به این سوترا توجه بفرمایید👇
لذت وجود دارد، و سرور هست
اولی را رها کن تا دومی را مالک شوی
تفسیر اشو_قسمت دوم
دومین واژه که باید درک شود، #خوشبختی است. خوشبختی پدیدهای روانشناختی است، لذت فیزیولوژیک است. خوشبختی قدری بهتر است، قدری پالایش یافته و والاتر است
ولی خیلی با لذت تفاوتی ندارد. میتوانی بگویی که لذت نوع پستترِ خوشبختی است و خوشبختی نوعِ برترِ لذت است ــ دو روی یک سکّه هستند. لذت قدری ابتدایی و حیوانی است؛ خوشبختی قدری بافرهنگتر و انسانیتر است ـــ ولی این همان بازی است که در دنیای ذهن جریان دارد. در اینجا تو خیلی به محسوسات بدنی توجه نداری، و علاقهات به محسوسات روانی و ذهنی است. ولی در اساس تفاوتی ندارند؛ بنابراین بودا در مورد چهار واژه صحبت نکرده، فقط در مورد دو واژه سخن گفته است.
واژهی سوم #خوشی Joy است
خوشی پدیدهای معنوی است
فرق دارد، کاملاً با لذت و خوشبختی تفاوت دارد. این ربطی به بیرون ندارد؛ پدیدهای درونی است. بستگی به اوضاع بیرونی ندارد؛ مال خودت است. غلغلکی نیست که توسط چیزها به تو داده شود؛ یک وضعیت از آرامش، سکوت و موقعیت مراقبهگون است، پدیدهای روحی است.
ولی بودا در مورد خوشی هم صحبت نکرده، زیرا هنوز یک چیز هست که ورای خوشی است
او آن را سرور Bliss میخواند
سرور کامل و تمام است. نه روانشناختی است و نه جسمانی و نه روحی. تقسیم را نمیشناسد، غیرقابل تقسیم است
به نوعی تمام است و به نوعی ماورایی است
بودا فقط در مورد دو واژه صحبت میکند. نخست، لذت است که شامل خوشبختی نیز هست. دومی سرور است که شامل خوشی هم میشود.
سرور یعنی تو به درونیترین هستهی وجودی خودت رسیدهای
سرور به اوج ژرفای وجودت تعلق دارد
جایی که حتی نفس دیگر وجود ندارد و فقط سکوت حاکم است
تو ناپدید شدهای
در خوشی، تو هنوز مقدار کمی باقی هستی، ولی در سرور تو وجود نداری. نفس ازبین رفته است؛ یک حالت از نبودن nonbeing است.
بودا این حالت را نیروانا میخواند. نیروانا یعنی تو از بودن بازایستادهای؛ فقط یک تهیبودن هستی ـــ مانند آسمان. و لحظهای که آن بینهایت باشی، پر از ستارگان خواهی شد، و یک زندگی کاملاً جدید آغاز خواهد شد. دوباره متولد شدهای.
لذت گذرا است، موقتی و وابسته به زمان است
سرور بیزمان و پایدار است
لذت شروع میشود و تمام میشود سرور برای همیشه میماند
لذت میآید و میرود؛ سرور هرگز نمیآید، هرگز نمیرود ـــ پیشاپیش در درونیترین هستهی وجود تو هست. لذت را باید از دیگری ربود
برای داشتنش، یا گدا میشوی و یا دزد. سرور تو را ارباب میسازد
سرور چیزی نیست که آن را اختراع کنی، بلکه چیزی است که آن را کشف میکنی
سرور طبیعت و ذات درونی تو است
از همان آغاز در تو بوده، تو فقط به آن نگاه نکردهای، آن را تضمینی گرفتهای. به درون نگاه نکردهای.
این تنها مصیبت انسان است:
او پیوسته به بیرون نگاه میکند و در آنجا میجوید و میگردد. و تو نمیتوانی سرور را در بیرون پیدا کنی زیرا آنجا نیست
ادامه دارد.....
اشو
لذت وجود دارد، و سرور هست
اولی را رها کن تا دومی را مالک شوی
تفسیر اشو_قسمت دوم
دومین واژه که باید درک شود، #خوشبختی است. خوشبختی پدیدهای روانشناختی است، لذت فیزیولوژیک است. خوشبختی قدری بهتر است، قدری پالایش یافته و والاتر است
ولی خیلی با لذت تفاوتی ندارد. میتوانی بگویی که لذت نوع پستترِ خوشبختی است و خوشبختی نوعِ برترِ لذت است ــ دو روی یک سکّه هستند. لذت قدری ابتدایی و حیوانی است؛ خوشبختی قدری بافرهنگتر و انسانیتر است ـــ ولی این همان بازی است که در دنیای ذهن جریان دارد. در اینجا تو خیلی به محسوسات بدنی توجه نداری، و علاقهات به محسوسات روانی و ذهنی است. ولی در اساس تفاوتی ندارند؛ بنابراین بودا در مورد چهار واژه صحبت نکرده، فقط در مورد دو واژه سخن گفته است.
واژهی سوم #خوشی Joy است
خوشی پدیدهای معنوی است
فرق دارد، کاملاً با لذت و خوشبختی تفاوت دارد. این ربطی به بیرون ندارد؛ پدیدهای درونی است. بستگی به اوضاع بیرونی ندارد؛ مال خودت است. غلغلکی نیست که توسط چیزها به تو داده شود؛ یک وضعیت از آرامش، سکوت و موقعیت مراقبهگون است، پدیدهای روحی است.
ولی بودا در مورد خوشی هم صحبت نکرده، زیرا هنوز یک چیز هست که ورای خوشی است
او آن را سرور Bliss میخواند
سرور کامل و تمام است. نه روانشناختی است و نه جسمانی و نه روحی. تقسیم را نمیشناسد، غیرقابل تقسیم است
به نوعی تمام است و به نوعی ماورایی است
بودا فقط در مورد دو واژه صحبت میکند. نخست، لذت است که شامل خوشبختی نیز هست. دومی سرور است که شامل خوشی هم میشود.
سرور یعنی تو به درونیترین هستهی وجودی خودت رسیدهای
سرور به اوج ژرفای وجودت تعلق دارد
جایی که حتی نفس دیگر وجود ندارد و فقط سکوت حاکم است
تو ناپدید شدهای
در خوشی، تو هنوز مقدار کمی باقی هستی، ولی در سرور تو وجود نداری. نفس ازبین رفته است؛ یک حالت از نبودن nonbeing است.
بودا این حالت را نیروانا میخواند. نیروانا یعنی تو از بودن بازایستادهای؛ فقط یک تهیبودن هستی ـــ مانند آسمان. و لحظهای که آن بینهایت باشی، پر از ستارگان خواهی شد، و یک زندگی کاملاً جدید آغاز خواهد شد. دوباره متولد شدهای.
لذت گذرا است، موقتی و وابسته به زمان است
سرور بیزمان و پایدار است
لذت شروع میشود و تمام میشود سرور برای همیشه میماند
لذت میآید و میرود؛ سرور هرگز نمیآید، هرگز نمیرود ـــ پیشاپیش در درونیترین هستهی وجود تو هست. لذت را باید از دیگری ربود
برای داشتنش، یا گدا میشوی و یا دزد. سرور تو را ارباب میسازد
سرور چیزی نیست که آن را اختراع کنی، بلکه چیزی است که آن را کشف میکنی
سرور طبیعت و ذات درونی تو است
از همان آغاز در تو بوده، تو فقط به آن نگاه نکردهای، آن را تضمینی گرفتهای. به درون نگاه نکردهای.
این تنها مصیبت انسان است:
او پیوسته به بیرون نگاه میکند و در آنجا میجوید و میگردد. و تو نمیتوانی سرور را در بیرون پیدا کنی زیرا آنجا نیست
ادامه دارد.....
اشو
فضایی مناسب تر از ذهن برای #رهایی نیست. تنها ابزار دست ما است برای بیداری و #هوشیاری.
در این فضای تنگ و تاریک #ذهن ،بی زمانی و بی مکانی هویدا است. جایی غیر از خود برای آزادی تو وجود ندارد. یا هم اکنون خلاص از تضادها می شوی و یا هیچ وقت دیگر ،زیرا آزادی و رهایی از خواسته ها زمان و مکان نمی شناسد. منتظر آن هستی؟تا به #خوشبختی و خرسندی برسی؟ این انتظار برای بهبودی وضعیت و رفتارت ،توهمی بیش نیست. #توهم هم ساخته و پرداخته همان #ذهن است. رهایی را دریاب،که اولین و آخرین راه توست.
کریشنامورتی
شخصی به بودا گفت:
«من خوشبختی میخواهم»
بودا پاسخ داد:
نخست «من» را حذف کن، که حکایت از نفس دارد.
سپس «میخواهم» را حذف کن، که حکایت از میل و خواسته دارد.
اکنون آنچه با تو باقی میماند «خوشبختی» است.
ذهن
آلت دست هیجان است.
هنگامی که از یک هیجان خسته می شویم به دنبال هیجان دیگری می رویم که ممکن است همان چیزی باشد که خوشبختی اش بنامیم.
یا اثبات خوشبختی.
اما باز هم هیجانی بیش نیست.
همانطور که شما و من می دانیم همه ی هیجانات به پایان می رسند و بدین ترتیب ما از یک #هیجان به هیجانی دیگر می رویم .
ذهن آلت دست هیجان و خاطره می شود و ما در این فرایند اسیر می شویم .
بنابراین ذهن تنها به استخری راکد از خاطره و گذشته یا تجربه تبدیل می شود.
و می دانیم که #تجربه چیزی مرده است.
کریشنامورتی
ذهنِ امروزی بسیار منطقی ودر دام منطق اسیر شده است . از آنجا که منطق نیرویی جبار است، احساسات زیادی در ذهن سرکوب میشود. ولی منطق ذهن را کنترل می کند، چیزهای زیادی را به نابودی میکشد.منطق، اجبار است و به قطب مخالف خود اجازه نمی دهد زندگی کند.احساسات وعواطف قطب مخالف منطق هستند. عشق قطب متضاد منطق است ، دین قطب مخالف استدلال است . استدلال دینها را نابود و ریشه کن می کند . آنگاه ناگهان می بینید که زندگیتان فاقدِ معناست ، زیرا معنا ارتباطی با منطق ندارد . شما نخست به استدلال گوش می دهید وبعد همۀ چیزهایی را که می رفت به زندگیتان معنا ببخشد نابود می کنید .وقتی آنها را نابود کردید احساسِ پیروزی می کنید و بعد ناگهان حس می کنید تهی هستید. اکنون چیزی در دست شما نمانده است ، بلکه فقط منطق به جا مانده است و با منطق چه می توان کرد ؟ نمی توان منطق را خورد ، نمی توان آن را آشامید ،نمی توان به آن محبت کرد ، نمی توان آن را زیست . منطق فقط زباله است . اگر اهلِ منطق و استدلال باشید ، زندگی پیچیده می شود . در حالیکه زندگی بسیار ساده است . کلِ مشکلِ بشریت متا فیزیکی است . زندگی چون گل ساده است . پیچیده نیست ، ولی اسرارآمیز است . با اینکه گل پیچیده نیست ، اما با منطق و استدلال نمی توان آن را درک کرد . می توان عا شقِ گل شد ، می توان آن را بویید ، لمس و حس کرد و حتی می توان گل بود ، می توان گل را تجربه کرد ، اما موجودی مرده در دستِ شما خواهد بود .
اُشو
در این فضای تنگ و تاریک #ذهن ،بی زمانی و بی مکانی هویدا است. جایی غیر از خود برای آزادی تو وجود ندارد. یا هم اکنون خلاص از تضادها می شوی و یا هیچ وقت دیگر ،زیرا آزادی و رهایی از خواسته ها زمان و مکان نمی شناسد. منتظر آن هستی؟تا به #خوشبختی و خرسندی برسی؟ این انتظار برای بهبودی وضعیت و رفتارت ،توهمی بیش نیست. #توهم هم ساخته و پرداخته همان #ذهن است. رهایی را دریاب،که اولین و آخرین راه توست.
کریشنامورتی
شخصی به بودا گفت:
«من خوشبختی میخواهم»
بودا پاسخ داد:
نخست «من» را حذف کن، که حکایت از نفس دارد.
سپس «میخواهم» را حذف کن، که حکایت از میل و خواسته دارد.
اکنون آنچه با تو باقی میماند «خوشبختی» است.
ذهن
آلت دست هیجان است.
هنگامی که از یک هیجان خسته می شویم به دنبال هیجان دیگری می رویم که ممکن است همان چیزی باشد که خوشبختی اش بنامیم.
یا اثبات خوشبختی.
اما باز هم هیجانی بیش نیست.
همانطور که شما و من می دانیم همه ی هیجانات به پایان می رسند و بدین ترتیب ما از یک #هیجان به هیجانی دیگر می رویم .
ذهن آلت دست هیجان و خاطره می شود و ما در این فرایند اسیر می شویم .
بنابراین ذهن تنها به استخری راکد از خاطره و گذشته یا تجربه تبدیل می شود.
و می دانیم که #تجربه چیزی مرده است.
کریشنامورتی
ذهنِ امروزی بسیار منطقی ودر دام منطق اسیر شده است . از آنجا که منطق نیرویی جبار است، احساسات زیادی در ذهن سرکوب میشود. ولی منطق ذهن را کنترل می کند، چیزهای زیادی را به نابودی میکشد.منطق، اجبار است و به قطب مخالف خود اجازه نمی دهد زندگی کند.احساسات وعواطف قطب مخالف منطق هستند. عشق قطب متضاد منطق است ، دین قطب مخالف استدلال است . استدلال دینها را نابود و ریشه کن می کند . آنگاه ناگهان می بینید که زندگیتان فاقدِ معناست ، زیرا معنا ارتباطی با منطق ندارد . شما نخست به استدلال گوش می دهید وبعد همۀ چیزهایی را که می رفت به زندگیتان معنا ببخشد نابود می کنید .وقتی آنها را نابود کردید احساسِ پیروزی می کنید و بعد ناگهان حس می کنید تهی هستید. اکنون چیزی در دست شما نمانده است ، بلکه فقط منطق به جا مانده است و با منطق چه می توان کرد ؟ نمی توان منطق را خورد ، نمی توان آن را آشامید ،نمی توان به آن محبت کرد ، نمی توان آن را زیست . منطق فقط زباله است . اگر اهلِ منطق و استدلال باشید ، زندگی پیچیده می شود . در حالیکه زندگی بسیار ساده است . کلِ مشکلِ بشریت متا فیزیکی است . زندگی چون گل ساده است . پیچیده نیست ، ولی اسرارآمیز است . با اینکه گل پیچیده نیست ، اما با منطق و استدلال نمی توان آن را درک کرد . می توان عا شقِ گل شد ، می توان آن را بویید ، لمس و حس کرد و حتی می توان گل بود ، می توان گل را تجربه کرد ، اما موجودی مرده در دستِ شما خواهد بود .
اُشو