد بودن نيست، فقط بايد در بعدي ناشناخته حركت كني. آنان هرگز اين بعد را كشف نكرده بودند، ولي همانطور كه در آن جهت جديد به اكتشاف مي پرداختند، اين برايشان به معناي يك سفر دروني، سفري به دورن خويشتن بود
آنان هرآنچه را كه گم كرده بودند دوباره به دست آوردند
غرب نيازي بسيار اضطراي به نهضتي در #مراقبه دارد، وگرنه اين افسردگي مردم را خواهد كشت
و اين ها مردماني هستند كه بسيار بااستعداد هستند، زيرا به قدرت دست يافته اند، به پول رسيده اند، به هرچه كه خواسته اند رسيده اند.... به بالاترين مدارج تحصيلي. اينان مردماني بااستعداد هستند، و همگي دچار نوميدي شده اند
اين خطرناك خواهد بود، زيرا بااستعدادترين مردم ديگر اشتياقي به زندگي كردن ندارند
و مردماني بي استعداد، شوق زندگي دارند، ولي اينان حتي براي به دست آوردن قدرت، پول، تحصيلات و اعتبار هيچ استعدادي ندارند. آنان تواني ندارند، بنابراين در رنج هستند و احساس افليج بودن مي كنند. آنان به تروريست تبديل مي شوند، به سمت خشونت هاي بي جا روي مي آورند، فقط به دليل انتقام جويي، زيرا هيچ كار ديگري از آنان برنمي آيد، ولي مي توانند نابود كنند.
و مردمان غني تقريباً آماده هستند تا از هر درختي خودشان را حلق آويز كنند
زيرا براي زنده ماندنشان دليلي نمي بينند. قلب هاي آنان مدت ها پيش از تپيدن باز ايستاده است. آنان فقط جسد هستند ، خوب تزيين شده، مورد احترام،
ولي كاملاً تهي و عبث
غرب واقعاً در موقعيتي بسيار وخيم تر از شرق قرار دارد، باوجودي كه براي كساني كه درك نمي كنند، به نظر مي آيد كه غرب در موقعيت بهتري قرار دارد، زيرا شرق دچار فقر است. ولي در مقايسه با شكست خوردن ثروت،
فقر مشكل چنداني نيست، آنگاه انسان واقعاً فقير است.
يك انسان فقير معمولي دست كم اميدهايي دارد، روياهايي دارد، ولي فرد غني هيچ چيز ندارد
آنچه مورد نياز است يك نهضت مراقبه است تا به تمام افراد برسد
و در غرب، اين مردمان افسرده نزد روانكاوها، درمانگران و انواع شيادان مي روند. كساني كه خودشان افسرده هستند، از بيمارانشان نيز افسرده تر هستند، اين طبيعي است، زيرا تمام روز را مشغول شنيدن موارد افسردگي، نااميدي و بي معني بودن هستند. و با ديدن اينهمه مردمان بااستعداد در چنين موقعيت هاي اسف آور، آنان روحيه خودشان را نيز از دست مي دهند. آنان نمي توانند كمكي بكنند، خودشان نياز به كمك دارند.

عملكرد مدرسه ي من اين خواهد بود تا مردم را با انرژي #مراقبه_گون آماده سازد و آنان را راهي دنيا سازد، فقط به عنوان نمونه هايي براي افسردگان
اگر مردم ببينند كه افرادي هستند كه افسرده نيستند، بلكه برعكس، بسيار مسرور هستند، شايد اميدي در آنان زاده شود. اينك مي توانند همه چيز داشته باشند و نيازي به نگراني نيست
آنان مي توانند به مراقبه بپردازند.
من به شما ترك كردن دنيا و ثروتتان يا هيچ چيز ديگر را آموزش نمي دهم. بگذاريد همه چيز همانطور كه هست باشد.
فقط يك چيز ديگر را به زندگي خود اضافه كنيد. تاكنون فقط مشغول اضافه كردن چيزها به زندگي تان بوده ايد.
حالا چيزي را به #وجودتان اضافه كنيد، و همان چيز، موسيقي را خواهد آورد، معجزه خواهد كرد، آن چيز هيجاني تازه، يك جواني با طراوت و يك شادابي جديد خلق خواهد كرد.
افسردگي مشكلي غيرقابل حل نيست. مشكلي بزرگ است،
ولي چاره بسيار آسان است.

#اشو
#کتاب_انتقال_چراغ_جلد_یک
#برگردان :محسن خاتمی