عشق و نور
1.19K subscribers
441 photos
1.34K videos
22 files
588 links
بیداری معنوی با نرمین



لینک گروه سلام زندگی👇

https://t.me/salamzendgi7

لینک صوتی های نرمین👇


https://t.me/narminbgs
Download Telegram
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
از سکس تا فرا آگاهی
#اشو
#برگردان_محسن_خاتمی_نپال

کتابی ارزشمند در یک فایل صوتی کامل

#پیشنهادادمین کتابخانه عرفانی نور

https://t.me/book_noor
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
از سکس تا فرا آگاهی
#اشو
#برگردان_محسن_خاتمی_نپال

کتابی ارزشمند در یک فایل صوتی کامل

#پیشنهادادمین کتابخانه عرفانی نور

https://t.me/book_noor
#سوال_از_اشو

با شنیدن شما احساسی از نیایش در قلب من موج می‌زند.
ولی چگونه باید نیایش کنم؟
نمی‌دانم نیایش چطور باید انجام شود.

#پاسخ_قسمت_سوم

و زمانی که درخت‌ها حسّ کردند که باغبان با شلنگ آب وارد می‌شود، بسیار خوشحال می‌شدند. آب هنوز به آنها پاشیده نشده ولی تشنگی آنان تحریک شده است: آماده هستند؛ خوشحال هستند. یک “تشکر” در حال بیان‌شدن است. امروزه اینها واقعیت‌های علمی هستند. شاعران همیشه این‌چیزها را می‌گفتند. شاعران هزاران سال پیش گفته بودند و برای علم هزاران سال طول می‌کشد تا این را درک کند.

ماهاویرا به یقین می‌باید این نوع چیزها را در درختان دیده باشد، می‌باید آن را شناخته باشد. او گفته است:
“میوه‌های نرسیده را از درختان نچینید. وقتی میوه پخته شد و خودش از درخت افتاد، آنوقت آن را قبول کنید.”
وقتی چنین چیزی بادرختان وجود دارد، پس تا پرندگان و حیوانات چگونه است؟ مردمی که به پرندگان و حیوانات را می‌خورند چقدر غیرحساس هستند!
و مردمان غیرمهم را کنار بگذارید که از آنها انتظاری نیست….

ماهاویرا باید این را دیده باشد که آسیب‌زدن به درخت فقط وقتی ممکن است که تو حساس نباشی، وقتی مانند سنگ شده باشی. کشتن و خوردن حیوانات فقط وقتی ممکن است که قلب تو مرده باشد و روح تو کاملاً زمخت شده باشد.

این درست همان چیزی است که گوراک می‌گفت: به یاد داری
نه؟ تو سنگ را می‌پرستی و مانند سنگ می‌شوی. معابد شما از سنگ ساخته شده، بت‌های شما سنگی هستند؛ درون شما نیز سنگ است. در درون شما زندگی ناپدید شده است.

تمام جهان هستی حسّاس است. تمام اجزای این کائنات در حال نیایش هستند: هریک به طریق خودش. عبادت ادامه دارد، پیشکش‌ها ادامه دارند
موضوع زبان در کار نیست،
بلکه احساس است
زبان را بینداز. وقتی احساس دست بدهد، وقتی احساس زندگیت را پر کند، آنوقت در آن غرق شو. آری، اگر می‌خواهی گریه کنی، گریه کن. اگر مایلی بخندی، بخند. اگر می‌خواهی برقصی، برقص
این راه احساس‌کردن است.

اشک‌هایت تو را به خدا نزدیک‌تر می‌سازد تا متون مذهبی تو
اشک‌ها مال خودت هستند:
از اعماق وجودت جاری می‌شوند. اشک‌ها درخواست متواضعانه‌ی تو هستند:
لطفاً سلام مشتاقانه‌ی مرا بپذیر،
لطفاً عشق مرا بپذیر.

گاهی اوقات با شادمانی برقص:
او چنین دنیای کمیابی را به تو بخشیده است. او یک زندگی باارزش به تو بخشیده است. تک‌تک موجودات این دنیا پرارزش هستند. در اینجا هر یک دانه گندم سراسر پُر از اوست. چنین کائناتی پر از ضرب‌آهنگ ـــ و تو حتی تشکر هم نمی‌کنی؟

شکرگزاری همان نیایش است
و البته که یادآوری او تو را شکنجه می‌دهد!. این خوب است. یادآوری او تو را از درون به‌هم می‌زند؛ این خوب است. ولی این یادآوری را یک تشریفات نکن؛ وگرنه دروغین می‌گردد. تشریفات کار نمی‌کند.

پس نپرس که دعا چگونه باید انجام شود
بگذار آن احساس بیاید، در آن احساس شناور باشد. فقط آن را متوقف نکن، وقتی که آن احساس تو را دربرگرفت، متوقف نشو
ما بسیار خسیس شده‌ایم. از گریه‌کردن می‌ترسیم، از خندیدن هراس داریم. می‌ترسیم که برقصیم! از اینکه احساسات بر ما غلبه کنند وحشت داریم. ما کاملاً‌ خشک شده‌ایم
تمام انسانیت ما دروغین، توخالی و پر از نفاق شده است.

بگذار یادآوری خدا تو را شکنجه بدهد. بگذار این تپش قلب بیشتر شود
بگذار آن زخم درونت عمیق‌تر شود
این زخم یک نیایش است
نیایش در کلمات نیست
نیایش طنین و وِلْوِله‌ی زندگی است.

عجله نکن که آن احساس را به کلام درآوری، وگرنه ذهن بسیار زرنگ است! ذهن می‌داند که چگونه همه‌چیز را دروغین کند. اگر کسی را در راه ببینی فوری لبخند می‌زنی. آن لبخند دروغین است. درون تو نیست، فقط روی لبهایت چسبیده شده،
لبخند‌های شما دروغین است
تو می‌خندی چون باید که بخندی؛ گریه می‌کنی چون از تو انتظار می‌رود که گریه کنی. وقتی کسی بمیرد تو گریه می‌کنی.

نپرس که چگونه باید دعا کنی
موجی برخاسته، احساسی دست داده ـــ فقط در این احساس مداخله نکن. هرکجا که این موج خواست تو را ببرد با آن برو. در ابتدا خواهی ترسید و فکر می‌کنی، “نمی‌دانم این مرا به کجا خواهد برد، شاید در وسط بازار شروع کنم به گریه‌کردن! یا وقتی مردم جدّی نشسته‌اند شروع کنم به خندیدن! مردم فکر می‌کنند من دیوانه هستم.”

توجه کن:‌
فقط انسان دیوانه می‌تواند نیایش کند. فقط کسی که شهامت دیوانه‌شدن را دارد می‌تواند در این طریقت نیایش سفر کند.

نیایش واقعی مال تو نیست. هرآنچه که از سوی الوهیت آمده باشد، الهی است. تو فقط یک واسطه هستی: یک نِیِ توخالی. او توسط تو ترانه می‌خواند. نیایش فقط آنوقت واقعی است
و فقط آنوقت است که نیایش رهایی‌بخش است.

#اشو
تفسیر اشو از کتاب هندی“بمیر، ای یوگی! بمیر” Maran Hey Jogi, Maran
#برگردان: ‌محسن خاتمی
#سوال_از_اشو

اعتماد چیست؟

#پاسخ  قسمت 3 از 3


انسان چرا خودش را ازبین نمی‌برد؟ اهمیت زندگی کردن در چیست؟

برخاستن هر روز صبح، خوردن صبحانه، رفتن به مغازه یا اداره و تلاش در طول روز، سپس خسته و کوفته بازگشتن به خانه. سپس خوردن و رفتن بخواب و بیدارشدن دوباره!
اگر تمام زندگی این است، پیشاپیش خیلی اتفاقات افتاده و چیزها دیده شده است. این نوع زندگی حد و مرزی دارد: چرا یک برنامه را پیوسته تکرار کنی؟ اهمیت آن در چیست؟ اگر تمام زندگی همین است، پس ابداً‌ هیچ اهمیتی در آن نیست.”
و منطق می‌گوید تمامش همین است.

نتیجه‌گیری غایی منطق، خودکشی است
و نتیجه‌‌گیری غایی اعتماد، زندگی جاودانه است
انتخاب کن، هرکدام را که می‌پسندی انتخاب کن. تو ارباب خودت هستی. وقتی اعتماد را رها می‌کنی و منطق را انتخاب می‌کنی، فکر نکن با خداوند مخالفت می‌کنی: دست به خودکشی زده‌ای.

روزی که فریدریش نیچه اعلام کرد که خدا مرده است، خدا نمرد، بلکه در همان روز نیچه دیوانه شد. آیا خدا با اعلامیه یک نفر می‌میرد؟! ولی یک چیز به روشنی اتفاق افتاد:
اگر خدا مرده باشد آنوقت چه معنایی برای زندگی باقی می‌ماند؟

قدری فکر کن: از خدا خلاص بشو و آنگاه از تمام زیبایی‌ها، عشق‌ها و نیایش‌ها خلاص خواهی شد
آنگاه زنگ‌های معبد دیگر به‌صدا نخواهند آمد، آنگاه سینی‌های نیایش دوباره تزیین نخواهد شد، پیشکش‌ها دوباره اتفاق نخواهد افتاد ـــ تمام اینها ازبین خواهند رفت. با کنار گذاشتنِ همین یک واژه‌ی خدا، هرآنچه را که در زندگی ارزشمند بود کنار گذاشته می‌شود. آنوقت چه باقی می‌ماند؟ آشغال
آنگاه روی تلی از زباله خواهس نشست. آنگاه معنا کجاست؟
آنگاه زندگیت فقط یک تصادف است. آنگاه چه فرقی دارد که امروز بمیری یا فردا؟
آنگاه زنده ماندن یعنی ترسو بودن
آنگاه زندگیت هیچ اهمیتی ندارد. چرا به زندگی ادامه بدهی، چرا از بدبختی رنج ببری؟ چرا با دست خودت به زندگیت پایان ندهی؟!

نیچه دیوانه شد و تمام این قرن رو به دیوانگی دارد زیرا تمام این قرن نیچه را باور دارد
این نخستین بار در تاریخ بشریت است که چنین رخ داده که مردم شروع کرده‌اند به پرسیدنِ معنای اعتماد
تجربه‌ی توکل دیگر وجود ندارد، برای همین است که معنای آن باید پرسیده شود. مردم شروع کرده‌اند به پرسیدن اینکه “عشق چیست؟” زیرا تجربه‌ی عشق دیگر وجود ندارد.

روزی که مردم شروع کنند به پرسیدن اینکه “نور چیست؟” خوب بدانید که مردم کور شده‌اند. روزی که مردم سوال کنند که موسیقی چیست، خوب بدانید که آنان ناشنوا شده‌اند. چه معنی دیگری می‌تواند داشته باشد
توکّل ما خشکیده است. ما کاملاً‌ بدون توکّل زندگی می‌کنیم.

من به شما می‌گویم: به معبد می‌روید، به مسجد هم می‌روید و به گورودوارا هم می‌روید و بدون توکّل می‌روید. برای همین است که در این رفتن‌های شما اهمیتی وجود ندارد. شما می‌روید، این هم یک اجبار در زندگی روزمرّی شما شده است. همه می‌روند، پس تو هم می‌روی. اگر نروی مشکل پیش می‌آید. اگر بروی راحت هستی: نامی در جامعه پیدا می‌کنی که تو بسیار مذهبی هستی! اگر اینگونه مذهب را تمرین کنی انواع راحتی‌ها برایت وجود خواهند داشت. ولی اگر تمرین مذهبی بودن را ترک کنی آنوقت مردم خشمگین می‌شوند و شروع می‌کنند به ایجاد دردسر برایت. باشد، این یک نوع بازیگری است، ادامه بده. ولی این توکّل نیست
وقتی به سمت معبد می‌روید من رقصی در پاهای شما نمی‌بینم. وقتی از معبد بازمی‌گردید من اشک شوق و شعف در چشمانتان نمی‌بینم. وقتی شما را در معبد با دست‌های به‌هم چسبیده می‌بینم، قلبتان را نمی‌بینم که متصل باشد.

توکّل ناپدید شده است. و اگر توکّل ناپدید شده باشد، چشم‌ها ناپدید شده‌اند
چشمانی که خداوند را می‌بیند ناپدید شده است. ولی آنچه که ناپدید شده هم‌اکنون در درون تو حضور دارد. بسته مانده است، می‌تواند باز شود
وقتی با ضربه‌ای آن توکّل باز شود، ستسانگ satsang خوانده می‌شود: همنشینی با نیکان
کسی که در حضورش غنچه‌ی توکل شکفته شده و یک گل می‌گردد،
مرشد خوانده می‌شود.

#اشو
تفسیر اشو از کتاب هندی“بمیر، ای یوگی! بمیر” Maran Hey Jogi, Maran
#برگردان: ‌محسن خاتمی
پیشگفتار اشو قبل از تفسیر(سوترای دل) سخنان بودا:
قسمت اول

بگذارید این در قلب شما جا بگیرد که شما یک بودا هستید.
می‌دانم که به‌نظر مغرورانه و جسورانه می‌رسد، شاید بسیار منافقانه به‌نظر برسد؛ نمی‌توانید کاملاً‌ به آن اعتماد کنید. این طبیعی است، آن را درک می‌کنم.
بگذارید آنجا باشد، ولی همچون یک بذر. در اطراف آن بسیاری از چیزها شروع می‌کنند به رخ‌دادن، و فقط در اطراف این واقعیت است که قادر خواهید بود این سوتراها را درک کنید.
این سوتراها بسیار قدرتمند هستند بسیار کوتاه، بسیار فشرده و بذرگونه ولی با این خاک، با این نگرش ذهنی که: تو یک بودا هستی، که یک بودای غنچه و در حال شکفته‌شدن هستی و توان این را داری که یک بودا شوی و هیچ چیز کسر نداری و همه چیز آماده است و تو فقط باید در نظم درست خود قرار بگیری؛ و اینکه به قدری هشیاری بیشتر نیاز داری، قدری آگاهی بیشتر مورد نیاز است.
آن گنج وجود دارد؛ تو باید یک چراغ کوچک را وارد خانه‌ات کنی. وقتی که تاریکی ازبین رفت دیگر یک گدا نخواهی بود، یک بودا خواهی بود؛ فردی مقتدر، یک امپراطور خواهی بود. تمام این پادشاهی به تو تعلق دارد و تو فقط باید آن را درخواست کنی، فقط باید آن را مطالبه کنی.
ولی اگر باور داشته باشی که یک گدا هستی نمی‌توانی آن را مطالبه کنی.
اگر فکر کنی که یک گدا هستی، نمی‌توانی حتی مطالبه‌ی آن را در خواب ببینی. این فکر که تو یک گدا هستی، که جاهل هستی، که یک گناهکار هستی چنان در طول قرن‌ها از منبرهای بسیار موعظه شده که به یک هیپنوتیزم عمیق در شما تبدیل شده است.
این هیپنوتیزم باید شکسته شود.
برای شکستن این هیپنوتیزم: من به بودای درون شما درود می‌فرستم.
به‌نظر من شما بودا هستید.
اگر این واقعیت پایه را نپذیرید، هرگونه تلاش شما برای اشراق مسخره است. این باید یک ادراک خاموش در شما باشد، که شما بودا هستید!
این یک شروع درست است؛ وگرنه گمراه خواهید شد. شروعِ درست همین است! با این نگرش آغاز کنید و نگران این نباشید که این شاید تولید نوعی از نفْس کند که: “من یک بودا هستم!”
نگران نباشید، زیرا تمام روند
“سوترای دل” برایتان روشن خواهد ساخت که نفْس تنها چیزی است که وجود ندارد‌ ـــ
تنها چیزی که وجود ندارد نفْس است! هرچیز دیگر واقعی است.

آموزگارانی بوده‌اند که می‌گویند دنیا توهم است و روح وجودین است ـــ “من” واقعی است و هرچیز دیگر توهم Illusion یا مایا Maya است.
بودا درست عکس آن را می‌گوید:
فقط “من” غیرواقعی است و هرچیز دیگر واقعی است.
و من بیشتر از هر نگرش دیگر با بودا موافق هستم. نگرش بودا بسیار نافذ است، نافذترین است. هیچکس هرگز به آن حیطه‌ها، عمق‌ها و بلنداهای واقعیت نفوذ نکرده است.
ولی با این مفهوم شروع کنید، با این حال‌وهوا و با این نگرش از خودتان. بگذارید این به تمامی سلول‌های بدن و هر فکر از ذهن اعلام شود؛ بگذارید به تمام گوشه و کنار هستیِ شما اعلام شود که: “من یک بودا هستم.”
و نگران آن “من” نباشید….
حساب آن را خواهیم رسید!

“من” و بوداگونگی نمی‌توانند باهم وجود داشته باشند.
وقتی بوداگونگی آشکار شود، “من” ناپدید می‌شود. درست مانند آوردن نور که تاریکی را ازبین می‌برد.

#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: ‌محسن خاتمی
پیشگفتار اشو قبل از تفسیر(سوترای دل) سخنان بودا:
قسمت دوم

قبل از اینکه وارد سوتراها شویم،
درک قدری از ساختارها و چهارچوب‌ها مفید خواهد بود.
متون باستانی بوداییان در مورد هفت معبد Seven Temples صحبت می‌کند. درست مانند اینکه صوفیان از هفت درّه Valleys صحبت می‌کنند و هندوها از هفت چاکرا Chakras می‌گویند،
بوداییان از هفت معبد سخن گفته‌اند.
معبد اول جسمانی physical است، دومین معبد روان‌تنی psycho-somatic است، سومین معبد روانی psychological است، چهارمین معبد روانی-روحی psycho-spiritual است، پنجمین معبد روحانی spiritual است، ششمین معبد روحانی-ماورایی spiritual-transcendental است و هفتمین و آخرین معبد، فراسویی transcendental است.

این سوتراها به هفتمین معبد تعلق دارند. اینها بیانات کسی است که وارد هفتمین معبد، معبد فراسویی، آن مطلق گشته است. معنی واژه‌ی سانسکریت پراگیاپارامیتا همین است ــ خِرَدِ ماورایی، از فراسو، در ماوراء؛
خردی که فقط وقتی به دست می‌آید که از انواع هویت‌ها فراتر رفته باشی ـــ هویت‌های بالا یا پَست، این‌دنیایی یا آن‌دنیایی؛‌
وقتی که از انواع هویت‌گیری‌ها فراتر رفته باشی؛
وقتیکه ابداً هویت نداشته باشی،
وقتی که فقط یک شعله‌ی خالص از آگاهی باقی مانده باشد، بدون هیچ دودی در اطراف آن. به این خاطر است که بوداییان این کتاب بسیار بسیار کوتاه و کوچک را می‌پرستند؛ و آن را سوترای دل خوانده‌اند ـــ خودِ قلب دین،
خودِ هسته‌ی باطنی دیانت.

نخستین معبد می‌تواند به نقشه‌ی هندوان در مورد چاکرای مولادار Muladhar مرتبط باشد.
دومین معبد، روان‌تنی، با چاکرای سوادیستان Svadisthan؛
سومین، معبد روانی به مانی‌پورا Manupura؛
چهارمین، روانی-روحی به چاکرای آناهاتا Anahatta؛
پنجمین، معبد روحی، به ویشودا Vishudha؛
ششمین، روحی- ماورایی، به چاکرای آگیا Agya؛
و هفتمین،‌ معبد فراسویی به چاکرای هفتم یا ساهاسار Sahasrar مرتبط باشد.
ساهاسرار یعنی گل نیلوفرین هزار گلبرگ. این نماد شکوفایی غایی است؛ هیچ چیز پنهان باقی نمانده، همه چیز آشکار و هویدا شده است. آن گل نیلوفرین هزار گلبرگ شکفته شده
تمام آسمان از عطر آن، از زیبایی و از برکت آن پر شده است.

در دنیای معاصر یک کار بزرگ در جستجوی درونی‌ترین هسته‌ی وجود انسان انجام شده است
درک اینکه چگونه این تلاش ما را راهنمایی می‌کند خوب است.

پاولف Pavlov، ب. ف. اسکینر B.F. Slinner و سایر رفتارشناس‌ها، پیوسته در اطراف جسم و بدن، مولادار Muladhar، چرخ می‌زنند. آنان فکر می‌کنند که انسان فقط بدن است. آنان بسیار درگیرِ نخستین معبد شده‌اند، بسیار درگیر بدن هستند و هرچیز دیگر را فراموش می‌کنند. این افراد سعی دارند انسان را توسط بدن و مادّه توضیح دهند. چنین نگرشی یک مانع می‌شود زیرا آنان باز نیستند.
وقتی از همان ابتدا انکار کنید که هیچ چیز دیگر جز بدن وجود ندارد، آنگاه خودِ اکتشاف را انکار کرده‌اید

به یاد داشته باشید که:
بدن هیچ اشکالی ندارد. من با بدن مخالف نیستم، بدن یک معبد زیباست. زشتی آنگاه وارد می‌شود که فکر کنید بدن همه چیز است.

انسان را می‌تواند همچون یک نردبام تصور کرد با هفت پلّه، و شما با اولین پلّه هویت گرفته‌اید. آنگاه هیچ‌کجا نمی‌روید. و آن نردبام وجود دارد، و این نردبام پلی است بین این دنیا و دنیای دیگر، پلی بین مادّه و خداوند. نخستین پلّه، اگر در رابطه با تمام نردبام به کار رود، کاملاً‌ خوب است. اگر بعنوان نخستین پلّه عمل کند  بسیار زیباست: انسان باید از بدن تشکر کند
ولی اگر شروع کنید به پرستش پلّه‌ی اول و باقی شش پلّه را فراموش کنید، ازیاد ببرید که تمام نردبام وجود دارد و آنگاه بسته بمانید و در همان نخستین پلّه محصور باشید، آنوقت دیگر بدن یک پلّه نیست…..
زیرا پلّه فقط وقتی پلّه است که به یک پلّه‌ی دیگر منتهی شود، یک پلّه فقط وقتی وجوددارد که بخشی از یک نردبام باشد. اگر پلّه دیگر نباشد، آنگاه با آن گیر کرده‌اید.
بنابراین، مردمان مادّه‌گرا همیشه گیر کرده‌اند، همیشه احساس می‌کنند چیزی کسر است، احساس نمی‌کنند که جایی می‌روند. آنان در چرخه‌ها دایره‌وار می‌چرخند و بارها و بارها به همان نقطه می‌رسند. سپس خسته و کسِل می‌شوند؛ شروع می‌کنند به این فکر که چگونه خودکشی کنند. و تمام تلاش آنان در زندگی این است که احساسی پیدا کنند تا چیزی جدید بتواند اتفاق بیفتد. ولی چه چیز “جدید” می‌تواند برایشان رخ بدهد؟ تمام چیزهایی که با آن مشغول هستیم چیزی جز اسباب‌بازی و بازیچه نیستند.

#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: ‌محسن خاتمی
نخستین سوترا:
تجلیل از کمالِ خرد، عشق، قداست.

تفسیر اشو:
قسمت اول

این یک نیایش است. تمام متون مذهبی هند به دلیل خاصی با یک نیایش آغاز می‌شوند. در کشورها و زبان‌های دیگر چنین نیست؛ در یونان هم چنین نیست. ادراک هندی این است:
ما نِی‌های توخالی هستیم،
فقط بی‌نهایت در ما جریان دارد
آن بی‌نهایت باید طلبیده شود
ما فقط ابزارهایی برای او هستیم
ما آن را احضار می‌کنیم، از او می‌خواهیم که در ما جاری شود
برای همین است که هیچکس نمی‌داند چه کسی این سوترای دل را نوشته است. این متن امضاء ندارد. زیرا کسی که آن را نوشت باور نداشته که نویسنده، اوست. او فقط یک وسیله بوده.
او درست مانند یک تندنویس عمل کرده، از ماوراء به او دیکته شده است. این متن به او دیکته شده و او وفادارانه آن را نوشته است؛ ولی او مؤلف نبوده است

تجلیل از کمال خرد، عشق، قداست.

این یک احضار و طلبیدن است ولی هر واژه بسیار بسیار آبستن معنا است.

تجلیل از کمال خرد …

“کمال خرد” Perfection of Wisdom ترجمه‌ی آن پراگیاپارامیتا Pragyaparamita است
پراگیا Pragya یعنی خرد Wisdom
به یاد بسپارید، به معنی دانش نیست. دانش چیزی است که توسط ذهن می‌آید، دانش از بیرون وارد می‌شود. دانش هرگز اصیل نیست! نمی‌تواند اصیل باشد، به سبب طبیعتش، قرض‌گرفته‌شده است
خرد، نگرش اصیل شماست: از بیرون نمی‌آید، در شما رشد می‌کند؛
خرد یک گل‌سرخ واقعی است بر روی درخت که توسط درخت رشد یافته: ترانه‌ی آن درخت است؛ از درونی‌ترین هسته‌ی و از اعماق آن برخاسته است. یک روز بیان نشده، روز دیگر بیان شده است؛ یک روز متجلی نبوده، روز دیگر متجلی می‌شود.

پراگیا یعنی خرد،
وارد دانشگاه می‌شوی و دانش جمع می‌کنی
خرد یعنی: وارد زندگی می‌شود و تجربه می‌اندوزی
بنابراین یک فرد جوان می‌تواند دانش داشته باشد ولی هرگز خرد ندارد، زیرا خرد نیاز به زمان دارد
خرد یعنی دانشی که توسط تجربه‌ی فردی گردآوری شده، ولی بازهم از بیرون می‌آید.
پراگیا نه دانش است و نه خرد
آنگونه که بطور معمول از این واژگان درک می‌شود.
پراگیا یک شکوفایی درونی است
نه توسط تجربه، نه توسط دیگران،
نه توسط زندگی و برخوردهای زندگی،
نه....
بلکه فقط با رفتن به درون در سکوت کامل، و اجازه دادن به آنچه در آنجا پنهان است تا منفجر شود
شما خرد را همچون یک بذر در درون حمل می‌کنید؛ فقط نیاز به یک خاک مناسب دارد تا بتواند جوانه بزند
خرد همیشه اصیل است. همیشه متعلق به تو است و فقط به تو تعلق دارد.

ولی بازهم به یاد بسپار:
وقتی می‌گویم “مال تو” منظورم این نیست که هیچ نفسْی درگیر آن است
به این معنا متعلق به تو است که از ذات و طبیعت تو می‌آید، ولی نفس هیچ ادعایی بر آن ندارد. زیرا نفس بخشی از ذهن است و به سکوت درونی تو ربطی ندارد.

پارامیتا یعنی از فراسو، ورای زمان و مکان؛ وقتیکه وارد حالتی می‌شوی که زمان ناپدید می شود، وقتی وارد فضای درونی می‌شوی که مکان ناپدید می‌شود، وقتیکه نمی‌دانی کجا هستی و چه زمانی هست، وقتی هردوی این مراجع ناپدید می‌شوند. زمان بیرون از تو است، همینطور مکان هم از تو بیرون است
یک نقطه برخورد در درون تو هست که در آنجا زمان ازبین می‌رود.
در آنجا جاودانگی هست، لحظه‌ای از بی‌زمانی. این همان ماورا است
یک فضای بی‌مکان و یک لحظه‌ی بی‌زمان. تو دیگر مقید نیستی، پس نمی‌توانی بگویی که کجا هستی.

حالا به من نگاه کنید: من نمی‌توانم بگویم که در اینجا هستم، زیرا در آنجا هم هستم. و نمی‌توانم بگویم که در هندوستان هستم، زیرا در چین هم هستم. و نمی‌توانم بگویم که در این سیّاره هستم، زیرا که نیستم. وقتی نفسْ ناپدید شود، تو فقط با آن کُلّ یکی هستی. در همه‌جا هستی و در هیچ‌کجا نیستی. بعنوان یک ماهیت جداگانه وجود نداری، حل شده‌ای.

ببینید! در بامداد، روی یک برگ زیبا، شبنمی در نورخورشید می‌درخشد؛ بسیار زیباست. و سپس شروع می‌کند به سُرخوردن و به اقیانوس می‌غلطد. وقتی روی برگ قرار داشت؛ زمان و مکان وجود داشت، تعریفی از خود داشت، برای خودش شخصیتی داشت. حالا وقتی که به درون اقیانوس چکید، نمی‌توانی آن را در هیچ‌کجا پیدا کنی
نه اینکه وجود نداشته باشد، نه...
اینک همه‌جا هست: برای همین نمی‌توانی آن را در هیچ جایی پیدا کنی. نمی‌توانی مکان آن را پیدا کنی، زیرا تمامی اقیانوس مکان او شده است.
اینک جداگانه وجود ندارد.

وقتی از آن کُلّ جدا نباشی، آنگاه پراگیاپرامیتا برمی‌خیزد، خرد کامل شده است، خردی که ماورایی است

یک نیایش زیبا می‌گوید:
تجلیل من نثار آن خردی که وقتی به فراسو می‌روی وارد می‌شود
و این عاشقانه است، مقدس است مقدس به این سبب که تو با آن کُلّ یکی شده‌ای؛
عاشقانه به این سبب که آن نفس که انواع زشتی‌ها را در زندگیت خلق کرده بود دیگر وجود ندارد

ادامه دارد...
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: ‌محسن خاتمی
ادامه قسمت دوم تفسیر اشو 👇👇

بوداییان هرگز به نام دین جنگی را آغاز نکرده‌اند. آنان هرگز سعی نکرده‌اند با زور، فشار یا هرگونه اجبار یک انسان را به دین خودشان درآورند
محمدیان تلاش کرده‌اند با شمشیر مردم را برخلاف تمایلشان، برخلاف وجدان و آگاهیشان به دین خود درآورند. مسیحیان به انواع روش‌ها سعی کرده‌اند که مردم را به مسیحیت دعوت کنند ـــ گاهی با شمشیر، گاهی با نان، گاهی با سایر ترغیب‌ها و تشویق‌ها
بودیسم تنها دینی است که حتی یک نفر را برخلاف آگاهیش به دین خودش دعوت نکرده است. فقط بودیسم یک دین غیرخشن است، زیرا مفهوم واقعیت غایی در بودیسم مفهومی زنانه است.
تجلیل از کمالِ خرد، عشق، قداست.

و به یاد بسپار:
حقیقت زیباست. حقیقت زیبایی است زیرا حقیقت یک سعادت است. حقیقت نمی‌تواند زشت باشد؛ و زشت نمی‌تواند حقیقی باشد؛ زشت توهمی است.

وقتی شخصی زشت را می‌بینی فریب زشتی او را نخور؛ قدری عمیق‌تر برو و انسانی زیبا در آنجا پنهان‌شده خواهی یافت. فریب زشتی را نخورید. زشتی در تفسیرهای شماست.
زندگی زیباست، حقیقت زیباست، جهان‌هستی زیباست ــ هیچ زشتی نمی‌شناسد.

و حقیقت دوست‌داشتنی است، زنانه است و مقدس
ولی به‌یاد بسپار:
معنی “مقدس” به مفهوم رایج آن نیست که گویی متعلق به آن دنیا باشد! گویی که در مخالفت با دنیای خاکی و زمینی باشد؛ نه...
همه‌چیز مقدس است. و هیچ چیز وجود ندارد که بتوان آن را خاکی یا پست و غیرمقدس خواند. همه‌چیز قداست دارد زیرا همه چیز سرشار از آن یگانه است.

بوداها و بوداها وجود دارند: بوداهایی بصورت انسان، بصورت درختان، سگ‌ها، پرندگان و بوداهای زنانه و بودهای مردانه ولی همگی بودا هستند. همه در راه هستند!
انسان خدایی مخروبه نیست، انسان خدایی در حال ساخته‌شدن است، در راه خداشدن است

#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: ‌محسن خاتمی
ادامه تفسیر سوترای دوم👇

بودا می‌گوید: مراقبه کافی است تا مشکلات شما را حل کند، ولی چیزی کسر دارد، مهربانی
اگر مهربانی هم باشد، آنوقت می‌توانید به دیگران کمک کنید تا مشکلاتشان را حل کنند
او می‌گوید: مراقبه طلای خالص است؛ کمالی از خودش دارد. ولی اگر مهربانی هم باشد، آنوقت آن طلا یک عطر نیز دارد. یک کمال والاتر، نوع تازه‌ای از کمال: طلای معطر. طلای بجای خودش کفایت می‌کند. ولی با مهربانی، مراقبه معطر می‌گردد

مهر است که بودا را یک بودی‌ساتوا نگه می‌دارد: درست روی مرز
آری، برای چند روز، برای چند سال، فرد می‌تواند در اینجا باشد، ولی نه به مدت خیلی طولانی
وقتی به بدن وابسته نباشی، منتقل می‌شوی. می‌توانی با تلاش گاهی به آنجا بازگردی. می‌توانی با تلاش از بدن استفاده کنی ولی دیگر در بدن مستقر نیستی. وقتی دیگر در ذهن نباشی، می‌توانی گاهی از آن استفاده کنی، ولی دیگر نمی‌تواند مانند سابق عمل کند
تو دیگر در ذهن جریان نداری.

وقتی فرد به هفتمین برسد، برای چند روز، برای چند سال می‌تواند از شش پلّه استفاده کند. می‌تواند به عقب برود و از آنها استفاده کند، ولی آهسته‌آهسته آن پلهّ ها شروع به شکستن می‌کنند. آهسته‌آهسته می‌میرند. یک بودی‌ساتوا فوقش این است که بتواند فقط یک زندگانی در اینجا بماند. سپس باید که ناپدید شود، زیرا آن مکانیسم ازبین می‌رود.

ولی تمام کسانیکه رسیده‌اند، تا جایی که توانسته‌اند کوشش کرده‌‌اند تا از بدن-ذهن استفاده کنند تا به کسانی که در بدن و ذهن هستند کمک کنند، تا به کسانی که فقط زبان بدن و ذهن را درک می‌کنند، به مریدان خود، کمک برسانند.

.... او از آن بالا به پایین نگاه کرد:
گروهی از پنج نفر را مشاهده کرد؛
و دید که آنان در وجود خودشان خالی بودند.

وقتی از آن نقطه نگاه کنی…. برای نمونه، من اکنون به شما گفتم که به بودای درون شما درود می‌فرستم. این نگرشی از فراسو است: که من شما را بوداهای بالقوّه می‌بینم. و نگرش دیگر این است که من شما را بعنوان پوسته‌های توخالی ببینم.
آنچه شما فکر می‌کنید هستید چیزی جز یک پوسته‌ی توخالی نیست. کسی فکر می‌کند که او یک مرد است؛ این یک فکر توخالی است
آگاهی نه زن است و نه مرد
دیگری فکر می‌کند که بدنی بسیار زیبا دارد. یا چهره اش زیباست یا بدنی قوی دارد؛ چنین است و چنان است
اینها همه مفاهیم توخالی هستند
فقط نفْس است که فریب می‌دهد. کسی فکر می‌کند که خیلی زیاد می‌داند این فقط بی‌معنی است. مکانیسم او حافظه‌ی او اطلاعات را انباشته کرده و او فریب حافظه و خاطرات را خورده است. اینها همگی چیزهای توخالی است.

بنابراین وقتی از جایگاه فراسویی دیده شود، از یک سو من شما را بعنوان بوداهای در وضعیت غنچه می‌بینم، از سوی دیگر من شما را بعنوان پوسته‌های توخالی می‌بینم.

بودا گفته است که انسان از پنج عنصر تشکیل شده است، پنج سکاندا skandhas، که همه توخالی هستند. و به سبب ترکیب این پنج عنصر، یک محصول جانبی بعنوان نفس ego یا خود self برمی‌خیزد. درست مانند عملکرد یک ساعت است: به تیک‌تیک ادامه می‌دهد. می‌توانی به آن گوش بدهی که وجود دارد؛ می‌توانی ساعت را ازهم باز کنی و قطعات آن را ازهم جدا کنی تا ببینی که آن تیک‌تیک ازکجا می‌آید. آن تیک در کجاست؟ آن را در هیچ‌کجا نخواهی یافت. آن تیک یک محصول جانبی است. فقط ترکیب آن قطعات در کنار همدیگر است. آن قطعات که باهم کار می‌کردند، صدای تیک‌تیک را تولید می‌کردند.
این همان “من”ِ شماست
پنج عنصر که باهم کار می‌کنند و آن تیک یا “من” را تولید می‌کنند. ولی این تو خالیست، هیچ چیز در آن نیست

این یکی از عمیق‌ترین نگرش‌ها و شهودهای بودا است: که زندگی توخالی است، که زندگی آنگونه که ما می‌شناسیم، توخالی است
و زندگی همچنین پُر و سرشار نیز هست؛ ولی ما چیزی از آن نمی‌دانیم
از این خالی‌بودن است که شما باید به سمت پُربودن بروید؛ ولی آن پربودن در حال‌حاضر غیرقابل تصور است
زیرا از این جایگاه که شما هستید، آن پربودن فقط به‌نظر خالی می‌رسد
از آن جایگاه پربودن شما نیز خالی به‌نظر می‌رسد

از دیدگاه شما، بودا به‌نظر خالی می‌رسد فقط یک تهیای خالص. به سبب مفاهیم شما، وابستگی‌های شما، احساس تملک شما نسبت به چیزها، بودا به‌نظر خالی می‌رسد. ولی بودا سرشار است
شما خالی هستید
و نگرش او مطلق است،
نگرش‌های شما بسیار نسبی است

همانطور که بیشتر و بیشتر وارد حیطه‌های عمیق‌تر سوترای دل بشویم، بیشتر به آن خواهیم پرداخت

روی این سوتراها مراقبه کنید
با عشق، با همدلی مراقبه کنید؛ نه با منطق و دلیل‌آوری. ک آنها را تشریح نکنید. سعی کنید آنگونه که هستند آنها را درک کنید و ذهن را به میان نیاورید ذهن شما تولید اختلال خواهد کرد.

اگر بدون ذهن به این سوتراها نگاه کنید، یک روشنی عظیم برایتان رخ خواهد داد

#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: ‌محسن خاتمی
حقیقت چیست؟

ادامه پاسخ 👇

این پرسشی بسیار مهم است، ولی باید نسبت به آن بسیار محترمانه رفتار کنید. عجله نکنید تا پاسخی برایش پیدا کنید؛ وگرنه هر آشغالی می‌تواند پاسخ اصیل را ازبین ببرد. اجازه ندهید تا ذهن این پرسش را بکُشد. و روش ذهن برای کشتن این پرسش این است که پاسخ‌هایی را بدهد که زندگی نشده‌اند، تجربه نشده‌اند.

حقیقت تو هستی! ولی این فقط در سکوت کامل رخ می‌دهد، جایی که حتی یک فکر هم حرکت نمی‌کند، جایی که ذهن چیزی برای گفتن ندارد، جایی که هیچ موجی در دریاچه‌ی آگاهی برنمی‌خیزد. در این موقعیت است که آگاهی شما منحرف نشده و اصیل است. وقتی که موجی از افکار وجود داشته باشد، انحراف و اختلال وجود دارد.

فقط به یک دریاچه برو. در ساحل بایست و بازتاب‌های صورت خود را در سطح آب تماشا کن. اگر امواج روی دریاچه وجود دارند، باد می‌وزد، بازتاب‌های تو لرزان هستند. نمی‌توانی تشخیص بدهی که چی به چیست ــ دماغت کجاست و چشم‌هایت کجاست! فقط می‌توانی حدس بزنی. ولی وقتی که دریاچه آرام است و باد نمی‌وزد و حتی یک موج هم روی دریاچه وجود ندارد، ناگهان تو آنجا هستی:
در تمامیت کامل، بازتاب صورتت در آنجا هست. آن دریاچه یک آینه می‌شود.

هرگاه فکری در آگاهی تو حرکت کند، آن را مختل می‌سازد. و افکار بسیار وجود دارند؛ میلیون‌ها فکر که پیوسته در رفت و آمد هستند؛ همیشه در ساعات شلوغی ترافیک هستی. تمام ۲۴ ساعت روز ساعات پررفت‌وآمد هستند و ترافیک شلوغ پیوسته ادامه دارد و هریک فکر با هزار ویک فکر دیگر مرتبط است. آنها همگی دست‌به دستِ هم دارند و به هم زنجیر شده‌اند و تمام این شلوغی در درون تو چرخ می‌زند! چگونه می‌توانی حقیقت را بشناسی؟
از این شلوغی بیرون بیا.

مراقبه همین است، تمام مراقبه در همین است:
یک آگاهیِ بدون ذهن، آگاهی بدون افکار؛ آگاهی بدون امواج ـــ یک آگاهی غیرمتزلزل و پایدار
آنوقت حقیقت با تمام شکوه و زیبایی خود وجود دارد. آنوقت حقیقت را یافته‌ای ـــ آن را خدا بخوان، یا نیروانا یا هرچه دوست داری آن را نام بده.
حقیقت وجود دارد و همچون یک تجربه وجود دارد. تو در حقیقت قرار داری و حقیقت در تو هست.

از این پرسش استفاده کن. آن را بیشتر نافذ کن.  نفوذ آن را بیشتر کن؛ ‌همه چیز را به مخاطره بینداز تا ذهن نتواند تو را با پاسخ‌های سطحی فریب بدهد. وقتی ذهن ناپدید شد، وقتی ذهن دیگر حقّه‌های قدیمی خودش را بازی نکند، حقیقت را خواهی شناخت. تو حقیقت را در سکوت خواهی شناخت؛ در یک هشیاری بدون افکار حقیقت را خواهی یافت.


#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: ‌محسن خاتمی
ادامه قسمت اول پاسخ👇

من اینها را دارم ــ‌ پول، قدرت، اعتبار!
” این یک احساس رضایت بزرگ می‌دهد: این را القاء می‌کند که، وقتی این چیزها را دارم، باید که وجود داشته باشم.”
و نفْس با این فکر بیشتر به زندگی در آینده ادامه می‌دهد. نفس با خاطرات و خواسته‌ها زندگی می‌کند.

هدف چیست؟ هدف یک خواسته است: “من باید به آنجا برسم، باید چنان باشم، باید به‌دست بیاورم.” نفْس نمی‌توان در زمان حال زندگی کند، زیرا زمان حال واقعی است و نفْس دروغین است ـــ هرگز باهم دیدار نمی‌کنند. گذشته کاذب است ـــ دیگر وجود ندارد. زمانی وجود داشت، ولی وقتی که بود، نفس وجود نداشت. وقتی آن زمان حال ازبین رفت و دیگر وجود ندارد، آنگاه نفْس آن را می‌قاپد و آن را انباشته می‌کند. نفس چیزهای مرده را می‌گیرد و روی‌هم انباشته می‌کند. نفْس یک قبرستان است: جسد‌ها و استخوان‌های مرده را جمع‌آوری می‌کند.

یااینکه در آینده زندگی می‌کند. باردیگر، آینده هنوز نیامده ــ آینده تخیلات است و رویاها و تصورات. نفْس در اینها هم می‌تواند زندگی کند، بسیار آسان است؛ دروغ‌ها بسیار باهم جور هستند و خوب به‌همدیگر می‌خورند! هرچیز واقعی و وجودین را بیاور و نفْس ناپدید می‌شود. اصرار برای زمان حال و بودن در اینک‌اینجا برای همین است.
فقط همین لحظه…. اگر هوشمند باشی نیازی نیست که فکر کنی من چه می‌گویم: می‌توانی در همین لحظه آن را ببینی! نفْس کجاست؟ سکوت وجود دارد، گذشته‌ای نیست؛ و آینده‌ای نیست: فقط همین حالا…. و این سگ که عوعو می‌کند. همین حالا…. و تو نیستی. بگذار این لحظه باشد و تو نباشی.
و یک سکوت عظیم وجود دارد، سکوتی عمیق: در درون و در بیرون. و آنوقت نیازی به تسلیم‌شدن نیست زیرا می‌دانی که نیستی. دانستن اینکه تو نیستی، تسلیم است.

موضوع تسلیم‌شدن به من نیست، موضوع تسلیم‌شدن به خدا درکار نیست. ابداً موضوع تسلیم‌شدن نیست. تسلیم‌شدن یک بینش است، یک ادراک که، “من وجود ندارم.” با دیدن اینکه “من نیستم، من هیچی هستم، تهیا هستم،” تسلیم رشد می‌کند. گُلِ تسلیم روی درخت خالی‌بودن می‌روید. نمی‌تواند هدفمند باشد.

نفْس، هدفمند است؛ مشتاق آینده است. حتی می‌تواند اشتیاق آن دنیا را داشته باشد؛ اشتیاق برای برای بهشت، برای نیروانا. مهم نیست موضوع اشتیاقش چه باشد ـــ نفس همان اشتیاق است، خواستن است، فرافکنی به آینده است.

این را ببین! درونش را ببین! نمی‌گویم در موردش فکر کن. اگر در موردش فکر کنی نکته را از دست داده‌ای. فکرکردن بازهم یعنی گذشته و آینده. یک نگاه به درون آن بینداز ــ آوالوکیتا Avalokita! درونش را ببین. واژه‌ی انگلیسی نگاه‌کردن Look از همان ریشه‌ی آوالوکیتا می‌آید. درونش را بنگر، و همین حالا ببین. بخودت نگو، “باشد، به خانه می‌روم و انجامش می‌دهم!” بازهم نفْس وارد شده، هدف وارد شده، آینده آمده است. هرگاه زمان وارد شود تو در همان دروغ جدایی سقوط می‌کنی.

بگذار آنجا باشد، در همین لحظه
و ناگهان می‌بینی که هستی؛ و جایی نمی‌روی و از جایی نمی‌آیی. تو همیشه اینجا بوده‌ای. اینجا تنها زمان است، تنها مکان است. اکنون تنها وجود و هستی است. در این زمان حال، تسلیم وجود دارد.

می‌گویی، “تسلیمِ من هدفمند است. من تسلیم می‌شوم تا آزادی را برنده شوم…”
ولی تو آزاد هستی! هرگز غیرآزاد نبوده‌ای. ولی بازهم همان مشکل وجود دارد: می‌خواهی آزاد باشی، ولی درک نمی‌کنی که: فقط وقتی می‌توانی آزاد باشی که از خودت آزاد شده باشی ـــ آزادی دیگری وجود ندارد. وقتی در مورد آزادی فکر می‌کنی، می‌پنداری که تو وجود خواهی داشت و آزاد خواهی بود. تو وجود نخواهی داشت؛ آزادی وجود دارد. آزادی یعنی:
از خودت آزاد بودن، نه آزادیِ خود. لحظه‌ای که زندان ازبین برود، زندانی هم ازبین خواهد رفت، زیرا زندانی در زندان قرار دارد! لحظه‌ای که از زندان بیرون بیایی، تو وجود نداری:
یک آسمان خالص، یک فضای خالص وجود دارد. این فضای خالص نیروانا، موکشا، رهایی خوانده می‌شود.

سعی کن درک کنی بجای اینکه برای دستاورد تلاش کنی

ادامه دارد.....


#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: ‌محسن خاتمی
#سوال_از_اشو

اشوی محبوب؛ من از خانواده‌ای می‌آیم که در طرف مادری چهارخودکشی داشته، شامل مادربزرگم.
این چگونه بر مرگ آن فرد تاثیر می‌گذارد؟
چه چیزی کمک می‌کند تا از این مرگ که در خانواده شایع شده جلوگیری شود؟

#پاسخ_قسمت 5 از 5

“چه چیزی کمک می‌کند تا از این دیدگاه انحرافی در مورد مرگ که در خانواده شایع شده جلوگیری شود؟”
این را یک انحراف نخوان؛ چنین نیست. آن افراد فقط قربانی بوده‌اند؛ نمی‌توانستند با جامعه‌ی بیمار کنار بیایند و تصمیم گرفتند که در ناشناخته ناپدید شوند. برایشان احساس شفقت داشته باش و نه سرزنش. به آنان ناسزا نگو و برچسب نچسبان ـــ این انحراف یا هرچیز دیگر نخوان. برایشان مهربانی و عشق داشته باش.

نیازی نیست از آنان پیروی کنی، ولی احساسشان کن. آنان می‌بایست بسیار رنج برده باشند. فرد به آسانی تصمیم نمی‌گیرد که زندگی را ترک کند و دست به خودکشی بزند: آنان می‌بایست بسیار رنج برده باشند باید جهنم زندگی را دیده باشند. فرد هرگز به آسانی تصمیم نمی‌گیرد که بمیرد، زیرا زنده‌ ماندن یک غریزه‌ی طبیعی است. انسان در تمام موقعیت‌ها و شرایط خودش را زنده نگه می‌دارد. فقط برای زنده ماندن سازشکاری می‌کند. وقتی کسی زندگیش را ترک می‌کند فقط نشان می‌دهد که سازشکاری ورای ظرفیت اوست؛ تقاضای زیادی از اوست که نمی‌تواند انجام بدهد. آن تقاضا چنان زیاد است که زندگی ارزشش را ندارد؛ فقط آنوقت است که فرد تصمیم به خودکشی می‌گیرد. برای این مردم شفقت و مهربانی داشته باش.

و اگر فکر می‌کنی که اشتباهی وجود دارد، پس جامعه در اشتباه است، احساس آن مردم اشتباه نیست. این جامعه است که منحرف است. در یک جامعه‌ی ابتدایی هیچکس خودکشی نمی‌کند
من در قبایل ابتدایی هندوستان بوده‌ام: آنان در طول قرن‌ها هیچکس را ندیده‌اند که خودکشی کند. هیچ سابقه‌ای از خودکشی در آنجا وجود ندارد.
چرا؟ چون آن جامعه طبیعی است، منحرف نیست. آن جامعه افرادش را به سمت چیزهای غیرطبیعی نمی‌راند. آن جامعه پذیرش دارد. به هرکسی اجازه می‌دهد تا خودش باشد و طبق سلیقه‌ی خودش زندگی کند. این حق همگان است. اگر کسی دیوانه شود، جامعه این را می پذیرد؛ این حق اوست که دیوانه شود. سرزنشی وجود ندارد. درواقع، در یک جامعه‌ی ابتدایی، دیوانگان مانند عارفان مورد احترام هستند و آنان نوعی رمزوراز در اطرافشان دارند. اگر به چشمان یک فرد دیوانه و به چشمان یک عارف نگاه کنی، نوعی شباهت وجود دارد: چیزی وسیع، تعریف نشده، چیزی مانند ابرها، چیزی مانند آن آشوبی که ستاره‌ها از آن زاده می‌شوند. انسان دیوانه و یک عارف شباهت‌هایی دارند.

تمام دیوانگان شاید عارف نباشند ولی تمام عارفان دیوانه هستند. منظورم از “دیوانه” mad این است که آنان به ورای ذهن رفته‌اند
فرد دیوانه شاید به پایین ذهن سقوط کرده باشد و عارف به فراسوی ذهن رفته است، ولی در یک چیز تشابه دارند ـــ هردو در ذهنشان زندگی نمی‌کنند
در یک جامعه‌ی ابتدایی فرد دیوانه حتی مورد احترام است و بسیار به او احترام می‌گذارند. اگر تصمیم گرفته که دیوانه باشد، اشکالی ندارد. جامعه ابتدایی ترتیب خوراک و سرپناه او را می‌دهد. جامعه او را دوست دارد، دیوانگی او را دوست دارد. جامعه ابتدایی هیچ مقررات ثابتی ندارد؛ آنوقت هیچکس خودکشی نمی‌کند زیرا آزادی افراد دست نخورده باقی است.

وقتی جامعه از افراد طلب بردگی دارد و همواره آزادی آنان را نابود می‌کند و شما را از هر سو فلج می‌کند روح و قلب شما را از کار می‌اندازد…. فرد به این احساس می‌رسد که بهتر است بمیرد تا اینکه سازش کند.

آن افراد را منحرف نخوان. آنان بسیار رنج برده‌اند و قربانی بوده‌اند؛ برایشان شفقت داشته باش. و سعی کن بفهمی که چه اتفاقی برایشان افتاده است؛ این کار بینشی به تو در مورد زندگی خودت می‌دهد. و نیازی نیست عمل آنان را تکرار کنی، زیرا من به تو فرصتی می‌دهم که خودت باشی. من دری را برایت تو باز می کنم. اگر درک کنی، نکته را خواهی دید؛ ولی اگر درک نکنی، دشوار خواهد بود. من می‌توانم به فریاد زدن ادامه بدهم و تو فقط آنچه را که بتوانی خواهی شنید، و فقط چیزی را می‌شنوی که دوست داری بشنوی

لطفاً برای چند روزی که اینجا هستی این مفاهیم را رها کن. خودت را باز کن، از همان ابتدا تعصب نداشته باش که:
“این هرگز اتفاق نیفتاده است.”
اتفاق افتاده است!
در من اتفاق افتاده. فقط به چشمان من نگاه کن، فقط مرا احساس کن و این می‌تواند برای تو نیز اتفاق بیفتد
هیچ چیز مانع آن نیست مگر مفاهیم تو، دانش تو. برای همین است که می‌گویم دانش یک نفرین است. از دانش خودت خلاص بشو و از بیماری خودت خلاص خواهی شد.


#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: ‌محسن خاتمی
مالیخولیا

#پاسخ_قسمت_چهارم


گوتام بودا، ماهاويرا يا پارش وانات، اين ها در اوج ثروت بودند، و سپس ديدند كه ثروت تقريباً باري گران است. پيش از اينكه مرگ تو را بربايد، چيزي ديگر بايد يافته شود، و آنان به قدر كافي شجاعت داشتند كه تمام آن ثروت را رها كنند.
ترك دنياي اين ها مورد سوءتفاهم قرار گرفته است. آنان به اين سبب ثروت را رها كردند كه نمي خواستند حتي يك ثانيه بيشتر از آن براي پول و قدرت وقت بگذارند، زيرا آنان اوج را تجربه كرده بودند، و در آنجا چيزي وجود ندارد.
آنان به بالاترين پله از نردبام رسيده و دريافته بودند كه به هيچ كجا رهنمون نيست، فقط نردبامي است كه به هيچ كجا منتهي نمي شود. وقتي كه جايي در وسط يا پايين تر از وسط قرار داري، اميد داري. زيرا پله هاي ديگري بالاتر از تو وجود دارند.
زماني مي رسد كه در بالاترين پله قرار داري و در آنجا فقط خودكشي يا جنون وجود دارد، به لبخندزدن ادامه مي دهي تا مرگ كارت را تمام كند، ولي در عمق وجودت خوب مي داني كه زندگي را به هدر داده اي
در شرق افسردگي هرگز يك مشكل نبوده است. فقير به اين عادت كرده بود كه از هرچيز اندكي كه داشت لذت ببرد
و غني آموخته بود كه تمام دنيا را نيز در زير پا داشتن، هيچ معنايي ندارد،
بايد دنبال معني بود، نه در پي پول
و آنان سابقه اي طولاني داشتند. مردم هزاران سال است كه در پي حقيقت بوده و آن را يافته اند. نيازي به افسرده بودن و نااميد بودن نيست، فقط بايد در بعدي ناشناخته حركت كني. آنان هرگز اين بعد را كشف نكرده بودند، ولي همانطور كه در آن جهت جديد به اكتشاف مي پرداختند، اين برايشان به معناي يك سفر دروني، سفري به دورن خويشتن بود
آنان هرآنچه را كه گم كرده بودند دوباره به دست آوردند
غرب نيازي بسيار اضطراي به نهضتي در #مراقبه دارد، وگرنه اين افسردگي مردم را خواهد كشت
و اين ها مردماني هستند كه بسيار بااستعداد هستند، زيرا به قدرت دست يافته اند، به پول رسيده اند، به هرچه كه خواسته اند رسيده اند.... به بالاترين مدارج تحصيلي. اينان مردماني بااستعداد هستند، و همگي دچار نوميدي شده اند
اين خطرناك خواهد بود، زيرا بااستعدادترين مردم ديگر اشتياقي به زندگي كردن ندارند
و مردماني بي استعداد، شوق زندگي دارند، ولي اينان حتي براي به دست آوردن قدرت، پول، تحصيلات و اعتبار هيچ استعدادي ندارند. آنان تواني ندارند، بنابراين در رنج هستند و احساس افليج بودن مي كنند. آنان به تروريست تبديل مي شوند، به سمت خشونت هاي بي جا روي مي آورند، فقط به دليل انتقام جويي، زيرا هيچ كار ديگري از آنان برنمي آيد، ولي مي توانند نابود كنند.
و مردمان غني تقريباً آماده هستند تا از هر درختي خودشان را حلق آويز كنند
زيرا براي زنده ماندنشان دليلي نمي بينند. قلب هاي آنان مدت ها پيش از تپيدن باز ايستاده است. آنان فقط جسد هستند ، خوب تزيين شده، مورد احترام،
ولي كاملاً تهي و عبث
غرب واقعاً در موقعيتي بسيار وخيم تر از شرق قرار دارد، باوجودي كه براي كساني كه درك نمي كنند، به نظر مي آيد كه غرب در موقعيت بهتري قرار دارد، زيرا شرق دچار فقر است. ولي در مقايسه با شكست خوردن ثروت،
فقر مشكل چنداني نيست، آنگاه انسان واقعاً فقير است.
يك انسان فقير معمولي دست كم اميدهايي دارد، روياهايي دارد، ولي فرد غني هيچ چيز ندارد
آنچه مورد نياز است يك نهضت مراقبه است تا به تمام افراد برسد
و در غرب، اين مردمان افسرده نزد روانكاوها، درمانگران و انواع شيادان مي روند. كساني كه خودشان افسرده هستند، از بيمارانشان نيز افسرده تر هستند، اين طبيعي است، زيرا تمام روز را مشغول شنيدن موارد افسردگي، نااميدي و بي معني بودن هستند. و با ديدن اينهمه مردمان بااستعداد در چنين موقعيت هاي اسف آور، آنان روحيه خودشان را نيز از دست مي دهند. آنان نمي توانند كمكي بكنند، خودشان نياز به كمك دارند.

عملكرد مدرسه ي من اين خواهد بود تا مردم را با انرژي #مراقبه_گون آماده سازد و آنان را راهي دنيا سازد، فقط به عنوان نمونه هايي براي افسردگان
اگر مردم ببينند كه افرادي هستند كه افسرده نيستند، بلكه برعكس، بسيار مسرور هستند، شايد اميدي در آنان زاده شود. اينك مي توانند همه چيز داشته باشند و نيازي به نگراني نيست
آنان مي توانند به مراقبه بپردازند.
من به شما ترك كردن دنيا و ثروتتان يا هيچ چيز ديگر را آموزش نمي دهم. بگذاريد همه چيز همانطور كه هست باشد.
فقط يك چيز ديگر را به زندگي خود اضافه كنيد. تاكنون فقط مشغول اضافه كردن چيزها به زندگي تان بوده ايد.
حالا چيزي را به #وجودتان اضافه كنيد، و همان چيز، موسيقي را خواهد آورد، معجزه خواهد كرد، آن چيز هيجاني تازه، يك جواني با طراوت و يك شادابي جديد خلق خواهد كرد.
افسردگي مشكلي غيرقابل حل نيست. مشكلي بزرگ است،
ولي چاره بسيار آسان است.

#اشو
#کتاب_انتقال_چراغ_جلد_یک
#برگردان :محسن خاتمی
مراحل شکل گیری نفْس (ego)در کودک
قسمت سوم

ششمین در، “خود همچون دلیل” self as reason است.
کودک راه‌های استدلال، منطق و بحث را یادمی‌گیرد. او می‌آموزد که می‌تواند مسایل را حل کن. استدلال یک حمایت بزرگ از خود اوست، مردم به این دلیل باهم بحث می‌کنند.
برای همین است که مردمان تحصیل‌ کرده فکر می‌کنند که کسی هستند. تحصیلات نداری؟ قدری احساس خجالت می‌کنی! تو مدارک عالی داری ـــ در ادبیات یا فلسفه دکترا داری ـــ و سپس گواهینامه‌ات را پیوسته نشان می‌دهی: برنده‌ی جایزه طلا هستی؛ در دانشگاه شاگرد اول شده‌ای و چنین و چنان! چرا؟
چون می‌خواهی نشان بدهی که فردی منطقی و تحصیل‌کرده هستی و می‌توانی دلیل بیاوری؛ در بهترین دانشگاه‌ها تحصیل کرده‌ای و بهترین استادان را داشته‌ای:
“من بهتر از هرکس دیگر می‌توانم مباحثه کنم.”
استدلال یک حمایت بزرگ می‌شود.

و هفتمین در، تلاش مناسب است
هدف زندگی، جاه‌طلبی، شدن: فرد کیست و چیست و می‌خواهد چه بشود و چطور بشود. ملاحظات آینده، رویاها و اهداف درازمدت پدیدار می‌شوند.
این آخرین مرحله از نفس است.
دراینجا فرد شروع به اندیشیدن می‌کند که در دنیا چه کند تا اثری در تاریخ از خود برجای بگذارد؛ یا در این ماسه‌های زمان امضایی از خود برجا گذارد.
یک شاعر بشود؟
یک سیاستمدار بشود؟
یک ماهاتما بشود؟
این کار را بکند یا آن کار را؟
زندگی به سرعت درجریان است، سریع می‌گذرد و فرد باید کاری کند؛ وگرنه دیر یا زود هیچ می‌شود و هیچکس حتی خبردار نمی‌شود که او وجود داشته.
فرد می‌خواهد یک اسکندر بشود یا یک ناپلئون! اگر ممکن باشد می‌خواهد فرد خوبی بشود: مشهور و شناخته‌شده، یک قدیس، یک روح والا Mahatma
اگر ممکن نباشد، آنوقت بازهم می‌خواهد کسی بشود!
بسیاری از قاتلان در دادگاه اعتراف کرده‌اند که مقتول را به این دلیل نکشته‌اند که علاقه‌ای به کشتن او داشته‌اند، بلکه فقط می‌خواسته‌اند که نامشان در صفحه‌ی اول روزنامه‌ها منتشر شود.

مردی یک نفر را از پشت سر به‌قتل رساند. آمد و کسی را که هرگز ندیده بود از پشت زخمی کرد و کشت. مقتول کاملاً برای او ناشناس بود؛ باهم آشنایی نداشتند، هیچ دوستی و دشمنی بین قاتل و مقتول وجود نداشت. و او حتی صورت فردی را که کشته بود ندیده بود. آن مرد در ساحل نشسته بود و به امواج نگاه می‌کرد و این مرد آمد و او را کشت.

حاضران در دادگاه تعجب کرده بودند ولی قاتل گفت، “من به خود این فرد که کشتم توجهی نداشتم. او می‌توانست هرکس دیگری باشد. من آنجا رفته بودم تا کسی را به قتل برسانم. اگر این مرد آنجا نبود، فرد دیگری را می‌کشتم!” پرسیدند: “ولی چرا؟”
مرد گفت، “چون می‌خواستم عکس و اسم من در صفحه اول روزنامه‌ها بیاید. حالا اشتیاق من برآورده شده. حالا در سراسر کشور در مورد من صحبت می‌کنند، خوشحال هستم. آماده هستم که بمیرم. اگر مرا به مرگ محکوم کنید
با خوشحالی خواهم مرد. من شناخته شدم. مشهور شدم!”

اگر نتوانی مشهور شوی، سعی می‌کنی بدنام بشوی. اگر نتوانی ماهاتما گاندی بشوی، دوست داری آدلف هیتلر بشوی ـــ ولی هیچکس مایل نیست که یک هیچکس بماند.

اینها هفت در بودند که توسط آنها توهم نفْس تقویت می‌شوند؛ قوی‌تر و قوی‌تر می‌شوند. و اگر درک کنید،‌اینها هفت دری هستند که باید نفس را باردیگر از آنها بیرون فرستاد. آهسته‌آهسته، ازمیان هر در باید نگاهی عمیق به نفس خودت بیندازی و با آن خداحافظی کنی.
آنوقت هیچی برمی‌خیزد.

#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: ‌محسن خاتمی
انقلاب در آموزش‌وپرورش
فصل ششم

آموزشِ کامل

سخنرانی اشو در ۲۱ ژانویه ۱۹۶۸ برای آموزگاران در کالج پودار Poddar College

در میان بدبختی‌هایی که برای بشر نازل شده، بزرگترین آنها بدبختی‌هایی هستند که بعنوان برکت شناخته شده‌اند!
چون آنها همچون سعادت و برکات شناخته شده‌اند، پرهیز از آنها، یا تغییر دادنشان ممکن نبوده است؛ و هیچ کاری برای رهاشدن از آنها انجام نگرفته؛ درعوض، برعکس ما ریشه‌هایشان را آبیاری کرده‌ایم! در نتیجه، انسانی که در برابر ما قرار گرفته، زاده شده و از این زایش، جامعه‌ای خلق شده که در اطراف ما وجود دارد.

آنچه که به نام آموزش و تعلیم‌وتربیت خوانده می‌شود را من بزرگترینِ این بدبختی‌ها می‌خوانم. البته از شنیدن این تعجب خواهید کرد، زیرا چنین فکر شده که آموزش یک برکت است
ولی آیا آگاه هستید که این نظام آموزشی انسان متعادل و سالم تولید نکرده است؟
برعکس، تمام تعادل‌ها را از زندگی انسان گرفته است. و باید هم چنین باشد، زیرا در آنچه که ما تاکنون آموزش فرض کرده‌ایم، چندین اشتباه اساسی وجود دارد.

نخستین اشتباه اساسی این است که انسان را فقط قوای عقلانی intellect او تصور کرده‌ایم. هیچ چیزی بیش از این نمی‌تواند دروغ و اشتباه باشد
انسان فقط قوای عقلانی نیست و آموزشی که به او داده شده فقط برای پرورش این توانایی او است
باقی وجود و توانایی‌های انسان پرورش نیافته باقی مانده و فقط توان عقلانی او توسعه یافته است
درست مانند این است که تمام بدن فردی کوچک و منقبض شده و فقط سر او به رشدکردن و بزرگ‌شدن ادامه دهد! چنین انسانی فقط یک زشتی است و این فرد قادر به راه رفتن نیست. زندگی کردن برای او دشوار خواهد بود، زیرا سرِ بزرگ او با بقیه بدنش در تعادل نیست. و این دقیقاً چیزی است که به نام آموزش در دنیا رخ داده است
ما تصمیم گرفته‌ایم که انسان فقط قوای عقلانی‌اش است و سپس در طول سیصد سال گذشته همه کار برای پرورش و توسعه‌ی این توان او انجام داده‌ایم. قوای عقلانی او توسعه یافته ولی باقی انسان بسیار در عقب‌سر جا مانده است؛ باقی وجود انسان سیصدسال عقب مانده و قوای عقلانی او سیصد سال پیش رفته است
این تنش، این فاصله که بین این دو ایجاد شده، چیزی است که ما را نابود می‌کند. چنین فاصله‌ای سبب ایجاد یک افلیج‌‌ بودن معکوس شده است
آموزش‌های ما انسانی سالم خلق نکرده، او را فلج کرده است. فقط عقل او رشد کرده و باقی قسمت‌های بدنش، رشد نیافته باقی مانده است. عقل انسان بزرگ‌تر و بزرگتر شده، و ارتباط او با تمام منابع زندگیش قطع شده است

کلمات زندگی نیستند. کلمات در زندگی کاربردهای خودشان را دارند، ولی فقط آموختن کلمات، آموزشِ زندگی نیست
آموزش کلمات، فقط انباشتن کلمات، فقط ثروتی از کلمات، به‌یقین باری روی مغز می‌گذارد ولی نه مغز را آزاد می‌سازد و نه آن را زنده می‌کند و نه متفکر و نه اصالتی در نگاه به زندگی به آن می‌دهد و نه هنر زندگی و نه راه‌های زندگی‌کردن را به انسان می‌دهد. تابه‌امروز ما این انباشتگی کلمات را آموزش خوانده‌ایم! انسان بیمار، دیوانه و مریضی که امروزه می‌بینیم، حاصل این نظام آموزشی است.

آیا می‌دانید که با رشد اینگونه آموزش انسان بیشتر و بیشتر منحرف می‌گردد؟ انسان تحصیل‌نکرده نوعی تعادل دارد که در انسان تحصیل‌کرده وجود ندارد. قبایل ابتدایی در جنگل‌ها نوعی زیبایی، نوعی موسیقی و سرور دارند.
در زندگیشان معنا و هدفی وجود دارد که در انسان تحصیل‌کرده وجود ندارد.

این واقعاً شگفت‌انگیز است
آیا ما به هزینه‌ی از دست‌ دادن سرور و خوشی در زندگی، تحصیل‌کرده می‌شویم؟
آیا ظرفیت و شایستگی ما برای تجربه‌ی سرور رو به افول است؟
آیا ما رابطه‌ی خود را با ریشه‌های زندگیمان قطع می‌کنیم؟
اگر با چشمانی بدون تعصب به انسان تحصیل‌کرده نگاه کنیم ـــ کاری دشوار است زیرا ما خود نیز تحصیل‌کرده هستیم،‌ پس بسیار دشوار است تا بتوانیم بیماری‌های انسان تحصیل‌کرده را ببینیم
وقتی یک بیماری در سراسر دنیا شایع باشد، تشخیص آن بسیار دشوار است.

ادامه دارد.....

#اشو
انقلاب در آموزش‌وپرورش
گردآوری سخنان اشو
بین سالهای۱۹۶۷ تا ۱۹۶۹
#برگردان: ‌محسن خاتمی